چرا من
یک اصلاح طلب
نیستم؟!
آبتین
زینالی
با خود می
اندیشم که چه
تفاوتی می کند
اگر ما (فتنه
گران) نیز
منتقدانمان
را به خودی و
غیر خودی،
آشنا و
بیگانه، و
درونی و
بیرونی تقسیم
کنیم؟!
گویی عده
ای ملکه
ذهنشان شده
است که "دروغ
مصلحت آمیز به
از راست فتنه
انگیز". مگر
حاکمیتی که در
برابرمان
ایستاده غیر
از این می
گوید؟ به
راستی فتنه گر
کیست؟ فتنه گر
کسی است که
حقیقت را می
جوید و می
پرسد تا بداند
چرا چنین است؟
فتنه گر
الزاما
پرسشگر است، مصلحت
گرا نیست!
فتنه گر کسی
است که پاسخ
می طلبد حتی
اگر ملتی
پرسشگری را حق
وی نداند. چون
خود می داند
که حق اوست که
بپرسد!
آقایان
چگونه باور
کنیم که چنین
بدعتی را دلسوزانه
باب می کنید
وقتی به هنگام
پرسش جواب می
دهید که
اقتضائات و
ضرورتهای
موجود فضای
مناسبی را
برای طرح این
گونه سوالات
ندارد! اقتضای
موجود، شرایط
حاد انقباض
فکر و اندیشه این
ملت است.
درنگی باید!
این تغافل و
مماشات عمدی
است، اگر سهوی
بود شاید می
شد گذشت. اما
نادیده گرفتن
مکرر پرسش ها
و سکوت به جای
پاسخ، به
راستی که عمدی
است. زمانی که
حق طبیعی و
بدیهی چون طرح
یک پرسش،
مذموم و منتفی
دانسته می شود،
زمانی که
پرسشگر در
بهترین حالت
ممکن نادیده
انگاشته می
شود، وقتی که
به جای نقد
تفکر و ترویج
تدبر، بسط
تحکم بنشیند و
از دم زدن به
نق زدن تعبیر
شود، آنگاه
زمانی است که
اصلاح طلبی در
عمل به
استبداد طلبی
تعمیم می
یابد. نمی شود
که خواهان
برچیدن
استبداد باشیم،
اما آنگاه که
مورد پرسش
قرار بگیریم
بگوییم که
پرسشگران
فتنه گران
جنبش اند.
باید از
خود بپرسیم
آیا در حد
شعار و ادعا
نمانده ایم؟
آیا در ژست
آزادی خواهی
نایستاده ایم؟
همرهان مصطلح
و غم خوارن
مطلع پس از
سالها خود
سانسوری در
جوانب مختلف،
حال به تشویق
دیگر افراد
برای تمکین
بدین نگرش و
کنش پردا خته
اند. روشن است
آنان که خود
را سانسور می
کنند، دیگران
را بیش از خود
مستحق سانسور
می دانند و
عمل خویش را
واجب می یابند.
آخر پدر
جان به چه
زبان باید گفت
و به کدام لغت باید
نگاشت که
سانسور غیر
فرهنگی است،
غیر انسانی
است، برخلاف
شعارهایی است
که سر می دهیم.
در مذهب و
مسلک و مرام و ...
یک آزادی خواه
سانسور و حذف
نقطه نظرات
مخالف یا
متنافر هرگز
پذیرفتنی
نیست و هیچ
استثنایی را
شامل نمی شود.
اگرها و مگرها
هم سرش نمی
شود. آزادی
خواهی قبل از
هر چیز یک
فرهنگ غنی
است. دست چین
شدنی نیست که
به میل مان هر
بلایی خواستیم
بر سرش
بیاوریم و در
آخر بگوییم که
این مترسک زشت
آزادی است.
رستوران سر
راهی که
بگوییم مردم
گرسنه اند ،
مجبورند
بیایند و
بخورند و بروند
، این ما
هستیم که می
مانیم پس هر
چه خواستیم به
خوردشان می
دهیم. فقط حذف
ساختار حکومتی
انحصارطلبی
مد نظر نیست،
بلکه باید
ابتدا در جهت
تغییر فرهنگ
پذیرش هر گونه
نگاه انحصار
طلبانه ای
باشیم.
تشکیک
سیاسی اولین
خشت بنای
دموکراسی
است، نهراسیم
از آنکه
مردممان به
همه چیز شک
کنند و پرسش
گر باشند.
بلکه بترسیم
از امروزمان
که دهانها
بسته است و
آنان که چون و
چرا به راه می
اندازند، زندان
سزاوارشان می
گردد. نگوییم
فلان سوال و
بهمان پرسش
جایش نیست.
نگوییم مصلحت
ایجاب می کند
که حال
نپرسیم،
پیداست که
جایش همین
جاست. رویش
علامتهای
سوال بر هر
کوی و برزن
ذهن عامه مردم
و رها کردن آن
بی هیچ پاسخ
درخوری، باعث رشد
بی فرهنگی می
شود که چون
مرضی واگیر بر
جان و زبان
جاری و ساری
می گردد. مگر
می شود انقباض
دردناک
اندیشه ای را
در پس پرسشی
نادیده گرفت و
گفت که خود به
خود حل می شود.
پرسشگر نه
متهم است نه
مجرم نه
متخلف! بلکه
موهبتی است که
روشنگر جامعه
و فرهنگ است.
راندن هر
پرسشگری یعنی
آنکه حرف نزن
و ... . و در نتیجه
او محل و
مجالی برای
سخن نمی یابد
و به طبع
جامعه دچار
رخوت و
سرسپردگی می
شود. بدین
ترتیب پرسشگر
به کنج عزلت
تبعید می شود
و چون دیگر
گوش شنوایی
نیست، ناچارا
وارد ستیز می
گردد،
در نتیجه
فرهنگ غنی
پرسش به بی فرهنگی
دشمنی و ستیز
سقوط می کند.
آقایان
باید دید کدام
مقدرات و
مکررات ما را
بدین برزخ
کشانده و بر
سیاهی نشانده.
باید کنکاش
کرد چه شده
است که در
نظام جمهوری
اسلامی کسی که
سه برادرش در
دوران جنگ زیر
همین پرجم به
شهادت رسیده
اند، امروز حق
پرسش ندارد.
کسی که انقلاب
را سامان
بخشیده اکنون
مجوز سئوال
کردن ندارد.
کسی که نخست
وزیر هشت سال
جنگ بوده نمی
تواند چون و
چرا کند! این
بی فرهنگی از
کجا نشات می
گیرد که بلای
جان و آمالمان
گشته است.
او که به هر
مصلحت خیر
خواهانه ای یا
نگاه پدرانه
ای یا تدبیر
قیومانه ای
جلوی سرچشمه
پرسش را می
بندد و طغیان
ذهن پرسشگر را
پوچ می انگارد
و می پندارد
هر پرسشی جایی
و هر نکته
مکانی دارد،
باید بداند که
عصیانی در راه
است که این
بار دامان او
را برای پرسش
خواهد گرفت.
نمی شود گفت
که چون پرسش
تو در محدوده پاسخی
نیست که می
خواهم بگویم،
پس نپرس! این که
مصداق پاسخگو
بودن نیست،
تبلیغ و
ترویج
فرهنگ
قهقرایی است.
مصلحت گرایی
باب کردن
فرهنگی است که
مدعاست می
توان حقایق را
در برخی مواقع
ذبح نمود و البته
در اینجا برخی
مواقع، می
تواند بسیاری
مواقع یا
همواره تعبیر
شود.
کافی
است که به هر
سویی چشم
بگردانیم تا
جای خالی
پرسشگران اعم
از هنرمندان،
نویسندگان،
پزشکان،
دانشجویان،
کارگران،
معلمان،
وکلا، وزرا و ...
را در جامعه
ببینیم. پرسش
گران را می
توان در زندان
یافت. چرا که
پرسشگری فتنه
گری است.
اگر دم از
روشنگری و
شفاف سازی در
عمل می زنیم آن
هم با بانگ
بلند، باید
فرهنگ سازی
کنیم، آن هم
نه برای دیگران
که ابتدا از
خویش آغاز
کنیم. یادمان
باشد که ما
یگانه کاشف
حقیقت نیستیم
و بر فرض محال اگر
هم باشیم،
نباید بر
ادعای
استخراج
انحصاری آن
بایستیم. و
تنها محک و
معیار حقیقت
مکشوفمان
پرسش و البته
پاسخ است.
عمومیت
نیافتن خرد و
نگرش انتقادی
در جامعه از
طرفی باعث
تسری سستی و
کرختی در ذهن
و اندیشه عامه
شده و از سوی
دیگر موجب خود
تاییدی و تشرف
و مباهات به
عقاید و عرایض
خود و خودی و
خاصه می گردد. اینکه
بگوییم عموم
مردم صلاحیت
انتقاد، پرسش
و بیان اندیشه
هایشان را
ندارند خود
ترویج فرهنگ
خودکامگی است.
فرقی هم نمی
کند که
نگاهمان
دلسوزانه و
پدرانه باشد
یا سیاست مابانه
یا مصلحت
گرایانه یا هر
نگاه دیگری.
مهم این است
که چنین نگاهی
حتی یک وجب هم
جا برای تدبیر
قایل نیست و
عجب آنکه همه
جا رد پای تقدیر
را می بیند.
این عین تهاجم
فرهنگی است.
تقدیس و
تقدس گرایی
یعنی حیطه ای
بر پایه
مفروضات که
ورود هر
پرسشگری بدان
جا رد شدن از
خطوط قرمز
(شرک) است.
مانند بتخانه
های عهد عتیق،
چرا که شاید
چیزی ببیند که
نباید دیده شود.
شگفت آن که هر
روز هم به آن
مقدسات افزون
می شود، گویی
هر چیزی که
قرار است بویش
بلند شود بدان
جا منتقل می
شود و خب دیگر مقدس
می شود و ... .
البته هدف
توزیع نشدن
خبر، تحقیق
نکردن،
پوشیده داشتن
حقیقت و دفع،
طرد، نفی و
واپس زدن خرد
انتقادی است.
پیداست که پرسش
گرایی با تقدس
گرایی منافات
دارد، این است
که تقدس مابی
باب می شود.
قرار و
مدارها
گذاشته می شود
و خطوط قرمز
برای ایجاد اختناق
و خفقان ذهن
من و تو کشیده
می شود و هر روز
افرادی در
هیبت های
یکسان و هیئت
های گوناگون
می آیند و
خطوط را پر
رنگتر و افزون
تر می سازند.
قوز بالا قوز
زمانی است که
می بینی همان
ها که این مرز
های قرمز را
کشیده اند،
آری، خود در
آن میان گیر
کرده اند. به
جایی رسیده
اند که حتی
مجوز پرسشی را
در تجاوز به
برادر و
خواهرشان
ندارن!،
امکانی که
خودمان از
خودمان سلب
کرده ایم و
این نصیب نسل
های انقلاب و
جنگ مان گشته،
بی فرهنگی ای
که او بر سر او
و دیگری بر سر
دیگری فریاد
می کشد.
براستی پشت آن
خطوط قرمز
مفروض و موهوم
چه چیزی خفته
است که پرسیدن
از آن ما را بر
می آشوبد؟
مفروضات
و موهوماتی را
مقدس جلوه می
دهیم و متبحرانه
خطوط قرمز
ترسیم می کنیم
تا جایی که حتی
خواص با بصیرت
نیز برای پرسش
و بیان عقیده
در آن غالب حق
اظهار نظر
ندارند چه
برسد به عام مردم
که به گمانشان
همیشه بی بصیرت
اند! زمانیکه
به خود می
آییم می بینیم
که دیگر فضایی
غیر از خطوط
قرمز متصور
نیستیم. حتی
جایی برای دو
پایمان نیست و
یک پایمان روی
هوا است، چه
برسد محیطی
برای تدبیر و
تفکر،
چون و چرا یا حتی
تنفس.
نمی دانم
این فرهنگ
موروثی یا
بهتر بگویم
شبه سازی
فرهنگی را از
کجا به میراث
برده ایم که
از طرفی مردم
را به تاسی و
تبعیت از
رهنمود های
خود می خوانیم
و داد سخن می
رانیم که
تغییر فوری و
عاجل ساختار
سیاسی امکان
پذیر نیست و
یا فایده ای
برای استقرار
دموکراسی در
ایران ندارد و
مردم را از
تجارب انقلاب
مشروطه و 57 بر
حذر می داریم.
از سوی دیگر
درباره پروسه
دگرگونی بنیادی
فرهنگ و
الزاما و
اجبارا گذر از
این راه
طولانی روده
درازی می
کنیم، اما
زمان عمل که می آید
به رغم تظاهر
شدید به صراحت
گفتمان،
گرفتار
دوگانگی می
شویم و
پرسشگران این پروسه
را به چوب و
چماق می بندیم
و می رانیم.
مقدرات
اجتماعی بدون
در نظر گرفتن
حق فرد فرد آن
اجتماع به هیچ
معنا و مفهومی
نمی نشیند و اینکه
ما در هر
تنگنای
سرنوشت سازی
که گرفتار می
شویم تکلیف
فرد به تمکین
را خواستار
باشیم و به
نوعی قانون
نوشته یا نا
نوشته از آن
بهره بگیریم،
نه تنها دردی
را درمان نمی
کند که مستوجب
تصلب شرایینی
می شود که یکه
راه برون رفت
از این بن بست
است و آن راه
جز پرسشگری
معبر دیگری
نیست. برای
اثبات و تثبیت
خویش نیازی به
حذف تفکر
انتقادی نیست
بلکه نیازی مبرم
و فوری به خلق
پاسخ است،
همین و بس.
گویا
حضرات دامت
برکاته بر این
عقده و عقیده
ایستاده اند
که تمامی
مناصب آزادی
خواهی در
اختیار
آنهاست و تنها
مصادر
دموکراسی آنهایند،
و آنچه مقرر
می کنند همان
است و نظرشان بر
نظر دیگران
رجحان دارد و
گوییا نان
سیاست در تنها
تنور موجود،
در تنور گرم
اصلاح طلبان طبخ
می شود و به
دست مردم می
رسد و بدبختانه
آنان نیز چاره
ای جز تبعیت و
تناول آن ندارند،
حتی اگر آن
تدبیر خام
باشد، اگر آن
سیاست سوخته
هم باشد باید
به زور میل
شود.
و باز گویی
اصلاح طلبان
نمی خواهند که
بیاموزند در
دنیای
مدرنیته طرز
پیدایش و تحول
و حضور افکار
روشن تغییر
کرده است و
فقط دست های
آنان نیست که
سیاست می
پرورد. و
آنگاه که
تفکری انتقادی
هنجارهای
سیاسی آنان را
با سئوال
مخاطب قرار می
دهد، نگرانی
عمیقی در بین
شان اوج می گیرد،
محافظه
کاریشان به
چالش کشیده می
شود و می توان
اصطکاک تفکر
سنتی و
مدرنیته را به
وضوح شنید.
آنان تاب چون
و چرا ندارند
و به بطلان
نظریات و
انتقادات
مطروحه به
میزان ایمان
به مفروضات و
عینیات
مشروحه خویش
مطمئن هستند.
انحصارطلبان
رهبری و کلام،
خویش را تنها
اصلاحیون ذی
صلاح و تافته
ای جدا بافته
می انگارند و
عدول کردن
منتقدان از
سیاست های
آمرانه و فرقه
گرایانه شان
را تجاهل و
تغافل عده ای
غرب زده قرتی
می پندارند که
دلسوزان
مملکت را
نادیده گرفته
اند. این گونه
است که اصلاح
طلبی استعاره
ای برای آزادی
می گردد و جا
انداختن این
توهم به جای
حقیقت یا
واقعیت خود
بازار گرمی
برایشان می
شود که هر کسی
را بر آن دستی
است و دستی
دیگر در پیش. مقدر می
شود تا فرجام
کار بدستان
ایشان به بر
نشیند. مدعی
شده اند که
نخبگانی
هستند که
سرنوشت جنبش
مردم ایران به
اندیشه آنها
بستگی دارد و تاسی
به ایشان تنها
گذرگاه ملت به
سوی آزادی است.
اما چگونه
گذرگاهی که در
تمام لحظات
سرنوشت سازش
عام فرهیخته
از آن پیش
بوده اند.
گذرگاهی در
پشت سر به
مسیری، شاید
راه بازگشت و
روی دیگر این
ایثار به آن
می ماند که
حضرات بقای
عبا و عمامه
هایشان را
بدین جنبش گره
زده اند.
استخفاف
کنندگان
اندیشه های
نوین چه در
باب سیاست، چه
فرهنگ، جامعه
شناسی، هنر و
ادبیات، اقتصاد
و ...، که به خوبی
راه و رسم دفع و
حذف تفکر
انتقادی را
آموخته اند و
با حدت و شدت
در راه رواج
این سنت
نامیمون
تبلیغ و جهد بلیغ
می کنند. گویا
اصلاح طلبان
خواستار توسعه
اندیشه های
نوین انسانی
نیستند،
نقادین را نقالین
می خوانند و
دم زدن را نق
زدن تعبیر می کنند.
طنز عمیق و
دردناک آنگاه
است که آقایان
مدعی به راه
انداختن گویش
و گفتمان
جهانی می شوند
و به لهجه ای
جهانی سخن می
گویند، اما در عین
حال صلاحیت
منتقد را
پیشاپیش حتی
قبل از آغاز
گفتگو خدشه
دار می کنند و
به صاحبان هر
تدبیر و تفکری
صد البته غیر
از هم دلان و
هم مشربانشان
می گویند که
"آقا! شما خیلی
از معرکه پرتید!"
و آنان را
محکوم و مستحق
به انزوا می دانند.
این ذهن
های از خود
متشکر دارای
الفبای سیاسی خاصی
هستند به گونه
ای که می
توانند فقط و
فقط با ادای
چند صد کلمه
تمامی روش های
سیاسی و فکریشان
را سالها
بازگو کنند.
هر چه جلوتر
می رویم این
ادبیات سیاسی
جز در مواردی
خاص که آن هم
خلق کلماتی
دهن پرکن بیش
نیست، هیچ
رشدی نکرده
است. گویی نه
پرسشی از اینان
بوده نه چون و
چرایی نه نیاز
به تشریح و توضیحی!
هر چه به کسوت
اصلاح طلب
افزون تر می
گردد، کسالت
رسالتش
نمایان تر و
عاقبت جهان
بینی اش
تراژیک تر می
شود. فقط هر از
چند گاهی برای
خلط مبحث و
مسخ فرهنگ
بیاییم لغات
اکتشاف کنیم
که چه بشود؟
که بگوییم
گفتمانی جهانی
به راه
انداخته ایم؟
سر چه کسی را
شیره می مالیم؟!
گهگاه
اندکی از این
دوستان سر و
گوششان می جنبد
و در می یابند
که این فرهنگ
منبعث از
سانسور خود و
دیگری و این
سیاست دست
چندم دیگر
کارایی
ندارد، اما
باز دریغ که این
تجربه فردی
دردی را درمان
نمی کند چرا
که نهادینه
شدن و عمومیت
یافتن فرهنگ
نیازمند تجربه
عمومی است،
شاید در
بهترین حالت
اصلاح طلب
سیاست را
مترادف ریاضت
می داند: در محفلی
می چپی و می
مانی تا باز
تقدیر به جای
تدبیر حکم
براند.
ما هر بار
سوال کردیم
گفتند
که به هزار دلیل
در پرده سخن
می گوییم و هر
اشارتمان خود کتابتی
است. ما منتظر
ماندیم نزدیک
به دو دهه چشم
بر پرده دوخته
تا شاید پاسخی
نه در خور یا حداقل
نگاهی بر ما
گذر کند. از پس
پرده به هزار
ناز و عشوه و
کرشمه گاهی با
ابرو گاهی با
نگاهی یا گاهی
با صرف یک
کلمه در بین
هزار کلمه که
باید استخراج
می کردیم، ما
را نصیب مرحمت
شان فرمودند.
اگر بر پاسخ
اصرار و ابرام
کردیم از در
مناقشه در
آمدند که شما
هرهری ماب
هستید و
قدر ما را
نمی دانید.
اگر عاجزانه
گفتیم که به
هر دلیلی نباید
حقیقت قلب
شود، ما را به
نداشتن چشم
بصیرت و عدول
کردن از افراد
دلسوز ملت
متهم کردند. اگر
خود اراده
کردیم که
برخیزیم
اصرار بر لمیدن
کردند و ما را
به طمانینه ای
خاص اندرز
دادند و اگر
خواستیم در
اندیشه
هایمان زمانی
که پشت سرشان
گام بر می
داشتیم درنگ
کنیم، ما را
به خفتن در
چنبره غفلت و
تنبلی و به
هزار رنگ و
انگ دیگر
محکوم کردند.
یا به نهی
پرداختند یا
به نفی همت
گماشتند.
آزادی
خواهی مان طنز
تلخ وجودمان
گشته است، اگر
فردی بنشیند
می گویند که
فلان کسک
سیاسی نیست و
زندگی اش بس
عبث می گذرد.
می گویند همه
باید سیاسی شوند،
همه باید
اندیشه سیاسی
اظهار و حضور
فیزیکی در
خیابان
اختیار کنند.
اما پس از
اظهار اندیشه
و وجودمان،
زمانی که باد
به سویی دگر
وزیدن گرفت می
فرمایند این
که دلیل نمی
شود هر کسی
سیاسی
خوانده شود،
این مفید حالمان
واقع نمی شود
و کار را به
کاردان باید
سپرد! نان به
نرخ سیاست روز
می خورند و
همگان را به استحاله
در سیاست و
دیانت و هدایت
خود فرا می خوانند.
اگر به نیاز
باشند از شور
ملت ایران در انقلاب
مشروطه روده
درازی می کنند
و اگر عبایشان
در بر و شبهه
به نماز
باشند، از
گفتن عبارات و
قصارات دهن پر
کن در وصف صبر
ایوب و حکومت
مشروعه ابایی
ندارند. تو
گویی فکر و
درک مردم را
چنان پالان خر
می دانند که
هر چه بخواهند
در آن بریزند
و هر زمان که
اراده کنند با
نیشی به حرکت
در آورند.
شما اگر از
نظر فهم سیاسی
حجت باشید که
البته در آن
تشکیک عمیقی
بین آحاد مردم
موجود است، بر
فرض صحت آن
باز دلیل نمی
شود که تنها
خود را فهم تمام
و ختم کلام و
کانون جنبش
بشمارید و مردم
را اقمار خویش.
عجب
حکایتی است!
افتادگان در
محاق
ژرف خودشیفتگی
شخصیتی،
آنگاه که تمام
تیرهای کج و
معوج و
ناراستشان را
رها می کنند،
آنگاه که
دستشان از عجم
و عرب کوتاه می
گردد، تازه
آنگاه که
دستشان تهی می
شود، مردم را
رویت می کنند.
اما قبل از آن
هیات، بنا بر هر
مصلحتی به
روادید ذهن و
وهم خود کاسه
سیاست و فرهنگ
به دریوزه نزد
هر ناکس و بی
کسی می نهند و
دیگران را پشت
سر خود بسیج می
کنند و اگر
بسیجی صورت
گرفت تنها آن
بخش از عمل و
اندیشه ملت را
بر می گزینند
که به زخمشان می
خورد. هوچی
گری به راه می
اندازند که
ببینید مردم
راه ما را
برگزیده اند.
تفتیش و ممیزی
عقیده و
اندیشه را بر
چینید تا
ببنید که از
حنایتان دیگر
کمال و جمالی
باقی نمی ماند،
اختناق و
ارعاب و خفقان
را بر کنار
نهید تا
بسنجیم چه کسی
از آسمان شما
تنفس می کند.
جالب آن که
غریو و فریاد
عده ای از
دوستان حاذق و
بالغ گوش فلک
و مردم مفلوک
را کر کرده
است که اصلاح
طلبان در
دوران فعلی
برای رشد
فرهنگ آزادی
خواهی گام های
موثری
برداشته اند،
اما بدین گونه
نگریستن
انحصاری در
باب خلق یا
بسترسازی
برای ترویج و
اشاعه فرهنگ و
مصادره آن
برای عده ای
خاص دور از
انصاف است.
همین جا باید
بدان دوستان
رفیق و شفیق
اعتراف کنم که
اصلاح طلبی
تاریخ مصرفش
سپری شده است
و اندیشه اش
مسموم است.
زمانی نه
چندان دور با
هزار رویا
آموختیم که
اصلاح طلب باشیم
و حال باید
بیاموزیم که
دیگر اصلاح
طلب نباشیم.
حقیقت
دردناکی است،
اما چاره اش
پذیرشش است،
اصلاح طلبان
اصلاح پذیر
نیستند. کدام
اصلاحات؟
زمانی که
اولویت با
مقدرات و
مقسومات است،
مطلوبات ما
نادیده گرفته
می شود، زمانی
که مقدورات و
معذورات جای
مطبوعات می
نشیند. آن یکی
پس از این همه
کشتار ملت، از
مبانی صحیح انقلاب
اسلامیش دم می
زند، وقیحانه
و شنیعانه پس
از سی سال
هنوز از بی
فرهنگی سخن می
گوید که حمام
خون به راه
انداخته. آن
دیگری پس از
آنکه در تمامی
لحظات حساس سر
در جیب مراقبت
فرو برده بود،
یکباره طلوع
می کند که
اصول درست است
و عیب از فروع
است.
دیگری در ایالت
کفر از پاک
بودن دامان
رهبریش نغمه
سر می کند.
شهره شهر و
آفاق خواهش
دارد که ولایت
مطلقه مردم را
در قصور و
فجور مرتکب
شده، ببخشد و بگذرد.
به خارج
نشینان بانگ
می زند که شما
شرایط حاد
سیاسی داخل را
درک نمی کنید
و به داخل
نشینان انگ می
زند که مصلحت
سیاست خارجی را
نمی دانید.
اما
نمایندگان
مردم با با
عباهای اتو
کشیده و کت و
شلوار شیک، نه
سیاست مدارند
و نه دیانت
مدار! نه
صراحت لهجه
دارند و نه صراحت
بنیه! تحریف
کنندگان
قوانین و شبهه
پردازان
موازین. میرزا
بنویسانی که
پول امضاهای
خود پای قباله
خون
موکلانشان را
می ستانند،
اصلا عجیب و
بعید نیست که
می گویند این
روش حکومت در
آینده به تک
صدایی می
انجامد، عجب.
صد رحمت به آن
شیخ ما که
باران را دید
و گفت
می بارد.
گویا عمری است
که مردم سالاری
به ما هدیه
شده و ما خبر
نداشته ایم.
آزادی نه
دست پخت شماست
که بگویید
همین است که
هست، نه مختص
شماست. این
مسخ زبان است
که به اصلاح
طلب نیز
بگویند آزادی
خواه. این
نادیده گرفتن
فرهنگ است که
سیاست را در
اولویت می
بیند. اصلاح
طلب متهم به اشاعه فرهنگ کذب و کژ،
خفیف کردن خرد
انتقادی و نشر
توهم در برابر
بسط تفکر است.
از تقدس شریعت
گرفته تا
چیرگی دیانت
بر سیاست و
تقدم سیاست بر
اخلاق و
فرهنگ، اصول
اصلاح طلبی
است. به بهانه
نفی معارضه و
معانده با
کسان و ناکسان
مصالحه می کند،
به قول خودش
به تعدیل تفکر
آزادمنشانه و
خردورزانه می
پردازد، با
نگاهی قیم
مابانه البته
با افکار مطلق
و محض که گویی
به کودک صغیرش
می نگرد و به
زعم خود در
حال پاسداشت و
صیانت از
انقلابی است
که امروز
کوردلان هم می
بینند که
تبعات و پلشتی
هایش بیش از
دستاوردهایش
بوده است.
آزادی فقط
برایش یک
اصطلاح و پز
سیاسی است و
بس. اصلا نمی
داند که آزادی
یعنی چه! این
مصداق بارز
تحجر است،
مصداق بارز تهاجم
فرهنگی است،
به قهقرا
کشاندن فرهنگ
ایرانی و
اسلامی است،
در این نگاه
آزادی معنای معهودش
را ندارد و
ملت به معنای
مهجوری دچار
شده است. چرا
اصلاح طلب مرگ
بر اصل ولایت
فقیه را نمی
شنود؟ درود بر
جمهوری
ایرانی را نمی
شود؟ در
بهترین شرایط
سنجش، او
نهایت مطلوبش
اجرای قوانین
است در حالی
که تجربه به
او خاطر نشان
کرده که باری
اگر چنین هم
شود هیچ تضمینی
نیست که
چنان بماند،
همواره بره
قانون در
دسترس پنجه گرگ پیر
است، اینکه گرگ کی
گرسنه شود می
ماند و ... . ببین
چگونه به خاک
سیاه نشسته
ایم که مبلغان
قانونش،
ملغمه بی قانون
اند.
خانه ای که
بنیانش در حال
ریختن است و
او می گوید که
من اصلاحش می
کنم. به
دیگران می
گوید که بیرون
نروید زیر
همین سقف
فکستنی
بمانید. سراسیمه
آجری بر می دارد
و بر دیوار
کاه گل می
کند، اما این
را نگذاشته
دیواری بر
مردمان فرو می
ریزد. اما او
نمی بیند و
نمی شنود،
آجری دیگر بر
می دارد و
آوار دیواری
دیگر بر همان
مردم تکرار می
شود. او دائما
فریاد می کشد
که آهای ملت
بیرون نروید
چرا که باران
و رگبار است
خیس می شوید،
سیل و راهزن
خواهند آمد و
دین و
ایمانتان را خواهند
برد، اینجا
امن است همین
جا بیتوته کنید!
نه جنازه ها
را می بیند،
نه شیون و درد
مردمانش را،
نه خاکستر بر
سر دین و نه گل
بر پای سیاست.
دیگر برایش
مرگ ملتش عادی
است، مثل فرو
ریختن
انقلابش. دلش
نمی آید بگوید
که گند زدیم.
نمی تواند از
جسد متعفن
خانه ای که روزی
به گمانش برای
زیستن و آسایش
می ساخت، دست
بشوید. شاید
سی سال دیگر
نیاز دارد که
حال مردمانش
را درک کند.
اجرای قوانین
یعنی آجر
دیگری در
دیوار. حاکمیت
فقط مراقب
دیوارهای
پیرامون شهر
است و اصلا به
سقف نمی
اندیشد،
عاقبت نیز که
همه دیوارها
را بچینی باز
می بینی که
زندانی ساخته
ای نه بیشتر و
تو نیز آجری
دیگر در این
شهر آجری.
این نوع
اصلاح طلبی
سالهای سال
است که در
ایران شکل
گرفته و
اینگونه نیست
که فقط در
دوره معاصر
نسل جوان نافش
را بریده
باشند. اما
این نگاه به
راستی از کجا
نشات می گیرد؟
نوعی نگریستن
استبدادی به
شکل نوین که
خویش را ذی
صلاح
می داند تا
برای و به جای
باقی افراد
مصلحت اندیشی
کند. یعنی
آنکه سیستم و
حاکمیت حاضر
بر حق است، اما
روش انجام
قوانین ناحق.
اصول پذیرفته
است و فروعش
معیوب است.
نگاه
استبدادی
اصلاح طلب
زمان سلطنت ،
شاه را بر
گزیده می داند
و بر شاه که
بشورد،
شاهنشاهی را
بر حق می داند.
اگر حکومت
اسلامی
برقرار شود،
نماینده خدا
بر حق است و
اگر بر او
قیام کند، صد
البته که نوع
حکومت را
مقبول و مشروع
می داند. همین
می شود که از
پس آن همه خون
ریخته شده،
عاقبت می کوشد
که از مشروطه،
مشروعه را
بیرون بکشد و پس
از سقوط نظام
شاهنشاهی
نظام خودکامه
دیگری
(اسلامی) را
رقم بزند و
آنچه می کوشد
تا پس از حذف
حکومت مطلقه فقیه خلق کند
بی شک
خودکامگی
دیگری خواهد
بود، زیرا که
آزادی با این
نوع نگرش
همخوانی و
همسانی ندارد.
به یاد
استاد گرامی
«محمد
مختاری»، که
همواره اندیشه
هایش روشنگر
راهم بوده و
می باشد.