مبارزهای
که سر ایستادن
ندارد
دربارهی
قدرت جنبش
دادخواهی - و
شکنندگیاش
(بخش
اول)
امین
حصوری
مقدمه: مقصود این
نوشتار
برجستهکردن
جایگاه و اهمیت
تاریخی جنبش
دادخواهی و نیز
آسیبها و
خطراتیست که
در مقطع کنونی
آن را تهدید میکنند.
ایستادگی/پیکار
دلاورانهی
مادران و
خانوادههای
دادخواه از دیرباز
یکی از حماسیترین
نمودهای
مبارزات ستمدیدگان
در سپهر سیاسی
ایران را رقم
زده است. طی قیام
ژینا - بنا به
مجموع شرایط
انضمامی - پیکار
حول دادخواهیْ
با انکشاف چشمگیر
پتانسیلهای
تاریخیاش
مقارن بوده
است. بههمین
دلیل، از
سرآغاز افول
اعتراضات خیابانی
تاکنون
مادران و
خانوادههای
دادخواه بهطور
فزآیندهای
آماج شدیدترین
سرکوبهای
حاکمیت بودهاند،
که مصداقِ عینیِ
«سرکوب گزینشیِ
حداکثری» است.
اگرچه اَشکال
و نمودهای
قساوتبار این
سرکوبهای
مستمر چنان عیاناند
که کمتر کسی
از آنها بیخبر
مانده، ولی
شرایطی که این
سرکوبها را
تسهیل کردهاند
نیازمند نقادیست.
بر این اساس،
این نوشتار
ضمن تلاش برای
برجستهسازی
پتانسیل رهاییبخش
این پیکارها،
میکوشد شرایط
تسهیلگر
سرکوب آنها و
نیز زمینهها
و سازوکارهای
معطوف به تضعیف
و دگردیسی
جنبش دادخواهی
را مورد واکاوی
انتقادی قرار
دهد. در همین
راستا، متن
حاضر (بخش
نخست) را با
بررسی انتقادی
برخی شرایطی
که مبارزان
بالقوه را از
فضای عمومیِ
مبارزه بیگانه
میکنند آغاز
میکنیم؛
سپس، با مروری
بر ستمها و
رنجهای تحمیلشده
بر مادران و
خانوادههای
دادخواه، به
چرایی و اهمیت
سیاسی
مبارزات بیوقفه
و الهامبخش
آنان میپردازیم،
که همزمان توضیحیست
بر دلایل
سرکوب دولتیِ
وحشیانهی
آنان. بخش بعدی
این نوشتار با
مرور خوانشها
و رویکردهای
متعارض به
(جنبش)
دادخواهی، بر
دشواریها و
شکنندگیهای
پیکارهای
دادخواهی و
مولفههای
دادخواهی بدیل
یا رهاییبخش
تمرکز خواهد
داشت. / ا. ح. - ۲۳
خرداد ۱۴۰۲
۱. دربارهی
شکاف مبارز-
مشاهدهگر
برخی
بر این باورند
که موج
اعتراضات
تودهای که با
نام قیام ژینا
شناخته میشود
به محاق رفته
است. در
مقابل، برخی دیگر
میگویند این
اعتراضات
صرفا بهطور
موقت فروکش
کردهاند.
تفاوت این دیدگاهها
از اختلافنظر
دربارهی
نمود و اثرات
و میراث یک خیزش
تودهای در پیوستار
تاریخی
مبارزات
ضدستم برمیآید.
اما وجهمشترک
آنها پیشبینی
فاز دیگری از
اوجگیری خیزش
تودهای در
جامعهی
ملتهب ایران
است، که گویا
دور یا نزدیکبودنش
محل مناقشه
است. مهمتر اینکه،
هر دو دیدگاه
نسبتِ خود (یا
ما) با
مازادهای جاری
خیزش و فعلیتِ
حیوحاضر آن
را نامعلوم میگذارند.
در تحلیلهایی
از این دست،
رویدادها و
تحولات عمدتا
در سطح کلان و
کمابیش
انتزاعی جریان
دارند و مابهازای
پراتیک و
انضمامی آنها
روشن نیست. یعنی
تمرکز صرف بر
وجه ابژکتیو
تحولات، جایی
برای فرود به
سطح سوبژکتیو
باقی نمیگذارد.
از سوی دیگر،
در این نوع
تحلیلها،
برای غلبه بر
محدودیتهای
ناگزیرِ
شناخت پیچیدگیهای
امر جاری-انضمامی،
انواع پیشفرضها
و قیاسها
(بسته به تعلق
ایدئولوژیک
تحلیلگر) بهکار
گرفته میشوند،
که خواهخواه
آنها را به
وادی «گمانهزنی»
میراند.
پس
جا دارد بپرسیم
این نوع گمانهزنیهای
تحلیلی چه اهمیت
و کارکردی
دارند؟ ظاهرا
قرار است با
ارائهی
برآوردی از مسیر
سیال تحولات
آتی، شناخت
ناظر (یا
مخاطبان تحلیل)
از امکانات
پراتیک آینده
را روشنتر
سازند. فارغ
از محدودیت
درونماندگارِ
«شناخت
در-زمانیِ» (real-time) پیچیدگیهای
واقعیت جاری،
تا اینجا میتوان
از ضرورت تجهیز
مبارزان به
تحلیلهای
ژرفتر و جامعترْ
(که لاجرم نسبیست)
قاطعانه دفاع
کرد؛ چون
«دانایی تواناییست»
[توانا بود هر
که دانا بود].
اما مسالهی
چالشبرانگیز
اینجاست که
خود این شناخت
از رویهها و
روندهای کلانتر
واقعیت، بناست
چه گرهی از
پراتیک فردی یا
جمعی امروز ما
بگشاید؟
از
منظری انتقادی
میتوان گفت
هرقدر هم که اینگونه
برآوردهای
تحلیلیْ سویههایی
(محدود) از پیچیدگی
واقعیتِ سیالِ
تاریخی را
فراچنگ
آورند، جایگاه
بیرونیای که
نسبت به این
واقعیت اتخاذ
میکنند،
خطرآفرین است.
چون اگرچه
فاصلهگیری
(موقت) از ابژهی
مشاهدهْ
لازمهی تحلیل
واقعبینانهی
آن است، اما
چه بسا این
تمهیدِ موقتیْ
(بیرونایستادن
و فاصلهگیری)
خود به جایگاهی
دایمی بدل
شود. خطر
محتملِ فاصلهگیریِ
ماندگار از
واقعیت وقتی
حادتر میشود
و رو به فعلیتیابی
میرود که با
برخی رانهها
و کششهای عینی- مادی
ترکیب گردد.
برای مثال، میل
ما به «دانایی»
بخشا ناشی از
فشار شرایط
خُردکنندهی
بیرونیست که
به چیزی کمتر
از حذف و
نابودی فاعلیت
سیاسی/انسانی
(«توانایی») ما
بسنده نمیکند.
پس میخواهیم
با (تلاش برای)
وقوف بر
سازوکارها و
روندهای کلان
این واقعیت،
از جایگاه
اُبژگیِ مطلق یا
تحقیرشدگیِ
محض خارج شویم.
ازقضا این
تلاش میتواند
عزیمتگاه
مناسب و موجهی
برای بازپسگیری
فاعلیتمان
باشد. اما عدم
پیوند این
تلاش با پراتیک
جمعیِ
مبارزاتی،
خصوصا وقتی که
محدودیت
ساختاریِ
شناختهای
جزئی/فردی را
نادیده بگیرد،
معمولا به رضایتی
فریبنده و
بازدارنده
ختم میشود؛
به این پنداشت
که گویی شناخت
نسبی واقعیت
بهخودی خود -
و تاحدی - ما را
بر آن مسلط میگرداند،
یا دستکم از
گزند تهاجمات
آن در امان میدارد.
یعنی تمرکز یکجانبه
بر تحلیل واقعیت
(«دانایی») میتواند
پندار «توانایی»
را خلق کند و
به جستجوی فریبندهی
سرپناهی در
برابر گزندهای
واقعیت دگردیسی
یابد و بدینطریق
به شکل ظاهراً
خودبسندهای
از «پراتیکِ»
فردی بدل شود.
از این
منظر، این نوع
رویکرد تحلیلیِ
کلاننگر (یا
آتیهنگر) به
تحولات سیال
تاریخی، با
خطر تعلیق
مداخلهگری و
مبارزهی سیاسی
و موکولکردناش
به آن فردای
موعود همراه
است؛ یعنی
فرورفتن در
نقش ناظر (گیریم
«ناظری نگران»)
و غفلت از
مشارکت در
مبارزات
امروز و امکانات
و ضرورتهای
آن. میپرسند:
کدام
مبارزات؟ میگوییم
نفس چنین پرسشی
حاکی از وجود
پیشفرضی
محدودانگار
دربارهی
اَشکال ممکن یا
مؤثر مبارزه
است، که بیگمان
تأثیری
بازدارنده بر
مشارکت/کنشگری
سیاسی دارد.
در این معنا
که اگر حضور
تودهای
معترضان در خیابانها
را تنها شکل
قابل
اعتنا/اتکای
مبارزه علیه
مناسبات سلطهوستم
تلقی کنیم،
آنگاه نمیتوانیم
خود بخشی از
مبارزاتی باشیم
که در اَشکال
و حوزههای
مختلف جریان
دارند. نظیر
مبارزات
مادران و
خانوادههای
دادخواه،
مبارزه برای
روایتگری و
علیه تحریف حقیقت،
مبارزات ملتهای
تحتستم (نظیر
جمعههای
اعتراضی در
زاهدان و ایستادگی
مردم
کوردستان)،
مبارزات علیه
پوشش اجباری و
برای حق بر
بدن، مبارزات
زندانیان سیاسی،
مبارزات
معلمان و
بازنشستگان و
سایر
کارگران،
مبارزات
دانشجویان،
مبارزات برای
نجات محیطزیست
و حفظ منابع
طبیعی و معیشتی.
بنابراین، شاید
دقیقتر آن
باشد که بگوییم
بهرغم افول
اعتراضات
تودهای خیابانی،
مبارزات ستمدیدگان
علیه مناسبات
ستم در اَشکال
و حوزههای
مختلف همچنان
ادامه دارند؛
درحالی که بهلحاظ
کیفی آشکارا
متاثر از
آرمانها و
تجارب قیام ژینا
ارتقا یافتهاند
و لاجرم افق سیاسی
بالاتری را
جستجو میکنند.
پس
خطری که تا اینجا
از آن صحبت
کردیم، بهطور
خلاصه عبارت
است از دامنزدن
به شکاف
مبارز- مشاهدهگر
و نرمالیزهسازی
(و گسترش) این
شکاف.
اما
برجستهسازی
رفعت
اعتراضات
تودهای خیابانی
بهقیمت غفلت
از پیوستار
تاریخی-اجتماعی
مبارزات
ضدستم و اشکال
دیگر مبارزه،
دستکم با دو
خطر دیگر نیز
همراه است: یکی
اینکه مشارکت
در مبارزهی
عمومی،
وابستگی تامی
به فراز و
فرودهای جنبش
خیابان مییابد.
در این رهگذر،
کوششها و
ابتکارات جمعیای
که لازمهی
گسترش و تعمیق
اعتراضات خیابانی
برای بهثمرنشستن
اهداف آنها
هستند، خصلتی
گذرا و موقتی
مییابند. حال
آنکه موقتیبودن
این نوع
مشارکت، که
اغلب بهطور
موجهنمایی
با جایگاه
«حمایتگری»
مفصلبندی میشود
(خصوصا در دیاسپورای
ایرانی، اما
همچنین در
داخل کشور)،
قرابت چندانی
با ضرورت
سازماندهی و
الزامات
بلندمدتتر
آن ندارد. دوم
آنکه رواج این
انگاره از
مبارزات تودهای،
همچنین به این
خطر دامن میزند
که با فروکشکردن
جنبش خیابانی
(عمدتا در اثر
ماشین سرکوب
دولتی)، انبوهی
از کسانی که
بهنوعی در آن
مبارزه دخیل و
همراه بودند
دچار سرخوردگی
شوند و بدینسان
از ضرورتهای
پراتیک در
برههی سرکوب
و قابلیتهای
خود برای پیوستن
به مقاومت جمعی
غافل شوند.
پیامد
عملی فعلیتیابی
این سه خطر عینی
برشمرده آن
است که
ملزومات
تداوم مبارزه-
مقاومت بر دوش
بخشهای
معدودی از
مخالفان/معترضان
میافتد؛
کسانی که
مبارزه برای
آنان - بنا به
دلایل مختلف -
خواهناخواه یک
مسیر بیبازگشت
است و با تار
و پودِ زندگیِشان
عجین شده است.
بدینترتیب،
حاکمان قادر میشوند
با دستان
بازتری
راهکار
«حداکثررسانی
سرکوبهای گزینشی»
را پیاده
سازند، تا با
تحمیل هزینههای
سنگین بر باقیماندگان
بتوانند:
اقتدار فروریختهی
خود را ترمیم
کنند؛ مقاومت
مقاومترینها
را در هم
بشکنند؛ و از
اینطریق
نابودی یا
درهمشکستن
آنان را به
ابزار ارعابی
برای کل جامعه
بدل سازند.
دربند
بعدی به موقعیت
مادران و
خانوادههای
دادخواه میپردازیم
که از میان
انبوه
مقاومانِ
بازمانده، بیگمان
جزو مقاومترینها
هستند و بههمین
دلیل (بار دیگر)
آماج وحشیانهترین
سرکوبهای
حاکمان واقع
شدهاند؛
روندی از
سرکوب گزینشی
که ابعاد آن
از ابتدی افول
اعتراضات خیابانی
رشدی تصاعدی
داشته است.
۲. چرا حاکمان
از مادران و
خانوادههای
دادخواه وحشت
دارند؟
برکسی
پوشیده نیست
که از دی ۹۶
بدینسو
رابطهی اکثریت
فرودست و ستمدیدهی
جامعه با دولت
حاکم بهطور
فزآینده خصلتی
آنتاگونیستی یافته
است. طی قیام ژینا
این آنتاگونیسم
هم عیانتر شد
و هم عمق و شدت
بیشتری یافت.
برای مادران و
خانوادههای
دادخواه این
آنتاگونیسم کیفیت
عینیتری
دارد. دستگاه
ستم حاکم نهفقط
جان عزیزترین
نزدیکان آنان
را ستانده،
بلکه این عظیمترین
ستم را انکار
و تحریف کرده،
رنجهای
جانکاه آنان
را به سُخره
گرفته و با
ستمهای
هدفمند دیگری
تشدید کرده
است. نمونهها
چنان پرشمار و
شکل و الگوی
وقوعشان
چنان تکراریست،
که با قطعیت میتوان
از سرکوب نظاممند
خانوادههای
جانباختگان
از سوی حاکمان
سخن گفت. این
نمونههای
ستمگری
هدفمند را
ازجمله میتوان
در موراد زیر یافت:
جایی که
حاکمان
همزمان با قتل
سهلوساده و
قساوتبار
مبارزان، کنشهای
روشنگری و
افشاگری را
«کُشتهسازی»
مینامند و
برای تحقیر فریاد
دادخواهی
بازماندگان،
از «رافت
اسلامی» سخن میگویند؛
جایی که
خانوادهها
را وادار یا
تهدید میکنند
تا قتل آشکار
پارهی تنشان
را انکار کنند
و آن را «فوت در
اثر عللی
تصادفی» یا
خودکشی معرفی
کنند؛ یا آن
مبارز شهید را
بهعنوان
حافظ و مدافع
نظام معرفی
کرده و قتل او
را به معترضان
و مخالفان
نظام منتسب
سازند؛ جایی
که حاکمان به
کُشتن پیکر
انسان مبارز
بسنده نمیکنند
و بهمیانجی
ابزارهای
پروپاگاندا
به تخریب هویت
انسانی او برمیآیند؛
جایی که برای
تحویل پیکر
مبارز شهید،
برای خانوادهاش
قید و شرطهای
وقیحانه تعیین
میکنند (و
گاه پول گلوله
طلب میکنند)؛
جایی که پیکر
کُشتگان ستم
را برخلاف
خواست
خانواده،
شبانه یا در
جایی نامربوط
(و بعضا
نامعلوم) دفن
میکنند تا
مانع از
برگزاری
مراسم عمومی
سوگواری
شوند؛ جایی که
به مراسم تدفین
و/یا سوگواری
شهیدان حمله میکنند
و به خانواده
و نزدیکان و
حاضرین هتاکی
و تعرض میکنند
و بیمحابا
جنایات بیشتری
مرتکب میشوند؛
جایی که
خانواده را
برای انکار حقیقت
یا تندادن به
سکوت تحت
فشارهای شدید
میگذارند و
با پروندهسازی
امنیتی، تحت پیگرد
قضایی و تهدید
و بازجویی
مستمر قرار میدهند؛
جایی که برخی
اعضای
خانوادهی
داغدار/دادخواه
را بهجُرم ایستادگی
و تنندادن به
سکوتْ دستگیر
و روانهی
زندان میکنند
و خانواده را
به قتل دیگر
بازماندگان
تهدید میکنند؛
جایی که اعضای
خانواده را از
کار اخراج میکنند
و/یا اسباب معیشت
آنان را محدود
میسازند؛ جایی
که ایستادگی و
افشاگری
خانوادهها
را به وابستگی
آنان به
دشمنان خارجی
و «وطنفروشی»
منتسب میسازند؛
جایی که حضور
خانوادهی
داغدیده/دادخواه
و سوگواری بر
مزار عزیزانشان
را ممنوع و
پرهزینه میکنند؛
جایی که سنگ
قبر مبارزان
شهید را تخریب
میکنند یا
مزارشان را میسوزانند؛
و … .
فهرست
این جنایات بیگمان
از آنچه ذکر
شد بلندتر
است. مرور
گذرای آنها بهسهم
خود - بار دیگر -
نشان میدهد
که خاصبودگیِ
تاریخیِ نظام
جمهوری اسلامی
چیزی نیست جز
تقلای
مرزناپذیر آن
برای بقا، که
لاجرم در
گسترش بیمحابای
دستگاه سرکوب
به تمامی زوایای
حیات جمعی نمود
مییابد. اما
تکرار فهرستوار
این جنایات
(بهرغم آگاهی
همگان) مشخصا
معطوف به این
هدف بود که یکبار
دیگر ماهیت
قساوتبار این
«سرکوب گزینشیِ
حداکثری» را
در ذهن مرور
کنیم تا تصور
نزدیکتری از
عمق و ابعاد
رنج و ستمی که
بر خانوادههای
جانباختگان
میرود بیابیم؛
تا در برابر
زمینههای
تسهیلگر این
سرکوب، به
امکانات
همبستگی و
مقاومت جمعی بیاندیشیم.
این رنج و ستم
وصفناپذیر
همچنین توضیح
میدهد که چرا
آنتاگونیسم بین
ستمدیدگان و
جبارانْ برای
بازماندگانِ
شهیدان معنا و
کیفیت عینیتری
دارد. و درنتیجه
توضیح میدهد
که چرا اکثر
آنان در فاز
افول
اعتراضات
تودهای خیابانی،
بهرغم همهی
سرکوبها اینگونه
پیشقراولِ
مقاومت ماندهاند
و در صف مقاومترین
مبارزان،
همچنان ایستادگی
میکنند.
با این
همه، آگاهی از
رانهی ایستادگی
خانوادههای
شهیدان/دادخواهان،
بهخودی خود
توضیح نمیدهد
که چرا حاکمان
بهقیمت هر
قساوت و جنایت
تصورناپذیر،
و بهرغم سویههای
رسواییآور
آن برای
دستگاه حاکم،
کمر به سرکوب
و خاموشسازی
قهری این
خانوادهها
(تا سرحد
نابودی) بستهاند.
چندصد یا
چندهزار
انسان مقاوم
در قیاس جمعیت
هشتاد میلیونی
و سازوبرگ عظیم
سرکوب،
قاعدتا نباید
«عدد» نگرانکنندهای
برای حاکمان
باشد؛ همانها
که تاکنون
بارها
اعتراضات عظیم
تودهای را بهشیوهی
«گازانبری» با
«موفقیت»
سرکوب کردهاند
و از دیرباز
چنان به این
توانایی خود
غرهاند که پکیج
آن را در
منطقه صادر میکنند.
بهنظر میرسد
که پاسخ را باید
در جای دیگری
جست که ربطی
به کمیت
ندارد. مساله
در نیروی
انقلابی حقیقت
نهفته است؛ حقیقتی
که خانوادههای
داغدیده/دادخواه
با پرداخت
گزافترین هزینهها
به آن رسیدهاند
و حامل و روایتگر
آن هستند؛
همان حقیقتی
که آنها را به
ادامهی
مقاومت متعهد
میسازد. چون
زخمهای مصیبتباری
که تا ابد خونچکان
میمانند،
مولد رنجهای
سترگی هستند
که تحمل ناگزیر
آنها تنها با
تعهد به حقیقت
معنا مییابد
و ممکن میگردد.
میدانیم
که هر ستیزی میان
ستمدیدگان و
سلطهگران،
توامان جنگیست
بر سر معنا و
حقیقت؛ جنگی
بر سر روایت
حقیقت یا
بازنمایی
دگردیسهی آن.
در دورانی که
سلطهی
انحصاری قدرتها
بر رسانههای
عمومی (در
کنار آموزش
عمومی)، توان
و سازوبرگ
حاکمان برای
بازنمایی
انحصاریِ شبهحقیقت
(حقیقت تحریفشده)
را صدچندان
کرده؛ در
دورانی که تامین
هژمونی طبقات
حاکم رسما با
زیرساختهای
«جنگ اطلاعات»
پیوند یافته،
نفس حضور
اعتراضی
خانوادههای
شهیدان، هر
پروپاگاندای
حقیقتستیزی
را بیاثر و
خلعسلاح میسازد.
پس، منشا قدرت
خانوادههای
دادخواه در این
است که آنان
حاملان حقیقتی
هستند که بنیان
گفتارهای مریدپرور
و هژمونیپرورانهی
حاکمان را
سُست میکند؛
حقیقتی که در
مصافی آشتیناپذیر
با شبهحقیقتِ
حاکمان (یا
داعیهی حقیقت
آنان) قرار
دارد. بهتعبیر
دیگر،
خانوادههای
دادخواه صرفا
عدوی حاکمان نیستند،
بلکه - بهصریحترین
وجهیْ - انکار
آنهایند. و این
همان سویهی
انقلابی و بنیانکن
جنبش دادخواهیست
که حاکمان را
هرچه بیشتر بهسمت
حذف تمامعیار
سوژهها و
حاملان این
جنبش سوق میدهد.
به خیل
سرفراز
مادران
دادخواه بنگریم
که چگونه ورای
فاصلههای
زمانی و مکانی
و سنی و فرهنگی
یکدیگر را یافتهاند
و بهمیانجی
خویشاوندی در
رنجها و
مبارزاتشان،
و با الهام از
حقیقتی که
بدان
وفادارند، پیوندهای
خواهرانگی
برقرار کردهاند.
قرابت و پیوستگی
و همزبانیِ
کمنظیر آنها
همچنین
بازتابیست
از سلطهی دیرین
مناسبات ستم و
مرگبنیاد بر
مردمان جغرافیای
ایران؛ پیوستاری
که از دههی
خونین شصت
بدون وقفهای
در «اصل کشتار»
طی سالها و
دهههای بعدی
امتداد یافت،
تا به کشتار-
درمانیِ دولتی
در قیام ژینا
رسید و هنوز
هم به اَشکال
مختلف (نظیر
اعدام زندانیان)
ادامه دارد.
قدرت مادران
دادخواه در
حقانیت اخلاقی
و حقطلبی آنهاست؛
همچنانکه در
وفاداری بیچشمداشت
و لغزشناپذیر
به حقیقتی که
حامل و روایتگر
آناند. پس،
وحشت حاکمان بیسبب
نیست؛ وحشتی
که با قساوتی
بیمرز و مثالزدنی
همراهی میشود.
و باید اذعان
کرد که هیچ
حقانیتی بهتنهایی
ضامن پیروزی نیست؛
و اینکه حقیقت
همانقدر که
انقلابیست
شکننده هم
هست، چون
دشمنان بسیاری
دارد. و درست
بههمین خاطر
است که مقاومت
مادران و
خانوادههای
دادخواه ستایشانگیز
است و در خور
همبستگی و
همراهی بیدریغ.
* * *
پایان
بخش اول