احزاب
چپ پس از
انقلابهای
بدون رهبر و
پوپولیسم
نوشتهی:
جیهان توغال
ترجمهی:
مهرداد امامی
توضیح
مترجم: دلیل
ترجمهی
مقالهی حاضر
از جیهان
توغال بیشتر
آشنایی با آرای
بخشی از پژوهشگران
و نظریهپردازان
چپ و سوسیالیست
ترکیه حول
مسائل جنبشهای
اجتماعی، حزب
و سازماندهی
طبقاتی در سالهای
اخیر است. از این
منظر، همراهی
با استدلالهای
نویسنده در
رابطه با نقد
گرایشهای
پوپولیستی چپ
و تقدیس
«انقلابهای
بدون رهبرْ»
به معنای همراهی
با نتیجهگیری
عجیب، «رفُرمیستی»
و التقاطی وی
در انتهای
مقاله نیست. این
مقاله اخیراً
به زبان تُرکی
در فصلنامهی
نشریهی سوسیالیستی-فرهنگی
آیرینتی (Ayrıntı)
منتشر شده
است. نشریهی
آیرینتی یکی
از مجلههای
مهم و شناختهشدهای
است که میتوان
دستورکار نظری
بخشی از چپ
ترکیه را در
آن یافت. این
مجله از
نوامبر-دسامبر
2013، یعنی چند
ماه پس از
فراز و فرود
جنبش پارک گزی
با انتشار ویژهنامهای
دربارهی این
جنبش شروع به
کار کرد.
***
چپ
جهانی از دههی
1970 به بعد ادعای
خود مبنی بر
نمایندگی رهایی
کلی انسان در
برابر سرمایهداری
و امپریالیسم
را یکی پس از دیگری
از دست داد. چپ
ابتدا از مسیر
«جنبشهای
اجتماعی نوین»
خود را به
مدار اهلیسازی
نظم موجود
کشاند. زمانی
که این مسیر
به بنبست رسید
و تخریبهای
سرمایهداری
بازار و امپریالیسم
در دههی نخست
قرن بیستویکم
به نحو قابل
توجهی افزایش یافت،
در چهار گوشهی
جهان عرصه برای
قیامهای
تودهای
فراهم شد. این
قیامهای
«بدون رهبر»
عموماً نتایجی
غیر از آنچه
مورد نظرشان
بود به بار
آورد و بعضی
از گروههای چپ
به جستوجو
برای رهبر جدید
پرداختند. همراه
با فروکش کردن
موج پوپولیستی
ناشی از این
امر، میتوانیم
بگوییم
امروزه جستوجوهای
سازمانیافتهتری
آغاز شدهاند.
این مقاله
ابتدا سه خط
به بنبسترسیده
(جنبشهای
اجتماعی نوین،
قیامهای
آنارشیستی و
پوپولیسم) و
سپس بر مبنای
نمونهی ایالات
متحد آمریکا
جستوجوهای
جدید ناشی از
این بنبستها
را توضیح
خواهد داد.
علوم
اجتماعی
انتقادی تقریباً
در بیست سال
گذشته به نولیبرالیسم
همچون
سرچشمهی
مسائل ما
اشاره میکنند.
این تأکید هر
چقدر هم بجا
باشد، نقطهی
کوری دارد.
جنبش و سازمانهای
چپ و سوسیالیست،
بهویژه آنهایی
که بر طبقه
تمرکز دارند،
پس از سالهای
دههی 1960 در بحرانی
جدی قرار
گرفتند. به
نحوی کنایهآمیز،
آن دوره نه در
قالب بحران
بلکه بهسان
انفجار خلاقیت
در مسیر منتهی
به انقلاب
تجربه شد و
هنوز هم در
خاطرهی
افراد بسیاری
همانطور به یاد
آورده میشود.
این در حالی
است که احزاب
چپ پس از آن
سالها به
آرامی تودهها
را از دست
دادند. جنبشهای
اجتماعی نوین
که همراه با
تأسیس دوبارهی
احزاب سوسیالیست
و کمونیستِ
نهادینهشده
به وجود آمدند
یا ناشی از جایگزینی
احزاب تودهای
جدید به جای
احزاب پیشین
بودند، چنین
هدف «هژمونیکی»
را پیش روی
خود قرار
ندادند.
پراکندگی یا
آشفتگی محل
بحث بیشتر
بود. هشدار اریک
هابسبام[1] که
کاملاً به
موقع به این
بحران اشاره
کرده بود، در
سایهی هیجان
انقلابی آن
دوره قرار
گرفت و توجه زیادی
را جلب نکرد.
در واقع نولیبرالیسم،
در نتیجهی این
بستر (یا بیبستری)
سیاسی-اجتماعی
اوج گرفت.
انتقادهای
ضدّبوروکراتیک
از دولتهای
رفاه «سوسیالیستی»
و سرمایهداری
(نه به خاطر آنکه
کاملاً «غلط»
بودند بلکه به
سبب آنکه از
طبقاتی بودن و
سازمانیافتگی
فاصله داشتند)
نقش بسزایی در
تأسیس نولیبرالیسم
داشتند.[2]
کاهش
تحرک جنبش
کارگری و
کارگرزدایی
از احزاب چپ
عناصر اصلی این
روند بودند. این
دو عنصر، هم
عامدانه از
بالا (هم از
طرف دولتها و
بورژوازی و هم
به همان میزان
از جانب
بوروکراسیهای
سندیکایی و
حزبی) تحمیل
شد و هم اینکه
چندین روشنفکر
و فعال چپ با
«تحلیل وضعیت»
از این مجراها
فاصله گرفتند
و سهمی در
رواج این دو
عنصر داشتند.
این امر به
معنای آن نبود
که چپ
بلافاصله خاصیت
خود را از دست
داد. اما این
روند و
استراتژیهایی
که در پاسخ به
آن گسترش یافتند،
چپ را در طول
زمان از مرکز
تاریخ به کنار
راند.
از
جنبشهای
اجتماعی نوین
تا قیامهای
بدون رهبر
چپ
در دهههای 1980 و
1990، بیشتر
انرژی خود را
معطوف به جنبشهای
اجتماعی نوین
کرد. در جغرافیاهایی
که چپ بیشترین
موفقیت را
داشت، توانست
با استفاده از
این مواضع
احزاب نهادینه
را محاصره
کند. در حالی
که در زمینهی
اقتصاد تمام
احزاب جریان
اصلی در کنار
نولیبرالیسم
صفآرایی
کردند، این
جنبشهای
اجتماعی نوینْ
احزاب چپ میانه
و احزاب باقیمانده
در طیف چپتر
را در موضوعات
اتنیکی، جنسی/جنسیتی
و زیستبومی
به سمت چپ رهنمون
کردند. تأکیدها
بر بُعد طبقاتی
این مسائل
محدود به نحلههای
روشنفکری
باقی ماند و
نتوانست به
خطوط سازماندهی
تودهای تبدیل
شود. اکثریت
چپ خود را در
خط رادیکالسازی
درونیِ نظام لیبرال
دموکراسی که
در کتاب هژمونی
و استراتژی
سوسیالیستی[3]
ارنستو
لاکلائو و
شانتال موفه
مطرح شده بود،
حبس کرد. اما این
موضوع نه تحت
تأثیر کتاب
مذکور بلکه تا
جایی که منشاء
آن روندهای
ساختاری بود،
از خود «ایدئولوژی
خودانگیختگی»
جنبشهای
اجتماعی نوین
(به تعبیر لویی
آلتوسر) نشئت
میگرفت.
هژمونی و
استراتژی سوسیالیستی
به آشفتگیای
که میتوانست
از خطسیر
مذکور به وجود
آید توجه کرده
بود و با الهام
از گرامشیْ
استراتژی
معطوف به
«مفصلبندی»
جنبشهای
اجتماعی نوین
را پیشنهاد
کرد. اما تحت
تأثیر فرهنگگرایی
افراطیِ
غالبِ آن
دوران 1) دقیقاً
به ردّ عنصر
طبقاتی موجد این
مفصلبندی
پرداخت؛ 2) با
توضیح همهچیز
بر اساس
«گفتمانْ» حتی یک
کلمه دربارهی
شکلهای
سازمانی لازم
برای ایجاد
ستون فقرات
نهادی این
مفصلبندی
سخن نگفت و نیز
3) چشم خود را به
روی این الگوی
اساسی در آرای
گرامشی بست که
سیاست تنها و
تنها بر مبنای
دو اردوگاه
طبقاتی انجام
میپذیرد.
بنابراین،
برخلاف نیت نویسندگان
آن، هژمونی و
استراتژی سوسیالیستی
نه همچون
مداخلهای
برای کاهش
آشفتگی و بازیابی
انرژی بلکه در
رابطه با تنوع
جنبشهای
اجتماعی بهسان
تعریف و تمجید
از اقدامات
معطوف به رادیکالسازی
نظام موجود از
درونْ به تاریخ
پیوست.
به
بنبست رسیدن
نهایی
استراتژی رادیکالسازی
نظام از درون،
در دههی 2010
منجر به دو
نوع واکنش چپ
شد: انقلابهای
«بدون رهبر» و
احزاب پوپولیست.
بستر این دو
واکنش در واقع
پس از اواخر
دههی 1990 بهآرامی
ساخته و
پرداخته شد.
در ابتدا،
گفتمان پستمدرن/پسااستعماری
مورد استفادهی
جنبش زاپاتیستا
نور امید جدیدی
تاباند.
بعدها، در 1999
اعتراضها به
سازمان تجارت
جهانی در سیاتلْ
روح زاپاتیستا
را به خیابانهای
آمریکا منتقل
کرد. همزمان
با این قیامهای
آنارشیستی،
نخست هوگو
چاوز، پوپولیستی
با خاستگاه
نظامی که تأکید
زیادی بر سوسیالیسم
نداشت، در
ونزوئلا به
قدرت رسید و
در سالیان بعد
آتش موج پوپولیستی
در آمریکای
لاتین را شعلهور
کرد. در حالی
که این تحولها
عمدتاً در
مرزهای منطقهای
محصور
ماندند،
بحران مالی
جهانی در 2008 در
سطح جهانی میلیونها
انسان را با
شعارهایی در
مخالفت با بیعدالتی
اقتصادی و دیکتاتوری
بسیج کرد.
دلایل
بروز قیامهایی
با ظاهر
انقلابی که از
2009 تا 2013 ادامه
داشتند، در
جغرافیاهای
مختلف تا حدی یکسان
و تا حدودی
متفاوت بود،
اما روح آنارشیک
عمومی نقطهی
اشتراکشان
بهشمار میآمد.
این موج در یکی
از نقاط عطفش
در حدود 2011 هم از
طرف چپ رادیکالْ
و هم از جانب لیبرالهای
میانهْ با
استقبال عمومی
روبهرو شد: این
قیامها نشانگر
آن بودند که دیگر
به رهبران،
سازمانها و ایدئولوژیها
نیاز نداریم.
بشریت در
برابر امر و
نهیها و تدبیرهای
اقتصادی
ناعادلانه میتوانست
با نبود
رهبران،
سازمانها و ایدئولوژیها
نیز حق خود را
بستاند.
اما
برگزاری چنین
جشن و سروری
هنوز خیلی زود
بود. قیامهایی
که نه در
برابر بشریت
بهطور عام و
نه در مقابل
ملتها و
طبقات بهطور
خاصْ جهت و
روشی انضمامی
قرار نداده
بودند، فقط
دچار شکست
نشدند بلکه تقریباً
در همهجا به
اقتدارگرایی
افزونتر
حاکمان سوق یافتند.
مثلاً بذرهای
بلوک فاشیستی
حزب عدالت و
توسعه (AKP) ــ
حزب حرکت ملیگرا
(MHP) در ترکیه،
پس از شکست
اعتراضات
پارک گزی شکل
گرفت. دیکتاتوری
السیسی در مصر
که حامی
عربستان سعودی
و قلدرتر از
مبارک بود، جای
حسنی مبارک را
گرفت.
سرانجامِ سوریه
وحشتناکتر
شد: قیام پیش از
آنکه در معنای
دقیق کلمه به
جنبش تبدیل
شود، بین روسیه/ایران
و آمریکا/عربستان
سعودی در قالب
جنگ نیابتی
تحول یافت. نه
تنها سوریه یکسره
ویران شد بلکه
دیکتاتورش با
اقتداری فزونتر
از بحران
سربرآورد. قیامی
شبیه به پارک
گزی در برزیلْ
به تشکیل یک
جبههی راست جدید
انجامید که
رهبر راست
افراطی،
بولسونارو،
را به قدرت
رساند. تنها
نمونهی
استثنایی (و
موقت) تونس
است که خصلت
تمایزبخش آن
گسترش قیام
تحت تأثیر حزب
و سندیکاها
بود (هرچند
حزب و سندیکاها
آغازگر قیام
نبوده باشند).
شیرجهی
چپ پوپولیست
در باتلاق
شکست
قیامهای
آنارشیستی
کانون توجه را
به سندیکاها
برگرداند. اما
این دفعه چپ
به این سمت
معطوف شد که
به شکل متفاوتتری
راهی صندوقهای
انتخاباتی
شود و به لطف
آن بتواند
نهادها،
احزاب و سیاستمداران
نهادینه را بیتأثیر
کند. ابتدا
جنبشهای
اجتماعی نوین
و سپس قیامها
نتوانستند
نظام را تغییر
دهند. تصور میشد
شاید در
انتخابات کوبیدن
مُشت «مردم» بر
]صورت[ نظام
موسس بتواند
نتایج متفاوتی
به بار آورد.
پودموس
در اسپانیا، سیریزا
در یونان و
حزب فرانسهی
تسلیمناپذیر
در فرانسه تبدیل
به سقفها یا
چترهایی برای
این عقل پوپولیستی
در اروپا
شدند. عناصر
ضعیفتر همین
موج، برنی
سندرز در آمریکا
و جرمی کوربین
در بریتانیا
به ترتیب با
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا و تروتسکیستهای
بریتانیا پیوندهای
هر چه محکمتری
برقرار
کردند، اما به
عنوان افرادی
مستقل از چتر
سازمانی در
مقابل مردم
ظاهر شدند. حتی
اگر این واقعیتِ
سازمانی
نبود، تصویرش
چنین بود. اما
عاملی که
عامدانه در سایر
کشورها بر آن
تأکید میشد،
بیش از آنکه
خود این چتر باشد
رهبر آن بود.
اینک
مشخصاً
استراتژیستها
در یونان و
اسپانیا کتاب
دیگری از
لاکلائو را
متن راهبری
خود برگزیدند.
همانطور که
در بالا اشاره
کردم، کتاب 1985
لاکلائو و موفه
با روح دهههای
1980 و 1990 به شکلی
«خودانگیخته»
همپوشانی
داشت. هژمونی
و استراتژی
سوسیالیستی
به جز در محافل
محدود، تبدیل
به کتاب محبوبی
نشد. برخلاف
آن، کتاب
دربارهی عقل
پوپولیستی[4]
لاکلائو در 2005
از طرف رهبران
به شکلی
آشکارتر و
آگاهانهتر
همچون یک
«نسخه» مورد
استفاده قرار
گرفت. به
عبارت دیگر،
هژمونی و
استراتژی سوسیالیستی
(بهرغم همهی
عمق و بُرندگی
نظریاش)
اساساً به نامگذاری
بادهای وزنده
و شاید هم به
اقناع برخی از
سوسیالیستها
برای رضایت
دادن به آن
بادها محدود
مانده بود.
دربارهی عقل
پوپولیستی
اما خود مستقیماً
به آن بادهای
وزنده شکل داد
(هرچند آن
بادها هنوز
شکل نگرفته
بودند).
یکی
از ویژگیهایی
که دربارهی
عقل پوپولیستی
را کتابی جذاب
میکرد این
بود که نوشتههای
دههی 1970 لاکلائو
به روح پوپولیستی
بازگشتند،
اما استدلالهای
انقلابیتر
نویسنده که
خود متأثر از
درگیری وی در
مسائل آرژانتین
بودند، کنار
گذاشته شدند.
کتاب 1985
لاکلائو و موفه
مبتنی بر دو
نقطهی گسست
از گرامشی
بود. نویسندگان
که عمیقاً از
مارکسیسم
گرامشی متأثر
بودند، دو
عنصری را که
برای گرامشی
جایگاهی
کاملاً اساسی
داشت رد
کردند: این ایده
که سیاست باید
بر مبنای دو
اردوگاه و
رهبری طبقاتی
این دو
اردوگاه تأسیس
شود. لاکلائو
در زمان ورود
به قرن جدید
بدون آنکه
آشکارا نامی
بر آن بگذارد،
چرخش جدی
صدوهشتاد
درجهای داشت.
این چرخش اما
تکبُعدی بود.
نویسنده به
منطق دو
اردوگاه
بازگشت. کتاب
دربارهی عقل
پوپولیستی جایگاه
جدیتری برای
طبقه قائل
بود، اما
برخلاف آثار
مارکسیستی
دههی 1970 لاکلائوْ
ردیه بر مرکزیت
امر طبقاتی به
موضوعی دائمی
بدل شد. زیرا
نه مبارزهی
طبقاتی بلکه
رهبر بود که میتوانست
مردم را علیه
حاکمان به
جنبش درآورد.
دلیل
پذیرش این
منطق در
کشورهایی مثل
اسپانیا و یونان
که چپ نسبتاً
سازمانیافتهای
داشتند، تصویر
نولیبرالی
بود که در
بالا بهطور
خلاصه شرحش
رفت.[5] سازمانهای
مبارز یا
طبقاتی در سالهای
اخیر قدرتشان
را از دست
دادند و
نتوانستند از
دل قیامهای
ضدنولیبرالی
نیز با قدرت
خارج شوند.
ابزارهای
شبکههای
اجتماعی که
تأثیرگذاری
خود را اثبات
کردند، در جریان
قیامها امیدی
جدید به بار
آوردند:
انفجاری که در
خیابان به
وجود آوردند (یا
اینطور به
نظر رسید که
چنین کردند) اینک
میتوانست در
انتخابات
بازتاب یابد.
نیازی دیده نمیشد
که انرژی ایجادشده
از بحران خیابان
و مبارزه با
نولیبرالیسم
به سازمانهای
محلهمحور یا
مبتنی بر محل
کار انتقال
داده شود،
فعالیتی که
سالها میتوانست
به درازا بیانجامد.
«عقل پوپولیستی»
در یونان
واقعاً به اوجگیری
معجزهوار چپ
منتهی شد. سیریزا
که تا چند سال
قبل از آن حزبی
بسیار کوچک
بود، با کسب بیش
از 35 درصد آرا
به قدرت رسید.
اما تهیبودگی
سازمانی که
ملات این اوجگیری
بود، در عین
حال این معنا
را داشت که سیریزا
در برابر اربابان
اتحادیهی
اروپاییاش
فاقد هرگونه
قدرت سازمانی
برای محافظت
از خود بود.
حاکمان جدید یونان
با غولهای
اتحادیه
اروپا در شرایطی
که محلکارهای
سازمانیافته
و خیابانِ
دارای رهبری
وجود نداشت،
به مذاکره
نشستند. سیریزا
در همان ماههای
اول نشانههایی
را بروز داد
مبنی بر اینکه
اقتصاد سیاسی
متفاوتتری
از آنچه حزب
چپ میانهی
پازوک که جانشینش
شد و نیز راست
میانه، در پیش
نخواهد گرفت.
در سالهای
بعد نیز (بنا
به تعبیری که
در یونان
استفاده میشد)
سیریزا تدریجاً
« به پازوک تبدیل»
شد. حزب پوپولیست
پودموس اسپانیا
نیز به سبب آنکه
یک حزب چپ میانهی
بسیار
معتبرتر از
پازوک در
مقابل آن قرار
داشت، حتی به
قدرتگیری سیاسی
نزدیک هم نشد.
در
بولیوی و
ونزوئلا نیز
که پوپولیستهای
چپ ابزارهای
قدرت سیاسی را
به شکل تأثیرگذارتری
به کار بردند،
پویشهای
مثبت نهایتاً
در مرزهای
جهان نولیبرالی
محصور ماندند.
ساختارهای
اقتصادی و زیستبومی
این دو کشورْ
برای برقراری
سوسیالیسم از
همان ابتدا
اساساً محدودیتهایی
وضع میکرد.
ونزوئلا، که
کشوری بزرگ و
تأثیرگذارتر
است، تقریباً
بهطور کامل
به اقتصاد نفتی
اتکا دارد. به
جای تنوعبخشیدن
به اقتصاد از
طریق پویشهای
طبقاتی و/یا
به کمک جنبشهای
اجتماعی، توزیع
ثروت ناشی از
نفت توسط رهبر
(«پوپولیسم» در
معنای اقتصادی
و محدود آن) در
چنین کشوریْ
روشی است که
با سرعت بیشتری
تأثیر میگذارد.
تحریمهای
آمریکا هوگو
چاوز را
کاملاً در چنین
مسیری محصور
کرد. به رغم ایجاد
سازماندهی
مردمی از
بالا، جماعتهای
مردمی که پویشهای
خودآیین ضعیفی
داشتند،
نتوانستند نه
رهبر و نه
کشور را به سوی
تجربهی مسیرهای
متفاوتتری
سوق دهند.
نقطهی تمرکز
این جماعتها
بیشتر آن بود
که رهبر را (و
کسی که جانشین
وی شد، یعنی نیکولاس
مادورو را که
پیوندهای
ارگانیک کمتری
با این جماعتها
داشت) در
برابر نفوذ
آمریکا
محافظت کنند.
در بولیوی نیز
جنبشهای
خودآیینِ
قدرتمندتری
وجود داشتند.
حزب سوسیالیست
MAS
برخلاف چاوزْ
بر پایهی
سازماندهی
اجتماعی از
جمله جنبشهای
بومیان اوج
گرفت. جمعیت و
اقتصاد کوچک
بولیوی، به
رغم پیوندهای
ارگانیکی که بین
حزب و توده
وجود داشت،
موجب شد تا
حزب MAS این امکان
را نداشته
باشد که تغییری
در ساختار
اقتصادی این
کشور که مبتنی
بر صادرات
مواد خام بود
ایجاد کند. این
مسئله از دید
جنبشهای بومیان
در حکم خیانت
بود: حزب MAS که
به لطف جنبشهای
بومیان به
قدرت رسیده
بود، در برابر
طبیعت تقریباً
همان سنگدلی
شرکتهای
چندملیتی را
از خود نشان میداد.
حزب تحت تأثیر
این موج تدریجاً
فرسودهتر شد.
سوسیالیستهای
بولیوی همچون
ونزوئلا نیز
متوجه بودند
که این موانع
تنها با بسیج
وسیعتر قارهای
برطرف خواهند
شد. در نتیجه،
سعی داشتند
پوپولیسم سوسیالیستی
را به آمریکای
لاتین گسترش
دهند اما با
شکست مواجه
شدند.
چرا
این دو تجربهْ
نسبتاً منزوی
باقی ماندند؟
تقریباً تمام
آمریکای جنوبی
در 2011 به ظاهر از
جانب دولتهای
چپ اداره میشد.
ونزوئلا و بولیوی
توانستند کمکهای
چشمگیری از
کوبا دریافت
کنند، اما در
سایر کشورهای
قارهْ نه شرایط
ساختاری
فراهم بود و
نه شرایط ایدئولوژیکْ
تا راه را برای
این دو تجربهی
«نسبتاً سوسیالیست»
هموار و کار
آنها را راحت
کنند. در مابقی
کشورهای آمریکای
لاتین، هر قدر
هم به موازات
بولیوی و
ونزوئلا، موجی
«صورتی» به
رهبری چپ
معتدلتر شکل
گرفت. هرچند
ونزوئلا و بولیوی
نیز بخشی از این
جریان تصور میشوند
اما این فرض
ابعاد گمراهکنندهای
دارد. مزیت
اصلی موج صورتی
این بود که با
رهبری دو کشور
برزیل و
آرژانتین که
جمعیت و تأثیرات
ایدئولوژیک
بزرگتری
داشتند،
گسترش یافت.
افزون بر این،
برخلاف
ونزوئلا، در این
دو کشور نیز
سازمانهای
طبقاتی ریشهداری
وجود داشتند.
با این همه،
قدمهایی به
سوی سوسیالیسم
در این دو
کشور برداشته
نشد. در رسانهها
و آکادمی جریان
اصلی،
«اقتدارگرایی»
همچون عنصر
اصلی تمایزبخش
موج صورتی از
تجارب سوسیالیسمی
که در بولیوی
و ونزوئلا رقم
خوردند، به
بحث گذاشته
شد. اما دولتهای
چپ صورتی نیز
گاهی اوقات به
اقدامات
اقتدارگرایانه
متوسل میشدند.
عنصر اصلی
جداکنندهی این
دو موج این
بود که در موج
صورتی تلاشی
برای تلنگر
زدن به
مناسبات اصلی
مالکیت انجام
نشد. برای
مثال، در بولیوی
بخش قابل توجهی
از صنعت هیدروکربن
ملی شد.[6] البته
این ملیسازها،
همانطور که
خود رهبران
سوسیالیست نیز
میدانستند،
به این معنا
نبود که
مناسبات مالکیت
و تولید
ناگهان «سوسیالیستی»
خواهند شد.
اما در بولیوی
به نظر میرسید
تلاشی نظاممند
در این راستا
وجود دارد. در
برزیل یعنی
نمونهای از
موج صورتی که
در سطح جهانی
بیشترین
بازتاب را
داشت، هرگز چنین
تلاشی نشد.
حزب
کارگر در برزیلْ
محصول
مبارزات طبقهی
کارگر بود که
در سالهای 1964
تا 1985 با دیکتاتوری
نظامی جنگید.
آسیبهای ناشی
از سیاست نولیبرالی
که در اواخر
دورهی دیکتاتوری
بهتدریج
شروع شد و بهویژه
در اواخر دههی
1990 افزایش یافت،
در 2002 به پیروزی
تاریخی حزب کارگر
در انتخابات
انجامید.
لولا، رهبر
کارگری که در
دوران دیکتاتوری
آبدیده شد و
وارد سیاست
شد، در ابتدای
دههی 2000 همچنان
میگفت به
دنبال برقراری
سوسیالیسم
است. اما این
رویاها با دو
مانع جدی
مواجه شدند.
نخست، وقتی که
حزب کارگر
کاملاً در
قالب حزب حاکم
جای گرفت،
سازماندهندگان
سندیکایی نه
تنها در
بالاترین
سطوح در قالب
بوروکرات و
مشاور باقی
نماندند،
بلکه شروع به
مدیریت منابعی
جدی مثل صندوق
بازنشستگان
کردند. این
مسئله بیش از
تغییر نظم
موجود هوسهای
آنان را برای
تداوم نظم
موجود افزایش
داد. دوم،
زمانی که
اقتصاد غرب
دچار رکود شد،
راه برای بریکس
باز شد که برزیل
هم بخشی از آن
بود؛ اما برزیل
از این فرصت
با سرمایهدارانهتر
شدن، مالیسازی
بیشتر و افزایش
وابستگی خود
به صادرات
کالا استفاده
کرد. بنابراین،
به تدریج جای
اهدافی نظیر
اقتصاد پایدار
بلندمدت و
افزایش کنترل
کارگری را
بازتوزیع
درآمد حاصل از
صادرات در میان
تهیدستان
گرفت. حزب
کارگر در حالی
که آرا و
اعتبار خود را
در میان تهیدستترین
افراد افزایش
میداد، کاری
به سازماندهی
آنها نداشت و
از پایگاه
کارگری
سازمانیافته
و مبارزهجو
سازمانزُدایی
میکرد و آنها
را از مبارزهجویی
دور نگه میداشت.
بهرغم آنکه
برخی قدمهای
زیستبومی
برداشته شد،
اهمیت مداوم
صادرات مبتنی
بر کشاروزی
صنعتی موجب شد
فاصلهی بین
حزب کارگر با
بومیان و نیز
جنبش سازمانیافته
و مبارزهجوی
دهقانان بیزمین
بیشتر شود.
حزب
کارگر برزیل
که در سالهای
دههی 2010 مزیت
پایگاه
سازمانیافتهی
خود را تا حد زیادی
از دست داد،
با رویکرد
صورتی خود پویشهای
چاوزی را
بازتولید کرد.
دلیل شکست حزب
کارگرْ تحریم
آمریکا
همانند آنچه
در ونزوئلا
اتفاق افتاد
نبود، بلکه از
نیمهی دوم
دههی 2010 به بعد
افزایش قیمتهای
کالا به مرزهای
جهانی رسیده
بود. دیلما
روسف (خلف
لولا) که قدرتی
به جز توزیع
مازاد حاصل از
صادرات در میان
مردم نداشت،
با کوچک شدن
سهم برزیل از
این کیک
اقتصادی
مشروعیت خود
را از کف داد و
با کودتا از
قدرت سیاسی
کنار گذاشته
شد. یک دولت موقت
کوتاهمدت،
اقدامات صریحاً
نولیبرالی را
که پیش از حزب
کارگر غلبه
داشتند،
دوباره
برقرار کرد.
سپس دولت راست
افراطی
بولسونارو که
با انتخابات
به قدرت رسید،
این اقدامات
را تعمیق بخشید
و در مدتی
کوتاه مسبب
فقری جدی شد.
واکنش در
برابر این
اقدامات در 2022
مجدداً حزب
کارگر را به
قدرت رساند،
اما حزب کارگر
دیگر برخلاف
سالهای نخستین
دههی 2000 وعدهی
سوسیالیسم نمیداد.
در این دوران
که حزب کارگر
در غیاب یک پایگاه
سازمانیافته
و در دورهای
به قدرت رسید
که قیمتهای
کالا مثل
گذشته کمکی به
توان صادراتی
برزیل نمیکردند،
کارتهای این
حزب در مقایسه
با بیست سال پیش
بسیار ضعیف
شدند. گرانیگاه
اصلی حزب
کارگر اعتماد
به لولا و نیز
اتحاد چپ و
بورژوازی در
نتیجهی ترس
از راست افراطی
است. به نظر میرسد
در ائتلاف جدید
حزب کارگر،
وزن بورژوازی
مانع از گشایش
جدی چپ خواهد
شد. اکنون حتی «پوپولیست»
نامیدن حزب
کارگر هم محل
مناقشه است.
بهطور
خلاصه، هم
نسخههای
پوپولیسم چپ
اروپا هم نسخههای
آمریکایلاتینی
آن (که حاوی
تنوعات
انقلابی و
رفرمیستیاند)
به بنبست
خوردند.
جستوجوهای
جدید: نمونهی
آمریکا
بررسی
این موضوع که
آیا قیامهای
بدون رهبر و
جنبشهای
پوپولیستی
واجد
دستاوردهای
درون نظام
بودند یا به
شکست انجامیدند،
پس از جنبشهای
اجتماعی نوین،
جستوجوهای
به غایت تازه
و افقگُشایی
را مطرح کرد.
نمونهی
ایالات متحد
آمریکا ابعاد
متعدد این
روند را توضیح
میدهد.
اعتراضهای
«اِشغال والاستریت»
با اینکه
دگرگونی جدی
در آگاهی را
به همراه
داشت، در پس
خود هیچ نهادی
بر جای
نگذاشت. پس از
اعتراضهایی
که آنارشیستها
و اُتونومیستها
سازماندهی
کردند (یعنی
در اصل «بدون
رهبر» نبود)،
تلاشهای
مشخصی برای
نهادسازی رقم
خورد. اما همهی
این تلاشها
شدیداً
پراکنده باقی
ماندند.
جوانانی که
افکار و
احساسات
ضدسرمایهداریشان
بُرّنده شده
بود، به دنبال
مجرایی برای
برونریزی
بودند. در این
زمان حساس،
سازمان سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا (DSA)
تبدیل به مجرایی
شد که ناراضیان
از سیستم
موجود، بهویژه
جوانانْ دسته
دسته به صفوف
آن پیوستند.
بزرگترین
افزایش تعداد
عضویتها همزمان
با انتخاب
ترامپ به
عنوان رئیسجمهور
در 2016 رقم خورد. این
سازمان که در
دههی 2000 تقریباً
5 هزار عضو
داشت، در 2020 به
مرز 100 هزار عضو
رسید.
سازمان
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا که در 1982
تأسیس شد، پیش
از جهشی که در
دههی 2010 حاصل
شد، سازمانی
بود که در
چارچوب رویکرد
سوسیال
دموکراسی
جنگِ سردی شکل
گرفته بود و تا
حد امکان
ضدکمونیست
بود. هدف اصلی
این سازمان،
سوق دادن حزب
دموکرات به چپ
بود. در دههی
2010، افرادی که
به صفوف این
سازمان پیوستند،
هزاران نیت و
انگیزهی
متمایز
داشتند. اما یک
خط در میان
آنان به نحوی
آگاهانه و
سازمانیافته
برجسته شد. این
خط به موج نیمهخودانگیختگی
دههی 2010 جهت
داد. مدتی است
که این خط را
«کائوتسکیسم
جدید» مینامم.
اما این تعبیر
میتواند گمراهکننده
باشد و باید
با دقت از آن
استفاده کرد.
بخش قابل توجهی
از بنیانگذاران
این خط صورتبندیهای
خود را نه مدیون
سازمانهای
شناختهشده و
نهادینهی چپ
سوسیالیست
آمریکا بلکه
مدیون
مبارزات
اجتماعی
پراکندهی
دههی 2000 و اوایل
دههی 2010 و نیز
خوانشهای
خود از مارکسیسم
هستند. افراد
و محفلهای
مورد نظر، هم
به خاطر
پراکندگی این
مبارزات به
صورت جدی
ناخشنود
بودند و هم با
تلقی گروههای
نهادینهای
که سعی میکردند
به این
مبارزات جهتدهی
کنند به عنوان
گروههای شدیداً
سکتاریست از
آنها فاصله
گرفتند. تفسیری
از جنبشهای
کارگری و چپ
آمریکا،
مشابه دیدگاه
کائوتسکیستی
جدید، آنها
را قادر ساخت
به موج در حال
اوجگیری جهتی
بدهند که تا
کنون تجربه
نشده بود.
عنصر
«کائوتسکیستی»
همانا آثار
دوران اولیهی
این متفکر
است، نه جدلهایش
علیه بلشویکها.
البته محفلهای
موردنظر این
جدلها را میشناسند
اما تلاششان
مبتنی بر نادیدهانگاری
این جدلهاست.
بنیانگذارانشان
در چند مقاله
و سخنرانی
عنوان کردند
که به منشویکها
نزدیکترند،
هرچند این
ارجاعات دیگر
اهمیتی
ندارند و به این
ترتیب به راه
خود ادامه
دادند. مرجعشان
کائوتسکی پیشتر
در دههی 1900
همان کسی بود
که لنین برای
خود الگو قرار
داد؛ همان
سازماندهندهی
فعالی که در
اواخر قرن 19
گروههای
مارکسیستی
متشکل از مُشتی
سندیکای پراکنده،
گروههای
مطالعاتی و
محافل مجلهها
و روزنامهها
را زیر سقف
حزب سوسیال
دموکرات
آلمان جمع
کرد.
ترجمان
انضمامی این دیدگاهها
در قالب محلی
آمریکا نیز از
طریق نشریهای
به نام یادداشتهای
کارگری و تأثیر
زیاد کیم مودی،
سازماندهنده
و متفکر کارگری
سالیان دور
انجام گرفت.
برای بسیاری
از اعضای فعال
سازمان سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا مقالهی
«استراتژی
اعضای عادی»[7]
همچنان منبعی
اساسی است.
ادعای اصلی این
مقاله این است
که سوسیالیستها
نباید در سندیکاها
به عنوان
مشاور یا مدیر
بلکه باید به
عنوان
کارگران «عادی»
(بدون رتبه)
وارد شوند.
دربارهی این
مقالهی مودی
و نیز کائوتسکی
در آمریکا
مباحث نهادی
فراوانی
انجام شد اما
چیزی که در اینجا
مورد توجه
ماست، نتیجهی
عملی برآمده
از این مباحث
است. یکی از زیرمجموعههای
سازمان سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا به نام
«نان و گل سرخ»
با استفاده از
دو استراتژی
کلی حامی این
است که کشور
به واسطهی
«اصلاحات غیررفُرمیستی»
میتواند به
سوی سوسیالیسم
قدم بردارد. یکی
از این
استراتژیها
که روی کاغذ
وزن بیشتری
دارد، پیوستن
به سندیکاهای
موجود و محلکارهای
سازمانیافتهی
آنان به عنوان
فعال سندیکایی
و کارگر و نیز
دگرگونی این
سندیکاها از
درون (سوق
دادنشان به
مسیری
دموکراتیک-سوسیالیستی)
است. بسیاری
از سازمانهای
محلی سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا اعضای
جدید (بهویژه
جوانان) یا
اعضای قدیمی
را که در زندگی
کاری خود بیثباتند،
تشویق به شغلیابی
از طریق این
مجاری میکنند.
در این راستا،
آنها برنامههای
آموزشی به غایت
نظاممندی
دارند.
زنجیرهی
فعالیتهایی
که در عمل وزن
بیشتری
دارند، آنهاییاند
که با
انتخابات محلی
و به شکل جدیتر
با انتخابات
سراسری
مرتبطاند.
انضمامیترین
دستاورد افزایش
انفجاری اعضا
در دههی
گذشته تا کنون
این بوده که
در مسیر
مبارزات پیشاانتخاباتی
2016 و 2020 دهها هزار
نفر به خاطر
برنی سندرز
خانه به خانه
چرخیدند و
روزها و هفتههایشان
را پشت تلفن
سپری کردند.
عوامل به پایان
رسیدن افزایش
اعضای سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا به
همان اندازه
که ناشی از
ضربهای بود
که نه فقط
فعالیتهای
سازماندهی
سوسیالیستی
بلکه هر نوع
فعالیت
سازماندهی
در دوران
پاندومی
خورد، به همان
میزان نیز
محصول شکست
سندرز (نخست
در برابر هیلاری
کلینتون و
سپس) در برابر
جو بایدن بود.
تعداد اعضای این
سازمان در
اواسط 2023 به 80
هزار نفر کاهش
یافت.
زیرمجموعهی
«نان و گل سرخ»
بهطور کلی
شاخههای چپ
سازمان و
مشخصاً گرایشات
آنارشیستی/اُتونومیستی
را متهم به این
میکند که
اعضای سازمان
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا را از
این وظایف بهغایت
پراتیک به دور
نگه میدارند.
گرایشات چپ نیز
استراتژی
«کارگران عادی»
(بدون رتبه) را
متهم میکنند
که بسیاری از
افراد دارای
بالقوگیهای
انقلابی را
درگیر ماشین
خردکنندهی
کار، شغل و
بوروکراسی میسازد.
این انتقادات
را بعضی از
افراد و محافل
چپِ سازمان
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا به
اشتراک میگذارند.
اما هنوز مشخص
نیست که بدیل
چیست. یکی از
سازمانیافتهترین
شاخههای بدیل
زیرگروه کمونیست
(Communist Caucus) است که خط
آن در اصل تأکید
بر قیامهای
تودهای است.
بهرغم اینکه
در بین
ارجاعات آنها
لنین هم جای
دارد، میتوان
گفت در موضع
کمونیسم چپ
قرار دارند. این
محفل
ارتباطاتی با
افراد و محافل
دارای گرایشات
آنارشیستی و
اُتونومیستی
دارد (همانطور
که میتوان
حدس زد، زیرگروه
«نان و گل سرخ»
از این گرایشها
فاصله دارد).
گاهی هم پروژهها
و کارزارهای
مشترکی را پیش
میبرند. اما
زیرگروه کمونیستی
به نسبت آنها
سازماندهی
را جدیتر تلقی
میکند و به
همین دلیل
اکثراً
اختلافنظرهایی
ایجاد میشود.
هم زیرگروه
کمونیستی و هم
خُردهگروههای
آنارشیستی/اُتونومیستی
مشخصاً در قیام
«جان سیاهان
مهم است»
توجهات را به
این نکته
معطوف کردند
که سازمان سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا نقش
خود را به حد
کافی ایفا
نکرد. البته
اعضای سازمان
به این قیامها
پیوستند. اما
تلاش برای جهتدهی
سوسیالیستی
به قیام یا
مبادرت به
رهبری سازمانیافته
هرگز صورت
نگرفت. پس از قیامها،
در فعالیتهای
محلی که با
شعار «بودجهی
پلیس را قطع
کنید» انجام
شدند، در
رابطه با اینکه
سازمان چه نقشهایی
میتواند ایفا
کند اختلافنظرهایی
ایجاد شد.
اکثر عناصر
تشکیلدهندهی
«نان و گل سرخ»
مدعی بودند که
شعار مذکور نه
فقط طبقهی
کارگر بلکه
اقلیتهای
عادی را نیز بیگانه
خواهد کرد.
افراد چپتر نیز
این شعار را
شعاری با ماهیت
سوسیالیستی
تلقی و از آنِ
خود کردند. با
این حال، نمیتوان
گفت در نتیجهی
اتخاد این
شعار موضع و
برنامهای
مشخص، سازمانی،
منسجم و با
وعدههای معیّن
برای پایگاه
طبقاتی حاصل
شده باشد. این
بنبست و
موارد مشابه
منجر به شکلگیری
دو زیرگروه
شد: یکی «اتحاد
مارکسیستی»
متشکل از لنینیستها
(که البته بعضی
از آنها سمپات
تروتسکی یا
تروتسکیست
بودند) و دیگری
محافلی که تحت
عنوان «ستارهی
سرخ» متشکل از
محافل مارکسیست-لنینیستی
سنتیتر
بودند (و بعضی
از هواداران
حزب کمونیست چین
در آن حضور
داشتند). هنوز
نمیدانیم که
این مورد و
موارد مشابه
درون سازمان
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا میتوانند
دست بالا را پیدا
کنند یا نه.
غیرمنتظرهترین
تحول سال
گذشته در نتیجهی
مسئلهی فلسطین
حاصل شد. مدتی
است که مسئلهی
فلسطین/اسرائیل
منتهی به فراز
و نشیبهایی
شده است. در این
رابطه، از نظر
برخی، سازمان
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا بیش از
حد سکوت کرده
و از نظر برخی
دیگر، مستقیماً
متهم به طرفداری
از حماس و یهودستیزی
است. این
اتهامات منجر
به بعضی از
استعفاها هم
شد. وقایع 7 اکتبر
و پسایند آن
سازمان را
مجبور کرد تا
موضع خود را
مشخص کند. در این
دوره، زیرگروه
«نان و گل سرخ»
به شکل غیرمنتظرهای
مواضع چپ
گرفت. در شرایطی
که معیار ایجاد
مشارکت تودهای
سندیکاها از
جانب سایر
عناصر سازمان
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا جدی
گرفته شد،
«نان و گل سرخ»
در رهبری
سازماندهی
اعتراضات حامی
فلسطین نیز جای
گرفت.[8] این گشایش
که بالهای چپ
و میانهی
سازمان سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا را گرد
هم آورد،
البته که موضعی
مخاطرهآمیز
بود. تعداد زیادی
از اعضای قدیمی
و مُسن سازمان
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا که این
موضع را
بازگشتی قاطع
به چپ تلقی میکردند،
در کنار
انتشار متون
استعفای خود
رو به عموم،
سازمان را ترک
کردند. اما اینک
به نظر میرسد
که موضع
سازمان موجب
افزایش تعداد
اعضا شده است:
در مقایسه با
قبل از 7
اکتبر، امروز
سازمان سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا
سازمانی
پرجمعیتتر
است. نکتهی دیگری
که به همان
اندازه اهمیت
دارد، این است
که زیرگروه
«نان و گل سرخ»
در تظاهرات
تودهای در
کنار زیرگروه
کمونیستی و سایر
محافل چپ حرکت
کرد.
یادآوری
اینکه هر نوعی
از مارکسیستهای
رفُرمیست
لزوماً امپریالیست
نیستند و با
توجه به موقعیت
مشخص میتوان
با این قبیل
محافل متحد شد
و فعالیتهای
عملی مشخصی
انجام داد،
خالی از فایده
نیست. البته
الان نمیتوانیم
مطمئن باشیم
که «نان و گل
سرخ» (و بهطور
کلیتر سازمان
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا) موضع
حامی فلسطین
خود را تداوم
خواهند داد یا
نه. اما در این
مورد همانطور
که مباحث درونی
خود رفُرمیستها
اهمیت دارند،
مسیری که چپهای
آنها در پیش
خواهند گرفت نیز
تأثیرگذار
است.
به
رغم تمام این
دگرگونیها،
عناصر تغییرناپذیری
هم وجود
دارند. حتی
اگر «تفکرات»
جناح حاکم در
این جهت
نباشد، امروز
مشخص است که
اصلیترین
فعالیتِ عملی،
کشاندن حزب
دموکرات به
جناح چپ است و
به همین دلیل
هیجانانگیزترین
فعالیتها،
فعالیتهای
مرتبط با
انتخابات است.
این خط در دههی
2010 پیش از جهش
سازمانی سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا هم
عرصهی فعالیت
اصلی آن بود.
حتی زیرگروهی
مثل «نان و گل
سرخ» نیز به
رغم همهی تأکیدش
بر سندیکالیسمِ
«کارگران عادی»،
از این نوع
فعالیت
انتخاباتی نمیتواند
جدا شود. در این
نقطه، باید به
تداوم نهادی
در سراسر ایالات
متحد توجه
کرد. هر دو حزب
دستگاه حاکم
هر چقدر هم
فرسوده شوند،
موضعگیری بیرون
از آن دو حزب (یا
مواضعی که
درون آن دو به
نظر میرسند
اما سعی دارند
با انرژیِ بیرون
آنها را
دگرگون سازند)
هنوز بسیار
دشوار است.
استراتژی سندیکالیسم
«کارگران عادی»
اگر در نسبت
کارگران عضو
سندیکا گشایشی
بزرگ حاصل میکرد،
نتایج دیگری
به بار میآمد.
اما به نظر میرسد
کاهش سرعت در
چنین مجرایی
منجر به احیای
«انتخاباتگرایی»
سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا شد،
دستکم تا
اکتبر 2023.
همانطور
که از سطور
بالا میتوان
فهمید، به نظر
میرسد
تظاهرات
مربوط به فلسطین/اسرائیل
موجب گسستی در
این خطسیر
شده است.
انتخابات 2024
متأسفانه میتواند
منجر به
بازگشت به
عادتهای اصلی
شود. یا
برعکس، میتواند
منتهی به رویگردانی
جمعی از هر
نهادی شود، چیزی
که در ماهیت
خود میتواند
راه به ردیهای
کمونیستی-چپ/آنارشیستی
ببرد. برای اینکه
دچار این دو
اشتباه نشد،
کادرهای سوسیالیستهای
دموکراتیک
آمریکا باید
به سرعت بالغ
شوند. در این
مرحله، باید
اذعان کنیم که
حتی اگر چنین
روند بلوغی
شروع شده باشد
هم ظرف یک سال
به کمال رسیدن
آن بسیار
دشوار است.
به
سوی سازمان
قرن بیستویکم
مشخصاً
نمونههای سیریزا
(یونان)، MAS
(بولیوی) و حزب
کارگر (برزیل)
نشان میدهند
که مسئلهی
اصلی نه به
قدرت رسیدن سیاسی
بلکه این است
که چه در قالب
حزب حاکم یا
چه در قالب
حزب مخالفْ
سازماندهی
تودهای،
کادرهای
متعهد به سوسیالیسم
و پروژهی
هژمونیک تا چه
حد میتوانند
زنده و سرپا
نگه داشته
شوند. میتوان
از ابزارهای
دولتی
استفاده کرد
اما مادامی که
در جهانی نولیبرال
(و نهایتاً
سرمایهدارانه)
حرکت میکنیم،
به قدرت رسیدن
سیاسی به نحوی
گریزناپذیر
عدولها و
اقدامات سرمایهدارانه
و/یا تکنوکراتیک
را به همراه
خواهد داشت.
در حالی که چپ
دستان خود را
به این شکل
آلوده میکند،
آیا میتواند
مراقب سازمان
و طبقه هم
باشد؟ این
سوال در عمل
هنوز به شکل
مثبت پاسخی
نگرفته است.
اما بدون
انجام چنین
کاری نیز راهی
برای حرکت رو
به جلو وجود
ندارد.
البته
قبل از اینکه
کار به رسیدن
به «قدرت سیاسی»
برسد، باید
موانع بسیاری
را از پیشرو
برداشت. به جز
چند کشور
استثنایی مثل
برزیل، بولیوی
و یونان، تأثیر
فاسدکنندهی
مناصب دولتی
به حدی است که
چپ خوابش را
هم نمیتواند
ببیند. دشواری
اصلی این است
که پیش از
رفتن در دل این
آتشهای
اخلاقی و عملی،
خودمان را در
نظریه و عمل
چگونه تعریف
خواهیم کرد.
در این نقطه میدانیم
کدام خطمشیها
شکست خوردهاند،
اما «چه باید
کرد» به همان
اندازه واضح نیست.
به بیان
خلاصه، در شرایط
آشفتگی عمومی
قرار داریم.
فروکشی
انقلابهای
بدون رهبر،
شکست خطهای
چپ پوپولیست
(اروپای غربی/آمریکا)
یا به انحطاط
رفتنشان
(چاوزی)
افسردگی در چپ
را افزایش
داده است. باز
هم نباید
فراموش کرد که
وضعیت عمومی،
در مقایسه با
دههی 1990 که چپ
تماماً محکوم
به جنبشهای
اجتماعی نوین
و/یا نولیبرالیسم
چپ بود، فرسخها
بهتر است. قیامهای
«بدون رهبر» و
انفجار پوپولیسم
چپ و البته
بحران امپریالیسم،
مخالفت با
سرمایهداری
را مجدداً به
نحوی اجتنابناپذیر
در دستورکار
چپ (و به بیان
کلیتر، عموم
مردم) قرار داده
است. اما با
مسئلهی جدیدی
هم مواجهیم:
در نتیجهی
پراکندگی
مداوم چپ،
مواضع
ضدّسرمایهداری
و ضدّامپریالیستیِ
خام و ناپایدار
راستها در
چهار گوشهی
جهان از جانب
تودهها همچون
راهی به سوی
بدیل حقیقی
تلقی میشود.
اگر چپ نتواند
از پس پراکندگی
و آشفتگی خود
بربیاید،
راست جدید هم
چپ و هم انسان
و طبیعت را به
سوی نابودی کلی
خواهد برد.
راه
خروج تنها با
خطمشیای میتواند
ممکن شود که
روحیههای
«آنارشیستی» و
«پوپولیستی»
موجود را درون
سازماندهی
جدی حزبی و
فعالیتهای
ناظر بر
کادرهای
انقلابی وارد
کند. عبارت «پس
از» که در
عنوان مقاله
هست، به معنای
عبور از پویشهای
اُتونومیستی/آنارشیستی
و پوپولیستی نیست.
اما ناظر بر این
است که این
خطوط همچون
«وجوه اساسی»
به بنبست رسیدهاند.
به درکی جدید
از سازماندهی
نیازمندیم که
روح آزادیخواه
قیامهای
بدون رهبر،
تنوع جنبشهای
اجتماعی نوین
و جستوجوی آنها
برای خودآیینی
و «دو اردوگاهگرایی»
عملگرایانه
و سرشار از
عاطفهی
پوپولیسم چپ را
اتخاذ کند اما
پای آنها را
بر روی زمین
طبقاتی،
سازمانی و ایدئولوژیک
بسیار مستحکمی
قرار دهد.
نوسازی ایدئولوژیک
و سازمانی[9]
مداومِ برخی
از محافلی که
از شکستهای
بولیوی و برزیل
درسهای لازم
را گرفتهاند
و جستوجوهای
جدید در جنبش سوسیالیستی
آمریکا، خبر
از این میدهد
که این درک
سازمانی در
افق پدیدار
شده است.
منبع:
Lidersiz Devrimlerden
ve Popülizmden Sonra Sol Partiler, Cihan Tuğal, Ayrıntı Dergi
(Üç Aylık Sosyalist ve Kültür Dergisi), Bahar 2024,
45, 96-106.
یادداشتها
[1]. Eric Hobsbawm (1978). The Forward
March of Labour Halted? Marxism Today, 22/9,
279-287.
[2]. Luc Boltanski and Eve Chiapello (1999). Le nouvel esprit
du capitalisme. Gallimard; Johanna Bockman (2011).
Markets in the Name of Socialism: The Left-Wing Origins of Neoliberalism.
Stanford University Press.
[3]. Ernesto Laclau and Chantal Mouffe (2017). Hegemonya ve
Sosyalist Stratejisi: Radikal Demokratik Bir Politikaya Doğru. Çev. Ahmet
Kardam. İletişim Yayınları.
[4]. Ernesto Laclau (2022). Popülist
Akıl Üzerine. Çev. Nur Betül Çelik. Epos Yayınları.
[۵]. در
رابطه با جزئیات
نهادی و
اجتماعی این
تصویر بنگرید
به:
Arthur Borriello and
Anton Jager (2023). The Populist
Moment: The Left After the Great Recession. Verso Books.
[6]. Iago Moreno ve Denis Rogatyuk (2023). “Alvaro
Garcıa Linera İle Söyleşi: Latin Amerika’nın Pembe
Dalgası Henüz Bitmedi”. Çev. Kerim Can Kara. Ayrıntı Dergi, 44, 80-88.
[۷]. برای
خواندن متنی
که اصل آن در
دههی 1990 به
عنوان یک کتابچهی
راهنما
منتشر شد و نیز
فهم تأثیر آن
بر سندیکالیسم
بنگرید به:
https://jacobin.com/2019/06/rank-and-file-strategy-kim-moody-labor-unions
[8]. یعنی
برخلاف بسیاری
از دورههای دیگر،
کائوتسکیسم و
کمونیسم چپ در
موضوع فلسطین
به یکدیگر
ضرر نرساندند
بلکه برعکس، یکدیگر
را تغذیه
کردند.
[9]. Martin Mosquera ve Florencia Oroz (2024). Bolivya Eski
Baskan Yardımcısı Alvaro Garcia Linera İle “Sosyalistler
Nasıl Kazanır” Üzerine Söyleşi. Çev. Kerim Can Kara,
Ayrıntı Dergi, 45,
107-118.
لینک
کوتاه شده در
سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-47A