همهگیری
خشونت و
اقتدارطلبی
زنان
آرزم
(آورد
رهایی زنان و
مردان)
هدف از
ارائه این
تحلیلِ مختصر
عمدتا پرداختن
به ریشههای
خشونت و
اقتدارطلبی
جاری در جامعه
است که خود
علت اصلی
اعمال خشونت و
تعرض بر زنان
و کودکان است.
اما این خشونت
و اقتدارطلبی
گرچه در جامعه
و افراد
نهادینه شده
اما از
خود مردم منشاء
نگرفته بلکه
آغازگاه و منشاء آن
مناسباتی است
که در آن
متولد شده و
رشد و پرورش
یافتهاند:
نظام سرمایهداری،
سلسله مراتب
قدرت،
مردسالاری و
سایر نظامها
و مناسبات
تبعیضآمیزِ
حامی آن.
خشونت و
اقتدارطلبی
در نظام سرمایهداریِ
جهانی امری
ساختاری و همهگیر
است و درعرصههای
گوناگون به
اشکال و با
انگیزههای
متفاوت اعمال
میشود، و
مجموعهی
درهم تنیدهی
این اشکال
باعث تولید،
بازتولید و
گسترش هرچه
بیشتر خشونت و
اقتدارطلبی
در تمامی
اجزاء جامعه
میشود: از
نهادهای
قدرت، آموزش،
درمان،
خدمات، تولید
و توزیع تا
خانواده به
عنوان
کوچکترین
نهاد جامعه.
از
قیاس
کوچکترین
نهاد جامعه
با کل جامعه
درخواهیم
یافت که
چگونگی بروز
این خشونت و
علت اصلی آن
کمابیش مشابه
است. به عنوان
مثال، اگر در
خانواده
کودکی مورد
خشونت واقع
شود، مورد
تبعیض واقع
شود، طرد شود،
به او بیتوجهی
و بیمهری شود
و... قطعا
دچار خشم شده
و خشونت و
پرخاشگری یکی
از
راهکارهایی
است که او
برای گرفتن
توجه و یا حق
خود به کار میبرد.
ممکن است راهکار
چاپلوسی، دغلبازی
و فریبکاری و
غیره را هم
برگزیند و یا
هر دو را به
فراخور اینکه
با چه کسی طرف
است و چقدر
زورش برسد. و برهمه
آشکار است که
کودکان در
اقصا نقاط
جهان به درجات
متفاوت و
کمابیش تحت
اقتدارند و به
درجاتی مورد
خشونت، تعرض و
سوءاستفاده
قرار میگیرند،
چرا که پدر، مادر و
بزرگترها به
نسبتهای
متفاوت صاحب و
مالک آنها
تلقی میشوند.
در جامعهای
کمتر و در
جامعهای مثل
جامعه ما
قانون، شرع ،
دین، فرهنگ،
سنت و... هم از
این حق پدر و
مادر و
بزرگترها
(عمدتا مذکر)
که برای آنان
اقتدار و در
نتیجه حقِ
اعمال خشونت و
اقتدار فراهم
میکند، دفاع
کرده و آن را
مشروع و در
بسیاری موارد
قانونی میدانند.
به
همین سیاق اگر
بخشهایی از
جامعه مورد بیتوجهی،
تبعیض و طرد
واقع شوند،
خشم آنها میتواند
به خشونت علیه
زیردستان، و
دغلبازی و
فریبکاری
عمدتا در
مقابل
فرادستان تبدیل
شود. بنابراین
در جامعهای
که تبعیض
طبقاتی،
قومی، جنسیتی
و نژادی بیداد
میکند و تنها
راهکار
حاکمان
آن برای حفظ
خود و سلطهاشان
اعمال خشونت
هر روزه در
تمامی عرصههای
زندگی مردم
است، عجیب
نیست که اکثر
مردم دچار خشم
و غضب شده و
راهکار
بسیاری از
آنان نیز برای
بیان خود و
برای زندگی و
حرکت، خشونت و
یا پرخاشگری
باشد. این خشم
و غضب گاه شکل
عیانِ خشونت
به خود میگیرد
و گاه به شیوههای
نهانیِ فریب و
دروغ بروز
پیدا میکند. بدین
گونه
اقتدارطلبی و خشونتی
که از اغنیا،
طبقات
فرادست،
مرکزنشینان،
حکومت، پلیس و
مردان .... بر
فرودستان،
حاشیه نشینان،
اقلیتها،
زنان و کودکان
و حتی حیوانات
آوارهی
کوچه و خیابان
اعمال میشود
باعث خشم و
غضب تمامی
جامعه و چه
بسا خشونت
آنان میشود،
و هرکس نزدیکترینها
و ضعیفترینها
را هدف قرار
میدهد: همسر،
فرزند، پدر و
مادر پیر،
خواهر و برادر
کوچکتر،
همسایه پیر و
بیمار، حیوان
خانگی،
ارباب رجوع
مستاصل و
محتاج،
زیردستان و ... این
خشونتِ ناشی
از خشم و غضب
که با الگوهای
قدرتمداران
نیز تقویت و
چه بسا حمایت
میشود، روز
به روز
بزرگتر، عمیقتر
و گستردهتر
میشود تا
جامعهای را
کاملا به کام
خود بکشد تا
جایی که پدری
به خاطر اینکه
دخترش صدای
تلویزیون را
بلند کرده به
قصد کشت او را
بزند و کارش
را تمام کند،
پدری به خاطر
عشق کودکانهی
دخترش او را
سر ببرد، مردی
به خاطر سوءظن
به همسرش او
را به آتش
بکشد و هرکس
به خود حق بدهد
از هر آنچه
خوشش نمیآید
و با باورهایش
همخوان نیست،
نابود کند و از
هر چه خوشش
آمد به زور و
یا با فریب
تصاحب کند. در
این روابط
بیمار تنها
حربه و حرف
برای ارتباط
حرف زور است،
اقتدار است،
طلب تمکین و
اطاعت است و یا
فریب و دروغ.
این خشونت به
خانه، محله،
شهر، قبیله و
طایفه و به یک
کشور محدود
نمیشود.
خشونت و
پرخاشگری
ابعاد و گسترهای
جهانی دارد.
در
جهانی که
خشونت حق میآفریند
و برنده جنگها
و وکودتاها حق
تقاضای تمکین
و سلطه بر
شکست خوردگان
و کشورهای
مفتوح خود را
دارند، یعنی در
جهانی که
همچنان «قانون
جنگل» حاکم
است و برنده
حق دریدن
بازنده را
دارد خشونت،
اقتدار، تعرض
وسلطهطلبی
نهادینه میشود
و هرکس میتواند
با اندکی
اقتدار و با توجیه
فرهنگ، سنت،
مذهب و حتی
آموزههای
قومی و قبیلهای،
خانوادگی و
حتی باورهای
شخصی در اعمال
خشونت و تعرض
حقی برای خود
قائل شود: زنِ
«سرکش»، فرزندِ
«نافرمان»،
خواهرِ «سربه
هوا»، دخترِ
«سبکسر»،
اربابرجوعِ
«کنه و
پرتوقع»،
مشتریِ
«وراج»،
کارمند و کارگرِ
«زیادهخواه»،
همسایهی «نق
نقو»،
دانشجویِ
«زبان دراز» و... را تنبیه و
مجازات کند و
یا به خود حق
تعرض به او را
بدهد.
در
جهانی که
قانون نه
منافع تمامی
مردم بلکه منافع
طبقه و قشر
خاصی را
نمایندگی میکند
خشونت و
اقتدار
ابزاری است که سلطهی
طبقاتی را
اعمال و بازتولید
کرده و آن را
تداوم میبخشد.
سلطهای که از
طریق اقتدار و
اعمال خشونت
«حقانیت» مییابد
و ابزارش در
مقابل
مردمی که
منافعشان
تامین نمیشود
همان خشونت
است: مجازات،
حبس و حذف
فیزیکی.
بنابراین
حقانیت و
مشروعیت
قانون در چنین
جوامعی نه از
خود قانون،
بلکه از اعمال
خشونت و حقبهجانبیِ
اقتدار و تعرض
حاصل میشود
که به شکلی
نظاممند در
عمل و گفتار
از سوی حاکمان
به کار گرفته
میشود.
اقتدار و
خشونت برای
این قانون حق
میآفریند و
این حق با
پاسداران
خشونت
پاسداری میشود
و خشونت و
اقتدارطلبی
به تمامی اعضا
و جوارح جامعه
تسری مییابد:
از دستگاههای
امنیتی و
انتظامی،
ادارات و
کلینکها،
نوانخانهها،
پرورشگاهها،
آموزشگاهها،
خانههای
سالمندان،
خانوادهها
و... همه آنها
حافظان و
پاسداران
قانونی میشوند
که حقانیتش را
از اقتدار و
اعمال خشونت کسب
میکند.
بنابراین
و در نهایت
این خشونت و
اقتدارطلبیِ
ساختاری در
تمامی اشکال و
انواعش
زاییدهی
نظام طبقاتی
است.
نظامی که
انسان در آن
از خود، از
جامعه خود و
از جوهر خود
بیگانه میشود:
پیامدهایی که
در جامعهی
سرمایهداری
به نهایت
رسیدهاند. جامعهای
که اصل آن بر
«داشتن» است و
نه «بودن». «بودن»
که اساس و
جوهر انسان
است نفی میشود
و «داشتن» که
اقتدار میآفریند
جای آن را میگیرد
و برای این
هدف، یعنی
داشتن، انسانها
به چرخدندههای
آسیاب بزرگ
تولید و
بازتولید
سرمایه
تبدیل میشوند.
دیگر نه فرصت
و نه امکان
خلاقیت و
ابتکار
دارند،
خلاقیت و ابتکاری
که جوهر
انسانی ماست. نیروی خلاقهای
که در سرمایهداری
خود به کالا
تبدیل شده است
و همه چیز در خدمت
سود بیشتر و
انباشت هرچه
بیشتر سرمایه
است. در
سرمایهداری
بیگانگی
انسان از روند
و محصول کار
به اوج خود میرسد،
چرا که نیروی
کار در این
نظام همچون
سایر محصولات
خود به کالا
تبدیل شده و
خرید و فروش
میشود.
امروز نه
تنها کارگران
بلکه همهی
مزدبگیران،
کارمندان،
نویسندگان،
هنرمندان و
تمامی کسانی
که نیروی فکری
و یدی و شخصیتشان
را میفروشند
تا امرار معاش
کنند از
کارشان،
خودشان،
همنوعشان و جهان
و طبیعت
بیگانه شدهاند. حتی
روزهای فراغت
آنان نیز تحت
تاثیر فرهنگ
جاری و تلقین
سرمایهداری
از قبل برنامه
ریزی شده.
انسان تماما و
کاملا از خود
بیگانه میشود. و آنچه
را که
به عنوان
درآمد کسب میکند
صرف ارضای
نیازهای
کاذبی میکند
که سرمایهداری
برایش تبلیغ
میکند. جامعه
سرمایهداری
نیازها را
مدیریت میکند،
می سازد، خلق
میکند و
انسان به
ماشین و
موجودی بی
اراده در خدمت
تولید کالا،
انباشت سود و
سرمایه بدل میشود.
او فقط یک
مصرف کننده
است. مصرف
کننده کالاهایی
که سرمایه
داری
تبلیغشان میکند.
مصرف نیز که
امری انسانی
است از انسان
بیگانه میشود
و در خدمت
اهدافی خارج
از او درمیآید
که انسانی
نیستند.
تبلیغِ مصرف
روزافزون و
دامن زدن به
مصرف در جامعهی
سرمایهداری،
احساس فقر،
نداری و حقارت
را در انسانها
روزبروز
بیشتر کرده و
خشم و میل به
«داشتن» را- چون
اقتدار میآفریند-
روزبروز
افزونتر میکند.
در
جامعهای که
هدفش «داشتن»
است، سود است
و انباشت سرمایه،
همه چیز میتواند
به کالا تبدیل
شود، همه چیز
میتواند به
مالکیت در
بیاید حتی بدن
انسانها.
نمونهاش
صنعتهای
پرسودی همچون
پورنوگرافی و
فروش بدنهاست
که سرمایه
اصلیاشان
بدن انسانها
به ویژه زنان
و کودکان است....
مالکیت بر
منابع و انسانها
ایجاد اقتدار
و قدرت میکند
و نظام و
سامانی از
سلسلهمراتب
قدرت تولید و
بازتولید میکند.
سرمایهداری
مالک «نیروی
کار» و منابع
است و مردان
در این سلسله
مراتبِ قدرت
مالک بدن زنان
و کودکان
محسوب میشوند
و یا در بازار
«ارزش مبادله»ای
بیشتر از زنان
دارند. آنها
در عرصهی
تولید و
اجتماع خود را
برتر از زنان
و کودکان و در
خانواده خود
را مالک زن و
کودک و یا
برتر از آنان
میپندارند.
بنابراین به
خود اجازه میدهند
زنان را همچون
کالاهای دیگر
به هر شکلی که
میتوانند
تصرف کنند. در
این سلسله
مراتب قدرت ارتباط
مردان با بدن
زنان و کودکان
به ارتباطی فرادستانه
و یا مالکانه
تبدیل میشود. سرمایهداری
برای حفظ و
تداوم این
نظام مبتنی بر
مالکیت و
سلسله مراتبِ
ارزش و قدرت،
از هر ابزار و امکانی
بهره میگیرد:
از جمله فرهنگ
و نظام
مردسالاری،
مذهب، سنت، باورها
و ایدئولوژیهای
تبعیضآمیز و
مبتنی بر
برتری مردان
بر زنان و
کودکان.
در این
جهان کالایی
شده نه تنها
زنان و کودکان،
بلکه مردان
نیز میآموزند
با بیگانگی از
جوهر انسانی
خود به کالا
تبدیل شوند.
انسانها به
کاسبکارانی
تبدیل میشوند
که برای فروش
کالای خود و
تصرف کالای
دیگری از شیوههای
بازار سرمایهداری
استفاده میکنند:
بزک کردن کالا
و تبلیغ آن،
ارعاب، زورگویی،
دروغ و
فریبکاری و.... و
چه بسیارند
کسانی که در
این بازار و
معاملات فریب
میخورند! در
این آشفته
بازار همه چیز
خرید و فروش
میشود حتی
«عشق» و «عاطفه».
چنانچه در
اساسیترین
معاملهی
جامعهی
سرمایهداری،
یعنی ازدواج،
هر دو طرف با
داشتههایشان
با هم مواجه
میشوند مرد
با پست و مقام
و دارائیهایش
و زن با
زیبایی،
جوانی و آنچه
که جامعه برای
او ارزش محسوب
میکند. عشق واقعی،
ارتباط عاطفی
و انسانی در
این معامله جای
زیادی ندارد.
آنچنانکه در
این جامعهی
کالایی شده
حتی غریزههایمان
هم
واژگونه و
مسخ میشوند،
دیگر نه با
خود ارتباط
داریم و نه با
نوع خود.
خلاصه اینکه
مالکیت به طور
کلی و مالکیت
خصوصی به طور
خاص، و
دسترسی
یا عدم
دسترسی به
امتیازات و
اختیارات،
انسان را به
موجودی
غیرانسانی
بدل کرده است.
همه از خود
بیگانه شدهایم،
از انسان بودن
تهی شدهایم.
و همه اینها
با انسانی که
در وجود ما
ذاتا و تاریخا
وجود دارد در
تضاد و جدل
است و خشم ما
را افزون میکند.
این
نظام و ساختار
بیمار و
طبقاتی را
دولت، قانون،
مذهب، سنت، مردسالاری،
نژادپرستی و
هزاران توجیه
و غل و زنجیر
دیگر سرپا نگه
میدارد و
انسان، انسان
نوعی در این
آشفتگی، نابسامانی
و نا انسانی
از خود بیگانه
میشود و برای
تسلا، پیدا
کردن خود،
سرهم کردن هویتی
کاذب برای
خود، به همان
راهی میرود
که برایش
گشوده است:
آویزان شدن به
همان باورها،
حماقتها و
بندهایی که
سرمایهداری
برای توجیه
خود به کار میبرد
و عملا
باردیگر به
عامل، سرباز و
حافظ و پاسدار
همان نظامی
تبدیل میشود
که او را به
موجودی
واژگونه و
کژدیسه بدل کرده
است: جنگ میکند،
میکشد، به
دین و مذهب
متوسل میشود،
به خون و نژاد
متوسل میشود،
به آب و خاک
متوسل میشود،
به جنسگرایی
و برتریطلبی
جنسی متوسل میشود
و... و خود بار
دیگر حافظ
جامعه
طبقاتی، نظام
سلطه،
اقتدار، سلطه
طلبی و بهرهکشی
شده و آن را
عمق و پهنا میبخشد.
بدین گونه
جامعهی
طبقاتیِ مبتنی
بر سود و
انباشت سرمایه،
نظام و سامانی
میآفریند که
برای بقای خود
به جلاد،
دیکتاتور، سلطهطلب،
قدرتطلب،
فرصتطلب،
فریبکار و...
نیازمند است.
آدمهایی در
اندازه و
قامتهای
متفاوت: از
قدرتمداران،
حکومتگران و
صاحبان
امتیاز تا تکتک آحاد
جامعه.
حال
اینکه اگر
انسان امروزی
این خشم و غضب
ناشی از
تبعیض،
نابرابری،
تحقیر، سلطهطلبی،
نژادپرستی،
زن ستیزی و
هزاران برتریطلبی
دیگر را، نه
به خشونت
علیه
زیردستان و
ضعیفترها که
همچون کوبیدن
مشت بر دیوار
است، بلکه به
خشمی هدفمند و
آگاه تبدیل
کند دنیا به
گونهای دیگر
سامان مییابد.
اگر این خشم
میتوانست به
مسیر خود
رهنمون شود،
آگاهانه و هدفمند
شود، متحد شود
و بساط سلطهگران،
تبعیضگران،
نژادپرستان و
زن ستیزان را
برچیند قطعا
دنیایی
اینگونه
پریشان احوال
نداشتیم. این خشم
کور باید با
خشمی هدفمند و
آگاه جایگزین
شود تا بتوان
جهانی دیگر
برپا کرد. خشمی
هدفمند و آگاه
که برای ساختن
جهانی دیگر قصاص
نمیکند،
انتقام نمیگیرد،
تعرض نمیکند،
سرکوب نمیکند
و... بلکه راهگشایی
میکند.
انگیزه شخصی
ندارد و از
منشها و
ویژگیهای
بیمارگونه
برنمیخیزد و
از این رو
خشمی آگاهانه
است.
خشمی که
مفهوم تاریخی-
طبقاتی دارد و
جنبهی ضد
انسانی به خود
نمیگیرد. این
قهر/خشمِ آگاه
و هدفمند،
ابزاری است
برای ساختن
روابطی که در
آن خشونت و
اقتدارطلبی
از میان میرود.
نه تنها خشونت
و اقتدار
قدرتمداران
بلکه خشم و
اقتدارطلبی
بیمارگونهی
جاری در جامعه
که خود ناشی و
زاییدهی
خشونت و
اقتدارطلبی
ساختاری در
جامعه است.
انسان
در روند تبدیل
خشم خود به
قهر آگاهانه و
مبارزه برای
ساختن دنیایی
انسانی خواهد
آموخت که اصل
انسان نه بر
مالکیت و
«داشتن»، بلکه
بر «بودن» است.
آنچنان که
مارکس میگوید:
در جامعه کمونیستی
انسان نه در
اشیا بلکه در
انسانهای
دیگر خودش را
میبیند. و
این وقتی
امکانپذیر
است که
همه اعضای
جامعه با هم
برابر باشند و
همه موقعیت
یکسانی داشته
باشند. انسان
وقتی خود را
در دیگران
بازمییابد
که نه
موقعیت
طبقاتی، نه
تفاوت در ثروت
و مالکیت و
رابطه انسانها
با اشیا، بلکه
نوع انسان را
در دیگران
ببیند و
بازبشناسد. در
چنین شرایطی
است که انسان
میتواند به
همنوع عشق
بورزد بر آن
دل بسوزاند و هدفش
نوع انسان،
هستی و طبیعت
باشد نه داشتههای
حقیر خود.
زنان
آرزم (آورد
رهایی زنان و
مردان)
١٦
شهریور ١٣٩٩