شباهت و
تفاوت علوم
طبیعی و علوم
اجتماعی
فروغ
اسدپور
همه ی آنهایی را
که شیرجه می روند دوست
دارم. تمامی
ماهی ها
می توانند
نزدیکی سطح
دریا شنا کنند
اما فقط نهنگی
عظیم الجثه
می تواند
پنج مایل یا
بیشتر زیر
دریا فرو برود
… تمام غواصان
فکری را می گویم که از
همان آغاز
جهان به اعماق
فرو رفته و با
چشمانی به خون
نشسته بالا
آمده اند.
هرمان ملویل (1)
«ميخواهيم
آنچه را كه
دروني است،
مجزا از آنچه
كه صرفاً
بيروني است
بشناسيم.
بنابراين پديده
را دوبرابر ميكنيم؛
آن را به دو
قسمت دروني و
بيروني، نيرو و
تجلي آن، علت
و معلول تقسيم
ميكنيم. در
اينجا بار
ديگر، وجه
دروني، يا
نيرو، كليت
است، يعني آنچه
پايدار است؛
نه اين يا آن
برق، نه اين
يا آن گياه،
بلكه آنچه در
همهي اين
چيزها يكسان
باقي ميماند.
امر حسي تكين
و موقتي است؛
با تأمل
دربارهي آن
درمييابيم
كه چه چيزي در
آن پايدار
است. طبيعت،
تودهي بيكراني
از شكلها و
پديدههاي
تكين را به
ما نشان ميدهد.
ما نياز داريم
كه در اين
تنوع، وحدت
برقرار
سازيم؛
بنابراين، آنها
را مقايسه ميكنيم
و ميكوشيم در
هر حالت، امر
كلي را تشخيص
بدهيم. افراد
دنيا ميآيند
و ميميرند؛
نوع آن چيزي
است كه در آنها
پايدار باقي
ميماند و در
همهي آنها
رخ ميدهد و
تنها براي
كساني كه به
تأمل دربارهي
آنها ميپردازند،
وجود دارد.
قوانين نيز به
اين بستر تعلق
دارد، مثلاً
قوانين حركت
اجرام آسماني.
ما اين اجرام
را امروز در
اينجا و فردا
در آنجا ميبينيم؛
اين بينظمي
براي روح
نامناسب است و
به آن اعتماد
نميكند،
زيرا روح به
نظم، تعيّن
ساده، پيوسته
و كلي اعتقاد
دارد. روح با
اين اعتقاد،
فرآيند تأمل
خود را به
پديدارها
معطوف ميكند
و به دانستن
قوانين آنها
نایل میآید و
حركتِ اجرامِ
آسماني را به
شيوهاي كلي
تعيين ميكند،
در نتيجه هر
تغييرِ موضع
را ميتواند
بر پايهي اين
قانون تعيين
كند و تشخيص
دهد. همين
قانون دربارهی
قوايي صادق
است كه بر كنش
انساني در
تنوع بيكراناش
حاكماند. در
اينجا نيز
انسانها به
يك امر كليِ
حاكم اعتقاد
دارند. از
تمامي اين
مثالها ميتوان
دريافت كه
فرآيند تأمل
دربارهي
چيزها همواره
در جستوجوي
امري ثابت،
پايدار و از
لحاظ دروني
متعيّن، و
حاكم بر امر
خاص است. با
حواس نميتوان
اين امر كلي
را كه اساسي و
حقيقي شمرده ميشود،
درك كرد. هگل(2)
هیچ
چیز در حقیقت
خود درک یا
شناخته نمی شود مگر این
که تابع روش
شود. هگل(3)
……………………………………………..
پیش تر
در مطلبی به اختصار
به پرسش مربوط
به تفاوت میان
قوانین و
نظریه ها در
علوم طبیعی، و
به دنبال آن
تفاوت بین هستی شناسی
و شناخت شناسی
پرداختم. این
بار به پرسش
زیر از همان مطلبی
می پردازم که
به هر رو
بررسی شماری
از پرسش هایش
را جدی گرفتم.(5)
پرسشی که این
بار به آن می پردازم
این است: آیا
بر طبیعت،
تاریخ، جامعه
و اندیشه
قوانین عامی
حاکم است؟
پاسخ
کوتاه و بسیار
ساده به این
پرسش این است که
نخیر، قوانین
عامی بر این
چهار قلمرو
حاکم نیست.
اگر کسی از
همانندی
(قوانین عام)
این قلمروها
(بهویژه
همانندی
طبیعت و جامعه ی
انسانی) حرفی
بگوید، آن را
به امری
انتزاعی فروکاسته
است، زیرا
هنوز از تفاوت های
بین آنها چیزی
نگفته است.
تفاوت بین این
قلمروها و
قانون مندی های
حاکم بر آنها
بر هر کسی
باید آشکار
باشد. با این
حال پاسخ منفی
ما حتی عقل
متعارف را هم
خشنود نمی کند.
زیرا باز هر
کسی می داند
که این چهار
قلمرو کاملا
جدا از یکدیگر
نیستند. طبیعت
در پیدایش،
تکوین و تکامل
نوع انسان، در
شکل گیری و
تکامل تاریخ
انسان با همه ی
فراز و نشیب هایش،
در فرایند
تکوین و تکامل
انواع جوامع انسانی،
و در ضمن در
تکوین قدرت
اندیشه ی
آدمی نقش
بسیار برجسته ای
داشته است.
اما این رابطه ای
یک سویه نیست.
نوع انسان،
همین پیشرفته ترین
محصول طبیعت،
با شکل های
گوناگون
زندگی
اجتماعی و
اقتصادی خود
بر طبیعت یا
خاستگاه خود
تاثیرات
بسزایی گذاشته
است. در این جا
به ویژه از «پیشرفتهترین
و ویران کننده ترین»
شکل
سازماندهی
زندگی
اجتماعی بشر
که سرمایه داری
باشد، سخن می گویم.
به این معنا
پیوندی درونی
و دوسویه بین طبیعت
و سه قلمرو
دیگر وجود
دارد که قابل
انکار نیست.
پس نخیری که
در بالا ارائه
شد بالافاصله
جرح و تعدیل
می شود و به
شکل «نخیر…اما»
تبدیل می شود.
به همین ترتیب
نمی توان
از قوانین عام
حاکم بر
تاریخ، جامعه
و اندیشه سخن
گفت، چه باز
بالافاصله پس
از بیان تفاوت
بین این سه
قلمرو اخیر،
از پیوندهای
درونی آنها
خواهیم گفت.
به این ترتیب
آن چه روشن
است این است
که با وجود
اعتراف به تفاوت
بین این
قلمروها نمی توان
از پیوندهای
بین آنها چشم پوشی
کرد. با بیان
صرف تفاوت ها
یا پیوندها به
شناخت عمیق و
جامعی از این
قلمروها دست
نخواهیم یافت.
روش درست تر
این است که به
رغم توجه به
تفاوت ها به
پیوندهای
درونی بین این
قلمروها و به
بیانی وحدت
آنها در عین
تفاوت هایشان
هم بپردازیم.
برای دست یابی
به چنین
وضعیتی، که
همان شناخت
حقیقت در باره ی
این قلمروهای
چندگانه است
به بیان هگل
نیازمند
تبعیت از روش هستیم.
روش مندی
از دیدگاه هگل
اهمیت بسیاری
دارد. در ضمن
در گفتاورد
بالا مشاهده
کردیم که او
از وحدت روش
در شناخت امور
طبیعی (طبیعت)
و امور
اجتماعی
(تاریخ و جامعه)
سخن می گوید.
روش مورد نظر
او نیز
فرارفتن از
امر قابل
مشاهده و جزیی
و تکین در
راستای کشف
امر کلی و
قوانین حاکم
بر جریان سیال
پدیده ها است.
«روش مندی
همان فرآيند
تأمل دربارهي
چيزها (است)،
همواره در جستوجوي
امري ثابت،
پايدار و از
لحاظ دروني
متعيّن، و حاكم
بر امر خاص (می باشد)».
این همان وحدت
روش است که من
در این جا با
استناد به
نوشته های
روی باسکار
بحث کرده و
گسترش خواهم
داد. به جز این
به تفاوت
روشمندی در
قلمرو طبیعت و
قلمرو
اجتماعی نیز
خواهم پرداخت.
در این
مطلب کوتاه
نخواهم
توانست به
پیوند و تفاوت
بین چهار
قلمروی که
نویسنده ی
یادشده پیش
کشیده است،
بپردازم،
بنابراین بحث
من کوتاه
خواهد بود.
ابتدا به
چیستی کار و پژوهش
علمی می پردازم
و با برشمردن
نمونه هایی
خواهم گفت که
دیالکتیک علم
در هر دو قلمرو
طبیعت و
اجتماعی به
یکسان عمل می کند.
سپس از شباهت ها و
تفاوت های دو
قلمرو طبیعت و
جامعه خواهم
گفت و بر همین
اساس شباهت ها و
تفاوت های
روش شناسی
در این
قلمروها را
بحث می کنم. در
پایان مطلب را
جمع بندی
می کنم.
مشغلهی
علم چیست؟
با ارجاع
به فلسفه ی
علم روی
باسکار(6) می توان
گفت که کار
علم جستن و
یافتن، یا به
بیانی کشف
ساختارها و
سازوکارهای
اصلی در پدیده های
مورد پژوهش
است که به نحوی
قانون مند
عمل می کنند
(همین نکته در
گفتاوردی که
از هگل آوردم هم
به چشم می خورد).
این ساختارها
و سازوکارها
هستند که پس پشت
جریان سیال
پدیدارها در
فعالیت اند.
در این رابطه
می توان از
فرایند به همپیوسته ی
فعالیت علمی
گفت که باسکار
به آن نام
دیالکتیک علم
را داده است.
این دیالکتیک
چیزی نیست مگر
فرایند
عملی-نظری
شناخت که
خودتکاملی
مفاهیم را از
مراحل
ابتدایی و پست
تا مراحل عالی
و رشدیافته ی آن
در پی دارد. در
این مسیر ابژه ی گذرای
شناخت یا
مفاهیم و
نظریه های ما
در اثر عمل
شناخت دست خوش
تغییر می شوند،
و قانون مندی ها،
ساختارهای
درونی و ضروری
لایه هایی
از ابژه ی
مورد نظر یا
تمامیت آن کشف
می شود. این
دیالکتیک
عبارت است از
سه مرحله ی
کلی: 1. ابتدا
قاعده مندی و
نظم معینی
شناسایی میشود،
2. سپس در مرحله ی
بعدی توضیحی
احتمالی برای
آن اندیشیده و
ابداع میگردد،
3. پس از آن
درستی توضیح
مورد نظر به
آزمون گذارده
می شود. بنا به
این دیدگاه
شناخت علمی
فرایندی همواره
در حرکت است و
دیالکتیک
یادشده در
بالا دارای
هیچ پایانی
نیست.(7) با کشف
یک لایه یا
سطح نو از
واقعیت و توصیف
آن به نحوی
بسنده، علم
بلافاصله به
سمت پردازش
توضیح و تست
آن چیزی میرود
که در این سطح
اتفاق افتاده
است. این تست شامل
تست توضیحات
رقیب هم می شود
تا تناقضات
آنها کشف شده
و توضیح داده
شود. این
موضوع حاوی
استفاده از
همه ی
ابزار و وسایل
معرفتی در
دسترس و
احتمالا طراحی
تکنیک های
جدید آزمایشی
و ابداع ابزار
نوینی به منظور
گسترش قدرت
حواس ما است.
علم رشد میکند
یعنی در
فرایند گذرای
علم لایه ها و
ابعاد جدیدی
از واقعیت کشف
میشوند.
دانشمند تلاش
میکند تا
سازوکارهای
دست اندر کار
خلق و ایجاد
پدیده ها را
توضیح بدهد،
اما نتایج
فعالیت او
متعلق به جهان
اجتماعی علم
است و نه جهان
ناگذرای چیزها.
به این معنا
دانش و شناخت
ما در عین رشد
و عمق یابی
تغییر نیز میکند.
یعنی این که
تصحیح و
بازنگری شده و
تغییراتی در
سطح دانش
پیشین انجام
می شود، همانطور
که فیزیک
نیوتونی
قوانین کپلر و
گالیله را
تصحیح کرد. در
باره ی جهان
اجتماعی می توان
به عنوان
نمونه از تست
و آزمایش های
زبانی در
مدارس صحبت
کرد. این تست ها
نشان می دهند
که فرزندان
لایه های
پایینی تر
طبقه ی
کارگر (که
تعریف این
طبقه خود امری
جنجال برانگیز
است) از مهارت های
زبانی بالایی
برخوردار
نیستند. دلیل
این «کمبود» هم
نوع تربیت این
کودکان در
چارچوب خانواده
و فرهنگ زبانی
نازل پدرو
مادران آنها
ذکر می شود.
این یک مشاهده ی
ساده و قاعده مند
است که با
آمار و ارقام،
روش های
کمی و کیفی
تحقیق، و
پژوهش های
میدانی (تکنیک های
تولید دانش) و
نظایر آن
تکمیل می شود.
پس از این هم
مدتی سروصدای
رسانه ای حول
آن ایجاد شده
و سپس شاید
سیاست های
گوناگونی را
برای جبران
این «عقب ماندگی»
در سطح مدارس
شاهد باشیم.
اما کسانی که
به این
مشاهدات و
پژوهش ها
راضی نباشند
احتمالا به
مطالعه ی
لایه های
عمیق تر
واقعیت
اجتماعی و
شناسایی
سازوکارهای
کلی تر پس
این پدیده می پردازند.
آن را با
ساختارهای
کلان جامعه ی
سرمایه داری
نظیر
سازوکارهای
ادغام و حذف
در این جامعه،
سیاست های
دولتی در
زمینهی مسکن،
مدارس، بازار
کار، بودجه های
رفاهی و
سرانجام
تقسیم
طبقاتی،
تقسیم کار و
فرادستی زبان
گروههای خاص
اجتماعی بهتر
توضیح می دهند.
به این ترتیب
مطالعات بعدی
مشاهده های
نخست را نفی
می کنند،
یعنی در لایه های
نخست شناخت
تصحیحاتی
وارد می کنند،
یا قسمت هایی
از آن را نقد
کرده و به
سطحی بالاتر
از شناخت پیش روی
می کنند. با
این پژوهش های
جدید روشن
میشود که در
این جا نیز
همچون جهان
طبیعی؛
چیزهایی وجود
دارند که
اصولا قابل
مشاهده
نیستند. برای
شناسایی این
سطح از واقعیت
به جدیت و
مرارت و زحمتی
بیش از مشاهده
و پژوهش های
میدانی و
مصاحبه با
افراد و این
قبیل تکنیک ها
نیاز است.
همچنین روشن
می شود که
شناخت
خطاپذیر است،
زیرا که گزاره های
شناخت شناسانه
همیشه به دلیل
کسب دانش
بیشتر در معرض
انکار و در
نتیجه تغییر و
رشد هستند.
روشن می شود
که گزاره های
شناخت شناسانه
می توانند
«دارای سرشت
فرا پدیداری transphenomenality باشند.
به این معنا
دانش و شناخت
نباید تنها در
باره ی
پدیدارها
باشد بلکه می تواند
و باید در
باره ی
ساختارهای
زیرینی باشد
که پایدارتر
از پدیدارها
هستند و آنها
را ایجاد یا
ممکن میسازند.
یعنی شناخت میتواند
نه تنها شامل
شناخت کنش ها،
شخصیت ها و
رویدادهای
تاریخی باشد
که می تواند
شناخت از نظام های
اجتماعی و نیز
مثلا ساختار
مولکولی DNA باشد».(8)
در ضمن بارها
ثابت شده است
که مدعاهای شناخت
می توانند
«دارای سرشت
ضد پدیداری counterphenomenality باشند.
یعنی این که
پدیدار می تواند
گول بزند و در
تقابل با
واقعیت زیرین
باشد. به این
معنا شناخت از
ساختارهای
عمیق نه تنها
میتواند
فراسوی
پدیدارها
برود، نه تنها
می تواند آنها
را توضیح
بدهد، بلکه همچنین
می تواند در
تضاد با آنها
باشد».(9) در این
باره می توان
از خاور
برخاستن و در
باختر
فرورفتن خورشید
و موضوع مزد
را به عنوان
نمونه بیان
کرد.(10)
به طور
خلاصه می توان
گفت که این
وضعیت مصداق
جمله ی
مشهور مارکس
است که اگر
پدیدارهای
جهان تمام
واقعیت را
تشکیل می دادند
در این صورت
نیازی به علم
نمی بود.
شباهت
و تفاوت جهان
طبیعی و جهان
اجتماعی
همانطور
که دیدیم هم
علم طبیعی و
هم علم اجتماعی
در خصوصیاتی
که در بالا
نام برده شد،
با هم شباهت
دارند. یعنی
هر دو تلاش
نظام مندی
برای درک لایه مندی،
قانون مندی و
ساختارهای
جهان طبیعی و
اجتماعی هستند.
این شباهت
شناخت شناسانه
ریشه در شباهت
هستی شناسانه ی
جهان طبیعی و
جهان اجتماعی
دارد. هر دوی
این قلمروها
از ساختارها و
سازوکارهایی
تشکیل می شوند
که به بیان
هگل (در
گفتاورد بالا)
به طور نسبی
دارای دوام و
پایداری
هستند (به ویژه
در قلمرو
طبیعت این
سازوکارها
فراتاریخی اند
و برای مدت های
بسیار مدیدی
دوام می آورند)
و همین ویژگی ها
است که پراتیک
علمی و شناخت
را ممکن می
سازد. این امر
که جهان دارای
ساختار و نظم
است علم را
ممکن می سازد
و به دانش
علمی نیز خصوصیت
ساختاری می بخشد.
برای خاطر
همین شباهت های
هستی شناسانه
و ساختارهای
فراپدیداری
است که می توان
از نوعی
همانندی روش
در علوم طبیعی
و علوم
اجتماعی سخن
گفت. به جز این
رابطه ی جهان
طبیعی و جهان
اجتماعی یک
رابطه ی ریشه مندی (rootedness) و
برآیند/نوپدیدی (emergence) است.
یعنی این دو
قلمرو، در
حالتی بیرونی
نسبت به هم
قرار ندارند،
بلکه در
ارتباطی
تنگاتنگ با هم
به سر می برند.(11)
جهان طبیعی
پیش شرط
باشندگی جهان
اجتماعی است و
جهان اجتماعی
از دل جهان
طبیعی برآمده
است و به آن
وابسته. اگرچه
نمی توان
جامعه را به
طبیعت
فروکاست اما
دومی در اولی
حضور دارد و
برعکس. این
وضعیت به ویژه
امروز با
بحران
فزاینده ی زیست محیطی
و تاثیرات
اجتماعی آن
بیش از پیش
خود را نشان
میدهد.
این حرف به معنای
آن نیست که
قوانین حاکم
بر قلمرو
طبیعی، بر
قلمرو
اجتماعی هم
چیره اند یا
قوانین جهان
اجتماعی قابل
تقلیل به آن قوانین
هستند. لایه های
بالاتر دارای
قوانین خاص
خود هستند که
به رغم ریشه مندی
در قوانین
لایه های
اصلی تر،
قابل
فروکاستن به
آن ها نیستند.
به عنوان
نمونه منطق
سرمایه نقش
بزرگی در
طراحی ماشین آلات
و فناوری های
تولیدی دارد و
در عین حال می دانیم
که ماشین آلات
به قوانین
معین فیزیکی
وابسته هستند.
به این معنا
ماشین آلات
در معرض تاثیر
قوانین
دوگانه ای
هستند اما
روابط تولیدی
سرمایه داری
است که در
نهایت شرایط و
حدودی برای
کاربست
قوانین
فیزیکی می گذارد.(12)
می دانیم که
اگر دو نوع
ماشین یا
فناوری در
دسترس باشند،
سرمایه داران
در صورت امکان
آن نوعی را
ترجیح می دهند
که به بی قدرتی
و خودبیگانگی
کارگران منجر
شود. این نمونه
مصداق دیگری
از رابطه ی
ریشه مندی و
نوپدیدی است
که در بالا
توضیح داده
شود. به این
ترتیب نمی توان
ماشین آلات
را فقط در
پرتو قوانین
فیزیکی توضیح
داد، تو گویی
قوانین
اجتماعی در
این میان نقشی
بازی نمی کنند.
به همین جهت
هم منتقدان
سرمایه داری
از محدودیت هایی
حرف می زنند
که روابط و
مناسبات تولیدی
در نظام
سرمایه داری
بر سر راه به کارگیری
این قوانین
ایجاد می کنند
و یا از نقش
تعیین کننده ی
منافع طبقه ی
سرمایه دار
در ابداع و
اختراع انواع
خاصی از
فناوری ها و
حذف و
کنارگذاری
انواع دیگری
می گویند.
بنابراین
اندیشه ی
دیالکتیکی بر
روابط درونی
بین قلمروهای
به ظاهر جدا
تاکید می کند
و نمی تواند
از هم جدا
بودگی مطلق
آنها را
بپذیرد. به جز
این بر تاثیر
لایه ی عالی تر
یعنی جامعه بر
لایه ی اصلی تر
یعنی طبیعت هم
تاکید می کند.
اما در
ارتباط با
موضوع روش شناسی
در دو قلمرو
طبیعی و
اجتماعی سه
رویکرد بااهمیت
را در این جا
می توان
بررسی کرد.
رویکرد
پوزیتیویستی،
هرمنوتیک و
ناتورالیسم
انتقادی که در
زیر آنها را شرح
می دهم.
پوزیتیویسم،
هرمنوتیک،
ناتورالیسم
انتقادی
پوزیتیویست ها
از همانندی
روش و وجود
قانون مندی
در قلمرو
طبیعت و جامعه
دفاع می کنند.
اما از آن جا
که به هستی
شناسی
تجربه
گرای
مبتنی بر
رویدادها
پایبند هستند
قانون
مندی
را تکرار
توالی ضروری
رویدادها درک
می کنند. در
حالی که این
شکل از توالی
ضروری رویدادها
فقط در نظام
بسته ی
آزمایشگاهی
بروز می
کند. در
نظام باز خارج
از آزمایشگاه
نمی توان
یک چنین شکل
ساده ای
از توالی علت
و معلول
ها
را ایجاد کرد.
ناتورالیسم
انتقادی
باسکار با رد
یک چنین هستی شناسی
تجربه
گرایانه ای،
پوزیتیویسم
را هم رد می کند.
در ضمن از
رویکرد
پوزیتیویستی
فاصله می
گیرد
که با قوانین
عام و کلی خود
جایی برای امر
خاص و تکین
باقی نمی
گذارد.
در مقابل
پوزیتیویست ها که از
همانندی روش
در قلمرو علوم
طبیعی و اجتماعی
دفاع می
کنند و
به تفاوت
قلمرو طبیعی و
اجتماعی
اهمیت نمی
دهند،
هرمنوتیک
ها
را داریم که
هر گونه شباهت
روش شناختی
بین این دو
قلمرو را رد
می کنند. این ها بر این
نظر هستند که
ابژه ی تحقیق در
علوم طبیعی
«چیزها» و نوع
رابطه نیز
رابطه
ی بین
سوژه - ابژه
است، اما در
علوم اجتماعی
رابطه
ی محقق
با ابژه
اش
رابطه
ی سوژه
با سوژه، و
تفسیر و تاویل
کنش های
فردی و
اجتماعی است.
از نظر
هرمنوتیک
ها
تقابل بین امر
قابل تکرار و
امر یکتا
اهمیت زیادی
دارد، به
همین
دلیل هم به
تقابل مطلقی
بین علوم
طبیعی از یک سو و علوم
مربوط به جهان
انسانی (ذهن،
فرهنگ و تاریخ)
قائل اند.
ناتورالیسم
انتقادی هم به
تفاوت بین جهان
طبیعی و جهان
اجتماعی
معترف است.
این تفاوت را
هم ناشی از
این واقعیت می داند که
ساختارهای
اجتماعی بر
روابط اجتماعی
استوارند و به همین دلیل
به لحاظ هستی شناسی از
جهان طبیعی
متفاوت
اند.
یعنی این که
آنها به
لحاظ
هستی شناسی
مشروط به
فعالیت
انسانی و کنش های
معنادار و
خودادراکی
انسان
ها
هستند.(13) و
البته می
دانیم
که درک این
کنش ها،
معناها و
باورها نیز
اهمیت بسیاری
دارد (دربرگیری
عنصر هرمنوتیک
در کار
پژوهشی). اما
بر این نظر
است که مشغله ی
علم اجتماعی
برخلاف
رویکرد
هرمنوتیک فقط
کنش ها و
باورهای
افراد و گروههای
اجتماعی
نیست، بلکه
مشغله
اش
شرایط
اجتماعی این
کنش ها و
آن زمینه
ی
ساختاری است
که این کنش
ها
در آن شکل می
گیرند. به
این ترتیب
معناها را نمی توان جدا
از
ساختارهایی
تفسیر کرد که
پراتیک مادی
انسان
ها
را شکل می
دهند.
به این
معنا تنها پس
از شناسایی آن
ساختارهای قانون مندی که
شرایط کنش و
تکوین
باورهای
انسان
ها
را شکل می
دهند
می توان
به بررسی ایده ها و کنش های تکین و
خاص، به
مثابه
لایه ای
نوپدید از
هستی اجتماعی
پرداخت. در
ضمن از آن
جا
که ساختارهای
اجتماعی
مشروط به
فعالیت و کنش
و ادراک
انسانی هستند
بنابراین
ابژه های
علوم اجتماعی
خصلتی
اجتماعی و
تاریخی دارند
و بسیار بیشتر
از ابژه
های
علوم طبیعی
وابسته به
شرایط و وضعیت
معین هستند.
همان طور
که در بالا
اشاره شد
باسکار
رویکرد هستی شناسانه ی
خود به جهان
طبیعی و جهان
اجتماعی را
ناتورالیسم
انتقادی
مینامد. واژه ی
ناتورالیسم
به این معنا
است که این
رویکرد به
نوعی همانندی
روش شناسی
در هر دو سپهر
طبیعی و
اجتماعی باور
دارد. واژه
ی
انتقادی در
این اصطلاح
دلالت بر
تفاوت بین
جهان طبیعی و
جهان اجتماعی
دارد. به
این ترتیب
اصطلاح
ناتورالیسم
انتقادی هم
شباهت و هم
تفاوت بین این
دو جهان را در
نظر می
گیرد.
با بیان تفاوت
این دو جهان
از پوزیتیویسم
فاصله می
گیریم
که به نوعی
همانندی
غیرانتقادی
روش در هر دو
قلمرو معتقد
است، طوری که
تفاوت در این
میان گم می
شود.
و با بیان
شباهت آنها از
هرمنوتیک
فاصله می
گیریم
که به تفاوت
محض این دو
باور دارد و
همانندی را
نادیده می
گیرد.
این رویکرد به عبارتی هم
به همانندی و
هم به تفاوت
اهمیت می
دهد.
به این
معنا که
همانندی روش
علمی را در هر
دو قلمرو قبول
دارد و در
همان حال به
تفاوتی جدی
درون این
همانندی نیز
اعتقاد دارد.
به این
ترتیب مشکل
رویکرد
هرمنوتیک این
است که به
خاطر
درخت، جنگل را
نمی بیند.
نمی تواند
امر کلی حاکم
بر امر خاص را
توضیح دهد. نمی تواند از
ساختارها و
سازوکارهای
اجتماعی تعیین کننده
که امور خاص و
تکین هم تاحدی
در پرتو آنها
توضیح
پذیرند،
شناختی به
دست
بیاورد. به
همین
دلیل هم قانون مندی مورد
نظر
پوزیتیویست ها (مشاهده ی
رویدادها و
تکرارپذیری
توالی آنها)
را تایید می کند
و آن را نیز
منحصر به
قلمرو علوم
طبیعی می
داند.
توجه نمی
کند که
قانونمندی های قلمرو
طبیعی هم
هنگامی که در
نظام باز به فعالیت
می پردازند
شکل بروز و
عمل شان
در پیوند و در
تداخل و تقابل
با دیگر نیروها
و قانون
مندی ها جرح و
تعدیل می
یابد.
هرمنوتیک
ها
به درستی
در مقابل
قوانین سفت و
سختی که
پوزیتیویست ها بر آن ها
پایفشاری می کنند
بر موضوع
عاملیت انسان
انگشت گذارده اند. ترس
آنها از این
که چنان
که
قوانین کشف
شده به
نحوی
کامل جهان هر
روزه ی ما را
کنترل کنند،
جایی برای کنش گری انسان ها باقی
نمی ماند،
قابل درک است.
اما آن
چه
که قابل درک
نیست آن نوع
عقل گریزی
است که منجر
به تشویق نوعی
اراده
گرایی
کامل یا شئی شدگی کامل
شده است. این
همان وضعیتی
است که به بیان
هگل در آن «…
هنوز عميقاً
گرفتار يكسويگي
فاهمه هستيم و
چيزي بيشتر
از يا اين … يا
آن نميدانيم
ـ يا علت
نخستيني كه در
آن هستي و
آزادي فرد فقط
موهومي (است)،
يا استقلال
افراد مطلق (فرض
می شود)
ـ به بيان
ديگر… (هنوز)
هیچ اشارهاي
به «نه اين … نه
آن» نکرده
ایم».(14)
بنا به همین
درک است که از
یک سو
نظریه
های
اجتماعی
اراده
گرایانه ای رشد می کنند
که کنش فرد را
مبنای
ساختارهای
اجتماعی قرار
می دهند.
و از سوی دیگر
نظریه
های
اجتماعی
داریم که قانون مندی
های
اجتماعی را
چنان قدرت
مند
و درونی شده
می دانند
که به نوعی
شئی شدگی
کامل و بی
ارادگی
مطلق افراد
منجر می
شود.
نمونه
ای
از این رویکرد
«نه این …نه آن» و
یا به عبارتی
«هم این و هم آن»
را می توان
نزد مارکس
مشاهده کرد.
مارکس بارها
به قانون
مندی های منطق
سرمایه اشاره
کرده است و
جبریت و
اجتناب
ناپذیری
آنها را با
نیروهای
طبیعی مقایسه پذیر
دانسته است.
اما در عین
حال به
نیروهای دیگری
هم اشاره کرده
است که در
مقابل این
نیروی
قدرتمند می ایستند و
آن را جرح و
تعدیل می
کنند.
او در ضمن
معتقد بود که
همانطور که
امکان خاموش
کردن یک ماشین
یا امکان عدم
تحقق گرایش های طبیعی
وجود دارد به همان
ترتیب هم از
راه کنش
های
نظام مند
و به هم پیوسته می توان به
عمر سرمایه داری
خاتمه داد. به این ترتیب
جمله ی مشهور
مارکس را در
پرتو این بحث
بهتر می
توان
درک کرد که
«انسان
ها
تاریخ خود را
می سازند
اما نه تحت
شرایطی که خود
برگزیده
اند».
در این
جا
از فرادستی
نقض ناپذیر
ساختارها و
قانون
مندی ها از یک سو و درونی
شدن ارزش
های
ناشی از این
ساختارها از
سوی دیگر که
تا سرحد شئی شدگی مطلق
گسترش می
یابد،
پرهیز می
شود.
از سوی دیگر
رویکرد او با
این که برای
کنش گری
انسان
ها
(به ویژه
نوع طبقاتی و
ضدسرمایه
داری
آن) تاکید می کند،
به ورطه
ی
جامعه
شناسی
فردگرا و
تفسیر و تاویل
کنش های
انسانی کاهش
نمی یابد. در
این حالت است
که پژوهش
تاریخ نیز از
دوگانگی کاذب
نظریه
زدگی
(فروکاستن
تاریخ به
زائده
ی
ساختارها) یا
فاکت زدگی
(نادیده گرفتن
ساختارها و
قانون
مندی ها)، و
تقابل امر کلی
و امر
خاص/تکین می پرهیزد،
تنشی که حتی
در تاریخ
نویسی
مارکسیستی
نیز مشاهده
میشود.
نتیجه گیری
در این
مطلب به روش
علمی و
دیالکتیک علم
اشاره کردم و
نشان دادم که
این دیالکتیک
هم در جهان طبیعی
و هم در جهان
اجتماعی
کارکرد دارد و
عمل می
کند.
نشان دادم که
بین قلمروهای
طبیعت و جامعه
پیوندی درونی
در شکل ریشه مندی و
نوپدیدی وجود
دارد.
بنابراین به
رغم به رسمیت
شناختن تفاوت های این دو
قلمرو باید
تصدیق کرد که
پیوندهایی
درونی و لایه مند آنها
را در یک وحدت
بنیادین به هم می
پیوندد.
به جز
این از وحدت
روش مندی
در این دو
قلمرو نیز
دفاع کردم.
همان طور
که هگل در
گفتاورد بالا
می گوید
طبيعت و جامعه
تودهي بيكراني
از شكلها و
پديدههاي
تكين را به
ما نشان ميدهند.
اما وحدت
بخشیدن
به این تنوع
بیکران و
توضیح آنها در
پرتو
سازوکارها و
ساختارهایی
قانون
مند
که به شکلی
فراپدیداری
یا ضدپدیداری
عمل می
کنند
هدف علم است.
اندیشه
ی
دیالکتیکی به
بیان هگل به
انتزاعیات
فاهمه و
پیوندهای
بیرونی دل
خوش نمی کند
بلکه در پی
کشف پیوندهای
درونی و درک
منطق ضروری
امور است.
اندیشه
ی
دیالکتیکی طبیعت
و جامعه را به نحوی نظام مند در
پیوند با
یکدیگر قرار
می دهد،
بی این
که به
پیوند بیرونی
و مکانیکی دل خوش کند.
اما این
اندیشه چنان
در همانندی
امور غرق نمی شود که
تفاوت
ها
را نادیده
بگیرد. در ضمن
اندیشه
ی
دیالکتیکی
تقلیل
گرا
هم نیست، یعنی
قانون
مندی ها و
سازوکارهای
سطوح عالی
تر
زندگی را به
انواعی از
سطوح اصلی
تر
زیرین فرو نمی کاهد.
تصور نمی
کند که
سازوکارهای
طبیعی
بتوانند
جامعه را توضیح
بدهند و یا
سازوکارهای
طبیعی
بتوانند کارکردهای
مغز و اندیشه ی
آدمی را به
تمامی قابل
فهم کنند.
برای همین هم
از مفاهیم
ریشه مندی
و
برآیند/نوپدید
سخن گفته می شود. افزون
بر این همان طور که در
نمونه
ی
ماشین
الات
دیدیم برای
سطوح عالی
تر
یا سطوح
نوپدید
امتیاز
تاثیرگذاری
بر سطوح زیرین
اصلی را قائل
است. اندیشه ی
دیالکتیکی هم
شباهت
ها
و هم تفاوت
های
بین دو قلمرو
طبیعت و جامعه
را می بیند
و به همین
دلیل رویکرد
روش شناسانه اش هم وحدت در عین تفاوت است
که شرحش در
بالا رفت. در
باره ی تاریخ و
دیالکتیک آن
در مطلبی دیگر
باید نوشت. در
باره ی روش علمی
مارکس و شباهت ها و تفاوت های آن با
روش شناسی
علوم طبیعی هم
پیش تر
نوشته
ام
و تلاش خواهم
کرد باز هم
بنویسم.
پینویسها
(1) برگرفته
از کتاب فلسفه
و انقلاب: از
هگل تا سارتر
و از مارکس تا
مائو. اثر
رایا
دونایافسکایا،
ترجمه
ی حسن
مرتضوی و
فریدا آفاری
انتشارات
خجسته 1383
(2) دانشنامه.
ترجمه
ی حسن
مرتضوی نشر
لاهیتا
(3) برگرفته
از کتاب فلسفه
و انقلاب: از
هگل تا سارتر
و از مارکس تا
مائو. اثر
رایا دونایافسکایا،
ترجمه
ی حسن
مرتضوی و
فریدا آفاری
انتشارات
خجسته 1383
(4) درباره ی
«قوانین و
نظریه
ها
در علوم
طبیعی» / فروغ
اسدپور
(5) نوشته ی
بهروز خلیق.
اخبار روز
(6) ارجاع
می دهم
به مطلبی که
در معرفی
رئالیسم انتقادی
نوشته
ام .
(7) «اين
بينش كه
ديالكتيك،
ماهيت انديشهورزي
را ميسازد و
انديشهورزي
به عنوان
فاهمه بايد به
منفي خويش بدل
و دچار تضاد
شود، جنبهي
اصلی منطق
است». هگل.
دانشنامه. حسن
مرتضوی
(8) نگاه
کنید به مطلبی
که در معرفی
رئالیسم انتقادی
نوشتم.
(9) همان
منبع.
(10) مارکسیسم
همچون نظریه ا ی علمی سعی
دارد توضیح
بدهد که ظاهر
این امر گول زننده است
در تقابل با
واقعیت پس پشت
آدمها است و
برای شناختن
آن به سه
مرحله از بحث
و کنکاش نیاز
هست. 1. نظریه
تجربه
ی بی واسطه
ی
آدمها را در
نظر دارد که
تصور میکنند مزد
پرداخت شده،
در واقع
همارز ارزش
کارشان است.
نظریه سعی
میکند به
افراد توضیح
بدهد که چنین
نیست 2. نظریه
تلاش میکند
فراسوی
پدیدار برود و
سازوکارهای
برسازندهی
این تجربه
(آگاهی
بیواسطهای
که درگیر
استدلال صوری
است. هگل. دانشنامه)
را توضیح بدهد
یعنی تجربه را
در دستگاه
توضیحی خود
وارد میکند
تا برای آن
استدلال، و
معنا و مفهومی
پیدا کند.
تجربه بی سبب
نیست باید
توضیح داده
شود. 3. پس از
توضیح
سازوکارهای
برسازنده
روشن میشود
که تجربه در
تضاد با
واقعیت است
یعنی واقعیت
این است که
مزدبگیر هم
ارز کار خود
را دریافت
نکرده است،
آنچه دریافت
کرده است
همارز نیروی
کارش است.
11 «دانشمندان
علوم طبیعی
باید درک کنند
که نظامهای
نمادین
فرهنگی نظیر
زبان، پول، و
قدرتْ مولفههایی
از اکوسیستمها
(زیستبومها)
هستند که سویههای
عمده ای از
جریانهای
ماده و انرژی
آنها
[اکوسیستمها]
را سازمان میدهند.
دانشمندان
علوم انسانی
باید درک کنند
که جریانهای
ماده و انرژی
برای نظامهای
اجتماعیْ
بنیادی هستند
و بایستی در
توضیح «توسعه»
و «توسعهنیافتگی»
در نظر گرفته
شوند. به
منظور کنار هم
آوردن و پیوند
دادنِ این دو
سنت پژوهشی،
ضروری است که
تاریخِ
جداییِ آنها
درک شود. [اینکه]
چرا بومشناسان،
اکوسیستمها
را مستقل از
[نقشِ] گونهی
انسان درک
کردهاند؟ [و]
چرا
اقتصاددانان
جوامع را مجزا
از زیستمحیطهای
بیوفیزیکی آنها
در نظر گرفتهاند؟»
برگرفته از
مطلب پولِ
ممکن و ماشینهای
ناممکن / آلف
هورنبورگ / ترجمه
مانیا بهروزی
در همین سایت
12 در
همین رابطه
جمله ی مارکس در
سرمایه جالب
است وقتی از
ماتریالیسم
انتزاعی علوم
طبیعی می
گوید
که فرایند
تاریخی را
کنار می
گذارند.
سرمایه جلد
یکم ص. 405. پاورقی
89. ترجمه
ی حسن
مرتضوی . در
ضمن نگاه کنید
به صفحات 472-73 همان
منبع.
13 این
بخش از مطلبی
به نام «هم علم
هم فلسفه»
برگرفته شده
است که در
همین سایت پیش تر منتشر
شده بود.
14 دانشنامه.
ترجمه
ی حسن
مرتضوی
برگرفته
از «نقد
اقتصاد سیاسی»
http://pecritique.com/