کاش
نشانه اش
ناشی از شتـاب
و اشتباه
باشـد
فريبرز
رئيس دانا
در
پاسخ به صادق
افروز
دفاع از
بيانيه ی
کانون
نويسندگان
ايران يا توضيح
درباره ی آن
به عهده ی
هيأت دبيران
کانون است. من
عضو هيأت
دبيرانم اما
برای اين پاسخگويی
نماينده ی آن
نيستم. من فقط
نظر خودم را
درباره ی
مقاله ای که
صادق افروز به
نام «با هم
نگاه کنيم به
اين بيانيه که
تعجب مرا
برانگيخت» در
تاريخ ۴ شنبه ۱۰
اسفند نوشته
است مطرح
ميکنم.
مقاله ی ياد
شده در پاسخ
به بيانيه ی
کانون به نام
«بيانيه ی
کانون
نويسندگان
ايران به
مناسبت اهدای
جايزه ی
اسکار به فيلم
جدايی نادر از
سيمين» درست
در همان روز
انتشار اين
بيانيه منتشر
شده است. شايد
هم اين شتاب
برای پرخاش به
کانون
نويسندگان و
بيرون ريختن
کدورت فرو
خورده ی
ساليان دراز
نويسنده، که
به عنوان
«برانگيخته
شدن تعجب» فرا
نمود يافته
است، موجب شده
است که آن
پاسخ کم مايه
و بي توجه به
مقصود واقعی کانون
از آب درآيد.
شايد هم مايه
ی اصلی اين شتاب
رنجش و دلخوری
روحی نويسنده
بوده است از اين
که موفقيتی جز
آن چه ايشان
مي پسندد
حاصل شده است،
به ويژه آن که
اين کانون
پرآوازه و سنگر
دفاع از آزادی
انديشه و بيان
هم چنين
موفقيتی را به
رسميت شناخته
است.
اما چند
نکته اصلی که
در بيانيه ی
کانون مورد
اعتراض
نويسنده قرار
گرفته است
عبارت بوده اند
از گفته هايی
چون:
- «گذشته
از بهره
برداري های
مرسوم جناح
های غالب و
مغلوب حمايت
کننده از فيلم»
- «فارغ
از ماهيت
جوايز بين
المللی»
- «ارزش
های نهفته در
اين فيلم»
- «ارائه
ی تصوير
واقعي تر از
جامعه ی
ايران»
نويسنده
آورده است که
جناح های
مغلوب شامل اصلاح
طلبان و... مي
شود، چه
آنهايی که در
زندانند و از
زندان بيانيه
مي فرستند و
چه آنهايی که
در خارج از
کشور هستند.
حال خواهش من
اين است که يک
نفر بر دارد
اين بيانيه را
بخواند و
ببيند در کجا
آمده است و
چگونه ميتوان
استنباط کرد
که منظور
کانون از
«جناح های
مغلوب» همان
زندانياني
اند که هم از
زندان بيانيه
مينويسند و
هم از فيلم
بهره برداری مي
کنند. منظور
کانون اين
کسان نبوده
است . تازه اگر
هم باشد آن را
ميگويد زيرا
هيچ رو در
بايستی و گير
افتادگی در
حصار اين و آن
را ندارد. از
زندان بيانيه
دادن هم به
خودی خود آن
فضيلتی نيست
که هر حقيقت
ديگر بايد در
پايش قربانی
شود. ضمناً آن
ها که در
زندانند يا در
خارج سکنا
گزيده اند و
فيلم را
پسنديده اند
و جز بيان
شجاعانه ی
آرايشان هيچ
بهره برداری
تنگ نظرانه ی
سياسی هم در
کارشان نبوده
است از دوستان
خوب من (و
کانون هم) به
شمار مي آيند
و سالهاست در
اينجا ما برای
آزادی آنها به
قدر وسع خود
تلاش کرده
ايم. آقای
افروز چه
ميگويند که
گويا ما خواسته
ايم زندانيان
عقيدتی را
دوست نداشته
باشيم و ايشان
داشته باشند.
وانگهي،
ايراني هايی
سال ها در
عراق در اسارت
بوده اند و
بيانيه هم
عليه حکومت و
ارتش صدام به
بيرون ميفرستادند.
از طرف ديگر
کسانی سالها
است که در خارج
اند و از
ياران نزديک
نومحافظه
کاران
آمريکايي
اند آنها هم
ممکن است
چيزهايی عليه
جمهوری
اسلامی گفته
باشند. به نظر
من نه همه ی
آنها لزوماً
«بهره
بردارند» و نه
اهل فضيلت و
استقلال و
مبارزه.
در
بيانيه ی
کانون اصلاً
نشانی از آنچه
افروز مطرح
ميکند وجود
ندارد و اين
که چه کسانی «احساس
غرور» از اين
فيلم مي کنند
مورد نظر
کانون نبوده
است، به خصوص
اين که اين
احساس غرور
ممکن است با معيارهايی
درست يا
نادرست باشد.
در واقع در
اين موارد بحث
معيارها به
ميان مي آيد
که يکی از ميان
همه ی آنها
معيار افروز
است. هر چه
هست، اما،
کانون به اين
مسئله
نپرداخته است.
به نظرم
ميرسد هدف
کانون در اين
بيانيه کسانی
بوده است که
تقريباً هيچ
احساس و درکی
از اين فيلم
با معيارهای
بيان، آزادی و
مسائل اجتماعی
ندارند و
صرفاً در پی
يافتن
پايگاهی برای
جناح خودند.
آقای
افروز به
کانون هشدار
داده است يا
آن را نقد
کرده است چون
به فيلمی
تبريک گفته
است که زير
کنترل شديد
امنيتی و با
سرمايه ی
سپاه و بانک
پاسارگاد
ساخته شده
است. من شخصاً
از اين گونه
نگراني ها
برای سلامت و
استقلال
فعاليت کانون
بسيار خشنودم،
اما به اين
بهانه که دستم
آلوده نشود
برای هميشه
دست از کار
نميشويم. يک
وقت هست که
کسی ميرود
سراغ بخش های
قدرت و کار
هنری و
اجتماعی او
فقط بهانه ی
دروغ گويان
های برای سود
و مال شخصی و
قدرت يابی است
که در آن صورت
موضوع کاملاً
روشن است و
اصلاً قابل
بحث ما نيست
زيرا آن کار
يک انحراف و
خيانت محرز
است. اما آيا
همه ی فيلم
سازي ها (شامل
آنها که سعيد
امامی مي
ساخت از يک سو
و فيلمهايی
که در مثل
تقوايی
ميسازد از
سويی کاملاً
متضاد) به
خاطر منشاء
تأمين
سرمايه اشان
يک جايزه و يک
سره فاسد دور
انداختني
اند. تا آنجا
که به کنترل
های امنيتی
مربوط
ميشود، همين
کنترل و چه
بسا بسيار
شديدتر از مورد
فيلم «جدايی...»
در
فعاليتهای
ديگر فيلمسازي،
صنفي،
کانوني،
انجمني،
سنديکايي،
کارگري،
فعالان
اجتماعي،
زنان،
نويسندگي،
توليد آثار
هنری (به ويژه
مستندسازی و
موسيقی) وجود
دارد. آيا
انصاف است که
همه ی آنها
در زمره ی
وابستگان
مشکوک به حساب
آورده شوند.
يعنی به زعم
برخی از
ساکنان
پرمدعای بهشت
امن که درد بی
عملی خود را
با پارانويای
مزمن درآميخته
به هر فعال
اجتماعی ساکن
اين سرزمين
تهمت روا
ميدارند،
بايد اين جا
قبرستانی
باشد که هر کس
سر برون
ميآورد،
حتماً يک جايش
هم به «جايی»
وصل است.
بخصوص به ياد
ميآورم که کانون
تاکنون چندين
بار با
بيمارانی اين
چنين رو به رو
بوده و ناگزير
سکوت کرده است
يا پاسخی داده
است اما آنها
را در تاريخ
دشمن خويان
مبارزه ی
مردم به ثبت
رسانده است.
البته به هيچ
وجه من بر آن
نيستم که بايد
اين داوری را
درباره ی
افروز هم
داشته باشم و
تا آنجا که
گمان ميبرم،
تعلق خاطر او
به جاهايی بسيار
ارزشمند به من
چنين اجازه
ای را نميدهد.
مجبور به
توضيحی هستم
که شايد
اظهارنظر
افروز را از
شر وسواس های
بی عمل ساز يا
شتاب مندي
های بيدليل و
عصبی برهاند.
ميپرسم مگر
فيلم سينمايی
شعر است، که
صرف نظر از آموزش
و تجربه
اندوزي،
مايه اش يک
خودکار و چند
ورق کاغذ
باشد. فيلم
سازی به
ميليون ها يا
ميلياردها
سرمايه نياز
دارد. اين
سرمايه زمانی
برای فيلم
«حماسه ی يک
سرباز» يا
«وقتی که لک
لک ها پرواز
مي کنند» از
بودجه دولتی
اتحاد شوروی
که بخشی از
مازاد
اجتماعی بود بيرون
مي آمد.
ندرتاً
فيلمهايی با
ياری افراد
خيّر سرمايه
فراهم
ميآورند که
اگر آن فيلم ضرر
کند آن وقت آن
فرد خيّر هم
از ميان
برخاسته
ميشود. گاه
فيلمها با
سرمايه ی شخص
تهيه کننده
ساخته ميشود
که کمتر کسی
از منشاء دارايی
و نيّت و
وابستگيشان
ميپرسد. مگر سعيد
اسلامی پولش
را از کجا
آورده بود که
آن فيلم را
ساخت. بخش
اعظم فيلم ها
از سوی سرمايه
داران اصلی
اين رشته يا
شرکت های
عظيم و تقريباً
انحصاری
هاليوودی يا
مراکز توليد
فيلم فرانسه و
ايتاليايی و
هندی و ايرانی
و جاهای ديگر
تأمين مالی
ميشوند. آنها
در جستجوی
سودند. اين
موضوع
تقريباً حرف
ندارد.
من هم مثل
صادق افروز
فيلمهای خوب
با بازی مارلون
براندو را
بسيار دوست
دارم. من هم
کار و دليل
مارلون
براندو را در
رد کردن
جايزه ی اسکار
ميپسندم. اما
به ياد داريد
در فيلم «در
بارانداز» با
بازی محشر
مارلون
براندو،
الياکازان
کارگرانی که
زير فشار
دستگاه ضدچپ و
ضدکمونيستی
مک کارتی (و
همکاری
ريگان، رئيس
جمهور بعدی)
مجبور به عقب
نشينی يا
وادادگی شده
بود چگونه در
انتها فيلم را
به نفع مک
کارتيسم و هيستری
ضدکمونيستی
آن چرخاند. با
اين وصف همه
ی اينها
معنايش اين
نيست که
فيلمسازی و
جايزه پذيري،
در جوامعی اين
چنين، حالا
ميشود يک ننگ
و خيانت ابدی.
(الياکازان
فيلم بومرنگ
را هم ساخت که
اعتراضی
مستقل بود). در
جايزه ی نوبل
ادبي، که
ماهيت آنهم
مانند جايزه
اسکار جای
مناقشه دارد،
ژان پل سارتر
جايره را رد
کرد، اما
گابريل
گارسيا مارکز
آن را گرفت. من
يکی که اولی
را عصاره ی
فضيلت و الگوی
والا
نميدانم،
ضمن آن که او
را از خيلی جهات
به ويژه آزادی
خواهی و لايه
ی انتقادی فلسفه
اش تحسين
ميکنم. اما
دومی را نه
تنها خائن و
سازشکار
نميدانم
بلکه داستان
نويسی ميدانم
با گرايش عالی
انسانی و
انتقادی و با
مهارت
نويسندگی بي
نظير که هميشه
به عرصه های
محافظ کارانه
و رياکارانه
ی قدرت و نيرنگ،
پر نفوذ،
تاخته است و
کارهای
ماندگار کرده
است. يادتان
هست که
داريوفو به
هنگام دريافت
جايزه ی نوبل
ادبی چه
سخنرانی
نقدآميز و سختی
عليه نظام
سرمايه داری
کرد؟
بله محور
قراردادن
کتاب مقدس
دينی از نظر
من هم انتخاب
نقطه ی عطف و
بزنگاه
مناسبی نبود.
اما مگر «من»
بايد ژدانف
وار يا مک
کارتي وار
دستور صادر
کنم که قالب
ادبی و هنری و
زيبايی شناسی
چگونه ملاط
سازی شود. من
بايد ارزش ها
را بيرون بکشم.
من بايد به
سهم خود وجدان
آگاه سازی
جامعه ام
باشم، نقد
کنم، هشدار
دهم و سخن
های درستتر و
والاتر را
بپراکنم.
کانون به
گواهی تمامی
کارنامه ی
خود هماره
چنين کرده است
و در مورد اين
فيلم هم فقط
به جنبه ی بيانگری
آن و به بيرون
آمدنش از
پيله های به
زورتنيده و
بيان
واقعيتر، و
نه مطلقاً
واقعيِ،
جامعه اشاره
کرده است و
خوب کاری هم کرده
است.
راستی
واقعاًٌ آيا
نسل امروز
کارگران،
کارکنان
خدماتی و بخش
مهمی از
جامعه ی
ايران، به ويژه
در تحولات ثلث
قرن اخير، با
وجود آن ريشه
های ژرف
گذشته اش، به
کتاب مقدس و
پروردگار
نازل کننده ی
آن تکيه
ندارند. آيا
صرف نظر از آن
بخش از اين
طبقه که
گرسنگی و فشار
و فقر و نکبت و
واماندگی
ايمانشان را
بريده است، و
به يمن بي
عملی و ترس
خوردگی روشنفکران
خودبين،
ايمان ديگری
هم نيافته
اند و به جز
بخش محدودتری
که به آگاهي
های ريشه اي
تر رسيده
اند، از ميان
کارگران، به
ويژه زنان،
ارزش های
درونی مبتنی
بر «وجدان
ناظر» نيروی
الهی بيرون
نمي جوشد؟
بله مي جوشد
و اين
واقعيتر است.
البته من اگر
فيلم ساز بودم
در اين مقطع
از واقعيت
درجا نميزدم
و به ريشه
ميرفتم و از ۱٥-۱۰
دقيقه فيلم
ميزدم و نيم
ساعت به آن
ميافزودم تا
چنين کنم. اما
من فقط يک
بيننده ی
ناقدم و نه
فيلمساز. تا
آنجا که مي
دانم کانون هم
چنين ادعايی نکرده
است و بيشتر
از اين جهت که
اين فيلم توانست
شاخه ای
بالنده تر
باشد و از
ميان شمار زيادی
فيلم های
سطحي،
وابسته،
مبتذل، با مأموريت
کاملاً ويژه
سر بيرون آورد
و به اصطلاح
«خود را بيان
کند» به آن
تبريک گفته
است. کانون
کار درستی
کرده است و
کارِ همانقدر
درستش هم اين
بود که آرزوی
استقلال
بيشتری برای هنر
فيلمسازی
ايرانی کرد.
گمان ميکنم
در اين آرزو
همان چيزی را
هدف داشت که
افروز دارد:
نا وابسته شدن
به منابع قدرت
و ثروتهای
دولتی و خصوصی
تحميلگر.
من هم
ارزشهای
جالبی در فيلم
«بارانداز» با
هنرپيشگی
مارلون
براندو تشخيص
دادم، و احتمال
ميدهم صادق
افروز هم چنين
تشخيص داشته
باشد. اما آن
فيلم هم
منابع مالی و
کارگردانی و پيام
پاياني ای
دارد که جای
نقد و ترديد و
مخالفت جدي ای
را باقی
ميگذارد. آن
فيلم در ژانر
کارگری بود،
اما نتيجه اش
ضد کارگری از
آب در ميآمد. فيلم
«هنوز وقت
باقی است
برادر» ضد جنگ
(اتمی) بود با
هنرپيشگی
گريگوری پک.
اين فيلم خوب
از نتايج
هولناک جنگ
نوترونی پرده
برداشت اما
شايد به عمد
سر نخ جنگ
افروزی و
مسئوليت
آمريکا را در
خطر اين گونه
جنگها در
غبار عاطفه گم
کرد. فيلم
«رقصنده با
گرگها» که
فيلمی تجاری
بود پيامهای
انسانی نسبت
به تاريخ خونبار
ضد سرخ پوستی
آمريکا داشت.
اين فيلم پر
خرج و توليد
آن مبتنی بر
منابع مالی
سرمايه داران
خصوصی و البته
سودياب بود.
در ايران هم
بانک های
خصوصی که برای
فيلمسازی
سرمايه
گذاری مي
کنند و بنگاه
های خصوصی
ديگر هم
بندشان به
خيلی جاها بند
است. واحدهای
دولتی نيز که
جای خود
دارند.
استقلال فيلم
سازی از سلطه
ی همه ی آنها
آرزوی کانون
بوده است. من هم
که اقتصاد
دانم عرض
ميکنم چنين
استقلالی به
لحاظ
سياستهای
اقتصادی
کاملاً ممکن
است اما در
شرايط سياسی
فعلی نا اميد
کننده. به هر
حال از جهنم
هم ممکن است
گلهايی بيرون
آيد.
چشمک
زدنهای
هنرمند، از
جمله فيلم
ساز، به اين و
آن قدرت البته
انحراف است و
خلاف هنر زايا
و مستقل. اما
اين در کار
هنرمند کشف
ميشود و
البته اگر
آگاهيهای
اجتماعی کم
باشد اين چشمک
زدن گم
ميشود.
رياکاری و نيرنگ،
و در مثل با
هدف تسليم
سازی
کارگران، ممکن
است در دوره
هايی موثر
بيفتد. من هم
مانند افروز
اين چشمک
زدنها را در
مييابم اما
گمانم اين است
که همه ی
مردم اين فيلم
را شايد با
معيارهای
مطلق
گرايانه ی من
و افروز مقايسه
نکرده اند.
توده ی طبقه
ی متوسط و کارگری
شهرنشين اين
فيلم را در
مقابل
اخراجي ها
قرار ميدهد و
به مسابقه ای
که واقعاً نه فيلمساز
بلکه نيروی
واکنش منفی
اعتراضی اجتماعی
آن را سامان
ميدهد، دست
ميزند و برنده
ميشود. در
اين جا بايد
به انتخابی از
سوی مخاطبان
باور داشت که
در آن سمت و
سوی آگاهی بخشی
بسيار قويتر
از سمت و سوی
تسليم طلبانه
به کار افتاده
است. البته
اين را هم
تصديق ميکنم
که در اهدای
اين جايزه،
دادن پاسخ
مثبت به افکار
عمومی
معترضان در
ايران انگيزهای
مهم برای
دستگاه اسکار
بوده است. با
اين وصف تفسير
و تحليل فيلم
بايد پويا هم
باشد و نه صرفاً
مبتنی بر کشف
نيات پنهان
دستهای ناآشکار.
من که
بالاخره درحد
توانم فعال و
مشاور تشکل های
کارگری هستم
بلاهايی را که
بر سر کارگران
ايران ميآيد
ميشناسم و با
مسائل کارگری
ايران کم
آشناتر از
صادق افروز
نيستم. کمتر
از خيلی کسان
هم هزينه ی
اين دلبستگی و
فعاليت را
نپرداخته ام
و در انتظار
پرداخت بيشتر
هم هستم. اما
فيلم، فيلم
است ديگر، و
لازم نيست
صددرصد فيلم
کارگری يا
مستقيماً
سياسی و مربوط
به مبارزان
آزاديخواه
باشد، آنهم از
نوعی که
نتيجه ی
اخلاقی اش را
فقط اين و آن
تحليل گر و
صاحب نظر
سياسی
ميپسندد. مگر
فيلم های خوب
سناريست ها،
کارگردانان،
تهيه کننده و
بازيگران همه
از ژانر
کارگری بوده
اند. فيلم
مورد بحث هم
کارگری نبوده
است و در آن هم
به نظر من و دوستانم
ادعا هم نشده
است که
کارگران
ايران خرافي
اند. اما به
گواهی من درست
گفته بود که کمک
خانه داری
چون راضيه در
فيلم، که
کارگر خدماتی
است، نمونه ی
اجتماعی از چنين
باورمندی
بوده است.
ميتوانسته
است شوهری هم
داشته باشد به
تنگ آمده از
فقر و محروميت
و محکوم شدن
به ناداری و
زاری و خواری
و فقر خانواده،
ناگزير به
فرصت جويی
متقلبانه روی
آورد.
آقای
افروز هيأت
دبيران کانون
را موعظه داده
است که در
مقامی نشسته
اند که زمانی سعيد
سلطانپور
نشسته بوده
است. به ايشان
يادآور
ميشوم که به
جز سعيد بسيار
عزيز ما، راد
زنان راد
مردان ديگر هم
در اين کانون
جای داشته
اند با انديشه
و رويکردها و
آرمان های
متفاوت اما با
فصل مشترک
دفاع از آزادی
انديشه و بيان.
البته همه ی
آنها از سعيد
سلطانپور تا
محمد مختاری
از ما هم رأی و
حمايت مي گرفتند
و خودشان هم
در جای لازم
به ما رأی
ميدادند و
حمايت
ميکردند.
خيلي ها هم
که اکنون در
جستجوی تعرض
به کانونند در
آن ميان
نبوده اند،
البته اشکالی
هم ندارد و
اين غياب حق
اظهارنظر را
از ايشان نمي
گيرد ولی به آنها
هم حق موعظه و
پرخاش و توی
ذوق زدن
نميدهد.
اکنون هم
کانون پر است
از ارزش
آفرينان و آزادی
خواهانی که به
نظر ما حتماً
نبايد کشته شوند
تا قدرشان را
در پا بر جا
نگهداشتن
اين سنگر
ريشه دار و
پايدار آزادی
انديشه و بيان
بدانيم.
کانون
برخلاف آنچه
افروز ميگويد،
به گواهی
سراسر تا
ريختن دچار
وسوسه ی ليبراليستی
نيست و در آن
البته وسوسه
ی سوسياليستی
هم غلبه
ندارد. کانون
تشکل صنفی
برای دفاع از
آزادی انديشه
و بيان و قلم
است و ديدگاههايی
از ليبرال تا
چپ در آن برای
اين آزادي، که
نياز مبرم
توسعه ی
فرهنگ و دانش
و آگاهی و
تأمين حقوق
انسانی
همگانی به
ويژه محرومان
است، همزيستی
و همکاری
ميکنند.
ببينيد فيلم
«جدايی...» به
خاطر موفقيتش
در بيان گوشه
ای از درد
اجتماعی که
«واقعيتر» از
فيلمهای ديگر
بيان شده و از
حيث موازين
هنری بسيار
برتر از
فيلمهای
سفارشی و
مهندسی شده ی
قدرت و ثروت و
حمايت شده
های رسمی از
آب درآمده است
از سوی کانون
مورد تبريک
گويی قرار گرفته
است. بله در
اين فيلم
اصرار «سيمين»
برای گريز از
ايران به سمت
بهشت غرب، به
دروغ کشانده شدن
«ترمه»، قسم
خوردن «راضيه»
به کتاب مقدس
و وابسته بودن
راست گوئيش به
اين کتاب و
رفتار عصبی که
«شوهر راضيه»
کارگری بيکار
شده است و
تعهدات سنتی انسانی
«نادر» همه و
همه در متن
جامعه و روابط
آسيب ديده و
نابهنجار
اجتماعی
واقعي تر از
آدم های
اخراجی و صدها
فيلم ديگرند.
حتماً اعضای
هيأت دبيران
کانون با
تبحری که در
تحليل اثر هنری
دارند و با
وسواس بسيار
زيادتر از
وسواس افروز
پای بند
استقلال و
آزادی مانده
اند ميدانند
که اين
«واقعي تر»
بودن برای
موفقيت نسبی
فيلم لازم بود
اما کافی نبود
. به جز آن لازم
بود چيزهای ديگر
هم از حيث
هنری و غنای
بيان در ميان
باشد. ضمناً
واقع گرايی در
اثر هنری اساساً
ايدئولژی
حاکم در کانون
نيست و موضوع
مهم برای اين
شکل ارزش
آفرينی
مستقلانه و
بيانگری هر چه
آزادتر آن اثر
است. ضمناً
اين که سيد شهاب،
بازيگر فيلم،
مريد کيست، از
نظر کانون نبايد
در حق او برای
هنرپيشه شدن
خللی ايجاد
کند. از نظر
کانون فقط
کسانی که
کارگزار سانسور
و قدرت فرهنگی
بوده اند
جايی در کانون
نخواهند داشت.
در داوری برای
يک فيلم در آن
سطحی که کانون
داوری کرده
است، تکيه
کردن بر گرايش
و سليقه و
رويکرد سياسی
يک هنرپيشه
کار به دردخوری
نيست؛ در سطوح
ديگر شايد.
من هم
مانند صادق
افروز مثبت
نمايی بيجهت
و يک طرفه ی
نادرست چهره
ی قضاوت و قضا
را مورد انتقاد
قرار ميدهم و
آن را انحرافی
از بيان آزاد
انديشه ی
هنری
ميدانم، مگر
آن که فيمساز
به آن باور
داشته باشد و
پای آن بايستد
که البته بحث
ديگری است و
جای گفتگوی
زياد هم دارد.
به هر حال حق
با افروز است
اما آيا کانون
در اعلاميه
اش اصلاًٌ به
اين جنبه ها
توجه داشته يا
بايد بنا به
خواست ايشان
داشته باشد؟
اگر هيأت
دبيران کانون
پای تحليل
کامل مينشست
به نظر من هم
بايد به اين
جنبه ها مي
پرداخت و آنها
را در ترازوی
نقد هنری
ميگذاشت اما
اين هيأت فقط
به جنبه ای
از فيلم که به
منشور آن
مربوط ميشود
پرداخته است.
کانون با چهل
و چهار سال
عمر خود و
سالها سابقه ی
تلاش برای
تشکل
نويسندگی که
در پشت سر اين
سال ها دارد
نميآيد اين
گونه جهت
گيري ها در
آثار هنری را
به عمد و به
نفع قدرت
ناديده بگيرد.
کاش صادق
افروز آن
قدرها از کانون
ميدانست که
نه تعجب
ميکرد و نه
اين چنين در
انتظار
مينشست.
بله ممکن
است درست است
فيلم های
ديگر خارجی در
مورد ايران
ساخته شود که
بهتر از فيلم
«جدايی...» باشند
که البته برای
مقايسه و
داوری در رده
ی فيلم های
سينمايی
داستانی
باشند و نه
مثلاًٌ فيلم
های مستند.
اگر هم چنين
باشد، آن
فيلم ها
البته در همان
فضای آزادی که
افروز هم در
آن زندگی مي
کند ساخته مي
شوند و نه
فضای اجتماعی
و سياسی و
اقتصادی
ايران. حال
خواست من اين
است که آقای
افروز لطفاً
چند تا از اين
فيلمها را
نام ببرند تا
ما هم با آنها
آشنا شويم. به
هر حال هيأت
دبيران کانون
لابد وظيفه و
در حد منشور
خود هم
نميداند که
در ميان اين
همه گرفتاری و
فشار و کنترل
بنشيند و مدام
برای اين و آن
فيلم
اعلاميه ی
تبريک و تسليت
صادر کند. اما
شما به هر حال
از آن فيلم
های خارج ساخته
ی بهترتان
درباره ی
جامعه ی ايران
نام ببريد و
اگر خواستيد
استدلال و
تحليلتان را
هم اضافه کنيد.
باری اگر
صادق افروز از
منشاء
نابساماني
ای و گره
خوردگيهای
پيشينه دار
در درون خود عليه
کانون حرکت
نکرده است، که
بايد چنين
بوده باشد، پس
خوب بود اين
گونه شتاب زده
ندود وسط صفحه
ی سايت ها و
تفسيری
نادرست، و چه
بسا عمداً
نادرست، عليه
آن به ارائه
بدهد. وقتی
کانون
ميگويد «فارغ
از ماهيت
جوايز» مقصودش
اين نبوده است
که دچار
«فراغت» است و
نميداند
جايزه ی
اسکار چه ماهيت
و سوابقی دارد
و نميخواهد
هم بداند
(البته در اين
موارد بهتر
است خود هيأت
دبيران، اگر
صلاح و لازم
ميداند و وقت
هم دارد، جواب
بدهد).
اتفاقاً به
نظر من مقصود
هيأت دبيران
اين بوده است
که ميدانيم
آن پشت ها
ممکن است چه
خبرهايی باشد
اما فرصت
هايی هم در کار
بوده است و
تجربه شده
است. کانون
خوب ميداند
اسکار چيست و
چگونه
آمريکايی
جايزه ی است
و بخش خارجی و
داخلي اش تحت
تأثير کدام نيرو
قرار گرفته،
چه تجربه
هايی را نمايش
داده و چه
قانونمندی
کلي ای دارد،
اما استثناءهای
ناکم شمار آن
را هم
ميداند. اين
که کانون گفته
است «فارغ»
يعنی اين که
نميخواهد در
چارچوب
اعلاميه اش و
ظرف زمانی
موجودش به بحث
محتوايی آن
جايزه
بپردازد ضمن
آن که خيلی
چيزها را هم
مي داند. بله
البته که به
نظر من هم
سابقه ی جهت
گيری بسيار و
تبعيض آشکار،
به نفع سلطه و
ستم سرمايه و
نظام
آمريکايی (و راست
نو در چهره ی
نوليبرالی و
نومحافظ کاری)
در اسکار وجود
داشته است.
اما توجه هيأت
دبيران تلاش
فيلم مورد بحث
ما در حضور و
بيان موفقيت
آميز و
موقعيت های
استثنايی بوده
است.
راستی
نميدانم نظر
صادق افروز
درباره ی جايزه
های ادبی و
صلح نوبل
چيست. من
ميدانم که آنها
هم بسيار جهت
دار بوده اند
(شايد البته نه
به اندازه ی
اسکار). اما در
همين عرصه
مارکز در
ادبيات و
شوايتزر در
صلح هم جايزه
ی نوبل را
برده اند. در
مقابل، ماريوس
بارگاس يوسا
در ادبيات و
مناخيم بگين
در صلح هم
جايزه برده
اند. تکليف
کانون چيست
اگر يک عضو
آن، شيرين
عبادي،
جايزه ی صلح
را ميبرد.
کانون به اين
عضو خود که
بخشی از درد و
رنج کودکان را
در سطح جهانی
بيان کرده است،
فارغ از گرايش
سياسی او، و
همان دستگاهی
که مثلاً
اوباما را هم
که فرمانده
ارتش های در
حال جنگ در
جهان است
مستحق جايزه
صلح ميداند،
تبريک
ميگويد.
در همين
جايزه ی
اسکار آن طور
که افروز
اشاره کرد
فيلم فاشيستی شکار
گوزن جايزه
ميبرد. اما
ميدانيد که
هاليود که
بخشی وابسته و
پيوسته به
اسکار است و واقع
هر دو، به وجه
غالب، نه
نوليبرال نه
نوفاشيست و نه
نومحافظ
کارند بلکه
«ليبرال» به
شمار ميآيند
چون از آن
طريق صنف
فيلمسازی
ميتواند
آزادانه تر
حرف بزند،
توليد کند و به
فروش برساند.
در همين
هاليود، وارن
بيتی (آن
هنرپيشه ی
معروف فيلم
قديمی
عاشقانه ی
«شکوه علفزار»)
فيلمی تهيه
کرد به نام
ردز (سرخ ها) درباره
جان ريد
نويسنده و
تاريخ نگار
انقلاب روسيه
و نويسنده ی
سوسياليستی
که بارها حضوری
فعال و مدافعه
جويانه در
شوروی داشته
است و اساساً
در دفاع از
بلشويک ها و
کمونيست ها
سفر کرده و
کتاب نوشته
است. اين فيلم
در ۱۹٨۱، پنج
جايزه ی
اسکار را برد.
وارن بينی در ۱٥-۱۰ سال
بعد در فيلمی
که نامش را
خوب به ياد
ندارم (بول
ورک، شايد)
آشکارا و به
خوبی بيان کرد
که بديل او در
انتخابات
نيرنگ بازانه
ليبرالی دو
حزبي،
«سوسياليسم»
است. اشاره
ای هم به فيلم
جوليا به
بازيگری جين
فوندا مي کنم
که در ۱۹۷۷ (اگر
اشتباه نکنم)
اسکار گرفت و
فيلمی منتقد و
مترقی بود و
ميگذرم.
به هر حال
«فارغ از هر
گرايش» جايزه
ی اسکار به ارزش
های تکنيکی هم
توجه ميکند، تحت
اثرگذاری
جريان لبيرال
هاليوود هم
هست و هر
«اخراجي ای»
را به خود راه
نميدهد. اما
اگر نظر مرا
ميخواهيد،
اين نظر
همانست که
کانون آرزو
کرده بود،
يعنی استقلال
هر چه بيشتر
از مبانی قدرت
و سلطه ی
انحصاری و
سياسی و فرهنگی.
و باز اگر نظر
مي خواهيد
اين است که در
همه ی اين
گونه جوايز
امکان فرار و
فرصت هم پديد
آمده است. به
هر حال آقای
افروز بسی نامنصفانه
داوری کرد و
برای خودش (و
گرايشی که شنيده
ام گويی به آن
منتسب است)
بسيار بد شد که
جوری نوشت که
گويا کانون
آماده است تا
از فيلم
طرفدار سلطه
گری و فاشيستی
و نوليبراليستی
جهت دار و ضد
آزادی هم دفاع
کند و تبريک
بگويد. اگر
موردش رسيد و
چنين شد، آنگاه
اين شما و اين
هيأت دبيران و
اما تا اين لحظه
آيا ايشان به
اندازه ی
سرسوزنی خدشه
يا کلکی در
کار کانون و
هيأت دبيران
ديده اند.
خواهش ميکنم
موی سفيد از
ماست بيرون بکشند
و سر فرصت
داوری کنند.
کانون
نويسندگان
امکان عملی
حرف زدن و
انتقاد کردن و
برونداد
ارزش های
بيشمار و
پرتوان اعضا و
جمع و تجربه و
تاريخ خود را
ندارد. با اين
وصف آن همه
عمر و جان و
وقت و زندگی
را فدا کرد تا
ارزشمندترين
نويسندگان
اين جامعه را
به لحاظ معنوی
و صنفی پناه
دهد و بتواند
به رغم همه ی
ناملايمت
های مصيبت
بار باز حرف
بزند.
آقای
افروز، که از
آن بيانيه
تعجب کرده
است، تاکنون
از اين ارزش
آفريني ها در
روزگاری که ترس
و بيداد از در
و ديوار مي
ريزد تاکنون
ذره ای هم به
شگفتی
نيامده است.
راستی را که «بر
کشورم چه رفته
است».
بله من
گواهی ميدهم
که اندکند
شمار نويسندگانی
که به واقع و
ريشه يابانه
مي دانند در
هاليود و در
عرصه جايزه
های اسکار
فيلم های گمراه
کننده،
توجيه گر
ستم، جنايت
آموز، سلطه
گرانه
آمريکايي،
دفاع و توجيه
نژادپرستی اسرائيلی
صهيونيستی
فراوانند. در
سينمای
فرانسه و
ايتاليا نيز
با وجود آن
همه ارزش های
هنری به
يادماندنی
دهه های
گذشته چنين
بوده است.
جنگ، آدم کشي،
مصرف گرايي،
تبليغ برای
کالاهای به
دردنخور و اضافي،
مواد مخدر،
دفاع از تسليم
طلبی به قدرت
جادويی علمی نظامی و
نژادی
آمريکا، همه و
همه بارها در
ميان دوستان
ما و کانون به
بحث گذاشته
شده اند،
چنان که در
عرصه های
ديگر و هنری و
ادبی هم. اين
کار گوشه ی
از اشتغال ماست.
با اين وصف
ديده ايم که
در زير سلطه و
سيطره های
بومی امکان
بيان گری و
ارزش آفرينی
هم پديد
ميآيد. بايد
ديد و تمايزها
را شناخت و
نقد کرد و
تشويق کرد.
کانون امروز
چنين ميکند و
صادق افروز
باور داشته
باشد که فارغ
از ايدئولژي،
چنين ميکند.
اين کار هم در
عرصه های هنر
نوليبرالی و
هم استالينی و
نواستاليني،
به ويژه که
نامستقل هم
باشند، صورت ميگيرد
اما هرگز
کانون به خود
اجازه نميدهد
رويکرد و بينش
و نظر و
ابتکار
نويسنده و
هنرمند را با
معيارهای
«ويژه ای» نفی
کند يا به
گونه ای
تبعيض آميز
بپذيرد. کانون
راديکال و
انتقادی است
اما برای دفاع
از آزادی
انديشه و بيان
و قلم بي هيچ
حصر و استثنا.
کاش
افروز در نشان
گرفتن ما شتاب
و بي انصافی
نمي کرد و
انتقادی و
منصفانه موی
سفيد از ماست
بيرون مي
کشيد و ارج و
جايگاه کانون
را به دلايل
شايد شخصی هدف
قرار نميداد.
کاش آن چند
حرف حسابی اين
نويسنده لای
استهزا و تهمت
به نويسندگان
مقدم جبهه ی
آزادی انديشه
و بيان
ساندويچ نمي
شد. کانون
برای هيچ قدرت
و هيچ مجيزگوی
قدرت و هيچ
برخوردار از
نعمتی کف نزده
هورا نگفته
است و نمي
زند اما از آزادی
انديشه و
گفتار
مخالفان خود
تا انتها دفاع
مي کند.
بعضي ها
دلشان
ميخواهد از
کانون انحراف
و اشتباه
هايی ببينند و
آن را نابخشوده
تشخيص دهند و
با حمله به
اين مرکز مقاومت
در برابر
سانسور، بي
عملی خود را
توجيه کنند.
به نظر من و
همه اعضای
کانون هم اين
کانون هرگز در
انتخاب مسير
مستقلانه از
اشتباه بری
نبوده است،
اما اين جور
حرفها که
افروز و چند
نفری چون
ايشان ميان
آورده اند
نشد اشتباه
يابی و نقد،
شد کينه جويی
و نيش زدن و
خود را خلاص
کردن و البته
به خاطر سوابق
و تعلق و چند
مقاله اش،
دلم ميخواست
صادق افروز با
آن کسان مشتبه
نشود. کانون
حرف برای گفتن
زياد دارد،
آقای افروز، و
در حد توان هم
سخن ها گفته
است که بسيار
هم بلند و
ماندگار
بوده اند.
باز هم مکتوب
ها و گفته ها خواهيم
داشت. بی حرف
نمانده ايم.
روزگار زبان
همه ی ما را
نبريده است.
کاش زندگی به
ما امان ميداد.
۱۸
اسنفد ۱۳۹۰ـ ۸
مارس ۲۰۱۲