دل
نوشته های یک
مادر
امروز مادری کردن
برایمان سخت تر است
دل
نوشته مادرِ
محمدحسن
ترکمان؛
جوان
۲۶سالهی
معترض که در
۳۰ شهریور در
بابل
توسط نیروهای
امنیتی رژیم
اسلامی کشته شد.
«هر
روز محکمتر،
استوارتر، با ایمانتر،
خروشانتر،
خشمگینتر و
راسختر میشوم.
به دنیا
بگویید مادر
محمدحسن زنده
میماند تا
تقاص خون پسرش
را بگیرد. به
دنیا بگویید
مادرمحمدحسن
برای ایران
مادری میکند.
به دنیا بگویید
مادر محمدحسن
تیر خلاصشان می
شود.
به
دنیا بگویید
مادر محمدحسن
قلب دنیا را
میلرزاند. به
دنیا بگویید
مادر محمدحسن
شرافت دارد.
به دنیا
بگویید مادر
محمدحسن خاک و
خانهی ظلم را
یکتنه به
توبره میکشد.
به دنیا
بگویید مادر
محمدحسن خاری
میشود در دل
دژخیمان و
ظالمان. به
دنیا بگویید مادر
محمدحسن حریف
میطلبد.
به
دنیا بگویید
مادر محمدحسن
زنده میماند،
زندگی میکند،
کمر خم نمیکند،
بلکه کمر ظلم
را میشکند.
به دنیا
بگویید مادر
محمدحسن سینهاش
را سپر بلای
کشور و مردمش
میکند. به
دنیا بگویید
مادر محمدحسن
فریاد میزند
و فریادش عرش
خدا را میلرزاند.
به دنیا
بگویید مادر
محمدحسن زنی
شجاع و
جسور و دلاور
است.
به
دنیا بگویید
مادر محمدحسن
تنها از خدا
میترسد که
غیرخدا برایش
پشیزی نمیارزد.
به دنیا
بگویید
کاملیا
سجادیان مادر
محمدحسن است.
به دنیا
بگویید این
اسم را به
خاطر بسپارد.
به دنیا
بگویید مادر
محمدحسن خواب
را از چشم
بوزینهها میگیرد.
به دنیا
بگویید، به
دنیا بگویید.
به دنیا
بگویید.»
*****************
حدودا ششم
شهریورماه
بود، چند روزی
بود از محمدحسن
خبرنداشتم
البته با هم
توی صفحه ی
مجازی چت
میکردیم ولی دلم
برای صداش تنگ
شده بود،
حدوداساعت ۵
عصرازمحل
کارم بهش زنگ
زدم جواب نداد، گفتم
حتما درگیرکارشه
، دوساعت
بعد خودش
بهم زنگ زد این بارمن
دستم بند بود و درگیر کار بودم
بهم گفت بهت
شب وقتی ازسر کار رفتی
خونه زنگ
میزنم. ارتباط
من و محمدحسن
فراتر از مادر و فرزندی
بود. برای همین
همیشه منو خپل
خطاب میکرد. هیچ
وقت بهم مامان
نمیگفت، حتی
وقتی پیام
میداد دقیقا می نوشت
خپل خوبی؟
خلاصه که همون
شب ساعت ۱۱ شب
بهم زنگ زد. محمد حسن
کلا خیلی کم
حرف بود. باید به
زور به حرف
میاوردیش. اون شب
محمدحسن وقتی
بهم زنگ زد.همون
ابتدا گفت
خپل کاری
نداری،
میخوام باهات
حرف بزنم، حال
کنم بهش گفتم
دورت بگردم
عزیزم نه کاری
ندارم و محمدحسنی
که این قدر کم
حرف بود شروع
کرد به
صحبت کردن این
جوری شروع
کرد: خپل
دیروز دم
مغازه ام بودم،
حوالی ظهر یه
اقای مسنی
ایستاد دم
مغازه، محمد
حسن گفت اون
اقایه نیم
ساعت ایستاد دم
درو فقط به
من نگاه می کرد، محمدحسن
میره سراغش
فکرمیکنه
چیزی لازم داره
ازش میپرسه
چیزی لازم
دارید؟ آب یا چیزی
میخوایید>؟ اون
آقا درجواب
به محمدحسن
میگه نه عزیزم
فقط ایستادم
اینجا تورونگاه
کنم. او به
محمدحسن میگه
که قیافه ی
توبرام آشناس
و تو انرژی
بالایی داری. بعد محمدحسن
اونو دعوت
میکنه به داخل
مغازه بابت
هوای گرم و شرجی
بابل، محمد
حسن گفت: خپل
نشستیم توی
مغازه بعد اون
آقا به
محمدحسن که
باخوشرویی
ازش پذیرایی
کرده میگه
پسرم یه چیزی
بهت میگم به
مادرت فقط بگو این
یه رازه واین
جوری شروع
میکنه میگه اسمت
چیه ومحمدحسن
میگه محمد حسن، بهش
میگه محمد حسن
من بیماری
لاعلاجی دارم
الان چندساله
و چند ماه
پیش اوضاع
سلامتیم وخیم
شد و بیمارستان
بستری شدم
خلاصه طی
درمان به کما رفتم
، حدودا ۲ ماه
درکما بودم
اون آقا درادامه
به محمد حسن
میگه که وقتی
از دم این
مغازه رد شدم
انرژی تومنو گرفت
و شک نداشتم
من تورو جایی
دیدم اون آقا به
محمد حسن میگه
من دراون
زمانی که توی
کما بودم
تورو اونجا دیدم
اوگفته بود که
محمد حسن تو یه
فرشته ی خاصی
بودی شک ندارم
خودت بودی
درادامه گفته
بود که تو مرد بزرگی
میشی اونقدر
قدرت میگیری
که تمام دنیا تو رو میشناسن
در ادامه بهش
گفته بود تو بی
نیازمیشی
ازهمه چی و بعدهم
گفته بود تو زمینی
نیستی بهش
گفته بودخیلی
مراقب خودت باش
وبه مادرت بگو مرد بزرگی
رو پرورش
دادی به محمد
حسن گفته بود من
فکر نمی کنم
دیگه تو رو ببینم
و بعد پیشونیه
محمد حسن
روبوسیده بود وبغلش
کرده بود ، محمدحسن
بهم گفت خپل
من اصلا اینو نمی شناختم
، بعدهم ازش
خداحافظی
کرده و رفته
،وقتی محمد
حسن اینو برام
تعریف کرد بند دلم
پاره شد یهو قلبم
ریخت و دلم
لرزید، بهش
گفتم تورو خدا مراقب
خودت باش
عزیزم ،از خیابون
رد میشی خیلی
مراقب خودت
باش، گفتم
بابل خیلی بد رانندگی
می کنن مراقب
باش و او پشت
تلفن میخندید و با همان
لحن اروم
ومهربونش گفت
چرا این قدر
نگرانی من که
بچه نیستم حواسم
هست، خپلم
این قدر
نگران نباش من
مرد شدم
بهش گفتم می دونم
دورت بگردم
ولی نگرانم، و درجوابم
گفت نگران
نباش چشم، او گفت
نگران نباش
ولی من دیگه
بیقرار شده
بودم، دلم
گواه بدی می داد، می دونستم
بیخودی نگران
نیستم ، اون
شب من و محمدحسن
دقیقا یک ساعت
و نیم با هم
حرف زدیم ،از محمد حسن
خیلی بود این
همه حرف بزنه، اون شب
محمد حسن از آرزوها و کارهاش
گفت ما بین
ارزوهاش اینم
گفت میخوام
پولم رو جمع
کنم برات یه
گل فروشی بزنم
، بعدهم کلی
باهام شوخی
کرد. بهم گفت
خپل میدونی
چقدردوست
دارم ومن گفتم
میدونم
،باخنده ای
گفت نه نمیدونی، محمدحسن
معمولاً برون
گرا بود ولی
اون شب بهم
گفت همه ی
منی، ومن
بیشتر از قبل
قلبم ریخت بهش
گفتم فدای همه
وجودت بازم
اروم متین گفت
خدانکنه ، بعد هم
گفت این موضوع
رو تا زنده
ام به کسی نگو
این یه رازه
که فقط اجازه
داشتم به
توبگم، امروز محمدحسن
خودش بهم
اجازه داد تا من
این رو برای
همه ی مردم
کشورم بگم که
محمد حسن اصلا
زمینی نبود، اوهمان
فرشته ای بود که
اون آقا گفته
بود، محمدحسن
برگزیده ی
خداشد,، محمدحسن
باید این
مسیررو می رفت
که از پیش
تعیین شده بود
و رفت اما رفتنش
باعث افتخار
وغرورمن و خانواده
و کل ایران و دنیا شد، امروزمی بالم
به داشتنش. با افتخار و غرور مادر محمدحسن
ترکمانم ، خوشحالم
محمدحسن درون
من وجود پیدا کرد، خوشحالم
درون من قلبش
به تپش افتاد
ومغرورم به
بودنم که این
افتخار نصیب
هرکسی
نمیشود، مادریه
من بام حمد
حسن تکمیل شد، درخشان
شد با نام محمد
حسن که امروز
هم همچنان
محمد حسن
رودارم بهتروبیشترازقبل
محمدحسن
ترکمان
***********
امروز زمان
دادخواهی و فریاد
است
زمان فغان و اشک
وعزاداری
نیست. امروزمن
برایتان
مادری میکنم.
دردتان را
به
جانم میخرم
فدای اون قلب های
مهربان و
داغ دارتان، فدای اون
دست های
مهربانی که
دیگر فرزندش
را نوازش
نمی کند،
فدای
مظلومیت و
عشق
مادریتان همه
را من
به جان ودل می خرم که
خودغم
ها واشک
هایم
را درونم
نهفتم،
اکنون
صدای محمدحسن
و محمدحسن
ها باشیم، می دانید که
دعا ونفرین
مادرعرش خدا را به
لرزه می
اندازد،پس
عرش خداروبه
لرزه آورید، من و
شما باید
قلب
دنیا رو بلرزونیم، باید
قلب
تپنده ی
محمدحسن ها باشیم، باید دست های
فرزندان مان
باشیم، باید چشم های
قشنگ شان
باشیم ، پس
زنان و مادران
سرزمینم؛
محکم
واستواربمانید، شما قلب
ایرانید، پس
باز هم
عاشق تر و محکم
تر از قبل
بتپید، فریاد بزنید همصدا با قدرت
با تمام
توان، سرتان
را بالا بگیرید با غرور و افتخار و محکمتر، قدم
بردارید، بدانید راه
بهشت برای من
و شما باز است
ما مسیرسختی
راگذراندیم و باید مثل
گذشته مادری
کنیم ،مادری
ما تمامی
ندارد، برای
تمام پسران
ودختران
سرزمین مان، باید مادری
کردن را باز هم
باعشق به
سرانجام
رساند و این
میّسر نیست
مگر با صبر، صبوری
و ایمان به
خدا،همان
خدایی که قلب
من وشمارا جایگاه
عشاق کرد، همان
خدایی که لذت
مادری را به
ما بخشید، پس
دست دردست هم
با توکل و ایمان
به خدا وبه
پشتوانه ی عشق
به معبود پیش
میرویم، کنارهم
غم ودلتنگی
هایمان را
تقسیم میکنیم
وبرای تقاص خون
پاک محمدحسن
ها فریاد میزنیم، امروز مادری
کردن برایمان
سختراست، چون
جای فرزندان مان
درآغوش مان
خالیست، اما هزاران
هزار دختر و پسر در آغوشمان
قرارگرفته
اند، که چشم
امیدشان به
مادران
داغدار است. پس
برای انها، برای
مردم کشورم
مادری کنیم، دست تان
را اول به خدا
بعد هم به من
دهید، قدرت
بگیرید، یاعلی
بگویید وعشقی
دوباره آغاز کنید،خروشان
باشید، محکمتر، بردبارتر، شک
نکنید فرزندانمان
ازآسمان
برایمان دعا می کنند، آنهادرآغوش
خدا و ستارگان
بهشتند، ستارگانی
که همگی
درآسمان
ایران
میدرخشند، نگاه
کنید، درخششان
را می بینید؟ من
می بینم، پس
دست تان را به
خدا بدهید، امروز زمانه
ی پیکار است، زمانه
ی دادخواهی و فریاد است
پس فریاد بزنید که
سکوت شما خیانت
است به خون
پاک محمد حسن
ها، مظلوم
نشوید، تا ظالم
هرغلطی دلش می خواهد
بکند، ریشه ی
ظلم را باید سوزاند که
این ظلم ریشه
ای ندارد دیگر، پس
باتمام قدرت
فریاد بزنید وشک
نکنید خداهم
فریادتان را پاسخ
میدهد.
*************
اینستاگرام
کاملیا
سجادیان
...................................
در
باره شهید
محمد حسن
ترکمان
از
ویکیپدیا،
دانشنامهٔ
آزاد
محمدحسن
ترکمان
زادهٔ:
۱۲ آذر ۱۳۷۴
اصفهان
ناپدید
شدن۳۰ شهریور
۱۴۰۱ (۲۶ سال)
بابل
علت
مرگ کشته شده
توسط نیروهای
سرکوبگر
جمهوری
اسلامی
شناخته
شده برای کشتهشدن
در خیزش ۱۴۰۱
ایران
محمدحسن
ترکمان (۱۲
آذر ۱۳۷۴ – ۳۰
شهریور ۱۴۰۱) یکی
از معترضان
خیزش ۱۴۰۱
ایران بود که
در روز ۳۰
شهریور ۱۴۰۱
در ۲۶ سالگی
در بابُل با
تیراندازی
نیروهای
امنیتی کشته
شد.
محمدحسن
ترکمان اهل
اصفهان بود و
در بابل دانشجو
بود.
دوست
محمدحسن با
خانواده او
تماس میگیرد
و میگوید که
محمدحسن
گمشده است.
ساعاتی بعد،
شمارهای
ناشناس با
دوست محمدحسن
تماس میگیرد
و با آرامش میگوید
که او تیر
خورده است.
همان شب،
خانواده او در
جست وجوی
محمدحسن از
تهران به بابل
میآیند. پدر
محمدحسن- که
در دوره جنگ
ایران و عراق
اسیر بود- در
بیمارستان
بابل سکته میکند
و به سیسییو
منقل میشود.
مراسم
چهلم
مادر
محمدحسن در در
مراسم چهلم او
تأیید میکند
که او توسط
نیروهای
حکومتی کشته و
از سوی آنها
تحت فشار بوده
که بگوید
فرزندش در
تصادف درگذشته
است:
«خون بچه من
را آوردن، در
آن نان زدن و
گفتن بخور …
اومدن گفتند
تو هم این را
بگو، بگو
تصادف بوده،
من دروغ
نمیگم، بچه من
را کشتید، من
به فنا، مردم
به فنا، از
پدرش خجالت
نکشیدین ۸ سال
سینه سپر کرد
برای شما
حرومزادهها؟
میگم دیگه…
خفهخون
گرفتم این چهل
روز… بچه منو
کشتین به نامردی
هم کشتین…
زینب زمان
منم، منم، منم
…»
ادعا
و تهدید حکومت
فرماندار
بابل و
دادستان بابل
ادعا میکنند
که محمدحسن بهدست
منافقین
(سازمان
مجاهدین خلق
ایران)-که کُرد
بوده- با شلیک
نزدیک و از
فاصله ۱۵
سانتیمتری و
با کلت شاهکش
کشته شدهاست
و حتی یکی از
آنها دستگیر
شدهاست؛ با
این حال،
حکومت جمهوری
اسلامی به خانواده
وی اجازه
ندادند که
جنازه
محمدحسن را ببینند،
حتی در روز
خاکسپاری هم
مأموران
امنیتی حضور
داشتند و مادر
او را تهدید
کردند که به
همه بگوید که
پسرش در تصادف
کشته شدهاست.
پرستار بخش
گفتهاست که
یک تیر به سر
او و دو تیر به
پهلوی او خوردهاست؛
در حالی که
مسئولان بابل
گفتند که تنها
یک تیر به
پهلوی او
خوردهاست. در
جواز دفن او،
علت مرگش
اصابت جسم
فلزی پرتابهای
مدور (گلوله
اسلحه) ذکر
شدهاست.
خاکسپاری
محمدحسن
ترکمان ۳۰
شهریور ۱۴۰۱
در بهشت معصومه
شاهین شهر در
استان اصفهان
به خاک سپرده
شد.