Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
دوشنبه ۲۸ تير ۱۳۹۵ برابر با  ۱۸ جولای ۲۰۱۶
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :دوشنبه ۲۸ تير ۱۳۹۵  برابر با ۱۸ جولای ۲۰۱۶

   

گفت‌وگو با اتی‌ین بالیبار درباره نسبت سیاست، فلسفه و مارکسیسم در دهه ١٩٦٠ فرانسه

 

دوره بحث داغ درباره فلسفه مارکسیستی

 

ترجمه: نیما علوی

 

اتی‌ین بالیبار در این گفت‌وگو از لویی آلتوسر می‌گوید؛ کسی که یک ‌پای مفهوم‌پردازی و کار فکری مارکسیسم در دهه ١٩٦٠ و ١٩٧٠ بود. او همچنین از این طریق نیم‌نگاهی دارد به نسبت فلسفه و سیاست در دهه ١٩٦٠ فرانسه و اروپا.

‌‌‌‌

 پنجاه‌سال پیش «برای مارکسِ» لویی آلتوسر و، زیر نظر او، «خوانش سرمایه» منتشر شد. زمینه این بحث در آن دوره چه بود؟

خیلی خلاصه بگویم، این سؤال یک بعد فکری و حتی آکادمیک و یک بعد سیاسی و ایدئولوژیک را پیش می‌کشد. من متعلقم به نسلی که سال ١٩٦٠ وارد اکول نرمال سوپریر شد. این مسئله از نقطه‌نظر تاریخی نامربوط نیست. در گروه ما، که اندک‌اندک حول آلتوسر شکل گرفت، هم دانشجویان حضور داشتند و هم حواریون آلتوسر. در این میان عده‌ای بزرگ‌تر بودند مثل پی‌یر ماشری و کسانی که جوان‌تر بودند کمی بعد به ما ملحق شدند، مائوییست‌های آینده مثل دومینیک لوکور. این دوره، پنج یا شش سال ادامه داشت. از یک طرف سال ١٩٦٠، دو سال قبل از اتمام جنگ الجزایر بود. همان سالی که «نقد عقل دیالکتیکی» سارتر منتشر شد. ما به‌واسطه جنگ الجزایر سیاسی شده بودیم. همه مبارزان عضو اتحادیه ملی دانشجویان فرانسوی (UNEF) بودیم که اولین اتحادیه فرانسوی بود برای ملاقات با اتحادیه‌های الجزایری مرتبط با جبهه رهایی‌بخش ملی (FLN)، برای هماهنگ‌کردن فعالیت‌ها علیه جنگ. این زمینه، بستری برای بسیج نیروها و سیاسی‌سازی حاد بود، اما درعین‌حال با تضادهای درونی تندوتیزی همراه بود. پایه سیاسی‌شدن ما در اکثر موارد همان جنبش ضداستعماری و در نتیجه ضدامپریالیستی بود. بعد اجتماعی وجود داشت، اما در ضمیمه این جریان. از طرف دیگر دوره بحث شدید درباره فلسفه مارکسیستی هم بود. با نقش غیر‌قابل‌انکاری که بعضی از فیلسوفان مارکسیست حزب کمونیست بازی کردند. البته بودند فیلسوفان مارکسیست مهمی هم که یا دیگر عضو حزب کمونیست نبودند، مانند آنری لوفه‌ور، یا به گرایش‌های مارکسیستی غیر از خط رسمی حزب کمونیست تعلق داشتند. و بعد ژان‌ پل سارتر، کسی که خودش را یک هم‌مسیر توصیف می‌کرد، اثر بزرگش را منتشر کرد. سارتر در آن کتاب کمر به بازسازی مارکسیسم بسته بود و در مقدمه آن این عبارت را، که ما اغلب به اشتباه بازگو می‌کنیم، به صراحت بیان کرد: «مارکسیسم افق فلسفی غیر‌قابل فرارَوی عصر ماست». نمی‌خواهم بگویم تمام آثار فلسفی در فرانسه دوروبر مارکس می‌چرخید. چنین حرفی کاملا غلط است. اما می‌توانیم بگوییم که بحث بر سر مارکسیسم حقیقتا در همان نگاه اول بسیار مشهود، خیلی شدید، پرشور و بسیار جذاب بود. در همین دوره حزب کمونیست تصمیم گرفت یک مرکز تحقیقات و مطالعات مارکسیستی سازماندهی کند همراه با مجلات نقد و معرفی مانند «لا پنسه» یا «لا نوول کریتیک». حزب همچنین تصمیم گرفت جلسات هفتگی معرفی تفکر مارکسیستی برگزار کند، تحت عنوان «هفته‌های تفکر مارکسیستی».

برای به‌دست‌دادن تصویری از آن دوران به ١٩٦١ اشاره می‌کنم. سال بعد از انتشار کتاب سارتر. اتفاق اصلی «هفته‌های تفکر مارکسیستی» آن سال بحثی بود که در یک طرف آن سارتر و مدیر ما در اکول نرمال سوپریر یعنی ژان هیپولیت هگل‌شناس معروف قرار داشتند و در طرف دیگر نماینده خط رسمی حزب کمونیست فرانسه (PCF) در فلسفه، یعنی روژه گاردی، همراه با مبارز جبهه مقاومت، فیزیکدان، فیلسوف و عضو کمیته مرکزی حزب، ژان پی‌یر ویژیه. سر این بحث داغ در تالار موتوآلیته باز شد. رخداد عظیمی بود. لویی آلتوسر، استاد فلسفه و معلم دوره آمادگی ورود به مدارس عالی بود و مسئول آماده‌کردن ما برای آزمون اگرگاسیون (آزمون پذیرش به‌عنوان استاد دانشگاه در فرانسه). بدیهی است که کلاس‌های او درباره مارکسیسم نبود، بلکه همه انواع موضوعات دیگر را دربر می‌گرفت. با این‌حال، او نوشتن در «لا پنسه» را آغاز کرده بود؛ اولین مقاله در سال ١٩٦١ و به‌دنبال آن مقالات زیاد دیگری که بی‌درنگ بحث داغی را بیرون و درون حزب به راه انداخت و بلافاصله توجه ما را جلب کرد. ما به دیدار او رفتیم و پیشنهاد یک گروه مطالعاتی را دادیم که رفته‌رفته به یک تیم کوچک تبدیل شد. اعتراف می‌کنم که خیلی دوام نیاورد. این تیم کوچک حتی قبل از ١٩٦٨ هم تاب تحمل تنش‌های درونی خیلی شدید را نداشت. اما چند سالی ما به نحوی نظام‌مند هم روی مارکسیسم و هم روی فلسفه فرانسوی آن زمان کار کردیم، که در چشم ما زمینه رخداد بزرگ زایش ساختارگرایی بود. ما یک سمینار عمومی برگزار کردیم که در طول سال ادامه یافت و ماحصل آن بلافاصله منتشر شد. در آن برهه بود که نفوذ آلتوسر برای بخش مشخصی از روشنفکران چپ‌گرای مارکسیست یا متأثر از جریان مارکسیستی در فرانسه به اوج رسید.

جهت‌گیری‌های فکری آلتوسر چه بود؟

نمی‌دانم چنین چیزی را بتوانم خلاصه کنم یا نه. اول، گرچه آلتوسر بعدها با این گفته که به یک معنا سیاست را فراموش کرده بود خودش را نقد کرد، به نظرم پروژه او، از همان اولین مقاله‌ها، دوبعدی بود: سیاسی و فلسفی. مشخصا یکی از وجوه چشمگیر پروژه آلتوسر برای مارکسیست‌های جوان و حتی از آن کلی‌تر برای فیلسوفان جوان، به‌درستی این بود که او هرگز نمی‌خواست یکی از این دو بعد را قربانی دیگری کند. از یک طرف او می‌خواست از مارکسیسم یک فلسفه عظیم بسازد و از طرف دیگر برداشتی بسیار سیاسی از فلسفه داشت که مارکسیسم در آن سرشته شده بود. به بیان مارکس در تز یازدهم درباره فوئرباخ: نه‌تنها تفسیر جهان، بلکه تغییر آن. همه اینها ممکن است امروز اندکی دور به نظر برسد. اما مداخله آلتوسر حول مفصل‌بندی این دو جنبه مارکسیسم شکل گرفت که استالین در جزوه معروفش آن را تعریف کرده بود. جزوه‌ای که در عین جزم‌اندیشی درباره همه‌چیز، فکر می‌کنم تأثیر زیادی روی آلتوسر داشت. یعنی از یک طرف ماتریالیسم دیالکتیکی، بعد فلسفی مارکسیسم و از طرف دیگر ماتریالیسم تاریخی و به عبارتی نظریه تاریخ و در پی آن نظریه سیاست و تغییر اجتماعی.

مگر اسپینوزا متفکر دموکراسی رادیکال نبود؟ به لحاظ فلسفی مارکسیسم آلتوسر هم بازگشت به اسپینوزا است؟

آلتوسر اسپینوزای رساله الهیاتی- فلسفی را می‌ستود. اما علاقه اصلی او معطوف به این جنبه نبود. کاملا حق دارید بگویید تفکر اسپینوزا به نحوی رادیکال دموکراتیک بود. این جنبه‌ای است که حالا مدتی در خط مقدم قرار گرفته و انواع و اقسام فیلسوفان را مجذوب خود کرده است که بعضی از آنها از جناح مارکسیستی می‌آمدند. بااین‌حال، این جنبه‌ای نبود که موردعلاقه آلتوسر باشد. نه به این دلیل که با آن خصومت داشت، بلکه به این دلیل که او فکر می‌کرد اساسا دموکراسی رادیکال یک مرحله گذار است، مرحله‌ای میانی به سوی دیکتاتوری پرولتاریا. از این نظر او یک مارکسیست بسیار ارتدکس بود.

جنبه‌ای که او در اسپینوزا روی آن تأکید می‌کرد مربوط به نظریه ایدئولوژی بود. در کار اسپینوزا اولین نقد عظیم ماتریالیستی از ایدئولوژی را می‌توان یافت. آلتوسر از یک تز متناقض‌نما دفاع می‌کرد. درک می‌کنم آن زمان بسیاری از مارکسیست‌ها شدیدا جا خوردند. اما از طرف دیگر برای برخی از ما بسیار جذاب بود. آن ایده این بود که جنبه بنیادی انقلاب نظری مارکس همانا مفهوم ایدئولوژی است: نه‌تنها نقد ایدئولوژی بورژوایی، بلکه نقد ایدئولوژی به‌طور عام. برای آلتوسر این نکته مهمی به نظر می‌رسید، خاصه در ارتباط با بحث‌های مهمی که درون جریان کمونیسم در آن زمان وجود داشت. چراکه بر بحث‌های این جریان در آن زمان مجموعه ایدئولوژیک پیچیده‌ای مسلط بود که آلتوسر آن را اومانیسم و اکونومیسم می‌خواند. سنت مارکسیستی درخصوص مسئله ایدئولوژی ضعیف بود و اینکه خود مارکس، ولو اینکه نبوغ ابداع این مفهوم را داشته، تحلیل بسیار ضعیفی از آن کرده است. آلتوسر عناصر یک نقد ماتریالیستی در مورد ایدئولوژی را در اسپینوزا پیدا کرد که نه فوئرباخی بود نه هگلی و نه منضم به قسمی فلسفه تاریخ یا مفهوم ازخودبیگانگی انسان و ذات بشر. همه اینها با آنچه علم‌گرایی آلتوسر نامیده شد، مانند آنچه در ایده گسست معرفت‌شناختی بیان می‌شود، خیلی خوب جفت شدند و منجر به قرابت او با ساختارگرایی شد. آلتوسر بلافاصله این مواضع را در عناصر «خود- انتقادی»اش نقد کرد.

از مداخله فلسفی آلتوسر و بحث‌های آن دوره امروز برای ما چه مانده؟

از نظر من بدیهی است که ما محتاج نقدی از سرمایه‌داری هستیم که با مقتضیات زمان حال متناسب باشد. مقتضیات زمان حال عبارتند از جهانی‌شدن و خصلت جدانشدنی و درهم‌تنیده مشکلات اقتصادی و مشکلات زیست‌بومی. مسئله، ظهور اشکال جدیدی از حاکمیت است که تا حدی هم مادون دولت- ملتی هستند و هم مافوق دولت-ملتی یا پسادولت- ملتی. این قسمی بازسازی است که اکنون عمومیت پیدا کرده است. ما به نقدی جدید از اقتصاد سیاسی و سیاست نیازمندیم. برای تحقق این کار رجوع به مارکس نه‌تنها زائد نیست، که مطلقا ضروری است. در این فرآیند خود مارکس نیز دگرگون خواهد شد. آلتوسر در یکی از آخرین متونی که نوشت، مارکسیسم را نظریه کرانمند نامید. بدیهی است که این تعبیر در آن زمان بازی معناداری با کلمات بود١. همه درباره پایان مارکسیسم صحبت می‌کردند. اما گفته آلتوسر ناظر به پایان مارکسیسم نبود، او بر این ضرورت انگشت گذاشت که مارکسیسم باید مرزهای درونی خود، مرزهای تاریخی خود را از نو تعریف کند. از جهتی می‌توان گفت او بیش از آنچه در آغاز بود تاریخ‌گرا شده بود. ما وارد فاز جدیدی از تفسیر مارکسیسم شده‌ایم که شاید به شکل گریزناپذیری دگرگونی رادیکال کل مارکسیسم هم است. بی‌شک آنچه از این دگرگونی بیرون می‌آید کاملا ناشناختنی است. از این منظر آنچه در نیمه‌های دهه ١٩٦٠ اتفاق افتاد بسیار جذاب است. نه‌فقط برای پیشنهادات نظری که در آن زمان مطرح و البته به طور کامل آزموده نشد؛ از بعضی جهات خودانتقادی آلتوسر آثار منفی برای جست‌وجو درباره این پیشنهادات نظری داشت. بلکه به‌خصوص به این دلیل که آلتوسر تنها چهره اصلی این بحث درباره بازسازی مارکسیسم نبود. به نحوی این یک پروژه مشترک نفس‌گیر بین مارکسیست‌های کشورهای مختلف در طول آن سال‌ها بود. برای من اهمیت آلتوسر یک مسئله شخصی است. نه‌اینکه او امتیاز مطلقی در این زمینه داشته باشد. اگر این چشم‌انداز را وسیع‌تر و گسترده‌تر در نظر نگیریم، نمی‌توان سهم آلتوسر را ارزیابی و در مورد آن بحث کرد. در چارچوب مارکسیسم انتقادی آلمانی در دهه١٩٦٠ خوانش جدیدی از سرمایه وجود داشت که بسیار مدیون مکتب فرانکفورت بود و از آنجاکه به تعمیم صورت کالایی گره خورده بود، به طور خاص کانون توجه خود را پدیده بیگانگی اجتماعی قرار داده بود. این چیزی بود که آلتوسر به خوبی نمی‌شناخت یا نمی‌خواست که بشناسد. گرایش‌های مختلف کارگرگرایی٢ ایتالیایی هم وجود داشت، که چهره اصلی آن ماریو ترونتی بود. دقیقا همان زمان که آلتوسر و گروهش روی «خوانش سرمایه» کار می‌کردند، ترونتی «بازخوانش سرمایه» را نوشت که در بعضی نقاط با آلتوسر جور بود و در سایر نقاط جدا می‌شد. حتی می‌توانیم این چشم‌انداز را با جریان‌های مارکسیستی انتقادی از آمریکای‌لاتین و همین‌طور سنت تاریخ مارکسیستی که نمونه مجسم آن در جهان آنگلوساکسون اریک هابزبام، موریس داب، کریستوفر هیل و پری اندرسون هستند، گسترده‌تر کنیم. اگر به ١٩٦٥ برگردیم اوج شکوفایی مارکسیسم را می‌بینیم، کاملا متناقض با خودش. از یک طرف سایه شوم بحران دولت کمونیستی و از طرف دیگر امیدهای انقلابی. درست در بحبوحه همه اینها ظرفیتی وجود داشت برای نوسازی ارتباط بین فلسفه مارکسیستی و فلسفه زندگی. ما نمی‌توانیم دقیقا از همان مسیر شروع کنیم، اما قطعا آن دوره تصویر مثبتی برای امروز دارد.

پی‌نوشت‌ها:

١. Fini در زبان فرانسه هم به معنای finished است و هم به معنای finite. در دو ترجمه انگلیسی از این مصاحبه، یکی اولی را به کار برده و دیگری دومی را. مبنای ترجمه فارسی، معنای دوم است.

٢. operaismo/workerism: نظریه سیاسی که نبرد طبقه کارگر را مقدم بر ساختارهای گوناگون سرمایه می‌داند. به عبارت دیگر، نبرد طبقه کارگر کنش است و سازوکارهای سرمایه‌داری واکنش. این نظریه هسته مرکزی اتونومیسم مارکسیست‌های ایتالیایی، مانند آنتونیو نگری را شکل می‌دهد.

منبع: viewpointmag.com

--------------------------------------------------------------------------

روزنامه شرق | شماره ۲۶۳۲ | ۱۳۹۵ يکشنبه ۲۷ تير | صفحه ۱۰ | دوره بحث داغ درباره فلسفه مارکسیست

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©