یک
سرگذشت
در تلاش
معاش
زنان
آرزم (آورد
رهایی زنان و
مردان)
٩
سال بیشتر
نداشت که با
پدر و دو
برادر ١١ و ١٣ سالهاش
بهدنبال کار
از کوه پایین
آمدند، در
حالیکه مادر
و چهار خواهر
و برادر
دیگرش همانجا
ماندند. در
جایی که هنوزم
که هنوز است
از آخرین محل
ماشینرو،
باید از روی
پاکوب به
منطقهای
برسی که جنگل
زیر پایت تمام
میشود و فقط
چند خانوار با
تعدادی
گوسفند زندگی میکنند
که پاییز با
بادها وسرمای
خشک و گزنده،
و به دنبالش
محبوس بودن در
تنها اتاق دود
گرفته در طی
زمستانهای
طولانی
پربرف، رنگ
چهرهشان را
نیز تغییر
داده است:
چهرههایی
کبود با پوستهایی
خشک و خشن.
پدر
قبلا هم برای
کار از کوه به
دشت میرفت،
به امید یافتن
کار، و
این
مادر بیچاره
بود که مسولیت
زندگی را بهعهده
داشت: نگهداری
و پخت وپز،
چراندن
گوسفندها
ودوشیدن شیر و
تهیه غذا از
همان شیر،
کاشتن سیبزمینی
و سیر و
پیاز
و انبار کردن
آنها برای
فصل سرد و یخ
زده. پدر وقتی
بعد از ماهها
بازمیگشت
برایشان آرد
وشکر وچای میآورد.
یکروز
صبح زود دست
دختر سیه چردهی
لاغرش را گرفت
تا با
برادرهایش به
گیلان سرازیر
شوند، به این
امید که با
کارکردن
آذوقهای
برای فصلهای
سرد فراهم
کند. او را
همراه خود
کرده بود تا برایشان
غذا بپزد و
اگر
شانس بیاورد
در خانهای بهعنوان
خدمتکار
پذیرفته شود.
کوچکتر از آن
بود که خیلی
چیزها را
تشخیص دهد فقط
میدانست که
باید دهانش را
ببندد و هر
کاری از او بخواهند
انجام دهد،
بدون آنکه
حتا اجازهی
پرسش داشته
باشد.
بعد از
چهل سال هنوز
هم همان دختر
کوچولویی است
که چشمانش به
رغم شخصیت قویاش
ترسی را در
خود نهفته
دارد، ترس از
نداری، فقر و خشونت و انگار
کلام در پشت
لبهای
فروبستهاش
به گل نشسته.
قد میکشید و
بزرگ میشد
اما نفهمید کی
به بلوغ رسید.
اولین قاعدگی
را در شرایطی
تجربه کرد که
مادری نبود تا
دستی بر سرش
بکشد و درد و
وحشت را از او دور
کند. یاد
گرفته بود که
هر سختی،
گرسنگی و خشونتی
را با سکوت
تحمل کند. تا
بهخود بیاید
پانزده ساله
شده بود.
شوهرش دادند به
پسری فقیرتر
از خود و با
نوعی بیماری
روانی که
خشونت و
بدخلقی چاشنی
همیشگیاش
بود و صرعی
کهنه که
بدبختیاش را
تکمیل میکرد.
جوانی که به
هیچ عنوان نمیتوانست
با دیگران
ارتباط عاطفی
برقرارکند ولی
تا میتوانست
خشونت و
دیگرآزاری
داشت.
بنابراین هیچوقت
شغلی نداشت که
بتواند پولی
به خانه بیاورد.
زن از
همان روزهای
کودکی فهمیده
بود که زندگی
برای او جز
رنج و تنهایی
چیزی ندارد.
او میبایست
کار کند تا
زنده بماند.
ازهمهی
روزها و
سالهای
گذشته، کودکی
وجوانی او آن
تعریفی را نداشت
که در کتابهای
روانشناسی
نوشته میشود.
بیکاری برای
او یعنی مرگ،
کار برایش
همواره بیگاری
بود، درحدی که
فقط بتواند
شکم خانوادهاش
را سیر
کند و برای
فرزندانش
سرپناهی
فراهم کند. دلش
نمیخواست
بچههایش
همان چیزهایی
را تجربه کنند
که خودش کرده
بود، دلش میخواست
تا جایی که در
توانش است
نگذارد
سرنوشت سه بچهاش
مثل خودش
باشد. غافل از
اینکه جامعه به
شدت طبقاتی
اصلا اجازهی
اینکار را به
او نخواهد
داد. تصور
اینکه فقر
وکارهای سخت
چه به روزش
آوردهاند
خیلی سخت
نیست، چهرهی
سخت و سیه
چردهاش خود
گواه کامل
زندگیش است.
با
زندگی شوخی
نداشت، میدانست
که اگر هر روز
صبح زود
برنخیزد وبه
دنبال کار
نباشد فرزندانش
باید گرسنه سر
بر بالین
بگذارند، اگر
نتواند
داروهای مرد
را تهیه کند
باید منتظر
فاجعه باشد،
ومهمتر از همه
باید پول
تریاکش را هم فراهم
کند،
بنابراین
پیشنهاد هر
کاری را میپذیرفت:
از شالیکاری
در گرمای
طاقتفرسا و
مرطوب فصل
کاشت تا کار
در خانهها،
باغهای
مرکبات و
بالاخره در
آشپزخانههای
عمومی. هوش،
قابلیت و
خلاقیت ذاتی
از او یک سر
آشپز ماهر
ساخت، دستپختش
را خیلی ها
پسندیده
بودند ولی کار
در گرمای طاقتفرسای
آشپزخانهها
درفصلهای
توریستی از او
فقط یک اسکلت
به جا گذاشته بود
با چهرهای
سیاه و
برافروخته که
تو گویی پای
کورهای داغ
کار میکند.
با رونق
گردشگری و
هجوم مسافران
به شمال به
این فکر افتاد
که دیگر برای
خودش کار کند،
گوشهی حیاط
کوچک خانهاش
که پر از گلهای
شمعدانی بود
اتاقی اضافه
کرد که بتواند
مواد و وسایل
آشپزی را در
آن جای دهد.
دیگر علاوه بر
میهمانیها،
عروسیها و مراسم
عزاداری، میتوانست
برای خانوادهها
هم غذا تهیه
کند. از تلاش
او برای مردان
و زنان روستا
هم اشتغالی
ایجاد شد: از
همراهی مردان
برای حمل ونقل
تا پذیرایی
بوسیلهی
دختران جوان .
کم کم داشت
احساس میکرد
میتواند
برای دل خود
نیز کارهایی
بکند، حداقل در
روزهای
آفتابی روی
ایوان کوچکش
بنشیند و پاهای
خستهاش را
زیر آفتاب
برهنه کند و
به این
بیاندیشد که
کی جوانیش
تمام شده و به
آستانهی
میانسالی
رسیده و آیا
میتواند
توشهای برای
ایام پیری
بیندوزد؟ اما
انگار روزگار
بنا نداشت که
او کمی رنگ
آسایش ببیند.
یکی
از ویلا داران
که توان اورا
سنجیده بود به
او پیشنهاد
رفتن به تهران
و کار
آشپزی در
شرکتش را داد
و او به امید
آنکه بتواند
با دستمزدش
کمک حال
فرزندانش
باشد، که حالا
همگی ازدواج
کردهاند،
پیشنهاد را
قبول کرد.
خانه اش را به
پسر وعروسش
داد و به
تهران رفت.
چهارسال کار
کرد و هر روز
برای چهل نفر
غذا پخت،
نظافت کرد و
روزهای آخر
هفته نیز به
خانه رییس میرفت،
نظافت میکرد،
غذا میپخت و
اگر میهمان
داشتند
پذیرایی میکرد.
کار
ممتد اما به
او آموخته بود
که بدون داشتن
بیمه آیندهی
سیاهی در
انتظارش است،
بنابراین
بدون هیچ زمینهچینی
شرط پذیرش کار
را داشتن بیمه
قید کرد. او باید
ماهیانه فقط
٤٥٠ هزارتومن
برای شوهرش دارو
بخرد، پول
تریاکش را
بدهد، کمک حال
فرزندانش
باشد. اما
خودش نباید
بیمار میشد،
نباید
خسته
میشد، نباید
استراحت میکرد. بهراستی
چهل سال بود
که یک شب را
بدون دغدغه سر
نکرده بود.
آیا یک روز را
برای خودش در
نظر گرفته
بود؟! آیا
اصلا فکر کرده
بود که سهم او
از زندگی چقدر
است؟ یعنی
فقر، بیماری
وترس از بیکاری
فرصت این
آرزوها را میداد؟
حالا
چند ماهی است
به روستا
بازگشته. شرکت
از ماهها پیش
فعالیتش را کم
کرده بود،
برخی از پرسنل
رفتند و بقیه
را نیزاخراج
کردند. یکباره
چهل نفر بیکار
شدند و در
نهایت
ویروس کرونا
سنگ پایان را
بر درب شرکت کوبید.
او به روستا
بازگشت بدون
آنکه خانهای
داشته باشد،
بدون آنکه
زمینی برای
زراعت داشته
باشد و
بدون
آیندهای...
یعنی در این
سن باید از نو
شروع کند؟ آنهم
در شرایطی که
هیچکدام از
امکانات
پیشین وجود
ندارد واو
دیگر جوان
نیست؟ تازه
متوجه شده که
دیسک کمر
دارد، ارتروز
زانو
وسردردها
یارغارش شدهاند،
سهم او از یک عمر
تلاش همین
است؟!
©عکسها:
زنان آرزم
زنان
آرزم (آورد
رهایی زنان و
مردان)
٢٩
اردیبهشت
١٣٩٩