کوله
پشتی
سمیه
صمیمی
کانون
مدافعان حقوق
کارگر – مقنعه
مشکي را از
روي پله
نردبان برمیدارم
و دو زانو مینشینم
روي موکت. سرم میکنم.
دستم را دراز
میکنم و کولهپشتی
نايک خاکستري
را میکشم
جلو. از جيب
مخفي حلقه را
با نوک انگشت
بيرون میآورم.
اَه هميشه توي
اين کوله¬ی پر
کثافتِ... باز
خرده بیسکویت
رفت زير
ناخنم... تميزش
میکنم و دستم
میکنم. پوشهها
را چک میکنم: 3
تا، 3 رنگ ،
سبز، نارنجي،
آبي، یکییکی
کاغذهاي پوشهها
را چک میکنم
که کم و کسري
نداشته باشند.
فتوکپیها،
مدارک، نقشهها،
گزارشها،
جزوهها
ترجمهها... آخ...
لبه کاغذ
انگشت وسطي را
میبرد. مرده
شورش را ببرد.
بدجور میسوزد.
توي دهانم ميگذارم
و ميمکم.
صبح، گه شروع
میشود.
بخوابم؟...
احمد محمود
توي تخت صدايم
میکند... لعنت
به اين دنياي
جدي و اين
قرارها و اين ساعتها...
دنيا به 24
تقسيم ميشود،
اگر به 53 تقسيم
میشد چه؟ 53
عدد اول است،
نصف هم نميشود.
چه عالي! تازه
اگر قسمتها
نامساوی
باشند هم بهتر
است.... نه اصلاً
يک نفر شاعر
ساعت داشته
باشيم که صبح
به صبح تعيين کند
امروز چند
قسمت باشد و
هر قسمت چقدر
باشد. منصب هم
در خانواده
موروثي باشد،
از شاعر به نامرتبترین
فرزندش. چه
دنيايي میشد،
هيچ روزي
تکراري نمیشد
و هميشه چيزي
براي کشف وجود
داشت...
شصت
پايم خوابيده
و درد گرفته،
به اتاق برم
میگرداند.
بايد بروم.
همه را همين
امروز انجام میدهم
تا بقيه هفته
راحت باشم.
صبحها
بخوابم، كتاب
بخوانم،رويا
ببافم، آنقدر
توي تختم
بمانم كه كپك
بزنم.
امروز را
بايد تمام كنم.
كتاني
سفيد و قرمز
آديداس را
بدون باز كردن
بند،به زور
پايم میکنم.
چرك و چروك
شده،اما
دوستش دارم.
روي موزاییکهای
راهرو لیلی
ميكنم،
استاندارد
نيستند. هر
يكي براي يك
خانه، كوچك
است و هر
چهارتا براي يك
خانه لیلی
بزرگ. يا
مجبورم مثل
گنجشك
كوچولو،
كوچولو بپرم
يا محكم بپرم
با پاهاي بزرگ
و كتوني،تمام
طبقه را بيدار
کنم. يك طرفي
روي نرده پهن
راهپله مينشينم.
سر ميخورم، 3
طبقه را پايين
ميروم و جلوي
نگهباني
ساختمان يواش
در ميآيم كه
مظاهري
نبيندم.
ـ
سماوات!!!
گه! صبح
گه!
ـ سلام،
صبح بخير، بچهات
خوبه؟ جيشش رو
می گه؟
كفترهاتون كه
توي كولر لونه
كرده بودند،
هنوز هستند؟
ـ بسه!
چه بلبل زبوني
ميكني حالا،
معلومه يه
گندي زدي كه
بعداً صداش در
ميآد.
ـ من ! من ؟ به
اين چشمها
نگاه كن، مثل
بره ...
ـ آره
والا، با اين
همه خباثت و
شيطنت كه تو
داري، اين
صورت معصوم
جاي تعجبه.
ـ من
فرشتهام
خانم مظاهري
ـ اون
بدبخت هم گول
همين رو خورده
احتمالاً، نامه
فدايت شوم
داري.
ـ
دوباره؟
امروز نوبت
دارم، اين يكي
جديده؟
ـ آره،
نميخواستم
فضولي كنم.
ـ آره،
سرباز تا نامه
را باز نكني
نميذاره
رسيد رو امضا
كني، البته
شما هم بدتون
نمی¬یادها!
ـ وا ....
من چكار
بدبختي تو
دارم؟ اين
نامه عدم تمكينه
ـ يعني
چه؟
ـ
خلاصهاش ميشه
اينكه هر وقت
شوهرت خواست،
بهش سر ویس
بدي!
ـ وا......!
فكر كن يه
مردي بره
دادگاه،
شكايت كنه، بگه
زنم بهم نميده
!.... خاك به سرت،
خوب اينجوري
همه به مرديت
شك ميكنند
الاغ جون.
ـ بيا
دفتر ثبت رو
امضا كن، برو
ديرت می شه.
ـ مرسي.
بچهات رو
ببوس.
جمله
آخر را داد ميزنم.
سرويس
جلوي خوابگاه
منتظر است.
نيمه پر، صندلي
پشت راننده
مورد علاقه من
است.
ـ
سلام، صبح
بخير
ـ
سلام، چيز
ميزي كه توي
جيبت نيست
دوباره فرار
كنه، اتوبوس
را بهم بريزي؟
ـ من؟
ـ نه،
رئيس دانشگاه!
جنجالي كه سر
اون گربه يه چشمه
راه انداختي
يادت رفت؟ بچه
مسلموناي خوابگاهتون
مجبورم كردن
كل روكش صندلي
رو بشورم.
ـ نه
بابا! عجب
آدمايي اند.
سرويس
پر ميشود و
راه میافتیم.
تكيه میدهم،
ميخوابم.
ـ
رسيديم،
پاشو، آخرشه،
ميخواي
برگردي
خوابگاه
دوباره مگه؟
ـ چشمهایم
را ميمالم،
كش و قوسي به
تنم میدهم و
پياده ميشوم.
كنار
دكه ميايستم
و تيترها را
میخوانم،
آدم اول صبح
بايد بداند
دنيا دست كيست؟
به اعتراضات
در يونان در
برابر سياست
رياضت
اقتصادي،
نماز جمعه، ال
كلاسيكو،
شيوع ايدز در
زندانها،
نمايشگاه
يدا... كابلي...
انفجار در
بغداد.. خبر
خاصي نيست.
دستم
را دراز ميكنم
روي شمشادها،
جوانههای
تازهشان به
دستم ميخورند
و رد ميشوند.
ـ فلا
مرز!
جا میخورم
و عقب ميپرم.
از لاي
شمشادها پريد
بيرون آهنگين
میخواند و
كمرش را تاب
ميدهد.
ـ
فلامرز....
فلامرز...
جرأت
نمیکنم به
شلوارش نگاه
كنم، ميترسم
مثل دفعات
قبلي، زيپش
باز باشد و
فلامرزش را
بيرون گذاشته
باشد تا هوا
بخورد.
ـ
فلامرز
فلامرز.... هوا
مي خواد
فلامرز...
ميچسبم
به ديوار و
آرام آرام میخزم
تا به نبش
كوچه و در
دانشكده برسم.
چشمهایش سرخ
سرخ شده،
دهانش قرمز و
كف كرده است، مردمکهایش
دو دو ميزنند
و ترسناكش ميكند.
لباسهایش از
چركي به سياهي
ميزند، پوست
چغرش جا به جا
زخم شده.
ـ
فلامرز...
فلامرز
تا در
دانشكده ميدوم.
نفسنفس زنان
وارد ميشوم،
نگهبان با
پوزخند كثيفش
نگاهم میکند.
2 سال است ميشناسدم.
ـ بله؟
بفرمائيد
ـ كلاس
دارم.
ـ كارت
دانشجويي
رذل
پستفطرت،
نجاست از
نگاهش ميبارد،
كارت را نشان
میدهم.
ـ
راستي، آقاي
قرهباغی
شمائيد؟
ـ بله،
چطور؟
ـ يه
آقايي بيرون
كارتون
داشتند،
گفتند بهتون بگم
بياين اونجا.
ـ كي ؟
ـ نميدونم،
گفت با خانم
والده شما كار
داره. مثل اينكه
اسمش فرامرزه.
سرخ ميشود،
خوب فلامرز را
ميشناسد.
بارها شكايت
كرديم كه اين
موجود را از دانشكده
دور كنند. هيچ
نميتواند
بگويد. لبخند
معصومانهاي
ميزنم و وارد
ميشوم.
دانشكده،
يك خانه دهه 40
سه طبقه
اعياني است،
نمونه كيف
انگليسي،
عاشقاش
هستم، اصالت،
فرهنگ... كف
حياط، سنگفرش
نامنظم است،
لابهلای سنگهای
تراش نخورده،
علف تازه
درآمده، آب
نماي كوچك كار
ميكند و آب
از استخر وسط
حياط به چوب
ميريزد. برگهای
توت سبز سبز
است، كاش كرم
ابريشم بودم،
هي اين برگهای
اشتهاآور را
گاز ميزدم،
تپل ميشدم.
ابريشم ميتنيدم،
اما دور خودم
نميپيچيدمشان،
قشنگ دور دوك
ميپيچيدم، 30
متر 30متر. وقتي
هم دوکها 12
متر ميشدند،
ميبردم پيش
كفشدوزكها
تا پارچه
ببافند. پارچه
ابريشم خالص
سفيد با عرض 90
سانتیمتر.
متري خيلي
تومن ميفروختم،
مثلاً به كيت
ميدلتون بجاي
لباس عروسياش،
خانواده
سلطنتي قدر
اصالت را ميفهمند.
اصلاً شايد يك
تعاوني زديم.
كرمك آبي و پینهدوز
قرمز Blue wormy and red Ladybird يا
ابريشم چي و
همكارانSilky and Co. ديگر
براي کار هم
نياز نيست
بروم شرکت،
فقط میروم تا
با رئيس گپ
بزنم. از
سروکله زدن با
کارفرماهاي
دولتي نفهم
عاجز شدهام.
پشت در
كلاسم،
دیرکردم، در
ميزنم و وارد
ميشوم. جلوي
جلو مينشينم،
ضبط را در ميآورم
و روشن ميكنم،
پوشه آبي را
بيرون ميكشم
باز میکنم
تاريخ ميزنم
و ریزریز مينويسم،
"مدلسازی در
محیطزیست"
يك ربع
آخر كلاس
مربوط به
تكاليف و
ارائه تحقيقات
است. نوبت من
است. پاي
تابلو میایستم
و فايل
پاورپوينت را
باز ميكنم.
ـ خانمها،
آقايان! اعضاي
محترم هيات
منصفه! به نظر
شما
خونه عمو جغد
شاخدار
كجاست؟
اينجا
دادگاه نيست!
صداي خنده،
كلاس را بر ميدارد.
دكتر صفري
لبخند به لب
نگاهم ميكند.
ـ
بالاخره بنر
رو خورد يا
نه؟
ـ نه،
گیاهخوار
شده، بهخاطر
گرمايش جهاني
ميخندد.
ـ بگو
ببينم چه كردي.
موضوع
تحقيق مدلسازی
آتشسوزیهای
طبيعي در
زيستگاه جغد
شاخدار در
محدوده پارك
ملي
فلوريداست.
مقاله را
ترجمه كردم.
برداشت خودم
را توضيح ميدهم.
صدا از بني
بشري در نميآد.
ـ
همين، يعني
لكه سبزها
احتمال كمتري
براي آتشسوزی
دارند، بايد
جغدها را
توجيه كنيم
خونه هاشون را
اونجا بسازن.
پوشه آبي
را ميبندم.
كلاس
تمام ميشود.
ساعت 10 است. 11
بايد ونك
باشم. سر طالقاني
تا وليعصر.
BRT تا
ونك، يك ربع
وقت چايي و
كيك. نه بروم
ونك بهتر است.
كيك و آب
پرتقال دستم
ميگيرم و ميروم
سمت خيابان.
دادگاه
خانواده،
مجتمع قضايي
خانواده. مگر
میشود زندگي
دو نفر را
قضاوت کرد؟
مگر آنکه براي
لحظهلحظه
شاهد داشته
باشي، تازه نه
فقط شاهد عيني،
بلکه شاهد
احساسي! که
آيا کاري که
انجامشده با
رضايت بوده يا
نه! وجدان
خيلي وقت است
کارکردش را از
دست داده. فکر
کن هر خانهای
دو تا شاهد
مثل ميل منار
داشته باشد که
اجازه حضور در
همه جا را
داشته باشند و
نيت زن و شوهر
را از هر کاري
بپرسند تا
مطمئن شوند:
-آيا
با رضايت آش
میپزید يا
مجبور شدهاید؟!!
غرغر
راننده تاكسي
و مسافرها
تمامي ندارد.
پيرزن كناريام
عصاره يك
زندگي اشرافي
بربادرفته
است. پالتوي
بهاره با
كمربند،
روسري كوچك
براق، عينك آفتابي
شيشه گرد گنده
قاب
كائوچويي، رژ
لب قرمز قرمز،
عصاي خراطي
شده و كيف
كوچك. از همه
مهمتر مغرور
و بیتوجه به
وقايع اطراف.
ـ
والله به خدا
كي اون جوری
بود، پيكان
قسطي ميخريديم.
بنزين مفت،
گوشت مفت، درس
مفت. الان آخ
ميگي بايد پول
بدي، دنده صد
تا يه غاز عوض
ميكني، هوا
كثيف، اعصاب
خورد،
ترافيك، سر 50
تومن هم بايد
با مسافر چونه
بزنم.
زمينه
سازي ميكند
تا كرايه 400 را
بي غرغر بگيرد.
ـ بله
آقا قدر
ندانستيم،
بنده خودم
مدير دبيرستان
دخترانه
بودم، شير
مجاني براي
تغذيه ميدادند،
موز ميدادند.
همه لباس فرم،
منظم، مرتب،
موها همه گيس
كرده. اون وقت
موقع انقلاب،
كيسه كيسه شير
ميريختيم دور،
كه اين بیلیاقتها
ميگفتند شير
از اسرائيل
نجسه. بقچهاي
ميپيچيدند
رو سرشون، شپش
ميزدن كه
حجاب
نگهدارنده
همينه، حقه ما
همين اوضاع
است. قدر شاه
را ندونستيم.
مملكت حساب
كتاب داشت.
شاکي
میشوم.
ـ بله
خانوم، مادرم
تعريف ميكرد
، همه چيز
مسئول داشته.
پيرزن
و راننده
تأیید ميكنند.
ـ بله
بله
ـ تمام
مشكلات را خود
شخص شاه حل ميكرد.
يه مشاور
داشته مخصوص
امور زنان
ـ بله
شهبانو فرح
خيلي فكر زنان
بودند، انقلاب
كردند توي اون
موقع.
نفس
تازه میکنم.
ـ بله
دخترهاي
ترشيده، زنهای
مطلقه، پیرزنهای
بيوه، یکییکی
ميرفتند
پرونده درست
ميكردند،
مشخصات شوهر
دلخواه را مينوشتند،
شاه بررسي میکرد.
ميداد
بگردند آدم
مناسب را پيدا
كنند. هيچ كس
بيشوهر نميموند،
شخص شاه
اونارو دست بهدست
ميداده، حتي
اگر مكان
نداشتند، توي
همون كاخ همه
بهشون اتاق ميداده،
حجله
اگر دختره
باكره بوده،
دستمال را خود
مادر شاه ميگرفته.
بله ...
قيافه
راننده و
پيرزن واقعاً
ديدني است.
ـ يه
باركي بگو شاه
جا...
استغفرالله
ـ بله
آقا، شاه هم!
پيرزن
دهانش
بازمانده،
كاش سكه داشتم
ميانداختم
توي دهانش.
شايد آهنگ ميزد
و قر ميداد.
سر
وليعصر پياده
ميشوم.
BRT نسبتاً
خلوت است.
يعني نفس ميشود
كشيد. توي
دايره
آكاردئوني ميايستم
با هر ترمز،
جلو عقب ميشوم
و لاي پرهها
گير ميكنم.
اتوبوس گازم
ميگيرد. توي
حال خودم ميروم.
ايستگاه ساعي
راننده ميخواهد
سبقت بگيرد،
يكهو
آمبولانس ميآيد
جلوش، با تمام
قوا ترمز ميكند.
با صورت پهن
ميشوم وسط
اتوبوس. داد و
بيداد همه در
ميآيد. دردم
گرفته اما
تكان نميخورم،
همان طور كه
افتادم ميمانم.
2-3 تا جوان دورم
جمع شدند،از
كفشهايشان پيداست
راننده بعد رد
و بدل كردن
فحش با آمبولانس
به لاين خودش
برميگردد.
صداي مسافرها
در ميآيد.
اگر قرار
باشد
ماساژ قلبي و
تنفس دهن به
دهن بدهند، من
اون پسره كه
كفشاش نايكه
رو ترجيح ميدهم.
اتوبوس
راه میافتد،
ونك پياده ميشوم.
لباسهایم را
در حد امكان
ميتكانم،
گرسنهام است.
يك ربع وقت
دارم.يك هايدا
ميخرم، نصفش
ميكند، تا
براي شام در
شرکت گرسنه
نمانم. توي
كيفم مياندازم
و ميروم سمت
مجتمع قضايي
ونك، دادگاه
خانواده. قبل
از ورود
موبايلم را
سايلنت میکنم
و در جورابم
جا ميدهم.
ـ سلام
ـ بله،
چي کارداری؟
ـ
دادگاه دارم،
وقت دارم.
ـ كدوم
شعبه؟
ـ 406
احضاريه
را نشان ميدهم.
ـ
خودتي؟
ـ بله
ـ قاضيات
هنوز نيومده دير
ميآد، كيفت
رو باز كن.
ميگردتم
و ميفرستدم
داخل.
غلغله
است، توي حياط
بوفه دارد.
لبه جدول مينشينم
و نصفه
ساندويچ و
نوشابه را ميخورم.
آخيش . سير ميشوم.
آفتاب كم كم
دارد گرم ميشود.
بايد جايي
پيدا كنم
بخوابم،
چشمهايم ميسوزد.
ميروم داخل
ساختمان،
شعبه را پيدا
ميكنم،
نزديك در يك
صندلي خالي
پيدا میکنم،
مينشينم،
تكيه ميدهم،
كولهام را
بغل ميكنم و
ميخوابم.
ـ
پاشو، پاشو،
الان ميافتي
خوب
با لگد
به كفشم ميزند،
تا كمر خم شدهام
به سمت چپ،
خواب خواب
بودم. كفش بچه
گانه پايش
است. دوست
نداشتم تا قبل
دادگاه بيدار
شوم. ديدن
اينهمه آدم
غمگين و
عصباني، بچه
هاي زرزرو،
مادرهاي
گريان و ... حالم
بد ميشود.
خفه ميشوم.
سعي میکنم
دوباره
بخوابم.
ـ
نخواب نخواب،
باز ميافتي
ها
صاحب
كفشها ول كن
نيست، نگاهش
ميكنم. 7-6 ساله
بايد باشد،
سفيد با
چشمهاي مشكي و
موهاي نسبتاً
بلند فر، كلهاش
مثل يك توپ
پشمي گردگرد
است. شلوار لي
و تيشرت راه
راه پوشيده.
ميخوام بغلش
كنم انقدر كه
خواستني است.
ـ تو هم
بابات ميخواد
مامانتو طلاخ
بده؟ تورم از
مدرسه آوردن؟
يخ ميزنم
نگاهش ميكنم.
ناگهان ميدود
به سويي..
ـ
آرتا، آرتا
نكن، داداشي
بيا
آرتا
را ميبينم،
جقجقه بچهاي
كه افتاده روي
زمين را
برداشته تكان
مي دهد و
مبهوت نگاهش
میکند،
انگار چيز
جديدي كشف
كرده، بازهم
تكانش مي دهد.
صاحب جقجقه
ونگ ميزند و
مادرش مات به
جلو نگاه میکند
و انگار توي
اين دنيا
نيست. برادر
بزرگ، جقجقه
را ميگيرد و
جلوي صاحبش
تكان ميدهد و
به دستش مي
دهد و ساكت ميشود.
دست آرتا را
ميگيرد و به
سمت من ميآيد.
موقع حرف زدن
به صورتش نگاه
میکند و
دستهايش را هم
تكان مي دهد.
آرتا هم با صداي
خفه و همان
علامتها جواب
مي دهد. انگار
آرتا نميشنود.
به من كه ميرسند
برق چمشهايش
را ميبينم.
روي گوش راستش
سمعك است و يك
سيم از سمعك به
دايره وصل
شده، دايره
اندازه سكه
پنجاه تومني
است و گويا به
سر آرتا
چسبيده. کپي
برادر بزرگه
است. فقط ريزهتر
است و موهاش
كوتاه كوتاه
.حتما به خاطر
كاشت حلزون
شنوايي است.
سمعك و گيرنده
با بند و گيره
به بقيه لباسش
وصل شده.
خواستني،
معصوم،
باهوش، و از
همه مهمتر رنج
كشيده. دلم مي
خواهد هر
دويشان را بغل
كنم، مادري
كنم، نازشان
كنم، قلبم
مچاله شده و
جايش درد ميكنه.
تف و لعنت به
همه. چرا نميفهمند؟
جاي من اينجا
نيست، جاي
آنها هم.
آرتا
دستم را آرام
ناز ميكند،
به خودم ميآيم.
صورتم خيس اشك
است. برادر
بزرگ بدو بدو
ميرود و از
روي ميز منشي
يكي از اتاقها
چندتا دستمال
كاغذي ميآورد.
دستهاي آرتا
توي دستم است.
برادر بزرگ ناشيانه
صورتم را خشك
ميكند، مشت
دستمال را توي
صورتم مي گيرد.
ـ فين
كن آفرين.
دختر خوب فين
كن جوجوهاي
دماغت بياد
بيرون.
مثل
مادرهاست. فين
ميكنم، تميز
ميكند. لبخند
ميزنم. كپه
دستمال را به
آرتا ميدهد و
به سطل زباله
اشاره ميكند،
او هم مثل
خرگوش جست و
خيز كنان ميرود.
ـ اسم
من آروينه،
اينم داداش
كوچيكمه،
آرتا. مامانم
نمي خواستش،
قرص خورد
بيفته، بجاش
كر شد.
تيره
پشتم يخ ميزند.
ـ كي
اينارو گفته
بهت؟
ـ هيچكي،
مامانم به
خالم ميگفت
من يواشكي
شنيدم. مامان
بابات كجان؟
ـ آره... آرتارو
خيلي دوست
داريا
ـ آره
خوب. مواظبشم.
اول هيچ چي
نميشنيد،
عمل كرد خلزود
كاشت، الان يه
كم ميشنوه،
باهاش حرف بزن.
دستهاي
آرتا را مي
گيرم.
ـ آرتا
قورباغه خوبه
يا مارمولك؟
چشمهايش
مي خندد.
ـ
گور......بگو
بغلش
ميكنم،
ـ
آفرين پسر گل.
تو قورباغه
مني
ـ من . .
اون آش ...
به مادرش
اشاره میکند،
ميخندم و با
انگشت به
دماغش ميزنم.
ـ اين
چيه؟ دماغ.... د ....
ما... غ... بگو
ـ تما.....
خ .... تماخ
بوسش
ميكنم.
ـ چشم
ـ جشم
آروين
ذوق ميكند از
تمرين با
آرتا. كاغذ
رسيد عابر
بانك از جيبم
در ميآورم و
قورباغه
كاغذي درست میکنم.
باز هم مي
گردم، 2 تا
قورباغه ديگر
هم ميسازم.
هر سه تا را
امتحان میکنم.
ميپرند.
ـ
بياين مسابقه
سه
تايي كف راهرو
قورباغه ها را
ميپرانيم و
خودمان هم
دنبالشان مي
جهيم، تا توي حياط.
همه جا را روي
سرمان
گذاشتيم.
نفس
زنان رسيديم
دم بوفه،
صورتهايمان
سرخ شده و عرق
كردهايم،
تشنهام است.
آرتا به پاي
آروين ميزند
و با دست اداي
آب خوردن از
ليوان را در
ميآورد.
ـ بگو
چي ميخواي؟
ـ آآ ... ب
نگاهي
به بوفه مياندازد.
ـ تو
پول داري آب
ميوه بخريم؟
ـ آره .
بيا
2 هزار
تومني مچاله
را میدهم.
يواشکي
موبايل را در
میآورم و
هزارتا عکس با
هم مي گيريم. دوباره
برمي گرديم
توي ساختمان
پشت در اتاق،
ساعت يك شده و
قاضي تازه
آمده است. 4 نفر
توي صف. خبري
از ننه باباي
اين دوتا
فرشته نيست،
چشمهايشان پر
خواب است. يك
نيمكت را خالي
ميكنم، كوله
ام را ميگذارم
و خودم كنارش
مي نشينم.
آرتا را بغل
ميكنم. خودش
سمعك را در ميآورد
و خاموش ميكند
گيرنده را هم
از روي سرش
جدا ميكند و
دست آروين ميدهد.
ـ
آروين تو هم بيا
اينجا، سرت رو
بذار روي كيف
من و دراز بكش
پاهايش
را جمع ميكند،
دستهايش را به
هم ميچسباند
و زير صورتش
ميگذارد،
آرتا سرش را
روي شانه ام
گذاشته، آرام لالايي
ميخوانم و با
موهاي آروين
بازي ميكنم.
ـ
داداشاتن؟
ـ آره.
ـ
مامان بابات
مي خوان
جداشن؟
ـ حال
ندارم باهات
حرف بزنم.
به
لالايي ادامه
ميدهم و آرتا
را جابجا ميكنم
توي بغلم.
دستم درد
گرفته بود.
قيافه نحس شوهرم
را ميبينم،
مردك ضعيف
پست، حالم بد
ميشود.
ـ نوبت
بعدي هنوز
نيومده،
اومدن بيرون
بيا تو سريع.
لج ميكنم.
ـ نه من
ميخوام سر
نوبت خودم برم
تو!
ـ به
درك.
داد ميزند.
آروين تكاني
ميخورد.
ـ گم شو
از جلو چشمم،
بچه رو بيدار
كردي.
دستم
را روي سرش ميگذارم
و نازش میکنم،
پدر و مادري
در كار نيست
گويا.
ـ
شماره شش!
شماره شش بيايد
تو
ـ پاشو
بيا
شوهرم
ميرود داخل،
نميروم،
تكان نميخورم.
منشي
ميآيد بيرون
ـ چرا
نميآي تو؟
ـ نميبيني
خوابند؟
ـ خوب
حالا چي؟ الاف
وايسيم تا
اينها بيدار
شن؟
اينبار
نوبت قاضي
است، مي ترسم
ازش، ته ريش
سياه سفيد
دارد. زير
چشمهايش گود و
سياه است. روي پيشانياش
پينه بسته.
ـ بچهها
تن؟
ـ نه
ـ بچه
كين؟
ـ نميدونم خسته
بودن
ـ خيلي
خوب.
به
منشي اشاره ميكند
ـ بيا
كمكش كن اينها
رو بيار تو.
روي مبل دفتر
بذارشون.
منشي
شاخ درآورده.
با احتياط
آروين را بغل
ميكند. به
سختي پا ميشوم
و دنبالش راه
ميافتم. پشت
اتاق دادگاه،
دفتر قاضي
است. آرام ميگذارمشان
روي مبل، كت
قاضي را از
جالباسي بر ميدارم
روي آروين ميكشم.
به منشي اشاره
ميكنم
ـ كتت
رو بده بچه يخ
ميكنه.
كوله
را از روي
نيمكت برميدارم.
پوشه نارنجي
را بيرون ميكشم.
باز ميكنم.
ـ خوب
آقاي جوان،
شما چكار به
كار اين خانم
مهربان داري؟
شما يه جوري
دادخواست پر
كردي كه منتظر
هندجيگرخوار
بودم. خانم به
اين محجبهگي،
نجيبي،
مهرباني، چه
ايرادي دارد
درس بخواند؟
ـ حاج
آقا من مخالف
تحصيل ايشون
هستم، دانشگاه
باعث شد زندگي
ما از هم
بپاچد. ايشون
از وقتي رفته
دانشگاه
هوايي شده.
پوشه
را ورق ميزنم.
يادداشتهاي
وكيلم را پيدا
ميكنم.
ـ شما
چه مدركي
داري؟ شاهدي
داري؟ چه
دليلي واسه
حرفت داري؟
ـ حاج
آقا ايشون مهر
رفته
دانشگاه،
آبان از خونه
قهر كرده رفته
خوابگاه بدون
رضايت من.
ـ شما
چرا فروردين
شكايت كردي
خوب؟ همون
موقع شكايت ميكردي.
ـ فكر
كردم درست ميشه.
ـ چي
درست ميشه؟
شما يا مخالفي
يا موافق.
دليل هم كه
نداري. خانم
شما چي ميگي؟
ـ آقاي
قاضي، ما وقتي
آشنا شديم
جفتمون دانشجوي
ليسانس
بوديم،
همكلاس بوديم.
وقتي نامزد كرديم
ايشون فوق
ليسانس قبول
شد، ساري. يه
سال بعد عروسي
كرديم رفتيم
خونه خودمون،
آقا هنوز
دانشجو بود.
همه كاري كردم
كه دكتر قبول
بشه، كار
كردم، كار خونه
كردم، كارت
امتحانشو
خودم گرفتم،
تا آقا قبول
شد. خودم هم
فوق قبول شدم.
حالا خودش
دانشجوي همون
دانشگاه،
اونوقت چطور
واسه خودش خوبه،
واسه من بده؟
تازه من خيلي
هم دانشجوي
خوبي ام.
ـ آقاي
قاضي
زندگيمون
پاشيد، من
راضي نبودم.
سرم را
روي پوشه خم
ميكنم و
دستخط خرچنگ
قورباغه وكيل
را ميخوانم.
صحنه تشويق
دکتر صفري توي
ذهنم مي آيد،
کيفور ميشوم
و لبخند مي
زنم.
ـ
اولاً،
دفترچه شركت
در كنكور را
خود ايشون
خريده، اينم
قبض پست با
امضاي
ايشون.ثانياً،
هزينه ثبت نام
و وديعه كارت
تغذيه رو
خودشون دادن،
اينم قبضش.
ثالثاً، 30000
تومان وديعه
خوابگاه رو هم
خود ايشون
دادن توي آبان
ماه، اينم
قبضش. رشته من
هم مقاربتي با
شان جامعه
نداره
قاضي
لبخند ميزند.
ـ بله
رشته شما
مغايرتي با
شوون
خانوادگي نداره،
خوب آقاي
دكتر، فكر
كردي چون
مردي، همه چي
دست تو؟ آنقدر
آدم ميآد
اينجا دكتر،
مهندس، ... يه
فوق ليسانس
قبول شدن كه
ديگه تغيير و
گم كردن و
لطمه به زندگي
حساب نميشه.
مثل تخم تر
تيزك همه جا
دكتر ريخته.
لبخند
ميزنم.
ـ من
دكترم آقا!
يعني چي اين
حرفها؟ من
شخصيت دارم
واسه خودم.
ـ برو
برادر من. با
اين كارها و
شكايتها به
جايي نميرسي،
برو قدر زنت
رو بدون.
دادخواست شما
وارد نيست.
اصل حكم رو هم
برات ميفرستم.
ـ مرسي
قاضي جون
پوشه
را ميبندم و
توي كيفم ميگذارم.
زبانم را درميآورم
براي مردك و
شكلک درميآورم.
ذوق دارم.
ـ خانم
جوان، حالا ما
با اين دو
فرشته
خوابيده چه
كنيم؟
ـ
بذارين
بخوابن حاج
آقا. خستهاند،
بگين منشي تون
واسشون ناهار
بگيره. خيلي ماهن.
خيلي گناه
دارن. كوچيكه
كر بوده تازه
عمل كرده. ننه
باباشون هم كه
معلوم نيست
كجان.
پوشه
را جمع میکنم
و توي کوله جا
میدهم و تا
حيات ميدوم.
از ون
متنفرم،
مخصوصاً ونهاي
ونك- آرياشهر.
اما مجبورم.
ديرم شده،
رئيس شاكي ميشه
دوباره. آدمها
را ميَشمارم
توي همين ون
جا ميشوم
ميرم سر صف.
ـ من
آخر پياده ميشم،
بذارين برم ته
ته ته.
ميتپم
روي آخرين
صندلي آخرين
رديف، پنجره
را باز ميكنم،هر
چند دادگاه
خوب برگذار
شده، بيحوصلهام. Mp3 را در ميآورم،
آلبوم حال ما
را باز ميكنم.
آهنگهاي
دلخواه اين
روزهاي من
است. عليرضا
قرباني
انتخاب ميكنم:
وقتي
زمين ناز تو
را. در
آسمانها ميكشيد...
چشمهايم
را ميبندم.
ـ
ببخشيد!
با
چنان قدرتي
خودش را پرت
كرد روي صندلي
كه كل ون تكان
خورد.35-40 ساله،
كارمند،
احتمالاً مهندس.
از خود مطمئن
و عينكي. خودم
را جمع و
جورتر ميكنم.
ـ ميخواين
نصف بقيه
صندليام رو
هم بدهم
بهتون، خودم
پياده بشم؟
تعجب
ميكند. بعد
با پته پته ميگويد.
ـ
ببخشيد.
بفرمائيد
و خودش
را جمع ميكند.
هدفونها را
دوباره ميزنم،
نمي توانم
چشمهايم را
ببندم ديگر،
ون راه ميافتد.
خيلي ترافيك
نيست. آقاي
كناري هي سر
ميكشه تو
صفحه Mp3 به
روي خودم نميآورم.
باز هم سعي
دارد صفحهاش
را بخواند. يك
لنگه هدفون را
در ميآرم و
تعارفش ميكنم،
خشكش ميزند.
ـ بيا
با هم گوش
كنيم.
لبخند
فرشته وار
(نميدوني چه
نقشه اي برات
كشيدم.)آهنگ
كه تمام شد،
آلبوم را عوض
ميكنم. شاهين
نجفي! ها ها ها
...آهنگها را به
سليقه خودم از
مودب به بي
ادب مرتب
كردم. يعني از
وطن و صانع
شروع ميشود
تا .... واقعاً
چهره اش ديدني
ميشود كاش
دوربين داشتم.
2-3 تا آهنگ اول
تقريبا خوب
هستند، گاهي
سرش را با
آهنگ تكان ميدهد
و زير لب
همخواني ميكند.
كم كم خواننده
وارد محدوده
زير 18 سال ميشود.
موقع گفتن
كلمات ركيك،
مردك بچاره
تكاني مي خورد
و گلويش را
صاف میکند.
جرات ندارد
سرش را
برگرداند،
خوشحالم. به
اشرفي
اصفهاني
رسيديم . نوبت
پارتي سياسي
است، صورت
بينوا مثل لبو
شده، عرق از
كنار ابرويش
جاري است. پشت
چراغ قرمز
سازمان آب
هستيم كه
مطربان وطن
فروش شروع ميشود. از لذت
در آسمانها
هستم! هر از
چند گاهي يك
هيه ه ه
شديد مي كشد
و با دست جلوي دهنش
را ميگيرد.
آنقدر خشكش
زده كه حتي
نمي تواند
هدفون را از
گوشش بيرون
بياورد.
بيچاره!
رسيديم،
سر سيم هدفون
را ميكشم و Mp3 را جمع ميكنم.
آب دهانش را
به سختي قورت
ميدهد. به
سرعت پياده ميشود،
بقيه پولش را
نميگيرد و ميرود.
خيلي كيف داد.
خيلي
از
كنار بانك ملت
تا دم شركت
جدول سيماني
است، حاشيه
جوب. دفعه قبل
ركوردم 42 جدول
بدون سقوط بود.
امروز عجله دارم.
سر سي ميافتم.
ـ باز
كن رئيس. منم Sam
ـ سلام
حسابي
تابستون كردي
رئيس! مگه بچه
ها نيستند كه
با ركابي ميگردي؟
ـ سلام Sam ،
نه صبحي ها
رفتن. بقيه هم
زود كه بيان.
فرخ كه زنش
داره ميزاد،
نميآيد!!
اسماعيل هم
رفته مو
بكاره! عبدي،
الله مراد،
علي صفري
ممكنه بيان.
ـ مو
بكاره؟ نصف
نمك اسماعيل
به كله كچلش
بود! زنش
دستور داده؟
ـ بله،
ازدواج انسان
را به شكر
خوردن مياندازد.
چه قبل، چه در
حين، چه بعد!
واسه همينه كه
من فراريام.
شركت
در حقيقت خانه
رئيس هم هست
كه 4-5 سال از من بزرگتر
است. خانه دو
خوابه است. يك
خواب را هم
كرده اتاق
مدير عامل كه
خودش باشد.
هال و پذيرايي
را هم ميز و
كتابخانه و
كامپيوتر
چيده و 3
تا كارمند
دائم دارد. به
اضافه كلي كارشناس
كه پروژهاي
كار ميكنند و
اكثراً از
همكلاسي هاي
دانشگاه
هستند.
ـ تو
چرا مثل دختر
دبيرستاني ها
اومدي؟ اين مقنعه
و مانتو چيه؟
ـ رفيق
شفيقتون
احضاريه
فرستاده بود
خوابگاه،
دادگاه
داشتم،ا الان
هم از اونجا
ميام.
ـ ا...
رفيق شفيق كه
از وقتي فهميد
بهت كار دادم،
قهر كرده و
تحويلم نميگيره.
ـ
مرتيكه بي
ظرفيت! يادش
رفته پليور
قسطي ميخريد،
شناسنامهاش
را گرو ميذاشت!
اينم دوست بود
تو انتخاب
كردي؟
ـ اينم
شوهر بود تو
كردي؟ آخرش من
نفهميدم تو چرا
زنش شدي؟ بعدم
تا 6 سال باهاش
زندگي كردي!
ـ والا
اين روزها كه
خودمم شديداً
به اين موضوع
فكر ميكنم و
نمي فهمم چرا
واقعاً زنش
شدم.
ـ بكن
مقنعه تو، دلم
گرفت! روسري
كه داري اينجا؟
ـ آره،
الان عوض ميكنم.
ـ
ويسكي ميخوري؟
ـ آخرش
منو الكلي ميكني!
آره.. بايخ...
بدون نوشابه...
پشت
ميز آشپزخانه
مينشينم.
ليون ويسكي
روبرويم است.
رئيس سعي دارد
مزه جور كند،
خيار شور،
پسته ...ويسكي
سرد سرد است،
ديواره
بيروني عرق
كرده و دانه
هاي آب مثل
ياقوت زرد ميدرخشند.
آرام آرام
تكانش ميدهم
و از صداي
برخورد يخ به
ليوان كيف میکنم،
فكر ميكنم.
به روزهاي
گذشته، به
سالهاي گذشته.
ـ حالا
ميخواي چكار
كني؟
ليوان
را به ليوانش
ميزنم، يك
جرعه سر ميكشم،
سرد و تلخ،
صورتم جمع ميشود.
ـ اي ...
آخه چرا انقدر
تلخه؟ چي رو
چكار كنم؟
ـ چون
اگه شيرين
باشه، همه
دنيا مست مي
كنن! زندگيتو.
ـ از من
ميپرسي؟ اگه
دست من بود كه
الان 2 سال بود
جدا شده بوديم.
ـ خوب
اينو بهش حالي
كن.
ـ
سخته، نميخواد
بفهمه. ميخواد
ثابت كنه
مرده. ميدوني
رئيس، جنگ با
آدم ضعيف خيلي
خطرناك تر از
آدم قويه،
ضعيف واسه
اينكه ثابت
كنه قويه، هر
كار و هر
نامردي ميكنه،
اين آقا هم
الان داره از
تمام
اهرمهايي كه
داره استفاده
ميكنه.
پرونده درست
كردن تو
دانشگاه، عدم
تمكين،
ممانعت از
تحصيل، طلاق
ندادن، ميخواد
زجر كشم كنه.
ـ
مهريه چي؟ نميذاري
اجرا؟
چندتاست؟
ـ 1000 تا،
اونم خدا مادرم
رو نگهداره كه
سر هر چي
كوتاه اومد،
رو اين يكي
پافشاري كرد.
آخرين حربه
همينه، اگر
راضي نشه مثل
آدم طلاق بده،
مجبورم مهرو
بذارم اجرا،
اونم كه ترجيح
ميده بميره تا
يك قرون نده.
نداره هم كه
بده. بايد از
زندان
بترسونمش.
ـ خوب
چرا اينكارو
زودتر نميكني؟
ـ بذار
حسابي هر كاري
كه مي تونه
بكنه، خسته كه
شد اونوقت.
ليوان
ويسكي خالي
شده.
ـ ميخوري
باز؟
ـ آره
گرم
شدهام.
ـ ميدوني
چيه رئيس؟
گاهي وقتا
نقشه قتلشو ميكشم،
راههاي تر و
تميز كه هيچ
اثري بجا
نمونه ازم،
تصادف، سم،
برق، اما ميترسم!
چون ميدونم
به عنوان
اولين مضنون
دستگيرم ميكنند.
اثبات بيگناهي
زن هم توي اين
كشور، از كره
كردن خر نره سخت
تره. تا بياي
بگي آقا من
نبودم (حتي
اگر باشي) 4-5 سال
بايد آب خنك
بخوري.
سرم
سنگين ميشود،
ليوان سوم را
هم خالي
كرديم،
خميازه ميكشم.
ـ رئيس
من خوابمه
ـ برو
بگير اتاق من
بخواب، بچه ها
كه فعلاً
نميان. منم ميشينم
پاي پروژه
خراسان، 1
ساعتي ميتوني
بخوابي سرحال
بياي.
ـ مرسي
.فعلاً
با كله
توي تخت ميافتم.
فقط ميتوانم
موبايل را
براي 1 ساعت
ديگر كوك كنم.
ياد عكسهاي
آرتا و آروين
ميافتم. بچه
هاي من ....
لينگ لينگ لينگ لينگ لينگ
ـ Sam تو
رو به ارواح
رفتگانت، اون
آلارم رو
خاموش كن، تو
كه بيدار نميشي،
چرا آخه همه
ساختمونو را
زابه راه ميكني؟نيم
ساعته هر 5
دقيقه داره ميزنه
تو سر خودش!
پاشو ديگه
ـ
پاشدم رئيس
دست و
صورتم را با
دستمال كاغذي
خشك ميكنم،
كولهام را
باز ميكنم،
پوشه سبز را
بيرون ميكشم.
نقشهها،
گزارشها،
اظهار
نظرپاسخ
سوالات ... چك
ليست كارها CD ها همه را روي
ميز ميگذارم.
ـ خوب،
اوضاع در چه
حاليه؟ كجاي
كاريم؟
ـ با
دهقان تماس
گرفتم،
اطلاعات 2 سال
اخير را برامون
ايميل كرد كه
به روز باشيم.
نقشه هاي 3D 1:25000 با
فرمت SHP رو
طبق شماره ها
از سازمان
نقشه برداري
خريدم. فقط 2 تا
شيت كم داشت،
مال مناطق
مرزي. عكسهاي
هوايي سال 49 هم
از مركز
جغرافيايي
نيروي مسلح سفارش
دادم. اطلاعات
كشاورزي
جنگلداري هم
در سايت آمار
در حد شهرستان
تا سال 86 در
دسترس است. براي
دهستانها و
تاريخ امسال
بايد
شناسنامه
آباديها را
بخريم. 42 تا ده
داريم. حدود 1500000
قيمت داده هاي
جمعيتي فقط!
محصولات
كشاورزي
بماند، البته
اين پول رو
كارفرما ميده.
يعني بايد
بخريم،
فاكتور بديم
بهشون تا پولشو
بدن. مهندس حق
علي هم گفت
اقتصادي
اجتماعي رو
تموم كرده،
مونده بازديد
ميداني،
اطلاعات
هواشناسي رو
هم از سازمان
درخواست كردم.
ـ Sam دوستت
دارم، واقعاً
اگر 2 تا
كارمند مثل تو
داشتم، تا
حالا 100 تا شركت
زده بودم.
ـ من يه
دونهام رئيس!
خدا بعد از
اينكه منو خلق
كرد انقدر تعجب
كرد كه
فرمولاسيون
يادش رفت. از
اون موقع تا
حالا داره
اتود ميزنه
يكي ديگه مثل
من توليد كنه،
نشده.
ـ
واقعاً
نقشهها
را توي
كامپيوتر باز
میکنم. صفحات
رو كنار هم ميچينم
و مرز محدوده
مطالعاتي را
روي نقشهها
ميكشم. حوضه
آبخيز مثل يک
اسپرم قردار
است، بالا گرد
و پهن، بعد
يکهو باريک میشود
و توي دره ها
پيچ مي خورد.
ساعت
نزديك 8 شب است.
هوا رو به
تاريكي است.
ـ رئيس
من ديگه بايد
برم، ساعت 9
درها رو ميبندند.
پوشه
را با
متعلقاتش مي
چپانم توي
کوله، اَه. سس
ساندويچ
بيرون زده و
همه چيز را به
گه کشيده.
گه! شب
گه!
ـ باشه.
وايسا ميرسونمت.
ـ ميرم
خودم.
ـ نه،
منم بايد برم
خونه عمهام،
سر راهم ميذارمت
خوابگاه.
ـ
اومديم
خواستي دختر
سوار کني،
اونوقت پرتم مي
کني وسط
خيابون!
ـ اي
بابا، من
مدتهاست
منتظرم يکي
واسم بوق بزنه
سوار شم!
منتها با اين
قيافه بعيد مي
دونم کسي بهم
محل بذاره!
ـ دوست
دارم توي
ماشين بيدار
بمانم، اما
چشمهايم به
زور باز ميشوند،
كامپيوتر
پدرشان را
درآورده.
ـ
خداحافظ رئيس
جان
ـ
خداحافظ Sam ، فردا ميبينمت،
راستي پول نميخواي؟
ـ هنوز
نه
كارت
ورود را نشان
نگهبان ميدهم
و وارد
خوابگاه ميشوم.
كتاني
هاي آديداس را
هم بدون باز
كردن بند در پايم
بيرون ميآورم،
جورابهايم را
هم توي همانها
ميگذارم بس
كه بو ميدهند.
وارد اتاق ميشوم،
بچه ها نيستند
حتما سالن
تلويزيون
اند، بهتر،
خستهام. لباس¬ها را ميكنم
و روي لبه تخت
پرت ميكنم.
كوله را باز
میکنم، حلقه
را توي جيب
مخفي جا میدهم.
پوشه هاي سسي
را درميآورم
به موکت
ميمالم تا
تميز شوند و
طبقه پايين
كمد جا ميدهم.
آبي، نارنجي،
سبز...
دست و
صورت و پاهايم
را ميشورم،
توي آئينه
صورت كي مكي
خستهام را ميبينم
كه چشمهايش
برق ميزند.
همان چشمهايي
كه زيرشان گود
افتاده و سفيديشان
سرخ سرخ است.
شيشکي ميبندم
و يك مشت آب
توي آئينه ميپاشم.