در
سرزمینی که
عشق هم سیاسی
است!
به
یاد نهال و
بهنام که به
عشق معنا
دادند!
تنین
کوهسار
خودکشی
نهال سحابی و
بهنام گنجی در
فاصله ای کوتاه،
وجدان های
بسیاری را
تکان داد.
پیوند این ماجرا
با دستگیری
نهال سحابی،
بهنام گنجی و
کوهیار
گودرزی و
فشارهای
وارده بر
بهنام گنجی برای
اعتراف علیه
کوهیارگودرزی،
خواه نا خواه به
موضوع ابعاد
سیاسی می دهد.
تمامی تلاش
هائی که می
خواهند این دو
خودکشی را
تنها “عاشقانه”
و یا “عادی”
جلوه دهند، به
همین دلیل هم
که شده، نمی
تواند مورد
قبول باشد.
وقتی جوانی ۲۲
دوساله را به
زیر شدیدترین
شکنجه ها می
برند تا
درخواست های
بازجویانش را
به صورت تک
نویسی علیه
دوست صمیمی اش
بنویسد، در پی
آن دچار افسردگی
می شود؛ از
جان خود می
گذرد، این خود
بقدر کافی
برای سیاسی
بودن ماجرا کافی
است. بر پایه
آنچه خانواده
بهنام در
مصاحبه ها
گفته اند، این
جوان شاد و
شاداب، پس از
بیرون آمدن از
زندان، دچار
آنچنان ترس
هولناکی شده
بود که حتی از
بستری شدن
برای درمان
نیز وحشت
داشت.
بازجویان او
را به جائی
رسانده و از
او چنان
درخواست های
رذیلانه ای
طلب کرده
بودند که این
جوان شاداب
پیش خود گفته
بود:” گر چنین
پست زیست باید
کرد، پس چه
نامردم اگر فانوس
عمرم را به
رسوائی
نیاویزم”.
وقتی چنین می
شود می توان
درک کرد که بر
“نهال” چه
گذشته است.
نهالی که وقتی
به نوشته ها، دل
نوشته ها و
خون نوشته
هایش مراجعه
می کنی ، وقتی
تصویر شخصیت
او را از پدرش
می شنوی، دختری
می بینی یک
پارچه عشق، یک
دنیا محبت، با
قلبی بزرگ و
روحی حساس.
دختری که
حوادث جامعه،
جریانات
پیرامونی،
درنده خوئی
های حاکمان،
او را به مرز
عصیان کشانده
است. اما آیا گناه
اوست که این
عشق و مهرش در
نقطه ای
کانونی شده
است؟ اما او
در سرزمینی
زیسته است که ”
دهانت را می
بویند، مبادا
گفته باشی
دوست ات دارم”
و ” عشق را
کنارِ تیرکِ
راه بند
تازیانه می
زنند”. او در
سرزمینی
زیسته است که
حاکمیتش با
ادغام دین و
دولت، هر روز
برای تقویت هر
چه خرافه هست،
هر چه سنت
واپس مانده ای
که هست، هر چه
رسوبات
مردسارانه و
ضد زن که هست،
هزینه می کند.
بر منبرهای
دروغ و ترویز،
در رسانه های
افترا و تهمت
، در
بلندگوهای زر
و زور، مدام
برای کشتن هر
چه انسانی است
می کوشند. عشق
های پاک را بر
نمی تابند تا
آن را در بند
مصلحت طلبی ها
و حسابگرهای
حقیر، زندانی
کنند و بر
بسیاری از
مردم نیز آن
را بقبولانند.
در این سرزمین
خرافه و
استبداد
دینی، زوج های
عاشق حتی نمی
توانند در
خیابان ها و پارک
ها با هم قدم
بزنند،در
خانه هایشان
هم گاه امنیت
ندارند، و
وقتی هم که
دستگیر می
شوند، چه
اتهاماتی که
بر آن ها روا
نمی دارند و
به چه حیله
های پستی دست
نمی یازند تا
خانواده های
این جوانان را
وارد ماجرا
کرده و با
فشار بر آن ها
و به میان
کشیدن “آبرو” و
“حیثیت خانوادگی”
آن ها را به
متحدین خود
علیه جوانان
در تله افتاده
تبدیل کنند.
این ماجرای هر
روزه ای است
که در این
سرزمین استبداد
زده و دین زده
اتفاق می
افتد. و اگر
نهال حتی به
همین روند
روزانه هم
اعتراض کرده و
شمع عمر را
خاموش کرده
باشد، باز
خودکشی او نه
امری عادی که
امری سیاسی
است. در این سرزمین،
حتی عشق
ورزیدن هم
سیاسی است .
حاکمیت عشق را
نیز دشمن خود
می داند. اگر
خودکشی او در
پی خودکشی “به
نام” اش هم
بوده باشد،
باز، خودکشی
او اقدامی است
سیاسی. زیرا
اعتراض به
بازجویانی
است که این
جوان شاد را
به مرز
ناامیدی کشاندند؛
زیرا اعتراض
به حاکمانی
است که زندگی
را برای یک
جوان شاداب
دانشجو تباه کردند
و امید به
زندگی را در
او کشتند، به
شخصیت در حال
شکل گیریش
تجاوز کردند،
به صمیمیت ها
و دوستی هایش
توهین کردند.
اما ای
کاش، آن ها
این راه را
انتخاب نمی
کردند. انرژی
آن ها، عشق
شورانگیز آن
ها، عاشقانه های
بیقرارانه ی
آن ها برای در
هم شکستن
خرافات، پیش داوری
ها، سنت های
عقب مانده و
فرهنگ جایگیر
این جامعه و
برای مقابله
با حاکمیتی که
برای “کشتن
چراغ” آمده
است لازم بود.
ای کاش، آن ها
در برابر تلاش
بازجویان و
حاکمان برای
کشتن امید به
زندگی شاداب
در جوانان می
ایستادند و از
طراوت زندگی
عاشقانه دفاع
می کردند. ای
کاش آن ها
هنوز زنده
بودند! ای کاش………
در این
بن بست
دهانات
را ميبويند
مبادا
که گفته باشي
دوستات ميدارم
دلات
را ميبويند
روزگار
ِ غريبيست،
نازنين
و عشق
را
کنار ِ
تيرک ِ راهبند
تازيانه
ميزنند.
عشق
را در پستوی
خانه نهان
بايد کرد
در
اين بُنبست ِ
کجوپيچ ِ
سرما
آتش
را
به
سوختبار ِ
سرود و شعر
فروزان
ميدارند
به
انديشيدن خطر
مکن
روزگار
ِ غريبيست،
نازنين
آن که
بر در ميکوبد
شباهنگام
به
کُشتن ِ چراغ
آمده است
*****
نور
را در پستوی
خانه نهان
بايد کرد
آنک
قصاباناند
بر
گذرگاهها
مستقر
با
کُنده و
ساتوری خونآلود
روزگار
ِ غريبيست،
نازنين
و
تبسم را بر لبها
جراحي ميکنند
و
ترانه را بر
دهان
شوق
را در پستوی
خانه نهان
بايد کرد
*****
کباب ِ
قناری
بر
آتش ِ سوسن و
ياس
روزگار
ِ غريبيست،
نازنين
*****
ابليس
ِ پيروزْمست
سور ِ
عزای ما را بر
سفره نشسته
است
خدا
را در پستوی
خانه نهان
بايد کرد
احمد
شاملو
**********************
برگرفته از وبلاگ
جهان زن