مجله
زیست محیطی
رادیو راه
کارگر
از هیچ نمی
توان چیزی
پدید آورد!
شنوندگان
عزیز مجله
زیست محیطی
رادیو راه کارگر،
با سلام و
درود. در
برنامه امروز
مجله زیست
محیطی سعی
داریم هرچند
کوتاه، نگاهی
داشته باشیم
به نظرات
مارکس و انگلس
در ارتباط با مسایل
زیست محیطی.
در هنگام جمع
آوری این
نظرات براین
امید بودیم که
این برنامه
شروعی باشد بر
دخالت بیشترسوسیالیستهای
علاقه مند به
حفظ محیط زیست
سالم بر ارائه
نظرات خود در
این زمینه.
در
ارتباط با حفظ
محیط زیست
سالم، نخستین
نکته اساسی که
مارکس و انگلس
به رسمیت
شناختند این
بود که در
آینده، در هر
جامعه ای،
مناسبات
انسان با طبیعت
در اساس
بایستی مبتنی
بر پایداری
باشد. آنان در
میزان تاکیدی
که بر شرایط
طبیعی تولید
گذاردند و هم
چنین در قبول
این واقعیت که
اقتصاد
پایدار نیازمند
مناسبات
پایدار با
طبیعت در
مقیاس جهانی
است، وضعیتی
منحصر به فرد
داشتند و در
این معنا
پذیرش
محدودیتهای
طبیعی، جزیی
اساسی از
استدلال آنان
بوده است.
اگر
بپذیریم که
امروزه
کشاورزی به
طور
فزایندهای
از تامین
نیازهای
اساسی جمعیت
همچنان رو به
افزایش جهان،
ناتوان است،
این امر بیشتر
به بررسی
مارکس درباره
ناپایداری
کشاورزی سرمایهداری،
که به تاراج
خاک متکی است،
مربوط میشود.
وی در نظریه
خود آشکارا بر
این تاکید
کرده بود که
در سرمایهداری
مناسبات ارزش
با طبیعت چون
"موهبتی
بلاعوض" و
"عطیهای" که
به سرمایه
داده شده است
رفتار میکند.
این دیدگاه با
نظر دیگر
مارکس درباره
تاراج خاک در
سرمایهداری- یا
به تعبیر دیگر
با شرایط
پایداری که
باید بازتولید
طبیعت را در
نظر بگیرد اما
نظام سرمایهداری
آن را آشکارا
زیر پا میگذارد-
کاملا سازگار
است.
تناقض
سرمایه داری در
آن است که در
حالی که در پی
کسب ارزش
مبادله یا سود
است، در
مقیاسی
بزرگتر، شرایط
کیفی لازم
برای ایجاد
ارزش مصرف و
ثروت- از جمله
محیط طبیعی
زیست و
بارآوری
طبیعت- را
نادیده میگیرد.
به نظر میرسد
که مارکس اصل
اساسی زیست
محیطی را که
در سالیان
اخیر کسانی از
جمله بری
کامنر آن را
رواج دادهاند،
آشکارا
دریافته بود:
"از هیچ چیزی
پدید نمیآید".
مارکس خود
چنین نوشت: گفتهی
لوکرتیوس
واضح و روشن
است: از هیچ
نمیتوان
چیزی پدید
آورد. ایجاد
ارزش یعنی
تبدیل نیروی
کار به کار.
نیروی کار،
خود، توانایییی
است که از
طریق مواد
غذایی در
ارگانیسم انسان
ایجاد میشود.
اهمیت
تاریخی
اندیشههای
زیستمحیطی
مارکس و انگلس
را با مقایسه
آرای آنان با
نظریات جورج
پرکینز مارش، طرفدار
حفظ محیط
زیست، میتوان
دریافت.
بسیاری مارش
را برجستهترین
طرفدار حفظ
محیط زیست در
سده نوزدهم و
به گفتهی
لوئیس
مامفورد
"آغازگر جنبش
حفظ محیط زیست"
میدانند.
مارش در
معروفترین
قطعه از اثر کلاسیک
خود "انسان و
طبیعت" در سال
۱۸۶۴ نوشت: بخشهایی
از آسیای
صغیر، شمال
آفریقا،
یونان و حتی
ناحیهی آلپ
در اروپا هستند
که در آنجا
اعمال انسان
چهره زمین را
به متروکهای
چون ماه بدل
کرده است. هر
چند در زمان
کوتاهی که ما
آن را "دورهی
تاریخی" مینامیم
این مناطق
آشکارا از
جنگلهای
انبوه،
چراگاههای
سرسبز و
مرغزارهای
حاصلخیز
پوشیده شده
بودند، اما
اکنون این
مناطق چنان
خراب شدهاند
که دیگر نمیتوان
آنها را آباد
کرد. زمین با
شتاب بسیار به
خانهای
نامناسب برای
شریفترین
ساکنانش بدل
میشود و
دوران دیگری
از جنایت و بی
توجهی بشر به
آینده... تا
بدان اندازه
سبب کاهش حاصلخیزی،
ویرانی زمین و
برهم خوردن
اوضاع اقلیمی
میشود که
انحطاط،
بربریت و چه
بسا نابودی
انواع را در
پی میآورد.
گفتههای
مارش را میتوان
با برداشت
بسیار نزدیک
انگلس درباره
تحولات
بلندمدت زیست
محیطی مقایسه
کرد: انگلس به
سال ۱۸۷۶ در
مقاله "نقش
کار در گذار
از میمون به
انسان" نوشت: اما
مگذارید اندر
باب پیروزی
انسان بر
طبیعت زیاده
از حد
خودستایی
کنیم. چه در
برابر هر یک از
این پیروزیها
طبیعت از ما
انتقام میگیرد...
مردمانی که در
بینالنهرین،
یونان، آسیای
صغیر و دیگر
جاها جنگلها
را نابود
کردند تا زمین
کشاورزی به
دست آورند هیچ
گاه تصور نمیکردند
که با نابودی
جنگلها
مراکز تجمع و
ذخیره رطوبت
را از بین میبرند
و شالوده
وضعیت
نابسامان
کنونی را در
این کشورها به
وجود میآورند.
هنگامی که
ایتالیاییهای
آلپنشین
جنگلهای کاج
دامنه جنوبی
را نابود
کردند، همان
جنگلهایی که
در دامنه
شمالی سخت
حفاظت میشد،
به هیچرو
گمان نمیکردند
که با این کار
ریشههای
صنعت لبنیات
را در مناطق
خود از بین میبرند.
بدین سان در
هر گام به یاد
میآوریم که
ما به هیچرو
مانند یک فاتح
خارجی، که بر
مردمی چیره
شده است یا هم
چون کسی که از
بیرون به
طبیعت مینگرد،
فرمانروای
طبیعت
نیستیم، بلکه
با گوشت و خون
و مغز خود
متعلق به
طبیعت و در
میان آن هستیم
و کل سیادت ما
بر طبیعت در
واقع عبارت از
این واقعیت
است که ما این
امتیاز را بر
دیگر موجودات
داریم که میتوانیم
قوانین طبیعت
را بشناسیم و
آن را به کار
بندیم.
بررسی
دقیق عبارات
فوق نشان میدهد
که میان رویکرد
انگلس و مارش
به مساله
تخریب محیط
زیست همانندی
آشکاری وجود
دارد. هر دو به
تفصیل به
فجایع زیست
محیطی عظیمی
که تمدنها با
آن روبهرو
بودهاند
پرداخته و
پایداری را
مسالهی اصلی
شمردها ند.
مارش میگفت
که در بهرهبرداری
از طبیعت باید
«بیتوجهی به
آینده» را
پایان داد و
انگلس نیز بر
این واقعیت
پای میفشرد
که ما به "طبیعت
تعلق داریم" و
باید "قوانین
آن را به
درستی به کار
بندیم". هر دوی
آنان نگرشی کاملا
انسانمحور
در پیش
گرفتند، بدین
معنا که بر
عواقب تخریب
محیط زیست
برای سرنوشت
بشر تاکید
ورزیدند.
در
این جا مساله
این نیست که
بگوییم
برداشت مارکس
و انگلس، به
تنهایی یا هر
دو، از علم
محیط زیست
همتراز مارش
بوده است.
چنین نیست.
لیکن نگرش
آنان به هیچرو
با دیدگاه
مارش، بزرگترین
طرفدار حفظ
محیط زیست در
آن روزگار (که
هنوز بسیار
مورد احترام
است)،
ناسازگار
نبود. وانگهی،
این صرفا یک
تصادف نبود که
انسان و
طبیعت، اثر
برجسته مارش درباره
ویرانی محیط
زیست در کره
زمین که پیش
از سده بیستم
نگاشته شده،
فقط سه سال
زودتر از
انتشار
نخستین جلد
سرمایه
مارکس (۱۸۶۷)
چاپ شد. هر دوی
این کتابها
واکنشی به
آثار انقلاب
صنعتی بودند
(هر چند مارش
به اندازهی
مارکس بر این
امر آگاه
نبود). اثر مارکس
به شورشهای
طبقه کارگر
الهام میبخشید،
در حالی که
اندیشههای
مارش پیکار
گستردهای را
برای حفظ
طبیعت برمیانگیخت.
تنها با
درآمیختن
بررسیهای
موجود در این
دو اثر میتوانیم
به نقدی زیستمحیطی
و همه جانبه
از سرمایهداری
ماشینی دست
یابیم. البته
دلیل این امر
آن است که هر
چند مارش
نخستین
طرفدار حفظ
محیط زیست در
آن دوران بود،
اما مارکس و
انگلس بودند
که به
تیزبینانهترین
نحو وضعیت
تاریخیای
را که شالوده
تخریب محیط
زیست در سده
نوزدهم بود،
را دریافته
بودند. در
واقع، از آنجا
که ریشههای
بحران جهانی
محیط زیست را
نه در طبیعت
که در جامعه
باید جست،
شاید امروز
مارکس و انگلس
بیش از مارش
بتوانند به ما
بیاموزند که
برای پرداختن
به مسایل زیست
محیطی چه کارهایی
ضروری است.
محور
اصلی برداشت
مارکس و انگلس
از جامعه
مدرن همانا
نقد آنان از
انباشت
سرمایه بود. آنان
متقاعد شدند
که سرمایهداری
به لحاظ
اقتصادی و نیز
سیاسی
ناپایدار است
و این امر در
نهایت زمینه
را برای رشد
نیروهای
انقلابی، که
سرمایهداری
را واژگون
میکنند،
فراهم میآورد.
همین نقد از
انباشت
سرمایه مارکس
و انگس را-در
اولین نوشتههای
خود- به این
نتیجه رساند
که نظام
سرمایهداری
مناسبات
پایداری با
طبیعت ندارد.
اما در بررسیهای
آنان این
مساله هنوز آن
قدر اهمیت
نداشت که
بتواند بر
آیندهی
سرمایهداری
اثر گذارد
(آنان گمان میکردند
دیری نمیپاید
که سرمایهداری
بر اثر
تضادهای
اقتصادی و
سیاسی خود به
مرگ طبیعی از
میان میرود).
اشاره
مکرر مارکس و
انگلس به
پایداری زیست
محیطی در آثار
خود بیشتر به
درک آنان از
نیازهای
جامعه آینده،
جامعه
تولیدکنندگان
آزاد و همبسته،
مربوط میشد
تا به شرایط
از میان رفتن
سرمایهداری.
مارکس به
روشنی دریافت
که ثبات هر
جامعهای به
ایجاد
مناسباتی
سراپا تازه و
متوازنتر با
طبیعت بستگی
دارد.
برگرفته
از
سایت نشر
بیدار