هستم
چون میفروشم
احمد
غلامی .
سردبیر
شرق
ـ شنبه
۲ خرداد۱۳۹۴
اهالی
اراک، مصطفی
پیسه را خوب
میشناسند.
دکان محقر و
نامرتبی در
دهانه بازار داشت
و هر رقم جنسی
در دکانش پیدا
میشد. لقب
«پیسه»، نشانه
انزجار مردم
از او و دکانش
بود. اما هر
مشتری که درِ
دکانش میرفت،
بعید بود دست
خالی برگردد.
مصطفی پیسه در
دهه چهل، با
هوش غریزی،
از «سوژه
انزجار»بودن
نان میخورد.
حالا برخی از
نشریات ما،
مصداق دکان
مصطفی پیسه
شدهاند.
البته با فرض
اینکه برخی ما
را هم از این طیف
بدانند و تروخشک
با هم بسوزند،
که ظلم
بالسویه عدل
است.
مصطفی
پیسه بهطرز
غریزی، منطقِ
بازار را درک
کرده بود.
اینکه باید
برندی داشته
باشد، حتی اگر
سوژه انزجار
باشد. نشریات
ما اما دورهای
را با «سوژه
قربانی»بودن
سود کردند و
اینک با سوژه
انزجار ساختن.
منطق بازار بیرحم
است. باید
فروخت. فروش
رفت. سیاهوسفید،
سرخوسیاه
هم نمیشناسد.
نشریه فروش
نرود، آگهی
نداشته باشد،
کُمیتش لنگ
است. منطق
بازار در عین
پیچیدگی، صراحت
و سادگی خود
را دارد: هستم
چون میفروشم.
نمونهاش هم
«شرق». سردبیر
تلاش میکند
روزنامه بهتر
بفروشد. حال
اینکه چه
بفروشد، چطور
بفروشد و تا
کجا این فروش
اهمیت داشته
باشد، بماند
به قضاوت
مخاطبان اما
هیچ سردبیری
گزاره «باید
بفروشیم تا
بمانیم» را
نفی نمیکند،
حالا هرکس به
فراخورِ شیوه
و مسلک خود. بدترین
شیوه اما،
سوژه
انزجارشدن
برای فروش است.
تولید
انزجار برای
بههمریختن
اذهان جامعه و
درگیرکردن
پوچ و بیهودهاش،
برای ارتزاق
از بازار، که
همان صدای پای
پوپولیسم در
نشریات ما
است. همان
پوپولیسمی که در
دوران احمدینژاد
منتقدش بودیم
و بهنیابت از
نخبگان،
جامعه را از
ابتلا به آن
برحذر میداشتیم
اما گاه این
تولیدِ
انزجار صورتی
آزادیخواهانه
و روشنفکرانه
هم پیدا میکند
و از قضا با
نظرات و
عوالمِ جامعه
هم سازگار و
همسو میشود.
روزگار دومخرداد
را بهیاد
بیاورید که
روزنامههای
اصلاحات چنان
در دمیدنِ کوس
رسوایی از یکدیگر
سبقت میگرفتند
که باورکردنی
نبود. آن
روزها من در
روزنامه
«خرداد»، دبیر
گروه ادبوهنر
بودم. هنوز
نمیدانم چرا
اکبر گنجی
مقالاتش را
قبل از چاپ میداد
تا بخوانم.
مقاله که تمام
میشد، همیشه
جملاتی
تکراری بین ما
ردوبدل میشد.
میگفتم،
«واقعا میخواهید
این را چاپ
کنید؟» میگفت،
«اشکال تو این است
که هاشمیچی
هستی!»
روزنامه
«خرداد» و «نشاط»
هرچه خواستند
به هاشمی
گفتند. هاشمی
هم خم به ابرو
نیاورد. او
بهتر از
دیگران، همکیشان
خود را میشناخت.
میدانست این
جدلها چندان
مبنایی ندارد.
مسئله فقط
بازار است، همین.
بگذریم از
اینکه بعدها
بسیاری از
همین روزنامهنگاران
نهتنها به
خبطشان
اعتراف
کردند، که
طرفدار پروپاقرص
هاشمی هم
شدند.
بازار
هاشمی که کساد
شد، برخی از
همین روزنامهها
و روزنامهنگاران
به جان
نواندیشان
دینی یا
روشنفکران دینی
افتادند و از
شریعتی تا
سروش و اصلاحطلبانی
چون
میردامادی را
بیرحمانه
نقد کردند،
چون بازار
داشت. دیگر
مهم نبود که
خاستگاه و
هویت خودشان
را از کجا وام
گرفته بودند.
سرمایه که این
چیزها سرش نمیشود.
امروز چپها
بازار دارند،
و در این میان
از دیگران بداقبالتر
و از سویی خوشاقبالترند.
بداقبالترند،
چون هرگز در
قدرت نبودند
تا همین مخالفان،
ستایششان
کنند. و خوشاقبالتر،
که از این
حملات مضمونِ
نمکخوردن و
نمکدان شکستن
بیرون نمیآید
تا آزارشان
بدهد. از قرار
معلوم یکی از
همین بد/خوشاقبالها،
بیژن جزنی است
که چهلسال
بعد از
تیربارانش،
بهاقتضای
بازار،
«اعدام» شده
است. و این نه
تحلیل خاصِ یک
جریان فکری،
که دستکاری
واقعیت مستند
گذشته است. واقعیت
آن است که
جزنی در سال
٤٧ بازداشت و
به پانزده سال
زندان محکوم
شد. در
فروردین ٥٤ هم
که او را به
قتل رساندند،
دستگاه
تبلیغات
پهلوی ادعا
کرد که در حین
فرار آنها را
کشته است. بعد از
انقلاب هم
دادگاه
انقلاب به
ماجرای جزنی و
آن شش تن
رسیدگی کرد و
معلوم شد که
حکومت پهلوی
آنها را با
برنامهریزی
به قتل رسانده
است. و خلاصه
اینکه جزنی و یارانش
در هیچ
دادگاهی به
«اعدام» محکوم
نشدند.
کسبوکار
این همکاران
فعلا، سوژه
انزجارساختن
است. اینک
مسئله این است
که سوژه
انزجار چه
اثرات مخربی
در مطبوعات و
جامعه داشته
است. کلنجار
رفتن با
رویدادهای
تاریخی از
سادهترین
شیوههای
تولید سوژه
انزجار است.
به بیان دیگر،
میتوان جای
تقویم و تاریخ
را عوض کرد و
به طرح تحلیلهای
عجیبوغریب
در سطح فضای
رسانهها
پرداخت. یعنی
جای «سیاست» را
با «تاریخ» عوض
کرد و بهجای
پرداختن به
مسائل روز سیاسی
- که همواره
دغدغه
ژورنالیسم
بوده است- تاریخ
را دستکاری یا
تحریف کرد.
فرض اصلی غالب
این مطالب،
تزریق این
باور است که
ما زندگان از
آنها که مردهاند
بهمراتب
عاقلتر
هستیم. روشنتر
آنکه به مخاطب
باج میدهیم و
چنین القا میکنیم
که بلاهت
مفهومی است
مربوط به
گذشته و در
آدمِ امروز
هیچ رد و اثری
از بلاهت
نیست. حال اینکه
چنین رویکردی
مغلطهای بیش
نیست. مطابق
با این مغلطه،
نفسِ معاصربودن
خودبهخود
معادل است با
مدرن بودن.
لئو اشتراوس
در کتاب
«فلسفه سیاسی
چیست» که
فرهنگ رجایی
آن را ترجمه
کرده است،
تأکید میکند
که رویکردهای
سیاسی ابطالپذیر
نیستند، بلکه
در بستر تاریخ
یکدیگر را نقض
یا تحکیم میکنند.
علاوهبر
این، باید گفت
که بلاهت از
بلایای دائمی
نوع بشر است.
هر بنیبشری
در هر دورانی با
بلاهتهای
خاص خود دستوپنجه
نرم میکند و
درواقع، هیچگاه
نمیتوان
ادعا کرد که
به صرف اکنونیبودن
همواره عاقلتر
از گذشتگان
هستیم. اما در
فرایند تولید
و بازتولید
سوژه انزجار،
پیشاپیش به
مخاطب اطمینان
میدهیم که
عاقلتر است.
در کلاف
سردرگم محیط
پیرامون و
حوادثِ واقعه
و جاری سکوت
میکنیم یا با
کلیشهایترین
شکل ممکن
تحلیلهای
خبرگزاریها
و آژانسهای
خبری بزرگ را
با اندکی
تغییر ارائه
میدهیم.
بنابراین
چارهای نمیماند
جز اینکه به
بهانه
مناسبتی،
بساطی فراهم
آوریم و در
مقام روزنامهنگار،
تحلیلگر و
روشنفکر از
گذشته انتقام
بگیریم. ایراد
دیگر این
رویکرد،
ناتوانی از
تعقیب و فهم
جامعه است.
تاریخ همواره
بزنگاههای
خود را خلق میکند.
سیاست مملو از
ائتلافها و
انشعابهای
نابهنگام است.
نمونه اعلایش
دوم خرداد بود
که از قضا
امروز سالگرد
آن است.
فراموش نکنیم
که طرفین رقیب
در آن
انتخابات،
شوکه و شگفتزده
بودند و هیچکدام
چنین نتیجهای
را انتظار
نداشتند.
برتولت
برشت
نمایشنامهای
دارد به اسم
«کلهگردها و
کلهتیزها» که
در آن به خوبی
نشان میدهد
چطور عدهای
از دونپایگان
با ایجاد
تمایز بیربط
و جعلی «کلهگردها»
و «کلهتیزها» در
رابطه بین
مردم اخلال میکنند.
و البته اخلال
آنها حامل هیچ
اتفاق خلاقانه
و بدیعی نیست.
آنها به ایجاد
چنین تمایزی رو
میآورند تا
فقط جایگاه
خود را حفظ
کنند. در فضای مطبوعات
و رسانههای
ما هم هرازچندی
تمایزاتی
شبیه به کلهگردها
و کلهتیزها
سر بر میکند. دلیل
اصلی این
رویکرد، همانطور
که اشاره شد،
اقتضای بازار
و افزایش چند
ده یا چند صد
نسخهای
نشریهمان
است. تحلیلهای
مناسبتی
مطبوعاتِ
دورانِ رکود
تورمی را نمیشود
خیلی جدی
گرفت. این حرف
با آنکه تناقضآمیز
به نظر میرسد،
به گفتنش میارزد.
وجه نامطبوعِ
پرده آخر
بحران رسانهها
در وضعیت
موجود،
دستکاری و جعل
تاریخ است. ظاهرا
احمدینژاد
بیش از آنچه
میپنداریم
بر روحیه ما
اثر گذاشته
است. شاهد این
مدعا هم اینکه
مفاهیمِ
نوظهور را بر
گذشته حقنه میکنیم
و به نتایج
شعبدهواری
میرسیم.
در یکی
از قسمتهای
سریال
«سوپرانوها»
که به مراسم و
جشن سالگرد
کشف آمریکا
اختصاص دارد،
پدر خانواده
که اصالتا
ایتالیایی است
از اینکه کشور
زادگاهش در
این اتفاق
میمون نقش
مهمی داشته
است، باد به
غبغب میاندازد
و پزش را به
این و آن میدهد.
در نقطه
مقابل، پسر او
بر این باور
است که اگر
کریستف کلمب
در این دوران
میزیست بهدلیل
اقدام به
شکنجه، قتل،
قاچاق، بردهداری
و چند جرم
دیگر مورد
تعقیب
اف.بی.آی قرار میگرفت.
پدر که سواد
چندانی
ندارد، در
برابر پسرش کم
میآورد و به
مدرسه پسرش میرود
و با معلم
تاریخ دعوا
راه میاندازد.
طنز ماجرا هم
در این برخورد
نهفته است.
واقعیت این
است که در
دوران کریستف کلمب،
چیزی به اسم
اف.بی.آی وجود
نداشته و همه آن
اتفاقات هم در
برابر کشف
قاره آمریکا
چیزی جز عوارض
زیستن در
دورانی خاص
نیست.
به
همین قیاس،
مصدق نمیتوانست
پوپولیست به
معنای کنونی
آن باشد، زیرا
بهسادگی در
دهه بیست و
سی قرن جاری
چیزی به اسم
پوپولیسم
وجود نداشته
است. حال
بگذریم از
اینکه کاربست
پوپولیسم در
علوم انسانی
ربط چندانی بهاصطلاحِ
رایج در
مطبوعات یک
دهه اخیر ما
ندارد. در
رسانههای ما
پوپولیسم
معادل عوامفریبی
است و بیشتر
نوعی لقب
گزنده و
انتقادی بهشمار
میرود.
پوپولیسم
تعبیری ارزشی
نیست و اینقدر
سایهدار و
طعنهآمیز به
حساب نمیآید.
چطور
میتوان برای
نخستوزیر
کشوری که با
قحطی، اشغال و
بیماریهای
واگیردار دستبهگریبان
است و بخش
عظیمی از
اتباع آن سواد
خواندنونوشتن
ندارند و
روستانشیناند،
اصطلاح
پوپولیست را
به کار برد.
با
ادغام «تاریخ
در تقویم» و
دستکاری
رویدادهای
گذشته میتوان
چند صباحی
بخشی از
مخاطبان را به
هیجان آورد و
بازار را تا
حدی حفظ کرد.
ولی در میانمدت،
اعتمادِ تتمه
مخاطبان
مطبوعات به
باد میرود.
دیری نمیگذرد
که همین
مخاطبان به
هیجانآمده
فعلی، ما
اصحاب رسانه
را به جنگ
زرگری متهم میکنند
و بیاعتنایی
و انفعالی
فراگیر تروخشکمان
را با هم میسوزاند.