سرگذشت
جای
خالی آرزوها
زنان
آرزم
(آورد
رهایی زنان و
مردان)
از
وقتی به یاد
دارم
تو خونهی ما
همیشه سر پول
دعوا بود
مادرم پول میخواست
و پدر نمیداد،
یعنی نداشت که
بدهد. صبح کله
سحر میرفت و
شب آنقدر خسته
وعصبانی برمیگشت
که ما بچهها
جرات نمیکردیم
نگاهش کنیم.
همیشه بوی
روغن میداد،
مخصوصا
تابستانها.
در و دیوار
خانه هم بوی
روغن کهنه میگرفت. بهیاد
ندارم ما را
بغل کرده
باشد، راستش
کمی که
بزرگتر شدیم
دلمان هم نمیخواست
نزدیک ما
بیاید. هر سه
تا یک گوشه کز
میکردیم اما
مادرم انگار
نمیترسید
بلافاصله میپرسید:
چرا دست خالی
اومدی؟! الان
که فکر میکنم
میبینم چارهای
نداشت بچههاش
شام نداشتند.
میدانست
حتما کتک میخورد
ولی انگار
دیگر نمیترسید،
من مانده بودم
با آن هیکل
استخوانی چطور
طاقت درد را
داشت!
پدر
سالها بود
توی یک کارگاه
روغنکشی کار
میکرد، معلوم
بود حقوقی که
میگرفت کفاف
زندگی را نمیداد
چونکه سالها
میگذشت ولی
هیچ چیز در
زندگی ما
تغییر نمیکرد
فقط هرچه که
داشتیم کهنهتر
وفرسودهتر
میشد. این
مادرم بود که
با پساندازهای
اندکی که از
کنار خورد
وخوراک میزد
وسایلی میخرید
که بهاصطلاح
باعث سرافکندگی
دخترهایش
نباشد.
میشنیدم که
توی درددلهاش
میگفت: «آخر
سه تا دختر
دارم، دو
فردای دیگه
اینها بزرگ
میشن نمیخوام
جلوی دیگران
سرافکنده بشن.»
پدر
هرچه از سنش
میگذشت
بدخلقتر و
عصبانیتر میشد،
مخصوصا وقتی
که کارگاه
روغنکشی
بسته شد. حاصل
یک عمر جان
کندن برای او
فقط یک تن
خسته و
از
کار افتاده
بود که به
هردری میزد
کاری درست
وحسابی برایش
نبود. صبحها
با بیحوصلگی
میرفت بازار
بلکه کسی کاری
بهش بدهد،
وقتی بعد از
ساعتها سگ دو
زدن، دست خالی
به خانه برمیگشت،
خانه جهنمی میشد
که جز فحشهای
رکیک او که به
زمین و زمان
میداد و
صدای
کوبیدن مشتهایش
به در ودیوار
و سر و صورت
مادرم، صدای
ضربان قلبهای
کوچک ما بود
که در گوشمان
میپیچید. در
هم مچاله میشدیم
و خودمان را
هرچه بیشتر
درکنج اتاق
پنهان میکردیم
و ریزریز اشک
میریختیم.
همهی
زندگیامان
دوتا اتاق
کوچک بود، یعنی
یکیش در واقع
یک انباری
بدون پنجره
بود که پدر
ومادرم تویش
میخوابیدند.
کمی که بزرگتر
شدم میفهمیدم
که حتا رابطهی
جنسیاشان هم
با خشونت است.
مادر هیچ
تمایلی به رابطه
نداشت و پدر
با فحش و کتک
به خواستهاش
میرسید و صبح
دوباره همان
چرخهی هر
روزه تکرار میشد. باورم
شده بود که
زندگی بدون
کتک نمیشود. شبهایی
که مادر با
کتک وفحش تن
به رابطه میداد
صبحی بسیار
درخود
فرورفته و بغضآلود
داشت. با بیحوصلگی
نان وچای
برایمان ردیف
میکرد و ما
را به مدرسه
میفرستاد.
همیشه دلم میخواست
بدانم وقتی ما
نیستیم او
چکار میکند. یقین
داشتم که
پاهایش را در
بغل میگیرد
سرش را بر
زانو میگذارد
و حتما یک دل
سیر گریه میکند.
همیشه
شاگرد خوب
کلاس بودم،
اگر نفر اول
نمیشدم حتما
دوم بودم.
وقتی کارنامه
میگرفتم و
مادر نمرههای
مرا میدید
خیلی خوشحال
می شد. او تا
کلاس نهم درس
خوانده بود میگفت
همیشه دلش میخواست
بهیار
بیمارستان
شود یعنی نمیتوانست
آرزویی
بزرگتر داشته
باشد، مثلا
اینکه دیپلم
بگیرد ودرس
پرستاری
بخواند،
آنقدر این
آرزو محال بود
که اصلا فکرش
را هم نمی کرد،
امکاناتی هم
نداشت، در
خانواده
پرجمعیتی به
دنیا آمده بود
که اگر یک نان
خور کم میشد
غنیمت بود! دوسال
بعد شوهرش
دادند.
به همین روغنکشی
که سواد هم
نداشت. بههمین
دلیل وقتی میدید
درسخوان
هستم تشویقم
میکرد. هیچ
تفریحی در
زندگیمان
وجود نداشت ما
هیچوقت از
تهران خارج
نشده بودیم،
پیکنیک
وسفر جزو
رویاهایمان
بود،
بنابراین تنها
تفریحم شده
بود درس
خواندن!
نمیدانم
چرا، نگاه پدر
اما به من،
نگاه مهربانی
نبود. با آنکه
از دوران
راهنمایی با
درس دادن به
بچههای
همسایه خرج
خودم را در میآوردم
و محتاج او
نبودم با این
حال خوب میفهمیدم
که مرا دوست
ندارد هنوز هم
علتش را نفهمیدم.
مادر گاهی
برای نظافت
خانهها و راهپلهها
میرفت، بدون
آنکه پدر
بفهمد. اما
پولش را پسانداز
میکرد برای
روز مبادا. وقتی
خواهر بزرگترم
شوهر کرد جای
من کمی باز شد
و میتوانستم
بهتر درس
بخوانم ولی
خواهر کوچکتر
که هم فاصله
سنیاش با من
زیاد بود و هم
پیش فعال،
بدجوری مزاحمم
بود. چارهای
نداشتم باید
یک جوری
برنامهریزی
میکردم که
گاهی بتوانم
با او بازی
کنم تا مادرم هم
کمی نفس بکشد.
وقتی
دوران
راهنمایی داشت
تمام میشد
تمام فکرم این
بود که پزشکی
بخوانم وحتما
جراح شوم.
حالا دیگر از
همسن وسالهایم
یک سرو گردن
بلندتر شده
بودم شاید
همین هم باعث
اعتماد به
نفسم بود. مثل
لکوموتیوی
شده بودم که
هرلحظه بر
سرعتم افزوده
میشد، انگار
هیچ چیزی نمیتوانست
جلوی سرعتم را
بگیرد، حتا
فحاشیهای
پدر و کتک
خوردن مادر.
وقتی به سال
آخر دبیرستان
رسیدم یکروز
مادر بغلم کرد
و همانطور که
اشکهایش
شانهام را
خیس میکرد
گفت: «اگر
دانشگاه قبول
بشی وخیالم
راحت بشه که
تو راه زندگیت
را پیدا کردی
من هم از پدرت
طلاق میگیرم
!»
تمام
آن سال از صبح
زود به تنها
کتابخانه محل
که دوکیلومتر
با خانهامان
فاصله داشت میرفتم
و تا آخرین
ساعتی که
کتابخانه باز
بود میماندم
ودرس میخواندم،
ولی شب که پدر
به خانه میآمد آنقدر
صدای
تلویزبون را
بلند میکرد
که من اصلا
نمیتوانستم
تمرکز کنم.
هرچه هم
اعتراض میکردم،
خواهش میکردم،
قربان صدقهاش
میرفتم
تاثیری در
رفتارش
نداشت، تازه
چهار تا فحش
چارواداری هم
نثار من و
مادرم میکرد.
دوشب
قبل از کنکور
هم بعد از
بگومگویی
شدید آنچنان
سرم را به
دیوار کوبید
که سرم بهاندازه
یک پرتقال ورم
کرد وتا روز
کنکور سردرد
امانم را
بریده بود.
معلوم بود که
با آن حال و
روز
نمیتوانم
حد نصاب لازم
را برای قبولی
در رشته پزشکی
بیاورم.
بنابراین
تمام تلاشهایم
دود شد و به
هوا رفت. میخواستم
حتما جراح
شوم. اگر
مادرم در بیست
سال پیش
آرزویش کوچک
بود من تسلیم
خواستههای
کوچک نشده
بودم.
بعد از دو
روز گریه،
عزمم را جزم
کردم که سال
بعد حتما قبول
شوم. تازه میفهمیدم
که در این
جامعه بهشدت
طبقاتی تلاش
فردی نتیجهی
دلخواه را نمیدهد.
آنهایی که از
پول و امکانات
بیشتر
برخوردارند به
موفقیتهای
بیشتری هم میرسند.
یعنی من میباید
تلاشم را چند
برابر میکردم.
همهی
روزهایم در
کتابخانه میگذشت.
هفتهای
دوروز به چند
دانشآموز
ریاضی درس میدادم
تا پول تو
جیبیام را
تامین کنم.
اوایل زمستان
بود که پدر
آنفلونزای
شدید گرفت و
بعد مادر.
شاید هم کرونا
بود!
دیگر حتا پول
کرایه خانه هم
نداشتیم از همه
جا اخبار
ناجوری میرسید.
تصمیمم را
گرفتم باید
هرطور شده
کاری پیدا میکردم
وگرنه هر چهار
نفر از گرسنگی
میمردیم واین شد
که تمام
آرزویم را
بستهبندی
کردم، به گوشهای
نهادم تا شاید
در زمانی دیگر
و مکانی دیگر به
سراغشان بروم!
زنان
آرزم (آورد
رهایی زنان و
مردان)
31
مرداد ١٣٩٩