Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
سه-شنبه ۷ فروردين ۱۳۹۷ برابر با  ۲۷ مارس ۲۰۱۸
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :سه-شنبه ۷ فروردين ۱۳۹۷  برابر با ۲۷ مارس ۲۰۱۸
امپریالیسم جدید: موافقت با زور / دیوید هاروی / ترجمه‌ی حسین رحمتی

 

امپریالیسم جدید: موافقت با زور

 

 دیوید هاروی

ترجمه‌ی حسین رحمتی

 

مقاله‌ی زیر فصلی از کتاب «امپریالیسم جدید» نوشته‌ی دیوید هاروی است. این کتاب که در سال 2003 منتشر شد یکی از مهم‌ترین متون در تبیین امپریالیسم معاصر به شمار می‌رود. هاروی در این کتاب وضعیت كنونی سرمایه‌داری جهانی و نقش امپریالیسم جدید در آن را از منظر ماتریالیسم تاریخی ـ جغرافیایی  بررسی می‌کند.  متن کامل این کتاب به‌فارسی به قلم همین مترجم به‌زودی از سوی انتشارات اختران چاپ خواهد شد. همچنین اخیراً جان اسمیت، نویسنده‌ی کتاب «امپریالیسم در قرن بیست‌ویکم» دیدگاه هاروی را مورد انتقاد قرار داده است. نقد اسمیت بر هاروی و نیز پاسخ هاروی به این نقد نیز به‌زودی در سایت نقد اقتصاد سیاسی منتشر خواهد شد.

 

امپریالیسم از نوع سرمایه‌داری از بطن رابطه‌ی دیالكتیكی میان منطق‌های سرزمینی و سرمایه‌داری قدرت سرچشمه می‌گیرد. این دو منطق˚ متمایزند و به‌هیچ‌وجه تقلیل‌پذیر به یکدیگر نیستند اما به شدت درهم‌تنیده‌اند. آن‌ها را می‌توان چونان روابط درونی یك‌‌دیگر فهم کرد. اما خروجی‌ها ممکن است در فضا و زمان به‌شدت متفاوت باشند. هر منطقی تضادهایی را بالا می‌آورد كه باید از سوی منطق دیگر مهار شوند. برای نمونه، انباشت بی‌پایان سرمایه به علت نیاز به انباشت بی‌پایان قدرت سیاسی/نظامی بحران‌های دوره‌ای را در چارچوب منطق سرزمینی به وجود می‌آورد. وقتی كنترل سیاسی در چارچوب منطق سرزمینی تغییر می‌كند، جریان‌های سرمایه نیز برای سازگاری با آن باید تغییر كنند.

 

امپریالیسم‌ها، همچون امپراتوری‌ها، در انواع و اقسام شكل‌ها و فرم‌ها ظاهر می‌شوند. به باور من با توسل به نوعی دیالکتیک دوگانه یعنی یک، دیالکتیک منطق‌های سرزمینی و سرمایه‌داری قدرت و دو، دیالکتیک روابط داخلی و خارجیِ دولت سرمایه‌داری می‌شود در به‌وجودآوردن یک چارچوب تفسیری مستحکم برای شكل‌های مشخصاً سرمایه‌دارانه‌ی امپریالیسم بسیار پیش رفت.

 

مسئله‌ی چرخش پسین در شكل امپریالیسم ایالات‌ متحد از نولیبرال به نومحافظه‌كار را از این منظر ملاحظه کنید. اقتصاد جهانی سرمایه‌داری در واكنش به بحران اضافه‌انباشت سال‌های 5-1973 متحمل نوعی بازآرایی بنیادی شد. جریان‌های مالی به ابزار اصلی مفصل‌بندی منطق سرمایه‌‌دار‌ی قدرت تبدیل شدند. اما به محض بازشدن جعبه‌ پاندورای سرمایه‌ی مالی، فشار برای دگرگونی‌های سازگارشونده در دستگاه‌های دولتی نیز افزایش یافت. بسیاری از كشورها، به رهبری ایالات ‌متحد و بریتانیا، گام‌به‌گام به سوی اتخاذ سیاست‌های نولیبرالی حركت كردند. دیگر كشورها یا کوشیدند قدرت‌های سرمایه‌داری پیشتاز را سرمشق خود قرار دهند یا به‌واسطه‌ی سیاست‌های تعدیل ساختاریِ تحمیل‌شده از سوی صندوق بین‌المللی پول ناچار شدند نولیبرال شوند. دولت نولیبرال معمولاً می‌کوشد دور مشاعات حصار بکشد، خصوصی‌سازی کند و چارچوبی را برای بازارهای باز سرمایه‌ و كالا به وجود آورد. این دولت باید فرمانبرداری نیروی كار را حفظ کند و به ’فضای خوب كسب‌وكار‘ پر و بال بدهد. اگر دولتی نتواند یا نخواهد چنین کند با این خطر مواجه می‌شود كه در زمره‌ی دولت‌های ’ناکام‘ یا ’یاغی‘ قرار گیرد. در نتیجه، شكل‌های مشخصاً نولیبرال امپریالیسم رشد کردند. انباشت از راه سلب‌ مالكیت كه پیش از 1970 در حاشیه بود نقشی برجسته در منطق سرمایه‌داری پیدا کرد و مأموریتی مضاعف یافت. از یك سو، آزادسازی دارایی‌های کم‌هزینه‌ قلمروهای گسترده‌ای را برای جذب سرمایه‌های مازاد گشود. از سوی دیگر، ابزاری برای تحمیل هزینه‌های ارزش‌زداییِ از سرمایه‌های مازاد بر ضعیف‌ترین و آسیب‌پذیرترین سرزمین‌ها و مردمان به وجود آورد. اگر بی‌ثباتی و بحران‌های پرشمارِ نقدینگی و اعتباری از ویژگی‌های اقتصاد جهانی‌اند، در آن صورت امپریالیسم باید به دنبال هماهنگ‌سازی این بحران‌ها و بی‌ثباتی‌ها، از راه نهادهایی چون صندوق بین‌المللی پول، باشد تا از مراکز عمده‌ی انباشت در برابر ارزش‌زدایی محافظت کند. این دقیقاً همان کاری است که مجموعه‌ی وال‌‌استریت ـ خزانه‌داری امریکا ـ صندوق بین‌المللی پول توانسته است، در تبانی بیش از دو دهه‌ای با مقامات ژاپنی و اروپایی، به‌خوبی انجام دهد.

 

اما چرخش به سوی مالی‌گرایی هزینه‌های گزاف داخلی داشت، از جمله صنعت‌زدایی، و دوره‌های تورم سریع که مخمصه‌های اعتباری و بیکاری مزمن ساختاری را در پی داشتند. برای نمونه، ایالات‌ متحد سلطه‌اش در تولید را جز در بخش‌هایی مانند دفاع، انرژی و شرکت‌های بزرگ کشت و صنعت از دست داد.

 

امپریالیسم نولیبرال در خارج معمولاً موجب ناامنی مزمن در داخل می‌شد. بسیاری در طبقه‌ها‌ی متوسط به دفاع از سرزمین، ملت و سنت به‌سان راهی برای تجهیز خودشان در برابر سرمایه‌داری نولیبرال غارتگر روی آوردند. آن‌ها می‌كوشیدند منطق سرزمینی قدرت را بسیج کنند تا از آن‌ها در برابر تبعات سرمایه‌ی غارتگر محافظت کند. نژادپرستی و ملی‌گرایی كه روزگاری امپراتوری و دولت- ملت را به یكدیگر پیوند زده بود دوباره در سطح طبقه‌ی كارگر و خرده‌بورژوازی چونان سلاحی برای سازمان‌یابی در برابر جهان‌میهن‌گرایی سرمایه‌ی مالی پدیدار شد. از آن‌جا كه انداختن تقصیر مشکلات بر گردن مهاجران، یک عمل انحرافی راحت برای گروه‌های هم‌سود نخبه بود، سیاست طردگرایِ مبتنی بر نژاد، قومیت، و مذهب رونق گرفت، به‌ویژه در اروپا كه جنبش‌های نوفاشیست داشتند حمایت عامه‌ی مردم را به طور چشم‌گیر جلب می‌کردند.

 

نومحافظه‌كاران، كه همچون نولیبرال‌های پیش از خودشان در ’اتاق‌های فکر‘ پر‌شمار به‌خوبی سازمان یافته و تأمین مالی شده بودند، از مدت‌ها پیش در تلاش بودند که دستوركارشان را بر حكومت تحمیل کنند. البته دستوركار آن‌ها از دستور کار نولیبرالیسم متفاوت است. هدف اصلی آن‌ها استقرار نظم (و احترام به آن) هم در داخل و هم در عرصه‌ی جهانی است. چنین چیزی مستلزم رهبری نیرومند در بالا و وفاداری تزلزل‌ناپذیر در پایین است، که با برساختن سلسله‌مراتبی امن و شفاف از قدرت همراه می‌شود. برای جنبش نومحافظه‌كار، پای‌بندی به اصل اخلاق نیز حیاتی است. در این‌جا می‌تواند حمایت مسیحیان بنیادگرایی را كه باورهای بسیار خاصی دارند به عنوان ستون‌فقرات و پایه‌ی انتخاباتی‌اش به دست آورد. برای مثال، جری فالول و پت رابرتسون (دو تن از رهبران سرشناس این جنبش) در فردای یازدهم سپتامبر گفتند كه این رویداد نشانه‌ای از خشم خدا از بی‌بندباری در جامعه‌ای است كه همجنس‌گرایی و سقط‌جنین را برمی‌تابد. فالول بعدها در یكی از پربیننده‌ترین برنامه‌های تلویزیونی امریکا، یعنی برنامه‌ی درباره‌ی رویدادهای جاری، اعلام کرد محمد (ص) نخستین تروریست بزرگ بود، در حالی‌که دیگران از صهیونیسم و خشونت شارون علیه فلسطینی‌ها حمایت می‌کردند زیرا به باور آن‌ها این می‌توانست به آرماگِدون[1] و رجعت دوم منجر شود. اعتقاد به كتاب مكاشفه‌ی یوحنا و آرماگدون بسیار فراگیر است (برای مثال ریگان هوادار آن بود). درک این‌که حدود یك‌سوم امریكایی‌ها به‌شدت به چنین عقایدی معتقدند (از جمله آفرینش‌باوری و نه تکامل‌گرایی) ــ امری که به طور ضمنی به معنای پذیرش بیم‌ وهراس‌های جنگ (به‌ویژه در خاورمیانه) به منزله‌ی پیش‌درآمدی برای تحقق اراده‌ی خدا در زمین است ــ به‌ویژه برای اروپایی‌ها دشوار است. بخش عمده‌ی نظامیان ایالات ‌متحد اكنون از نواحی جنوب كه این دیدگاه‌ها در آن رواج دارند جذب می‌شوند.

 

گرچه نومحافظه‌كاران می‌دانند که با چنین خط‌مشی‌ای نمی‌توانند در قدرت بمانند، نفوذ راست مسیحی را نمی‌توان دست‌كم گرفت. شکست در اعمال هر گونه محدودیت در برابر سرکوب خشونت‌بار فلسطینیان به دست شارون شاهدی بر این مدعاست (بنیادگرایان آن را گامی مثبت به سوی آرماگدون تعبیر كردند).

 

منشور نومحافظه‌كارانه برای سیاست خارجی در پروژه‌ی سده‌ی جدید امریكایی طراحی شده بود كه در 1997 کلید خورد.[2] همان‌گونه که لوس در 1941 از چنین عنوانی دفاع کرد، عنوان انتخاب‌شده از یك سده و نه كنترل سرزمینی سخن می‌گوید. از این‌ رو تمام تجاهل‌هایی را كه اسمیت در عرضه‌داشت لوس فاش می‌كند عامدانه تكرار می‌كند.[3] پروژه ’به چند گزاره‌ی بنیادی متعهد شده است: رهبری امریكا هم برای امریكا‌ و هم جهان خوب است؛ چنین رهبری مستلزم قدرت نظامی، تحرک دیپلماتیک و پایبندی به اصل اخلاق است؛ امروزه رهبران سیاسی انگشت‌شماری هستند که برای ایجاد رهبری جهانی توجیهی داشته باشند.‘

 

پروژه به دنبال ’جلب حمایت از سیاست اصولی و پرصلابت درگیری بین‌المللی امریكا نیز است.‘ این به معنای صدور و در صورت نیاز تحمیلِ ضوابطی شایسته‌ی مدیریتی به مابقی جهان است.

 

عراق از مدت‌ها پیش یکی از دغدغه‌های اصلی نومحافظه‌كاران بود اما مشكل، آن‌طور که خودشان بیان می‌کنند، این بود كه جلب حمایت عمومی برای مداخله‌ی نظامی بدون وقوع رویداد فاجعه‌آمیزی ’در ابعاد پرل هاربر‘ نامحتمل بود. یازده سپتامبر این فرصت طلایی را به وجود آورد و از جرقه‌ی همبستگی اجتماعی و میهن‌پرستی برای شعله‌ور کردن نوعی ملی‌گرایی امریكایی استفاده شد كه می‌توانست زمینه‌‌ را برای شكل متفاوتی از اقدام امپریالیستی و كنترل داخلی مهیا کند.

 

نومحافظه‌کاران برای حفظ شتاب این حرکت و تحقق جاه‌طلبی‌های‌شان باید سبك دشمن‌پندار سیاست امریكا را به کار می‌بستند. آن‌ها از مدت‌ها قبل به تهدید‌های عراق، ایران، كره‌ی شمالی و چند ’كشور‘ به ‌اصطلاح ’یاغی‘ دیگر برای نظم جهانی فکر کرده بودند. با این همه، در پس این دلمشغولی، همواره شبح چین نهفته بود كه از مدت‌ها پیش در قاموس یک رقیب بالقوه قدرتمند و پیش‌بینی‌ناپذیر در صحنه‌ی جهانی مایه‌ی نگرانی شده بود. اتحاد میان نومحافظه‌كاران و مجتمع نظامی-صنعتی° كلینتون را در دهه‌ی 1990 وا داشته بود که هزینه‌های نظامی را افزایش دهد و آماده‌ی نبرد در دو جنگ منطقه‌ای به طور همزمان شود ــ برای مثال علیه ’كشورهای یاغی‘ مانند عراق و كره‌ی شمالی. عراق نقشی محوری داشت، تاحدودی به دلیل موقعیت ژئوپلیتیك، و رژیم دیكتاتوری‌اش که به یمن ثروت نفتی‌ در برابر انضباط مالی ایمن بود اما دلیل مهم‌ترش، این خطر وجود داشت که جنبش پان‌عربی سکولاری را رهبری كند كه بر كل نفت منطقه خاورمیانه حاکم شود و به مدد تسلط‌اش بر جریان نفت، اقتصاد جهان را به گرو بکشد. به یاد دارید كه پرزیدنت كارتر تأكید كرده بود که هرگونه تلاش برای استفاده‌ی از نفت به‌سان ابزاری برای به دست گرفتن نبض اقتصاد جهان تحمل نخواهد شد. سابقه‌ی تعهد قاطع نظامی ایالات ‌متحد به [امنیت] این منطقه نیز دست‌کم به 1980 بازمی‌گردد. جنگ اولِ خلیج فارس منجر به تغییر رژیم در بغداد نشد، تا حدودی به این دلیل که هیچ مجوزی از سوی سازمان ملل برای این كار وجود نداشت.

 

كلینتون عراق را ’كشوری یاغی‘ نامید و سیاست تغییر رژیم در بغداد را دنبال كرد اما ابزارها را به اقدام مخفیانه و تحریم‌های اقتصادی علنی محدود كرد، به همین دلیل نومحافظه‌كاران با صدای بلند فریاد می‌زدند که [چنین سیاستی] کارگر نخواهد افتاد.

 

پس از یازده سپتامبر نومحافظه‌كاران ’پرل هاربر‘شان را به دست آورده بودند. حال مشكل این بود كه عراق به‌روشنی هیچ ارتباطی با القاعده نداشت، و جنگ علیه تروریسم باید اولویت می‌یافت. در این میان، ایالات ‌متحد حضور نظامی‌اش در ازبكستان و قرقیزستان را در فاصله‌ی چشمگیر میان میدان‌های نفتی دریای خزر تثبیت کرد (جایی‌كه میزان منابع همچنان یک معما است و چین درگیر نبردی سخت برای به دست آوردن جای پایی است تا بتواند ملزومات برآوردن تقاضاهای به شدت فزاینده‌ی داخلی‌اش را تضمین کند).‌ ظرف شش ماه، و به دنبال شكست طالبان در افغانستان، دولت ایالات ‌متحد شروع به چرخاندن كانون توجه‌اش به سوی عراق کرد. تا تابستان 2002 آشکار بود كه ایالات‌ متحد متعهد شده است که تغییر رژیم را با توسل به نیروی نظامی و به هر هزینه‌ای بر بغداد تحمیل کند. تنها پرسش جالب این بود كه چه‌گونه این اقدام در عرصه‌ی بین‌المللی و نیز برای افكار عمومی امریكا توجیه خواهد شد. از آن پس، دولت به انواع چشم‌بندی‌ها متوسل شد، هر روز لفاظی را تغییر می‌داد، و ادعاهای غیرمستند را چنان نشر می‌داد كه گویی حقایق اثبات‌شده‌اند‌. دولت تلاش می‌کرد ائتلافی را شكل بدهد كه در آن، بریتانیا با توجه به این‌كه پیش‌تر در اقدام نظامی روزانه در عراق به شدت درگیر بود نقش پیشتاز داشته باشد (به علاوه، ائتلافی باشد که بریتانیا نتواند خود را به‌سادگی از آن کنار بکشد). ایالات ‌متحد در آغاز منکر هرگونه نقشی برای سازمان ملل بود و حتا مدعی شد هیچ نیازی به تأیید كنگره نیز ندارد، با این حال، درباره‌ی این مسائل ناچار بود به فشارهای سیاسی داخلی و بین‌المللی تاحدودی تن دهد. اما ملی‌گرایی نوپیدایی را كه پس از یازده سپتامبر شكل گرفته بود با جدیت ‌پروراند و آن را به پروژه‌ی سلطه‌جویانه‌ی تغییر رژیم در عراق به منزله‌ی اقدامی ضروری برای امنیت داخلی گره زد، همزمان از این پروژه‌ی سلطه‌جویانه برای اعمال كنترل‌های هرچه شدیدتر داخلی نیز استفاده كرد (اعلام وضعیت قرمز تروریستی و دیگر خطرهای امنیتی در جبهه‌ی داخلی به این وضعیت دامن می‌زد). همان‌گونه ‌كه آرنت دوباره با هوشمندی تمام اظهار می‌کند، شوربختانه آمیزش ملی‌گرایی با امپریالیسم بدون توسل به نژادپرستی ناممکن است و تصویر عامه‌پسند و منحط از عرب‌ها و اسلام و سیاست‌های رسمی در قبال گردشگران و مهاجرانِ آمده از كشورهای عربی همگی گواه روشنی از موج فزاینده‌‌ی نژادپرستی در ایالات‌ متحد است كه می‌تواند در آینده آسیب‌های داخلی و بین‌اللملی بی‌شماری داشته باشد.

 

با این حال، جاه‌طلبی سلطه‌جویانه‌ی نومحافظه‌كاران به این‌جا ختم نمی‌شود. آن‌ها همین حالا هم صحبت کردن درباره‌ی ایران را آغاز کرده‌اند (پس از اشغال عراق به طور كامل به محاصره‌ی ارتش ایالات‌ متحد درمی‌‌آید و به طور قطع تهدید خواهد شد) و به سوریه اتهام‌هایی زده‌اند که حاکی از ’پیامدهایی‘ برای این کشور است. این اظهارات آن‌قدر علنی شده‌اند که وزارت امور خارجه‌ی بریتانیا لازم دید که به طور قاطعانه اعلام کند در هیچ نوع اقدام نظامی علیه ایران و سوریه مطلقاً شركت نخواهد كرد. اما همان‌گونه كه وزیر دفاع رامسفلد از ابتدا به‌روشنی بیان کرده بود، ایستار نومحافظه‌كارانه این است كه ایالات ‌متحد برای تحقق اهداف‌اش محتاج بریتانیا نیست و در صورت لزوم تنهایی دست به کار خواهد شد. فشار بر سوریه و ایران در حال افزایش است، در حالی‌كه ایالات ‌متحد به اصلاحات داخلی در عربستان سعودی چشم دوخته است تا به این ترتیب هم بر هرگونه کوشش اسلام‌گرایان برای به دست گرفتن کنترل آن‌جا (هرچه باشد این هدف اصلی بن‌لادن بود) پیش‌دستی کند و هم بر این واقعیت فایق آید که بخش عمده‌ی آموزش بنیادگرایی كه به مخالفت با ایالات متحد سوخت رسانده است از سوی سعودی‌ها حمایت می‌شود. در ضمن، ایالات ‌متحد اكنون توانایی نظامی موسوم به ’شوك و بهت‘ را ارتقا داده است (و در عراق آزمایش کرده است) و قادر است همزمان صدها اسحله‌ی دوربردی را كه كره‌ی شمالی به سمت سئول نشانه گرفته است منهدم كند. ایالات متحد اگر اراده کند قادر است كل قدرت نظامی و توان هسته‌ای كره‌ی شمالی را در ظرف 12 ساعت نابود كند.

 

به نظر می‌رسد در پس همه‌ی این‌ها بینش ژئوپلیتیکی خاصی نهفته باشد. ایالات متحد با اشغال عراق، اصلاحات داخلی احتمالی در عربستان سعودی و نوعی کرنش سوریه و ایران در برابر حضور و قدرت نظامی برترش به یک موقعیت راهبردی و كلیدی‌ در گستره‌ی اوراسیا که از قضا مركز تولید نفت است دست خواهد یافت، نفتی كه در حال حاضر (دست‌کم برای پنجاه سال آینده نیز این‌چنین خواهد بود) نه فقط به اقتصاد جهانی بلكه به هر ماشین جنگی بزرگی كه شهامت رویارویی با ماشین جنگی ایالات ‌متحد را داشته باشد سوخت می‌رساند. این می‌تواند سلطه‌ی جهانیِ مستمر ایالات ‌متحد را برای پنجاه سال آینده تضمین کند. اگر ایالات ‌متحد بتواند ائتلاف‌اش را با كشورهای اروپایی مانند لهستان، بلغارستان (و به طرز بسیار مسئله‌سازی) با تركیه که به عراق و خاورمیانه‌ی آرام متمایل است تحکیم كند، در آن صورت حضور مؤثری در گستره‌ی اوراسیا خواهد داشت، بدین وسیله می‌تواند در دل این منطقه شکاف ایجاد کند و اروپای غربی را از روسیه و چین جدا سازد. در این صورت ایالات‌ متحد در موقعیت ژئواستراتژیک و نظامی مناسبی برای کنترل اقتصادی جهان به وسیله‌ی نفت و نیز كنترل نظامی جهان قرار می‌گیرد. با توجه به هرگونه چالش‌ بالقوه از سوی اتحادیه‌ی اروپا یا، حتا مهم‌تر، چین، كه بازگشت‌اش در قامت یک قدرت نظامی و اقتصادی و قابلیت‌اش برای رهبری آسیا از نگاه نومحافظه‌کاران خطری جدی تلقی می‌شود، این مسئله اهمیت ویژه‌ای می‌یابد. به نظر می‌رسد نومحافظه‌كاران به چیزی كم‌تر از برنامه‌ای برای سلطه‌ی کامل بر جهان متعهد نیستند.[4]

 

با این همه، نیروهای خارجی كه در برابر امپریالیسم نومحافظه‌كارانه می‌ایستند سهمگین‌اند. در وهله‌ی اول، تقریباً با قطعیت می‌توان گفت که هرچه این پروژه آشکارتر ‌شود ائتلاف میان آلمان، فرانسه، روسیه، چین و كشورهای دیگری که به‌هیچ‌وجه بدون قدرت نیستند گریزناپذیرتر خواهد شد. همان‌گونه که برای مثال كیسینجر می‌ترسد وقتی یک بلوك قدرت کم‌وبیش متحد اوراسیایی در برابر ایالات ‌متحد صف‌آرایی كند [آن بلوک] ضرورتاً بازنده‌ی نبرد نخواهد بود. در ضمن، اگر ایالات ‌متحد بر ایران و سوریه فشار بیاورد، بریتانیایی‌ها تقریباً به‌طور قطع مجبور خواهند شد به نفع امپریالیسمِ منفعت‌طلب ایالات ‌متحد از حمایت‌شان از آن‌ها دست بکشند. نیز تقریباً با قطعیت می‌توان گفت که آن دسته از حكومت‌های اروپایی، مانند اسپانیا و ایتالیا، كه برخلاف خواسته‌های روشن مردمان‌شان از ایالات‌ متحد طرفداری كرده‌اند سقوط خواهند كرد، و اروپا در مخالفت با برنامه‌های ایالات ‌متحد به یک بلوك قدرت بسیار متحدتر از آن‌چه اكنون است تبدیل می‌شود. مخالفت جهانی نیز در سازمان ملل احتمالاً بسیار قوی‌تر می‌شود در حالی‌که ایالات‌ متحد منزوی و منزوی‌تر می‌شود.

 

نومحافظه‌كاران بخش عمده‌ی توان رهبری اخلاقی ایالات‌‌ متحد را بر باد داده‌اند و ظرفیت این كشور برای رهبری از راه اجماعِ واقعی نیز به‌شدت تحلیل رفته است.‌ حتا نفوذ فرهنگی‌اش رو به افول است. ایالات ‌متحد در حقیقت مجبور شده بود که تلاش کند اجماع در سازمان ملل را بخرد.

 

ایالات‌ متحد از هژمونیِ مبتنی بر اجماع دست کشیده است و بیش‌تر و بیش‌تر به سلطه به مدد زور متوسل می‌شود. همان‌‌طور که كالین پاول بیان کرد ایالات متحد سال‌هاست که سودای آن را در سر می‌پروراند که ’گردن‌کلفت محل‘ باشد، اما ادعای او مبنی بر این‌که چنین چیزی پذیرفتنی است زیرا به ایالات متحد اعتماد می‌کنند که کار درست را انجام می‌دهد امروزه رنگ باخته است.

 

این یک باور عمیقاً پذیرفته‌شده در میان نومحافظه‌كاران است كه به محض آن‌که آن‌ها نظم را در سراسر جهان مستقر کردند و فوایدش را نشان دادند مخالفت با نظامی‌گری‌شان هم در سطح عامه‌ی مردم و هم حکومت‌ها در هر جای دنیا تا حد زیادی از بین خواهد رفت. چیزی بیش‌ از مقدار بسیار اندکی اتوپیاگرایی در این بینش وجود دارد، اما حتا تحقق نیم‌بندش نیز اساساً به نوع منافع ایجادشده و نحوه‌ی توزیع‌اش بستگی دارد. با این ‌همه، نومحافظه‌گرایی با نولیبرالیسم در این باور هم‌پوشانی دارد که بازارهای آزاد هم در كالاها و هم سرمایه محتوای تمام آن‌ چیزی است كه برای رساندن آزادی و رفاه به همگان ضروری است. تا جایی كه دروغین بودن چنین ادعایی کاملاً آشکار شده است، تمام آن‌چه که نومحافظه‌كاران انجام داده‌اند تبدیل درگیری‌های کم‌شدتِ درگرفته زیر لوای نولیبرالیسم در سراسر کره‌ی زمین به رویارویی‌های وحشتناكی بوده است كه در ظاهر مسائل را یك‌بار برای همیشه حل‌وفصل می‌كنند. نومحافظه‌گرایی° اقتصاد سیاسی متکی بر انباشت از راه سلب‌ مالكیت را ادامه خواهد داد (سلب‌مالكیت از نفت عراق شرم‌آورترین نقطه‌ِی آغاز است) و برای مقابله با نابرابری‌های فزاینده‌ای كه شكل‌های معاصر سرمایه‌داری به وجود می‌آورند مطلقاً هیچ اقدامی انجام نمی‌دهد.

 

همان‌طور که پیش‌تر به‌اجمال بیان کردم، تداوم سیاست نولیبرال در سطح اقتصادی مستلزم اگر نه تشدید، تداوم انباشت به مدد دیگر ابزارها یعنی انباشت از راه سلب‌‌مالکیت است. پیامد چنین سیاستی به لحاظ خارجی قطعاً موج فزاینده‌‌ای از مقاومت جهانی است که یگانه پاسخ به آن، سرکوب جنبش‌های مردمی از سوی نیروهای دولتی خواهد بود. این به معنای تداوم جنگ خفیف است که ویژگی شاخص اقتصاد جهانی در تقریباً بیست سال گذشته بوده است مگر آن‌که راهی برای تسکین مسئله‌ی اضافه‌انباشت جهانی پیدا شود. همان‌طور که استدلال کردم، یگانه امکان برای تسکین این مسئله، برنامه‌ی عظیم، خشونت‌آمیز و برهم‌زننده‌ی پیاده‌سازی شکلِ به‌راستی بدوی از انباشت در چین است، امری که نرخی از رشد اقتصادی و توسعه‌ی زیرساخت‌های عمومی را به ارمغان می‌آورد که قادر است بخش عمده‌ی مازاد سرمایه‌ی جهانی را جذب کند. چنین چیزی مشروط بر آن است که فرایند فوق نوعی ضدانقلاب را در چین شعله‌ور نسازد. اما در صورت اجرای موفقیت‌آمیز این برنامه، سرمایه‌ی مازاد به سوی چین جاری می‌شود و این برای اقتصاد ایالات ‌متحد که در حال حاضر از سرازیرشدن سرمایه به داخل برای حمایت از مصرف نامولدش هم در بخش خصوصی و هم نظامی تغذیه می‌کند مهلک خواهد بود. نتیجه چیزی مشابه ’تعدیل ساختاری‘ در اقتصاد ایالات متحد خواهد بود، امری که مستلزم ریاضت اقتصادی با چنان شدتی است که پس از رکود بزرگ دهه‌ی 1930 بی‌نظیر بوده است. در چنین وضعیتی، ایالات‌ متحد به‌شدت وسوسه خواهد شد که از قدرت‌اش بر نفت برای مهار چین استفاده کند، درگیری‌های ژئوپلیتیک را دست‌کم در آسیای مرکزی شعله‌ور کند و شاید آن را گسترش دهد و به یک درگیری در ابعاد جهانی‌تر تبدیل کند.

 

تنها راه‌حل ممکن، و البته موقت، برای این مشکل در چارچوب قواعدِ هر نوع شیوه‌‌ی سرمایه‌دارانه‌‌‌ای از تولید نوعی ’نیودیل‘ جدید است که دامنه‌ا‌ی جهانی داشته باشد. چنین چیزی مستلزم آزادسازی منطق انباشت و گردش سرمایه از بندهای نولیبرال، بازصورت‌بندی قدرت دولت در چارچوب‌های بازتوزیعی‌تر و مداخله‌گراتر، مهار نیروهای سوداگر سرمایه‌ی مالی و تمرکززدایی از قدرتِ سهمگین انحصارها و چندانحصاری‌ها (به‌ویژه نفوذ اهریمنی مجتمع نظامی- صنعتی) یا کنترل دموکراتیک آن‌ها است که همه‌ چیز را از شرایط تجارت بین‌المللی گرفته تا آن‌چه در رسانه‌ها می‌بینیم، می‌شنویم و می‌خوانیم دیکته می‌کنند. نتیجه، بازگشت به نوعی امپریالیسم خیرخواهانه‌تر مبتنی بر ’نیودیل‘ است (ترجیحاً از راه همان نوع ائتلاف میان قدرت‌های سرمایه‌داری حاصل می‌‌شود که کائوتسکی مدت‌ها پیش پیش‌بینی کرده بود).

 

البته جناح‌ها راه‌حل‌های بسیار رادیکال‌تری نیز در چنته دارند، اما با توجه به گروه‌های هم‌سود خاص و نیروهای طبقاتی نفس‌گیری که در برابر یک ’نیودیل‘ جدید صف‌آرایی می‌کنند تلاش برای به وجود آوردن ’نیودیل‘ جدید به رهبری ایالات ‌متحد و اروپا بی‌تردید در بزنگاه کنونی هم به لحاظ داخلی و هم بین‌المللی بسنده است. نیز باور به این‌که یک ’نیودیل‘ جدید قادر است با تعقیب بسنده‌ی قسمی ترفند فضایی ـ زمانی بلند مدت مسائل مزمن اضافه‌انباشت را دست‌کم برای چند سال تخفیف‌ و نیاز به انباشت از راه سلب‌مالکیت را کاهش دهد می‌تواند نیروهای دموکراتیک، مترقی و انسان‌گرا را ترغیب کند که پشت‌اش متحد شوند و آن را به یک واقعیت عملی تبدیل کنند. به نظر می‌رسد که چنین برنامه‌ای مسیر امپراتورانه‌ی خیرخواهانه‌تر و با خشونت بسیار کم‌تری را در قیاس با امپریالیسم استوار بر نظامی‌گری عریانی پیش می‌نهد که از سوی جنبش نومحافظه‌کار در ایالات ‌متحد تبلیغ می‌شود.

 

البته آوردگاه واقعی برای حل‌وفصل این مسئله درون خود ایالات‌ متحد است. در این باره کورسوی امیدی وجود دارد زیرا کاهش شدید آزادی‌های مدنی و این درک دیرینه که هزینه‌ی امپریالیسم در خارج استبداد در داخل است پایه‌ی مستحکمی برای مقاومت سیاسی به وجود می‌آورد، دست‌کم مقاومت از جانب آنانی که به منشور حقوق واقعاً معتقدند و نگاه‌شان به انطباق امور با قانون اساسی متفاوت از اکثریت نومحافظه‌کاری است که اکنون بر دیوان عالی حاکم‌اند. چنین افرادی دست‌کم به اندازه‌ی بنیادگراهای مسیحی که اکنون نفوذی اهریمنی در حکومت دارند پرشمارند. نشانه‌هایی درون اکثریت مسیحی، به‌ویژه در میان رهبری (که در کل موضعی ضد جنگ‌طلبی دارد)، وجود دارد ‌مبنی بر این‌که منزوی کردن بنیادگرایان مسیحی و معرفی چهر‌ه‌ی متفاوتی از مسیحیت که حامی رواداری مذهبی و همزیستی مسالمت‌آمیز با دیگران است، یک فرمان اخلاقی است.

 

مشکلات کنونی موجود در الگوی نولیبرال و خطری که این الگو اکنون متوجه خود ایالات ‌متحد می‌کند می‌تواند برساختن منطق بدیلی از منطق سرزمینی قدرت را حتا ضروری‌تر کند. رخ دادن یا ندادن چنین چیزی به طور جدی به توازن نیروهای سیاسی درون ایالات ‌متحد بستگی دارد. شاید این مسئله تعیین‌کننده نباشد اما نقش بزرگی در آینده‌ی فردی و جمعی ما بازی خواهد کرد. در این باره، بقیه‌ی جهان فقط می‌تواند به تماشا بنشیند، منتظر بماند و امیدوار باشد. اما یک چیز قطعی را می‌توان گفت. امریکاستیزیِ فراگیر از سوی مابقی جهان نه می‌تواند کمکی کند و نه کمک خواهد کرد. آنانی که در ایالات ‌متحد برای برساختن بدیلی هم در مورد امور داخلی و هم درگیری‌های خارجی پیکار می‌کنند به تمام همدلی‌ها و حمایت‌هایی که می‌توانند به دست بیاورند توجه می‌کنند. درست همان‌طور که دیالکتیک داخل/خارج چنین نقش اساسی در ساخت امپریالیسم نومحافظه‌کارانه بازی می‌کند، عکس آن دیالکتیک نیز نقشی اساسی در سیاست ضدامپریالیستی دارد.

 

پی‌نوشت‌ها

[1] Armageddon: نبرد نهایی حق و باطل در آخرالزمان. م

[2] آدرس وب‌سایت عبارت است از

 <www.newamericancentury.org>.

[3] نگاه کنید به

 Smith, American Empire.

[4] Armstrong, ‘Dick Cheney’s Song of America’.

......................................................................

برگرفته از:«نقد اقتصاد سیاسی»

https://pecritique.com/

نسخه پی دی اف

https://pecritique.files.wordpress.com/2018/03/harveyonimperialism.pdf

 

 

 

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©