تاریخ
مجهول ورامین!
نگاهی
کوتاه به
زمینههای
اجتماعیِ
فاجعهی
ورامین
محمد
غزنویان
الف
آنچه
طی روزهای
گذشته در
ورامین رخ
داده است، بیتردید
یک فاجعهی
تمامعیار
است. فاجعهای
باورنکردنی
که اجزای
برسازندهی
آن را کودکان
نمایندگی میکنند.
کودکی که به
شکلی فاجعهبار
کشته میشود و
کودکی که به
شکلی فاجعهبار
میکشد و باز
بدون کمترین
تردیدی طی
فرایند دادرسی
قضایی کشته
خواهد شد. این
فاجعه با توجه
به مهاجربودن
کودک قربانی
میتواند
واجد سویههای
دیگری نیز
باشد. اگرچه
ممکن است
تکانههای
ناشی از
سرکوبِ میل
جنسی دستمایهی
انگیزهشناسی
این فاجعه
باشد، ولی این
تکانه در بستری
ایدئولوژیک
نطفه بسته است
تا ما را
ناگزیر کند که
از رهیافتهای
صرفاً راونشناسانه
و ذاتگرایانه
فراروی کنیم.
در
واقع، همین
شکل از فراروی
است که بسیاری
از مخاطبان
خردهرسانههای
اجتماعی را
نسبت به سائقهای
نژادپرستانه
در این فاجعه
برانگیخته کرده
است. چنین
برداشتی اگر
برخی از
مؤلفههای
اقتصادی و
اجتماعیِ
منطقهی
ورامین را بهعنوان
پیشفرض
استدلال لحاظ
کرده باشد،
نمیتواند بیراه
باشد. با اینحال،
میتوان
پرسید که آیا
میتوان
کودکی هفده
ساله را واجد
چنان درکی
افراطی از
نژادپرستی
دانست که مجموعهی
اقداماتِ او
را بهعنوان
تهاجم یا حتا
جنونی
نژادپرستانه
قلمداد کرد؟
ب
بههیچوجه
تصادفی نیست
که تفکرات
نژادپرستانه
عموماً در
محلات تهیدستنشین
مورد اقبال
قرار میگیرد
یا در بسیاری
از مقاطع
تاریخی که
نژادپرستی
اقدام به
تجدید سازمان
کرده است، بخش
قابلتوجهی
از پیادهنظام
خود را از این
محلات جذب
کرده است. این
حاشیهنشینها،
بهدلیل
محرومیت
بنیادین از
بازتوزیع
خدمات اجتماعی،
به بستر
مساعدی برای
تبلیغ و رشد
افراطگرایی
در هر دو شکل
نژادی و مذهبی
تبدیل میشوند.
وجود گسستهای
عمیق بین این
محلات و بدنهی
اصلی شهر، و
طردشدگی از
بطن تحولات
سیاسی، این
محلات را به
قرنطینههایی
بدل میکند تا
آفات و آسیبهای
اجتماعی را در
حصار بستهی
خود بازتولید
کنند. چنانکه
اکثریت جمعیت
تشکیلدهندهی
بزهکاران،
اعدامیان یا
کسانی که در
راستای طرحهای
نمایشیِ
امنیت
اجتماعی در
کوی و برزن
گردانده میشوند،
متولدین یا
ساکنین همین
محلات هستند.
از همین روست
که یگانه تسمهای
که این محلات
را با مرکز
تصمیمگیریهای
اقتصادی کشور
در ارتباط
نگاه داشته
است، همان
دریافت
ماهیانهی
یارانههای
نقدی است.
تسمهای
شکننده که در
جنب خود به
برخی نگاهدارندههایِ
مذهبی و
شوونیستی
تجهیز میشود
تا حتیالمقدور
زیست ساکنان
را واجد معنا
کند. اما این
معنایابی علیالعموم
همراه است با
دستیازیدن
بر همان خطوط
افتراقی که
حاکمیت یا جریانهای
ایدئولوژیکی
که در برخی
منافع بلندمدت
با حاکمیت
تشریک مساعی
دارند
برساختهاند.
بهعنوان
نمونه، کافی
است دقت کنیم
که طی قریب به
چهار دهه پس
از انقلابْ
مهمترین
ارجاع تاریخی
دستگاه
ایدئولوژیک
دولت به نقش
ورامین در
سرنوشت سیاسی
ایرانیان، به همان
راهپیمایی
کفنپوشان
پیشوا در روز
پانزده خرداد
بازمیگردد.
این دقیقاً
همان نیاز
حاکمیت به
ساکنین این
نواحی است.
نیاز به آنها
بهمثابهی
کسانی که با
توسل به سویههای
قضاوقدری از
دیانت از
سرنوشت خود
فراروی نکنند،
ولی در برخی
بزنگاههای
سیاسی مانند
ایام
انتخابات یا
درگیریهای
خیابانی به
نفع نظام
حاکمیت سازماندهی
شوند.
ج
صبح
روز سیویکم
خرداد
هشتادوپنج
«احمد
پیرانی»، یکی
از سرشناسترین
بزهکاران شهر
قزوین، در
ملاء عام
اعدام شد.
پیرانی ساکن
«عمر محله»ی
قزوین بود.
محلهای که
سالیان
طولانی است
قلب تپندهی
پخش و توزیع
مواد مخدر،
مشروبات
الکلی و … است،
و پیرانی
سرآمد
بزهکاران این
محله محسوب میشد.
وجه تسمیهی
محله نیز
سکونت اقلیت
سنی مذهب بوده
است که بهدلیل
طردشدگی از
بدنهی بهشدت
معتقد شیعی
شهر قزوین بهتدریج
به این جهت
سوق داده شده
است که امورات
خود را بر
اساس تخصص در
انواع و اقسام
جرائم پیش میبرد.
آنچه بعد از
اعدام احمد
پیرانی بسیار
با-اهمیت بود،
عزاداری برای
او همچون یک
قهرمان بود.
بسیاری از
نوجوانان
محله، که برخی
از آنها حتا
یک بار موفق
به دیدار او
نشده بودند،
یا مصمم بر
گرفتن تقاص
قهرمان محلهشان
در آینده
بودند و یا
اینکه آرزو
میکردند
روزی پا جای
پای پیرانی
بگذارند. در
واقع، در
وضعیت قطع
ارتباط نظاممند
با بدنهی
اجتماع و
چسبیدن داغِ
عنوان محلهی
بزهکارپرور
به آن، قهرمانهای
این محلات از
میان چاقو و
هروئین سر
بلند میکنند.
وضعیتی که در
رمان «بیلی
بتگیت» اثر ال
دکتروف نیز بهخوبی
ترسیم شده است
و نشان میدهد
که بچه پاپتیهای
محلهی
«برانکس» چه
تلاشهایی میکنند
تا قدمی به
آقای «شولتس»
قاچاقچی الکل
و قاتل حرفهای
نزدیک شوند.
تصور کنیم که
کسانی نظیر
پیرانی بر اثر
برخی خردهحسابها
از سویی و
متأثرشدن از
برخی آیینهای
سادهسازیشده
برای
تهیدستان از
سوی دیگر، چاقوی
خویش را به
سنگ قومیتگرایی
نیز تیز کنند!
روایات مندرج
در فیلم American Histiry
X بهخوبی
نمایانگر
چنین وضعیتی
است. روایتی
که در آن،
فرزندان یک
مأمور آتشنشانی
که در درگیری
با سیاهپوستان
کشته شده است،
عامیلت
سیاهان را در
قتل پدر خود
به نقش جامعهی
سیاهان در
تمام
نابسامانیهای
جامعهی
آمریکا تعمیم
میدهند.
فرایندی که از
این دو فرزند
دو فاشیست میسازد
که هدف خود را
لتوپار
کردن سیاهپوستان
میدانند.
د
درست
یکسال قبل،
سازماندهندگان
حکومتیِ
راهپیمایی
روز کارگر بهجای
اینکه تضاد
طبقاتی را
برجسته نمایند
و سیاستهای
دولت و بخش
خصوصی را
نشانه
بگیرند، در
عوض
راهپیمایان
را به پلاکادرهایی
تجهیز کردند
که بهوضوح
مهاجرین
افغانستانی
را عامل
بیکاری کارگران
ایرانی
قلمداد میکرد.
در واقع،
برگزارکنندگان
این آیین بینالمللی
درست در نقطهی
مقابل هستهی
مرکزی این
گردهمایی، که
چیزی نیست جز
به صحنه
کشاندن اتحاد
پرولتاریا،
روز کارگر
پایتخت را به
نمایشی
نژادپرستانه
تقلیل دادند و
زحمتکشان
افغانستانی
را به سوژﮦی
تنفر کارگران
ایران تبدیل
ساختند. کافیست
در نظر بگیریم
که در همان
فواصل زمانی
«کارخانه قند
ورامین»، که
مهمترین
نشانهی
صنعتی این
منطقه بود،
تعطیل شده و
متعاقب آن بیش
از چهارصد
کارگر بیکار
شدند. قابلتصور
است که وقتی
حاکمیت در یک
مراسم علنی و
دولتیْ
مهاجرین را
عامل رشد فقر
و بیکاری معرفی
میکند،
هزاران هزار
ساکن
افغانستانیِ
ورامین به
آماج خصم
چهارصد
خانوار بیرزقوروزی
شدهی
ورامینی
تبدیل خواهند
شد. بیتردید
فاصلهی
گفتمانهای
باب روز در
مرکز تا
ورامین بسیار
بسیار زیاد
است. با این
حال،
کارگرانی که
تحتتأثیر
نفرتپراکنیِ
رسمی بهاصطلاح
نمایندگان
کارگریْ از
مرکز به حاشیه
بازمیگردند،
حامل تحفههای
سمی و خطرناکی
هستند. اگر در
این میان چند کارگر
سخنور به
حلقوم رسای
پیام حاکمیت
به
بیکارشدگان ورامین
تبدیل شوند تا
تخم نفرت را
بهسرعت در دل
تهیدستان
بکارند و نگاهها
از سمتوسویِ
دشمن طبقاتی
بهسمت بخشی
از نگونبختترین
اعضای طبقهی
کارگر ایران
یعنی کارگر
مهاجر
افغانستانی بازگردد،
این خطر وضوح
بیشتری پیدا
میکند.
احتمالاً
چنین پدیدهای
درست همان
تاریخ مجهول
تهیدستنشینان
ایران نیز
هست؛ جایی که
هر گونه همآمیزی
با مهاجران را
ممنوع یا واجد
کراهتِ
شهروند
ایرانی میکند
تا همزیستی
طبقهی کارگر
تحتالشعاع
کذبترین و در
عین حال مهلکترین
تضادهای
قومیتی قرار
گیرد ( طبق
آمارهای موجود،
با وجود اینکه
ورامین تنها
چهار درصد از
کل جمعیت
استان تهران
را دربرمیگرد،
ولی این شهر
دارای نرخ
بیکاری تا
حدود پانزده
درصدی است).
ه
کافی
است در نظر
بگیریم که
پیادهنظام
تبعیض درست
بیخ گوش کودک
قربانیکنندهی
ورامین و تمام
همسالان و همطبقهایهای
او در منطقه
در حال مشق
نژادپرستی
است! بهعنوان
نمونه، دو
اردوگاه از
مخوفترین
اردوگاههای
نگهداری
مهاجرین
افغانستانی،
یعنی
«عسگرآباد» و
«گلتپه»، در
ورامین قرار
دارند، دو
اردوگاهی که بسیاری
از مهاجرین
افغانستانی
از آنها بهعنوان
«اردوگاه
وحشت» یاد میکنند.
مکانهایی که
گردانندگانشان
از هیچگونه
شکنجه، آزار
روانی و جسمی
نسبت به مهاجرین
دستگیرشده
کوتاهی نمیکنند.
حال آن که دو
زندان خورین و
قرچک نیز در
منطقهی
ورامین قرار
دارند که
پذیرای بخش
بزرگی از زنان
و مردان
بزهکار بومی و
یا برخی از
مجرمان سایر
نقاط کشور
است. در میان
بزهکاران
ورامین فردی
با نام مستعار
«قوقول» بهتنهایی
بیش از صد نفر
را با سلاح
سرد و گرم مجروح
و نقص عضو کرده
است و بعد از
گذشت سالها
نام «ممد بیجه»
همچنان اسم
رمز وحشت در
ورامین و
پاکدشت است.
بیجه حدود
هفده کودک را
پس از تجاوز
به قتل رساند
تا بهتنهایی
عنوان
پرطمطراق
مخوفترین
قاتل زنجیرهایِ
تاریخ قضایی
ایران را یدک
بکشد. بیجه
نیز مانند
بسیاری از
قاتلین زنجیرهای
مبنای زیست
خود را انتقامگیری
از اتفاقات
دوران کودکی
گذاشته بود و
همانطور که
پدرش بهعنوان
کارگر کورهی
آجرپزی هر روز
به او آسیب میرساند،
او نیز کودکان
پرشماری را به
کورههای
آجرپزی
پاکدشت و
ورامین کشاند
و سربهنیست
کرد.
اگر به
مجموعهی
عوامل و پیشزمینههای
تاریخیْ
مواردی همچون
عمومیتیافتن
برخورد تبعیضآمیز
با مهاجرین
افغانستانی،
صدور جواز دولتی
برای ممنوعیت
تردد
رانندگان
افغانستانی،
و ممنوعیت
ایشان از عادیترین
مراودات
اقتصادی
روزمره —که
گاهیاوقات و
در برخی استانها
تا سطح
ممنوعیت در
خرید از فروشگاههای
ارزاق عمومی
شدت می گیرد—
را
بیافزاییم، بستری
مشخصاً
آمیخته به
عفونت خواهیم
داشت که نوجوان
ورامینی را
همچون عاملی
جهشیافته در
نوزایی
نژادپرستی در
ایران خواهیم دید.
نوجوانی که
شاهد آن است
که نهاد آموزش
رسمی در کشور
نهتنها هیچ
سازوکاری
برای مقابله با
نژادپرستی و
تبعیض تدارک
ندیده است،
بلکه این
«نهاد آموزشی
و فرهنگی»
چهار دانشآموز
افغانستانی
در یکی از
مدارس تحت امر
ادارهی
آموزش و
پرورشِ
پاکدشت و
ورامین را
تنها به جرم
همراهنداشتن
کتاب درسی
مستحق آن میداند
که دستهای
خویش را در
چاه توالت
مدرسه فرو ببرند.
در
واقع، آنچه بهعنوان
تکانهی جنسی
مطرح شد را میتوان
بهمثابهی
عینیترین و
بیرونیترین
تبلور عفونت
در این بستر
دانست و
قربانی شش
ساله را بیش
از آنکه در
حین عذابکشیدن
از ضربات چاقو
و سوزندگی
اسید تصور کرد،
گرفتارآمده
در تار
عنکبوتی دید
که بر پایههای
مادی تاریخ
مجهول تهیدستنشینان
بنا شده و با
تاروپود
تبعیض نظاممند
و خشونت
ساختاری
استوار شده
است. از همین روست
که یکسر
نژادپرست
دانستنِ عامل
این فاجعه نهتنها
اغراقآمیز
بلکه جوازی
است برای
نادیدهگرفتن
متافیزیکِ
خشونت سازمانیافته
در پس پشتِ
این ماجرا.
کودک هفدهی
سالهای که
توانسته
جنایتی در این
سطح را رقم
بزند، بهسهولت
محمد بیجهی
دیگری میتوانست
باشد که سرکوب
کودکی و سرکوب
اجتماعی را به
نخنماترین
روایتهای
نزادپرستانه
مجهز کند و در
آیندهای نه
چندان دور
کودکانی را با
جرم نژاد و
ملیت به مسلخ
ببرد. نظام
قضایی جمهوری
اسلامی برای
دادن پاسخی
مقطعی به
احساسات
برافروختهشدهی
برخی از
شهروندان، بهسرعت
جسم این کودک
را بهعنوانِ
عامل خطرناک
نابود خواهد
کرد تا نقش غیرقابلانکار
حاکمیت را در
بازتولید این
توحش نژادپرستانه
به حاشیه
براند. کودکی
که کودکی را کشته
است، بهزودی
کشته خواهد
شد، اما باید
بر این نکته
تأکید و تکرار
نمود که او به
تناسب سن خود
—در مرز میان
کودکی و
جوانی— نشانهای
است فوقالعاده
با-اهمیت از
شکوفایی
دوران جدیدی
از خشونتهای
قومی در
ایران.
فروردین
۱۳۹۵
برگرفته
از :«پراکسیس»
http://praxies.org/?p=5365