تابوت
آخرین برگِ
حاج داوود
سند
مقاومت زنان
زندانی
قزلحصار
گفتاری
از: نازلی
پرتوی زندانی
سیاسی دهه شصت
قبر، قیامت،
جعبه حاج
داوود رحمانی
سند
مقاومت زنان
زندانی
قزلحصار
گفتاری
از: نازلی
پرتوی زندانی
سیاسی دهه شصت
در
کلاب هاوس
توضیح
ضرور
طی
روز های گذشته
به این سو،به
درک واصل شدن
حاج داوود
رحمانی؛ از
کائنات ارضی
وسماوی دهه
شصت زندان
قزلحصار،موجی
ازروشدن
خاطرات تلخ آن
سال هایِ جان
سخت را درسطح
شبکه های
مجازی بدل به
خواندنی ترین
مطالب خیل
وسیع
دادخواهان دهه
شصت نمود
حاج
داوود که خود
را خالق
"قبر"،
"قیامت" و به قول
خویش به اصلاح
"دستگاه آدم
سازی » اعلام
داشت تا
مقاومت زنان
زندانی را در
هم بشکندو جسد
مرده خود را
به کائنات
نظام بنمایاند
.
خود
در " کابوس
وحشت" گیرکرد
و مُرد ، آنهم
چه مُردنی که
از هر طرف ،
مادران و
پدران ،
همسران و
فرزندان
دادخواه
دارند، لعنتش
می کنند
وحاکمان داغ و
درفش نیز برای
جسد به درک
واصل شده است
او " فضیلت
اخلاقی " می
تراشند .
حاشا
که زنده و
مرده او به
دهشاهی نمی
ارزد و افسوس
که از محاکمه
خیل وسیع ما
جان بدر برد.
رفیق
نازلی پرتوی ،
رفیق سالیان
ما، روز
سه شنبه ۴
آبان ۱۴۰۰
برابر با ۲۶
اکتبر ۲۰۲۱ در
کلاب هاوس
دادگاه حمید
عباسی (نوری)
در فاصله
استراحت
ناهار
یادداشت زیر
را برای جمع
وسیعی ادا
نمود.
بیان
نوشته به زبان
گفتاری است که
من بدون کمترین
دستی در آن
عینا به
انتشارش
اقدام می کند
از
رفیق نازلی ،
نهایت تشکر را
دارم که
اعتماد نمود و
نوشته بس
صمیانه اش را
در اختیا رمن
گذاشت .
با
احترام
امیر
جواهری
لنگرودی
..................................................
تابوت
آخرین برگِ
حاج داوود
سلام
اسم من نازلی
پرتوی هست.
در سال
۱۳۶۱ یعنی
وقتی ۲۶ سالم
بود در ارتباط
با جریان
اتحاد
مبارزان
کمونیست
دستگیر شدم. و
زمستون سال ۶۹
بعد از ۸ سال و
چند ماه آزاد
شدم. امروز میخوام
از تجربهٔ ۶
ماهه خودم از
شکنجهٔ تابوت
براتون حرف
بزنم. من در
اوایل زمستون
۶۲ به همراه
یکی از دوستان
و همبندیهام
پروانه، از
زندان اوین به
زندان قزلحصار
برده شدیم و
از آنجا هم
مستقیما
بردنمون و در
تابوت نشوندن.
تابوت ابداعی
حاجی داود
رحمانی، رئیس
زندان قزلحصار
بود که در
بیرحمی لنگه
نداشت. تابوت
را حاج داوود
از سر استیصال
ابداع کرده
بود. چون واقعا
از دستِ
اعتراضات و
مقاومتهای
زندانیان زن
به تنگ اومده
بود. در واقع
تابوت آخرین
برگِ حاج
داوود، برای
درهم شکستنِ مقاومت
زندانیا بود.
در خاطرات و
ادبیات
زندان، تابوت
با اسامی
مختلف بکار
برده شده که
معروفترین
هاشان "قبر"،
"قیامت"،
"جعبه" و
"دستگاه" است.
خودِ حاجی بهش
میگفت
«دستگاه آدم
سازی!»
احتمالا
شماها با شکل
و ساختمان
تابوت آشنا هستید.
چند بار ماکتش
ساخته شده و
تصویر و نقاشی
آن هم منتشر
شده. اما خیلی
کوتاه سعی میکنم
شکل تابوت رو
براتون توصیف
بکنم. یک مکعب
مستطیل بدون
سقف را در نظر
بگیرید (بطول
حدود ۲ متر و عرض
و ارتفاع حدود
۸۰ سانت) که
قاعده اش کف
بتونی زمین
باشه و یک ضلع
کوتاهش دیوار
بتونی، و ضلع
کوتاه دیگه
باز باشه که
بشه از آن
برای رفت و
آمد استفاده
کرد. توی هر
تابوت یک
زندانی با
چادر و چشمبند
مینشست. نحوه
نشوندن
زندونیها هم
زیگزایکی بود.
یعنی زندانی
اول نزدیک دیوار
و زندانی
بعدی، طرف
بیرونِ تخت
کناری مینشست
تا نتونن باهم
تماس و
ارتباطی
داشته باشن.
پایهای
ترین قانون
تابوت این بود
که باید در
سکوت مطلق و
بی حرکت باشی.
از ۷ صبح تا ۱۰
شب زیرنظر
نگهبانهایی
که معمولا از
زندانیان
تواب بودند،
می نشستیم. از
۱۰ شب تا ۷ هم
صبح اجازه
داشتیم روی کفِ
سرد بتونی،
روی همان پتوی
کهنه دراز
بکشیم! آنهم
با چشمبند.
حاج
داوود معمولا
چند بار در
روز برای
بازرسی میاومد
تا گزارش توابهای
نگهبان را
بشنوه! «این
یکی وقت
غذاخوردن قاشقش
رو به بشقاب
زد و صدا در
آورد!»، «اون
یکی توی خواب
حرف زد و خودش
را به دیواره
تابوت زد و
سروصدا کرد!»،
بعدش حاجی میرفت
سروقت زندونی
و حسابش را میرسید!
یادمه چند بار
خود من با
ضربه نگهبانِ
به سرم از
خواب بیدار
شدم و بعد
فهمیدم که
ظاهرا دستم یا
بدنم هنگام
غلط زدن به
تخته تابوت
خورده و
باصطلاح صدا
درآوردهام !
یکبار
یادمه که پایم
خواب رفته
بود. آروم
شروع کردم به
تکون دادنش که
نگهبان دید و
به حاجی گزارش
کرد. اون هم
اومد سراغم و
با آن لهجه
خاص لاتی اش
گفت: حالا برام
ورزش هم میکنی!
و بعد چنان با
مشت بر فرق
سرم کوبید که
از چشام ستاره
پرید! درست
مثل کارتونهای
والت دیسنی!
یکبار
هم یادمه که
از خمیر نونی
که برای صبحانه
داده بودند،
گُل درست کرده
بودم. نگهبان
اونو ازم گرفت
و به حاجی داد.
خیلی عصبانی
شد. مثل گرگ
زخمی بود. در
حالیکه با مشت
و لگد بر سر و
کمرم میزد،
میگفت:
«اینجا
نشوندمت آدم
بشی. نه اینکه
بشینی و گل
بسازی». بعد با
همان لحن لاتی
گفت: «حالا برو
دلتو خوش کن
که پوتینم
آمریکاییه و
تو هم داری
مبارزه ضدامپریالیستی
میکنی. نخیر!
این پوتین مال
کفش ملی
خودمونه»!
گاهی
میاومد و
ادای یک آدم
خیرخواه را
درمیآورد و
میگفت: «حیف
گل رویتان
نیست اینجا
نشستهاید.
پاشید برید
خونوادهای
تشکیل بدید،
بچه بیارید.» و
وقتی با بیاعتنایی
و مقاومت
زندانیان
روبرو میشد
با عصبانیت میگفت:
«به جهنم!
آنقدر اینجا
بشینید که
زیرتان علف
سبز بشه!»
تصور
بکنید که بعد
از چند روز،
چند هفته و
چند ماه نشستن
در تابوت،
آنهم با
شرایطی که
توصیفش رو
کردم، چه
بلایی سر آدم
میاد: همه
عضلات، مفاصل،
حواس پنچگانه
و حافظه شروع
به،، از کار
افتادن میکنن،
چشمها قدرت
بیناییشون
را از دست میدن،
دندونها لق
میشن، تارهای
صوتی قابلیت
ارتعاششان
را از دست میدن
و خلاصه همه
جای بدن شروع
میکنه به درد
گرفتن. ولی
چیزی که درد و
فشار جسمی
تابوت را چند
برابر میکرد
بلندگوی سالن
بود که دائما
مشغول پخش
قرآن، دعاهای
مختلفه ندبه و
کمیل، روضه
خوانیهای
آهنگران و یا
مصاحبه های
توابین و گریه
و ناله اونا
بود؛ اون هم
با صدای خیلی
بلند و گوشخراش
که واقعا
اعصاب را
داغون میکرد.
یه چیز
آزاردهندهٔ
دیگر، تواب ها
بودند. هیچ
وقت نعرههای
یکی از اونا
به نام سیبا
از یادم نمیبرم.
با افتخار میگفت
که تواب شده،
و میخواد
انقلابی در
توابیت ایجاد
کنه و با آب و تاب
از نهج
البلاغه نقل
قول میآورد و
زندانیان را
تشویق میکرد
که اونو
بخونن. یکی
دیگه، "هما
کلهری" بود که
آنقدر در اذیت
و آزاد زندانی
ها سنگ تمام گذاشت
که حاج داوود
او را بعنوان
مسئول بند
سرموضعی ها
انتخاب کرد.
همین " هما"
اخیرا خاطرات
(یا بقولی
جعلیاتش) را
منتشر کرده و
من هم نقدی
روش نوشتم که
در سایتهای
فارسی هست.
روزی ۳
بار به ما غذا
میدادن و ۳
بار هم اجازه
رفتن به
دستشویی
داشتیم. البته
زمانش خیلی کوتاه
بود. شاید چند
دقیقه. اگر هم
خارج از وقت های
تعیین شده،
زندانی تشنه
می شد، یا
نیاز پیدا میکرد
به توالت بره
و یا خونریزی
ماهیانه داشت،
باید همونجا
بیصدا و بیحرکت
مینشست تا
وقت توالت
رفتنش برسه!
فقط در
دستشویی و تو
همون چند
دقیقه بود که
میتونستیم چشمبند
رو برداریم.
حدودا هر یک
هفته ۱۰ روز
یکبار، آنهم
حدود یکربع
وقت میدادن
تا هم خودمون
و هم لباس
هامون را
بشوریم.
یادمه
وقتی داخل
دستشویی
بودم، وقتی
شیر آب باز
بود، چند کلمهای
با خودم حرف
میزدم تا صدای
خودمو بشنوم
«سلام، چطوری؟
من حالم خوبه!»
ولی صدام بگوش
خودم خیلی
عجیب و غریبه
به نظر میومد! گوشه
بالای محوطه
دستشویی یک
پنجره کوچیک
بود که از
اونجا میشد
گوشهای از
آسمون و نوک
شاخههای یک
درخت رو دید. و
چه زیبا بود.
یک بار که داشتم
از پنجره به
برگهای سبز
تازه دراومده
درخت نگاه میکردم
نگهبان سر
رسید و سرم
داد زد که
داری از فرصت
سوءاستفاده
میکنی و
بیرون را دید
میزنی؟! بعد
هم با عصبانیت
منو بیرون
کشید و به تابوت
برد. همیشه
وقتی اون جمله
اش را بیاد میآرم
میخندم میگیره!
«از فرصت سوءاستفاده
میکنی و
بیرون را دید
میزنی؟!»
بهرحال
تابوت ها از
حدود آبان
۱۳۶۲ تا اواخر
تیر ماه سال
۱۳۶۳ در زندان
قزل حصار
برقرار
ماندند و بعد
از برکناری
(یا درستتر
بگم جابجایی
حاج داوود)
جمع شدند.
به نظر
من تجربهٔ
تابوت صرفا یک
لکهٔ ننگِ
بزرگ بر
پیشانی حاج
داوود و
جمهوری
اسلامی نبود،
بلکه در تاریخ
مبارزه سیاسی
به عنوان یک
نقطهٔ اوجِ
مبارزاتی هم
ثبت شده.
واقعا خود حاج
داوود باورش
نمی شد که عدهای
از زنان
زندانی
توانسته
باشند شرایط
وحشتناک
تابوت را تا
ماهها تحمل
کنند.
اینها
را برای نمونه
نقل کردم تا
بگم که اگر دستگاه
تواب سازی
حاجی امثال
هما کلهر را
به همکاران
رژیم تبدیل
کرد، اما نه
تنها نتونست
نفس مقاومت را
بشکنه بلکه واقعا
به عجز و
استیصال رسید.
واقعیت
اینه که تحمل
شرایط تابوت
اصلا آسان نبود.
درواقع
اکثریت کسانی
که در تابوت
نشانده شدند
بعد از چند
هفته یا چند
ماه، توانِ
مقاومت را از
دست دادند،
بودند کسانی
که تعادل
روانیشون
رو از دست
دادند، و
آنهایی که به
درجات مختلف تواب
شدند و همکاری
کردند. عده
زیادی هم
بردیدند و
کاملا و یا
موقتا دست از
مبارزه
کشیدند، ولی
به همکاری با
رژیم، یا نگهبانی
و جاسوسی تن
درندادند. ما
آنها رو، هم
آنموقع درک
کردیم و هم
امروز درک میکنیم.
این شاید یکی
از دلایلی
باشه که کم
درمورد تابوت
گفته شده و
حتی بخشی از
جنایات تابوت
تا به امروز
ناگفته مونده.
بهرحال عدهای
از جمله من و
پروانه،
تونستیم تا
آخرین روز
برچیده شدن
تابوتها ـ که
برای ما حدود
شش ماه طول
کشید ـ مقاومت
کنیم و در این
مبارزه پوزه حاج
داوود را به
خاک بمالیم و
جدا شکستش
بدیم و داغ
تسلیم را بر
دل خودش و
همپالکیهاش
بذاریم!!
دلم می
خواد حرفامو
با نقل خاطرهٔ
لو رفتن گنجینه
شعرهام تموم
کنم! من عاشق
شعر بودم و
هستم. بالاخص
شعرهای شاملو
میتونست
احساساتم رو
به بهترین
شکلی بیان
کنه. برای
همین همیشه
دنبال جمع
کردن و
یادداشت کردن
شعرها بودم و
روی یک ورق
کاغذی که
گنجینه شعرام
بود ریزنویسی
میکردم. این
ورق کاغذ را
تا تابوت با
خودم داشتم. اینکه
چطور موفق شده
بودم اونو از
دست زندانبانا
و پست های
بارزسی مخفی
کنم، داستان
خودش را دارد
که ازش
میگذرم!..
خوندن این اشعار
به من روحیه و
قدرت می داد.
تو تابوت توی
جورابم
جاسازی کرده
بودم و یکبار
که درش آورده بودم
و داشتم از
زیر چشم بند
میخواندم،
تواب نگهبان
رسید و اونو
از دستم گرفت.
بعد هم به
حاجی گزارش
کرد و کتک
مفصلی خوردم. خیلی
از اون شعرها
را هنوز بخاطر
دارم. و یادم میاد
که مشغول
خوندن این شعر
شاملو بودم که
گنجینه ام لو
رفت:
هرگز
از مرگ
نهراسیدهام
اگرچه
دستانش از
ابتذال
شکنندهتر
بود.
هراسِ
من ــ باری ــ
همه از
مردن
در سرزمینیست
که مزدِ
گورکن
از
بهای آزادیِ
آدمی
افزون
باشد.
... اگر مرگ را
از این همه
ارزشی
بیشتر باشد
حاشا
حاشا که هرگز
از مرگ
هراسیده
باشم....
روز
و اوقات خوشی
برای همه تون
آرزو میکنم.