Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵ برابر با  ۱۵ مارس ۲۰۱۷
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵  برابر با ۱۵ مارس ۲۰۱۷
خاطرات سرزمین اساطیری

خاطرات سرزمین اساطیری

 

۹۶، سال سفر به سیستان و بلوچستان

 

فاطمه علی‌اصغر

 

 

دشت‌، دشت، دشت و ناگهان سنگ بزرگی از دور دیده می‌شود؛ تنها عارضه‌ی طبیعی در دشت سیستان‌‌ است و از جنس بازالت. در دامنه‌اش دریاچه‌ی هامون است. اوشیدا جزیره‌ای بوده شاید در روزهای دور یا شاید هم شهاب‌سنگی پرتاب‌شده از آسمان به زمین. معنای اوشیدا در زبان پارسی میانه «ابدی» است. محلی‌ها می‌گویند کوه خواجه. روایت است رستم اینجا به دنیا آمده. برخی هم می‌گویند زادگاه زرتشت است؛ کوهی مقدس برای زرتشتیان، مسیحیان و مسلمانان. از کوه بالا می‌رویم، نخستین طاق‌ها و گنبدهای خشت‌وگلی دنیا سایبان آفتاب می‌شوند. باد خنکی از جانب هامون می‌وزد. بناهای مقدس یکی‌یکی رخ می‌نمایند؛ کهن‌دژ، قلعه‌ی کهک‌کهزاد، قلعه‌ی چهل‌دختر، قلعه‌ی سرسنگ، آرامگاه خواجه‌غلطان، ساختمان پیرگندم بریان، خانه‌ی شیطان و قبرستانی با تدفین‌های تاریخی؛ اینجا تنها یکی از نشانه‌های تمدن بزرگ سیستان و بلوچستان است. جایی در سی‌کیلومتری جنوب زابل. خطرناک‌ترین و آلوده‌ترین شهر دنیا به روایت نشریه‌ی «گاردین». «ریزگردها هم می‌توانند جاذبه‌ی‌ گردشگری باشند.» علی‌اوسط هاشمی می‌گوید؛ استاندار سیستان و بلوچستان که گاز را بعد از سی ‌سال به شهر زاهدان رسانده و در انتخاب زنان فرماندار پیشرو است. اینجا دارند ریل راه‌آهن می‌کشند، وعده‌ی ساخت فرودگاه بین‌المللی داده‌اند. خط کشتی‌رانی بین چابهار و مسقط راه‌اندازی شده. استاندار ۱۳۹۶ را سال سفر به این سرزمین اساطیری نامیده. زمان دیدار از این سرزمین فرارسیده است.

کوه اوشیدا، یا کوه خواجه، کوهی مقدس است که می‌گویند زادگاه رستم و زرتشت بوده

 

 

از آزادی تا شب‌های امنیت

«آزادی» نام کوچه‌های منتهی به ‌خیابان هتل ما در ایرانشهر است؛ هتلی با آینه‌کاری‌های بلوچی با شبی ۱۸۰ هزار تومان هزینه‌ی اقامت. هتلی در مجاورت زندان شهر. صدای فریادهای شبانه می‌آید. شهر اما، با وجود همه‌ی فریادها، آرام نشسته است با خانه‌های مربعی‌شکل کنار هم. همه یک‌‌دست. از کوچه‌های «آزادی» به سمت نیک‌شهر حرکت می‌کنیم. شب پیش زاهدان بودیم. موزه‌ی «منطقه‌ای جنوب شرقی ایران» را دیدیم؛ موزه‌ای که ساخت آن سی ‌سال به درازا کشیده. حالا در این موزه، در ویترینی سفید، در ساختمانی با دیوارهای سفید، زیر نورهای سفید، جمجمه‌ای دیده می‌شود با یک سوراخ مثلثی‌شکل. جمجمه متعلق به دختری دوازده یا سیزده‌ساله است که چهار هزار و هشتصد سال پیش در شهر سوخته زندگی می‌کرده. «این دختر بیماری هیدروسفالی (جمع شدن مایع در جمجمه) داشته و پزشکان بخشی از استخوان جمجمه‌اش را برداشته‌اند. جالب اینجاست که مدت‌ها بعد از جراحی زنده بوده. این از نخستین جراحی‌های بشر است.» صفورا کلانتری می‌گوید. او دختر جوانی است؛ مدیر موزه‌ی منطقه‌ای. او ما را می‌برد به سراغ اسکلتی زیر نور قرمز در گوری ساختگی با کاهگل. اسکلتِ عریان زیر تیغ نگاه‌ها مچاله شده است. بچه‌های مدرسه سرِ خودکارشان را پرت کرده‌اند به طرفش. هزینه‌ی بسیاری برای موزه صرف شده و هنوز آن نشده که باید می‌شده. بزرگ‌ترین موزه‌ی منطقه‌ای برای دیده‌ شدن تمام تلاشش را می‌کند، پیکرک‌های پنج‌هزارساله، زیورآلات زنانه، تکه‌ای از لوله‌ی فاضلاب شهری قدیمی، آینه‌های یک‌شکل، مولاژهای مردم‌‌شناسی. از موزه به دل شهر زدیم. زاهدان خیابان‌های طویل و تمیز دارد. دانشگاهش جزو برترین‌های فنی و مهندسی است. هنوز جوانان اینجا از کنسرت کیهان کلهر سرشارند که چند ماه پیش در دانشگاه برگزار شده. ساعت یازده شب، کافه‌های زاهدان بسته است. سیاووش، یکی از ساکنان اینجا، ما را می‌برد به جایی دور از شهر، نزدیک کلاته کامبوزیا، پر از مغازه‌های سر راهی، یادآور جاده‌های شمال. چای می‌خوریم. اینجا زاهدان است؛ با شبی امن. جوانی ضبط ‌صوتش را وصل کرده جلو موتورش. موسیقی شب را شاد کرده است.

 

از چشم مصنوعی تا چشم ابراهیم

«روی تمامی خاک‌ها بقایای کوزه‌های شکسته به چشم می‌خورد. به نظر می‌رسید که روزگاری در تمامی این منطقه مردمی سکونت داشته‌اند. هرچه به خندق نزدیک می‌شدیم زمین بیشتر هموار و مسطح می‌شد تا اینکه به محلی رسیدیم که ارتفاع کمی داشت و به آن شهر سوخته می‌گفتند.» کلنل بیت در سفرنامه‌اش می‌نویسد؛ یکی از مأموران نظامی بریتانیا، از نخستین کسانی که در دوره‌ی قاجار به سیستان سفر کرده و نخستین کسی که در خاطراتش از شهر سوخته نام برده. شهری که حالا بقایایش زیر کاهگل‌ها امان گرفته. شهری در پنجاه‌وشش‌کیلومتری زابل. سه هزار و دویست سال پیش از میلاد را تصور کنید. کلان‌شهری با هفت هزار نفر جمعیت.

 

«شگفتی‌های شهر سوخته کم نیست. اینجا شهر نخستین‌هاست. چشم مصنوعی، که کشفش تحول بزرگی در جامعه‌ی باستان‌شناسی بود، نشان از رفاه مردمی می‌دهد که یکی از زنانش برای زیبایی از چشم مصنوعی با بارقه‌های طلا استفاده می‌کرده.» مرعشی، باستان‌شناس جوان، راهنمای ما در پیچ‌وخم شهری است که آوازه‌اش در جهان پیچیده و ثبت یونسکو شده. بزی روی ظرفی سفالی می‌رقصد. این نخستین انیمیشن جهان است. غایب موزه‌ی شهر سوخته. کجاست؟ در انبارهای موزه‌ی ایران باستان‌. موزه‌ی شهر سوخته حالا بیشتر شبیه قبرستان اسکلت‌های کشف‌شده با تدفین‌های عجیب است. اسکلت‌های مردمی که روزگاری تخته نرد و شطرنج بازی می‌کردند. خط‌کش چوبی با دقت نیم‌میلیمتر داشتند و جراحی پیشرفته. این تمدن چرا سوخته؟ مرعشی می‌گوید: «سوختن این تمدن را خاموش نکرده، مردم خانه‌هایشان را رها کرده و رفته‌اند؛ بی‌آبی امان آنها را بریده بوده.» کشفیات باستان‌شناسان حکایت از سوختگی دو بنا در دوره‌ی خاص دارد: «مردم سالیان طولانی بعد از آتش‌سوزی در این شهر زندگی می‌کردند. در واقع محلی‌ها و بعدها کلنل بیت به دلیل نشستن آثار سیاهی روی سازه‌های تاریخی نام شهر سوخته روی اینجا گذاشتند.»

 

از خاش رد می‌شویم. به سمت تَفتان، تنها آتشفشان فعال ایران. روبه‌روی روستای تمندان، در دامنه‌ی کوه، تازگی اقامتگاهی راه‌اندازی شده. چای کوهی مردم روستای تمندان روی آتش دم داده. خان‌محمد کردی، مسؤول انجمن حافظان سبز، می‌گوید: «ما در روستایمان دریاچه داریم، آن هم در ارتفاع. آبشار هم داریم. دومین رتبه‌ی رویش گیاهان دارویی در ایران. کوهش را نگاه کنید، به کله‌قندی معروف است. تنها یک خواهر و برادر توانستند آن را فتح کنند.» هوا خنک است. برف روی کوه‌ها نشسته. کردی مدیر مدرسه هم است: «دانش‌آموزان اینجا تیزهوش هستند.» روستایی با شصت خانوار جمعیت: «جوانان زمستان بیکار می‌شوند، می‌روند چابهار.» به کوهستان خیره می‌شود: «می‌دانستید، اینجا آتشکده داشته با استودان؟»

 

شب به ایرانشهر می‌رسیم و به دیدار تبعیدگاه مقام معظم رهبری در دوران پهلوی می‌رویم. اینجا حالا موزه‌ی قرآن شده است. قلعه‌ی ناصری در شب یادآور دوران تاریکی است، دورانی که شهردار همراه چندین نفر لودر می‌آورند و بسیاری از بخش‌های آن را با خاک یکسان می‌کنند. حالا دوباره با اعتباری میلیاردی باید خشت به خشت ساخته شود. قلعه‌ی ناصری، بعد از بمپور، یکی از قلعه‌های مهم حکومتی بوده. صبح که می‌دمد، به دیدار قلعه‌ی بمپور می‌رویم. محلی‌ها می‌گویند: «روزی روزگاری، فرمانده سپاهی با لشکریانشان از این منطقه عبور می‌کرد. تا چشم کار می‌کرده، زمین صاف بوده و هموار. فرمانده دستور می‌دهد که خاک بار کنند لشکریان. به بمپور که می‌رسند. لشکر بزرگ خاک‌ها را روی زمین می‌ریزند و تپه‌ی مصنوعی درست می‌شود که بر فرازش بتوانند بر منطقه مسلط شوند. تپه‌ای به ارتفاع هشتاد متر. حالا بر بالای آن تپه مهم‌ترین قلعه‌ی نظامی آسیا جای گرفته است.»

 

اینجا تک‌تک مردم قصه‌ای دارند. مردی که آواز بلوچی می‌خواند. ابراهیم بمپور، معروف به ابراهیم انقلاب، از سال‌های اول انقلاب می‌گوید که همراه جهاد کار می‌کرده تا نور به خانه‌های مردم بیاید و برای وحدت میان سنی و شیعه آواز می‌خوانده. حالا هم تئاتر کار می‌کند. می‌خواند: «شادی مردم ایران را می‌خواهم.» چشم‌هایش پر از اشک می‌شود. از بالای قلعه به روستای زنان سوزن‌دوز، بچه‌های با آرزوی بزرگ و زمین خشک نگاه می‌کند. خانه‌ی اسپندار دونلی‌نواز هم اینجاست؛ مردی که خودش و خانه‌اش ثبت ملی است.

از تباهگ تنگه تا دریای چابهار

قیچک در بمپور زخمه می‌زند و ما را راهی نیکشهر می‌کند. در تنگه‌سرحه منتظرمان هستند. زنان روستایی روسری‌های سوزن‌دوزی و حصیربافی‌هایشان را در سیاه‌چادری برای فروش گذاشته‌اند. خانه‌ی بزرگ دوطبقه‌ای در روستاست که فرامرز دانش، بخشدار لاشار، آنجا میزبان می‌شود. کاظم، یکی از اهالی روستا، جلو نخلستانی بزرگ، از سرسبزی روستا می‌گوید و از میوه‌هایش؛ از زیتونی که بسیار بزرگ‌تر از زیتون‌های معمولی است: «صبر کن.» می‌رود و با زیتون برمی‌گردد. می‌گذارد در دستانم و دور می‌شود. خانم مبارکی دهیار روستایی از بخش لاشار است. او تصاویر لباس‌های سوزن‌دوزی زنان را نشان می‌دهد: «لباس‌های سوزن‌دوزی بسیار گران‌قیمت است، یک میلیون به بالا.» رنگ‌ زرد و قرمز لباس‌ها چشمگیر است. ناهار تباهگ است و تنورچه و بریانی. فضا آغشته است به بوی کاری و فلفل. راه می‌افتیم. سفر بوی دریا می‌گیرد، چابهار نزدیک است. ساحل بکر مکران آبی و زلال است. اینجا می‌توان، روی شتر، یاد مارکوپولو افتاد؛ در مسیر گواتر و پیچ جاده‌های مرتفع و پست کوه‌های مینیاتوری را دید، حتی اسکله‌ی سنگ‌چین با جانمایی به‌خطا، که اعتباری میلیاردی را به هدر داده، یا اسکله‌ی دیگری که چینی‌ها دارند تمامش می‌کنند. می‌توان در مکران قایق‌سواری کرد. شب پای صحبت صیادان نشست که از سومالی می‌آیند و ماجراهایی عجیب از قرارداد با دزدان دریایی دارند. درخت انجیر معابد چابهار در آن سوی ساحل دیدنی است. درختی از زمین برآمده به آسمان رفته و دوباره از آسمان به زمین برگشته، مانند دست‌های تمنای آدمی. فرودگاه در کنارک است، و پایگاهی نظامی با خانه‌های سازمانی. اما امان از ساحل کنارک. ساحل خرچنگ‌ها که چون معجزه‌ای کوچک خاک‌های گلوله‌گلوله‌شده را از سوراخی ریز بیرون می‌ریزند و شکل‌های هندسی می‌سازند. ساحل قایق‌ها و لنج‌های آبی و قرمز و هیاهوی ملوانان تازه‌ازآب‌برگشته که در رویای پری دریایی ماهی‌های جنوب از دستانشان سر می‌خورد و آن‌قدر پیچ و تاب می‌خورند تا چشمانشان خشک شود و  بمیرند و راهی بازار شوند. بازارهای دارچین و کاری و کفش‌های استوک، پارچه‌های پاکستانی. فرودگاه کوچک کنارک بار همه‌ی مسافران را می‌کشد. سوغاتی‌ها و خاطرات سرزمین اساطیری با ما به تهران می‌آیند.

 

برگرفته از:«شبکه آفتاب»

۲۵ اسفند ۱۳۹۵

 

http://www.aftabnetdaily.com/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B7%DB%8C%D8%B1%DB%8C/

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©