دربارهی
فلسطین
میراثداران
فاشیسم و آسیبشناسی
جنبشهای
فلسطینی
نوشتهی:
اقبال احمد
ترجمهی:
س. ر. جوزی
مقدمهی
مترجم: آنچه در اینجا
گردآوردهام یک
سخنرانی و یک
جستار از
اقبال احمد[1]
است: «سخنرانی
1982»[2] و نوشتهای
با عنوان
«تفاوتهای
دردناک
سازمان آزادیبخش
فلسطین و
کنگرهی ملی
آفریقا»[3]. احمد
در سخنرانی
شورانگیز 1982
ماهیت اسرائیل
را بیهیچ
لکنتی آشکار میکند
و آن را میراثدار
راستین فاشیسم
هیتلر و موسولینی
برمیشمارد.
او هدف میراث
فاشیسم را با
صراحت به زبان
میآورد:
«نخست، هدف
استعمار است؛
و دوم، هدف
تسخیر است.» شاید
درک واقعیت
سخنان احمد در
جهان امروز بسیار
سادهتر از
زمانهی خودش
است، هرچه
باشد فاشیسم بیپروا
و عریان در
رسانهها نیز
خودی نشان میدهد
و به برتریخواهی
افتخار میکند.
حتی سازمانهای
بینالمللی نیز
توان دفاع از
اسرائیل را از
دست دادهاند.
با این همه
صورتبندی
احمد همچنان
دقیق و روشنگر
است و به فهم
وضعیت فلسطین یاری
میرساند.
متن
دوم برای آنانی
که دلسپردهی
آرمان فلسطین
هستند، بهویژه
مایی که در ایران
زیست میکنیم
و از نزدیک با
پدیدهی «محور
مقاومت» آشناییم،
اهمیت بیشتری
دارد. محور
مقاومت نامی
است برای
اقتصاد سیاسی
بدیلهای
دروغین،
کالاسازی
آرمان رهایی و
فروکاست
مقاومت به تبلیغات
تجاری و از این
رو مستعد تبدیلشدن
به موضوع
مناقصه. احمد
در این متن
درخشان
سازوکار داخلی
ساف (سازماندهی
مبتنی بر کیش
شخصیت و
وابسته به پول
حامیان مالی
خارجی) را در
برابر سازماندهی
کمونیستی
کنگرهی ملی
آفریقا میگذارد
و پیشگویانه
از سرنوشت
محتوم آن سخن
میگوید.
در
ماههای اخیر
گفتمان محور
مقاومت در ایران
کوشید همهی
اقدامات و
رخدادها را پیروزیای
برای خود تفسیر
کند و در
محافل خصوصی
سخن از قطعیت
پیروزی بود،
فارغ از شمار
کشتهها و حتی
مرگ همهی
مردم غزه. به بیان
دیگر، در
معادلات شکست
و پیروزی، جان
مردمان غزه هیچ
تاثیری نداشت:
«اگر تعداد
کشتهها را
کنار بگذاریم،
حماس هیچ جا
شکست نخورد.»
با این همه
تردیدی نیست
که در برههی
کنونی ایستادن
در کنار آرمان
فلسطین اهمیتی
تاریخی دارد،
اما پرسشها و
مسائلی اساسی
پیش روی ما
گذاشته شده که
بازخوانی
کسانی چون
اقبال احمد را
بیش از پیش
ضروری میکند.
***
سخنرانی
سال 1982[4]
این
نخستین بار در
حیات سیاسی من
است که رو در
روی قدرتی
سرکوبگر
قرار گرفتهایم
که در مقابل
قربانیان
خودْ هدفش
صرفاً هدف
قدرتی نیست که
مردمی را
استعمار کرده
باشد. هدفش
صرفاً تسلیم یا
مقهور کردن آنها
نیست. هدفش
حذف آنها، ریشهکن
کردن آنهاست،
مبارزه با ادامهی
حیاتشان است
و از این نظر
من هیچ تفاوتی
میان رویکرد هیتلر
نسبت به یهودیها
و رویکرد
اسرائیلیها
نسبت به فلسطینیها
نمیبینم.
برای
همین است که میگویم
در زمانی زندگی
میکنیم که
وحشیانهتر
از چیزی است
که شمار
کشتگان نشان میدهد.
زیرا شمار
کشتگان
داستان کامل
را نمیگوید.
آری، شهرهای
باستانی صیدا،
صور و نبطیه
به خرابه تبدیل
شدهاند. آری،
شاید «دههزار
نفر کشته» شده
باشند، شاید
هم تنها «200 نفر
کشته» شده
باشند. آری،
شاید «اسرائیلیها
نوعی بلیتزکریگ[5]
اجرا کرده»
باشند. آری،
«اسرائیلیها
بسیار مراقب
بودهاند که
شهروندان عادی
را نکشند». آری،
«اسرائیلیها
نسبت به قتل
شهروندان عادی
بیاعتنا
بودهاند». هیچ
کدام از این
بحثها اهمیتی
ندارد. مهم این
است که نیت و
هدف واقعی
اسرائیلیها
چیست.
بعضی
از چیزهایی را
که اسراییلیها
میخواهند،
شفاف گفتهاند
و من تکرارش
نمیکنم. الیاس
خوری بهروشنی
نشان داده که
هدف اسرائیلیها
در لبنان هدفی
است نسبتاً
آشنا و ساده،
هدفی از دوران
رومیها، از
دوران بیزانسیها،
تا دوران بریتانیاییها
و اکنون در
دوران آمریکاییها.
هدف اسرائیلیها
در لبنان در
درجهی نخست
هدفی دوگانه
است: نخست،
هدف استعمار
است؛ و دوم، هدف
تسخیر است.
بنا
بر همهی
شواهد، آنچه
اسرائیل از
لبنان میخواهد،
از دهم ژانویهی
1919، که زمان
انتشار نخستین
نقشهی کامل
جنبش صهیونیستی
است، … [از همان
زمان] میدانیم
که اسرائیلیها
علاقهمندند
این سرزمین را
بگیرند و آن
را به ارتز ایشرائل[6]
و تا رودخانهی
لیتانی گسترش
دهند. ورای
رودخانهی لیتانی
را دوست دارند
اساساً به شکلی
نگه دارند که
در تاریخ
امپراتوری،
به زبان ساده،
تحتالحمایه
نامیده میشود.
البته علاقهشان
به نوع خاصی
از تحتالحمایگی
است. فرانسویها
میخواستند
مراکش تحتالحمایه
باشد، برای همین
تحت حکومت ادریسیان
به هدفشان رسیدند.
میخواستند
تونس تحتالحمایه
باشد، با منصف
بای و خانوادهاش
به آن رسیدند.
اما
اینها تحتالحمایهای
میخواهند که
تحت حکومت
جنبش فالانژیست
باشد، همان
کسانی که نیویورکتایمز
مدام و بر
خلاف تمام
اصول تاریخی و
اصول روزنامهنگاری،
بر خلاف
روزنامهنگاری
عادی و
منصفانه، این
دستهی حقهباز
را، که در میانهی
جنگ بیروت را
نابود کردهاند،
هر روز با نام
مسیحیان توصیف
میکند. این
توصیفْ ناسزایی
است به مسیحیت.
چون اگر کسی
در میان شما
کارش به کلیسا
افتاده باشد میداند
که بزرگترین
و زشتترین
توهین به شخص
مسیح این است
که فالانژها
را مسیحی توصیف
کنیم.
قبل
از من سخنان یک
مارکسیست مسیحی
از لبنان را
شنیدید،
سخنان الیاس
خوری را شنیدید.
سخنان یک یهودی،
لئا [نامفهوم]
را شنیدید.
اما بگین از
نظر من یهودی
نیست. زیرا یهودیای
که تصور میکند
کشتن زنان و
بچهها، و این
حرفی است که
در این چند
ماه زیاد گفته
شده، کسی که
تصور میکند
کشتن زنان و
بچهها میتصوا
[دستور خدا]
است، چنین کسی
یهودی نیست،
او ناسزایی
است برای یهودیان.
اگر بشیر جمیل
و پیر جمیل و
فلانژیستهایشان
مسیحی هستند،
بگذارید رو
راست باشیم،
پس آدولف هیتلر
و موسولینی
تصویری از خود
مسیح بودند.
چون
آنچه
روزنامهها
نمیگویند
واقعیتهای
ساده است.
واقعیت ساده این
است که در
جهان امروز
جنبش فاشیستی
هیتلر و موسولینی
تنها یک نوادهی
راستین دارد و
آن نواده از
لولهی تفنگ
اسرائیلیها
بیرون میآید.
این نواده مدتها
در پی قدرت
بوده و بسیار
هم به قدرت
نزدیک شده
است. جنبش
فالانژیست هم
این چنین است.
این جنبش در 1936
بنیان گذاشته
شد و الگوی آن
دقیقاً جنبشهای
فاشیستی
آلمان و ایتالیا
بود و از قضا
اسرائیلیها
خودشان را با
همینها یکی میدانند.
رهبران جنبش
صهیونیسم همدستی
با همینها را
توجیه میکنند،
همان رهبرانی
که امروز
خودشان را
رهبر جامعهی یهودیان
آمریکا هم میدانند.
برای
همین میگویم
که دوران وحشیانهای
است. هدفشان
در لبنان، به
معنای واقعی
کلمه، به معنای
تاریخی کلمه،
«خلق» تحتالحمایهای
فاشیستی در
لبنان است.
هدفشان این
است که بعد از
آنکه هرقدر
توانستند زمین
گرفتند، یعنی
تقریباً همان
مقدار زمینی
که اکنون سعد
حداد در اختیار
دارد یا شاید
کمی بیشتر،
تحتالحمایهای
فاشیستی در
لبنان داشته
باشند.
دوم،
هدف اسرائیل
در برابر فلسطینیان
بسیار متفاوت
از هدفشان در
برابر لبنانیهاست.
هدف اسرائیلیها
در برابر فلسطینیها
شفاف بیان
شده: حذف فلسطینیهایی
که در لبنان
زندگی میکنند،
که البته کسی
شمار دقیق
آنان را نمیداند
ولی تخمین میزنند
چیزی حدود 500 تا
600 هزار نفر
باشند. شارون
بدش نمیآید،
و صراحتاً هم
گفته است، که یا
این مردم را
از لبنان بیرون
کند (و تصافاً
فالانژیستها
هم به چنین
هدفی متعهد
هستند) یا آنها
را همانجا
دفن کند. یا آنها
را، پناهجویان
را، از آن زمینها
بیرون کند، یا
زیر آن زمینها
دفنشان کند.
اگر بیرونشان
کنند کجا میروند؟
همانطور که
لئا گفت، اکثر
این پناهجویان
از الجلیل
آمدهاند.
قرار است کجا
بروند؟ شارون
میگوید باید
به فلسطین
بروند. ولی
فلسطین
کجاست؟ شارون
سوای تاریخ جدیدی
که درست کرده،
جغرافیای جدیدی
هم برای خودش
دست و پا کرده:
«فلسطین اردن
است». ولی اگر
نروند چه؟ اگر
اردن مرزهایش
را ببندد چه؟
خب،
اگر یک راهحل
جواب ندهد آدم
چه کار میکنند؟
دنبال راهحل
دوم میرود.
اگر راهحل
دوم جواب ندهد
چه؟ راهحل
سوم را پیدا میکنیم.
این همان چیزی
است که هانا
آرنت، پژوهشگر
بزرگ یهودی در
بررسی تاریخ
نازیسم با
مفهوم «ابتذال
شر» توضیح میدهد.
نازیها هیچ
وقت نمیخواستند
یهودیها را
بکشند. فقط میخواستند
«از شرشان
خلاص بشوند».
در ابتدا فکر
میکردند با بیرون
کردنشان از
آلمان «از
شرشان خلاص میشوند».
از قضا جنبش
صهیونیسم در
آن دوران همکاری
کاملاً
فعالانهای
با نازیها
داشت تا یهودیها
را به فلسطین
بفرستند. وقتی
انتقال جواب
نداد، وقتی
معلوم شد شمار
یهودیان زیاد
است و جای زیادی
نیز برای
انتقال آنها
نیست و مشکلات
زیادی هم برای
حملونقل آنها
وجود دارد،
راهحل بعدی
جمعآوری یهودیها
در اردوگاهها
بود. وقتی
انتقال جواب
ندهد،
اردوگاه را
امتحان میکنیم.
وقتی معلوم شد
هزینهی
اردوگاه بسیار
بالاست، راهحل
بعدی حذف فیزیکی
بود.
آنچه
میخواهم به
شما دوستانم،
رفقایم،
برادران و
خواهرانم بگویم
این است که
اسرائیل هیولایی
دو سر است. هم هیولایی
امپریالیستی
است، هیولایی
استعماری، و
هم دولتی
نابودگر. نقش
دولت آمریکا چیست؟
خیلی کوتاه
اشاره میکنم،
پروفسور ریچارد
فالک عصر بیشتر
دربارهاش صحبت
خواهد کرد. ایالات
متحده در ده
سال گذشته دو
انتخاب در
خاورمیانه
داشته است: یک
راه این بود
که برنامهای
برای صلح
ارائه کند که
تا حدودی نفوذ
آمریکا در
منطقه را حفظ
میکند، اما
باید این نفوذ
را با کشورهای
اروپایی و
اتحادیهی
شوروی سهیم
شوند؛ راه بدیل
این بود که به
نحوی همهی
بازیگران دیگر
را از خاورمیانه
بیرون کند و
منطقهای برای
نفوذ یکجانبهی
آمریکا به
وجود بیاورد.
آمریکاییها
تصور میکردند
تنها راه رسیدن
به چنین هدفی
اسرائیل است.
به همین دلیل
است که از
ابتدای 1968 تسلیح
اسرائیل با
چنان سرعتی
افزایش یافت
که دنیا به
خود ندیده
بود. از 1969 تا 1975
اسرائیل 32
برابر جمع 22
سال پیش از آن
سلاح دریافت
کرد. از 1975 تا 1981 دو
برابر میزان
هشت سال پیش
از آن سلاح دریافت
کرد. اسرائیل
اسپارتایی
است در خدمت
روم.
هدف
همهی اینها
چیست؟ هدف
صرفاً عربها
نیستند. هدف
صرفاً روسها
نیستند. هدف
متحدان اروپایی
هستند. ایالات
متحده در حال
از دست دادن
اهرم اقتصادی
و راهبردی
خود بر اروپای
غربی و ژاپن
است و برای اینکه
بتواند در
مقام ابرقدرت
مطلق باقی
بماند باید
اهرم تازهای
پیدا کند و نمیخواهد
این اهرم را
با کسی سهیم
شود، جز متحدی
که قدرتش
کاملاً
برگرفته از ایالات
متحده است، یعنی
اسرائیل.
***
تفاوتهای
دردناک
سازمان آزادیبخش
فلسطین و
کنگرهی ملی
آفریقا[7]
رهبران
فلسطین در دههی
هفتاد از
معادلههای
صهیونیسم=نژادپرستی
و اسرائیل=آفریقای
جنوبی بسیار
خوششان میآمد.
معادلهی
نخست در یکی
از قطعنامههای
مجمع عمومی
سازمان ملل به
کار برده شد؛
معادلهی دوم
موضوع نشستها
و کتابهای
پرشمار شد.
هر
دو معادله
منطقی و مَحمل
حقایق بسیاری
بودند. چشمانداز
صهیونیسم برای
دولتی یهودی دیدگاهی
حذفی است: صهیونیسم
حقوق برابر را
از غیریهودیان
دریغ میکند.
اسرائیل همچون
آفریقای جنوبی
سفیدپوستان،
دولتی اشغالگر
است که منافع
و حقوق بومیان
را فرع بر
منافع و حقوق
جمعیت اشغالگر
کرده. مقایسههای
این چنینی میتوانند
برای مدتی
ابزار تبلیغاتی
بسیار قدرتمندی
باشند. اما این
صورتبندیها،
همچون همهی
صورتبندیهای
از این دست، بیش
از آنکه برای
خالقانشان
روشنگر
باشند، لذتبخش
هستند. اگر
رهبران
سازمان آزادیبخش
فلسطین (ساف)
تفاوتهای
خود با کنگرهی
ملی آفریقا
(کنگره) را
بررسی میکردند،
شاید امروز در
ادارهی برخی
از مشهورترین
شهرهای جهان،
وضع بهتری میداشتند.
تفاوتهای
میان این دو
جنبش آزادیبخش
شگفتانگیز
است. ساف، که
اساساً در 1967 به
عنوان سازمانی
خودمختار تاسیس
شد، در 1970 یکی از
جوانترین
گروههای سیاسی
خاورمیانه
بود. کنگره که
در 1912 پایهگذاری
شده است یکی
از قدیمیترین
گروههای آفریقا
است. تفاوت سنوسال
اهمیت دارد. کنگره
ریشههای
نهادی عمیقی
دارد، وزنهی
ایدئولوژیک
آن مشخص است،
سنت تصمیمگیری
جمعی دارد و
سازمان آن
ساختاری
عقلانی و مبتنی
بر کادرهای
مختلف است.
ساف از اتحاد
حزبهای ناهمخوان
تشکیل شد و در
صدر آن شخص یاسر
عرفات قرار
داشت که رهبر
بزرگترین
جزء آن بود. در
هر یک از
سازمانهای
وابستهی ساف
قدرت و بودجه
دست یک رهبر
بود: عرفات،
حبش و حواتمه.
ظاهر ساف کثرت
داشت؛ سازماندهی
کنگرهی ملی
آفریقا وحدانیت
داشت. اما
کثرتگرایی
در ساف با کیش
شخصیت تباه میشد،
حال آنکه
وحدت ساختاری
کنگره تحت
قانون و مسئولیتپذیری
قرار میگرفت.
به
لطف کمکهای
مالی عربها،
ساف بهتر از
هر جنبش آزادیبخش
دیگری در تاریخ
تامین مالی
شد. کنگره ماهیت
اسپارتایی
خود را حفظ
کرد. در واقع
از 1974 کنگره از
ساف کمک مالی
میگرفت. جالب
آنکه ثروت به
زیان ساف تمام
شد. عرفات از
پول برای دور
زدن تلاشهای
سیاسی و اعمال
نفوذ بر همقطارانش
استفاده کرد.
ساف لشکری سیاسی،
اداری، نظامی
ساخت و دولت
رفاه به راه
انداخت. ساف پیش
از آنکه جنبش
آزادیبخش
پختهای شود
توانست شبهدولتی
ظاهراً ثروتمند
بسازد. وقتی
پول جای سیاست
را گرفت، ساف
به جاذبهای
برای فرصتطلبی
از همهی نقاط
جهان تبدیل
شد. با ریشه
دوانیدن
فساد، روحیهی
متعهدترین
کادرها نیز
تضعیف شد. مهمتر
آنکه دسترسی
به پول خارجی
ضرورت تحکیم
رابطهی میان
اعضای ساف را
رفع میکرد.
در مقابل،
کنگره اساساً
بر حق عضویت
متکی بود. برای
کنگره تعهد
اعضا، مسئولیتپذیری
کادرها و
سلامت حسابوکتابها
هدفی ضروری
بود. وابستگی
به تامین مالی
خارجی ساف را
در سیاست دنیای
عرب مستعد تغییر
جهت میکرد.
به محض آنکه
عرفات با طرفداری
از عراق در
جنگ خلیج ذینفعان
خود را خشمگین
کرد، عمارت
درخشان اما
شکنندهاش
فرو ریخت.
مهمترین
تفاوت میان این
دو جنبشْ سیاسی
است. این
تفاوت پیروزی
کنگره و سقوط
تحقیرآمیز
ساف را توضیح
میدهد. برای
کنگره سیاست
هرگز اولویت
خود را از دست
نداد. دهههای
پنجاه، شست و
هفتاد دهههای
نزاع مسلحانهی
موفقیتآمیز
بود. از چین تا
الجزایر، از
کوبا تا ویتنام،
انقلابهای
مسلحانه در
برابر دشمنانی
قدرتمند پیروزیهای
ناممکنی به
دست آورده
بودند. نزاع
مسلحانه تخیل
جوانان را تسخیر
کرده بود و
عموماً همچون
رانهی آزادیبخش
تلقی میشد.
با این همه،
کنگره تسلیم
فشار یا وسوسهها
نشد. جنبش
بازوی نظامی داشت؛
ماندلا شخصاً
بخشی از این
بازو بود. اما
کنگره هرگز
اجازه نداد
موازنهی
تلاشهایش به
سمت مبارزهی
مسلحانه سنگینی
کند. در 1975، چند
روز پیش از آنکه
ویتنامیها
سایگون را
آزاد کنند، از
رجی سپتامبر ،
یکی از رهبران
محترم کنگره
که اکنون در بین
ما نیست، پرسیدم
چرا کنگره مسیر
مبارزهی
مسلحانه را
انتخاب نکرد.
توضیح قانعکنندهای
داد: «واقعیت عینی
در آفریقا بسیار
متفاوت است.
ما در درجهی
اول با ابزار
سیاسی پیروز
خواهیم شد.»
ساف
از مبارزهی
مسلحانه زاده
شده و تا شکست
مفتضحانه در
لبنان در 1982 به
آن پایبند
ماند. بدتر آنکه
همهی گروههای
زیرمجموعهی
ساف مبارزهی
مسلحانه را در
معنای نظامی
آن میفهمند،
نه معنای سیاسی
آن. از نبرد
کرامه در 1968 که
فلسطینیان
شجاعانه علیه
نیروهای مهاجم
اسرائیلی در
اردن جنگیدند،
مبارزهی
مسلحانه در
ساف صرفاً به
معنای جان
دادن و جان
گرفتن بود.
متاسفانه به یاد
میآورم که در
مه 1969 به جمع
بزرگی از عربها
هشدار دادم که
این نوع دلبستگی
عاشقانه به
مبارزهی
مسلحانه
خطرناک است و
استدلال کردم
که فلسطینیها
نیاز دارند
نوعی راهبرد
سیاسی رادیکال
داشته باشند و
با نظم و دقت
آن را دنبال
کنند. دکتر
فايز صايغ فقید،
یکی از
روشنفکران
بزرگ فلسطینی،
پاسخ داد:
«نبرد کرامه
تخیل ما را تغییر
داد، ما دیگر
عربهای فراری
نیستیم، ما
عربهای
مبارزیم. راه
دیگری نیست.» این
چشمانداز
ماندگاری بود.
امروزه، راهبردها
و چشمانداز
حماس و جهاد
اسلامی چندان
از چشمانداز
ساف در دههی 1970
متفاوت نیست.
بدترین
وجه چنین نگرشی
این است که هیچ
یک از رهبران
ساف فهم درستی
از معنای
مبارزهی
مسلحانه
نداشتند. هرگز
نکوشیدند
تناقضها و آسیبهای
اسرائیل را
تحلیل و از آن
استفاده کنند.
ساف راهبردی
برای حفاظت از
زمینهای
فلسطینی در
سرزمینهای
اشغالی نداشت
و برنامهای برای
مرتبط کردن
مبارزهی
فلسطینیان در
تبعید و فلسطینیان
تحت اشغال نیاندیشید.
ساف به ایجاد
حفره در جامعهی
اسرائیل یا میان
ایالات متحده
و اسرائیل
توجهی نداشت.
صرفاً تلاشهای
نصفهونیمهای
بود که برای
مقابله با
نفوذ اسرائیل
و پروپاگاندا
در ایالات متحده
و کشورهای
اروپایی
انجام میشد.
انگار ساف
متعهد شده بود
که بدون مدیریت
بهتر، در نبرد
علیه دشمنش پیروز
شود. بسیاری
از ما، از
جمله ادوارد
سعید، ابراهیم
ابو لغد و شفیق
الحوت، بارها
از اولویت امر
سیاسی دفاع و
پیشنهادهای
روشنی مطرح
کردیم. عرفات
با احترام
حرفمان ما را
میشنید، سری
تکان میداد،
سوال میپرسید
و یادداشت برمیداشت.
اخلاقیات و
ساختار ساف همچنان
نظامی باقی
مانده است.
خودنمایی و
روابط عمومی
جای سیاست پیوسته
و دقیق را
گرفته که
نشانهی جنبشهای
آزادیبخش
موفق است.
این
تفاوت بنیادین
میان ساف و
کنگره به دلیل
سوابق و ترکیب
متفاوت آنهاست.
کنگره بخش
عمدهای از
دوران خود را
با همکاری
معنادار با
حزب کمونیست
آفریقای جنوبی
سپری کرد. بسیاری
از رهبران عالیرتبهی
کنگره کمونیست
یا سمپاد
بودند. این
رابطه تاثیر ماندگاری
بر کنگره
گذاشت. چشمانداز
و سبک سازمانی
کنگره شدیداً
تحت تاثیر سنت
حزب کمونیست
بود و بر این
اصول تاکید میکرد:
محوریت سیاست
در مبارزات
آزادیبخش،
ساختار کادری
و منظم، تقویت
حمایت از حزب
در میان تودههای
کارگر و
اجتناب از
توسل به نژاد،
مذهب و قومیت.
این ویژگیها
کنگره را از دیگر
احزاب آفریقای
جنوبی نیز
متمایز میکند.
ساف
ائتلافی ملیگرا
بود؛ سبک و
گفتمان آن
ملغمهای بود
از سنتهای
مختلف ملیگرایی
در میان عربها،
از جمله سنتهای
ناسریستی و
بعثی. عناصر
مارکسیستی
اندکی در جبهههای
حبش و حواتمه
وجود داشت،
اما هیچ یک
نظم و دقت سیاسیای
نداشتند که
معمولاً به
احزاب کمونیست
متعارف نسبت میدهیم.
بهتدریج،
کمونیستها
شروع به ایفای
نقش در سرزمینهای
اشغالی کردند
و میدانیم که
نقشی کلیدی در
سازماندهی
شبکهی زیرزمینی
انتفاضه
داشتند که بیتردید
جلوهای قدرتمند
اما شدیداً
سست از مقاومت
فلسطینیان
بود.
حضور
فرهنگی آفریقای
جنوبی و فلسطین
بهویژه در ایالات
متحده و
اروپا تفاوتهای
مشهودی دارد.
کنشگران
ضدآپارتاید
هژمونی فرهنگی
تردیدناپذیری
نسبت به
دشمنان خود
داشتند. آنان
در همه جا حضور
داشتند؛ سخنرانی،
شب شعر، نمایشگاه
نقاشی، اجرای
تئاتر در
برادوِی و سالنهای
کوچک، کتاب،
مستند. دربارهی
مسئلهی فلسطین
دیدگاه صهیونیستها
برتری داشت.
گناه این امر
بر گردن ساف
نبود. صهیونیستها
برای هفت دهه
زمینه را چیدند
و بازار فرهنگی
را در اختیار
گرفتند: رسانهها،
صنعت سینما،
دانشکدهها و
ناشران.
مقابله با آنها
نبردی نابرابر
بود. فلسطینیان
و حامیانشان
توانستند تا
حدودی موفقیت
کسب کنند، اما
پشتیبانی
چندانی از ساف
دریافت
نکردند. نمایندگان
ساف بر دولتها،
سازمان ملل و
گفتوگوهای دیپلماتیک
تمرکز میکردند.
هدف کارفرمای
آنها انزوای
سیاسی دشمن از
همدلی عمومی
نبود. گاه
عرفات مبالغ
هنگفت به یک
متقاضی میداد
تا «کار سیاسی»
کند که
معمولاً نتیجهاش
چیزی نبود جز
چند آگهی تبلیغاتی
در روزنامههای
آمریکایی.
در
نهایت، همبستگی
بینالمللی
برای کنگره بسیار
بیشتر از ساف
بود. دو مثال
از همه مهمتر
هستند: مثال
نخست مربوط به
کارزار سرمایهزدایی
از آفریقای
جنوبی بود که
منشاء آن
دانشگاههای
آمریکایی،
حمایت روحانیون
لیبرال و مهمتر
از همه طبقهی
متوسط سیاهپوستان
آمریکایی بود.
موفقیت این
کارزار بیسابقه
بود. پس از
سرمایهزدایی
کلیساها و
دانشگاهها،
شرکتها نیز
تحت فشار قرار
گرفتند. وقتی
سیتیبنک از
آفریقا خارج
شد، ضربهای
مهلک به
آپارتاید
وارد شد. کمی
بعد تحریمها
آغاز شدند.
مثال دوم،
ضربهی مهلکی
بود که کوبا
در نمادی یگانه
از همبستگی
به آفریقای جنوبی
وارد کرد. در
سال 1975 کوبا
توانست با
مداخلهای
موفقیتآمیز
از پیروزی
ارتش جوناس
ساویمبی در
آنگولا (که
تحت حمایت آفریقای
جنوبی بود)
جلوگیری کند.
دولت آگوستینو
نِتو نجات یافت،
اما جنگ ادامه
پیدا کرد.
ارتش قدرتمند
آفریقای جنوبی
وارد معرکه
شد. در سال 1988، نیروهای
کوبا در
آنگولا که از
اکثریت سیاهپوست
تشکیل شده
بودند ارتش
خوفناک آفریقای
جنوبی را در
نبردهایی خونین
شکست داد. این
واقعه فضای
روانی را برای
سیاهپوستان
و سفیدپوستان
دگرگون کرد.
دلم میخواهد
همان جملات
لرد کرزن دربارهی
پیروزی ژاپن
در سال 1905 بر روسیه
را تکرار کنم:
«لرزههای آن
پیروزی همچون
صاعقهای در
سرسراهای آفریقا
پیچید.»
در
مراسم تحلیف
ماندلا به
عنوان رئیسجمهوری
آفریقای جنوبی،
احتمالاً
آلبرت گور
معاون اول رئیسجمهور
آمریکا خوشش نیامد
که میدید یک
میلیون آفریقایی
با فریاد
وِنکرموس جزیرهنشین
ریشو را تشویق
میکنند. یاسر
عرفات نیز آنجا
بود و به گرمی
از سوی مردم
آفریقای جنوبی
از او استقبال
شد. آنها نه
همبستگی ساف
با کنگره را
فراموش کرده
بودند و نه
رنج دیرپای
فلسطینیان
برای رهایی را
در نیافته
بودند.
* «سخنرانی ۱۹۸۲»
از این لینک
با عنوان Israel
devastates Gaza – recalling Eqbal Ahmad’s speech from 1982 و جستار
«تفاوتهای
دردناک
سازمان آزادیبخش
فلسطین و
کنگرهی ملی
آفریقا» از
کتاب The selected writings
of Eqbal Ahmad
ترجمه شده
است.
یادداشتها
[1]. اقبال
احمد در 1933 یا 1934
در دهکدۀ ایرکی
در ایالت بیهار
هندوستان
زاده شد. با
تقسیم
هندوستان به
سال 1947 او و
برادرانش به
پاکستان مهاجرت
کردند. در سال 1951
از کالج مسیحی
فورمان در
لاهور لیسانس
اقتصاد گرفت.
دو سال بعد از
دانشگاه
پنجاب فوقلیسانس
تاریخ معاصر
گرفت و سپس به
کالج اکسیدنتال
کالیفرنیا
رفت تا تاریخ
آمریکا
بخواند. از 1960 تا
1964 در تونس و دیگر
کشورهای شمال
آفریقا زندگی
کرد برای
رسالهی دکتری
خود دربارهی
اتحادیههای
کارگری پژوهش
کند. تجربهاش
در شمال آفریقا
او را به حامی
سرسخت و فعال
در انقلاب
الجزیره تبدیل
کرد. پس از
بازگشت به آمریکا
به کار تدریس
مشغول شد و یکی
از نخستین تحلیلگران
و مخالفان جنگ
ویتنام بود.
پس از جنگ
عرب-اسرائیل
به سال 1967 در
محافل عمومی
به دفاع از
فلسطین
برخواست و به
همین دلیل از
محافل
دانشگاهی طرد
شد. از 1968 تا 1972 به
عضویت موسسهی
آدلای استیونسون
درآمد. در 1971 متهم
به عضویت در
گروههای
مسلح و توطئه
برای قتل هنری
کسینجر شد،
رخدادی که به
تظاهرات
هزاران نفری
برای حمایت از
گروه معروف به
«8 متهم هریسبرگ»
انجامید.
دادگاه در سال
1972 این پرونده
را بیاساس
تشخیص داد.
احمد نویسنده
و کنشگر
پرکاری بود و
رابطهی نزدیکی
با بسیاری از
انقلابیها،
روزنامهنگاران،
سیاستگذاران،
کنشگران و
دانشجویان
سراسر جهان
داشت و به
آنان مشورت میداد.
او در یازده
مه 1999 به دلیل
عارضهی قلبی
جان باخت. آخرین
نوشتهی او
برای روزنامهی
داون دربارهی
جنگ کوزوو تاریخ
25 آوریل 1999 را بر
خود دارد.
[2]. Ahmad, E. (2021,
May 20). Israel
devastates Gaza – Recalling Eqbal Ahmad’s Speech From 1982.
Retrieved from this link.
[3]. Ahmad, E. (2006).
PLO and ANC: Painful Contrasts. In E. Ahmad, The Selected Writings of Eqbal
Ahmad. New York: Columbia University Press.
[4]. آنچه میخوانید
متن سخنرانی
اقبال احمد در
25 ژوییهی 1982 در
کلیسایی در
شهر نیویورک
است. اسرائیل
در آن سال به
لبنان حمله
کرد و شهر بیروت
را زیر آتش
تانکها و
هواپیماهای
خود گرفت.
امروز که
اسرائیل با
شدتی بیسابقه
به بزرگترین
اردوگاه رو
باز جهان، اسارتگاه
غزه، حمله
برده است و ما
کودکان، زنان
و مردانی را
به تماشا
نشستهایم که
بیگناه سلاخی
میشوند و در
میانهی دروغها
و پروپاگاندای
طرفهای درگیر،
به بحثهای بیپایان
دربارهی
واقعیت نشستهایم،
تحلیل او از
رخدادهای آن
زمان میتواند
صدایی باشد که
گویی این
روزها کمتر
به ما ارزانی
میشود.
[5]. Blitzkrieg
واژهای
آلمانی به
معنای جنگ برقآسا
– م.
[6]. Eretz Yisrael Hashlemah
به
معنای سرزمین
کامل اسرائیل
– م.
[7]. متن پیش
رو ترجمهای
است از یکی از
جستارهای
اقبال احمد که
در سال 1994 نگارش
شده، سالی که
نخستین
انتخابات
همگانی در آفریقای
جنوبی برگزار
شد و نلسون
ماندلا به ریاستجمهوری
رسید. چنانچه
از عنوان صریح
و فروتنانهی
این جستار برمیآید،
احمد میکوشد
سازوکار دو
اقدام رهاییبخش
را با یکدیگر
مقایسه کند و
دلایل شکست
سازمان آزادیبخش
فلسطین را دریابد.
لینک
کوتاه شده در
سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3Wk