دیدگاه
ها
مطالب
این ستون
لزوما ديدگاه های
راه کارگر را
بازتاب
نميدهند!
آناتومیِ
ناسیونالیسمِ
چپ
(درباره
جنگ سوریه)
رضا
اسدآبادی
مقالات
- سه شنبه ۲۴
آذر ۱۳۹۴
«جنگ،
ادامه سیاست
است، با وسایلی
دیگر. همه جنگ
ها از نظام های
سیاسی زاینده
شان جدایی
ناپذیرند. سیاستی
که دولتی
مفروض، و طبقه
ای مفروض در
درون آن دولت،
مدت ها پیش از
آغاز جنگ در پیش
گرفته، به
ناگزیر به وسیله
همان طبقه در
خلال جنگ
ادامه می یابد
و تنها شکل
عملی […]
«جنگ،
ادامه سیاست
است، با وسایلی
دیگر. همه جنگ
ها از نظام های
سیاسی زاینده
شان جدایی
ناپذیرند. سیاستی
که دولتی
مفروض، و طبقه
ای مفروض در
درون آن دولت،
مدت ها پیش از
آغاز جنگ در پیش
گرفته، به
ناگزیر به وسیله
همان طبقه در
خلال جنگ
ادامه می یابد
و تنها شکل
عملی ساختنش
تغییر می کند.»
(سخنرانی
لنین درباره
مقوله جنگ)
«وقتی
لنین در چند
دهه گذشته
حرکت سوسیالیست
ها به جانب
امپریالیسم
ملی را به
بهانۀ دفاع از
فرهنگ و دمکراسی،
«سوسیال شووینیسم»
و «خیانت» نامید،
پس از زاویۀ
اصول لنین همین
سیاست امروز
به مراتب جنایتکارانه
است. دشوار نیست
حدس بزنیم که
لنین چه نامی
بر رهبران
امروزی کمینترن
می نهاد که
تمامی
مغاطلات
انترناسیونال
دوم را با
وجود شرایط
تجزیۀ به
مراتب ژرف تر
تمدن سرمایه
داری احیا
کرده اند. در این
جا یک تناقض
مهلک به چشم می
خورد و آن این
که مقلدین
مفلوک کمینترن،
کسانی که پرچم
آن را به کهنه
پاره ای برای
پاک کردن ردّ
الیگارشی
کرملین تبدیل
کرده اند، به
کسانی که به
آموزه های بنیانگذار
انترناسیونال
کمینترن
معتقد باقی
مانده اند،
انگ «خائن» می
زنند. لنین حق
داشت: طبقات
حاکم نه تنها
انقلابیون
بزرگ را در
طول حیات شان
مورد اذیت و
آزار قرار می
دهند، بلکه
بعد از مرگ
شان، با
ابزارهایی به
مراتب بهتر از
آنان انتقام می
گیرند؛ تلاش می
کنند آنان را
به نمادهایی بی
جان تبدیل
کنند که مأموریت
شان صیانت از
(نظم) است.
البته هیچ کسی
مجبور نیست
موضع خود را
بر مبنای
آموزه های لنین
قرار دهد. اما
ما، به عنوان
پیروان لنین،
به هیچ کسی
اجازه نمی دهیم
این آموزه ها
را به سخره بگیرد
و به ضدّ
خودشان تبدیل
کند!»
(سخنرانی
تروتسکی
درباره امپریالیسم-
فوریه ۱۹۳۹)
“حمله
نظامی به ایران
یا هرکشور دیگری
توسط آمریکا،
اسرائیل یا
هرکشور دیگری یکی
از مصادیق
روشن جنگ است.
پرچم کشور و
کشورهای حمله
کننده به یک
کشور دیگر بر
ماهیت جنگ
بودن یا جنگ
نبودن یک جنگ
خللی وارد نمیکند”…”مدت
ها است که نیروهای
نظامی
عربستان
درحال قتل عام
مردم بحرین
هستند و تصاویر
تکان دهنده
فروکردن یک میله
فلزی به سر یک
زن غیرمسلح
بحرینی توسط
نظامیان سعودی-بحرینی
یک نمونه از
رفتار حکومت
عربستان با
مردم بحرین
است”.
(نقد
خطوط کلی دفاع
طرفداران
دخالت
بشردوستانه-
عابد توانچه-آذر
۹۰)
«پرویز
صداقت و حسن
مرتضوی با
ابراز مخالفت
شان با حمله
نظامی روسیه
برای مقابله
با تروریسم
داعش در سوریه،
نشان دادند که
دوادور با
داعش و آمریکا
همکاری می
کنند».
(مرتضی
محیط- آذر ۹۴)
“آن
دسته از
ناظران مسائل
سوریه که موضع
ضد دولت بشار
اسد دارند،
معمولا در تبیین
چرایی پدیدارشدن
وضعیت موجود
به داستان
مشترکی برمیگردند
که همان شب های
آغازین این
آشوب، برای
جهانیان روایت
میشد: (اسد
تظاهرات
مسالمت آمیز
مردم را سرکوب
کرد و آنها
ناگزیر مسلح
شدند و از این
وضعیت دعش بیش
از دیگران
بهره برد. در
نتیجه اگر اسد
خشونت به خر
نمی داد، روند
اوضاع به دیگر
سو می رفت). این
فرمول یک خطی
را می توان در
چند لایه به
هم پیوسته به
چالش کشید.
جوری که مدعیان
هر امتیازی را
که در هر لایه
با مماشات
روادارانه ما
را به صورت
فرض خلف به
چنگ می آورند،
در لایه بعدی
با ابطال نتیجه
دوباره پس مان
بدهند: یکم:
حجم نفراتی و
گستره زمانی و
مکانی
تظاهرات
مسالمت آمیز
موردنظر اصلا
مشخص نیست و
به نظر می رسد
در آن بزرگنمایی
شده است. یعنی
سخت بتوان
سرکوب آن ها
به دست اسد را
بهانه خوبی
برای آغاز
انفجاری این
سطح از خشونت
وارداتی
دانست.
مخالفان اما این
را نمی پذیرند
و اصرار دارند
که ابعاد این
تظاهرات بیش
از آنچه ما می
پنداریم بوده
و آنان در اینترنت
و شبکه های
خبری تصاویر
مستند رویداد
آن در زمان ها
و مکان های
گوناگون و با
شرکت جمعیت عظیم
مردم را بسیار
دیده اند. دوم:
اگر تظاهراتی
بوده و اگر
اسد آن را با
خشونت سرکوب
کرده، صرف
مسالمت آمیز
بودنش الزاما
سرکوب خشن آن
را نا موجه نمی
کند. (محتوای
نولیبرالی
حرکت های تغییر
نظام مخملی در
اروپای شرقی،
قفقاز و آسیای
میانه، یا
مثلا
اعتراضات
دانشجویی علیه
دولت
ونزوئلا، حتی
اگر قالب صلح
آمیزی هم
داشته باشد،
کاربرد خشونت
دولتی برای
فرونشاندن
آنا را حداقل
از دید من توجیه
می کند. کافی
است هشیار باشیم
که مشروط به
آن نمود
مسالمت جویانه،
خشونتی
ساختاری برای
تضمین یک
سازمان منافع
بی پروای
اقتصادی در جریان
است…وگرنه
سرکوب لیبرال
ها گاه حتی یک
ارزش اجتماعی
است!)”
(شور
تعریب انیران-
مهدی گرایلو-
مهر ۹۴)
بعد از
آن که روسیه
با هدف اصلی
محو داعش به میدان
جنگ متجاوزان
خونخوار در
سوریه
آمد،بعد از این
که فرانسه در
پی اقدامات
خونبار تروریستی
داعش گفت اولویت
آن کشور تغییر
حکومت سوریه نیست
بلکه حذف داعش
است ، بعد از
آنکه ترکیه
برای نجات
داعش و نفت
غارتی خود به
هواپیمای روسی
در جنگ حمله
کرد و دست نجس
رجب رو شد،
بعد از آنکه نخست
وزیر
انگلستان گفت
نمی توانیم
منتظر تغییر
حکومت در سوریه
بمانیم و باید
بر علیه داعش
وارد جنگ شویم
و بعد از پیروزی
های پیاپی
کوبانی و
شنگال حالا پای
بوسان داعش و
ترکیه و
عربستان که
منتظر بودند
نوبت ایران برسد
تا آنها برای
مردار خواری
وارد ایران
گورستان شده
بشوند ما را
که خواهان حذف
ارتجاع و بنای
جامعه
دموکراتیک در
سوریه و کوتاه
شدن دست امپریالیسم
و کارگزاران نیابتی
اش از همه ی
منطقه بودیم
به چه نامی می
خوانند ؟ چپ
مجاز؟ عامل
جمهوری اسلامی؟
روسو فیل؟
وابسته به پوتین
به عشق لنین؟
استالینیست؟
داعش شیعه
کمونیست؟
فرانکو فیل؟
انگلو فیل؟ آیا
در میان آن سینه
چاکان بی مغز
مواجب بگیران
پیشین از صدام
حسین و چشم به
دستان رضا
پهلوی و
کارگزاران
عربستان و سینه
زنان کورش و ۲۰۰دلار
بگیران از
اسرائیل
ومبلغان پیش
پا افتاده ی
نوکران بی اختیار
و رهبران خود
خوانده مواجب
بگیر از
عربستان و پا
انداز برای
فاشیست های
بهوط افسرده ی
سیاسی آمریکائی،
کسی هست که کمی
به عقل آمده
باشد و برای
صلح واقعی و
امنیت و آزادی
در منطقه و از
جمله دراین میهن
زخم خورده دل
بسوزاند؟ چه می
گویم ! عقل کجا
بود و شرافت
چه کیمیائی
است در میان
خوش نشینان
وطن فروش! (تاکید
از ماست)
(فریبرز
رئیس دانا –
آبان ۹۴)
روسیه
همواره به
قانونی بودن
حضورش در سوریه
تاکید کرده و
این وجه تمایز
حضور روسیه با
انگلیس،
فرانسه و
المان است.
حضور روسیه
باعث شده
گفتمان اسد باید
برود به داعش
باید برود تبدیل
شود…همچنین هم
زمان باید از
نقش ناتو و
امپریالیسم
امریکا در
گسترش و تقویت
داعش پرده
برداشت و در عین
حال خواستار
احیای قدرت
اجرایی
سازمان ملل
شد، باید حق
حاکمیت
کشورها را به
رسمیت شناخت.
باید موئلفه
های فوق را پیش
برد تا روسیه
بتواند نقش آنتی
هژمونیک خود
را در برابر
ناتو و امپریالیسم
امریکا و پیاده
نظام درنده خوی
آن داعش ایفا
کرده و طرح های
فراگیر آمریکا
در منطقه
متوقف شده و این
کشور نیز به
ثباتی برسد.
(بابک
پاکزاد – آذر ۹۴)
آن چه
که واقعیت
دارد قبل از
هر چیز حمایت
ماست از
انقلاب مردم
سوریه و از
ارتش آزاد سوریه
و هم چنین
انقلاب مردم
عراق و عشایر
انقلابی…
بنابراین این
حمایت ما یک
حمایت سیاسی
در سطح بسیار
عالی از
انقلاب مردم
سوریه است.
(مریم
رجوی – مرداد ۹۳
در مصاحبه با
العربیه)
همه می
دانند که عاملین
مستقیم جهنمی
که امروز در
سوریه بر پا
شده دولت اسد،
ایران، و دولت
روسیه است.
سرکوب مردم
بپاخاسته سوریه
بوسیله این نیروها
باعث شد تا
داعش و دار و
دسته های
مختلف اسلامی
و دولت های
حامی آنان،
عربستان سعودی
و ترکیه وارد
میدان بشوند و
جامعه سوریه
را به جهنمی
که امروز شاهد
آن هستیم تبدیل
کنند.
مردم
سوریه در خیزش
سال ٢٠١١ با
الهام از
انقلابات
بهار عرب علیه
رژیم اسد به خیابان
ها آمدند و
بوسیله حکومت
اسد و با اتکا
به کمک های
مالی و تسلیحاتی
و نظامی جمهوری
اسلامی و روسیه
وحشیانه در هم
کوبیده شدند.
بدون حمایت
جمهوری اسلامی
و روسیه رژیم
اسد بیش از
چند ماه نمیتوانست
دوام بیاورد و
این وضعیت
فاجعه بار
امروز در سوریه
شکل نمیگرفت.
امروز هم پیش
شرط هر نوع
خاتمه بخشیدن
به فاجعه سوریه
برکناری رژیم
اسد است.
به
نظرم من بطور
خلاصه مردم در
لیبی خیلی
فعال تر٬
بخصوص در سطح یک
مبارزه نظامی
با نیروهای
سرکوبگر عرض
اندام کردند…من
فکر میکنم خیلی
بیشتر از مصر
و تونس ما
شاهد تداوم
انقلاب در لیبی
به این معنا
خواهیم بود.
در هر
حال با هر نیتی
که دخالت کرد
از این نقطه
نظر اجازه داد
که انقلاب لیبی
ادامه پیدا
کند. … در این
مدت هم با
بمباران هوائی،
با کمکهای دیگری،
ناتو علیه
قذافی فعال بود.
(حمید
تقوایی – بهمن ۹۲
مصاحبه با
نگاه روز)
مقدمه
جامعه
سوریه گرفتار
سناریوی سیاه
سرمایه داری بین
الملل شده
است. سناریوهایی
که مصائب و
مشقات آن برای
مردم بی دفاع
این کشور، خونین
تر از موارد
مشابه در یوگسلاوی،
افغانستان،
عراق و لیبی
بوده است. قریب
۳۰۰ هزار نفر
کشته و میلیون
ها نفر از
خانه و کاشانه
خود آواره
شدند. مسببین
و بازیگران این
سناریو، در عین
حال “قهرمانان
پروسه صلح” در
نشست وین و
دست
اندرکاران
تحمیل پروژه
دولت انتقالی
به مردم سوریه
اند. سوریه در
واقع یک میدان
جنگ رقابت های
بورژوازی
جهانی و منطقه
ای در خاورمیانه
برسر منافعی
فراتر از
حکومت بشار
اسد و آینده سیاسی
آن است. در این
میان، مردمی
که سال ۲۰۱۱
برای “سرنگونی
حکومت اسد” و
با خواست
“آزادی” به میدان
آمدند، مطلقا
نمایندگی نمی
شوند. مردم
سوریه حق
داشتند علیه
حکومت فاسد
بعث و دیکتاتوری
۴۰ ساله خانواده
بشار اسد بپاخیزند.
اما سیاست در
سوریه حول دو
قطب دولت ها و
قدرت های جهانی
و منطقه ای
مچاله شده
است.
قطبی
متشکل از آمریکا
و ائتلاف
ناتو، ترکیه،
عربستان، قطر
و گروه های
تروریست تکفیری
مانند داعش و
النصره و
القاعده و
ارتش آزاد، و
در مقابل: قطب
روسیه، چین،
دولت بشار
اسد، حزب الله
و انواع
دستجات دیگر
همراه ایشان
به عنوان قطب
شرقی سرمایه
داری جهانی
اکنون در سوریه
درگیر هستند.
این دو قطب
بورژوایی در
نابودی جامعه
سوریه و کشتار
مردم بی دفاع
شریک اند.
مخالفین
سیستم سرمایه
جهانی هر دو
قطب سرمایه
داری بین
الملل را به
عنوان جنایتکاران
جنگی و مسببین
اوضاع سوریه
محکوم می
کنند. اما چرا
برخی دیگر که
شعارهای مترقی
و صلح جویانه
و آزادیخواهانه
را در ظاهر
قبول دارند و
خود را محقق کننده
آرمان نهایی
طبقه کارگر که
همانا جامعه بی
طبقه است،
هرکدام از یک
طرف دعوا در
عمل حمایت می
کنند؟
نقش «هویت
طلبی ملی»، «ملی
گرایی» یا «ناسیونالیسم»
در این میان چیست؟
آیا با
اضمحلال جریانی
مثل راه کارگر
که علیه
کارگران
افغان نیز
مطلب می نوشت،
تاریخ «ناسیونالیسم
چپ» نیز به پایان
رسیده است؟
چرا
سازمانی که
خود روزی پیش
از قیام مردم
ایران در سال ۵۷
منتقد دو قطب
سوسیال امپریالیست
شرق و لیبرال
امپریالیست و
راست گرای آمریکا
و غرب و دشمن
هر دو بوده ،
امروز براساس
منطق “دشمن
دشمن من دوست
من است” از
ارتش آزاد سوریه،
جبهه احرار
شام، عشیرههای
وهابی عراق، نیروهای
طرفدار ترکیه،
عربستان و قطر
دفاع می کند؟
و چرا جریان دیگری
که خود مدعی
فهم مقولاتی
مثل «تحلیل
رادیکال از
جنگ خلیج»
است، امروز در
مورد اوکراین،
لیبی و سوریه
موضع نزدیک به
غرب دارد؟
از سویی
دیگر چرا همین
جریان از
اعتراضات بخشی
از مردم آذربایجان
بر سر یک رویداد
مسخره تلویزیونی
(که پرچم دار
اعتراضات هم
هارترین جریان
پان ترک بود)
حمایت می کند؟
در مقابل چرا
جریانات سنتی
و خلقی با
وجود محکوم
کردن حمله به
اصطلاح
بشردوستانه
آمریکا به لیبی
و عراق، از
حمله روسیه به
اوکراین،
گرجستان، سوریه
و چچن دفاع می
کنند؟ و چرا
برخی از افراد
در عین اتخاذ
این سیاست یک
بام و دوهوا،
در همان جریانات
برخورد حاکمیت
در ایران با
تظاهرات جریان
سبز را محکوم
می کنند، اما
برخورد حکومت
بشار اسد و حتی
حافظ اسد را
با اپوزیسیون
غیرمسلح تایید
می کنند؟
کوتاه
سخن، “آناتومی
ناسیونالیسم
چپ” نوشته می
شود تا این
تناقضات و
مواضع یک بام
و دو هوا را
مورد ارزیابی
قرار دهد. این
مطلب نوشته می
شود تا پاسخ
دهد که چرا
وقتی وارد سایت
شخصی رفیقی
«شفیق» میشویم،
گویی وارد خاک
اوکراین شده ایم
و چرا در
آستانه
انقلاب مخملی
دوم در اوکراین،
حمید تقوایی
(این استندآپ
کمدین جامعه
چپ های ایران)
چنان رفتار می
کرد که گویی بیست
گام به کسب
قدرت سیاسی در
ایران نزدیک
شده است؟ طبیعی
است که اتخاذ
مواضعی از این
دست خود می
تواند ریشه در
موقعیت خاص
اجتماعی و یا
طبقاتی و روش
شناسی
نادرست،
داشته باشد. اما در اینجا
قصدی برای
بازکردن و
شکافتن زمینه
های موجود برای
اتخاذ این
مواضع را نداریم.
چرا که در این
فرصت اندک،
برای ما بیش
از مسائل شخصی
و معرفت شناختی،
خطوط سیاسی
اهمیت دارد.
لذا طبیعتا در
اینجا نه بررسی
شخصیتی خواهیم
کرد و نه پایگاه
طبقاتی و روحیات
و خلقیات و
تجربیات
اجتماعی
افراد را بررسی
می کنیم. بلکه
ریشه های فهم
نظری نادرست از
وضعیت را بیان
خواهیم کرد.
هرچند
خود پدیده ناسیونالیست
شدن و تغییر
خصلت طبقاتی
چپ در مقاطع
مختلف توسط لنین
مورد نقد قرار
می گیرد. اما
به هر حال این
پروسه طبیعی
است و این
احزاب و جریانات
از احزاب
کارگری و
محافل سوسیالیستی
غیر اجتماعی
به احزاب ناسیونالیستی
و بورژوایی
استحاله پیدا
می کنند. برای
دیدن منطق این
تحول باید به
دو فاکتور اصلی
توجه کرد. اول
تغییر سیاست
بورژوازی در
قبال تشکل های
کارگری و دوم
ورود سرمایه
داری به مرحله
امپریالیسم
که البته این
دو فاکتور به
هم ربط دارند
و بر هم تاثیر
می گذارند.
لذا
برای شروع این
خود ما هستیم
که سوالاتی را
مطرح کرده و
به آن پاسخ می
گوییم.
اول: آیا
دولت روسیه یک
دولت امپریالیستی
است؟
خبرگزاری
ایسنا (متعلق
به جهاد
دانشگاهی) در
ترجمه خبری از
فایننشال تایمز
در دوم آذرماه
۹۴ چنین تیتری
را به عنوان
خبر اول سرویس
اقتصادی خود
در صفحه قرار
داد:
“سفر
تجار روسی به
ایران برای
قرارداد ۲۱ میلیارد
دلاری”
این
سفر همزمان
بود با سفر
ولادیمیر پوتین
رئیس جمهور
(به نظر مادام
العمر) روسیه
به تهران که
به بهانه
اجلاس سران
کشورهای
فروشنده گاز
طبیعی در
آذرماه ۹۴
برگزار شد. این
رقم را باید در
کنار رقم های
مطرح شده در
سفر هیات ۳۶۰نفره
تجار ایتالیایی
به تهران برای
بستن
قراردادهایی
-که جمع ارزش
آن ها به ۳میلیارد
دلار هم نمی
رسید-
قراردهید.
همچنین، باید
به این نیز
توجه کرد که
رقم صادرات غیرنفتی
ایران که اگر
میعانات گازی
و نفتی از آن
به عنوان کالای
نفتی حذف شود،
در سال حدود ۲۲میلیارد
دلار است. به
عبارتی روسیه
تنها در یک
قرارداد نظامی-نیمه
نظامی، به
اندازه کل
صادرات غیرنفتی
ایران در طی یک
سال، صدور
سرمایه خواهد
کرد.
البته
بخشی از
کالاها و
اقلام یاد شده
در لیست تجار
روسی، علاوه
بر ماشین
آلات، شامل چندین
فروند هواپیمای
مسافربری است
که برای شرکت
های هوایی ایرانی
حکم “سرمایه”
را دارد.
روسیه
علاوه بر این
بنابر گزارش
خبرگزاری
فارس (نزدیک
به سپاه
پاسداران) در
همان تاریخ،
وعده داد تا ۵میلیارد
دلار در حوزه
تولید نیروگاه
در ایران و
بخش انرژی
سرمایه گذاری
کند. با
احتساب دلار ۳۵۰۰تومانی،
این رقم حدود ۱۷هزار
میلیارد
تومان بوده که
رقمی معادل نیمی
از کسری بودجه
سالانه دولت ایران
و حدودا ۶۰درصد
یارانه نقدی
قابل پرداخت
دولت در تمامی
ماه های سال ۹۵
(که ۳میلیون
ثروتمند از دریافت
آن حذف شدند) می
شود.البته باید
به این رقم،
حجم بالای
مبادلات و
سرمایه گذاری
این کشور به
همراه چین را
در کشورهایی
مثل ونزوئلا،
سوریه، آسیای
مرکزی،
بلاروس و…
اضافه کنید.
علاوه
بر این، ایران
یکی از بزرگترین
مشتریان نظامی
روسیه است و
هرساله تعدادی
زیردریایی،
موشک، هواپیما،
تجهیزات
انفرادی و
ابزارآلات
پدآفند عامل و
غیرعامل با
مبالغی سنگین
وارد می کند
که برای راه
اندازی و
بازسازی و تولید
و مونتاژ بسیاری
از آن ها، باید
کارخانه هایی
توسط
مستشاران روس
در ایران نصب
شود که این
خود مصداق
صدور سرمایه
است. رقمی از
صدور سرمایه فیزیکی
و انسانی که
خود در هیچ جایی
ثبت نمی شود.
البته
بسیاری از مدعیانی
که معتقدند
روسیه اکنون
در موقعیتی
امپریالیستی
نیست، به
تفاوت تولید
ملی ۴تریلیون
دلاری این
کشور با تولید
ملی ۱۶تریلیون
دلاری آمریکا
اشاره می
کنند. اما باید
دید در ادبیات
لنین (که از
نظریه
پردازانی است
که مفهوم امپریالیسم
را فرموله
کرده) میزان
صدور سرمایه و
میزان حجم
اقتصاد، تعیین
کننده ماهیت
امپریالیستی
قطب های سرمایه
داری هست یا خیر؟
دوم:
امپریالیسم چیست؟
بسیاری
از مفاهیم
مربوط به ادبیات
مارکسیستی و
کلیدواژه های
انباشته ی چپ،
قابلیت این را
ندارند که در یک
خط تعریف
شوند. بلکه با
توصیف ویژگی
ها و وصف
شاخصه ها، می
توان ماهیت
آنان را شناسایی
کرد. بطور
مثال شاید
نتوان برای
مفهومی مثل
“کار مجرد” (به
عنوان کاری که
از ماهیت کیفی
آن {مثل قالیبافی،
نجاری و…} جدا و
برای سنجیده
شدن به شکل
کمّی باید به
{کار} تقلیل یافته
است) تعریف یک
خطی ارائه داد
و یا “ارزش
مبادله ای” را
در دو خط تعریف
کرد. اما در
خود فصول اول
مجلد یکم کتاب
سرمایه،
مارکس بسیاری
از ویژگی های
تمیز دهنده و
شاخص کننده این
مقولات را
مشخص کرده و
مورد بحث
قرارداده است.
امپریالیسم
هم نزد لنین،
مفهومی از همین
سنخ است و در
پاسخ به سوال
بالا نمی توان
یک تعریف یک
پاراگرافی
ارائه داد.
مفهوم اقتصادی
“امپریالیسم”
البته پیش از
لنین توسط یک
اقتصاددان
سوسیال
دموکرات و
اکونومیست به
نام “هلفردینگ”
به شکلی ناقص
مطرح شد. وی
معتقد بود که
روند انباشت
به شیوه امپریالیستی،
راه را برای
تحقق سوسیالیسم
و شرایط را
برای سیطره
مالکیت دولتی
و کنترل دولتی
بر اقتصاد،
آرام آرام باز
می کند. البته
این درک خاص
برای فردی مثل
هلفردینگ که
مانند همه
ارتدکس ها،
“دولتی شدن” را
معادل “سوسیالیستی
و اجتماعی
شدن” قلمداد می
کرد، کشف مهمی
محسوب می شد.
هلفردینگ
کشف کرد که در
نتیجه رقابت و
شروع کارکرد
قانون گرایش
نزولی نرخ
سود، سرمایه
داران با علم
به سقوط نرخ
سود و خودنمایی
تضادهای خود
نظام مبتنی بر
ارزش مبادله
ای، دست به
اقداماتی می
زنند که شاید
بخشی از آن
توسط خود
مارکس نیز پیش
بینی شده بود.
ایجاد بنگاه های
انحصاری برای
شکستن روند
رقابت، ایجاد
کارتل ها و
تراست ها و
دخالت دولت
بورژوایی برای
تثبیت
بازارها، از
مهمترین
اقدامات مورد
شناسایی
هلفردینگ بود.
اما نگرش
هلفردینگ به
دلیل غیردیالکتیکی
بودن، روند آتی
این تحولات را
دنبال نکرده و
ناقص می ماند.
لنین
با اضافه کردن
و تشریح بیشتر
چند عنصر دیگر
به عناصر یاد
شده و با
ارائه آمارهایی
که مباحث
انتزاعی
هلفردینگ را
تایید می کرد،
نشان داد که
در کشورها
روندها، حاکی
از کاهش تعداد
کارخانه ها،
شرکت ها و
بانک ها است.
در عوض حجم
شرکت ها بزرگ
شده و بسیاری
از کمپانی ها یا
نابود و یا در
هم ادغام
شدند. آمارهای
جمع آوری شده
توسط لنین در
کتاب “امپریالیسم
به مثابه
بالاترین
مرحله سرمایه
داری” این
حرکت را حتی
در خود روسیه
-که سرمایه
داری نوپایی
داشت- تایید می
کرد.
اما
عناصری که به
طور ویژه مورد
تاکید لنین
بود و روی آن بیش
از هلفردینگ
دست گذاشت و
برخی از آن ها
را هم برای
اولین بار طرح
کرد، عبارت
بودند از: نیاز
بورژوازی به
جنگ، صدور
سرمایه و تقسیم
کار تبعیض آمیز
جهانی. لنین
صاحب این درک
شده بود که
«سرمایه» نیز
در منطق
بورژوازی نوعی
«کالا» شناخته
می شود و باید
تولید شود و
ممکن است
مازاد تولید
علاوه بر کالای
مصرفی، در
کالای سرمایه
ای هم وجود
داشته باشد.
لذا اضافه تولید
سرمایه نیز با
کمک اعتبارات
بازارهای مالی
و بانک ها باید
مبادله شوند.
در شرایطی
که طبقه کارگر
در کشورهای
متروپل امتیازاتی
را کسب کرده
اند، مازاد
سرمایه شرکت
ها باید به
نقاطی صادر
شود که از نظر
منابع بکر و
دست نخورده تر
و از نظر پیشرفت
مبارزه طبقاتی،
از درجه ای ضعیف
تر برخوردار
باشند تا با
وجود دستمزد
پایین تر، کار
مرده (سرمایه)
بیشتر بتواند
کار زنده را
ببلعد. به
عبارتی سرمایه
«به آن شکلی» و
«در جایی» ساکن
می شود که امنیت
«حداکثر» و هزینه
تولید «حداقل»
باشد.
دخالت
سیاسی، تقسیم
کشورها بین
دولت های امپریالیستی،
فروش امتیازات
انحصاری
مناطق مختلف
به شرکت ها،
به راه
انداختن جنگ برای
نفوذ بیشتر در
مناطق، همه و
همه از خصلت
های این مرحله
از توسعه سرمایه
داری به حساب
می آید. خصلت
هایی که برای
رسیدن به
کاربست امن و
ارزان سرمایه،
لازم هستند.
هم لنین،
هم بوخارین و
هم تروتسکی،
در آثار مختلف
خود از کشورهایی
مثل “روسیه
تزاری”،
“آلمان”،”مجارستان”
و حتی بطور ویژه
تروتسکی “ژاپن
دوران جنگ دوم
جهانی” را به
عنوان دولت های
امپریالیست
نام می برند.
حوزه
نفوذ ژاپن در
زمان تروتسکی
به شدت افزایش
یافت. قدرت
ژاپن در دهه ۱۹۳۰
پا به پای
شوروی، به حدی
زیاد شد که سایه
ی ترسناک آن
از منهتن تا
منچوری،
افکار عمومی
را هراسان می
کرد. برخی از
کشورهای جنوب
شرق آسیا به زیر
سلطه امپریالیسم
ژاپن درآمدند.
همه این ها درحالی
بود که به
لحاظ تعداد
کشورهای تحت
سلطه، میزان
صدور سرمایه،
حجم انباشت و
سلطه بر مواد
خام، جمع تمامی
این کشورها به
گرد پای امپریالیسم
انگلستان و یا
آمریکا نمی رسید.
لذا علی
الاصول، نباید
در استفاده از
این مفهوم این
چنین سخت گیری
کرد. کسانی که
این سخت گیری
را برای
بکاربردن
عبارت “امپریالیست”
برای برخی
کشورها
برقرار
کردند، بعضا
تصور “استعمار
عریان سنتی”
را از امپریالیسم
دارند که در این
میان کشوری به
زور اشغال شده
و مانند هندِ
قرون گذشته، به
بردگیِ علنی
کشیده شود.
سوم:
چرا جنگ سوریه
امپریالیستی
و بازتاب تضادهای
اقتصادی قطب
های درگیر
است؟
با
آغاز موج
انقلاباتی که
از آن به
عنوان “بهار
عربی” نام
برده شد، حمله
ای گسترده از
سوی طرفین درگیر
قطب بندی های
امپریالیستی
شروع شد. روسیه
که دولت عظمت
طلب ناسیونالیست
و مافیایی آن
قصد دارد تا
شکوه و قدرت
سرمایه داری
دولتی گذشته
را در یک حاکمیت
سرمایه سالار
متعارف (البته
با هویتی شرقی)
احیا کند، دیگر
قرار نیست
بازنده
انقلابات
مخملی در
اقمار شوروی
سابق باشد و
پایگاه های
نفوذ خود را
به راحتی از
دست بدهد.
بطور
مشخص روسیه از
انقلاب در بحرین،
یمن، مصر و حتی
تونس حمایت می
کرد. البته این
حمایت در مصر
به سبب برخی
ارتباطات
اپوزیسیون
اصلی حسنی
مبارک در مصر
(اخوان المسلمین)
با ترکیه (به
عنوان یک عضو
ناتو) کم رنگ
شد. در مقابل
انقلابات در
سوریه و لیبی
(که به روسیه
نزدیک بودند)
منافع روس ها
را در معرض
خطر قرار داد.
تیم
پوتین –
مدودوف در
زمان جنگ لیبی،
بارها بر لزوم
مذاکره و جلوگیری
از جنگ تاکید
داشت. حتی
حمله ناتو به
لیبی با نگاه
های تلخ دیپلمات
های روسی و
گاه اعتراضاتی
همراه بود.
اما چون روس
ها متوجه این
واقعیت بودند
که قذافی
آفتاب لب بام
است، مانند
سوریه برای
حفظ حکومت
سرهنگ دیوانه
اقدام نکردند.
اما
سوریه، ماجرای
دیگری داشت.
سوریه قلب
تپنده روس ها
در منطقه بوده
و هست. کشوری
که در مواقع
حساس می
توانست (و شاید
در آینده هم
بتواند) سوگلی
کوچک قطب غربی
سرمایه (یعنی
اسرائیل) را
به دردسر
بندازد و نقشی
مهم تر از
چماق گازی خود
علیه اروپا
داشته باشد.
روس ها از
کانال بندر
ترتوس سوریه
ارتباط
گسترده ای با
دریای سرخ و
از کانال آن
به اقیانوس
هند داشتند.
همچنین
خط ارتباطی
روس ها با آفریقا
از کانال سوریه
ممکن بود. لذا
روس ها برای
حفظ بشار اسد
(به عنوان یک نیروی
کاملا وابسته
و هم نظر) حساب
خاصی را برای
حفظ شرایط باز
کردند. حسابی
که طبق آن
قرار نبود روس
ها از صحنه
خارج شوند.
در
مقابل آمریکا
نیز علیرغم
همه ادعاها
درمورد حقوق
بشر، دموکراسی
و آزادی، تمام
قد در ماجرای
قیام یمن و
بحرین -که
حاکمان هم پیمان
خود را در این
کشورها را به
دردسر
انداخته بود-
از دیکتاتورها
حمایت کردند.
بازگشت دیکتاتورهای
طرفدار
عربستان و آمریکا
در یمن و مصر
به قدرت و
همچنین آچمز
شدن روسیه در
لیبی و سوریه،
و ناکامی ایران
در حمایت از
جنبش شیعیان
بحرین، بازی
آمریکا و روسیه
را در «بهار
عربی»،۳-۰ به زیان
روسیه به پایان
رسانده است.در
این میان از
دست دادن سوریه
بعنوان یک هم
پیمان، هراس دیگری
برای روسیه
داشت.
چون روس ها
به شدت روی
انحصار فروش
گاز به اروپا
حساب باز
کردند.
این
نکته شاید
جالب باشد که
در حوزه اروپای
جنوبی، شرقی و
مرکزی، جمهوری
آذربایجان به
عنوان تنها رقیب
بالفعل روسیه
در حوزه گازی،
در بهترین
حالت تنها می
تواند نیمی از
گاز یک کشور
اروپایی را
تامین کند. از
طرفی دیگر، ایران
به عنوان دومین
دارنده ذخایر
گاز، هم پیمان
روسیه است و
دقیقا در رشته
هایی از تولید
گاز طبیعی
وارد می شود
که روسیه در
آن ها
صادرکننده نیست.
این مساله
باعث می شد که
انحصار فروش
گاز به اروپا
در دست روس ها
باشد. چرا که
هم قیمت
بالاتر برای
آن پرداخت می
شود و هم هر
وقت که خواست
برای امتیاز بیشتر
شیر گاز را
بتواند ببندد.
با این
توصیف، حفظ ایران،
لبنان، عراق و
سوریه، به
عنوان نیروی
حایل برای روس
ها اوجب
واجبات است.
اگر روزی
تهران سقوط
کرده و دولتی
مدافع قطب غربی
سرمایه را بر
خود ببیند و یا
یکی از سه
کشور لبنان،
سوریه و عراق
در دست نیروهای
طرفدار بلوک
غربی سرمایه بیفتند،
هر لحظه امکان
دارد که از
کانال فروش گاز
عربستان و قطر
به ترکیه،
انحصار گازی
روسیه از بین
برود.بدین ترتیب
می توان از
رازوارگی نزدیکی
روس ها به شیعیان
پرده برداشت.
خود مصر و
عراق البته
جزو تولیدکنندگان
کوچک گاز
هستند که می
توانند با
اتصال خط لوله
گازی به ترکیه،
انحصار گازی
روس ها را در
اروپا بشکنند.
درچهارچوب
تقسیمات امپریالیستی
و عنصر تقسیم
کار منطقه ای
که از عناصر
امپریالیسم
است، ایران با
وجود اینکه
دومین دارنده
گاز است، نمی
تواند گاز
ال.ان.جی به
اروپا صادر
کند تا انحصار
روسیه را
بشکند. در عوض
ایران می
تواند وارد
شکل های خاص و
فراوری شده
گاز ال.ان.جی
(مثل فلوتینگ
ال.ان.جی) شود.
اما اکنون این
روسیه نیست که
به هلال شیعی
ارادت یافته یا
دچار تحول روحی
و معنوی شده
است. بلکه این
شانس جغرافیایی
است که دقیقا
کشورهایی را
حایل بین
عربستان و قطر
با اروپا وجود
دارند که مذهب
شیعه در آن ها
قدرتمند است.
یک
طرف دیگر بازی،
آمریکا نیز با
تضادهای
گوناگون رو به
روست. شرایط
باعث شده که این
کشور حدود ۲۱تریلیون
دلار بدهی
داشته باشد و
این به این
معناست که در
هر چرخه مالی
ممکن است یکی
از کشورهایی
که اوراق بدهی
آمریکایی را
در دست دارد،
همراه با آمریکا
فروبرید. چین
بزرگترین
طلبکار جهان
است و حدود نیمی
از بدهی های
آمریکا،
متشکل از بدهی
های این کشور
به چین است. بدین
ترتیب در آینده
نه چندان دور
این آمریکاست
که باید به چین
باج دهد. چینی
که آرام آرام
تحرکات نظامی
منطقه ای خود
را شروع خواهد
کرد. لذا
گسترش تحرکات
داعش در
افغانستان و
پاکستان و
کشاندن بحران
به سمت هند، می
تواند خطری
برای چین باشد.
خطری
که با توجه به
حمایت های
مستقیم امپریالیسم
آمریکا ممکن
است برای چینی
ها جدی شود.
آمریکا در
ماجرای حمایت
خود از
مسلمانان سین
کیانگ در شرق
چین و همینطور
حمایت از دالای
لاما و ایجاد
بحران منطقه ای
در تبت و همچنین
دامن زدن به
درگیری چین و
تایوان، نشان
داده است که از ضربه
زدن و ضعیف
نگهداشتن چینی
ها نیز بدش نمی
آید. چینی که
به نظر می رسد
بنابر پیش بینی
های خود
نهادهای مالی
آمریکایی، ۲۰سال
دیگر آمریکا
را در از نظر
قدرت مالی و
اقتصادی پشت
سر بگذارد.
این
درحالی است که
تولید ناخالص
داخلی سالانه
آمریکا در سال
گذشته ۱۶تریلیون
دلار بود که
نشان میدهد کل
این درآمدها
در عرض یکسال،
کفاف جبران
بدهی این کشور
را نمی دهد. بدین
ترتیب آمریکا
هنوز هم به
نفت ارزان
خاورمیانه نیاز
دارد.
تامین
امنیت و حفظ قیمت
نازل منابع طبیعی
و کنترل منطقه
به اندازه کافی
دلایلی برای
حفظ سیطره
اقتصادی و سیاسی
آمریکا در
خاورمیانه
بدست می دهد. این
تنها ایجاد نا
امنی و حضور
داعش بود که قیمت
نفت ۱۰۰دلاری
در سال ۲۰۰۸
را که همزمان
با بحران
اقتصادی در
زمان بوش وجود
داشت، برای
اوباما تضمین
و نفت بالای ۱۰۰دلاری
ایران را به
نفت بشکه ای ۳۴دلار
تبدیل کرد.
فروش
نفت رایگان
داعش به ترکیه
و اسرائیل، ایجاد
رقابت نفتی بین
قطر و عربستان
در فروش و
همزمان ایجاد
تنگناهای
گسترده برای
فروش نفت ایران
(که این کشور
را مجبور به
فروش ارزان
نفت خود می
کند) همه و همه
در حفظ ثبات قیمت
نفت (به مثابه یکی
از مهمترین
نهاده های تولید)
یاری رسان آمریکا
و قطب های
سرمایه هستند.
تضادهای
اقتصادی یاد
شده در روسیه
هم وجود دارد.
روسیه نیز طی
سال ها بدلیل
اجرای سیاست
های اقتصادی
نولیبرالی در
تولید برخی
صنایع سنگین
از حکومت شوروی
عقب ماند. کما
اینکه با وجود
گذشت ۲۵سال از
فروپاشی شوروی،
هنوز میزان فیزیکی
تولید
محصولات استیل
و فولادی در این
کشور به
اندازه مقطع
فروپاشی
اتحاد جماهیر
شوروی نرسیده
است.
مسکو و
سن پترزبورگ
که سال های
سال شهرهایی
شناخته می
شدند که در آن
ها چیزی به
نام «بی
خانمان» معنا
نداشت، حال
گران قیمت ترین
شهرهای جهان
هستند.
شاید
در بدو امر به
نظر بیاید که
گران بودن شهر
مسکو یا سن
پترزبورگ
نشان از توسعه
عمیق دارد.
اما این حرف
بچه گانه تنها
برای لیبرال
های بی سواد و
سطحی ایرانی
معتبر است.
چرا که آن روی
سکه ی حضور در
لیست گران ترین
شهرها، بحران
عمیق مسکن و
اجاره بهاست
که در این زمینه
روسیه تنه به
تنه ایران فعلی
می زند. بحران
های اقتصادی
تاکنون
اعتراضات
گسترده ای را
در خود روسیه
ایجاد کرده
است.
از
احزاب لیبرال
و ملی که توسط
جریان «پوتین-مدودوف»
سرکوب می شوند
تا حزب کمونیست
فدراسیون روسیه
که با وجود مشی
استالینی
خود، قربانی
تقلب
درانتخابات
شد و برای اینکه
آمریکا
سواستفاده
نکند،دربرابر
صحنه آرایی
پوتین سکوت
کرد.
فراموش
نباید کرد که
اکنون حتی چین
هم در برخی
کشورهای آفریقایی
پایگاه نظامی
ایجاد کرده
است و نیروی
زمینی معظم و
پر جمعیت خود
را در آنجا
مستقر کرده
است. گسترش
سطح اضافه تولید
در شرایط عادی،
سایر کشورهای
سرمایه داری
را وارد عرصه
کنش گری امپریالیستی
خواهد کرد.
چهارم:
نسبت ناسیونالیسم
چپ با تحولات
موجود در سوریه
و عراق چیست؟
مجموع
تضادهای
منطقه ای و
جهانی موجب می
شود که دو سر
قطب شرقی و
غربی وارد یک
درگیری جهانی
برای کسب مواد
خام ارزان،
صدور سرمایه،
استفاده از نیروی
کار ارزان و…
شوند. تضادهای
جهانی اقتصاد
سیاسی مبتنی
بر قانون
ارزش، چنان
روابط بین
الملل را
دستخوش تغییر
کرده که برای
دولت های
متخاصم راهی
جز دعوا بر سر
حوزه های نفوذ
باقی نمانده
است. اما ناسیونالیسم
چپ و دموکراسی
خواهان رادیکال
ایران که در
لباس کمونیستی
رابطه نزاع
کنونی با غرب
را شبیه نزاع
های جنگ سرد
قلمداد کرده
اند -صرفنظر
از این توهم
که این
تعارضات به
نفع طبقه
کارگر و جنبش
کمونیستی در
جهان است- یک
تصور دیگر نیز
دارند. و آن
تصور این است
که یکسوی این
نزاع مترقی تر
از سوی دیگر
نزاع است.
در حقیقت
اگر شرایط
مشابهی با جنگ
جهانی اول
وجود داشت، در
جریان نزاع
تزار روس با قیصر
آلمان (اگر
تسره تلی روس
باشید) باید
به سمت تزار
بپیچید (و اگر
برنشتاین
آلمانی باشید)
باید از جنگ میهنی
آلمان علیه
حکام روس و
انگلیس حمایت
کنید. چیزی که
باعث می شود
امروز، «راه
توده» و «علی علیزاده»
در جایگاه
تسره تلی، و
«مریم رجوی» و
«تقوایی» موضع
چپ شرمنده بگیرید،
نه برحق بودن
قطب شرق یا
قطب غرب، که
نسبت هر قطب
با استراتژی سیاسی
و اهداف موجود
در خط سیاسی
است.
الف-
اگر رسیدن به
دموکراسی
بورژوایی متعارف
از رهگذر
«براندازی»
نظام هدف عده
ای باشد، به
دامان رجوی و
تقوایی
خواهند افتاد.
با این تفاوت
که اگر مذهبی
باشند باید سر
بر آستان فرقه
رجویه فرو
نهند و اگر ضد
مذهب باشند، می
توانند شیپور
تبلیغ «خلاصی
فرهنگی» حزب لیبرال
کارگری تقوایی
یا هر جریان لیبرال
برانداز دیگر
را بدمند.
(چنانکه خود
حضرات حزب
کمونیست
کارگری ضمن
حمایت از جریانات
عرب ستیزی مثل
اکس-مسلم،
معمولا با
سلطنت طلبان
ناسیونالیست
و پرچم های شیر
و خورشیدشان
آکسیون مشترک
برگزار می
کنند)
ب- از
سوی دیگر اگر
رسیدن به
دموکراسی
بورژوایی
متعارف «بدون براندازی»
موضوعیت
داشته باشد،
برای مدافعان
آن، گذار آرام
آرام مناسبات
خاورمیانه پس
از یک دوره
تثبیت امنیتی
و سپس تثبیت
انباشت سرمایه،
شرایط را برای
ایجاد یک
انقلاب
«دموکراتیک» و
«خلقی» فراهم می
آورد. برای این
دسته از ناسیونالیست
های چپ، تضعیف
آمریکا و قدرت
امپریالیستی
آن در مناطق
مختلف به
منزله تقویت
شرایط برای
مبارزه طبقاتی
تلقی می شود.
چنانکه حزب
توده،
رنجبران، فدایی
و سایر جریانات
ناسیونالیست
چپ، در ابتدا
امید زیادی به
جناح های ضد
امپریالیست
داخل حاکمیت
داشتند و در
آن شرایط
احتمال ایجاد
فضا برای تعمیق
مبارزه طبقاتی
را زیاد ارزیابی
کردند. ارزیابی
اشتباهی که نتیجه
آن چیزی جز
فجایع دهه شصت
نبود.
به
عبارت دقیق
تر، اینکه در
بازی و
چهارچوب ایده
«انقلاب دو
مرحله ای»،
شما کجای عرصه
باشید را نسبت
تان با حکومت
و نسبت آن
حکومت با بازی
هایِ سیاسیِ بین
المللی تعیین
می کند. این به
آن معناست که
به مجردِ اینکه
رهبرانِ نظام
تصمیم بگیرند
تا از این پس
قراردادهایِ
نظامی و
اقتصادیِ خود
را با قطبِ
شرقیِ سرمایه
به تعلیق
درآورده و
بطورکامل از
منویات غرب
حمایت کنند،
آنگاه خواهیم
دید که اپوزیسیونِ
مبتذلِ خارجِ
کشور تا مدت
ها مضمحل می
شود و مدافعان
کنونی قطبِ
شرقیِ سرمایه
هم در داخل،
رادیکال شده و
حتی ممکن است
مانند دهه ۱۳۵۰
دست به اسلحه
ببرند! در جریان
این تغییرات
احتمالی قطعا
و قاعدتا،
اسلام سیاسی شیعی
نیز به دلیل
از بین رفتن
جایگاهش هم
رزم ناسیونالیسم
چپ، و در یک
سنگر خواهد
بود.
اما باید
این را به
وضوح درک کرد
که ناسیونالیسم
چپ الزاما همه
منافع مردم ایران
را پوشش
نخواهد داد. این
جریان شاید در
داخل هم گاهی
همراه ناسیونالیست
های دیگر
طبقات باشد.
اما در نهایت
به این دلیل
ناسیونالیست
است که مانند
استالین،
منافع
اردوگاه
مقابل آمریکا
را (با وجود
تمام
انتقاداتش به
این قطب) مساوی
منافع طبقه
کارگر و منافع
کمونیسم بین
الملل تلقی می
کند.
در این
میان این نوع
از چپ هیچ
دلهره ای از
آن ندارد که
اعلام کند تا:
«همانطور که
رفیق کیانوری
بین خط امامی
های ضد آمریکایی
حزب جمهوری و
نهضت آزادی
پرو-امریکن،
ما هم بین روسیه
و آمریکا، روسیه
را انتخاب می
کنیم».
این
ماهیت رفرمیسم
خزنده و اصلاح
طلبی شرمنده
در چپ است که
هرگاه فضایی
جدید برای تغییر
ببیند، فورا
از اریکه
انقلابی گری
قهرمانانه
خود فرود بیاید
و عاشقانه
جناح مترقی تر
از جناح دیگر
را در بازی های
سرمایه
سالارانه ی
نظم چند قطبی
ملی و جهانی،
در آغوش بکشد.
پنجم:
چرا حمایت از
ناسیونالیسم
استالین ممکن
است به حمایت
از ناسیونالیسم
حزب بعث ختم
شود؟
آن
کمونیست پیر،
به درستی
استدلال کرده
بود که بلشویسمی
که به دنبال
استالین آمد،
جنبش مدرنیست
های عظمت طلب
روس بود که
مشتق نهایی از
زیست سیاسی
آنها، ناسیونالیسم
بوده و نه
مارکسیسم!
استالینیست
ها در آسیا
اصولا همواره
مدافع جریانات
ملی-چپ مرتجع
در جهان عرب
بودند. این جریانات
(خواه جمال
عبدالناصر ضد
کمونیست و چپ
کش باشد، خواه
بشار اسدی که
مهاجران و
پناهندگان
عراقی را به
بردگی گرفت تا
شرایط مادی ایجاد
داعش را
هموارتر
ساخت، و خواه
قذافی و حافظ
اسد و صدام حسین)،
همگی مورد حمایت
اردوگاه (به
اصطلاح) سوسیالیسم
واقعا موجود
بودند. شوروی
اساسا از نیروهای
کمونیست بیرون
از شوروی نیز
دل خوشی
نداشت. معمولا
ناسیونال سوسیالیست
ها به
بوروکرات های
سرخ پوش ریاکار
وفادارتر
بودند تا کمونیست
ها! کم نبودند
انور خوجه ها
و مائو ها و
هوشی مین ها و
تیتوها که پس
از مدتی (چه
درست و چه غلط)
با سیاست های
شوروی زاویه پیدا
می کردند و
راه خودشان را
می رفتند. لذا
برای عظمت
طلبان شوروی
(این پدران
راستین پوتینیسم)
حمایت از ناسیونالیست
ها و چپ ناسیونالیست
قابل قبول تر
از حمایت از
کمونیست ها
بود.
در سوریه
ی دهه های
قبل، البته
ناسیونالیسمِ
چپِ غیربرانداز
از سرکوبِ سنی
ها بدستِ حافظ
اسد، سرکوب های
قذافی،
سرکوبِ کمونیست
ها و کارگران
به دستِ جمال
عبدالناصر و…
هم حمایت می
کنند. کما اینکه
پدر معنوی ایشان
(استالین) نیز
به قتل عام
آنارشیست ها
بدست فرانکو و
کشتار کمونیست
ها توسط ناسیونالیسم
«چیان کای چک» چینی
با بی تفاوتی
خود چراغ سبز
نشان داد.
در این
میان منطق
استالینیستیِ
«دشمنِ دشمنِ
من، دوست من
است» اساسی ترین
رویکرد ناسیونالیسم
چپ در هر تصمیم
گیری است.
خواه این ناسیونالیسم
در خانه مجاهدین
باشد که علیه
دشمنان خود در
ایران با داعش
هم متحد می
شوند و خواه این
ناسیونالیسم
در گرایش راست
فداییان اکثریت
باشد که از
کره شمالی و
قذافی تا میرحسین
موسوی هم تحت
حمایت ایشان
است. همان
استالینیست
ها و حامیان
«اردوگاه
مادر» در
ادامه از کلیت
جریان بعث هم
دفاع کردند.
هرچند
در ظاهر، بسیاری
از آنان مخالف
ایده «راه رشد
غیرسرمایه
داری» بودند.
اما در نهایت
حمایت گسترده
تا آخر پای
حمایت شوروی
از جریانات ملی
چپ ایستادند.
خود رفیق استالین
این سابقه را
در اعتماد به یک
ناسیونالیست-سوسیالیست
غرب ستیز به
نام آدولف هیتلر
داشت! اعتمادی
که به بلای
جان خود استالین
و شوروی تبدیل
شد.(کما اینکه
استالینیست
ها یک اعتماد
اولیه به غرب
ستیزان مقطع
انقلاب ۵۷
داشتند)
ششم:
چرا جریان
«بعث» بخشی جدایی
ناپذیر از خط
«ناسیونالیسم
چپ» محسوب می
شود؟
نطفه
تشکیل حزب بعث
در میان
روشنفکران ملی
گرای علوی و
مسیحی سوریه
بسته شد. از
آنجا که پس از
گسترش دامنه
استعمار خارجی
و استثمار
داخلی و حضور
ارتش اسرائیل
در صحرای سینا،
جریان «اخوان
المسلمین»
حداکثر
ناکارآمدی را
از خود نشان
داد، نیروهای
سکولار و سوسیالیست
مجال خودنمایی
یافتند. از
آنجا که فشار
اقتصادی و
دخالت امپریالیستی
آمریکا و
انگلستان و
فرانسه، شرایط
وخیمی را بر
جنوب غرب آسیا
تحمیل کرده
بود، قاعدتا
اندیشه های چپ
ضد غربی می
توانست نفوذ ویژه
ای در جامعه
داشته باشد.
اما با این
وجود، بخاطر اینکه
جنبش های ناسیونالیستی
و ملی گرای
اسلامی عرب در
ضعیف ترین شرایط
قرار داشتند،
نمایندگی این
مطالبات ملی و
ضد غربی را نیز
جریانات سوسیالیست
و سکولار
برعهده
گرفتند و بدین
ترتیب،
مطالبات ناسیونالیستی،
ظاهری سوسیالیستی
نیز یافت.
این دقیقا
همان روندی
بود که تحت
فشار اقتصادی
داخلی و دخالت
خارجی، در
نبود نیروهای
چپ کمونیست قوی،
ایتالیا و
آلمان را بدست
فاشیست های
ناسیونال-سوسیالیست
سپرده بود.
دو
نکته ای که
باعث شد جریان
ناسیونال-سوسیالیستی
بعث خارج از
دو کشور عراق
و سوریه
اجتماعی
نشود،
سکولارتر
بودن و مدرن
تر بودن این
دو کشور
(بخاطر سال ها
استعمار
فرانسه و انگلیس)،
ضعیف بودن
اسلام سیاسی
در سوریه و
عراق به دلیل
اختلافات
مذهبی و چند
پارگی فرقه های
دینی و همچنین
وجود اپوزیسیون
کردی در شمال
این دو کشور و
احساس خطر پایگاه
اجتماعی ناسیونالیسم
از تجزیه سرزمینی
بود.
این چیزی
بود که باعث می
شد هویت طلبی
عربی در این
دو کشور دست
بالا را پیدا
کند. ضمن اینکه
گسترش دایره
فشارهای
اسرائیل و
انگلستان و
ترس از شکست
همسایه آفریقایی
خاورمیانه
(مصر) به رهبری
جمال
عبدالناصر (که
خود یک ناسیونالیست
چپ گرا بود)
ضرورت حضور چنین
جریانی را بیش
از پیش توجیه
می کرد. در این
میان، «میشل
عفلق» موسس مسیحی-سوری
جریان بعث (که
با فاصله چند
ماه از آیت
الله خمینی در
عراق چشم از
جهان فروبست)
وقتی برتری
صدام نسبت به
دولت حافظ اسد
را دید، به
عراق رفته و دیگر
خود را نزدیک
به این حزب می
خواند. به ویژه
اینکه در جریان
جنگ ایران و
عراق، دولت
بعثی حافظ اسد
بدلیل ترجیحات
سیاسی شوروی،
-بخصوص از سال ۱۳۶۲
به بعد- به ایران
کمک می کرد،
به مذاق یک
ناسیونالیست
عرب سرسخت مثل
میشل عفلق که
از عجم ها
نفرت داشت،
خوش نمی آمد و
موجب گردش سریع
این نظریه
پرداز پیر از
سوریه
(زادگاهش) به
سمت عراق شد.
در این
دوره این دو
کشور به تبعیت
از دولت چپ کش
جمال
عبدالناصر،
با حفظ رویکرد
ناسیونالیستی
عرب، بخش زیادی
از گلوگاه های
استراتژیک
اقتصادی خود
را ملی اعلام
کردند. ملی
سازی ها توسط
دولت قذافی نیز
صورت گرفت. همین
مسئله موجب شد
دولت شوروی
سراسیمه از
همه این
کشورها حمایت
کرده و در
چهارچوب ایده
«راه رشد غیرسرمایه
داری» این
کشورها را زیر
چتر حمایت خود
قرار دهد. در این
میان شوروی
اصلا نگران این
نبود که طبقه
کارگر این
کشورها تا چه
حد استثمار و
سرکوب می
شوند. کما اینکه
پس از سقوط
شوروی نیز برای
پوتین و هم پیمانان
او (از ایران
تا ونزوئلا)
به هیچ وجه
مهم نبود که
چکمه استبداد
چند سال است مردم
عراق، سوریه،
لیبی و… را خفه
کرده و چه جنایاتی
در حق مردم و
طبقه کارگر در
این کشورها
صورت گرفته
است. (کما اینکه
برای آمریکا
مهم نیست که
تاکنون چند
نفر در بحرین
و عربستان به
دلیل
اعتراضات سیاسی
کشته شدند و این
کشور تنها به
نام «ندا آقا
سلطان» بورسیه
تحصیلی ایجاد
کرده است)
لذا از
آنجا که ناسیونالیست
ها تنها زیر
مجموعه ی «ناسیونالیست»ها
و تحت سیطره
قدرت هایی
همفکر خود در
می آیند، جریانات
ناسیونال سوسیالیست
عرب نیز زیر
مجموعه ناسیونالیست
های عظمت طلب
روس قرار
گرفتند. با این
توصیف، کشتار
هزاران نفر از
سنی های سوریه
به دست حافظ
اسد در این
راستا توسط
ناسیونالیسم
چپ قابل توجیه
بود.
هفتم:
حمایت از دولت
بشار اسد در
برابر جنگ سوریه
چه نتایجی
دارد؟
کسانی
که به وضوح
خشونت دولت
بشار اسد را
در مقابل اپوزیسیون
توجیه می
کنند، عملا
موضع حامیان
«بختیار» در ایران
را در مقابل
مخالفان شاه
را دارند.
آنان با وجود
انتقادات جدی
از حکومت شاه
(که چرا به
جبهه ملی
اجازه فعالیت
نداد) تداوم
حکومت سکولار
ملی شاه را
بهتر از حکومت
اسلامی بعدی می
دانند. به همین
ترتیب رفیقی
چون مهدی گرایلو
هم مدافع
سرسخت بشار
اسد نیست. اما
او مهمترین
نقد خود به
بشار اسد را
«عدم اعطای
آزادی به اپوزیسیون
چپ گرا برای
فعالیت» معرفی
می کند. اما
نهایتا نیروی
مقاوم در
مقابل امپریالیسم
آمریکا و نیروهای
مورد حمایت
ترکیه و
عربستان در
سوریه را
«بشار اسد» و
«حزب بعث» او -که
مورد حمایت ایران
و روسیه است-
معرفی می کند.
در حقیقت گرایلو
بخاطر
کنارگذاشتن
تحلیل طبقاتی
چپ کشی
عبدالناصرها
و حافظ اسدها
و فرزندانشان
را «اشتباه»
آنها معرفی می
کند و نه
«کارکرد تاریخی
و طبقاتی»
جنبش و حکومت
برآمده از از
رهبری آنها!
از سوی
دیگر، اینکه
رفقایی مثل
بابک پاکزاد و
فریبرز رئیس
دانا از حمله
روسیه به سوریه
دفاع می کنند،
به معنای تایید
کلی حکومت روسیه
توسط آن ها (به
مثابه یک بدیل
آرمانی در
مقابل آمریکا یا
سرمایه داری)
نیست. اما این
دفاع شبیه
همان دفاع لیبرال
ها از دخالت
«بشردوستانه!»
آمریکا در لیبی
است.
این
هدف و شکل
دخالت
بشردوستانه(!)
نیست که تعیین
می کند این
اقدام درست
است یا خیر.
بلکه این ماهیت
دخالت
بشردوستانه
-که برابر است
با نقض تز لنینیستی
«حق ملل در تعیین
سرنوشت خویش»-می
باشد که موجب
می شود این
دخالت ها توسط
ما محکوم شود.
کسانی
که می گویند این
دخالت با
اجازه دولت
قانونی بشار
صورت گرفته باید
بدانند که ما
دخالت
عربستان در جریان
یمن و بحرین نیز
(که با اجازه
دولت مستقر
نصفه و نیمه
صورت گرفت) را
نیز محکوم می
کنیم. چون از نظر
اصول لنینی این
حمله (که مورد
تایید مجاهدین
و حزب به
اصطلاح کمونیست
کارگری بود) نیز
محکوم است.
(مگر اینکه به
خود مواضع لنین
هم در این
مورد نقد
داشته باشند
که پاسخ به
آنها نیز در
صورت تمایل در
بحثی دیگر
قابل ارائه
است)
کسانی
که بدلیل دریافت
کمک مالی کانتون
های شمال عراق
و سوریه از
آمریکا و ایران،
مقاومت ناسیونالیست
های کرد در
روژاوا را
محکوم می
کردند، اینک
نشان دادند که
علیرغم ظاهر
افراطی
برخوردشان با
آپوئیسم، خود
نیز در تحلیل
نهایی هم
راستا با ناسیونالیست
روس و فارس
هستند.
البته
این ناسیونالیسم
محدود به جریان
چپ نیست.آمریکا
نیز نزد بسیاری
از لیبرال های
وطنی تجلی لیبرالیسم
نیست. آنها (لیبرال
ها) می دانند،
آمریکا تا حد
زیادی در
اقتصاد خود
دخالت می کند
و دست نامرئی
موهوم اسمیت
در آنجا هم چیزی
جز شوخی نیست.آنها
می دانند در
ادبیات لیبرالیسم
کلاسیک، آزادی
فعالیت سیاسی
محترم شناخته
می شود و بدین
ترتیب برخورد
حکومت آمریکا
با سوسیالیست
های آمریکایی
(بخصوص در
گذشته) برخلاف
بسیاری از
مبانی لیبرال
دموکراسی
غربی است.
از نظر
آنها هم لیبرال
دموکراسی در
حوزه سیاسی به
شکلی که در
انگلستان و
فرانسه و…
مستقر شده، بیش
از آمریکا
تحقق یافته
است. اما آنها
می دانند که
فعلا این تنها
«آمریکا» است
که نمایندگی
منافع
استراتژیک سیاسی
«اردوگاه
مادر» را برای
ناسیونالیست
های لیبرال
نمایندگی می
کند. لذا حمایت
جریان «ناسیونالیسم
چپ» از دخالت
بشردوستانه
روسیه در سوریه،
نقطه مقابل
حمایت «ناسیونالیست
های لیبرال» ایرانی
از دخالت
بشردوستانه
آمریکا در سوریه
و عراق و لیبی
است.
چه اینکه
«ناسیونالیسم
چپ» در هنگام
حمایت خود از
سیاست روسیه
در حمله امپریالیستی
به کریمه،
گرجستان و چچن
و درنهایت سوریه،
(و همینطور
تاسیس پایگاه
های نظامی چین
در چندین کشور
آفریقایی)
مبانی
استدلالی خود
در نقد دخالت
به اصطلاح
بشردوستانه
آمریکا در
عراق و لیبی و
سوریه را زیر
پا گذاشت.
هشتم:
از نقطه نظر
ملاحظات
کارکردی، نتیجه
«مداخله
بشردوستانه
روسیه در سوریه»
چیست؟
صرف
نظر از اینکه
به لحاظ اصولی
آیا دخالت روسیه
در سوریه صحیح
است یا خیر،
باید دید نتیجه
این دخالت چه
خواهد بود. در
پاسخی بسیار
ساده، همان
تاثیراتی که
دخالت
بشردوستانه
آمریکا در لیبی
و عراق به بار
آورد، و همان
تاثیراتی که
دخالت
بشردوستانه
شوروی در
افغانستان
برجای گذاشت،
دخالت
بشردوستانه
در گرجستان،
کریمه و سوریه
نیز همان پیامدها
را برای منطقه
و کشور مهاجم
خواهد داشت.
همانطور
که ارسال نیروهای
سپاه قدس ایران
به سارایوو و
هرزگوین در
دهه ۱۹۹۰ از
روند جنگ جلوگیری
نکرد، طی این
چهارسال،
ارسال نیروها
توسط قطب شرقی
سرمایه هیچ
تاثیری در
معادلات
منطقه ای
نداشته است.
تنها تاثیری
که این کار
داشته، حفظ
مرزهای
استراتژیک
مقابله با قطب
غربی سرمایه
است.
بدین
ترتیب برای
خود مناطق و
خلق های جنگ
زده و طبقه
کارگر فلاکت
زده این
کشورها هیچ
رهاوردی جز پیچیده
تر کردن اوضاع
نداشته است.
کما
اینکه حمله
آمریکا به لیبی
نیز اوضاع را
پیچیده تر کرد
و گستره نفوذ
نیروهای تکفیری
و اخوانی را
افزود.
همانقدر که
فکر به اینکه
بازگشت قدرت
ژنرال های ناسیونالیست-سکولار
مصری، بازی را
برای اسلام
اخوانی در مصر
تمام می کند،
عمیقا بچه
گانه است،
تصور اینکه
حفظ بشار اسد
اسلام تکفیری
را برای همیشه
از شامات جارو
می کند، کاملا
کودکانه و سطحی
است.
اما
چرا چنین
اتفاقی رخ می
دهد؟
پاسخ
ساده است. چون
همان داعش با
تمام قوا نتوانستند
کانتون های
کردها را تسخیر
کند. اما چرا؟
بخاطر حمایت
تسلیحاتی آمریکا؟
بخاطر پول روسیه
که ی.پ.گ و پ.ک.ک
هردو را دریافت
می کردند؟
بخاطر زدوبند
احتمالی
بارزانی با
بقایای بعثی
ها؟ پاسخ همه
این سوالات
منفی است.
با
وجود خط
ارتجاعی ناسیونالیسم
کرد و آپوئیسم،
بسیج توده ها
از درون و عدم
موافقت با
دخالت نظامی
اسلام سیاسی
سلفی به رهبری
داعش از
کانتون ها و
مناطق کرد نشین
عقب نشست.
زمانی که توده
های بومی مناطق
را خالی نکرده
و بصورت متحد
(خواه با رهبری
هر جریانی) در
مقابل مهاجمین
بایستند،
خواهند
توانست به
گاردهایی برای
حفظ امنیت
محلات و مناطق
مسکونی تبدیل
شوند.
البته
این مسئله در
مقابل نیروهای
شبه نظامی وحشی
مثل داعش صادق
است و نه ارتش
های تا بن
دندان مسلح.
(هرچند داعش نیز
خود دست کمی
از یک ارتش تا
بن دندان مسلح
ندارد)
نهم:
چرا درک ناسیونالیسم
چپ از قدرت و
پایگاه اسلام
سیاسی
کودکانه است؟
ناسیونالیسم
چپ مانند ناسیونالیسم
لیبرال درک
کودکانه و
ساده
انگارانه ای
از زمینه های
گسترش اسلام سیاسی
و بخصوص اسلام
تکفیری در
منطقه دارد.
ناسیونالیسم
چپ با یک
استدلال
مقدماتی صحیح،
نتیجه ای غلط
می گیرد. این
جریان به جهت
اینکه چپ ها پیش
از ورود امپریالیسم
جریانات سیاسی
اسلامی را به
عنوان رقیب جدی
در کنار خود
نمی دیدند،
اساس شکل گیری
اسلام سیاسی
به عنوان یک نیروی
قابل اعتنا در
منطقه را
توطئه امپریالیسم
می خوانند.
آنان با این
مقدمه درست که
مذهب به خودی
خود نمی تواند
چنین نیرویی ایجاد
کند، عوامل
خارجی را
برجسته می
کنند. البته
شاید حضرات
مسئله (فقر) و
(ستم ملی و
مذهبی) را هم
موثر بدانند.
اما چرا این
ها هم پاسخ نیستند؟
در اینجا
ما هیچ شکی پیرامون
ارتباط و تقویت
جنبش های ملی
اسلامی توسط
شرق یا غرب در
طول تاریخ
نداریم.
(اسناد حمایت
غرب و گاهی
شرق، از جریانات
شبه نظامی
مختلف اسلامی
چنان قوی و زیاد
است که انکار
آن تنها از
آمریکاپرستانِ
لیبرالِ نیازمند
به بستری در
آسایشگاه بیماران
روانی بر می آید.)
اما در اینجا
باید برای فهم
مسئله بین
اسلام سیاسی
(به مثابه
جنبش) و اسلام
فقهی (به
عنوان جریانی
دیرپا) تمایز
قائل شد.
اسلام
فقهی به عنوان
یک جریان حاشیه
ای در سیاست
همواره وجود و
حضور داشته
است. در فاصله
بین سقوط
ساسانیان تا
قدرت گرفتن
قاجارها،
همواره بودند
علمای مسلمان
و فقیهانی که
به عنوان وزیر
در کنار شاهان
حضور داشتند و
یا از طرف
مقابل به
عنوان نظریه
پردازان جنبش
های معارض و
حتی در کنار
مشروطه
خواهان
مبارزه می
کردند. اما
تاریخ
مبارزاتیِ
اسلامِ سیاسی
در جهانِ تشیع
به عنوان یک
جنبش مستقل پس
از صدر اسلام،
با «نواب صفوی»
{در بین شیعیان}
و «سید قطب» {در میان
اهل سنت}،
شروع شده است.
شاید هیچ
اثری به
اندازه جزوه
«حکومت اسلامی»
فداییان
اسلام نوشته
«سید مجتبی میرلوحی»
یا همان نواب
صفوی در شکل دهی
تفکرات سیاسی
آیت الله خمینی
موثر نبوده
است. شاید بسیاری
از مطالب آن
مثل مبادرت به
زور اسلحه برای
رسیدن به برخی
چیزها در
منظومه فکری
بنیانگذار
جمهوری اسلامی
نباشد. اما پایه
های ایده
ضرورت کسب
قدرت سیاسی در
دنیای معاصر
قبل از ظهور
امام دوازدهم
شیعیان (آن هم
توسط علمای شیعه
و به منظور
شکل دهی به یک
انترناسیونال
اسلامی برای
مقابله با
مظاهر تمدن
غرب) برای اولین
بار در آن اثر
فرمول بندی
شده است.
همچنین
سید قطب نیز
به عنوان یکی
از افراد موثر
در شکلگیری
بسیاری از جریانات
سیاسی
اسلامگرا در
مصر (از جناح
های تندروی
اخوان مسلمین
گرفته تا جریانات
تکفیری
انقلابی مثل
القاعده و…)
نقش داشته
است. از سوی
نوشته های
منتخب سید قطب
هم توسط آیت
الله خامنه ای
قبل از سقوط
پهلوی دوم (به
عنوان یک اثر
آموزنده) به
فارسی ترجمه
شد.
مبنای
فکری هردوی این
افراد از دنیای
معاصر (نواب و
قطب)، درک خاصی
از اندیشه های
اولین نسل
نواندیشان
مسلمان یعنی
«محمد عبدوه»
در مصر و «سیدجمال
الدین
اسدآبادی» در
ایران بود.
درک اینکه
تمدن اسلامی
عقب مانده و
تمدن غرب به
جلو حرکت کرده
و درحال انقیاد
مسلمین است و
با این توصیف
جهان اسلام باید
در مقابل تمدن
جدید، متحد
شده و تمدنی
نوین را
بازسازی کنند.
درکی
که از یک حس
عقب ماندگی و
خود کم بینی
تمدنی نسبت به
غرب -که در
نگرش اسدآبادی
و عبدوه موج می
زد-، کنشی رادیکال
و خشن برای
کسب قدرت به
منظور بازگشت
به یک عصر طلایی
را تجویز می
کرد. بدین ترتیب
نواب و قطب در
تاکتیک شاید
تفاوت زیادی
با اسدآبادی و
عبدوه داشتند
اما در اصول
اختلاف خاصی
نداشتند.
«دیگری
ستیزی»، «حفظ
فرهنگ اسلامی
از طریق قدرت
سیاسی در
برابر موج
تمدنی و فرهنگی
غرب»، «غرب ستیزیِ
سیاسی»،
«بازگشت به
دوران شکوه
تمدن اسلامی
در عین
استفاده از
دستاوردهای
فنی مدرنیته»
همگی از
فاکتورهای
اساسی هردو
تفکر در ایران
و مصر
بوده است.
درست
است که از دل
تفکر سیدجمال
اسدآبادی در ایران
روشنفکران
مسلمان دیگری
مثل ناظم
الاسلام و میرزا
آقاخان کرمانی
و ابوالقاسم
روحی، درآمده
و از دل آموزه
های عبدوه در
مصر نیز کسانی
مثل «حسن
البنا» در جریان
شکل گیری جریان
اخوان المسلمین
بیرون آمدند.
اما
ورود فاز
مبارزاتی سید
قطب و نواب
صفوی به مرحله
مسلحانه نشان
از این داشت
که آن روی سکه
عظمت طلبی
اسلامی، می
تواند خشن ترین
برخوردها را نیز
بیافریند. کما
اینکه شاگرد بی
واسطه و نزدیک
اسدآبادی در ایران
«میرزا رضای
کرمانی» اولین
ترور شبه مدرن
در ایران را
با قتل
ناصرالدین
شاه کلید زد.
پس از
شکل دهی قطب و
صفوی به جریانات
متعدد مسلح
اسلام سیاسی و
چند مورد
ترور، سید قطب
در واپسین سال
های حکومت
جمال
عبدالناصر
(ناسیونالیست
عرب ملی کننده
ی کانال سوئز)
و نواب صفوی نیز
با فاصله ای
اندک از پایان
قدرت مصدق
(ناسیونالیست
ایرانی ملی
کننده ی صنعت
نفت) اعدام شد.
اما
همانطور که
کشتار اعضای
داعش،
القاعده و… و یا
موج ترورهای
مجاهدین در
اول انقلاب هیچ
گزندی به ساحت
مقدس اسلام سیاسی
شیعه و سنی
وارد نکرد، جریانات
جنبش عظمت طلب
اسلامی نیز از
این طریق آسیبی
ندیدند.
(این
«آن روی سکه» را
امروز در
«تونس» به وضوح
می توان
مشاهده کرد.
در کشوری عربی
که نسیم هایی
از دنیای مدرن
با استثمار
فرانسوی ها و
استبداد یک نیروی
پروغرب به نام
بن علی وزیده
است، بزرگترین
نیروی تامین
کننده نیروهای
داعش را می بینید.
بین ۳۰تا۴۰درصد
نیروهای عضو
داعش تونسی
هستند. جایی
که تصور می شد
اسلام اخوانی
و ترکیه زده ی
مفتی به
اصطلاح معتدل
و ضد چپ تونسی یعنی
«راشد الغنوشی»
مردم مسلمان
را به آرامش
دعوت می کند و
اکنون به
ملجاء و
آموزشکده تکفیر
و ترور تبدیل
شده است).
یک
از دیگر
تصورات غلط
ناسیونالیسم
چپ از مسئله
جنبش اسلام سیاسی
این است که گویا
این جریان پایگاه
اجتماعی
گسترده ندارد
و با جنگ
بحران آن از
سر خاورمیانه
خواهد گذشت.
آنان چنان بر
ضرورت جنگ تاکید
می کنند که گویا
با یک جریان زیرزمینی
سیاسی و مافیایی
و هماهنگ روبه
رو هستند که
با منهدم شدن
آن، پایگاه
اجتماعی خاصی
برای بازتولید
تکفیر و تروریسم
از نوع داعش
وجود ندارد.
از نظر
ناسیونالیسم
چپ بخش عمده ای
از جوامع در
خاورمیانه
مذهبی هستند،
اما طرفداری
از اسلام سیاسی
به عنوان یک
جنبش فراگیر
وجود ندارد.
اسلام سیاسی
از دید آنان
تنها می تواند
با سوء
استفاده از
شرایط و امواج
انقلابی، روی
موج سوار شده
و انقلابات
رادیکال را
دزدیده و یا
جنبش های
انقلابی را
تبدیل به
حرکات
مسلحانه
خطرناک و یا قیام
های مذهبی
کند.
اما
آنان نمی
فهمند که این
جنبش بدلیل
چند ویژگی
«افق بخش»، می
تواند همواره یک
جنبش زنده
باشد:
اول اینکه
جریانات و جنبش
های لیبرال،
ملی و چپ هنوز
در راستای حل
مسئله بحران
فلسطین -به
عنوان کلیدی
ترین مسئله
خاورمیانه-
ناکام ماندند
و یا هنوز پیش
روی قابل
ملاحظه ای در
این زمینه
نداشتند. در این
شرایط اتفاقا
جریانات
اسلامی به شدت
در ماجرای
فلسطین قوی
عمل کردند.
هرچند جریان
اسلام تکفیری
نسبت به ماجرای
فلسطین به دلیل
اتحاد
عربستان با
اسرائیل، بی
تفاوت هستند.
اما جریان
اسلام اخوانی،
جریانات حاشیه
ای اخوان
المسلمین مثل
حماس (که شاخه
فلسطینی جنبش
اخوان محسوب می
شود)، حزب
الله لبنان و
ایران عملا کلیه
مطالبات در این
حوزه را به سوی
خود کانالیزه
کردند.
دوم اینکه
اسلام دارای یک
رگه انترناسیونالیستی
(به لحاظ سیاسی)
است که موجب
جلوگیری از
نزاع های قومی
و ایجاد وحدت
نسبی بین خلق
های خاورمیانه
می شود. عاملی
که توسط صفویان
به خوبی شناسایی
شد و ترکان
عثمانی نیز
برای حفظ یکپارچگی
مناطق چند قومیتی
زیر دست خود،
با تاکید بر
رسمی کردن
مذاهب
چهارگانه اهل
سنت، به آن
توجه داشتند.
به
عبارت بهتر،
در شرایطی که
ناسیونالیسم
و قوم گرایی
در منطقه پر
قومیت خاورمیانه
چیزی جز جدال
و جنگ را نمی
آفریند، مذهب
می تواند به
عنوان یک عامل
پیوند دهنده
در اینجا بازی
کند. تنها چیزی
که در این میان
موجب عدم تحقق
نهایی پروژه
جنبش های
اسلامی سیاسی
در بحث «وحدت»
شده، وجود
شکاف شیعه و
سنی است. شکافی
که دو قطب شرقی
و غربی سرمایه
به خوبی روی
آن مانور داده
و از آن
استفاده می
کنند و به
صورت چراغ
خاموش هر یک
به دنبال جمع
کردن یکی از این
مذاهب به دور
خود هستند تا
بتوانند یک پای
ثابت بازی در
خاورمیانه را
داشته باشند.
سوم
وجود تحقیر
تاریخی و تمدنی
است که در
نامعادلات
منطقه ای
پرداستان و پر
ماجرا مثل
خاورمیانه
اهمیت ویژه ای
دارد. این تحقیر
تاریخی و تمدنی
فیگورهایی
مثل آل احمد،
شریعتی، فردید،
نخشب و دولت
آبادی (که به
عنوان نمایندگان
جریان «بازگشت
به هویت خویشتن»
شناخته می
شوند) بیرون می
دهد و اوج
جولان آن در
دهه ۱۳۴۰ است.
همانطور که
کسانی مثل
آخوندزاده و
مسعود انصاری
و شجاع الدین
شفاء خود را
در برابر
اعراب مهاجم
به ایران -که
حاکمیت ساسانیان
را نابود
کرد-، تحقیر
شده یافتند، این
افراد نیز
تمدن اسلامی
را دربرابر
تمدن غرب تحقیر
شده یافتند.
آنان تلاش
دارند که لیاقت
هویت بومی خود
را در تمام زمینه
ها بالاتر از
رقبا نشان
دهند و در
مقابل نیز
نژادپرستان
غربی و شرقی
به این «عقده»
دامن می زنند.
این تحقیر
که شدت آن در
آثار مستشرقین
نژادپرست غربی
قابل رویت
است، موجب شده
تا نگرش کسانی
مثل سید جمال
الدین
اسدآبادی و
محمد عبدوه در
مورد ضرورت
بازیابی تمدنی
اهمیتی
دوچندان بیابد.
خلاء ذهنی ناشی
از این تحقیر
که پاسخ درست
آن ترویج
برادری و
برابری و
انترناسیونالیسم
و مقابله با
نژاد پرستی
است، جای خود
را به هویت
طلبی دینی-تمدنی
می دهد.
این سه
نکته برگ
برنده اسلام سیاسی
در منطقه
(نسبت به سایر
جنبش های
زنده) است. چپ
اجتماعی (چه
ناسیونالیستی
و چه انترناسیونالیستی)
این تصور را
دارد که بدلیل
عدم توان در
نمایندگی
مطالبات
اقتصادی پایگاه
اجتماعی
اسلام سیاسی،
از غافله عقب
مانده است. لیبرالیسم
و اصلاح طلبی
و سایر جنبش
های ملی اسلامی
مدرن هم دچار یک
توهم دیگر
هستند.
توهمی
که به آنان این
مسئله را
اماله کرده که
می توان با
کار فرهنگی
(از نوع دار و
دسته تقوایی-صابر)
با اسلام سیاسی
رادیکال تکفیری
و غیر تکفیری
مقابله کرد.
این
تمایل در بین
حامیان چپ میرحسین
موسوی و بانو
رهنورد هم
وجود داشت!
آنان آگاهی را
چشم اسفندیار
(بومی شده
پاشنه آشیل!)
بنیادگرایان
معرفی کرده
بودند. لذا در
برخورد با
داعش یا حماس
و… هم برخورد
مشابه داشتند.
اما خودشان
امروز در عمل
خود را ناکام
می بینند.
البته
اخیرا برخی از
نیروهای همین
جریانات به دلیل
ناکامی از
توهم برخی
روشنفکران
خود در این زمینه،
به قهرمانانی
مثل قاسم سلیمانی
ایرانی و
ابوعزرائیل
عراقی پناه
بردند!
اما
نگاه کردن به
مسئله از دید
فرهنگی، ایده
آلیسم و تحلیل
مسئله از نظر
کنش طبقاتی و
اقتصادی،
اکونومیسم
است. چرا که
کمونیسم پیش
از همه این ها یک
جنبش است که
قرار است یک
«افق» علیه وضعیت
موجود (برای ایجاد
یک جنبش واقعا
عینی) را پیش
روی نیروهای
اجتماعی قرار
دهد.
در حال
حاضر اسلام سیاسی
افقی ارائه می
دهد که روشن
تر از سایر
جنبش های زنده
است. چپ غیر
اجتماعی اما
بجای ارائه یک
افق پیرامون آینده،
مقاومت
منفعلانه و غر
زدن به وضعیت
را به جای
تعرض به نظم
موجود
به مخاطب
نشان می دهد.
مقاومتی که
برای پر کردن
آن سه خلاء یاد
شده (که برگ
برنده جنبش
اسلام سیاسی
سنی و شیعه در
منطقه شده
است) هیچ
برنامه ای
ندارد و معرفی
کردن «یک افق
اشتراکی» را
برای تحقق دنیایی
بهتر «خیال
پردازانه» می
داند. در این میان
ناسیونالیسم
چپ از همه بی
افق تر است و
سرانجام کار
را به قمار بین
یک طرف از جنگ
منطقه ای
حواله داده
است.
دهم: چرا
«ناسیونالیسم
چپ» دچار نوعی
آنتی لنینیسم
ناب است؟
بازخوانی
لنین در چنین
شرایطی یک
ضرورت تاریخی-طبقاتی
است. لنین
بخوبی میدانست
که شالوده
مارکسیسم
وحدت تئوری و
عمل است. لذا
سردرگمی نظری
احزاب چپ
سازشکار در
اروپا را به
هنگام آغاز جنگ
جهانی اول، که
رو در روی هم
قرار گرفته
بودند را ناشی
از خطای آنها
در درک بنیادهای
آموزش مارکس
قلمداد می
کرد. لنین بر این
باور بود که
پلخانف ها و
مارتوف ها در
روسیه و کسانی
مثل برنشتاین
در آلمان، یکی
از منابع اصلی
مارکسیسم یعنی
دیالکتیک را (یا
به صراحت یا
بطور غیر رسمی)
کنار گذاشتند.
از دیدگاه لنین،
پلخانف و
کائوتسکی با
طرح ریزی
خوانشی داروینی
از ماتریالیسم
تاریخی، دیالکتیک
را به شکل
نادرستی مطرح
و سپس تحریف
کردند. بنابرین
لنین با در
نظر گرفتن این
جمله ازمارکس
که «دیالکتیک
هگل، منبع اصلی
دیالکتیک
ماست» مطالعه
جدی هگل را در
سوییس از سال ۱۹۱۴
آغاز کرد.
پلخانف
به دنبال تاکید
بر دیدگاه
تکامل گرایانه
هگل نسبت به
تاریخ بود.
پلخانف شروع
به خوانش بعضی
از نظرات تاریخی
هگل می کند. وی
تاکید می کند
که هگل در
کتاب فلسفه
تاریخ برخلاف
سایر متون
فلسفی هگل در
«پدیدارشناسی
جان» و «عناصر
فلسفه حق»، به
جای اتخاذ رویکرد
ایده آلیستی،
با نوعی ماتریالیسم
و جبرگرایی
ناب به بررسی
تفاوت تمدن های
کهن میپردازد.
هگل در اینجا
به مونتسکیو
نزدیک می شود.
برای مثال با
توجه به عوامل
محیطی و
اقتصادی بجای
بررسی عوامل ایده
آلیستی
بمانند ذهن و
فرهنگ، روند
تکامل تمدنی
را توضیح می
دهد. (این
مباحث جدا از
روندهایی است
که بصورت
جداگانه در
تکامل روح از
شرق به غرب و
از روح قومی
به روح جوامع
خردگرا و علم
باور توسط هگل
توضیح داده می
شود).
پلخانف
به این نتیجه
می رسد که هگل
در حال دگردیسی
از ایده آلیسم
به ماتریالیسم
بوده و علت اینکه
برخلاف کسانی
مثل «فیخته» (به
عنوان یک ایده
آلیست ذهنی)
هگل یک «ایده
آلیست عینیت
گرا» است، همین
روند دگردیسی
او به سمت
ماتریالیسم
است. این
مسئله و شباهت
برخی رگه های
تفسیر اجتماعی
تحولات بین
مارکس و داروین
موجب درک تک
خطی و مونیستی
پلخانف از تاریخ
شد.
اما
برعکس لنین،
با درک مفهوم
نفی در نفی
هگل، -که اساس
حرکت تاریخی
است- به شکل
تکامل یافته ای
از سرمایه داری
یعنی امپریالیسم
پی می برد. او
از ناحیه فهم
نفی در نفی به
این مسئله پی
می برد که یک
نظام منسجم
دارای تضادهای
درونی، ممکن
است از درون
تغییر کند.
اما این تغییر
الزاما به
منزله تغییر
کلیت نظام و
منطق آن نظام (یعنی
نظام سرمایه
داری) نیست. وی
با این درک،
با کسانی مثل
برنشتاین و
هلفردینگ که
با کنار
گذاشتن منطق
هگلی، ایجاد
انحصارات و
دخالت های
گسترده دولت
ها در روابط
اقتصادی را
مقدمه ای برای
ایجاد شرایط
گذار به سوی
سوسیالیسم
قلمداد می
کردند مرزبندی
کرد. در عین
حال بدین ترتیب
حساب خود را
از سانتریست
هایی مثل
پلخانف و
کائوتسکی نیز
که تصور می
کردند برای رسیدن
به سوسیالیسم
باید جوامع به
سطح معینی از
توسعه اقتصادی
و سیاسی برسند
تا سپس انقلابی
صورت گیرد،
جدا کرد. لنین موضع
خود را مشخص
کرد که مرز بین
روابط و
تحولات را مرزی
آهنین نمی بیند.
بلکه تحولات
را در یک پیوستگی
می بیند. ضمن اینکه
نفی در نفی
هگل به او یاد
داد که تضادها
در درون سیستم
حل نمی شوند.
بلکه موجب
تطور و تغییر
برخی اشکال
ساختار می
شوند. بدین
ترتیب او
برخلاف برنشتاین
به این نقطه
نظر نرسید که
نظام امپریالیستی
شرایط را برای
گذار مسالمت
آمیز به سوسیالیسم
حل کرده و یا
نظام سرمایه
داری تضادهای
بنیادین سابق
را ندارد. در عین
حال وی با درک
متافیزیکی
پلخانف و
کائوتسکی از
انقلاب و سوسیالیسم
نیز به همین
ترتیب مرزبندی
کرد.
اما پس
از مرگ لنین نیز
برخی از جریانات
مفهوم امپریالیسم
را هم در درون
انترناسیونال
سوم (کمینترن)
تحریف کردند.
کمینترن با
درک غلط از
امپریالیسم،
این مفهوم را
از یک شکل خاص
و پیشرفته
مناسبات
اقتصادی و حیات
منطقه ای و
جهانی سرمایه
داری، به یک
کشور یا بلوک سیاسی
(آمریکا) خاص
تقلیل داد. این
شکست نه شکست
تئوری یا خط
لنین و یا از
دست رفتن یک
نعمت و یک
نابغه الهی از
دامن بلشویک
ها، که البته
بازتاب شکست
مبارزه طبقاتی
پس از تسلیم
موقت سیاسی
بورژوازی روس
بود.
اما
ناسیونالیسم
چپ از همان
زمان نیز، با
تاکید اشتباه
بر این جمله
مارکس که «ما
هگل را وارونه
کردیم» تصور
کردند که
منظور مارکس
معکوس کردن
مفاهیم منطق
هگل است. بدین
ترتیب با این
مقدمه،
خواسته نهایی
و طبقاتی آن
ها (که نشستن
در انتظار
حرکت تاریخ و
عدم تعرض و
دخالت در روند
سیاسی بصورت
آگاهانه و هزینه
دادن برای
مبارزه بود)
با پوسته ذهنی
شان همسو می
شد.
اگر
بخواهیم برای
پیداکردن
مصادیق امروزی
این خطای تاریخی،
یک فلش بک سریع
به تحولات ایران
معاصر نیز بزنیم،
باید به سراغ
ماجرای تسخیر
سفارت آمریکا
توسط نیروهای
خط امام برویم.
در میان جریانات
سیاسی مختلف،
تنها حلقه
سهند و سازمان
پیکار بودند
که با وجود
نداشتن سنت
اجتماعی و افق
اجتماعی چشمگیر،
در آن مقطع از
این اقدام به
ظاهر ضد امپریالیستی
دفاع نکردند.
براساس شواهد
تاریخی، جریانات
موسوم به «خط ۳»
(منتقدین
همزمان چریکیسم
و رفرمیسم در
جریان چپ) که
در مقابل این
اقدام ذوق زده
نشدند، توسط
جریانات ملی و
چپ ملی، «چپ
آمریکایی»
خوانده شدند.
کما اینکه هم
اکنون نیز
بعضا بقایای
خط ۳ برچسب «چپ
اسرائیلی» دریافت
می کنند.
اما
ماجرا چه بود؟
آن دو جریان
به این جمع
بندی رسیده
بودند که قدرت
های امپریالیستی
الزاما محدود
به یک نقطه
جغرافیایی نیستند.
اینکه «چه کسی»
و «در چه شرایطی»
با امپریالیسم
مقابله می
کند، از اینکه
«باید با امپریالیسم
مقابله کرد»
اهمیت بیشتری
دارد. ماهیت
طبقاتی جریانی
که در مقابل
امپریالیسم می
ایستد، «نیت
نهایی» این ایستادگی
را تعیین می
کند. می توان
تصور کرد که
جریاناتی از
طبقه متوسط
مذهبی و خرده
بورژوازی سنتی
می توانند پشت
جنبش طبقه
کارگر و احزاب
چپ در جریان یک
مبارزه ضد
استبدادی و ضد
امپریالیستی
هم شرکت کنند.
ولی در
شرایطی که
رهبری جریان
مبارزه با
«امپریالیسم»
برعهده جریان
ملی-سرمایه
داری کشورهای
دیگر است، این
امید یک امید
واهی است که
ماجرا در نهایت
به نفع طبقه
کارگر تمام
شود.
قبل از
آنکه دولت
بشار اسد از نیروی
کار مهاجر جنگ
زده از عراق
حداکثر
استفاده را
کند و شکاف
طبقاتی بوجود
آمده شرایط زیربنایی
را برای تعمیق
بحران ۲۰۰۹ ایجاد
کرد، کمتر کسی
تصور می کرد
که این دولت
به ظاهر سوسیالیست
و ضد غربی و ضد
امپریالیستی
چنین سطحی از
برده داری را
به راه بیاندازد.
کما اینکه
استاد کیانوری
از پدران ایده
ی خانمان
برانداز «که
بر که» هرگز
تصور نمی کرد
که مدافع
مستضعفین و ضد
امپریالیست
های خط امامی
پس از چند سری
توافق با همان
نماد امپریالیسم،
رادیکال ترین
شکل سرمایه
داری را در این
سرزمین با
حضور شرکت های
امپریالیسم
آمریکا پیاده
کنند.
بازیگران
بازی «که بر
که»، برای توجیه
شرکت خود در
بازی، امپریالیسم
را به کشورها
تقلیل می
دهند. مفهوم
امپریالیسم یک
شرایط و یک
مرحله است. لنین
الزاما امپریالیسم
را رژیم حاکم
بر یک کشور
خاص معرفی نمی
کند. بلکه آن
را مرحله ای
از سرمایه داری
و سپس خصلت
کشورهایی که
به عنوان دولت
های معظم سرمایه
داری در پهنه
جهان حضور
دارند، معرفی
می کند. اتحاد
زنجیری بین
چند دولت امپریالیستی
(چه در قالب
ناتو باشد و
چه در قالب پیمان
شانگهای که از
ایران تا چین
و روسیه را
تحت پوشش قرار
می دهد) به هیچ
وجه ماهیت
«شرایط بین
المللی حاکمیت
مرحله امپریالیستی
سرمایه داری»
را عوض نمی
کند.
از دید
لنین وقتی
روابط بین
المللی
کشورهای
متروپل سرمایه
داری، به گونه
ای بغرنج می
شود که: «۱.تمرکز
تولید و سرمایه،
که تا مرحله ای
از تحول های
بالا رسیده
باشد، که موجب
انحصارات
گردد و افزایش
نقش دولت ها
در مدیریت
اقتصادی را
تحت سرمایه
داری موجب شود
۲.ادغام سرمایه
بانکی با سرمایه
صنعتی که بر
پایه آن “سرمایه
مالی”، الیگارشی
مالی تشکیل
گردد و دیگر
امکان تفکیک
سرمایه داری تجاری
(سنتی) با سرمایه
داری مالی-رانتی
و سرمایه صنعتی
وجود نداشته
باشد ٣.صدور
سرمایه و کالا
و حتی برند و
امتیاز، بجای
صدور (صرفا)
کالا، دارای
اهمیت ویژه ای
شود ۴.تشکیل
اتحادیه های بین
المللی
انحصاری سرمایه
داران در تقسیم
جهان و ایجاد
تقسیم کار
جهانی در شاخه
های مختلف تولید
به قصد
استفاده
حداکثری از
منابع طبیعی و
نیروی انسانی
صورت گیرد ۵.نهایی
شدن تقسیم
جهان توسط
دولت های سرمایه
داری» ۶.رشد
ناموزون
کشورهای مرکز
و پیرامون
دولت های
متروپل
مشاهده شود ۷.
گسترش کمابیش
فزاینده جنگ
های امپریالیستی
بر سر تقسیم
مناطق شکل بگیرد،
آنگاه می توانیم
بگوییم که
مرحله امپریالیستی
در تاریخ
تکامل سرمایه
داری در یک
محدوده آغاز
شده است.
بدین
ترتیب هر کشور
سرمایه داری
برای توسعه بیشتر
یا باید خود
را در جریان یک
زنجیر توسعه
سرمایه داری
امپریالیستی
و یک قطب امپریالیستی
قرار دهد و یا
حاضر شود که
کمرهایش زیر
فشار استقلال
از قدرت های
امپریالیستی
خرد شود. (مگر اینکه
ریشه این
استقلال خواهی،
نه ناسیونالیسم
و احساسات ملی،
که قدرت وحدت
بخش طبقه
کارگر در سطح
منطقه ای و
جهانی با رهبری
چپ اجتماعی
باشد).
با این
توصیف، دیگر
بحث از میزان
سرمایه گذاری
خارجی، شدت
رشد ناموزون،
تعداد جنگ های
خارجی و
مداخلات
منطقه ای، میزان
ادغام فراکسیون
های مختلف
سرمایه در یکدیگر
و… اندکی
کودکانه است.
زیرا این بحث
می خواهد بین
آمریکای امپریالیست
تر! و روسیه ی و
چین کمتر امپریالیست!
شکاف ایجاد
کند.
جنگ
عنصری ذاتی در
مرحله امپریالیستی
است و ایجاد
گروه های فاشیستی
ملی و یا مذهبی
مختلف (از حزب
نازی گرفته تا
گروه داعش)
محصول غیرمستقیم
عنصر ذاتی دیگری
به نام «رشد
ناموزون» است.
«پرتاب کردن
تضادهای درونی
به بیرون» نیز
از خصلت های
اصلی دوران
امپریالیسیتی
است که به زمینه
سازی برای غلیان
جریانات
متولد شده
توسط محیط
دارای رشد
ناموزون کمک می
کند و اگر این
رشد ناموزون
با درجه ای از
تربیت جریانات
فاشیستی که
افقی نوین می
دهند، همراه
شود، کار برای
مناطق دارای
رشد ناموزون
دشوار خواهد
شد. در شرایطی
که فقر و
نابرابری و
سرکوب مزدی و
شغلی طبقه
کارگر،
کشورهایی مثل
ایران و روسیه
و ترکیه را در
نوردیده، جنگ
و ناامنی ذهن
کلیه مردم را
به مسئله جنگ
امپریالیستی
مشغول ساخته و
لولوی جنگ،
موجب شد تا
اردوغان تا
روحانی و پوتین
به عنوان نیروهایی
مطرح شوند که
مردم برای
حضورشان باید
نماز شکر به
جای آورند. کارکرد
دیگر سناریوی
سیاهی که در
جنگ امپریالیستی
و نیابتی
ادغام شده،
افزایش فروش
تسلیحات و
صدور سرمایه
نظامی است که
نان دولت های
متروپل را در
روغن انداخته
و باعث کاهش
سطح رکود
اقتصادی در این
کشورها شده که
در جای خود
قابل مطالعه
است.
لنین و
لنینیست ها
هرگز در بازی
های «که بر که»
شرکت نمی
کنند. روزی یک
طرف این «که»
تزار و یک روزی
طرف دیگر ارتش
آلمان بود.
ناسیونالیسم
چپ منشویکی بین
مدافعان لیبرال
تزار و ارتش
آلمان اولی را
انتخاب کردند.
سال ها بعد
استالین بین هیتلر
و متفقین قبل
از شروع جنگ
جهانی ایستاد
و به دنبال
انتخاب می
گشت. در ادامه
خروشچف و
برژنف بین دیکتاتورهای
ضد آمریکایی
خونخوار خرده
بورژوا که کمر
طبقه کارگر را
زودتر از همه
می شکستند، و
نیروهای لیبرال
پرو-غرب، اولی
را انتخاب
کردند. اندکی
جلوتر همین
انتخاب توسط
ناسیونالیسم
چپ در ایران
صورت گرفت و
حزب جمهوری از
نهضت آزادی
مترقی تر
شناسایی شده و
مورد حمایت
قرار گرفت. در
ادامه همین
امروز ناسیونالیسم
چپ با جناح های
مختلف خود بین
ارتش آزاد سوریه
و ارتش
آزادبخش روسیه
انتخاب می
کند.
و آن ها
باز هم بین بد
و بدتر بد را
انتخاب کردند.
اما چرا؟
پاسخ
ساده است. چون
سیاست و درک
آن ها از تاریخ،
درکی از بیرون
تحول است. آن
ها همیشه
ناظرند. آن ها یا
منفعل هستند و
یا انتخاب می
کنند. صرف نظر
از اینکه این
انتخاب موثر
باشد یا نه،
آن ها یکی از این
دو راه را پیش
رو دارند: «پاسیویسم»
یا «پاسیفیسم»!
انفعال یا تسلیم
به یک جریان
در مقابل جریان
دیگر…
اما سیاست
لنینی در
برابر انتخاب
گری و گیر
افتادن بین
دوگانه های «سیاه»
و «سفید» و سناریوهای
هاست. لنینیست
ها و لنین اسیر
صحنه آرایی هایی
از این دست
نشده و سعی می
کنند از تمام
امکانات برای
دخالت و تعرض
به وضعیت بهره
بگیرند. این
است کلیت تفاوت
چپ های مدافع
پرچم لنین با
آنتی لنینیست
ها و آنتی لنینیست
های در پوشش
که ندای «لنین»
«لنین» سر می
دهند.
بی شک
حمایت از روسیه
در جنگ سوریه
به نفع ایران
(بخوانید
ملاکان و
بورژواهای ایران)
است. چنانچه
لنین نیز این
را به خوبی در
هر جنگ امپریالیستی
فهمیده بود.
لنین
در مقالهی
{جنگ و سوسیال
دموکراسی} وظایف
چپ را در قبال
جنگ امپریالیستی
چنین برمی
شمارد: «وطیفهای
که در برابر
ما قرار دارد،
قبل از همه این
است که این
معنای حقیقی
جنگ را
آشکار نماید و
اکاذیب و
سفسطه جویی و
عبارت پردازی
«میهن پرستانه
ای» را که طبقات
حکمفرما یعنی
مَلاکان و
بورژوازی برای
مدافعه از جنگ
اشاعه می
دهند، بی
رحمانه فاش
سازیم». وی در
همان جا میگوید
که: «تبدیل
نبرد امپریالیستی
معاصر به نبرد
داخلی یگانه
شعار صحیح
پرولتاریائی
است که تجربه
کمون آن را
نشان داد».
نقش
طبقه کارگر
نشستن به تماشای
عملکردهای
جنون آمیز
دولتهای سرمایه
داری نیست، از
همین روی، لنین
این چنین
کارگران را
فرامی خواند
تا به پیکار
برای برقراری
صلح برخیزند: «یگانه
تضمین صلح،
سازماندهی
آگاهانه جنبش
طبقه کارگر
است».
یازدهم:
و اما، چه باید
کرد؟ (با داعش)
ظرف دو
هفته منتهی به
انتهای آبان،
داعش سه حمله
بزرگ را
سازمان داد.
ابتدا انفجار
و ساقط کردن
هواپیمای روسی
که از مصر
عازم روسیه
بود. حمله
مزبور منجر به
مرگ همه ٢٢۴
سرنشین هواپیما
شد. سپس اقدام
به دو حمله
انتحاری در
منطقه شیعه نشین
بیروت که به
مرگ ۴٣ نفر و
مجروح شدن ده
ها تن انجامید؛
و بالاخره دست
زدن به شش
حمله مسلحانه
و سپس اقدام
به خودکشی های
انفجاری در
پاریس که طبق
گزارش های رسیده
حداقل ١٣٢
کشته بجا
گذاشته است.
وسعت
سرزمینی
حملات از
خرداد سال قبل
که داعش به
عنوان “دولت
اسلامی” اعلام
موجودیت کرد،
بی سابقه بوده
است. اما چرا داعش
عملیات برون
مرزی خود را
شدت بخشیده
است؟
با
ورود جدی و
سنگین روسیه
به جنگ در سوریه،
صحنه جنگ تا
حدی به ضرر
داعش در حال
تغییر است.
اما آیا این
پایان کار
داعش و سلفی
هاست؟ برطبق
تجربه های تاریخی
از این دست و
برطبق مقدماتی
که بالاتر بیان
شد، پاسخ منفی
خواهد بود.
اکنون
محاصره دو
ساله فرودگاه
راهبردی کویروس
در شرق حلب
شکسته شده و
به این ترتیب
مقدمات سیطره
بر جاده
حلب-رقه (پایتخت
اعلام شده
داعش) فراهم
شده است. طبق
گزارشات
واصله ، پس از
شکسته شدن
محاصره
فرودگاه، ارتش
سوریه و
متحدانش در
حال پیشروی در
شرق حلب هستند.
اما
هفته ای نیست
که ایران از
جاده منتهی به
شرق حلب چند
جوان را در
شهرهای مختلف
به نام «مدافع
حرم» تشییع
جنازه نکرده
باشد. حجم آتش
ارتش روسیه و
حزب الله نیز
طی ماه جاری
در این مناطق
بی سابقه بوده
است. بنابر
برخی
محاسبات،
تاکنون داعش و
سایر گروه های
تکفیری در
عراق و سوریه
و لبنان بیش
از ۳۰هزار
کشته دادند. سی
هزار نفری که
برای یک گروه
شبه نظامی که
از شیوه جنگ
نامنظم تبعیت
می کند فاجعه
است. اما برخی
گمانه زنی ها
از حضور حدود ۳۰هزار
داعشی در حلب
و رقه سوریه و
موصل و استان
الانبار عراق
حکایت دارد.
این
واقعیت ها
نشان می دهد
که مساله اصلی
بر سر پایگاه
واقعی و
اجتماعی جریاناتی
مانند داعش
است که مدام
از اروپا و آسیا
و بخصوص شمال
آفریقا برای این
گروه نیرو
ارسال می شود.
اکنون اگر
حلب، رقه،
موصل و
الانبار هم آزاد
شود، شاید
معادلات و نا
امنی ها به
قوت خود باقی
باشد. چه اینکه
در زمان جنگ
شوروی با
طالبان و جنگ
آمریکا با
القاعده ی
عراق، تکریت یا
مزار شریف از
دست گروه های
اسلامی خارج
شد. اما نیروها
همچنان به
صورت پراکنده
در این مناطق
باقی ماندند.
در این
میان کسی نپرسید
که چرا نباید
مسئله را نباید
از ریشه حل
کرد؟ فرض کنیم
در راحت ترین
و سریع ترین
حالت به موصل
و رقه حمله شیمیایی
شود و ۲۰هزار
داعشی در یک
روز کشته
شوند. باز تکلیف
چیست؟ آیا
مسئله باز هم
قابلیت حل شدن
دارد؟
در جریان
جنگ نیابتی
سوریه، نیروهای
ائتلاف
پروغرب به
اصطلاح ضد
داعش و ارتش
سوریه و…
اکنون بجای
هماهنگی با
همدیگر برای
از میان بردن
داعش، برای
خنثی کردن
نفوذ یکدیگر
تلف می شود. به
کلام دیگر،
ضمن اینکه همه
از مبارزه با
داعش سخن می
گویند اما
مبارزه با
داعش در اولویت
دستور کار هیچکدام
نیست.
حتی
بخشی از نیروی
داعش و النصره
نیز به نمایندگی
از ترکیه و
عربستان، صرف
مبارزه با
ارتش آزاد سوریه
(که نماینده
جریانات
سکولار
پروغرب است) می
شود.
آمریکا
در جریان
مداخلات
منطقه ای خود
هیچ هدفی جز
محدود کردن
حوزه نفوذ
نظامی و سیاسی
روسیه و حوزه
قدرت اقتصادی
چین و هند در
منطقه با حمایت
قدرت نظامی
روس ها و ایرانی
ها ندارد. همین
هدف از طرف
مقابل برای
مقابله با
نفوذ غرب و
ترکیه وجود
دارد. مابقی
ادعاها مبنی
بر حفظ حیات
اجتماعی،
دموکراسی،
حقوق بشر،
دفاع از حرم
اهل بیت و غیر
نیز در حد
ادعاست. (کما اینکه
حدود ۱۵سال پیش
کوچه بنی هاشم
در مدینه به
پاساژ تبدیل
شد و این تنها
اعتراض نصفه و
نیمه دیپلماتیک
ایران را در
بر داشت. در عین
حال حضرات به
جای بایکوت
اقتصادی
عربستان و
کاهش تعداد
زائران، هر
روز بر گستره
روابط اقتصادی
این دو کشور
افزوده اند
{نگاه کنید به
حجم حضور
عربستان در
صنایع غذایی ایران
از سس فلفل تا
روغن پالم و
روغن های نباتی
و نوشیدنی ها
تا پارچه،
منسوجات و… در
کنار درآمد
سالیانه سعودی
ها از توریسم
مذهبی ایران
از کانال
مراسم حج و…}).
لذا بطور
مشخص، دلیل
درگیر شدن روس
ها و ایرانی
ها با داعش
همان است که
فرماندهان
سپاه پاسداران
گفتند: «درگیر
نشدن با داعش
در مرزهای
کشورمان!»
نگرانی
آمریکا این
است که ایران
از بحران
بوجود آمده در
عراق و سوریه
بهره برداری
کرده و حضور سیاسی
خود را که پیش
از این در هر
دو کشور مشهود
بود به یک
حضور نظامی
تثبیت شده تبدیل
کند. ایران با
الگوبرداری
از سازماندهی
حزب الله در
لبنان -که طرح
موفقی بوده-،
اینک هم در
عراق و هم در
سوریه نیروهای
نظامی نیابتی
خود را (هرچند
خیلی خیلی ضعیف
تر) سازمان
داده است. این
باعث شده تا
آمریکا یک سیاست
مهار دوجانبه
را نسبت به ایران
و داعش پی گیری
کند.
به نحوی
که هیچ یک از
دو نیرو به
برتری کامل
نرسند. مثلا،
در جریان تصرف
شهر رمادی در
عراق، در حالیکه
بنا به گزارش
بلومبرگ ، آمریکا
از پیش از جریان
حمله مطلع شده
بود هیچ اقدامی
برای بمباران
کاروان داعش
که به سمت
رمادی در حرکت
بود به عمل نیاورد.
آمریکا
در جریان
نبردهای پیشمرگان
کرد دولت محلی
بارزانی،
بارها و بارها
همزمان از طریق
آسمان برای
طرفین جبهه
همزمان سلاح
ارسال کرده
است.
از سوی
دیگر سرزمین
مادر «روسیه» نیز
نیامده تا با
قدرت نظامی
خود اوضاع را
دو دستی تقدیم
ایران کند و
کار را تحویل
بدهد و بدون
سهم خواهی
برود.
شکست
داعش در سوریه
به شکست در
عراق هم کمک می
کند و این
درحالی است که
روسیه هیچ نیرویی
در عراق ندارد
و در آنجا ایران
تقریبا یکه
تاز است. از
طرفی اکنون بیش
از آنکه پیوند
بین روسیه و
سوریه مستحکم
باشد، بشار
حضور خود را
مدیون ایران
است. دیگر حتی
روسیه نیز غیرتی
روی ماندن
بشار اسد
ندارد و در هر
جلسه مذاکراتی،
لاوروف وزیر
امورخارجه
روسیه این را
گوشزد می کند.
این تنها ایران
و مشاور ارشد
سیاست خارجی
رهبری جمهوری
اسلامی (علی
اکبر ولایتی)
است که مدام
فریاد می زند
که: «تا آخر خط
با بشار اسد می
ماند».
با این
حساب روسیه هم
تمایل چندانی
برای پایان
دادن فوری
ماجرای داعش و
ماندن بشار
اسدی -که بیشتر
خود را مدیون
ایران می
داند-، نخواهد
داشت. بی شک،
روسیه مدت
حضور خود را
در منطقه
طولانی خواهد
کرد که هم
دولتی را
وفادارتر به
ارباب درجه ۱
(و دورتر به ایران
به عنوان
ارباب درجه۲)
روی کار آورد
و هم با کنترل
شرایط، از امتیاز
دسترسی به
جنوب آب های
گرم مدیترانه
و نزدیکی به
پاشنه آشیل
غرب (اسرائیل)
حداکثر
استفاده را
بکند.
روسیه
نیز مانند آمریکا
قصد ماندن در
منطقه را دارد
و تازه جا خوش
کرده است. لذا
مانند تعمیرکاری
که می داند
نهار و شام
خوب هر روز به
او می رسد،
کار را بیشتر
طول می دهد.
این
فضای پر آشوب،
و به تعبیر
توماس هابز فیلسوف
بورژوازی
متقدم “جنگ
همه علیه
همه”، ضامن
بقای داعش و دیگر
جریانات
اسلام سیاسی
تکفیری است.
پس
مهمترین ریشه
بحران
«رقابت»، و
مهمترین حمله
به ریشه، هدف
قراردادن همین
جنگ و رقابت
منطقه ای است.
این امر تنها
در گروی تولد
نیروهای
مستقل از قدرت
ها و متکی به
قدرت طبقه
کارگر است.
اما این در
کوتاه مدت میسر
نیست. لذا این
پروژه را باید
از طریق تعمیق
مبارزه طبقاتی
در بلندمدت
(همزمان با
پروژه های
کوتاه مدت) پیش
برد. خاورمیانه
اکنون همان ضعیف
ترین حلقه زنجیری
است که به تعبیر
لنین قرار است
زنجیر
بورژوازی از
آن نقطه پاره
شود. روزگاری
این زنجیر روسیه
تزاری و شرق
اروپا بود.
لذا صرف نظر
از اینکه باید
به مردم این
واقعیت گفته
شود که از
نبردهای قطبی
و نزاع های
قومیتی و امتیاز
خواهی های
منطقه ای، هیچ
آبی برای صلح
گرم نخواهد
شد، که اوضاع
هر روز بدتر
خواهد شد.
دادن
افق نوین به
بدنه اجتماعی
بی هدفی که
وارد این گروه
ها می شوند (و یا
در مقابل این
گروه ها منفعل
هستند)، شاید یکی
از اهداف
باشد. اما این
هدف در
بلندمدت و با
ایجاد یک
سازمان یابیِ
جبهه ایِ
متحزبِ
اجتماعی و با رویکردی
منطقه ای، میسر
خواهد بود.
لذا در
کوتاه مدت
تنها می توان
با زدن سدهایی،
فشار آب را
کنترل کرد تا
در آینده
بتوان فکری به
حال طغیان
رودخانه کرد. یکی
از این سدها،
فشار از طریق
مبارزه سیاسی
به منظور تحریم
ترکیه، قطر و
عربستان است.
این وظیفه ای
است که نیروهای
چپ گرای رادیکال
و انترناسیونالیست
باید در هرجایی
که هستند آن
را پیگیری
کنند. ایران
علیرغم اینکه
سالیانه
هزاران میلیارد
تومان مبادله
تجاری با این
سه کشور دارد،
همزمان
هزاران میلیارد
تومان برای
تقویت
مبارزان شیعه
خودی و غیر
خودی به منظور
مبارزه با
داعش خرج می
کند. اینکه چه
مافیاهایی
پشت حفظ سطح
مبادلات تجاری
ایران با این
سه کشور
هستند، شاید
مشخص باشد.
اما در ایران
باید مشخص شود
تا کجا می
توان به جریانات
مافیایی باج
داد و از
موجودیت سیستم
گذشت تا کسی
با جریانات
مافیای تجاری
درگیر نشود.
در عین
حال جنبش ضد
جنگ و محکومیت
دو طرف (و اگر
تا حدی
استقلال برای
داعش در نظر
بگیریم؛ سه
طرف) درگیر
جنگ و مطالبه
توقف آن باید
بردوش چپ
اجتماعی
خاورمیانه و
سپس جهان
باشد.
تضعیف
اقتصاد سه
کشور حامی
داعش و تلاش
برای تحریم
کالاهای این
سه کشور تنها
بخشی از پروژه
می تواند
باشد. از سوی دیگر،
تلاش برای تعمیق
مبارزه طبقاتی
در این کشورها
از طرق مختلف،
هدف دوری نیست.
برای بررسی این
دومین هدف
ممکن، باید
توجه داشت که
مارکس و انگلس
به چندین زبان
مسلط بودند و
کسانی مثل لنین
و روزا
لوکزامبورگ و
گرامشی، به
مبارزه در چند
کشور کمک میکردند.
به نظر می رسد
ارتباط،
همراهی و حمایت از
مبارزات
طبقاتی جاری
در منطقه (حتی
درحد دلگرمی
دادن) زیاد
راه دوری نمی
رود و با توهم
ایجاد
انترناسیونال
با دو نفر
آلمانی به سبک
آن رفیق «شفیق»!
بسیار متفاوت
خواهد بود.
(در
اینجا ممکن
است این نقد
مطرح شود که
با این کار
ممکن است طبقه
کارگر کشور
هدف هم آسیب
ببیند. پاسخ این
است که در جریان
یک جنگ با یک
کشور سرمایه
داری نیز ممکن
است برخی
کارخانه های
آن کشور و یا
سربازان
فرزند طبقه
کارگر آسیب ببینند
که این آسیب
به بخشی از
طبقه کارگر نیست
هست. اما ما
ورکریست و
کارگریست نیستیم
و مسئله اصلی
شکست خط ضد
کارگری است و
نه تعیین کردن
کلیه خطوط سیاسی
براساس منافع
روزمره طبقه
کارگر. به این
جهت ما از تحریم
کالاهای
اسرائیلی هم
حمایت می کنیم)
سومین
هدف در دسترس
برای چپ رادیکال
ایران، هدف
قراردادن حمایت
از یک دیکتاتور
جنایتکار که
فرزند یک جنایتکار
فقید دیگر به
نام حافظ اسد
است، خواهد
بود. ایران
خود دارای
نظام انتخابی
ادواری است و
هر رئیس جمهور
تنها ۴سال می
تواند بر مسند
قدرت تکیه
بزند و این
دوره در بهترین
شرایط تنها ۴سال
دیگر می تواند
تمدید شود.
اما مسئولین دیپلماتیک
کشور عملا چنین
حقی که خود
برای مردمشان
قائل هستند را
برای مردم سوریه
قائل نیستند.
گویی برای
اهداف خاص ایران
باید مردم سوریه
تا ابد مهمان
بشار اسد
باشند. لذا یعنی
سومین هدف در
دسترس، حمله
به این موضع
خودخواهانه سیاست
خارجی ایران
است که ولایتی
آن را علنی
کرد: «بشار اسد
خط قرمز ایران
است»!
این
موضع ناسیونالیستی
را خانه کارگر
و جریانات
همسو با آن در
برخی نیروهای
درون سندیکاهایِ
کارگریِ دارای
گرایش توده ای
و اکثریتی هم
دارند. یعنی
مقابله با
واردات کالا و
نیروی کار
خارجی به کشور
که به همان
اندازه که ملی
و ناسیونالیستی
است،
خودخواهانه نیز
هست. این موضع
به این جهت
خودخواهانه
است که ایران
برای آنکه
منافع خود را
به اسم جبهه
مقاومت در قلب
شامات حفظ
کند، حاضر است
روند جنگ و
آوارگی مردم یک
کشور دیگر را
(حال به هر
بهانه مثل اینکه
{ما آغازگر
جنگ نبودیم})
تداوم بخشد.
ما هم
اعلام می کنیم
که برخلاف ناسیونالیسم
چپ «رفتن بشار
اسد و نیروهای
مداخله گر غرب
و شرق و پول های
خونین آنها و
توقف جنگ، خط
قرمز چپ رادیکال
است».
خود
مسئولین سوریه
ای و ایرانی
بارها تاکید
داشتند که
بشار اسد بدون
حمایت خارجی
حتی دوماه نیز
در داخل و
حومه دمشق
دوام نمی آورد
و بار سفر خود
به روسیه را نیز
بسته بود.
بارها و بارها
مقامات نظامی
ایرانی در پیدا
و پنهان
اعتراف کردند
که او یک پزشک
بی عرضه است.
گویا تنها چیزی
که وی از پدرش
به ارث برده
است، خودکامگی
است. سوریه نیاز
به رئیس جمهوری
دارد که
بتواند پس از
حل بحران،
دامن کشورش را
آرام آرام از
دخالت های
خارجی پاک
کند. اکنون حتی
روسیه نیز به
رفتن بشار اسد
راضی شده است.
اما شرایط به
سمتی رفته که
اکنون شاه بخشیده
اما شاه قلی
خان ایرانی نمی
بخشد!
در نهایت
به همه کسانی
که می گویند
باید ملت سوریه
برای آینده
بشار اسد تصمیم
بگیرد، می گوییم:
«دیگر ملتی
وجود ندارد.
اگر می توانید
این ملت را
اقصی نقاط
اروپا و خاورمیانه
جمع کنید!»
بدیل
ما آن سه راه
حل «بلندمدت»،
«میان مدت» و
«کوتاه مدت»
بود که از آن
صحبت کردیم.
بدیل کسانی که
برای
رزمندگان جان
بر کف کرملین
سینه می زنند
و نوحه های
حاج صادق
آهنگرانی سر می
دهند، برای
توده ها پیش
از این روشن
شده است.
در شرایطی
که پس از سال
ها سرکوب مردم
سوریه باید بین
بد و بدتر را
انتخاب کنند،
ما این «باید»
را نمی پذیریم
و مردم سوریه
را نیز به نپذیرفتن
انتخاب بین بد
و بدتر دعوت می
کنیم. موضع
دموکراتیستی
با موضع لنینیستی
قاعدتا
متفاوت خواهد
بود. معتقدیم
که مردم سوریه
حق دارند
انتخاب های
بهتری را برای
حفظ امنیت خود
داشته باشند.
این انتخاب
الزاما نباید یک
فرد وابسته
باشد. چرا که
اگر قدرت های
جهانی اندکی
دلسوز توده ها
و طبقه کارگر
سوری بودند،
اکنون سرنوشت
نزاع ها به اینجا
کشیده نمی شد.
آنچه
که برای طبقه
کارگر سوری اهمیت
دارد، امنیت،
رفاه و آزادی
اوست. برای
روسیه و ایران
اما حفظ محور
مقاومت در
مقابل امپریالیسم
غرب و برای
آمریکا و
متحدانش نیز
حفظ پایگاه های
استراتژیک
خود در منطقه
اهمیت دارد.
لذا
اولین گام برای
دور زدن این
نزاع، بر سر
کار آوردن
دولتی منتخب
خود مردم است که
وامدار هیچ یک
از دولت های
غربی یا شرقی
نباشند. در
شرایطی که چنین
دولتی بطور
موقت بر سر
کارآید،
توافق بین قطب
شرقی و غربی
سرمایه قابل
حصول خواهد
بود. چرا که رئیس
دولت مذکور و
هیات حاکمه
منافع مستقیم
هیچ کدام از
طرفین نزاع را
تامین نمی کند
و این تنها
حالت ممکن از
صلحی است که
به نفع توده
ها باشد.
تازمانی
که بشار اسد
بر سر کار
باشد، چنین
هدفی غیر قابل
تحقق است.
البته سناریوی
دیگری که برای
سوریه مقدور
است، لبنانیزه
کردن و عراقیزه
کردن قدرت
است. سوریه یک
کشور چند قومیتی
است. از آنجا
که هم ایران و
هم ترکیه به عنوان
بازیگران مهم
ماجرا، مخالف
تجزیه سوریه
هستند و از
آنجا که سوریه
از مسیحیان،
علویان،
کردها و سنی
ها (چند عشیره
درگیر سنی) تشیکل
شده، لذا در
کوتاه مدت
مانند لبنان و
عراق بطور سنتی
هر بخش از
قدرت می تواند
بین این گروه
ها توزیع شود
تا این کشور
از مرحله بحران
خارج
شود.مادام که
در داخل ایران،
روسیه هیچ
اعتراضی به
حمایت از یک «دیکتاتور
ناکارآمد» طبیعتاً
این روند
ادامه خواهد
داشت. در حقیقت
وقتی نیروهای
به اصطلاح
مترقی ایرانی
و روسی به جای
تاکید بر
اصلاح برخورد
با مسئله، برای
فرماندهان
نظامی خود کف
و سوت می کشند،
انتظاری برای
حل مساله نمی
توان داشت.
همچنین در شرایطی
که جنبش های
ضد جنگ و ضد
اقدامات دولت
اردوغان و ضد
ناسیونالیسم
ترک در ترکیه
ضعیف هستند
(کما اینکه
ناسیونالیسم
هویت طلب فارس
و ناسیونالیسم
روس با حمایت
از فرماندهان
نظامی جنگ به
تنور جنگ می
دمند) نمی توان
انتظار داشت
تا شرایط
بهبود یابد.
به همین
خاطر تحریم
کشورهایی مثل
ترکیه (که از
ناحیه نفت
ارزان ارسالی
از سوی داعش
طبقه متوسط
خود را با جنگ
همراه کرده اند)
می تواند
راهکاری صحیح
برای تحریک
جنبش های ضد
جنگ در
ترکیه باشد.
در این میان
نباید از ایجاد
جنبش های ضد
فارس در ترکیه
ترسید. چرا که
تحریم آمریکا
علیه ایران نیز
در بین مخالفین
تحریم ها
(جنبش ضد آمریکایی)
به راه نیانداخت.
(چه اینکه
برعکس، اصلاح
طلبان مدافع
رفع تحریم ها
در شب امضای
برجام با پیراهن
های مزین به
پرچم آمریکا و
با تقدیر از
اوبامایی که
تحریم های
دارو را بر
آنها وضع کرده
بودند، به خیابان
ها آمده و
عقده های لیبیدویی
خود را خالی
کردند).
بدین
ترتیب این
تاکتیک لنینیستی
در زمان جنگ
امپریالیستی
که «سلاح ها را
در جنگ امپریالیستی
به سوی
فرماندهان
خود بگیرید»
در اینجا اهمیت
و حقیقت خود
را نشان خواهد
داد. سلاحی که
الزاما قرار نیست
سلاح گرم
باشد!
«
جنگ کنونی،
ادامه سیاست
تسخیر، به
گلوله بستن
ملتها، خصومت
های باور
نکردنی آلمانی
ها و بریتانیایی
ها در آفریقا،
و بریتانیایی
ها و روس ها در
ایران است؛
اما مشکل
بتوان گفت
کدامیک بیشتر
جنایت کرده
است. به همین
دلیل بود که
سرمایه داران
آلمانی به چشم
دشمن به آنها
می نگریستند.
می گفتند آه،
شما به این دلیل
قدرتمندید که
ثروتمند هستید؟
اما ما
قدرتمندتریم،
به این دلیل
هم، همان حق
«مقدس» غارت را
داریم. تاریخ
سرمایه مالی
بریتانیا و
آلمان در مدت
چند دهه پیش
از جنگ، چنین
است. تاریخ
روابط روس و
آلمان، روس و
بریتانیا، و
آلمان و بریتانیا
چنین است. و این
کلید راهنمای
فهمیدن علت
جنگ است. به این
دلیل است که
داستانی که این
روزها در مورد
دلیل جنگ سر
زبانهاست، فریب
محض است. آنها
با از یاد
بردن تاریخ
سرمایه مالی،
و تاریخ چگونگی
به پا کردن این
جنگ بخاطر تقسیم
مجدد، جریان
را به این شکل
مطرح می کنند:
دو ملت در صلح
و صفا می زیستند،
بعد ناگهان یکی
به دیگری حمله
کرده و آن دیگری
هم جواب حمله
را داد.
تمامی
علم و تمامی
بانکها
فراموش شده
اند، و به
خلقها می گویند
اسلحه بردارید،
و دهقانان هم
که چیزی از سیاست
نمی دانند،
اسلحه برمی
دارند. تنها
کاری که از
دستشان برمی آید
این است که
جواب حمله را
بدهند! تنها
منطقی که از پی
این نوع
استدلال می آید،
تعطیل کردن
روزنامه ها،
سوزاندن کتاب
ها و منع هر گونه
سخنی پیرامون
«انضمام» در
مطبوعات است.
هیچ چیزی
بجز انقلاب
کارگران در
چند کشور نمی
تواند جنگ را
مغلوب کند.
جنگ، بازی نیست،
چیز دهشتناکی
است که جان میلیونها
نفر را ضایع می
کند و به آسانی
نمی توان پایانش
داد.»