Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹ برابر با  ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۰
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹  برابر با ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۰
این مقاله ۳۷ سال پیش نوشته شده و هم مرزبندی فکری ما (راه کارگری ها) با حزب توده و اتحاد شوروی را در آن سال ها نشان می دهد و هم

این مقاله ۳۷ سال پیش نوشته شده و هم مرزبندی فکری ما (راه کارگری ها) با حزب توده و اتحاد شوروی را در آن سال ها نشان می دهد و هم پیوند ما را با "مارکسیسم – لنینسیم" ، یعنی ایدئولوژی رسمی اتحاد شوروی و تقریباً همه حزب - دولت های "سوسیالیستی" الهام گرفته از آن را. شکل گیری قطعی "مارکسیسم – لنینیسم" به عنوان ایدئولوژی رسمی دولتی در دوره قدرت گیری استالین صورت گرفت ؛ همزمان با شکل گیری استبداد هولناکی که تحت عنوان "دیکتاتوری پرولتاریا" به خورد زحمتکشان داده شد و بعدها به الگوی حکومتی همه حزب – دولت های مدعی سوسیالیسم تبدیل شد. این الگوی حکومتی وارونه سازی کامل نظریه سوسیالیسم مارکس بود ، با سوء استفاده از اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" که مارکس و انگلس در مواردی به معنای حاکمیت طبقه کارگر به کار برده بودند و با صراحت تأکید داشتند که فقط از طریق استقرار دموکراسی رادیکال و آزادی های بی قید و شرط سیاسی می تواند پا بگیرد و پایدار بماند. طبیعی است که چنین حاکمیتی نمی تواند یک دولت ایدئولوژیک باشد. مرزبندی قطعی ما با الگوی حکومتی حزب - دولت ها در سال ۱۳۷۰ صورت گرفت ، در کنگره اول سازمان ما که در برنامه ما انعکاس یافته است.

محمد رضا شالگونی – مهر ۱۳۹۹

*********************

 

حزب توده : فرجام یک رسوایی*

محمد رضا شالگونی

 

دستگیری و مخصوصا ندامت گویی های تلویزیونی رهبران حزب توده، در چند ماه گذشته این حزب و سرنوشت آنرا به یکی از مسائل مهم و بحث برانگیز سیاست ایران تبدیل کرده.  همه جریانهای سیاسی کشور نسبت به این ماجرا واکنش نشان داده اند و بسیاری آشکارا یا بطور ضمنی، آنرا حادثۀ سیاسی مهمی تلقی کرده اند.  در سطح بین المللی نیز ماجرا بازتاب گسترده ای داشته است.  واکنشهای این همه جریان سیاسی با بینش ها و منافع مختلف و حتی غالبأ متضاد خود گویا ی اهمیت ماجراست.  اما همه آنها که مبارزه سیاسی در ایران را با تلسکوپ نظاره نمیکنند و بی واسطه در آن شرکت دارند خوب میدانند که بازتاب و اهمیتی که این ماجرا پیدا کرده با نفوذ توده ای و قدرت سازمانی حزب توده هیچ تناسبی ندارد.  نکته شایسته تامل و همچنین آموختنی این است که غیر قانونی شدن و سرکوب حزبی کوچک با قدرت سازمانی ناچیز و نفوذ توده ای بسیار ناچیزتر، آنهم در کشوری که قرار گرفتن پیکرهای نیمه جان شکنجه دیده و مثله شده دهها مبارز انقلابی در برابر جوخه های اعدام، جزئی از مراسم عادی روزانه در زندانهای حکومتی است، چرا بازتابی اینچنین گسترده می یابد؟  با دقتی در ویژگی حزب توده پاسخ این سوال رامیتوان دریافت.  باید توجه داشت که حزب توده صرفأ یک سازمان سیاسی نیست بلکه علاوه برآن و مهمتر از آن، این حزب در عرصه سیاست ایران یک نماد سیاسی هم هست.  بی تردید این نماد سیاسی چیزی معلق در هوا نیست بلکه تنها در وجود یک سازمان سیاسی میتواند تداوم داشته باشد، وبه این لحاظ هم نمیتوان دو رویه حزب توده، یعنی حزب توده بمثابه یک سازمان سیاسی و حزب توده بمثابه یک نماد سیاسی را بی ارتباط با هم بررسی کرد.  اما با دقیق شدن در هر کدام از این دو رویه بهتر میتوانیم جایگاه حزب توده را در عرصه سیاست ایران بشناسیم.

 

حزب توده همچون یک سازمان سیاسی

حزب توده سازمانی است با یک تاریخ چهل ساله.  اگر از پانزده سال اول این تاریخ، که حزب توده با نفوذ گسترده و قدرت سازمانی زیاد عامل مهمی در صحنه سیاست ایران بوده بگذریم، این حزب بمثابه یک سازمان سیاسی هرگز نه در سیاست ایران وزنی درخور توجه داشته و نه بخصوص در جنبش انقلابی و توده ای سهمی.  بیست سال تمام سازمانهای حزب توده در داخل چنان موریانه خورده و زیر کنترل ساواک بودند که رژیم شاه عملأ از آنها همچون تله شکاری برای گیر انداختن انقلابیون و شناسایی محافل و گروههای سیاسی مخالف دیکتاتوری استفاده میکرد، و رهبری حزب توده در خارج از کشور آنچنان از اوضاع پرت بود که تا آخر نتوانست به نفوذ سیستماتیک ساواک در درون سازمانهایش پایان بدهد. بی اغراق در تمام این مدت، موجودیت حزب توده فقط در سخن پراکنی های فرستنده رادیویی )"پیک ایران"( که در اروپای شرقی مستقر بود، خلاصه میشد.   سخن پراکنی هایی آنچنان بیگانه با مسائل مبارزه طبقاتی در ایران، که در جنبش انقلابی و توده ای گوشی برای شنیدن آنها پیدا نمیشد.   اما فقدان اعتبار توده ای این حزب هرگز به اندازه دوره انقلاب مشهود نبوده است.  در دوره ای که جنبش طوفانی توده ها سازمانهای سیاسی متعددی بوجود آورد و مخصوصا سازمانهایی که در دوره دیکتاتوری شاه جنگیده بودند، یکشبه به سازمانهای توده ای پر اعتباری تبدیل شدند که میتوانستند با هر دعوت صدها هزار نفر را بسیج کنند، حزب توده با تمام "عصا و ید بیضایش" هرگز نتوانست از حد یک سازمان سیاسی کوچک فراتر برود، سازمانی کوچک در حد همانهایی که حود غالبأ "گروهک" شان مینامید.  "گروهکی" با منابع مالی بسیار قابل توجه، با کادرهای با تجربه چهل سال به بالا و گروهایی از قلم بدستان و با نشریات متعدد و البته بی خواننده یا کم خواننده ( جالب است که "مردم" ارگان حزب توده روزانه منتشر میشد، در حالیکه "کار" ارگان سازمان فدائی هفتگی منتشر میشد و "مجاهد" ارگان سازمان مجاهدین فقط برای مدت کوتاهی روزانه منتشر شد) و در عین حال با یک بد نامی توده گیر.  اگر بشود مفهوم " ضد قهرمان" را در مورد سازمانهای سیاسی بکار گرفت، حزب توده در این چند ساله دوره انقلابی براستی "ضد قهرمان" درام سیاسی ایران بوده است.  حزب توده در چند ساله دوره انقلاب مسلمأ نتوانست نفوذ و اعتبار توده ای پیدا کند، اما بد نامی و رسوایی توده ای، چرا ؛ سازمانی که طرفداران رژیم اسلامی حتی یک لحظه سوء ظن و نقرتشان را نسبت به آنان پنهان نکردند و حتی یکبار بی تحقیر و توهین از آن نام نبردند، سازمانی که برای مخالفان و دشمنان رژیم اسلامی نیز همچون "طاعونی" ، "خیانت کار" و "جاسوس دشمن" بود. 

براستی و بی مبالغه میتوان گفت که حزب توده در چند ساله دوره انقلاب سازمان سیاسی کوچکی بوده با بدنامی و بی آبرویی توده گیر و گسترده.  و این نفوذ در قلمرو رسوائی البته تصادفی نبود، بلکه حاصل تلاش شبانه روزی رهبران نابغه حزب در این دوره چند ساله بود.  وقتی اینها در روزهای طوفانی بعد از فرار شاه، از سفری بیست و پنج ساله به ایران بازگشتند، نه چیزی داشتند به مردم بگویند و نه کسی جربزه ای در آنها سراغ داشت تا بدنبالشان برود.  با سوابق بی نیاز از توصیف شان در هیاهای انقلاب بیشتر به جذامیان سیاسی میمانستند تا رهبران توده ها.  و ظاهرأ خود که بهتر از هر کس بر این حقیقت واقف بودند، برای مقبولیت یافتن، صلاح در آن دیدند که به دامن "امام خمینی" بیاویزند.  با جسارتی نفرت انگیز و بهت آور اعلام کردند که میان سوسیالیسم علمی و اسلام انقلابی امام خمینی هیچ اختلاف سیاسی وجود ندارد.  اما شعار اتحاد " سوسیالیسم علمی" و " اسلام انقلابی امام خمینی" هر قدر که برای دیگران حیرت آور و هضم ناشدنی بود، همانقدر هم برای فقهای حاکم، که اگر هیچ چیز را هم نشناسند " اسلام انقلابی امام خمینی" را خیلی خوب میشناسند، سوء ظن برانگیز بود؛ و حزب توده در تمام دوره بعد از قیام، همرا این شعار، مضحکه همگان شد.  با ماجرای اشغال سفارت که خمینی مستقیمأ با دولت آمریکا شاخ به شاخ شد، رهبران حزب توده "پیروان خط امام" را کشف کردند و حتی بخودشان هم باوراندند که از طریق این "پیروان خط امام" میتوان به اتحاد " سوسیالیسم علمی" و " اسلام انقلابی امام خمینی" جامۀ عمل پوشاند.  وارفتن جنبش چپ در قبال مانور "ضد امپریالیستی" خمینی و ملحق شدن پاره ای از کادر های امشی خورده سازمانهای چپ ایران، برای خیلی ها واز جمله برای خود رهبران حزب توده این توهم را بوجود آورد که گویا یخ "جبهه متحد خلق به رهبری امام خمینی" دارد میگیرد.  اما چنین جبهه ای به هزار و یک دلیل جزو ناممکن ها بود.  اولین دلیلش اینکه "امام خمینی" تحت هیچ شرایطی حاضر نبود دامنش را بیالاید و کفار و ملحدین را زیر عبایش پناه بدهد.  چاپلوسی های ذلت بار و تهوع آور حزب توده بی ثمر ماند.  اسلامیان و اسلام پناهان، حزب توده را آنچنان بی قدر میدانستند که حاضر نشدند به دعوتهای مکررش برای تشکیل "جبهه متحد خلق" حتی پاسخ منفی بدهند.  حزب توده مجبور شد برای اثبات وفاداری خود به جمهوری اسلامی، برای "سپاه پاسداران" و "دادگاههای انقلاب" جاسوسی هم بکند و حتی برای آنها در شکار مبارزان انقلابی پادوئی بکند، اما همه اینها بی فایده بود و هر چه داد نتوانست دل آنها را بدست آورد.  عده ای از چپ های واخورده به حزب توده ملحق شدند و این در حالی بود که کارگران و زحمتکشان بصورت توده ای و با سرعتی فزاینده از خمینی روی می گرداندند.  بنابراین الحاق عناصر بی رمق سازمانهای چپ به صفوف حزب توده، برای این حزب حاصلی جز نفرت توده ای ببار نیاورد.  تلاشها و تاکتیک های نبوغ آسای رهبران حزب توده بجای آنکه برای این حزب نفوذ و اعتباری توده ای ببار آورد، آنرا به پناهگاه فراریان از زیر پرچم انقلابی تبدیل کرد.  سازمانی کوچک که بیش از آنکه یک سازمان سیاسی باشد، همدست و پادو بی جیره و مواجب حکومت شکنجه و ظلمت فقها شده بود.  در این دوره حزب توده تصمیم گرفته بود به هر قیمت که شده یک سازمان "قانونی" بماند برای اینکه در چهارچوب قانونیت حکومت الهی فقها بگنجد.  حتی برنامه اش را کنار گذاشت و در برنامه جدید، جز یک عبارت رنگ پریده از ترس "دادستانی انقلاب" (با این مضمون که هدف نهائی حزب ما رسیدن به جامعه سوسیالیستی است!) حتی اشاره ای به سوسیالیسم وجود نداشت و جالب تر آنکه از ترس "دادستانی انقلاب" از اصول دین حزب توده، یعنی ضرورت پیوند با اتحاد شوروی و کشورهای سوسیالیست نیز سخنی بمیان نیامده بود!  و وقتی با وجود تمام این تلاشها، "دادستانی انقلاب" نشریات اصلی حزب توده و از جمله "نامه مردم" را ممنوع اعلام کرد، حزب توده از ترس آنکه مبادا خشم حکام شرع بر انگیخته شود، از انتشار مخفی یا به اصطلاح "غیر قانونی" روزنامه اش تا آخر خودداری کرد.  شاید برای خیلی ها باورکردنی نباشد ولی حقیقت این است که حزب توده در این دوره سازمان زیر زمینی قابل توجهی  نداشت و نمیتوانست داشته باشد.  همه آنها که از ترکیب و کیفیت سیاسی اعضا و هواداران حزب توده و اشکال و ارتباطات سازمانی آنها مختصر اطلاعی دارند، خوب میدانند که با آن طرح و مصالح نمیتوان در برابر رژیم جمهوری اسلامی، سازمانی زیر زمینی بوجود آورد.  حزب توده حتی اگر هم میخواست نمی توانست خود را زیر زمینی کند.  حزب توده برای زیر زمینی شدن تنها یک راه داشت و آن این بود که رهبران، اعضا و هواداران را رها کنند و در بروند!  و ظاهرا برای اینکار هم خیلی دیر جنبیده بودند. 

 

حزب توده همچنان یک نماد سیاسی

اگر حزب توده بمثابه یک سازمان سیاسی در عرصه سیاست ایران نیروی در خور توجهی نیست، بمثابه یک نماد سیاسی، نه تنها حالا بلکه در تمام طول تاریخ چهل ساله اش معنای مهمی داشته است.  معنای این نماد سیاسی به مختصرترین تعریف چنین است: ترجمه دیپلماسی اتحاد شوروی به زبان فارسی.  این نماد سیاسی نتیجه یک سوء تفاهم و یا ساخته و پرداخته تبلیغات دولتهای امپریالیست و مرتجعین داخلی نیست، بلکه انعکاس واقعی رابطه سیاست های حزب توده با فراز و فرودهای دیپلماسی اتحاد شوروی است.  افراد نادری را در ایران میتوانید پیدا کنید که نام حزب توده را شنیده باشند و آن را نماد دیپلماسی اتحاد شوروی در ایران ندانند.  و البته طبیعی است که دستگاههای تبلیغاتی دولتهای امپریالیست و مرتجعین داخلی و همه دشمنان شوروی از این حقیقت بهره برداری سیاسی می کنند و اگر نکنند عجیب است.  حزب توده در تمام طول تاریخ چهل ساله اش با این نماد سیاسی هویت یافته و خود را شناسانده است و بمثابه یک سازمان سیاسی، همیشه حامل و پاسدار این نماد سیاسی بوده و بدون آن فهم تقریبأ هیچ یک از سیاستها و موضع گیری های حزب توده ممکن نیست.  میشود گفت مشکل حزب توده در بخش اعظم تاریخ چهل ساله اش این بوده که بمثابه یک سازمان سیاسی پیکر آنچنان نحیفی داشته که نمی توانسته این نماد را در صحنه سیاست ایران بر پا نگهدارد و ناگزیر خود را به هر دری می زده است: از همکاری با تیمور بختیار توسط  پناهیان گرفته تا امید بستن به دمکراسی شاهانه، راه رشد غیر سرمایه داری شاهانه و یا پادوئی برای حکام شرع دادگاههای انقلاب اسلامی و الی آخر.  به این اعتبار حزب توده را نمی توان در معنای متداول کلمه یک سازمان سیاسی نامید.  حزب توده بیش از آنکه با یک برنامه سیاسی حرکت کند و حرکتش را در وهله اول با در نظر گرفتن پارامتر های سیاسی- طبقاتی داخلی تنظیم کند، با نوسانات و مقتضیات دیپلماسی خارجی حرکت میکند.   بی توجه به این حقیقت بسیاری از غرایب حرکات سیاسی حزب توده را در طول تاریخ طولانی اش نمیتوان توضیح داد.  مثلا اگر حزب توده در مقابل سپهبد رزم آرا نرمش نشان میدهد و در مقابل دکتر مصدق پرخاش های تند و تیزی دارد، دلیلش این است که دیپلماسی اتحاد شوروی دولت دکتر مصدق را راهگشای نفوذ امپریالیسم آمریکا در منطقه ارزیابی میکند و در مقابل پیشروی امپریالیسم آمریکا، نوعی کنار آمدن با امپریالیسم ضعیف را، که انگلستان باشد، لازم میداند.   نتیجه این میشود که حزب توده، بی توجه به جنبش گسترده توده ای که برای ملی کردن نفت به حرکت درآمده و بی توجه به پیکارهای طبقاتی عظیمی که همه چیز به پیروزی در آنها بستگی دارد، در مقابل دولت "انگلیسی"  رزم آرا  نرم نرمک راه میرود ودر مقابل دولت مصدق بعکس.  حزب توده نه تنها یک سازمان در معنای متداول کلمه نیست، بلکه یک حزب سازشکار، اپورتونیست ویا رویزیونیست هم در معنای متداول کلمات نیست.  زیرا نمیتوان منکر شد که یک حزب اپورتونیست در هر حال یک سازمان سیاسی است، با برنامه معین و با تکیه بر نیروهای معین.  در حالیکه حزب توده سازمانی است سوار بر نوسانات و مقتضیات  یک دیپلماسی خارجی.  مثلا آیا برنشتین حاضر می شد در مقابل قیصر تن به آن چاپلوسی بدهد، که کیانوری در چند سال گذشته در مقابل خمینی از خود نشان داد؟!  از سوی دیگر همین کیانوری در صورتی که فرصتی گیر بیاورد و دیپلماسی اقتضا کند، یکشبه میتواند به بلانکیست دو آتشه ای تبدیل شود.  و یا اگر بنحوی به قدرت برسد، ممکن است چنان دمار از روزگار همین "روحانیت مبارز" در آورد که جنبنده ای دستار به سر بر روی خاک ایران زمین پیدا نشود.   و فقها و خبرگان شرع انور نیز همچون دیگران، این خصوصیات حزب توده را میشناسند.  به این ترتیب، از مرتجعین و سلطنت طلبان گرفته تا کمونیستها و نیروهای انقلابی، همه، بیش از آنکه حزب توده را همچون یک سازمات سیاسی بنگرند، همچون یک نماد سیاسی مینگرند. 

طبیعی است که حزب توده با این عنوان در صحنه سیاست ایران اهمیت دارد.  و فقط در این رابطه است که اهمیت و مضمون سیاسی سرکوب حزب توده و رهبران آن را بدرستی میتوان ارزیابی کرد.  و اکنون حکومت اسلامی، حزب توده را سرکوب میکند و مهمتر از آن، آوازه انداخته و این را فتح بزرگی برای "اسلام" می نامد وتا می تواند در بزرگ جلوه دادن آن میکوشد ( برای نمونه به یاد بیاورید که شخص خمینی پیامی ویژه به مناسبت این "پیروزی" صادر کرد وآن را حاصل امداد های غیبی به حکومت اسلامی نامید! ).  چرا؟  همانطور که گفتیم حزب توده، در تمام چند سال گذشته، سازمان کوچکی بیش نبوده، قدرت سازمانی در خور توجهی نداشته، و به جهت نفوذ توده ای، نه میان طرفداران خمینی راهی داشته و نه میان دشمنان و مخالفین خمینی آبرویی.  حزب توده اگر به فرض غریب و حتی محال، علیه رژیم اسلامی توطئه هم می چید، ابعاد کارش قاعدتأ نمیتوانست از قدرت سازمانی و دامنه اعتبار توده ای آن، خیلی فراتر برود.  در چنان صورتی، اگر سرکوب حزب توده قابل فهم باشد، بزرگ نمایی آن از طرف حکومت اسلامی - حکومتی که اخبار عظیم ترین تکانهای سیاسی را با وقاحتی گوبلزوار می پوشاند و یا پاک وارونه میکند -  نامفهوم می ماند.  اما داستان جاسوسی برای شوروی، که رهبران شرکت کننده در ندامت گویی های تلویزیونی هم با بیشترین زبونی آن را پذیرفتند، چیزی است در حد بسیاری از "افشاگری ها" و مصنوعات کارگاه سند سازی حکومت اسلامی و "اعترافات" کسانی که در برابر "تعزیرات شرعی" ـ الحق شکنجه های حیوانی ساواک شاهنشاهی را رو سفید ساخته ـ به اصطلاح "می بُرند" و به زانو در می آیند.  آنچه حکومت اسلامی در سند سازیها، افشاگری ها و اعتراف گیری هایش میگوید این است که اکثریت قریب باتفاق مخالفانش جیره بگیران و جاسوسان قدرتهای خارجی هستند.  بعضی از اینها در آن واحد، کارگزار شوروی، آمریکا و اسرائیل ... معرفی میشوند!  و همین جا باید گفت که شیوه به اصطلاح "افشاگری" که به یک عنوان برای لجن مالی مخالفان تبدیل شده است، در فضای سیاسی ایران تنها در انحصار رژیم شکنجه و قصاص نیست، حزب توده خود در استفاده از این شیوه نه تنها مهارت شگفتی دارد بلکه یکی از مروجان و مرسوم کنندگان این شیوه است.  و در همین چند ساله دوره انقلاب در همکاری نزدیک با کارگاه سند سازی برای لجن مالی بسیاری از جریان ها و عناصر انقلابی و مترقی، عرق ریز و پیگیر کوشیده است.  صرفنظر از این جنبه قضیه، باز هم داستان جاسوسی معقول بنظر نمیرسد.  بفرض که شوروی برای بدست آوردن اسرار دولتی رژیم اسلامی اقداماتی سازمان می داده، در آن صورت چرا این اقدامات را از مجرایی که به لحاظ اطلاعاتی مسلمأ آسیب پذیرترین و ضعیف ترین مجرا بوده، سازمان داده است؟  زیرا همه میدانند که بسیاری از گردانندگان دستگاههای تبلیغاتی رژیم اسلامی و همچنین دستگاههای  تبلیغاتی دول غرب از قیام به اینسو دائما آوازه گری میکردند که حزب توده با رخنه در نهادهای دولتی، برای شوروی ها فعالیت اطلاعاتی انجام میدهد، و طبیعی آن است که چنین مجرایی از لحاظ اطلاعاتی کاملا آسیب پذیر و آلوده تلقی گردد.  بعلاوه،  بفرض که تمام  ادعای رژیم اسلامی در مورد داستان جاسوسی درست باشد، باز هم شدت واکنش رژیم در این ماجرا در مقابل شوروی غیر قابل فهم می ماند.  مثلا در مقایسه با ماجرای شهید محمد رضا سعادتی که رژیم برای چسباندن اتهام جاسوسی به سازمان مجاهدین خلق تلاش زیادی میکرد، میتوان دریافت که این بار برخورد رژیم با دولت شوروی تا چه حد تند و خصمانه است.  رژیم اسلامی در این ماجرا بیش از همه می خواست پای دولت شوروی را بمیان کشد و آن را همچون مبتکر سلسله توطئه های گسترده ای علیه خود معرفی کند و در این میان حزب توده را بیش از هر چیز بمثابه نماد سیاست شوروی در ایران، به وسط معرکه کشانده است.  سر و صدای عظیمی هم که رژیم در این ماجرا بپا کرده ، تنها در این رابطه قابل توضیح است؛ به بیان روشن تر، رژیم اسلامی با سرکوب حزب توده و با سر و صدا بپا کردن درباره آن می خواست با بیشترین صراحت، موضع خصمانه ویا دست کم، غیر دوستانه خود را با اتحاد شوروی نشان بدهد.  اما چرا؟  پاسخ این سوال را در تناقضات رژیم اسلامی و در بن بستی که اینک در آن گیر افتاده است باید جستجو کرد. 

رژیم اسلامی بوسیله همان بحرانی که بقدرت رسیده، تاکنون از تثبیت قطعی بازمانده است.  یکی از مهمترین علل پیروزی های "ولایت فقیه" در دست یافتن به قدرت، در پس نشانی و سرکوب صفوف انقلابی ودر کنار زدن تمامی مخالفانش این بود که روحانیت توانست خرده بورژوازی خانه خراب سنتی، لایه های حاشیه تولید و بطور کلی بخش قابل توجهی از تهیدستان شهرها را همچون پر تحرک ترین تکیه گاه توده ای و نیروی تهاجمی خود بسیج کند.  این لایه ها، در معرض بی واسطه ترین تاثیرات از هم گسستگی فاجعه بار اقتصاد ایران هستند و به این جهت چه در جریان شکل گیری انقلاب بهمن و چه پس از آن، عاصی ترین لایه های جامعه ما بوده اند، وبا عصیانی کور برای فرار از وضع فلاکت بار خود همه نشانه های نظم سرمایه داری را زیر حمله گرفته اند.  روحانیت ( به علل متعدد ) توانست عصیان کور اینها را در خدمت خود بکار گیرد و این نیروی عظیم را همچون ستونهای حمله خود علیه صفوف انقلابی و دمکراتیک برانگیزاند.  مصالح اصلی بسیاری از دسته های "حزب اللهی "، و همچنین به اصطلاح "نهاد های انقلابی" رژیم اسلامی از میان همین لایه ها فراهم آمده است.  گرچه اینها متحدان منفعل روحانیت هستند و با بعبارت دیگر همچون سیاهی لشکر و ابزاروار در خدمت روحانیت قرار گرفته اند، با این وجود نمی توان منکر شد که در ارگان های تصمیم گیری و سیاست سازی حکومت اسلامی، به اشکال مختلف، "گروههای فشار" دارند.  روحانیت حاکم بمثابه یک قشر ( و نه در تک تک عناصر آن )، با این گروههای فشار ناهمسازی های آشکار دارد و هر قدر در سلسله مراتب روحانیت بالاتر برویم، ناهمسازیها عمیق تر و آشکارتر میگردد.  با نگاهی به کشمکش های دائمی میان "شورای نگهبان" و "مجلس شورای اسلامی"، واکنش "مدرسین حوزه علمیه" نسبت به پاره ای سیاست های دولتی، میان بسیاری از "ائمه جمعه" و "نهادهای انقلابی"، میان "نمایندگان امام" و بسیاری از حزب اللهی ها در بسیاری ار دستگاههای اجرایی و الی آخر، ناهمسازیها را میتوان دریافت.  رژیم "ولایت فقیه" هر قدر هم که در بدعت کاری گستاخ باشد، نمی تواند تا آنجا پیش برود که "فقها" را از زندان "فقه" برهاند و دفاع فقه اسلامی نه فقط از مالکیت خصوصی، بلکه از اشکال بسیار عقب مانده و عهد بوقی آن از مسلمات انکار ناپذیر است. 

گذشته از این، دیگر متحدان رژیم اسلامی نیز بر روحانیت فشار می آوردند.  لایه های سنت گرای بورژوازی ( بخش وسیعی از بورژوازی "بازار" در غالب شهرهای کشور) و خرده بورژوازی، در سازمان دادن نفوذ روحانیت در میان توده ها ( و از جمله همین لایه های تهیدست و حاشیه تولید ) و در شکل دادن و اداره ارگانهای حاکمیت رژیم اسلامی سهم بزرگی داشته اند و هنوز هم دارند.  اینها به هر اقدامی که بوی بی حرمتی به حریم مالکیت بدهد، بشدت واکنش نشان میدهند و بنوبه خود بر ارگانهای تصمیم گیری وسیاست سازی حکومت فشار می آورند.  علاوه بر این فشارها، روحانیت که سکاندار قدرت دولتی شده، ناگزیر است برای اداره عمومی جامعه، یعنی تنظیم روابط همه اقشار و طبقات در همه زمینه ها، تصمیم بگیرد و این جامعه ای که روحانیت در رأس قدرت دولتی باید آنرا اداره کند، یک جامعه سرمایه داری معینی است که برای خود قانونمندیهای خاصی دارد و در حرکت خود نه از دستور فقه اسلامی اطاعت میکند و نه از نصایح روحانیت. 

از هم گسستگی اقتصادی که یکی از عوامل اساسی بوجود آورنده انقلاب بهمن و دستیابی روحانیت به قدرت دولتی بود، در چند سال گذشته بواسطه موجودیت خود رژیم "ولایت فقیه" عمق و دامنه بسیار وسیعی پیدا کرده و جامعه را به ویرانی فاجعه باری میکشاند.  رژیم اسلامی اگر برای متوقف کردن حرکت اقتصاد خود در این مسیر ویرانی، اقدامات قاطع و فوری انجام ندهد، تمامی جامعه را علیه خود خواهد شورانید و احتمالا بخش وسیعی از لایه های حاشیه تولید که تاکنون نیروی تهاجمی روحانیت بوده اند، همچون نیروی تهاجم علیه روحانیت عمل خواهند کرد.  بسیاری از گردانندگان اصلی رژیم هم اکنون چنین دورنمایی را به روشنی درمی یابند، و می کوشند با کمک تکنوکراتهایی که در خدمت دارند هر چه سریعتر و هر چه وسیعتر، مدیران، کارشناسان و سرمایه داران را ( تا آن جا که اینها رهبری فقها را می پذیرند و یا نسبت به آن خصومتی نشان نمی دهند ) به همکاری با خود جلب کنند و اقتصاد از هم گسسته را سر و سامانی بدهند.  اما مسئله اینجاست که هر اقدامی برای سر و سامان دادن به اقتصاد، هر چند که ظاهر صرفأ فنی و اداری داشته باشد و هر قدر هم که چنین نموده شود، یک اقدام اساسأ سیاسی است و بخصوص در شرایط ایران که اکنون چندین سال است که بحران عمومی سیاسی و پیکارهای طبقاتی گسترده ای را تجربه می کند و گلاویزی عمومی و آشکار طبقاتی فروکش نکرده، بلافاصله به عرصه داغ ترین در  گیریهای سیاسی و طبقاتی تبدیل خواهد شد.  این درگیریهای سیاسی و طبقاتی بی تردید اشکال بروز گوناگونی خواهند داشت.  لیکن در حال حاضر که رژیم اسلامی به وحشیانه ترین نحو و با تمام توان سازمانهای سیاسی و تشکلهای توده ای انقلابی و دمکراتیک و بطور کلی همه نیروهای مخالفش را سرکوب می کند، درگیریهای سیاسی فقط در میان جریانهای طرفدار رژیم مجال بروز به اصطلاح "قانونی" می یابند.  اما بروز قانونی و آزاد این درگیریها حتی در طیف حامیان رژیم نیز برای حکومتی آکنده از تناقض بشدت خطرناک است.  اینک که جنگ به اصطلاح "مستضعفان" و "مستکبران" میان جریانهای مختلف درون بلوک قدرت مغلوبه شده، تصادفی نیست که رهبران طراز اول رژیم ولایت فقیه ( مخصوصا خود خمینی و همینطور منتظری) حتی به بحث ها و مشاجرات درون "مجلس شورای اسلامی" نیز بشدت حساسیت نشان میدهند.  مشکل ویژه جمهوری اسلامی در تلاش برای مهار زنی به بحران اقتصادی این است که در همان گام نخست، یعنی کاهش دادن کمیابی عمومی و فلج کننده تقریبا همه کالاهای اقتصادی، پیش از همه، دو جریان اصلی درون بلوک قدرت را بجان هم می اندازد؛ زیرا لایه های خانه خراب و حاشیه تولید ( که روحانیت ستونهای حمله و بازوی سرکوب خود را از میان آنها فراهم می آورد ) بیش از همه از کمیابی لوازم ابتدایی زندگی روزمره صدمه می بینند، و این در حالیست که لایه های سنت گرای بورژوازی و خرده بورژوازی ( که اداره کنندگان و سازمانگران بسیاری از دستگاههای حکومت اسلامی از میان آنها فراهم می آید ) در ادامه کمیابی براستی ذی نفعند.  اینها که غالبأ از تجارت و داد و ستد تغذیه میکرده اند اکنون در نتیجه بحران کمیابی اقتصادی و مخصوصأ در نتیجه دستیابی انحصاری به مواضع کلیدی در شبکه توزیع کالاها ( که از برکت حمایت از روحانیت حاصل شده است ) سود های باور نکردنی می برند.  رهبران، سیاست گزاران وهدایت کنندگان اصلی رژیم اسلامی گرچه خود تردیدی در دفاع از حتی عقب مانده ترین اشکال مالکیت ندارند، و حتی نمی توانند مالکیت انسان بر انسان یعنی برده داری را قطعأ و برای همیشه ملغی اعلام کنند، لیکن برای حفظ حاکمیت فقاهتی ناگریزند اقداماتی برای جلوگیری از بدتر شدن شرایط زندگی به اصطلاح "مستضعفان" انجام بدهند. زیرا خوب می دانند که کارد به استخوان رسیده واگر دیر بجنبند، همه مردم و از جمله بخش اصلی "امت حزب الله" را علیه خود خواهند شورانید.  آنها خوب می دانند که قانون کار اسلامی باید بر مبنای "باب اجاره" و یا اگر خیلی انعطاف نشان بدهند، بر مبنای ابواب "مضاربه" و "صلح" کتب فقهی تدوین گردد و اگر در برابر مبارزات طبقه کارگر مجبور شوند "قانون کار" شان را مخفی کنند، بمعنای آن نیست که از قوانین "فقه اسلامی" که برای به اجرا درآوردنش این همه صغیر و کبیر قتل عام کرده اند، چشم پوشیده باشند.  بلکه برای حفظ حاکمیت فقاهتی است که به مانور می پردازند و به عقب نشینی هایی تن می دهند. 

رهبران اصلی رژیم، با واقع بینیِ برخاسته از ضرورتهای اداره و هدایت حکومت ناگزیرند بر جریانات مختلفی که درگیریهای درونی بلوک قدرت را تشدید میکنند، مهار بزنند.  بنابراین از یکسو مثلا "سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی" را بی سرو صدا خفه می کنند و از سوی دیگر به مبارزه با "انجمن حجتیه" می پردازند.  برای آنکه طرفداران "مستضعف" خود را از دست ندهند، به جنگ محتکران و"تروریستهای اقتصادی" می روند، و برای آنکه به بدعت کاری و تعرض به حریم مالکیت متهم نشوند، در پشت مقولات گرد گرفته فقهی مانند "احکام اولیه و احکام ثانویه" سنگر می گیرند. در چنین گیر و داری، سرکوب حزب توده صرفأ هشداری به جریانهای "مستضعف" گرای   درون بلوک قدرت نیست، بلکه مهمتر از آن در رابطه با جریانهای "مستکبر" گرای درون بلوک قدرت تضمینی است بر این که رژیم اسلامی به هیچ رو قصد عدول لز قوانین فقهی را ندارد و مخصوصأ دشمنی خود را با کمونیسم فراموش نمی کند.  جریانهای مدافع مالکیت در داخل بلوک قدرت بخصوص مراجع تقلید ذی نفوذ، گسترش بخش دولتی اقتصاد و پاره ای اقدامات و سیاستهای رهبران حکومت را، تعرض به حریم مالکیت و نوعی بدعت کاری و بی حرمتی به قوانین اسلامی می دانستند و می دانند.  اینها بر تصفیه و سرکوب گرایشات و عناصری که در پاره ای دستگاههای حکومتی و بخصوص در "نهادهای انقلابی"، تمایلات برابری طلبانه تهیدستان را منعکس می سازند، پافشاری می کنند.  و این گرایشات و عناصر را به تاثیر پذیری از کمونیسم متهم میکنند.  طبیعی است که اینها فعالیت قانونی حزب توده را دلیلی بر درستی ادعای خود می دانستند و پاره ای از اینها تا آنجا پیش می رفتند که خود رهبران و هدایت کنندگان رژیم را هم به تاثیرپذیری از کمونیسم متهم می کردند.  رهبران رژیم، در وهله اول برای اطمینان دادن به اینها و مقابله با بهانه جویی هایشان، و در وهله بعد برای آماده کردن زمینه اقداماتی که جهت کنترل بحران اقتصادی لازم می دانند، و بالاخره برای تصفیه گرایشات و عناصر افراطی در هر دو سو ( که تفسیر خاص خودشان را از اسلام در مقابل تفسیر رهبری ولایت فقیه فرار می دهند ) و کاستن اختلافات داخلی، به سرکوب حزب توده دست زده اند.  بنابراین حزب توده بیش از آنکه به لحاظ قدرت و نفوذ سازمانی سرکوب شود، به لحاظ اهمیتش همچون نماد سیاسی، نماد سیاست شوروی در ایران، نماد کمونیسم رسمی در ایران، سرکوب می شود. 

سرکوب حزب توده بازگوی حقایق با اهمیتی در باره رژیم اسلامی است: نخست اینکه، تناقضات رژیم اسلامی وارد مرحله جدیدی شده است، مرحله ای که رژیم به تصفیه و سرکوب پاره ای گرایشات و عناصر اسلامی سنت گرا در طیف طرفداران حکومت روحانیت نیز ناگزیر شده است.  این نشانه افزایش اقتدار و استحکام رژیم نیست، بر عکس نشانه تنگ تر شدن محاصره سیاسی بر دور رژیم اسلامی است.  دوم اینکه، رژیم به بهانه دستگیری اعضا و وابستگان حزب توده و یا بزرگ جلوه دادن تعداد آنها، به احتمال قوی می کوشد گرایشات و عناصر اسلامی "مستضعف" گرای ناراضی در دستگاههای حکومتی و مخصوصأ "نهادهای انقلابی" را تصفیه کند.  اینها احتمالأ با انگ عناصر نفوذی حزب توده سرکوب خواهند شد.  سوم اینکه، با تصفیه و سرکوب گرایشات و عناصر یاد شده، رهبران رژیم می توانند با دست بازتری گرایشات ناراضی در سوی دیگر را نیز تصفیه و سرکوب کنند.  حمله مستقیم خمینی به انجمن حجتیه ( در عید فطر )، تشدید حملات به محتکران، و استعفای وزرای بازرگانی و کار که به جانبداری از بخش خصوصی شناخته شده بودند و ... نشان می دهند که تصفیه در هر دو سو صورت میگیرد.  بنابراین بر خلاف پاره ای از تفسیرهای شتاب زده، سرکوب حزب توده، دست کم در داخل کشور، بمعنای یک تحول کیفی در رابطه رژیم اسلامی با سرمایه داران نیست، بی تردید رهبران رژیم، مدتهاست برای راه اندازی واحدهای تولیدی، در جلب سرمایه داران، مدیران، و کارشناسان تلاش می کنند و حتی به سرمایه داران فراری نیز تضمین می دهند.  لیکن این حرکت بسیار پیشتر از سرکوب حزب توده و در واقع بعد از سرکوب نیروهای انقلابی و دموکرات ( یعنی از نیمه دوم سال 60 ) آغاز شده وبه احتمال زیاد با پیگیری ادامه خواهد یافت و ربطی به سرکوب حزب توده ندارد.  با توجه به تناقضات درونی رژیم اسلامی و وضعیت خاصی که درآن گیر کرده است، نکته ای که نباید فراموش شود این است که تصفیه و سرکوب در هر دو انتهای طیف طرفداران رژیم صورت می گیرد.  شیوه سرکوب متعادل کننده، که رژیم همچون یک بند باز، بواسطه آن تعادل خود را تنظیم می کند، در جمهوری اسلامی تازگی ندارد: بیاد بیاورید که هنگام عزل بنی صدر، "نامه مردم" ارگان حرب توده نیز همراه "انقلاب اسلامی" بنی صدر ممنوع شد.  چهارم اینکه، رهبران رژیم اسلامی بخاطر کاستن از اختلافات درونی و تقویت اراده واحد است که به این مرحله جدید از تصفیه ها، یعنی تصفیه در طیف طرفداران حکومت، ناگزیر شده اند.  بنابراین بعد از این تصفیه ها، به تلاش جدیدی برای عملی ساختن پاره ای طرحها و قوانین، که تاکنون به علت اختلافات داخلی معوق مانده اند، دست خواهند زد تا شاید بتوانند از گسترش دامنه بحران اقتصادی که تکیه گاههای رژیم را می خورد، جلوگیری کنند.  پنجم اینکه، تصفیه های مرحله جدید نمی توانند اختلافات و تناقضات درونی رژیم اسلامی را پایان بدهند.  تناقضات رژیم اسلامی محصول درگیریها در دو انتهای طیف طرفداران آن نیست، بلکه بالعکس درگیری میان جریانهای مختلف طرفدار رژیم تا حدی بازتاب تناقضات درونی خود رژیم است.  احتمالا با طرح مجدد طرحها و لوایح اساسی اقتصادی، مانند مساله ارضی، مساله مسکن و زمین های شهری، مساله تجارت خارجی و غیره ، بار دیگر درگیریهای درونی تشدید خواهد شد، صف آرایی هایی که هم اکنون صورت می گیرند ( از برخورد بر سر مجلس خبرگان و تعیین جانشین خمینی گرفته تا مساله جنگ و غیره ) از درگیریهای تند آینده خبر می دهند. 

همانطور که گفته شد، سرکوب حزب توده در رابطه با مرحله جدید رشد تناقضات درونی رژیم اسلامی و بمثابه اقدامی متعادل کننده کاملأ  طبیعی بود.  اما رهبران رژیم بدون کشاندن پای شوروی به میان معرکه نیز می توانند همین کار را بکنند و به نتیجه ای که می خواستند برسند.  مخصوصأ در این رابطه نیازی نداشتند که به اقدامات دیپلماتیک و تبلیغاتی مستقیم و آنچنان تندی نسبت به شوروی دست بزنند.  چرا رهبران اسلامی در این مساله به رویارویی تند و مستقیم با شوروی می کوشیدند؟  بیش از هر عامل دیگر، موقعیت رژیم اسلامی در جنگ با عراق آنها را به این اقدام وا داشته است: اکنون دیگر کاملأ روشن شده است که رهبران رژیم اسلامی جنگ را به قصد سرنگونی حکومت عراق ویا دست کم تضعیف آن تا حدی که بتوانند جا پایی برای دست نشاندگان خود در قدرت به دست آورند، ادامه می دهند.  این چیزی است که آنها با صراحت و مکرر می گویند.  شرایطی را که قبلأ برای پایان دادن به جنگ پیش می کشیدند، اکنون دیگر با صراحت، ناکافی اعلام می کنند.  قرائن زیادی وجود دارد که در این مورد میان خودشان اختلاف نظر دارند و عده ای ادامه جنگ را با این قصد غیر واقع بینانه می دانند.  اما خمینی با تاکیدات مکرر خود نشان داده که شخصأ خواهان ادامه جنگ به قصد سرنگونی حکومت عراق است.  همچنین هاشمی رفسنجانی ( یعنی نزدیک ترین فرد به خمینی در میان دولتمردان رژیم اسلامی ) نیز در تمام سخنان و موضع گیریهایش در مورد جنگ، مخصوصأ در چند ماه گذشته، دائمأ بر قصد سرنگونی حکومت عراق تاکید کرده است.  از اینرو با اطمینان میتوان گفت که رژیم اسلامی در حال حاضر بدون قید و شرط ادامه جنگ را می خواهد و بعید بنظر می رسد که نظرات دیگردر برابر موضع گیری صریح شخص خمینی جرأت بروز پیدا کنند.  آیا رهبران رژیم نمی دانند که جنگ به چه قیمت وحشتناکی ادامه می یابد؟  چگونه اقتصاد بیمار کشور را در هم شکسته تر می کند؟  و مهمتر از همه آیا نمی دانند که عواقب ویران کننده جنگ، برای حکومت خودشان نیز ویران کننده است؟ 

همانطور که در بالا اشاره شد، آنها خوب می دانند که ادامه و گسترش از هم گسستگی اقتصادی به معنای افزایش احتمال شورش های توده ای علیه حکومت اسلامی است؛ و البته خوب می دانند که ادامه جنگ با اتلاف چه منابع مالی سرسام آوری همراه است (صرفنظر از تلفات انسانی، که این یکی را شاید چندان با اهمیت نشمارند، زیرا یکی از وظائف اصلی روزانه شان را روانه کردن جانهای انسانی به دوزخ و بهشت می دانند! )، منابعی که اگر در مسیر اقتصاد غیر جنگی هدایت شود، بی تردید در مهار بحران اقتصادی موثر می افتد.  آنها درست بخاطر مشکلات داخلی است که جنگ را ادامه می دهند، اما بلافاصله باید اضافه کنیم که نه برای فرار از مشکلات داخلی. تفسیر ساده گرایانه ای وجود دارد ( از جمله در پاره ای نوشته ها و تبلیغات سازمان مجاهدین ) که بنا به آن، گویا رژیم خمینی برای منحرف ساختن اذهان توده ها از شرایط مصیبت بار داخلی است که جنگ را ادامه می دهد.  شکی نسیت که رژیم خمینی به این منظور، مدتها از جنگ بهره برداری کرده است، اما در حال حاضر همه می دانند، و شاید بیشتر از همه، رهبران رژیم، که ادامه جنگ دیگر نه تنها اذهان مردم را از شرایط مصیبت بار داخلی منحرف نمی کند، بلکه بعکس، بنحوی روز افزون آنها را به شرایط مصیبت باری که کشورشان، خانه و زندگی شان و جوانانشان را به نابودی می کشاند، متوجه می سازد.   رهبران رژیم خوب می دانند که جنگ جز برای بخش کوچکی از لایه های سنتی حاشیه تولید، برای اکثریت قاطع مردم دیگر متحد کننده و بسیج کننده نیست، بلکه حتی در میان خود روحانیت نیز بتدریج اختلاف برانگیز می شود.  قرائن نشان میدهد که آنها ( و در رأسشان خمینی ) از طریق پیروزی در جنگ میخواهند با مشکلات داخلی ( و مخصوصا با بحران اقتصادی ) دست و پنجه نرم کنند.  آنها بخاطر دست یافتن به موضع قوی در مقابله با بحران داخلی است که جنگ را ادامه می دهند.  ارزیابی آنها این است که در صورت سرنگونی حکومت بعث عراق، روانشناسی توده ها و فضای سیاسی در داخل ایران و شرایط سیاسی در منطقه، به شدت به نفع رژیم اسلامی دگرگون خواهد شد.  آنها می پندارند که هر چند ادامه جنگ در حال حاضر نارضایی مردم را با آهنگی فزاینده تشدید می کند، اما با پیروزی در جنگ همه این نارضایی ها فراموش خواهد شد، احساسات شووینیستی در میان توده ها برانگیخته خواهد شد و روحانیت در پوشش گرد و خاک پیروزی خواهد توانست با دست نیرومند به حل مشکلات داخلی بپردازد، و در همه زمینه ها، چه اقتصادی، چه ایدئولوژیک و چه سیاسی، به شیوه ای تهاجمی با مسائل روبرو خواهد شد.  در حالیکه خوب می دانند که اگر هم اکنون جنگ را پایان دهند، باید بی هیچ مجالی برای گریز، به بازسازی اقتصادی بپردازند که ترمیم از هم گسستگی و ویرانی هایش شاید بیش از یک دهه تلاش پیگیر می طلبد، آنهم در شرایطی که اکثریت مردم و یا دست کم بخش بسیار وسیعی از آنها، حکومت روحانیت را همچون بلای آسمانی می نگرند، چیزی شبیه طاعون، سیل یا آوار.  در آن صورت هنگفت ترین غرامت های جنگی نیز نخواهند توانست عبث بودن جنگ، چهره شکست و صدها هزار قربانی جاه طلبی خبرگان رژیم شکنجه و قصاص را از ذهن مردم بزدایند.  در چنان شرایطی رژیم اسلامی اگر متلاشی نشود، برای حفظ خود باید از چیزهای زیادی صرفنظر کند و بسیاری از برنامه هایش را در زمینه تثبیت اقتدار انحصاری روحانیت در قدرت سیاسی کنار بگذارد.  با تصویر چنین دورنمایی است که خمینی میگوید اگر در این جنگ پیروز نشویم، نه تنها ایران، بلکه اسلام شکست خواهد خورد، و با این ارزیابی از چشم اندازهای شکست و پیروزی است که رهبران اسلامی جنگ را ادامه می دهند.  چشم انداز پیروزی و شکست هر چه باشد، مساله این است که آیا رهبران رژیم پیروزی در این جنگ را ناممکن می دانند، یا صرفا برای فرار از عواقب شکست و برای به عقب انداختن روز محشر است که راهشان را در تاریکی ادامه می  دهند؟ با دقیق شدن در سخنان و اقدامات آنها در رابطه با جنگ، مخصوصأ در چند ماه گذشته، می توان دریافت که هر چند در این مورد نیز میانشان اختلاف نظر وجود دارد، لیکن عده قابل توجهی از آنها ( و از جمله بطور قطع شخص خمینی ) پیروزی را ممکن میدانند.  مهم این نیست که آیا ارزیابی با موقعیت های واقعی دو طرف جنگ و با توازن و آرایش قوا در منطقه همخوانی دارد یا نه (که به نظر ما ندارد )، آنچه اهمیت دارد شناختن انگیزه ها و ارزیابی های رهبران رژیم اسلامی در ادامه جنگ است.  آنها جنگ را ادامه می دهند، نه از سر نومیدی بلکه چون پیروزی را ممکن می دانند.  پس باید دید در ارزیابی شان چه عواملی را به نفع خود می بینند. 

حقیقت این است که جنگ ایران وعراق جنبه های بسیار گوناگونی پیدا کرده و جنگ تنها در جنبه نظامی آن پیش نمی رود، بلکه مدتهاست که جنبه های دیگر آن اهمیت زیادی پیدا کرده اند و حتی گاهی جنبه های غیر نظامی، جنبه نظامی آن را تحت الشعاع قرار می دهند.  بعلت خصلت فرمایشی جنگ، گاه مدتها در جبهه ها خبری نیست و نقل و انتقالات مهمی صورت نمی گیرد اما هردو طرف در حوزه های دیگر با تمام توان خود می جنگند.  جنبه اقتصادی جنگ اهمیت فوق العاده زیادی پیدا کرده.  توان فشار و توان مقاومت  دو طرف در این حوزه، در ادامه و حتی سرنوشت جنگ اهمیت فراینده ای پیدا می کند.  صدور نفت در اقتصاد هر دو کشور نقش کلیدی دارد.  با وجود اینکه تاسیسات نفتی ایران صدمات بسیار مهمی دیده اند، صدور نفت ایران تاکنون، در حدی که هرینه های جنگ را تامین کند ادامه یافته است و رژیم اسلامی با فروش نفت به قیمتهایی بسیار پایین تر از سطوح تعیین شده از طرف اوپک، منابع ارزی لازم برای ادامه جنگ را بدست می آورد.  در حالیکه صدور نفت عراق از طریق بنادر آن در خلیج فارس متوقف شده و از طرف دیگر حکومت سوریه به تشویق رژیم اسلامی راه صدور نفت عراق را که از این کشور می گذشت قطع کرده است و در نتیجه، درآمد ارزی عراق از طریق صدور نفت به میزان بسیار نازلی رسیده است که با درآمدهای نقتی ایران تقریبا قابل مقایسه نیست.  حکومت عراق برای ادامه جنگ، هرچه بیشتر ناگزیر است به وامهای متحدان خود وابسته باشد.  ارزیابی رهبران رژیم اسلامی این است که ادامه این وضع رژیم عراق را فرسوده می کند و رژیم مزبور مدت زیادی نمی تواند این وضع را تحمل کند.  آنها مدتهاست که دیگر روی پیشروی نظامی در جبهه ها حساب نمی کنند زیرا می دانند که برتری تجهیزات و امکانات نظامی عراق چنین کاری را تقریبا ناممکن ساخته است.  لیکن گمان می کنند که ادامه جنگ با همین آهنگ کنترل شده، جکومت عراق را از پا در می آورد و در داخل عراق توده ها را علیه حکومت بعث می شوراند و همزمان با شورش در پشت جبهه ها، اینها می توانند مجال پیشروی پیدا کنند و فکر می کنند با سر نگونی حکومت بعث و یا حتی شکاف برداشتن آن، دست کم می توانند امتیازات بزرگی در حکومت آینده عراق برای طرفداران خود بدست آورند.  بنظر می رسد که ارزیابی آنها برای دست یافتن به پیروزی چنین است.  اما تنها مانعی که در این راه می بینند این است که حکومت عراق بتواند ساز و برگ استراتژیک جدیدی بدست آورد و توازن قوا را در جبهه ها بطور قاطع به نفع خود بهم بزند و یا با وارد کردن ضربه اساسی به تاسیسات صدور نفت ایران، از لحاظ اقتصادی زیر پای رژیم اسلامی را خالی کند و ادامه جنگ را برای آن ناممکن سازد.  در رابطه با این وضع و این ارزیابی ها ست که میتوان انگیزه اصلی رهبران رژیم اسلامی را در سیاست پرخاشجویی تند و علنی با شوروی و آوازه گری آنها را در این مورد توضیح داد. 

شوروی یکی از دو ساز و برگ دهنده نظامی اصلی به رژیم عراق است و از زمانیکه آخوندها رسمأ اعلام کردند که جنگ را تا سرنگونی حکومت بعث ادامه خواهند داد، در ساز و برگ رسانی به عراق سیاست قاطعی در پیش گرفت، و رهبران رژیم اسلامی نیز از همان زمان سیاست تندی نسبت به شوروی در پیش گرفتند ( و البته حزب توده هم از همان زمان زیر فشار دستگاه تبلیغاتی رژیم قرار گرفت که نسبت به ادامه جنگ موضع روشنی اتخاذ کند) .  اما اقدامات اخیر رژیم و مخصوصأ اخراج عده زیادی از دیپلماتهای شوروی از ایران، که در مناسبات ایران و شوروی در بیست سال گذشته بی سابقه بود، صرفا پاسخی در مقابل کمک های شوروی به حکومت عراق نیست، بلکه بیش از هر چیزی چشمکی است به دولتهای امپریالیست تا در جنگ ایران و عراق بیطرفی نسبی در پیش بگیرند و از دادن سلاحهای استراتژیک به عراق، که امکان دارد توازن قوا را به نفع آن بهم بزنند، خودداری کنند.  این اقدامات بیش از آنکه واکنشی به موضع شوروی در جنگ باشد، یادآوری ضد کمونیسم عمیق رژیم اسلامی به قدرتهای امپریالیستی است برای ایجاد تغییراتی در موضع گیری های آنها در جنگ به نفع ایران و همچنین بهبود و گسترش روابط اقتصادی با آن.  بنابراین این اقدامات بیش از آنکه واکنشی باشد از سر عصبانیت، مانوری است بدقت طراحی شده و کاملأ مهم در سیاست خارجی رژیم اسلامی برای بهبود مناسبات با قدرتهای غرب.  قدرتهای سرمایه داری، معنی و اهمیت این مانور را کاملأ درک می کنند.  توصیه کنفرانس ویلیامزبورگ در رابطه با ایران نمونه جالبی از این تفاهم بود.  البته بعید است رهبران اسلامی بتوانند با این مانورها، تغییرات مهمی در سطح بین المللی به نفع سیاست "جنگ جنگ تا پیروزی!" بوجود آورند و بعید تر از آن این است که بتوانند با شکستن حکومت عراق، دست نشاندگان خود را در آنجا به قدرت برسانند.  اهمیت این مانورها بیش از هر چیز دیگر در این است که اینها بازگوی تقلاهای رژیم اسلامی برای فرار از تناقضات درونی خود و برای بیرون آمدن از بن بستی است که در آن گرفتار شده است، اما در عین حال بازگوی شکست دیپلماسی چند ساله گذشته اتحاد شوروی در رابطه با رژیم اسلامی نیز هست.  دیپلماسی شوروی در چند سال گذشته، بی توجه به خصلت کاملأ ضد انقلابی و حرکات فاشیستی-مذهبی عریان رژیم اسلامی، صرفأ به لحاظ درگیریهای تند آن با امپریالیسم آمریکا؛ در نزدیکی با حکومتی کوشیده است که سرکوب جنبش کمونیستی و کارگری و نیروهای انقلابی و ترقی خواه کشور را رسالت اصلی خود می داند ودر آنچنان ابعادی به نسل کشی نیروهای انقلابی و ترقی خواه پرداخته، که لااقل در صد سال گذشته تاریخ ایران بی سابقه است ؛  حکومتی که با همه این فجایع رژیمی است آکنده از تناقض و نمی تواند حیاتی طولانی داشته باشد.  دیپلماسی شوروی، کشوری بزرگ و جنبش انقلابی و ترقی خواه مردم آنرا رها کرده تا دوستی حکومتی را بدست آورد که اگر پایان عمرش از هم اکنون روشن نباشد، ضد کمونیسم آن از همان روز اول روشن بود.  و اکنون نتایج این دیپلماسی روشن است.  ساده لوحی است اگر تصور کنیم که رژیم اسلامی از سیاست "نه شرقی، نه غربی" دست کشیده، اما تردیدی نیست که پاسخ روشن به دیپلماسی اتحاد شوروی داده و فراتر از آن برای بهبود مناسباتش با قدرتهای بزرگ سرمایه داری تلاش وسیعی را آغاز کرده است.  و این بیش از آنکه کنار گذاشتن سیاست کذایی "نه شرقی، نه غربی" باشد، اقدام متعادل کننده ای است در راستای آن.  همانطور که گفته شد حزب توده در سیاست ایران بیشتر بمثابه یک نماد سیاسی اهمیت دارد؛ پس طبیعی است که گذشته از رهبران رژیم اسلامی، دیگران نیز آن را چنین بنگرند.  به این ترتیب بود که محافل  سلطنت طلب، و دارو دسته های رنگارنگ همه آنهایی که در رژیم گذشته سهمی از خوان یغما می بردند، و همچنین اکثریت قاطع رسانه های خبری و تبلیغاتی دنیای سرمایه داری، حضور قانونی حزب توده و حمایت بیدریغ آن از رژیم ولایت فقیه را، حربه موثری ساخته بودند در جنگ تبلیغاتی علیه کمونیسم.  بسیاری از افسانه های مربوط به "آخوند های سرخ" و رخنه حزب توده در ارگان های حساس حکومتی و غیره، از این طریق ساخته و پرداخته شد.  محافل سلطنت طلبان مانند دارو دسته  پادوهای بومی امپریالیسم در گوشه کنار جهان،  برای رونق کار خود، داستانهایی می بافتند و خمینی و آخوندهای صاحب نفوذ در رژیم اسلامی را، همچون گروگان هایی در چنگ کمونیستها تصویر می کردند و شب و روز در باره خطر کمونیسم و نفوذ شوروی در ایران، به "جهان آزاد" هشدار می دادند! 

رژیم اسلامی با سرکوب حزب توده و اخراج عده زیادی از دیپلماتهای شوروی، طبعا بازار این کارشناسان مبارزه با کمونیسم در ایران و مدافعان سینه چاک "جهان آزاد" را هم بی رونق کرده است. تصادفی نیست که بسیاری از اینها هنوز هم می کوشند آنچه را که رخ داده، "دسیسه ک.گ.ب" برای تعویض مهره های سوخته جلوه بدهند!  اما در این میان، شگفت تر از همه توافق ضمنی تبلیغات خود حزب توده با تبلیغات محافل سلطنت طلب و همچنین توافق ضمنی رسانه های خبری و تبلیغاتی کشورهای سوسیالیستی و اکثریت نزدیک به اتفاق احزاب و سازمانهای مختلف طرفدار شوروی با اکثریت رسانه های خبری و تبلیغاتی دنیای سرمایه داری، در باره ماهیت حوادث ایران بود.  اولی ها دائمأ از "تعمیق انقلاب" دم می زدند و این یکی ها دائمأ در باره "خطر سرخ" و رخنه کمونیستها به ارگانهای کلیدی قدرت هشدار می دادند.  اولی ها افکار عمومی مردم را در کشورهای سوسیالیستی و بخش قابل توجهی از افکار عمومی مترقی را در سراسر جهان، از ماهیت پیکارهای طبقاتی عظیمی که در ایران می گذشت و از جنایات هولناکی که بدست رژیم شکنجه و قصاص صورت می گرفت، بی خبرنگه می داشتند؛ و این یکی ها خبر جنایات خمینی را با آب و تاب و وارونه پخش میکردند و به کمونیستها و نیروهای چپ نسبت می دادند.  نتیجه اینکه بخش بسیار وسیعی از افکار عمومی جهان، از ماهیت واقعی آنچه در ایران گذشته و می گذرد، هیچ گونه اطلاعی ندارند. و اینک بعد از سرکوب حزب توده و ماجراهای مربوط به آن، اولی ها گویا ناگهان و بتازگی از شکنجه و کشتار انقلابیون و ترقی خواهان بوسیله رژیم اسلامی اطلاع یافته اند، و این یکی ها گاه بیگاه اظهار امیدواری می کنند که آخوندها با فاصله گرفتن از کمونیستها و نزدیکی به "دنیای آزاد" شاید بتوانند از "خشونت" و کشتار نیز فاصله بگیرند!  نیروهای انقلابی و ترقی خواه ایران و همه آنهایی که از حقیقت ماجراها در ایران خبر دارند و نمی خواهند آنرا بپوشانند، خوب می دانند که شکنجه و سرکوب و قتل عام در ایران با سرکوب حزب توده آغاز نشده، و این سرکوب، برای رژیم اسلامی بهیچ وجه یک دگردیسی نیست.  حکومتی تا مغز استخوان ارتجاعی و آکنده از تناقض، برای فرار از تناقضاتش تقلا می کند و این گامی است طبیعی در مجموعه تقلاهایش.

 

حزب توده همچون یک خط مبارزه برای سوسیالیسم 

همانطور که گفتیم حزب توده حزب دیپلماسی است؛ اما نمی توان انکار کرد که این حزب در پشت تمام معلق زدنهایش به اقتضای نوسانهای دیپلماسی شوروی در ایران، یک خط سیاسی معینی را دنبال می کند، و آنرا درست ترین خط دست یافتن به سوسیالیسم در ایران می داند.  حزب توده قدیمی ترین مدعی نمایندگی طبقه کارگر و برنامه کمونیستی در ایران است و حتی تمام معلق زدنهایش را، در راستای یک خط سیاسی توضیح می دهد و توجیه می کند.  بنابراین باید دید چه خط و برنامه ای را برای دست یافتن به سوسیالیسم در ایران ارائه می دهد.  خطی که این حزب در ایران دنبال می کند ساخته و پرداخته حزب توده نیست، بلکه بعکس تا حدود زیادی حزب توده حاصل این خط است؛ یک خط بین المللی است با الگوهای مشابه حزب توده در بسیاری از کشورهای دیگر.  این خط، تفسیر خاصی از مارکسیسم ــ لنینیسم عرضه می کند برای پیشروی به سوسیالسیم در آن گروه از کشورهایی که به تعبییری گل و گشاد اما متداول، کشورهای "دنیای سوم" نامیده میشوند، و برای اثبات حقانیت خود به حوادث و مسائل این کشورها استناد می کند.  باین جهت راه درست آن است که با در نظر داشتن حوادث و مسائل کشورهای "دنیای سوم" در باره این خط داوری شود.  کشورهای زیر سلطه یا کشورهای "دنیای سوم" دنیای براستی پهناور و بسیار ناهمگونی است.  این دنیای ناهمگونی گسترده در سراسر دورۀ پس از جنگ جهانی دوم به اینسو کانون انقلابات و جنبشهای توده ای عظیم و تکانهای سیاسی  مداوم بوده است.  تقریبا در تمام این جنبشهای توده ای و انقلاب ها، یکی از قدرتهای سرمایه داری ( یا بهتر بگوییم قدرتهای امپریالیستی ) ویا همه آنها، دشمن تلقی می شده اند و این وضع هنوز هم تا حدود زیادی چنین است.  این تقابل و دشمنی محصول تصادف، محصول تبلیغات کمونیستی و یا حاصل توهم و بد فهمی خلقهای گوناگون این دنیای پهناور نبوده و نیست.  غالب این کشورها با وجود شرایط بسیار گوناگون و ناهمگنی که دارند، در یک چیز اشتراک داشته اند:  اکثریت نزدیک به همه آنها، مستقیم و نا مستقیم زیر سلطه و کنترل قدرتهای امپریالیستی سرمایه داری بوده اند، یعنی به صورت مستعمره یا نیمه مستعمره.  در همه این کشورها هر حرکت توده ای برای حاکمیت ملی (استقلال)، برای آزادیهای اولیه سیاسی، برای پیشرفت اجتماعی و رهایی از بهره کشی بلافاصله با دشمنی مستقیم یا نا مستقیم ولی در هر حال قطعی قدرتهای امپریالیستی روبرو شده است.  بنابراین مبارزه با امپریالیسم، کاملا به حق مترادف شده است با مبارزه برای همه هدفهای یاد شده، و این سنت انقلابی در دوره چهل سال گذشته در کشورهای دنیای سوم، بطور عمیق ریشه دوانیده است.  در این چهل سال گذشته در نتیجه همین امواج سترگ جنبش های توده ای و همچنین شدت یافتن تضادهای سرمایه داری جهانی و بنابراین دگرگونی های حاصل در آن، و حضور نیرومند کشورهای سوسیالیست، تغییرات بزرگی در دنیای سوم رخ داده است.  از نظام مستعمراتی پیشین تقریبا چیزی بر جا نمانده و بسیاری از اشکال شناخته شده پیشین تسلط از میان رفته.  ولی باز هم هر جنبش توده ای برای حاکمیت ملی، برای آزادیهای سیاسی و برای پیشرفت اجتماعی و رهایی از بهره کشی، معمولا قدرتهای امپریالیستی و یا حتی بسیاری از کشورهای به اصطلاح غربی را در مقابل خود می یابد.  بنابراین هنوز هم در این کشورها مبارزه برای همه هدفهای یاد شده تا حدود زیادی در مبارزه ضد امپریالیستی تجسم می یابد.  ضدیت با امپریالیسم و قدرتهای امپریالیستی در کشورهای"دنیای سوم" حقیقت بزرگ و انکار ناپذیری است.  اما حقیقتی است در رابطۀ این کشورها با قدرتهای سرمایه داری و نه چیزی بیش از آن.  این حقیقت انکارناپذیری است که مبارزه توده ها برای آزادیهای سیاسی، پیشرفت اجتماعی و ... مثلا در آرژانتین یا در لسوتو، بنحوی از انحا مخالفت و دشمنی قدرتهای امپریالیستی را برمی انگیزد.  ولی همین حقیقت انکار ناپذیر در هر دو کشور، چه چیزی را در باره واقعیت های جامعه آرژانتین و جامعه لسوتو بیان میکند؟  تقریبا هیچ.  رابطه با امپریالیسم جهت تشابه کشورهایی را بیان میکند که به شدت ناهمگونند.  ضدیت با امپریالیسم  گرچه هم در آرژانتین و هم در لسوتو پایه واقعی دارد، ولی بمعنای تشابه ابن دو جامعه نیست، یعنی ضرورتا حتی بمعنای تشابه آنها در رابطه هر کدام با جهان خارج نیست، بلکه فقط بیان کننده این است که هر دو دشمنان مشترکی دارند.  اما اینکه هریک با این دشمن چگونه می جنگد، بیش از آنکه به هویت دشمن بسته باشد به هویت هر یک از این دوجامعه بستگی دارد.  در نتیجه، داشتن دشمنان مشترک ضرورتا به داشتن رابطه دوستی و اتحاد میان این دو جامعه و یا حتی ضرورتا به داشتن دوستان مشترک نمی انجامد.  از این رو مبارزه با امپریالیسم در تمام چهل سال گذشته در کشورهای مختلف به اشکال و شیوه های بسیار متفاوتی پیش رفته است؛ بدلائل متعدد ولی کاملا قابل فهم، اگر بعد از دست کم دو قرن استقرار سرمایه داری در اروپای غربی هنوز هم مثلا انگلستان و فرانسه در مسائل سیاسی مهم و آرایش و توازن نیروهای طبقاتی، تفاوتهای زیادی با هم دارند، طبیعی است که در شرایطی که سرمایه داری حتی گاهی نتوانسته ساختهای قبیله ای را بهم بریزد، ناهمگونی بسیار گسترده ترباشد.  در دنیایی این چنین متنوع و ناهمگون مسلما مبارزه ضد امپریالیستی اشکال و شیوه ها و همچنین نتایج بسیار متفاوتی پیدا می کند.  در جایی توده های مردم می توانند با دست یافتن به قدرت سیاسی  و سازماندهی حاکمیت خود، تسلط امپریالیسم را درهم بشکنند، و در جایی علیرغم حصول استقلال سیاسی نفوذ امپریالیسم به اشکال مختلف حفظ می شود، در یک جای دیگر امپریالیسم بی آنکه به اشکال تسلط پیشین متوسل شود، با شیوه هایی جدید و پیچیده تر قدرت سیاسی را کاملا زیر کنترل خود نگه می دارد، و بالاخره در کشوری مانند کشور ما، حتی با شعارهای ضد امپریالیستی  گرد و خاک برمی انگیزند ودر زیر پوشش آن و بنام مبارزه ضد امپریالیستی جنبش توده ای انقلابی و ترقی خواه را سرکوب می کنند.  بطور کلی می توان گفت هر قدر که شکلهای قدیمی و عریان تسلط امپریالیسم از بین می روند و جای خود را به اشکال جدید می سپارند و هر قدر که مناسبات سرمایه داری در کشورهای زیر سلطه بیشتر رخنه می کند و شیوه های تولید پیشین را متلاشی می سازد، وابستگی این کشورها به امپریالیسم پیچیدگی و ظرافت بیشتری پیدا می کند و بنابراین مبارزه با امپریالیسم هر چه بیشتر با مبارزات طبقات زحمتکش برای رهایی از بهره کشی پیوند می خورد و مبارزه برای حاکمیت ملی از مبارزه برای حاکمیت سیاسی طبقات زحمتکش تفکیک ناپذیرتر می گردد. و این در حالی است که در غالب کشورهای "دنیای سوم" باز علیرغم شرایط بسیار متنوع و ناهمسان آنها، قدرت سیاسی در دست حکومت هایی است که باید آنها را حکومت های مطلقه نامید، گرچه بسیاری از آنها قوانین اساسی کشافی دارند با ابوابی مطول در باره آزادیهای دموکراتیک، انتخابات آزاد، تفکیک قوا و ...  در پاره  ای از این کشورها مناسبات سرمایه داری به درجات مختلف غلبه یافته ولی پرولتاریا اکثریت جمعیت را تشکیل نمی دهد و بخصوص پرولتاریای صنعتی وزن زیادی در جمعیت ندارد.  وجود اقشار بسیار وسیع غیر پرولتری، فقدان یا ضعف تشکلهای  توده ای، سنت غالبا ضعیف مبارزات طبقه کارگر و حضور فعال دستگاههای خشن سرکوب ضد انقلابی، پیکار برای هدفهای سوسیالیستی را در تنگناهای دائمی قرار می دهند. 

اکنون ببینیم خط حزب توده، خطی که گفتیم مختص حزب توده نیست بلکه حزب توده برای آن ساخته شده، حوادث و مسائل این کشورها را چگونه ارزیابی می کند:

 نخستین شاخص اساسی این خط آن است که در یک انترناسیونال  تدوین می شود و با تصمیمات آن انترناسیونال هدایت می گردد.  چنین انترناسیونالی بطور رسمی وجود ندارد، اما در عمل اقتداری واقعی دارد، اقتداری که برای حزب توده و احزاب مشابه آن، یعنی بسیاری از احزاب کمونیست رسمی در کشورهای زیر سلطه که نفوذ و پایگاه قابل توجهی در کشور خود ندارند، چیزی است در حد آمریت مطلق.  این انترناسیونال در عمل اساسأ بوسیله حزب کمونیست اتحاد شوروی هدایت می شود.  بی شک هیچ مقرراتی در اساسنامه هیچ حزبی وجود ندارد که آنرا به تبعیت از تصمیمات و سیاستهای این انترناسیونال عملی و غیر رسمی وادار کند اما قانونمندیهای حاکم بر چنین تجمعی همه چیز را تنظیم می کنند.  هر قدر پایگاه و نفوذ توده ای یک حزب و قدرت سازمانی آن ضعیف تر باشد، با سهولتی بیشتر به طرف احزاب بزرگ، پر اعتبار و قدرتمند جذب خواهد شد تا اعتبار و قدرت آنها را جایگزین بی تکیه گاهی خود سازد.  بنابراین احزابی شبیه حزب توده که بدلیل نداشتن پایگاه و نفوذی در میان طبقه کارگر و زحمتکشان کشور خودشان، هیچ چیز از خواستها و تمایلات مشخص و شرایط زندگی واقعی طبقه کارگر و زحمتکشان کشورشان منعکس نمی کنند و بنابر این فشاری از طرف توده ها تجربه نمی کنند برای خروج از این خلاء بی تکیه گاهی و توجیه دلیل وجودی خود، با آزادی تمام و فارغ از دنیا و مافیها در مدار جاذبه حزب کمونیست اتحاد شوروی قرار می گیرند.  مثلا حزب توده از این طریق توانست سالهای سال بدون داشتن حتی سازمانی کوچک درداخل  (مگر اینکه "تشکیلات تهران"، "تشکیلات جنوب" و غیره را که تله های شکاری ساواک بودند، سازمان بدانیم!) فرستنده رادیویی نیرومندی در اختیار داشته باشد، با امکانات گسترده و ارتباطات بین المللی متناسب با آن، و خود را حزب طبقه کارگر ایران بنامد.  ودر چنین شرایطی طبیعی ترین چیز آن است که چنین حزبی هیچ وزن مخصوصی نداشته باشد.  یکی از علل بیماری ریشه دار و علاج ناپذیر خط حزب توده ونظایر آن این است که خط یک انترناسیونال است، اولا؛ و خط یک انترناسیونال حاشا شده در تئوری و مقتدر در عمل است، ثانیا؛ یعنی انترناسیونالی بر مدار و به مقتضای سیاستهای یک حزب پر نفوذ و مقتدر.  بلافاصله باید تاکید کنیم که انترتاسیونالیسم پرولتری حقیقی کهنه شده و متعلق به گذشته نیست، بر عکس اکنون که جنبش کمونیستی در معنای واقعی کلمه جهانگیر شده و طبقه کارگر تقریبا در تمام سرزمین ها حضور پیدا می کند، عینیت و ضرورت همبستگی و برادری کارگران را نشان می دهد.  و درست در همین شرایط است که هر مرکزیت واحد جهانی ( انترناسیونال ) بطور کلی، و هر مرکزیت واحد جهانی بر مدار نفوذ یک حزب معین مخصوصأ، خود بزرگترین مانع تحکیم و گسترش عملی انترناسیونالیسم پرولتری است.  انترتاسیونالیسم پرولتری همیشه بمعنای همبستگی احزاب و جنبش های کارگری تمام کشورهاست نه وابستگی احزاب و جنبش های کشور های مختلف به سیاستهای حزب و جنبش کارگری یک کشور معین.  انقلاب پرولتری ذاتأ یک انقلاب بین المللی است و اگر خود را در یک کشور زندانی کند، آنجا را به گور خود تبدیل خواهد کرد. ولی در عین حال، هر انقلاب پرولتری قاعدتأ در یک کشور معین پیروز می شود و بنابراین شکل ملی دارد.  همانطور که اولی را نباید فراموش کرد، دومی را هم نباید نادیده گرفت.  این حقیقت ساده، که ظاهرا هیچکس هم منکرش نیست، بمعنای آنست که انقلاب پرولتری نیز همچون هر انقلابی در بستر یک موقعیت انقلابی شکل می گیرد.  اما موقعیت انقلابی معمولا در یک قلمرو ملی ـ سیاسی بوجود می آید.  یعنی نه تنها اقتصاد، سیاست، جغرافیا بلکه تاریخ معینی را هم منعکس می کند.  بنابراین حتی در شرایطی که دامنه بحران انقلابی از مرزهای کشور فراتر می رود، مختصات آرایش و توازن نیروهای طبقاتی در محدوده های ملی ـ تاریخی مختلف، تا حدود زیادی متفاوت می ماند.  این تفاوت بخصوص در کشورهای زیر سلطه، که هنوز مناسبات پیش سرمایه داری نقش مهمی دارد و کشورهای حتی یک منطقه پیوندهای محکمی با هم ندارند، بسیار برجسته تر است، و به همین جهت مسائل پیکارهای طبقاتی در هر کشور برخورد مشخص تری را می طلبد.  ایجاد مرکزیت واحد جهانی در مراحلی از تکامل جنبش کمونیستی برای گسترش آن ضرورت حیاتی مطلق داشت اما از ضرورتهای دوره های معینی از تاریخ جنبش کمونیستی نباید قاعده ای برای همه دوره ها ساخت.  انترناسیونال کمونیست در بیانیه انحلال خود وجود یک مرکزیت واحد جهانی را با نیازها و تحرک های جنبش کمونیستی در شرایطی که این جنبش ابعاد توده ای جهانگیری پیدا کرده، متناقض خواند.  گرایش عمومی بر این است که این بیانیه را بیشتر یک مانور دیپلماتیک  تلقی کنند.  صرفنظر از اینکه انگیزه نویسندگان بیانیه چه بوده، این تناقض واقعیت دارد، و اکنون بسیار عریانتر از زمانی که آن بیانیه نوشته شده، خود را نشان می دهد.  کنار گذاشتن ایده مرکزیت واحد جهانی بمعنای آن نیست که کمونیستها و کارگران از تجارب برادران  خود در سرزمینهای مختلف نیاموزند، تجاربشان را با همدیگر مبادله نکنند ویا در مبارزه با دشمنانشان همکاری و هم پشتی نکنند، در مبارزه با امپریالیسم، میلیتاریسم و ارتجاع و دیکتاتوری و برای صلح جهانی، دمکراسی و سوسیالیسم و پیشرفت اجتماعی تلاشهایشان را بهم پیوند ندهند. این همکاریها و هم پشتی ها در جهان امروز ما بیش از هر زمان دیگر باید صورت بگیرند.  از کارگران مثلا ایران می توان خواست که حتی زیر تیغ خون ریز رژیم شکنجه و قصاص نیز از مبارزه برای صلح جهانی و کاهش تسلیحات حمایت کنند، اما احمقانه و جنایتکارانه است اگر از آنها بخواهیم که به نام همبستگی جهانی طبقه کارگر و به بهانه مبارزه برای صلح جهانی دست از مبارزه برای سرنگونی حکومت ولایت فقیه بردارند، ودرعین حال به رسانه های خبری و تبلیغاتی کشورهای سوسیالیستی حق بدهیم که همین حکومت ولایت فقیه را با تمام جنایاتش، به کارگران و افکار عمومی این کشورها، حکومتی انقلابی معرفی کنند.  در جهان امروز ما، هر نیرویی که انترناسیونالیزم کارگری را تنها در وابستگی به یک مرکزیت واحد جهانی می بیند، قبل از هر چیز خود را از تحرک انقلابی لازم در پیکارهای طبقاتی کارگران و زحمتکشان کشورش محروم می کند.  و ناگزیر از خارج و غالبأ همچون یک تماشاگر به مسائل مشخص پیکارهای طبقاتی می نگرد.  این نگرش بخصوص در کشورهای دنیای سوم که معمولا کارگران سنت همبستگی انترناسیونالیستی نیرومندی ندارند، کاملا فلج کننده است و غالبأ عملکرد معکوسی دارد، یعنی بجای تقویت همبستگی انترناسیونالیستی، به تقویت ناسیونالیزم می انجامد، طبقه کارگر را به دامن ناسیونالیزم می اندازد و حتی فراتر از اینها، گرایشات ضد کمونیستی ناسیونالیزم را تقویت می کند. 

در رابطه با انترناسیونالیسم آنچه نباید فراموش شود این است که تنها حزب توده و امثال آن نیستند که انترناسیونالیزم پرولتری را بمعنای وابستگی به یک مرکزیت واحد جهانی می فهمند، بسیاری از جریانات ضد توده ای نیز مرکزیت جهانی واحد خاص خود را دارند و یا با رویای آن امروزشان را به فردا می رسانند.  شانس اینها در آن است که انترناسیونالیزم رسمی و یا عملی هیچکدامشان در مقایسه با اقتدار و نفوذ حزب کمونیست اتحاد شوروی چیزی بحساب نمی آیند.  مثلا طرفداران "انترناسیونال چهارم" ویا طرفداران حزب کمونیست آلبانی هنوز مجالی دارند که در باره آینده انترناسیونال خاص خودشان خواب های طلایی ببینند، زیرا نه خود وزنی دارند و نه انترناسیونال شان.  اما انترناسیونال طرفداران "اندیشه های مائو تسه دون" آبرو باخت و عملا از هم پاشید، از جمله به این دلیل که وزن قابل توجهی پیدا کرده بود.  "یک باغ گیلاس باید داشته باشی تا بفهمی پرستو چه جانوریست"!

 دومین شاخص اساسی حزب توده و احزاب مشابهش این است که تنها بر خصلت ضد امپریالیستی جنبشهای کشورهای "دنیای سوم" تاکید می ورزد، تاکیدی آن چنان اغراق آمیز که همیشه خصلت طبقاتی این جنبش ها را نادیده می گیرد. و این ضرورتا با شاخص اول ارتباط ندارد و بطور منطقی از آن ناشی نمی گردد.  یک مرکزیت واحد جهانی ضرورتأ  بر خصلت طبقاتی این یا آن جنبش چشم فرو نمی بندد بلکه درست ممکن است برعکس، خصلت ضد امپریالیستی آنها را نادیده بگیرد.  اما بعد از کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی ، تاکید یک جانبه بر خصلت ضد امپریالیستی جنبشهای "دنیای سوم" و نادیده گرفتن خصلت طبقاتی آنها به یکی از مشحصات خط احزاب مورد بحث ما تبدیل شد.  همانطور که در بالا گفتیم خصلت ضد امپریالیستی یک جنبش توده ای بیش از هر چیز تابعی است از خصلت طبقاتی آن، تابعی است از ترکیب و نقش طبقات شرکت کننده در آن.  خط حزب توده می کوشد این رابطه را درست وارونه کند و بنابراین آنرا وارونه می بیند.  نتیجه این می شود که هر نیرویی (هر دولتی، هر جنبشی و هر جریانی) در دنیای سوم، صرفنظر از مضمون طبقاتی و جهت سیاسی حرکت آن، بخاطر درگیری با قدرتهای امپریالیستی و یا رابطه خوب با کشورهای سوسیالیستی، دربست مورد تائید قرار می گیرد و نیرویی ترقی خواه، انقلابی و حتی گاهی رهسپار در مسیر ایجاد جامعه سوسیالیستی ارزیابی می گردد.  عواقب سیاسی وحشتناک این وارونه اندیشی روشن تر از آن است که حاجت به توضیح داشته باشد.  بخصوص بعد از فروپاشی نظام مستعمراتی امپریالیسم و از بین رفتن اشکال وشیوه های پیشین تسلط آن در کشورهای دنیای سوم، بیش از خود استقلال سیاسی، مضمون اجتماعی و طبقاتی آن اهمیت پیدا کرده است.  در چنین شرایطی مانورهای "ضد امپریالیستی" یکی از شیوه های آسان و کم خرجی است که یک دولت خودکامه دنیای سوم می تواند با توسل به آن نیروهای انقلابی و ترقی خواه مخالف خود را زیر سرکوب بگیرد.  خط حزب توده و امثال آن، چنان در تقابل جهانی سوسیالیسم وامپریالیسم فرو رفته است که نه تنها امکان هر نوع ارزیابی مشخص از مضمون طبقاتی این یا آن نیرو را از خود سلب کرده، بلکه حتی در سطح بین المللی نیز جز این تقابل چیز دیگری نمی بیند.  تا آنجا که در عمل، ضدیت با قدرتهای امپریالیستی و نزدیکی با کشورهای سوسیالیستی را همزاد و یا فراتر از آن، معادل هم تلقی میکند.  بنابراین بمحض اینکه این یا آن حکومت دنیای سوم با قدرتهای امپریالیستی درگیر می شود، این احزاب در انتظار می نشینند که مرحله بعدی و گریز ناپذیر نزدیکی با کشورهای سوسیالیست فرا برسد و بالعکس از نزدیکی با کشورهای سوسیالیست مرحله گریزناپذیر بعدی درگیری با قدرت های امپریالیست را استنتاج می کنند. واز حرکت های این یا آن نیرو در سطح بین المللی مضمون طبقاتی آن را استنتاج می کنند ویا تحول در مضمون طبقاتی آنرا پیش بینی می کنند!  تصادفی نبود که مثلا حزب توده در دوره به اصطلاح "سیاست مستقل ملی" رژیم شاهنشاهی، با بهبود و گسترش روابط این رژیم با کشورهای سوسیالیست، داشت امیدوار می شد که رژیم شاهی روزی بتواند "راه رشد غیر سرمایه داری" در پیش بگیرد.  درست با همین منطق، از درگیری های رژیم خمینی با امپریالیسم آمریکا، در انتظار مرحله بعدی نشسته بود که دولت اسلامی با کشورهای سوسیالیست روابط همکاری همه جانبه و گسترده ای ایجاد کند.  و چون آهنگ حرکت رژیم خمینی در سطح بین المللی بسیار شدیدتر از آهنگ رژیم شاهی بود، حزب توده نیز چنان دست پاچه شد که دیگر نتوانست در انتظار فرا رسیدن "راه رشد غیر سرمایه داری" بماند و بارها سمت حرکت نظام تولیدی ایران را تحت هدایت رژیم اسلامی، "راه رشد غیر سرمایه داری" اعلام کرد، حال آنکه حتی نگاهی به تجربه چند دهه گذشته نشان می دهد که پاره ای از دولتهای دنیای سوم وقتی به مقتضای موازنه نیروها در سطح بین المللی به کشورهای سوسیالیست نزدیک می شوند، درست بدلیل همین نزدیکی (یعنی از ترس اینکه نزدیکی موجب تقویت کمونیسم در داخل کشور گردد) در داخل به سرکوب کمونیستها دست می زنند.  از آنچه گفته شد نباید چنین نتیجه گرفت که سمت نیروها در سطح بین المللی از هیچ قانونمندی تبعیت نمی کند و اساسأ تصادفی است.  متحدان و دشمنان هر انقلاب در سطح بین المللی نیز مانند سطح ملی بیش از هر چیز بوسیله خصلت طبقاتی آن و آرایش و توازن نیروهای طبقاتی تعیین می گردد.  از اینرو تصادفی نیست که اکثریت قاطع جنبش های انقلابی کشورهای زیر سلطه، قدرت های امپریالیستی را دشمن خود می یابند و در عین حال غالب آنها متحدان خود را در کشورهای سوسیالیست و جنبش جهانی طبقه کارگر جستجو می کنند.  آنچه نباید فراموش شود این است که خصلت ضد امپریالیستی هر نیرویی را تنها و تنها در راستای منافع طبقه کارگر و زحمتکشان آن کشورها و همگام با دمکراسی میتوان تقویت کرد و نه در جهت دیگر و جدا از توده ها. 

سومین شاخص اساسی خط حزب توده و احزاب مشابهش این است که عملا از دامن زدن به پیکارهای طبقاتی جامعه دوری می کند.  و این تا حدی نتیجه طبیعی وارونه اندیشی یاد شده در بالاست و وقتی به آن اضافه میشود یک خط آشتی طبقاتی تمام عیار بوجود میآید، که با تاکید بر خصلت ضد امپریالیستی و ملی انقلابهای کشورهای زیرسلطه، در حقیقت مضمون توده ای غالب این انقلابات را نادیده می گیرد و به بهانه ضعف کمی و کیفی طبقه کارگر در این کشورها، به اصطلاح به "واقع بینی" رو می آورد و بجای آنکه پیکارهای طبقاتی توده ای را سازمان بدهد، در مذاکره با دولتها می کوشد.  این خط در توجیه خود به مفهوم مسخ شده ای از انقلاب دموکراتیک و رابطه آن با انقلاب سوسیالیستی می چسبد، به مفهومی که در عمل بسیار مسخ شده تر از آن چیزی است که منشویک های روسیه و مدافعان آنها در انترناسیونالیسم دوم تبلیغ می کردند.  با استناد به ضعف پرولتاریا در بسیاری از کشورهای زیر سلطه، با برافراشتن یک "دیوار چین" میان انقلاب دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی، ویا مثله کردن تئوری لنینی در باره مساله ملی و حق تعیین سرنوشت ملل و توجیهات دیگر، در عمل نتیجه گرفته می شود که در این کشورها نه تنها قدرت سیاسی، نه تنها رهبری جنبش توده ها، بلکه گاهی حتی هویت مستقل سیاسی نیز برای پرولتاریا هنوز زود است.  به دستاویز ضرورت ائتلاف با خرده بورژوازی و بورژوازی ملی در "جبهه متحد خلق" در برابر امپریالیسم، جنبش طبقه کارگر، نقدأ در حد پشتیبان انقلاب ضد امپریالیستی ترسیم می گردد.  و این همه توجیه در شرایطی است که تجربه پیروزی های پرولتاریا در دوره بعد از اکتبر نشان می دهد که پرولتاریا تاکنون غالبأ در کشورهایی به قدرت رسیده که سرمایه داری پیشرفته ای نداشته اند و طبقه کارگر به لحاظ کمی چندان نیرومند نبوده است.  این احزاب با دوری از سازماندهی پیکارهای طبقاتی از ترس شکاف در جبهه ضد امپریالیستی، به بن بست وحشتناکی رانده می شوند.  و بر خلاف احزاب اپورتونیست و رفرمیست در کشورهای غربی، حتی از آزادیهای سیاسی ( یعنی دموکراسی بورژوایی ) نیز نمی توانند دفاع کنند.  چون چنین آزادی هایی در کشورهای زیر سلطه  غالبا به محض واقعیت یافتن از حد "آزادی" در می گذرند و به مرز "توطئه" و "خیانت" می رسند و پایه های دولتهای مطلقه را به لرزه می اندازند ودر نتیجه با سرکوب شدید قدرت دولتی روبرو می شوند.  در چنین شرایطی هر نوع دفاع جدی از آزادیهای سیاسی ، بمثابه اعلان جنگ به قدرت دولتی است.  بنابراین در صورتیکه این احزاب، حکومتی را "مستقل" ارزیابی کنند و به رشد ستیزهای آن با امپریالیسم و نزدیکیش به کشورهای سوسیالیست امید بسته باشند، به هیچ رو حاضر نیستند جبهه ضد امپریالیستی را بخاطر آزادیهای سیاسی، که در مقایسه با آن، مساله بی اهمیتی می دانند، بخطر بیاندازند!  به این ترتیب امید به "تحولات مثبت" در بالا، اینها را از هرنوع فعالیت سازمان یافته مخفی انقلابی و خشن گریزان می سازد.  و بنابراین هر چه بیشتر از نیروهای انقلابی فاصله می گیرند، از حرکت های اعتراضی توده ها جدا می مانند و هر چه بیشتر از جلب عناصر انقلابی پرشور و فداکار درمی مانند.  آنچه کیانوری در یکی از آخرین شماره های "پرسش و پاسخ" (یکی از انتشارات حزب توده) در باره وضع خودشان و رابطه شان با رژیم اسلامی گفته بود، شاید توصیف گویایی از رابطه همه این نوع احزاب با حکومت های به اصطلاح "ضد امپریالیست" مورد حمایتشان باشد: او ضمن شکوه از بهانه جویی های رژیم اسلامی، گفته بود، ما در وضعی نیستیم که بتوانیم همه چیز را با صراحت بیان کنیم و توصیه کرده بود که: "آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه" !  تصادفی نیست که این احزاب در بیست و پنج سال گذشته تقریبا در هیچ یک از کشورهای دنیای سوم، دنیایی که در این مدت کانون انقلابات و تکانهای بزرگ سیاسی بوده، نتوانسته اند رهبری انقلاب یا جنبش توده ای گسترده ای را بدست آورند و تقریبا در همه این کشورها به انزوای سیاسی کشیده شده اند. 

چهارمین شاخص مهم خط مورد بحث ما، راهی است که برای پیشروی به سوسیالیسم در کشورهای دنیای سوم نشان میدهد: پیشروی به سوسیالیسم از بالای سر توده های مردم.  راهی که با تلاش برای نشان دادن فواید سوسیالیسم به دولتمردان ترقی خواه وضد امپریالیست آغاز می شود و با متقاعد و معتقد شدن این دولتمردان به برتری نظام سوسیالیستی بر نظام سرمایه داری بتدریج پیش می رود.  و گویا دولتمرد ترقی خواه و ضد امپریالیست کسی است که بهر دلیلی،  با قدرتهای امپریالیستی شاخ به شاخ شود و یا بهر دلیلی با کشورهای سوسیالیست روابط خوبی بهم بزند.  در حقیقت، امید این احزاب به دولتمردان ترقی خواه ضد امپریالیست، با امید پاره ای سوسیالیستهای تخیلی به قدرتمندان "مستبد خیر اندیش" قرابت های زیادی دارد.  این راه پیشروی به سوسیالیسم معمولأ تحت عنوان "راه رشد غیر سرمایه داری" تئوریزه می شود.  این تئوری بیش از آنکه نقش مستقلی در شکل دادن به خط مورد بحث ما داشته باشد، نتیجه طبیعی و اجتناب ناپذیر وارونه اندیشی در باره مبارزه ضد امپریالیستی و گریز از سازماندهی پیکار طبقاتی است. در حاشیه تاکیدات مکرر یک جانبه بر مبارزه ضد امپریالیستی و گریز از سازماندهی مبارزه طبقاتی توده ها (از ترس شکاف در جبهه ضد امپریالیستی)، تقش تئوری "راه رشد غیر سرمایه داری" ، بیشتر، یادآوری دلیل ادامه موجودیت این احزاب است.  احزابی که از ترس درافتادن با قدرت دولتی "ضد امپریالیست" حتی جرأت دفاع از آزادیهای سیاسی را ندارند، با این تئوری یادآوری می کنند که "هدف نهایی" تمام این خفت ها، دست یافتن به سوسیالیسم است!  تئوری "راه رشد غیر سرمایه داری" بیشتر تلاشی است برای پر کردن یا پوشاندن دره عمیقی که میان راه این احزاب و راه مارکسیست - لنینیستی پیشروی بسوی سوسیالیسم وجود دارد. بنا به آموزش های مارکسیسم ـ لنینیسم، پیشروی بطرف سوسیالیزم تنها از طریق سازماندهی طبقه کارگر و سازماندهی توده های زحمتکش بر گرد آن امکان پذیر است.  تئوری  "راه رشد غیر سرمایه داری" این احزاب می کوشد جلب دولتمردان ترقی خواه و ضد امپریالیست را همچون مقدمه و شرط لازم برای سازماندهی توده ها جلوه دهد.  در هر حال با کنار گذاشتن این تئوری، خط سیاسی این احزاب اساسأ دگرگون نخواهد شد.  مثلأ رژیم حافظ اسد خواه از نظر حزب کمونیست سوریه معمار "راه رشد غیر سرمایه داری" در سوریه ارزیابی شود، خواه یک دولت بورژوایی ترقی خواه و ضد امپریالیست، خط "جبهه متحد خلق" در برابر امپریالیسم همان خواهد بود که تاکنون بوده است. 

مهم ترین مشخصات خطی را که حزب توده دنبال میکند، برشمردیم.  اما همانطور که در بالا گفته شد این خط مختص حزب توده نیست، بلکه از طرف یک مرکزیت واحد جهانی تدوین می گردد، و اساسأ بر مدار سیاستهای حزب کمونیست اتحاد شوروی.  چون چنین مرکزیتی بطور رسمی وجود ندارد، بلکه فقط کارکرد عملی دارد، بنابراین هر حزبی بسته به وزن مخصوص خود و قدرتی که دارد، در عمل از این مرکزیت پیروی می کند، یا سیاستهای آن را نادیده می گیرد و یا حتی در سیاستهای آن اثر می گذارد.  در نتیجه رابطه یکطرفه بیش از همه، میان احزاب بی وزن و بی تکیه گاه کشورهای زیر سلطه (که موجودیت شان را اساسأ مدیون حمایت های اتحاد شوروی هستند ) و حزب کمونیست اتحاد شوروی (که پر نفوذ ترین و مقتدرترین حزب اردوگاه سوسیالیستی است) بوجود می آید.  بسیاری از احزاب کمونیست، صرفنظر از سیاستی که دنبال می کنند، بسته به تکیه گاه و اقتداری که در کشور خود دارند، معمولأ در اینجا و آنجا سیاستهای حزب کمونیست شوروی را نادیده می گیرند، مورد انتقاد قرار می دهند ویا حتی به رویارویی کامل با آن برمی خیزند.  مثلأ احزاب کمونیست ویتنام، کره و کوبا از یک طرف، و ایتالیا، فرانسه و ژاپن از طرف دیگر، صرفنظر از مضمون سیاستی که دنبال می کنند، بدرجات مختلف سیاست هایی متفاوت با سیاستهای حزب کمونیست اتحاد شوروی را دنبال می کنند و عمدتأ همه بخاطر اینکه خود تکیه گاهی دارند.  اما احزابی شبیه حزب توده، که اکثریت آنها به کشورهای "دنیای سوم" تعلق دارند، بعلت بی وزنی، عملأ کاری جز رله کردن سیاستهای بین المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی ندارند.  خلاصه اینکه خط حزب توده و امثال آن اساسأ سیاستی است که حزب کمونیست اتحاد شوروی در کشورهای "دنیای سوم" در پیش می گیرد.  در اینجا این سوال پیش می آید که چرا شوروی در کشورهای " دنیای سوم" چنین خطی را دنبال می کند؟  آیا دامن گرفتن پیکارهای طبقاتی در این کشورها و شکل گرفتن رهبری طبقه کارگر در جنبشهای توده ای آنها با منافع شوروی مبانیت دارد؟  تجربه نشان میدهد که اکثریت قاطع جنبشهای انقلابی و ترقی خواه کشورهای مورد بحث ما هنگامیکه نیرو یافته اند، مورد حمایت اتحاد شوروی قرار گرفته اند.  اما در عین حال مطالعه سیاست شوروی در غالب کشورهای "دنیای سوم" نشان می دهد که شوروی ار مبارزه نیروهای کمونیست، انقلابی و دموکرات علیه حکومتهایی که آنها را "مستقل" و یا "ضد امپریالیست" ارزیابی می کند و یا حکومتهایی که روابط سیاسی دوستانه ای با آنها دارد و بدلایل گوناگون نمی خواهد این روابط دوستانه بهم بخورد، حمایت نمی کند و یا دست کم، حمایت مؤثر نمی کند، مگر اینکه پیروزی نیروهای انقلابی را قطعی ببیند و یا سرنگونی حکومت مورد مخالفت آنها را بسیار محتمل ارزیابی کند.  یعنی اینکه شوروی از هر نیرو و جنبشی به صرف اینکه انقلابی و ترقی خواه و یا حتی کمونیست است حمایت نمی کند،  بلکه اولأ در صورتی حمایت می کند که نیروی مورد بحث، قدرت براستی قابل توجهی داشته باشد و ثانیأ اینکار را در صورتی انجام می دهد که در ادامه موجودیت طرف مقابلِ خود، منافع در خور توجهی نداشته باشد.  خلاصه اینکه: اتحاد شوروی در جهت منافعش از جنبشهای انقلابی دفاع می کند و نه بی توجه به منافعش.  بی شک شوروی حق دارد منافع خاص خودش را داشته باشد و چنین منافعی هم دارد و البته این منافع در اکثر موارد با منافع جنبشهای انقلابی و کارگری هم آیند و هم جهت است و گرنه باید پیوندهای اتحاد و دوستی میان شوروی و اکثر جنبشهای انقلابی را محصول تصادف بدانیم.  اما مساله این است که منافع شوروی، و نه تنها شوروی بلکه هیچ یک از کشورهای سوسیالیستی و احزاب کمونیست، ضرورتأ تجسم منافع کل جنبش کمونیستی و کارگری نیست.  منافع کل جنبش کمونیستی و کارگری تنها می تواند در مجموعه کل جنبش کمونیستی و کارگری تجسم یابد و نه در این یا آن جزء آن.  وقتی می گوییم شوروی منافع خاص خودش را دارد، معنایش این است که منافع شوروی تنها با اندیشه کمونیستی تعیین نمی شود، همانطور که منافع هیچ کشور سوسیالیستی و هیچ حزب کمونیستی هم، چنین تعیین نمی شود.  معمولأ پاره ای مارکسیستها (چه موافق شوروی باشند چه مخالف آن) علیرغم اینکه دائمأ از تقدم هستی بر اندیشه و از تقدم زیر بنا بر روبنا سخن می گویند، وقتی به بررسی جنبش کارگری می رسند، به ایده آلیست های تمام عیاری تبدیل می شوند.  از نظر اینها یک دولت سوسیالیست به گوهر اثیری شباهت دارد، بی هیچ منافع مادی و خاکی، و باید چنین باشد.  در حالیکه منافع یک دولت سوسیالیست و یک حزب کمونیست با تمام موجودیت واقعی آن تعیین میگردد و نه صرفأ با ایدئولوژی اش.  مثلأ منافع یک دولت سوسیالیست در نپال با منافع یک دولت سوسیالیست دیگر در مکزیک، قاعدتأ در همه موارد همخوانی نخواهد داشت، حتی اگرهر دو الگوی ایدئولوژیک یکسانی هم داشته باشند.  بنابراین منافع اتحاد شوروی نه تنها با منافع کل جنبش کمونیستی و یا جنبش کمونیستی این یا آن کشور یکسان نیست، بلکه در پاره ای موارد می تواند با آنها اصطکاک هایی هم داشته باشد.  اما گذشته از این نکات بدیهی ولی غالبأ مورد انکار، سیاستهای عمومی حزب کمونیست اتحاد شوروی در کشورهای زیر سلطه، بعد از کنگره بیستم (پذیرش تزهای خروشچفی)  اساسأ بر محور رقابت اقتصادی در" اردوگاه سوسیالیست و امپریالیست"  تدوین می گردد.  سیاست تاکید یک جانبه بر مبارزه ضد امپریالیستی تا حد نادیده گرفتن مبارزات طبقاتی مشخص در این کشورها، بر مدار چنین درکی از رقابت دو سیستم جهانی تعیین می گردد.  تلاش برای جلب دوستی کشورهای "مستقل" (که بسیاری از آنها تنها در معنای حقوقی، مستقل هستند)، تلاش برای تحکیم جبهه ضد امپریالیستی در آنها (در حالیکه در بسیاری از آنها تسلط امپریالیسم اشکال کاملأ جدید پیدا کرده و بنابراین تنها بر مدار جنگ طبقاتی میتوان تسلط امپریالیسم را ریشه کن کرد) و تلاش برای تقویت اقتصاد دولتی و همکاری با کشورهای سوسیالیستی (در حالیکه در بسیاری از این کشورها با دولتهای خودکامه ای که دارند، اقتصاد دولتی چیزی جز تقویت پایه اقتصادی خودکامگی نیست و در حالیکه همکاری با کشورهای سوسیالیست هیچ وقت این کشورها را از همکاری با قدرتهای امپریالیستی و وابستگی به آنها مانع نمیشود)، در عمل راه حمایت مؤثر از جنبشهای انقلابی و کارگری را در این کشورها مسدود می کند.  نتیجه این می شود که شوروی پاره ای از جنبشهای انقلابی را فقط  در چند قدمی قدرت کشف می کند و در غالب کشورهای دنیای سوم جنبش طبقه کارگر را نادیده می گیرد.  دفاع از دموکراسی و دفاع از تشکل های توده ای را بفراموشی کامل می سپارد.  بی شک بحث بر سر این نیست که شوروی و یا هر کشور سوسیالیست دیگر حق ندارد با این یا آن دولت خودکامه "دنیای سوم" روابط دیپلماتیک فعال داشته باشد.  مسلمأ روابط هیچ کشوری در صحنه بین المللی نمی تواند بی توجه به واقعیتهای بین المللی تنظیم گردد.  اما مسلمأ یک کشور سوسیالیست حق ندارد بخاطر ملاحظات دیپلماتیک، این یا آن دولت ضد کارگری، خودکامه و آزادی کش را، دولتی انقلابی معرفی کند.  حقیقت این است که اتحاد شوروی ابزاری برای تمایز میان "رئال پلیتیک" و سیاست همبستگی انقلابی ندارد و این یکی از اشکالات سوسیالیسم در شوروی و در بسیاری از کشورهای سوسیالیستی است.  اگر مصالح دیپلماتیک و توازن قوا در سطح بین المللی اقتضا می کند که مثلأ از رژیم خمینی حمایت کنند، طبقه کارگر و افکار عمومی کشورهای سوسیالیست از فاشیسم مذهبی عریانی که کشور ما را به سرزمینی طاعون زده تبدیل کرده بی خبر میمانند، و حتی فراتر، آنرا "انقلاب ضد امپریالیستی، دموکراتیک و ضد استبدادی" میشناسد!!  همین فقدان ابزاری برای تمایز میان "رئال پلیتیک" و سیاست همبستگی انقلابی موجب می شود که شوروی از جنبشهای کمونیستی و انقلابی در کشورهای جهان سوم انتظار داشته باشد که سازماندهی پیکارهای طبقاتی را در راستای سیاستهای آن تنظیم کنند.  طبیعی است که چنین انتظاری تنها از طرف احزابی چون حزب توده می تواند برآورده شود.  بدین ترتیب این احزاب به ابزار دیپلماسی شوروی تبدیل می شوند.  خط حزب توده با حزب توده از بین نمی رود، زیرا این خط همانطور که گفته شد ساخته حزب توده نیست، بلکه یک خط بین المللی است.  انتقاد راستین از خط حزب توده آنست که موجودیت احزابی چون حزب توده را ناممکن سازیم.  و این تنها از طریق مبارزه ایدئولوژیک ممکن نیست.  بلکه اساسأ با گسترش جنبش طبقه کارگر و ظهور یک جنبش کمونیستی توده گیر امکانپذیر است.  جنبشی که با اتکا به پایه توده ای خود راهش را بگشاید.  جنبش کمونیستی ما وقتی نیرومند شود، کشورهای سوسیالیستی و نیرو های ترقی خواه و انقلابی ناگزیرند از آن حمایت کنند و آنرا آنطور که هست بپذیرند. 

 

نقش حزب توده در بحران چپ

در این چند ساله بعد از انقلاب، خیانت حزب توده تنها در حمایت از رژیم خمینی خلاصه نمی شود.  خیانت (شاید به لحاظی بزرگتر) آن را باید در ضدیتش با سازمانهای انقلابی و دموکراتیک و مخصوصأ در تلاش سازمانیافته اش برای متلاشی کردن چپ، دید.  اگر تلاشهای حزب توده برای تشکیل به اصطلاح "جبهه متحد خلق" با رژیم ولایت فقیه ناموفق ماندند، تلاشهایش برای شکاف انداختن در صفوف انقلابی و دموکراتیک و مخصوصأ در متلاشی کردن بخش بزرگی از نیروهای چپ، به موفقیت‌های چشم گیری انجامیدند. حزب توده توانست بزرگترین سازمان چپ ایران، یعنی سازمان فدائی را، که در سال ۵۸ با نفوذی براستی توده ای، بزرگترین دژ اپوزیسیون انقلابی در برابر رژیم خمینی بود ، متلاشی سازد.  اکثریت این سازمان به خط حزب توده پیوست.  حزب توده از طریق بحران در سازمان فدائی، بسیاری از سازمانهای دیگر را به آشفتگی و انشعاب کشانید ویا نیروی آنها را در مبارزات ایدئولوژیک بر سر مسائلی هرز داد که با نیازهای مشخص پیکار طبقاتی درآن گیرودار ارتباط مستقیمی نداشتند.  اما اکنون که رسوایی حزب توده به اوج خود رسیده، هر کس در پی آن است که با استناد به رسوایی و ورشکستگی حزب توده، حقانیت خود را اثبات کند.  واین البته طبیعی است.  لیکن در کشور استبداد زده ما، که مساله اصلی غالبأ از میان برداشتن شرارت عریان بوده تا گذاشتن چیزی بجای آن، مفهوم منفی نیروی شگرفی دارد.  استبداد و تبهکاری های رژیم پهلوی و ضدیت با امپریالیسم جهان خوار آمریکا در اذهان بسیاری از توده های مردم و روشنفکران، خود بخود، برهان قاطعی شد بر حقانیت رژیم ولایت فقیه.  همانطور که جنایت و ظلمتی که رژیم خمینی می گستراند، گاه دلیل محکمی تلقی میشود بر حقانیت همه دشمنان این رژیم، تا آنجا که سلطنت طلبان نیز که نیم قرن این کشور را چاپیده اند، و رژیم خمینی دقیقأ ثمرۀ تلاشهای به اصطلاح " میهن پرستانه" آنهاست، اکنون از رو سیاهی خمینی، سرمایه ای برای خود می اندوزند.  و اینک ورشکستگی و خیانت حزب توده را نیز هر یک از مخالفان آن، خودبخود دلیلی می گیرد بر حقانیت خود.  اما حقیقت این است که کارنامه سیاه حزب توده فقط ورشکستگی و خیانت حزب توده را اثبات میکند و نه ضرورتأ حقانیت این یا آن مخالف حزب توده را.  تروتسکیستها و همه آنها که خیانت حزب توده را به پای "استالینیسم" می نویسند، اولأ فراموش میکنند که کارنامه پیروزیهای انقلابی آنچه را که "استالینیسم" مینامند در ستون بدهکاریهایشان بنویسند، و ثانیأ مهمتر از همه، فراموش می کنند که عده ای از تروتسکیستها هم ( مانند سازمان بابک زهرائی و دیگران ) مانند حزب توده، در جلب الطاف امام خمینی تلاش بسیار چشمگیری کردند.  مائوئیستها، خیانت "حزب خروشچفی توده" را دلیلی بر حقانیت خود می شمارند، و فراموش می کنند که حزب مائوئیستی رنجبران چه تلاشهایی برای اتحاد با امام خمینی انجام داد و چگونه در نخستین یورش رژیم اسلامی به کردستان ( در تابستان ۵۸) برای جنگ با "ضد انقلاب" در کردستان، اعلام آمادگی کرد.   به اصطلاح "چپ" های بورژوا مسلک خیانت حزب توده را نتیجه بلشویزم و لنینیسم اعلام می کنند و دلیلی بر حقانیت خود.  اما فراموش می کنند که ضدیت علیه سرمایه نتیجه القائات نیروهای چپ نبود، نیرویی بود که از اعماق جامعه ما برمی خاست.  اینها فراموش می کنند که توده های لگد مال شده مردم ما، از آنچه اینها می خواهند، بسیار فراتر می طلبند و فراموش می کنند که برنامه مطلوب آنها تنها با کشتار توده های گسترده ای که بسیار بیشتر می طلبند، می تواند عملی شود، یعنی منهای دموکراسی برای اکثریت مردم!  کارنامه سیاه حزب توده بخودی خود دلیل حقانیت راه دیگران نیست.  دیگران باید ببینند خود در این بحران چه سهمی داشته اند و مهمتر از آن باید حقانیت خط اثباتی خود را نشان بدهند، نه حقانیت انتقادشان را.  اما از این که بگذریم، بی هیچ تردید، حزب توده در این چند ساله گذشته بیش از هر جریان دیگر در دامن زدن به بحران چپ و شکاف در صفوف نیروهای انقلابی، نقش داشته است.  اما باید دید چرا؟  چپ جدید ایران، یا نسل جدید چپ در ایران، بعد از بحران عمومی ۴۲ - ۱۳۳۹، یعنی در دوره پانزده ساله آخر استبداد پهلوی، شکل گرفت.  بنابراین چپ جدید ایران، از لحاظ تبار، بیش از آنکه انشعابی از حزب توده باشد، انشعابی از جبهه ملی بود.  غالب کادرهای چپ، یعنی اکثر آنهایی که سازمانهای چپ را هدایت می کنند، نخستین تجربه سیاسی شان را در بحران عمومی سالهای ۴۲ - ۳۹ بدست آورده اند.  آن سالها ، سالهای نفوذ حزب توده نبود، سالهای انتحار سیاسی جبهه ملی و رادیکالیزه شدن جنبش ناسیونالیستی بود.  جنبش چپ در پانزده ساله آخر استبداد پهلوی، اساسأ یک جنبش ضد دیکتاتوری و ضد امپریالیستی بود، واز نظر ایدئولوژی، بیشتر از مارکسیسم چین و مارکسیسم جنبش های مشابه خود در امریکای لاتین تاثیر پذیرفته بود تا از حزب توده.  جنبش چپ در سراسر ایندوره بیشترین درگیری و خصومت را با حزب توده داشت.  بدلیل اینکه اتحاد شوروی روابط  بسیار خوبی با رژیم پهلوی داشت و حزب توده نه تنها این روابط را تائید میکرد، بلکه اصلاحات شاهانه را مثبت می نامید و امیدوار بود رژیم "دیکتاتوری وابسته به امپریالیسم شاه" ( مفهومی که در دستگاه تحلیلی چپ نقش بسیار مهمی داشت ) آزادیهای سیاسی اعطا کند و حتی "راه رشد غیر سرمایه داری" در پیش بگیرد.  با در نظر داشتن این حقایق در باره چپ ایران، باید دید حزب توده چگونه توانست در صفوف آن بیش از هر جریان دیگر نفوذ پیدا کند؟  حقیقت این است که بحران چپ نه تنها جدا از بحران هژمونی (یعنی بحران آشفتگی طبقاتی) در جامعه ما قابل فهم نیست، بلکه خود عمدتأ انعکاسی از آن است.  اگر بحران چپ را صرفا به این یا آن اندیشه مجرد نسبت ندهیم، بلکه برعکس هویت ایدئولوژیک بحران زده چپ را در متن پیکار‌های طبقاتی چند سال اخیر برسی کنیم، درخواهیم یافت که حزب توده و یا هر جریان سیاسی دیگر، بیش از آنکه منشا بحران چپ باشد، به بحران هویت چپ دامن زده است.  چپ ایران بهمان دلائلی که در پانزده ساله آخر استبداد پهلوی با حزب توده خصومت ورزیده بود، در دوره بعد از قیام زیر تاثیر حزب توده قرار گرفت.  آتشبار حزب توده علیه چپ، از ماجرای سفارت به اینسو، با مهمات ایدئولوژیک خود چپ ، او را زیر آتش گرفته بود.  چپ ایران در دوره پانزده ساله آخر رژیم پهلوی، منشا اصلی استبداد پهلوی و تمام تفاوتهای آنرا، بیش از آنکه در مناسبات طبقاتی و تولیدی جامعه جستجو کند، در وابستگی به امپریالیسم آمریکا می دید. خمینی با تسخیر سفارت آمریکا، با اعلان جنگ به "شیطان بزرگ" درست همان حلقه ای را زیر ضرب گرفته بود که چپ آنرا منشا اصلی تمام تباهی ها می دانست.  چپ ایران اساسأ یک جنبش پوپولیستی بود (و هست)، بنابر این خمینی با تسخیر سفارت آمریکا بیش از هر چیز، دستگاه تحلیلی این جنبش را مختل کرد.  گسترش نفوذ حزب توده در صفوف چپ از ماجرای سفارت شروع شد، زیرا ضد امپریالیسم چپ و ضد امپریالیسم حزب توده بر هم منطبق شده بودند، و نفوذ حزب توده در صفوف چپ، از همین نقطه اشتراک شروع به گسترش کرد.  بی تردید در پاره ای سازمانها، این گسترش نفوذ از طریق مفاهیم دیگری تسهیل می شد و یا متوقف می گردید.  اما در هر حال بحران چپ اساسأ از ایدئولوژی پوپولیستی آن سرچشمه می گیرد.  این بحران نه تنها در سازمانهایی که تحت تاثیر حزب توده قرار گرفتند، بلکه حتی در بسیاری از آنها که بیشترین خصومت را نسبت به حزب توده بروز دادند، ریشه هاس عمیقی داشت (و متاسفانه هنوز هم دارد).  چپ پوپولیست نمی تواند در حالی که مبارزه ضد امپریالیستی را سازمان می دهد، مبارزه طبقاتی را سازمان بدهد؛ در حالیکه از دمکراسی دفاع میکند، پرچم پرولتری را برافرازد.  چپ ایران تنها با دست یافتن به نگرش مارکسیست ـ لنینیستی می تواند در پیکاری واحد، در عین حال که با امپریالیسم مبارزه میکند، از دموکراسی دفاع کند و برای رهبری طبقه کارگر و قدرت پرولتری بجنگد.  

 _____    

 

 

*این مقاله اولین بار در نشریه تئوریک راه کارگر، شماره ۱، شهریور ۱۳۶۲، چاپ شد.

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©