مرگ
تراژیک
(در
یادبود شهروز
رشید)*
اسد
سیف
در
سپتامبر ۲۰۰۸
به اتفاق
شهروز در
نشستی شرکت
داشتیم که در
شهر ماینز در
رابطه با
سانسور در
ایران برگزار شده
بود. پس از
نشست من و
شهروز به
اتفاق زنده یاد
محمد ربوبی تا
پاسی از شب به
نوشخواری در رستورانی
نشستیم و از
هر دری سخن
گفتیم. در
صحبت از وضع
نابهسامان
ایران و اینکه
آیا روزی به
ایران باز خواهیم
گشت؟ من حادثهای
را بازگفتم
تأثربرانگیز
که خود بحثی
دیگر را دامن
زد. آیا روزی
به ایران باز
خواهیم گشت؟
حادثه چنین
بود؛
شاید
نام آبکنار را
شنیده باشید.
روستاییست
در کنار مرداب
انزلی. حالا
البته باید
بزرگ شده باشد،
شهرک و یا
شهری شده شاید.
در زمان "قیام
جنگل" آبکنار
از مراکز قدرت
جنگلیها بود
و پیش از
کودتای ۲۸
مرداد از
مراکز نفوذ
حزب توده
ایران. بیشتر
اهالی این
روستا سیاسی
بودند. جو
سیاسی روستا همچنان
پس از انقلاب
نیز برقرار
بود. دوستی از
این روستا چند
سال پیش عده
جوانانی را که
توسط جمهوری
اسلامی از آبکنار
اعدام شده
بودند، نزدیک
به صد نفر
مکتوب کرده
بود.
سال ۱۳۳۲،
آنگاه که
کودتا پیروز
شد و شاه به
ایران بازگشت
و تودهایها
دسته دسته
بازداشت
شدند، از
آبکنار نیز بسیاری
بازداشت
شدند، عدهای
از سیاست
بریدند و عدهای
هم از روستا
گریختند. گروه
کوچکی از
جوانان
آبکنار اما
راه دیگری در
پیش گرفتند.
غرور جوانی را
پشتوانه شور
انقلابی
کرده،
برخلافِ رهنمود
حزب مبنی بر
تسلیم و معرفی
خویش به دادگاهها،
علم طغیان
برافراشته،
پاسگاه ژاندرمری
را خلع سلاح
کرده، به جنگل
زدند.
آبکنار
بر کنار مرداب
واقع است،
محصور به آب و
جنگل. منطقه
را که بشناسی،
می توانی ماهها
در آن گُم شوی.
شورشیان با
استفاده از
این موقعیت،
روزها در جنگل
کمین می کردند
و شبها حتا
به داخل روستا
می آمدند.
شهامت آنها خوشآیند
اهالی بود.
مردم از صمیم
قلب با آنان
همراه بودند.
برایشان آذقه
تأمین می
کردند و در
خفای آنان به
جان می
کوشیدند.
ژاندارمهای
گسیل شده به
منطقه هیچ
شانسی در
بازداشت و
سرکوب
شورشیان
نداشتند. عدم
موفقیت
ژاندرمری در
یافتن آنان
باعث محبوبیت
روزافزون
یاغیها بود.
ماهها بدینسان
گذشت. شورشیان
کمکم خسته
شدند. رژیم به
حیله متوسل
شد، تنی چند را
فریفت، اعلام
کرد، هر کس
خود را معرفی
کند، اماننامه
دریافت خواهد
داشت و...
جنگ
پارتیزانی
شرایط می
خواهد که آن
زمان در آن
منطقه موجود
نبود. با توجه
به وضع موجود
ادامه مبارزه
امکانناپذیر
بود. دوران
فروکش جنبش
بود، دوران
یأس و شکست.
نتیجه اینکه
شورشیان
سرانجام تن به
تسلیم دادند.
تنی چند از
آنان سالها
در زندان
ماندند.
مهدی
فردوسی نیز
یکی از همین
شورشیان بود
که میخواهم
از او بگویم.
او آنگاه که
شور و شوق و
مبارزه به بند
کشیده شده
بود، پس از
آزادی از
زندان، در
تمامی سالهای
سیاه
دیکتاتوری
شاه، با تنی
چند از همرزمان
خویش در خفا
محفلی داشتند
که هر هفته
دور هم می
نشستند، شاه
را دشمن
بودند،
جوانان را به
مبارزه تشویق
می کردند و در
دستیابی به
آرزوهای
شیرین و خوش
خویش روزگار
می گذراندند. محبوب
اهالی بودند
همچنان.
فرزندان آنان
بسیار زود راه
پدران خویش
دنبال کردند.
روزبه و ویدا
گلی آبکنار از
آن جمله هستند
که در جنبش چریکی
پیش از انقلاب
صاحب اعتبار
بودند. جالب اینکه
این عده نیز
با اینکه خود
را تودهای می
دانستند،
طرفدار
پروپاقرصِ
جنبش چریکی
بودند.
سال ۱۳۵۷با
امید از راه
رسید. پنداری
سالِ سر
برآوردن همه
آرزوهای خفته
و به خون
نشسته آنان
بود. اگرچه
دیگر
میانسالی را
هم پُشت سر
گذاشته بودند،
ولی شور جوانی
هنوز در سر
داشتند. از
امیدهای خویش
امید در دلها
می نشاندند.
تا پیروزی
انقلاب اما
هنوز چند ماهی
در پیش بود.
اوایل
سال ۵۷ مهدی
فردوسی در پی
یک خونریزی
داخلی به
بیمارستان
بندر انزلی
منتقل می شود.
دکتر معالج می
گوید، باید
فوری عمل شود.
بوی مرگ به
مشام او می
رسد، آشفته می
شود. دکتر
دلداریاش می
دهد و اینکه
موردی برای
ترس وجود
ندارد.
فردوسی نیمهجان
را جهت عمل
آماده می
کنند. دروناش
پُرآشوب است.
از دردِ جسم
نمی نالد، از
دردی دیگر به
خود می پیچد.
نمی خواهد
تسلیم مرگ شود.
در آخرین
لحظات از
پرستار که
تشویش او را
درک نمی کند،
خواهش می کند
تا او را به
طبقه پایین
بیمارستان
ببرند. پرستار
آن را غیرممکن
می داند.
فردوسی
اصرار می
ورزد. می گوید
دوست دارد تا
نگاهی دیگر و
شاید هم آخرین
نگاه، به
طبیعت
بیندازد.
پرستار راضی
نمی شود. موضوع
را با دکتر
درمیان می
گذارد و
سرانجام در پی
چانهزدنها
می پذیرند که فردوسی
را خوابیده بر
تختِ اتاقِ
عملِ
بیمارستان
چند دقیقهای
به طبقه همکفِ
بیمارستان
ببرند.
در
طبقه همکف، فردوسی
از پرستار
خواهش می کند
تا او را به آن
گوشهای ببرد
که مجسمه نیمتنه
شاه در آن بر
سکویی قرار
دارد. پرستارِ
بیخبر از همه
جا، بر اراده فردوسی
گردن می نهد و
تخت او را به
همان سمت میراند. فردوسی
افتاده بر
تخت، زیر مجسمه
شاه قرار می
گیرد. نگاهی
به ابُهت و
جلال و شکوه
آن میاندازد،
اشک در چشمانش
مینشیند. به
دور و بر خویش
مینگرد، خود
را در مقابل
او زار و نحیف
میبیند. تا
چند دقیقه
دیگر به تیغ
جراحی سپرده خواهد
شد. آیا از
اتاق عمل زنده
بیرون خواهد
آمد؟ نمیداند.
دنیا درون سرش
میجوشد،
گذشته،
دوستان،
امیدهایی که
هنوز امید
هستند و زندگی
که انگار دارد
شکلی دیگر به
خود میگیرد.
زمزمههای
خوشی این
اواخر به گوش
میرسید. سالهای
سال به امید
چنین روزهایی
زندگی کرده
بود، و حال آن
روز داشت فرا
میرسید. آیا
شاهد آن روز
خواهد بود؟
نگاهی دیگر بر
چهره پُرجلال
شاهانه میکند.
پرستار شتابِ
بازگشت دارد.
با اشاره دست او
را آرام میکند.
دندان به هم
میساید، رگها
از زیر پوستِ
شقیقهها
نمایان میشوند،
زبان در دهان
میچرخد، چشم
پُر از کینه
است، به آرنج
بلند میشود،
درد در تمام
تناش میدود،
سرش تیر میکشد،
دهان میجنبد،
تمام نیرو را
جمع میکند و
سالهای سال
کینه را در
هیئتِ یک تُف
بر چهره شاه مینشاند:
دیوث
مُردم، مرگ
رژیمت را
ندیدم.
فردوسی
بیهوش بر تخت
میافتد،
پرستار آشفته
است، گیج از
آنچه اتفاق
افتاده. توهین
به "ذاتِ
مقدس" را تا کنون
چنین ندیده
بود. نمیداند
تُفِ
فردوسی را بر
صورت شاه که
آن را چرک و
خونی کرده،
پاک کند و یا
شخص او را به اتاق
عمل برساند.
همکاران از
راه میرسند،
خبر چون بمب
در بیمارستان
میپیچد. فردوسی
را به اتاق
عمل میبرند.
حدس او درست
بود. از اتاق
عمل زنده
بیرون نمیآید.
مهدی
فردوسی مُرد
اما مرگ رژیم
شاه را ندید.
"چه
تراژدی
دردناکی." این
را شهروز گفت.
ربوبی گفت؛
شما جوانید،
مرگ این رژیم
را خواهید
دید، روزی به
ایران بازمیگردید.
من اما این
آرزو را همچون
فردوسی به گور
خواهم برد.
محمد ربوبی
همانطور که
خود گفته بود،
چند سال بعد
در ۲۷ آوریل ۲۰۱۶
درگذشت. شهروز
اصرار داشت تا
این حادثه را
بنویسم. چند
سال بعد در
نشستی در
سوئد، نخستین پرسشِ
او از من همین
بود؛ آن
داستان را
نوشتی؟ گفتم
نوشتهام.
برایت خواهم
فرستاد. این
کار را نیز
کردم. از من
خواست تا
منتشرش کنم.
گفتم اگر
توانستم آن را
در مقالهای
بگنجانم، این
کار را خواهم
کرد. این
خواهش او را
تا کنون
برنیاوردهام.
دوم
فوریه سال
گذشته قرار
بود در برنامهای
در لندن به
اتفاق شهروز،
یاد دوست از
دست رفته خویش
رضا دانشور را
گرامی
بداریم.[ ۱] یک
هفته پیش از
برنامه شنیدم
که شهروز مریض
است. برایش
نوشتم که آیا
توان آمدن به
لندن را دارد؟
در پاسخ نوشت؛
حالم رو به
بهبود است.
نگران نباش.
خواهم آمد.
بلای فردوسی
بر من نازل
نمیشود.
صبح
روزِ برنامه
اما در بُهت و
ناباوری خبر
مرگ او را
شنیدیم. مرگِ
یک دوست در
آغاز شکوفایی ادبی
خویش؛ مرگی
تراژیک.
حال
سالی بیش از
مرگ شهروز
نگذشته است.
خبرهای داخل
کشور به تمامی
نشان از سقوط
قابل پیشبینی
این نظام
دارند. من اما
با هر خبری در
این راستا
شهروز را به
یاد میآورم و
مرگ تراژیکِ
او را در
پیوند با مرگ
تراژیک
فردوسی؛
تراژدی در
تراژدی.
این
رژیم نیز
خواهد مرد،
یاد شهروز اما
به همراه یاد
دیگر عزیزانی
که در آرزوهای
خویش مردند و
مرگ این رژیم
را ندیدند، در
ذهنها خواهد
ماند. شهروز
در یادهای ما
زنده است و در
ما زندگی میکند
تا آنگاه که
زندهایم.
داستان
فردوسی نیز
سرانجام با دریغ
و درد بدینسان
به داستان
شهروز گره خورد
تا اینجا در
گرامیداشتِ
او از زبان من
جاری گردد.
یاد
شهروز و یاد
همهی آنان
گرامی باد.
*این
متن در گرامیداشتِ
یاد شهرووز
رشید، در
نخستین
سالگردِ مرگ او،
در برلین
ارایه شده
است.
________________
[۱]
- در این
برنامه
دوستان؛ هادی
خرسندی، شهلا
شفیق و حمید
دانشور شرکت
داشتند.