به
یاد دایی
امیرحسین
(حسین
حاج محسن)
پگاه
خاور:
به
یاد دایی
امیرحسین اش
(حسین حاج
محسن) ازسال
های خیلی دورش
سخن می گوید:
امیرجواهری
لنگرودی
توضیح :
دادخواهی
و شوق به
نوشتن و شنیدن
روایت ها، آنچنان
داغ های
چروکیده و
دلچرکین
دیروزی راهویدا
میسازدکه تو
گویی دادگاه
حمیدنوری(عباسی)
درسوئد،سکویی
می شود برای
دادخواهی
بعدی.
خاصه برای
نمای عمومی
نسلی که زندان
نکشیده ولی
درد زندان
پدران،
مادران
وعزیزان خود
را با خویشتن
خویش
داشته،بعدازسال
ها به سان زخمی
کهنه وزبان
نگشوده،به
یکباره
بازشده و رُخ می
نمایدوپرده
نویی درمیثاق
دادخواهی نسل
جوان جامعه ما
به جا می گذارد
.
کودکان
دیروزی جامعه
ما که هر یک به
فراخورموقعیت
خانواده گی
زندان رفته
های فامیل،
خودسختی
کشیدندوامروزدرپهنه
جامعه ویا
تبعید به
گزیرشان، رسالت
همراهی با نسل
مارا،همچنان
با خودحمل می
کنندوما
خودمان را
مدیون همه
اینان می
شناسیم.
باری درشهراستکهلم
پایتخت
سوئد،همچنان دادگاه
حمیدعباسی(نوری)
دادیارِزندانِ
گوهردشت
درکشتارِتابستانِ
خونینِ سال ۱۳۶۷
همچنان
ادامه دارد.
ما
درروزدوشنبه هیجدهم
اکتبر۲۰۲۱،شاید
حضورسرکارخانم
صدیقه حاج
محسن، ازکشور
کانادا به
سوئدرسید و در
دادگاه در
کنار وکیل
مشاور خویش
بنک هسلبری جای
گرفت و وکیلش
در معرفی او
به دادگاه
اعلان داشت: «
صدیقه حاجیمحسن
برای شرکت در
این جلسه از
کانادا به
سوئد
(استکهلم)
آمده است. او
توضیح داد که
خود صدیقه حاجیمحسن
هم تجربه
زندانی شدن در
ایران در دهه ۶۰
را دارد و در
زندانهای
اوین و قزلحصار
بوده، اما
حضور او در
دادگاه در
ارتباط با
اعدام برادرش
حسین حاجیمحسن
در سال ۶۷
است.،صدیقه
خواهرحسین
حاج محسن ازاعضاء
«سازمان راه
کارگر» می
باشد.» حسین
حاج محسن،زندانی
اعدامی گوهردشت
درتابستان
خونین
دراولین
روز"چپ کشی"
از جانب صدیقه
خواهرش که خود
ازفعالان
خانواده های
خاوران شمرده
می شود،
روزدوشنبه
هیجدهم اکتبر۲۰۲۱برابر
بااظهارات
خود برای
دادگاهبعنوان
بیست ودومین
شاکی وشاهد
بعد ازخانم ها
وآقایان:
۱-ایرج
مصداقی۲-
نصرالله
مردانی۳-
مهدی برجسته
گرمرودی ۴-همایون
کاویانی ۵-
سیامک نادری۶-
محسن اسحاقی ۷-رمضان
فتحی ۸- مهدی
اسحاقی ۹-
علی
اکبربندلی(اکبربندعلی)-۱۰مسعود
اشرف سمنانی۱۱-سولمازعلیزاده
۱۲-
احمدابراهیمی
۱۳-
فریدون نجفی
آریا ۱۴-
خانم
ساراروزدار۱۵-
حسن گلزاری۱۶-
حسن گلزاری
۱۷- خدیجه
برهانی ۱۸-
سید حسین سید
احمدی ۱۹-مهنازمیمنت
نژاد ۲۰-مهری
حاجی نژاد۲۱-سیدجعفرمیرمحمدی
برنجستانکی دراین
دادگاه شهادت
دادهاند.
صدیقه
حاجیمحسن،
خواهرحسین
حاجیمحسن،
داداش(
امیرحسین) که
درسال ۱۳۶۷اعدام شده
است.وی ازدادگاه
خواست:
که
ازحمید نوری
بپرسد،مقصد
کامیونهای
یخچالدارکه
تابستان ۶۷ اززندان
خارج میشدهاند،کجا
بوده است؟ انگاردادگاه
درسکوتی فراموش
نشدنی یک لحظه
نفس حاضرین درسینه
ها حبس شد!
یادداشت
بلند
زیرازجانب " پگاه
خاور" درباره
دایی امیرحسین
اش، درکلاب
هاس ویژه
دادگاه آن
روزخوانده شد.
ازپگاه
عزیزتشکر می
کنم که آنرا
برای یادداشت
روزانه عموامیرش
فرستاد تا
انتشاریابد!
با
احترام به یاد
رفیق سالیانم
حسن حاج محسن
و همه
جانفشانان
کشتار دو
تابستان دهه
شصت!
*****************
به
یاد دایی
امیرحسین
(حسین
حاج محسن)
پگاه
خاور:
با
گذشت هرسال،
یاد و تصاویری
که از "داییامیرحسین"
و رفقایش در
زندان، در ذهنام
ثبت شده نه
تنها کمرنگ
نمیشوند،
بلکه سنگینیشان
را بیشتر و
بیشتر روی
قلبام احساس
میکنم. بیش
از سی سال از
آن دورانی که
به ملاقات میرفتیم
گذشته است. آن
وقتها نمیفهمیدم
که آنجا
"زندان" است.
به من گفته
بودند که
"داییامیرحسین
و دوستاناش
دستهجمعی آنجا
زندگی میکنند"!
بعد از اعدامها
هم گفتند که "داییامیرحسین
و دوستاناش
همه با هم به
خارج رفتهاند"!
روزهای
ملاقات جمعیت
زیادی از
خانوادهها
جلوی در زندان
جمع میشدند.
درِ اصلی
زندان که باز
میشد، همه با
عجله راه میافتادند
و در صفی
طولانی میایستاند.
من هم اغلب با
آقاجون در صف
مردان و گاهی
هم با مادرم
در صف زنان میایستادم.
آن وقتها را
که با مادرم
میرفتم،
خیلی خوب به
خاطر دارم؛
قبل از ورود
به محوطهی
زندان همیشه
چند زنِ چاق و
عبوس با مقنعه
و چادر مشکی و
پشت لبِ پرمو،
کیف و لباسها
را خوب میگشتند
و کارتی را با
یک سنجاق
طلایی به لباس
و وسایلمان
وصل میکردند.
بعد همه سوار
مینیبوسهایی
میشدیم که
شیشهی تمام
پنجرههایشان
را، به جز
قسمتی از شیشهی
جلوی راننده،
با گِل
پوشانده
بودند. پس از طیّ
مسیری هفت-هشت
دقیقهای،
جلوی ساختمان
دیگری پیاده
میشدیم و از
پلههای
راهروی بزرگی
بالا میرفتیم.
در یک آنْ همه
با هیجان وارد
سالنِ
مستطیلیشکل
و بزرگ ملاقات
میشدند و
بلافاصله سمت
چپ، محل
قرارگرفتن
کابینها را
نگاه میکردند.
همهی داییها،
عموها و
باباها، با
چهرههای
خندان و مشتاق
و سبیلهای
مرتب، در حالی
که با یک دست
گوشی تلفنِ کرمرنگِ
کابین را در
دست داشتند و
دست دیگرشان
را در هوا
تکان میدادند،
منتظر ما
بودند. همه
تند و تند از
جلوی کابینها
رد میشدند تا
بتوانند برای
چندصدم ثانیه
زودتر عزیزِ
زندانیشان
را ببینند. آن
چند ثانیه، از
لحظهی ورود
به سالن
ملاقات تا آن
لحظهای که هر
خانواده
زندانیاش را
پشت شیشهی یکی
از کابینها
پیدا می کرد،
بسیار هیجان
انگیز بود. من
همیشه جلوتر
از مامان و
آقاجون میدویدم
و تک تکِ صورتهای
پشت شیشهها
را نگاه میکردم
و زودتر داییام
را پیدا میکردم.
به خاطر تکرار
ملاقاتها و
جستجوی
مکرّرِ صورت
خندان و
مهربانِ داییامیرحسین
در میان آنهمه
چهرههای
مهربانِ
دیگر، بهطور
حدودی میدانستم
که معمولا
داییام در
کدام کابین میایستد.
هنوز هم به
خوبی چهرهی
بعضی از
رفقایش را که
در کابینهای
کناری میایستادند،
به خاطر دارم.
آن بیست دقیقه
انگار برایمان
شادترین
دقایق زندگی
بود. صدای
خنده، گریه و هیاهوی
بچهها سالن
را پر میکرد.
بعضی اوقات،
پدرها از آن
طرفِ کابینها
برای بچههایشان
بستههای
کوچک پفک نمکیای
را که از
فروشگاه
زندان خریده
بودند به این
طرف میفرستادند
و بچهها هم
بیآنکه
دلشان بیاید
از آن پفکها
بخورند، ساعتها
آن را در
دستانشان
نگه میداشتند.
گاهی میشد
که خانوادهها،
بچهها را به
آن طرف شیشهها
بفرستند تا
زندانی
بتواند برای
لحظاتی فرزندش
را در آغوش
بگیرد. من هم
چندین بار
شانسِ این را
داشتهام که
به آغوش داییامیرحسین
و رفقایی که
در کابینهای
کناری بودند،
پرواز کنم. هر
بار پاسداری دستام
را میگرفت و
از در کوچکِ
انتهای سالن
ملاقات رد میکرد
و به آن طرف
شیشهی کابینها
میبرد.
آن وقت ها
شلوار زردرنگی
داشتم که جیب
های گشادی
داشت. برای
مدتی، روزهای
ملاقات، آن
شلوار را پایم
میکردند تا
مادر و آقاجون
بتوانند
مقداری دارو در
جیبهایش
بچپانند و به
دایی و
دوستانش
برسانند. تا
این که یک بار
پاسداری که
مرا از آقاجون
تحویل گرفت،
متوجه
قلمبگیِ یکی
از جیبهایم
شد. دستاش را
به آن جیبام
برد و شیشه ی
شربتی را
بیرون کشید و
خصمانه آقاجونام
را برانداز
کرد و شروع به
داد و فریاد
کرد. من هم با
سادهدلیِ
کودکانه، دست
در جیب دیگرم
کردم، چند ورق
قرص درآوردم و
به پاسدار
دادم و گفتم
"بازم دارم"!
بعدها، هر بار
که آقاجون از
این اتفاق یاد
میکرد، میگفت:
بچهم شیر
بود. جلو روی
پاسدارا بلند
گفت "آقاجون! ولشون
کن اینا رو...
اینا بیشرفان!"
و در حالی که
با کف دست
محکم روی پایش
میزد میگفت"خدا
میدونه بعدش
چهقدر بچهمو
به خاطر همین
کتک زدهن!"
سال ۶۹ من کلاس
دوم دبستان
بودم. صبحِ
یکی از پنجشنبههای
اواسط
آذرماه،
مانند همهی
پنجشنبهها،
خوش و سرحال
بودم. چون صبح
صدای مهربانِ
مادر از خواب
بیدارم کرده
بود نه زنگ
وحشی ساعت، و
همچنین میدانستم
وقتی که ظهر
به خانه برگردم،
اوست که با
خنده و بوسه
در را به رویم
باز خواهد کرد
و نه کلیدِ
دوخته شده به
جیبِ کولهی
مدرسهام. شاد
و شنگول کاپشن
سرخابیام را
روی روپوش
زمخت سرمهای
مدرسهام
پوشیدم و با
وجود سرما و
یخبندانِ آن
موقعِ تهران،
مسیر طولانی
خانه تا مدرسهی
چهارکلاسهمان
را سبکبال و
چالاک پیمودم.
دویدن در حیاط
کوچک مدرسه
غدقن بود و من
هم همیشه به
دلیل سرپیچی
از قوانین و بازیگوشی
سرزنش میشدم.
پیش از آن که
زنگ بخورد و
سر کلاس
برویم، وقتی
که داشتم در
حیاط جست و
خیز میکردم و
میدویدم،
سُر خوردم و
گوشهی چشم چپام
چنان به لبهی
تیزِ پلهی
شکستهی
ورودیِ
کلاسمان در
حیاط خورد که
از درد زجّه
کشیدم. مدیر و
ناظممان
سراسیمه به
سویام
دویدند. خون
تمام صورت و
حتی آستر سفید
کاپشنام را
سرخ کرده بود
و بچهها که
تا لحظهای
پیش سرگرم
بازی و شیطنت
بودند،
ایستاده و با
وحشت تماشایم
میکردند.
مدیرمان، درحالی
که داشت به
دلیل قانونشکنی
دعوایم میکرد،
گفت که شانس
آوردهام که
کور نشدهام و
باید مرا به
بیمارستان
ببرند و گوشهی
چشمام را
بخیه بزنند!
از آنجایی که
آدرس خانهمان
جایی ثبت نشده
بود، خانم
مدیر مرا به
بابای مدرسه
سپرد و من در
حالی که با
دست چپام
کهنه پارچهای
را به صورت
متورم و خونآلودم
فشرده بودم و
دست راستام
را به او داده
بودم، آقای
گلپور را به
در خانهمان
رساندم تا مرا
به پدر و
مادرم تحویل
دهد!
دربیمارستان،
پزشک اورژانس
به خانم
پرستار گفت که
سه تا بخیه به
گوشهی چشمام
بزند، اما
خانم پرستار
اصرار داشت که
چون من
دختربچه
هستم، بهتر
است که با یک
بخیهی ظریف
پارگی را
بدوزد تا اثر
بخیه در گوشهی
چشمام نماند
و برای این
کار تمام سعیاش
را نیز به کار
برد.
خانوادهام
عصر همان پنجشنبه،
من را با خود
به خانهی یکی
از دوستان
بسیار نزدیک
بردند. به
خاطر اینکه
تقریبا هر
هفته به دیدنشان
میرفتیم، من جای
همهی
اثاثیه، دکور
و تابلوهای
آپارتمانِ
بزرگشان را
میدانستم.
اما در کمال
تعجب دیدم که
آن روز عصر، مبلمان
را برچیده
بودند و بر
همهی
دیوارها به
جای تابلوها و
تزیینات
همیشگی، عکسهای
دایی
امیرحسینام
و شاخههای گل
سرخ ومیخک
آویخته بودند.
اسباب پذیرایی
پهن بود و در
گوشهای صدای
باشکوه و
زیبای خانمی
در ضبط صوت میخواند:
"ای همه شهیدان
ای همه
شهیدان..." فکر
میکردند که
من در طول آن
دو سال چیزی
نفهمیدهام
و باور کردهام
که دایی
امیرحسین و
همهی
دوستانش با هم
به خارج سفر
کردهاند! پیش
از آمدن سایر
مهمانان، من
را به گوشهی
اتاقی کشیدند
تا بالاخره،
به شکل رسمی،
ستارهشدنِ
دایی عزیزم و
مناسبتِ این
مراسم را به
من اعلام
کنند. درحالی
که اشک از
گوشهی چشمام،
از زیر
پانسمان
سرازیر شده
بود و شوریاش
زخمام را میسوزاند،
بهشان گفتم:
"خودم میدانستم!"
با
وجود همهی تلاشهای
آن خانم
پرستار
نازنین، ردّ
آن اشک برای همیشه
بر گوشهی چشمام
به جا ماند و
جزیی از چهرهام
شد و من نیز
وقتی خود را
در آیینه میبینم،
مانند تبهکاری
که به اثر زخم
روی صورتاش
میبالد، به
آن همچون یک
نشان افتخار
نگاه میکنم و
همان طور که
بوی بتادینِ آمیخته
با عطر گل
مریم و نرگس
مشامام را پر
میکند، به
یاد آن پنجشنبه
و آذرماه میافتم.
دایی
امیرحسین
جانم!
ای
کاش میدانستی
که چهقدر
آرزو داشتم که
زودتر به
مدرسه بروم و
خودم شخصا
برایت نامه
بنویسم! ای
کاش میدانستی
که روز۲۴مرداد۱۳۶۷، هنگامی
که منتظری دلش
برای امام میسوخت
و در گوشهای
تلاش میکرد
تا هیئت مرگ
را متقاعد کند
که تو و
رفقایت را محض
خاطر حفظ
انقلاب و
آبروی اسلام اعدام
نکنند، در
گوشهای
دیگر، مادرخواهر"رزا"
را به دنیا
آورد و من از
این که
خواهردارشده
بودم، بسیار
خوشحال بودم.
ای کاش خبر میداشتی
که روزی که تو
را اعدام
کردند، "رزا"
تنها دوازده
روزه بود و
مادر،آقاجون،
عزیز، خاله و
داییهای
دیگر از آمدنش
خوشحال
بودند و بهانهای
داشتند تا
دلواپسی و
اضطرابشان
را برای تو و
رفقایت، از
یکدیگر پنهان
کنند و به هم
امید و آرامش
دهند.
اما
چه خوب که
هرگز ندانستی
که درخزانِ
سیاه ۶۷، پس از آن
که ساک آبیات
را به آقاجون
تحویل دادند،
خانوادهات
چه حالی شدند
وقتی که عینک
های شکستهات،
کارهای دستی
ات و هسته
خرماهایی را
در آن پیدا
کردند که دستان
هنرمندت هرگز
مجال نیافتند
آنها را تا
به آخر
بتراشند! چه
بگویم از هقهقهای
شبانهی مادر
وقتی که برای
شیردادن به "رزا"
بیدار میماند
و ترساش از
این که مبادا
من از این
فاجعه بویی
ببرم.
اما
ای کاش میدانستی
که قامت کوچک
آقاجون هرگز
خموده نشد و تا
لحظهی مرگ،
همواره به شیر
و پلنگی که
داشت، افتخار
میکرد!
عزیز...
هرچند کسی به
عزیز چیزی از
آنچه با تو و
رفقایت کردند
نگفت، اما او
نیز هرگز
دربارهی
فرارسیدن
دوبارهی روز
ملاقات سوالی
نکرد. گویی با
این شیوه، با
نوعی آگاهیِ
درونی نسبت به
آنچه که رخ
داده بود، از
خود در برابر
آسیبِ داغ فرزند
جواناش دفاع
میکرد.
دوست
دارم بدانی که
من همیشه به
شهامت و جسارت
تو در سراسر
عمر کوتاهات
افتخار خواهم
کرد. به کینه و
نفرتی که با
شجاعت و
استواری ات در
دل زندانبانانات
کاشته بودی و
آن هارا
واداشتی که تو
را همراه چند
نفر از رفقای
دیگرت، زودتر
از بند بیرون
بکشند و زودتر
طناب دار را
بر گردن تو ببینند.
چه لذتبخش
است
خواهرزادهی
کسی بودن که
رفقای جانبه
دربردهاش او
را گلِ زندان
مینامند،
همواره ستایشاش
میکنند و از
خاطراتاش
دربارهی
مقاومت،
مهربانی و
ازجانگذشتگیِ
کمنظیرش میگویند!
از اینکه چهقدر
برایش اهمیت
داشت تا
بتواند در
زندان، افراد
مختلف را، از
سازمانها و
گروههای
گوناگون، گرد
هم بیاورد!