دربارهی
لایهمندی
آنتاگونیستی
روشنفکران
امین
حصوری
۱. افسونزدایی
از همگن بودن
یا خویشاوندی
روشنفکران
وقتی
بادهای
موسمیِ
تحولات سیاسی
وزیدن میگیرند،
روشنفکران
نخستین لایههایی
هستند که از
شکل تودهی
درهم و بیشکل
خارج شده، و
له یا علیه
«تغییر» (یا جهتهای
معینی از آن)
موضعگیری میکنند
و در هماهنگی
با تورم
تاریخی،
پُلاریزه میشوند؛
این پدیده
علاوه بر
مقاطع
انقلابی، در مقاطع
تاریخیِ
دیگری هم که
حیات سیاسیِ
یک جامعه -در
آستانه یا در
پیِ رویدادی
معینْ-
دستخوشِ
التهاب میشود،
در اشکال
مشابهی نمود
مییابد. اما
چنانکه
خواهیم دید
این چند پاره
شدنِ
روشنفکرانْ رویهی
قابل انتظاری
است که در
هستی اجتماعی
متعارضِ آنان
ریشه دارد؛ به
عکس، همگن
ماندنِ دراز
مدتِ [فرضیِ]
روشنفکران میتواند
محل شگفتی
باشد.
تداوم
و توالیِ خیزشهای
اعتراضیِ
مقطعی و رشد
نسبی دامنهی
اجتماعی آنها
موجب گسترش
برخی مولفههای
ذهنیِ شرایط
انقلابی (در
معنای عام آن)
میگردد، بیآنکه
از پی اینگونه
خیزشها
لزوما
انقلابی به
وقوع بپیوندد
یا حتی در افقِ
نزدیک قرار
گیرد. شرایط
ذهنی انقلابی
تلویحا به
وضعیتی ارجاع
دارد که وسعت
و عینیت ستمِ
نظاممند و
حاد شدن شکافهای
اقتصادی-اجتماعی،
با شیوهی
مدارا
ناپذیرِ
حکمرانی و
آشفتگیهای
سیاسی در
ساختِ قدرتْ
مقارن میشوند؛
بازتاب این
وضعیت در
ذهنیت عمومی
(نه لزوما
همگان) به
گونهای است
که بخش فعالتر
جامعه را از
امکان «اصلاح»
و بهبود امورْ
ناامید ساخته
و -خواه ناخواه-
متوجه ضرورت
تغییرات
بنیادین میسازد.
همهی اینها
در متن شرایط
پرتلاطمی که
خاص جنبشهای
اعتراضی است،
درک و
خودآگاهی
لایههایی از
مردم را نسبت
به توانِ
سوژگی سیاسیشان
ارتقاء میدهد.
تحرک همین بخشهاست
که تپشهای
نبض حیات
سیاسی جامعه
را شکل میدهد.
اما در
هنگامهی این
التهابات
سیاسی و خیزشها،
رویکرد کلی
روشنفکران
نسبت به تغییر
شرایط ذهنی
جامعه و سهم
آنان در این
تغییر چگونه است؟
برای
ورود به این
بحث ابتدا
باید پرسید
آیا روشنفکران
که – تحت سیطرهی
ابهامِ این
عنوانِ عام و
مشترک – در
شرایط عادی
همچون «مجموعهای
درهم و بیشکل»
به نظر میرسند،
به راستی
جمعیتی همگناند؟
تصور رایجْ
غالبا
روشنفکران را
طیفی همگن و
دارای هستی
اجتماعیِ
کمابیش
متمایز از جامعه
میانگارد:
بخشی از جامعه
که گویا
فرهیختگی و
دانایی و
نگرانی
اعضایِ فرضیاش
برای سرنوشت
مردم/جامعه،
آنها را به
رغم تفاوتهای
نظری و سیاسیِ
مشهودشان، به
طور کمابیش همارزی
در کنار هم
قرار میدهد.
به نظر میرسد
چنین باوری
حتی در میان
اغلب
روشنفکران نیز
حاکم است، و
متأثر از این
باور، آنان
خود را، به
رغم اختلافات
فکری و سیاسی،
متعلق به پیکرهی
واحدی میپندارند.
ظاهراً [در
این پنداشتْ]
جایگاه و
اعتبار اجتماعیِ
فراتر از تودهی
عوام، دغدغههای
فرهنگی
متعالی، و
رسالتهای
اجتماعیِ
ترقیخواهانه،
عواملی هستند
که اجزای این
پیکره را به
هم پیوند میدهند.
اما چنین درک
سادهانگارانهای
لزوماً در
میان همهی
روشنفکرانْ
رایج نیست:
برای مثال
بسیاری از
روشنفکران
مارکسیست، با
تأکید بر هویت
طبقاتی،
اصرار دارند
از اتهام تعلق
به «جامعهی
روشنفکری»
بگریزند. حتی
برخی از آنها
به طور
متناقضی
جایگاه
روشنفکری را
تحقیر میکنند.
در سوی مقابل،
روشنفکرانی
که پیوندهای
محکمی با ساخت
قدرت دارند،
به شدت نسبت
به جایگاه
خویش
خودآگاهی دارند
و مرزبندی
قاطع و آشتی
ناپذیری با
[رویکردها و
دیدگاههای]
مخالفان
سیاسیِ خود در
جامعهی
روشنفکری
دارند.
با این
حال، تنها در
بزنگاههای
تاریخی [از
جمله در شرایط
غلبهی فضای
انقلابی، و به
ویژه در دورهی
سیطرهی ضد
انقلاب] است
که پندار مسلط
در باب همگنیِ
روشنفکران تا
حدی فرو میریزد:
یعنی در
فضا-زمانی که
در آن موضعگیری
و کنش سیاسیِ
روشن و قاطع
ضرورت مییابد.
در واقع، در
موقعیتی که
سیاست
رادیکالْ بیش
و کم در چشمانداز
قرار میگیرد،
جایگاهها و
کارکردهای
طبقاتیِ متمایز
و متعارضِ
روشنفکرانْ
نقشی بیواسطهتر
از همیشه
ایفاء میکنند
و در قالبِ
پلاریزه شدنِ
ناگزیرِ
گرایشها و
رویکردهای
سیاسیشان
نمود مییابند.
این موقعیتْ
در عین حال
همان پهنهی
عریانسازیِ
رادیکالیسمِ
انتزاعیِ
کلاممحور و
همگونساز
است. [۱]
۲. در
باب هستیشناسیِ
اجتماعی
روشنفکران
مطابق
دیدگاه
گرامشی، در
بستر
آنتاگونیسم طبقاتی
و پیکارهای
هژمونیکِ بر
آمده از آن،
«روشنفکر عام»
فاقد معنای
عینی است؛
بلکه هر طبقهای
روشنفکران
خاص خود را
دارد و پرورش
میدهد. پس
انبوه ظاهراً
نامتعین
روشنفکران در
واقع در بردارندهی
«روشنفکرانِ
ارگانیک» طبقههایی
متعارض است.
محدودهی
معینی از هستی
اجتماعی (و
تجربهی
زیستهی
برآمده از آن)
و حوزهی
معلومی از
منافع
اقتصادی و
اجتماعی،
«روشنفکران
ارگانیک» یک
طبقهی معین
را به سرنوشت
آن طبقه پیوند
میدهد یا
متعهد میسازد،
و خودِ آن دسته
روشنفکران را
نیز – به طور
بالقوه- در
بستر و افق
سیاسی مشترکی
با یکدیگر
قرار میدهد.
میانجی
فرهنگیِ این
پیوندْ
مجموعه هنجارها،
دیدگاهها و
دغدغههایی
است که
بازتابی
ازکلیتِ آن
هستی اجتماعی
هستند و در
عین حال آن را
در ساحت
اجتماعی بازنمایی
میکنند.
اما
مقولهی جهتگیری
طبقاتیِ
روشنفکرانْ
بی تردید در
خور بررسی
دقیقتری است.
نخست
باید روشن
سازیم اگر با
امتناعِ
تعریفی عام از
«روشنفکر»
مواجهیم، پس
چگونه است که
به هر طبقه،
اقلیتی
روشنفکر نسبت
میدهیم و
درست همین
نامِ مشترک
(روشنفکر) را
به اعضای آن
اطلاق میکنیم؟
آیا میتوان
خصلت عامی به
پدیدهی
روشنفکری
نسبت داد که
حتی در ساختار
درونی هر طبقه
نیز جمعی را
به درجاتی
متمایز از
دیگران میسازد؟
فارغ
از تبارشناسی
پیچیدهی
مفهوم
روشنفکر (که
ورود به آن
مورد نظر ما
نیست) به نظر
میرسد به
لحاظ تاریخی
با استمرار
خصلتی عینی
مواجهیم که
تداوم حضور
تاریخی این
مفهوم/واژه را
در نظریههای
اجتماعی و
ادبیات سیاسی
توجیه میکند.
بر مبنای همین
عینیتِ تداوم
یافته، در هر
طبقهی معین،
عنوان
روشنفکر را میتوان
بخشا برای
توضیح جایگاه
و کارکرد
کسانی به کار
بُرد که در
کنار شرایط
مادیای که
آنان را به
هستی
اجتماعیِ آن
طبقه پیوند میدهد،
دارای حداقلی
از امکان برای
پیجوییِ «امر
جمعی» هستند.
بیتردید پیجوییِ
«امر جمعی» و
دخالتگری در
آن (در سطوح
مختلف) مستلزم
حدی از دغدغهمندی
و شناخت
اجتماعی است،
که پیشزمینههای
برخورداری از
آن به طور یکسانی
در میان همهی
اعضای یک طبقه
توزیع نمیشود
(این ناهمگونی
توزیعی، خود
وابسته به بسیاری
از عوامل
ساختاری و
تصادفی است که
از میان آنها
حداقل میتوان
به ناهمگونی
توزیعِ اوقات
فراغت و امکانات
رشد فردی،
تنوع محیطها
و پیشینههای
تربیتی، و
تجربههای
زیستهی متفاوت
اشاره کرد).
اما
اگر بتوان
برخی اعضای یک
طبقه را به
واسطهی
انگیزه و
امکانِ «پیجوییِ
امر جمعی» در
دایرهی
روشنفکرانِ
آن طبقه
شناسایی کرد،
آیا این پیجویی
لزوما در
انطباق با
منافع همان
طبقه است؟
برای پاسخ به
این پرسش باید
به ساحت
مفهومی طبقه
رجوع کرد و
جستجوی خود را
از آنجا پی
گرفت. در یک
نگاه اولیه به
نظر میرسد که
در پیوند با
طبقه، بایستی
میان سه مفهوم
زیر تمایز
قایل شد:
خاستگاه
طبقاتی،
جایگاه طبقاتی
و سوگیری (یا
تعلق) طبقاتی.
الف.
«خاستگاه
طبقاتی» امری
است تصادفی و
پیشینی، که
وابسته است به
خاستگاه
اجتماعی و
جایگاه
طبقاتی
خانوادهای
که در آن چشم
به جهان میگشاییم
و پرورش مییابیم.
خاستگاه
طبقاتی بیتردید
بخش مهمی از
تاریخچهی
زیسته و
تربیتی ما را
شکل میدهد، و
از این طریقْ
بسیاری از
هنجارهای
ذهنی، دایرهی
تمناها،
انگیزهها،
محرکها، و
نیز محدودهی
دغدغهمندی و
مضمون جهانبینی
آغازین ما را
تعیین میکند.
با این حال،
نظام تربیت
اجتماعی (که
شیوهها و
مجراهای
مواجهه با آن،
بخشا خود تابع
خاستگاه
طبقاتی است)
در انتظار
ماست، تا از
طریق مدرسهها
و رسانهها و
همهی
نهادهای
انتقال دهندهی
ایدئولوژی
حاکم، سهم تأثیرات
مختصِ خود را
بر ذهنیت و
تجارب زیستهی
ما بر جای
بگذارد.
نهایتاً ما به
عنوان انسانهای
«بالغ و مستقل»
پا به اجتماع
میگذاریم (که
به واقع هیچگاه
از آن جدا
نبودهایم)،
تا خواه با
آموزش/تحصیل و
کسب تواناییهای
حرفهای، و
خواه بدون طی
این مراحل
متعارف (مثلاً
با دست خالی،
یا با امکانات
پیشینی و داشتههای
موروثی)، وارد
«بازار کار»
شویم.
ب. نوع
«جایگاه
طبقاتی» ما
عمدتا وابسته
به چگونگی
پیوند ما با
بازار کار و
نظام تقسیم
کار اجتماعی
است، که شکل
نهایی این
پیوندْ خود در
ادامهی همین
مرحله تکوین
مییابد. برای
بسیاری از
مردم ورود به
بازار کار و
تثبیت نسبیِ
موقعیت
اقتصادیِ
فردی در آن (با
اشغال نقطه
معینی از آن)،
نوع «جایگاه
طبقاتی» آنان
را به چیزی
متفاوت از
آنچه که
«خاستگاه
طبقاتی» آنان بوده
تغییر نمیدهد.
یعنی بسیاری
از
«کارگر-زادهها»
کارگر باقی میمانند،
و بسیاری از
«آقا زادهها»
نیز همچنان
بورژوا میمانند.
اما علیالاصول
این امکان هست
که کسی مشمول
این بخت (یا بد
اقبالی) شود
که در پروسهی
زندگی حرفهایاش،
به لحاظ
اقتصادیْ
موقعیت
طبقاتیاش
جابجا شود.
رشتهای از
عوامل مختلف
میتواند
زمینهساز
این «جابجایی
طبقاتی» (social mobility) گردد،
که برخی از آنها
از این
قرارند: نوع و
میزان
تحصیلات و
تخصص حرفهای،
حمایتهای
خاص بیرونی
(نزدیکی به
مراجع
قدرت/ثروتِ رسمی
و غیررسمی)،
یا به عکس،
صدمات و
محرومیتهای
بیرونی (عوامل
بازدارندهی
محیطی)،
تغییرات حاد
در وضعیت
کلانِ سیاسی و
اقتصادی
جامعه، و نیز
مجموعه عوامل
تصادفی (contingencies). باید به
خاطر داشت که
امروزه خواه
به دلیل گسترش
دامنهی
بحران
اقتصاد
جهانی، و خواه
به واسطهی
پیامدهای
نئولیبرالیزه
شدن زیر ساختهای
اقتصادی
کشورها،
جایگاه
اقتصادی
بسیاری از
خانوادهها
در معرض تهدید
قرار گرفته
است و جهت
غالب در
جابجایی طبقاتی،
رو به سوی
جایگاههای
طبقاتی «پایینتر»
دارد. از سوی
دیگر، گسترش
دایرهی نفوذ
انحصارات
اقتصادی و
سیاسی،
جابجاییِ صعودی
در سلسلهمراتبِ
ساختار
طبقاتی را هر
چه دشوارتر
ساخته است.
در سطح
عام میتوان
گفت «جایگاه
طبقاتی» ضمن
اینکه تا حد
زیادی تابع
«خاستگاه
طبقاتی» است،
اما همزمانْ
میتواند از
عوامل مختلف
بیرونی (نظاممند
یا تصادفی؛ در
سطوح خرد یا
کلان) و نیز از
ویژگیهای
خاص موقعیت و
عملکرد فردی
تأثیر بپذیرد
و واجد میزانی
از سیالیت
گردد؛ درجهی
این سیالیت در
جوامع مختلف –
بر حسب میزان
ثبات
ساختارهای
اقتصادی و
میزان تلاطم
روندهای
سیاسی و
اجتماعی- متفاوت
است.
ج. اما
برای فهم نحوهی
حضور اجتماعی
و سمتگری
سیاسیِ
روشنفکر در یک
کانتکست
طبقاتیِ معلوم،
نخست باید این
پرسش را در
قالب سومین مفهوم
از مفاهیم سهگانهی
بالا بازسازی
کنیم: یعنی بر
حسب «سوگیری
طبقاتی» روشنفکر.
«سوگیری
طبقاتی» یک
روشنفکرِ
فرضی، که به
واسطهی نوع
حیات اقتصادیاش
میتوان
«جایگاه
طبقاتی» معینی
به او نسبت
داد، ناظر بر
آن است که
کردار
اجتماعی و
رفتار سیاسیِ
عملی و
بیرونیِ او
متاثر از ارزش
ها و نیازهای
کدام طبقه است
و با منافع و
اهداف چه طبقهای
همسویی دارد.
۳. در
باب پیچیدگیهای
«سوگیری
طبقاتی»
روشنفکران
به نظر
میرسد که
مفهوم سوم
یعنی «سوگیری
طبقاتی»، در
مقایسه با دو
مفهوم قبلی از
عدم تعینِ
بیشتری برخوردار
است، چرا که
در فرآیند شکلگیری
«سوگیری طبقاتیِ»
فرد، نه تنها
تلفیق پیچیده
و مرکبی از
«عوامل فردی»،
شامل تاریخچهی
زیسته و
هنجارها و
آگاهیهای
تحمیلی یا
اکتسابی سهیماند،
بلکه رشتهی
متنوعی از
«عوامل
بیرونی» هم
دخیلاند؛
عواملی نظیر:
نوع
ایدئولوژی و
روبنای سیاسیِ
حاکم بر
جامعه؛ سطح
پیکارهای
طبقاتی و نوع
سنتهای
مبارزاتیِ
موجود طی دورهی
رشد ذهنی و
شخصیتیابی
اجتماعیِ
فرد؛
دینامیزم
رویدادهای تاریخیِ
جامعه در مقطع
حیات او
(متأثر از
تاریخچهی
نزدیک و
بلافصل آن
مقطع، و در
پیوند با شرایط
جهانی و
گفتمانهای
کلانِ مسلط).
در خصوص دسته
اولِ عوامل
فوق (عوامل
فردی)، واضح
است که
خاستگاه و
جایگاه
طبقاتی فرد
نقش تعیین
کنندهای در
مضمون نهاییِ
آن برآیندی
دارد که از
تلفیق عوامل
فردیِ یاد شده
حاصل میشود.
با این حال
باید به خاطر
داشت که
چگونگی تأثیرپذیری
فرد از عوامل
بیرونی/تاریخی
نیز تا حد
زیادی وابسته
به جایگاه اقتصادی
و اجتماعی
فرد، و پیشینهی
زیستی و
تربیتی اوست؛
چرا که اینها
به سهم خودْ
شیوهها و
اشکالِ
مواجههی
ذهنی و مادی
با عواملِ
بیرونی/تاریخی
– و دامنهی
این مواجهه –
را محدود میسازند
(اگر نگوییم
تعیین میکنند)؛
در واقع،
فرآیندی که به
میانجی آنْ
خاستگاه و
جایگاه
طبقاتی فرد،
نحوهی
مواجههی
عینی او با
عوامل بیرونی
را مرزگذاری
(یا تعیین) میکند،
با شکلگیری
منظر نگاه
ویژهای (در
فرد) نسبت به
مسایل دنیای
بیرونی همراه است.
بر این
اساس (و به
اعتبار این
پیچیدگی)، اگر
چه در یک
برآورد کلان
میتوان گفت
نوع «سوگیریِ
طبقاتی» فرد
تا حد زیادی
تابع «خاستگاه
و جایگاه
طبقاتی» اوست،
اما هر گونه
مطلقسازی
این امر، معرف
درکی خام و
شبه
ماتریالیستی
از مساله
خواهد بود که
برای توضیح
واقعیتِ انضمامیْ
با مشکلات
زیادی مواجه
میشود. چنین
درکی بر منظر
ماتریالیستیِ
سادهانگارانهای
متکی است که
عاملیت «مادی»
را تنها (و به
طور مستقیم)
برای عنصر
اقتصادی قایل
است، و حتی
همین عنصر
اقتصادی را
نیز در قالبهایی
تنگ و تقلیل
یافته در نظر
میگیرد
(مانند شیوههای
درک متعارف از
مفاهیم طبقه و
کار مولد). مهمترین
نارسایی این
منظرِ شبهماتریالیستی
آن است که
برای مقولهی
هژمونی
ایدئولوژیکِ
طبقهی حاکم
(از طریق همه
ابزارهای در
دسترسِ آن)
نقش چندانی
قایل نمیشود،
و در پیوند با
آن، پیچیدگیهای
شرایط روانی
فردی و
روانشناسی
اجتماعی (جریانهای
گفتمانیِ
هنجارساز) را
در شکل بخشیدن
به مضمون
فاعلیت سیاسی
افراد و گروههای
اجتماعی
نادیده میگیرد
(مثلا با قرار
دادن همهی آنها
در ساحت امور
«روبنا»یی، بینیاز
از تحلیل شیوهی
تعامل آنها
با ساختارهای
«زیربنا»یی و
کارکردهای
مؤثر آنها در
فرآیند
بازتولید
وضعیت). در
حالیکه در
سطح نظریه،
برای مثال از
مارکس آموختهایم
که ارزشهای
هر جامعه،
ارزشهای
طبقهی مسلط
آن است، چرا
که عینیتِ جانسختِ
سرمایه، میکوشد
منطق خود را
-بیش و کم- به
همهی ساحتهای
اجتماعی
تحمیل سازد و
ارزشهایی
همسو با
ملزوماتِ بسط
دایمیِ خود را
به طور
فزآینده در
فضای
ذهنی/فرهنگیِ
جامعه تکثیر
کند. در ساحت
تجربی هم
شواهد تاریخی
فراوانی در
ردِ سادهسازی
یاد شده
(تأثیرات بیواسطهی
طبقاتی) وجود
دارد: از جمله
اینکه در مقاطع
حساس تاریخیْ
نه فقط بدنهی
تودهایِ
طبقه کارگر و
بخش فرودست
طبقهی
متوسط، بلکه
عناصر ظاهرا
فرهیختهتر و
فعالتر آنها
(که ظاهرا
باید در شمولِ
روشنفکران هر
یک از آن
طبقات جای
بگیرند) نیز
به واسطهی
درونی کردنِ
ارزشها و
آموزههای
بورژوازی، در
عملْ جانبِ
منافعِ طبقه
حاکم را گرفتهاند.
حتی کم نبودهاند
نمونههای
تاریخیای که
عناصری از لایههای
فوقانی طبقهی
کارگر (فوقانی
به لحاظ سطح
آگاهی و
انگیزهمندی
سیاسی و پیوند
با امر جمعی)
در راه تحکیم و
تثبیت منافع
بورژوازیْ به
پیکار مادی و
سیاسی با جنبش
طبقهی کارگر
بر خاستهاند
(برای مثال،
در نمونههای
تاریخیِ
فاشیسم، یا در
جنبشهای
پوپولیستیِ
متاخر، نظیر
دههی نخست
استقرار
جمهوری
اسلامی). عکس
این واقعیت هم
به درجاتی
صادق است: به
این معنا که
با موارد
تاریخی
متعددی
مواجهیم که
عناصری از
اقشار
فرهیختهی
طبقهی متوسط
(و بعضا حتی
طبقهی
بورژوا) به
رغم «جایگاه
طبقاتی» خود،
توان انسانی و
مادی خود را
صرف مبارزه
برای پیشبرد
منافع طبقهی
کارگر
کردهاند.
به این
ترتیب، از
آنجا که
«سوگیری
طبقاتیِ» افرادی
که از خصلتهای
عام یک
روشنفکر –
یعنی «پی جویی
امر جمعی»- برخوردارند،
لزوما منطبق
با «جایگاه
طبقاتی» آنها
نیست، با این
پیامد منطقی و
تجربی
مواجهیم که در
یک طبقهی
معینْ زیر
لایههایی از
روشنفکران با
«جهتگیریهای
طبقاتی»
متفاوت وجود
دارد؛ یعنی به
رغم ایستادن
در یک «جایگاه
طبقاتی» معین،
در کردار سیاسی
و مشی اجتماعی
خودْ منافع
طبقات دیگر را
دنبال میکنند.
به همین خاطر
باید اذعان
کرد که در
خصوص آنهایی
که برسازندهی
لایههای
روشنفکران
هستند، مفهوم
«سوگیری
طبقاتیْ» در
نحوهی
پیوندش با
مفهوم طبقه و
«جایگاه
طبقاتی»، دارای
خصلتی متناقضنما (paradoxical) است؛
به تبعِ آن،
در بادی امر ممکن
است چنین به
نظر برسد که
«پس چه نیازی
ست به درک
طبقاتی از
مقولهی
روشنفکران؟».
در پاسخ به
این پرسش باید
از یکسو به
واقعیت جاریِ
پیکارهای
طبقاتی در هر
جامعهی معین
ارجاع داد، که
بهسانِ یک
پیشزمینهی
سُترگِ مادی،
کردارها و کنشهای
بیرونی انسانها
را، در جهت
تقویت یا
تضعیفِ منافع
طبقات
متفاوتْ کانالیزه
میکند (نه
لزوماً مستقل
از خواست
ارادی و
آگاهانهی
آنها، بلکه در
فرآیندی که
مضمون این
خواست و اراده
را تا حد
زیادی شکل میدهد).
و از سوی
دیگر، باید به
روندهای
متاخر جهانیسازیِ
سرمایهداری
و خصلتهای
ویژهی آن
اشاره کرد، که
بر بستر رسانهای
شدنِ
روزافزون
فضای فرهنگی و
ارتباطی جوامع،
در جهت بسط
سیطرهی
مناسبات
کالایی و ارزشهای
بازار-محور،
روشنفکران
خاص خود را در
میان طبقات مختلف
پرورش میدهد:
روشنفکرانی
شیفتهی
ادغام در
بازار «آزادِ»
جهانی و
«دموکراسیِ» همبسته
با آن، که به
درجات و سطوح
مختلفْ منطقِ
نئولیبرالیسم
و آموزههای
نظم مسلط را
متکثر می
سازند! همین
بسترهای
قدرتمند مادی
است که ضرورت
دستهبندی
طبقاتیِ کنشها
و کنشگرانِ
سیاسی را به
ساحت بررسیِ
نظری تحمیل میکند.
در این میان
تا جایی که به
مقولهی هژمونی
و پیکارهای
هژمونیک [در
سطوح بههمپیوستهی
سیاسی و
گفتمانی]
مربوط میشود،
موثرترین کنشگران
در عرصهی عام
پیکارهای
طبقاتی
آنهایی هستند
که آگاهانه و
داوطلبانه به
تعامل با «امر
جمعی» و مشارکت
در آن روی میآورند،
یعنی همان
لایههایی در
درون طبقات که
واجد خصلتهای
هستند که آنان
را به طور
بالقوه در
زمرهی
روشنفکران آن
طبقات قرار میدهد،
اگر چه عمدتا
بخشْ بخش و
حتی -در درون
یک طبقهی
معین- رودرروی
یکدیگر (بر
حسب سوگیریهای
طبقاتی).
با این
توضیحات، در
اینجا میتوان
مفهوم گرامشی
از «روشنفکر
ارگانیک» یک
طبقه را صرفا
به
روشنفکرانی
اطلاق کرد که
«سوگیریِ طبقاتیِ»
آنان بر
«جایگاه
طبقاتی» شان
انطباق دارد.
در وهلهی
بعدی، با
تعمیم این
مفهوم، شاید
بتوان انبوه
روشنفکرانی
از «جایگاه
طبقاتی» X را
که «سوگیری
طبقاتی»شان با
منافع طبقهی Y منطبق است،
روشنفکران
غیر ارگانیکِ
طبقهی Y به
شمار آورد.
برای مثال،
خیل تحصیلکردگان
و کارشناسان و
متخصصانی از
طبقهی متوسط
(با گرایش به
مداخلهگری
در امر جمعی)
که به رغم
جایگاه
اقتصادی فرودست
یا میانهشان
در سلسله
مراتب کارِ
مزدی و نظام
تقسیم کار
اجتماعی، در
حیطهی کنش
سیاسیْ به طور
داوطلبانه و
با شور و
رغبتْ از
منافع
بورژوازی
حمایت میکنند،
روشنفکران
غیرارگانیکِ
بورژوازی محسوب
میشوند (فارغ
از جایگاه
طبقاتیشان،
که به واسطهی
آن عموما در
ادبیات
سیاسیِ
متعارفِ
مارکسیستی،
صفت «خرده
بورژوا» به
آنها اطلاق میشود).
به همین
ترتیب،
فعالین و فرهیختگانی
در جایگاه
اقتصادی طبقه
متوسط که در حیطهی
کنش جمعیِ
آگاهانه و
فعالیت
سیاسیْ مدافع
منافعِ و
ضرورتهای
طبقه کارگر
هستند،
روشنفکران
غیرارگانیک
طبقهی کارگر
به شمار می
روند (طبعا
این طیف هم در
ادبیات سیاسی
متعارف
مارکسیستی –
در مواقعِ
«لازم»- با صفت
روشنفکران
خرده بورژوا
شناخته میشوند).
[۲]
۴. درباره
مواجهه با
روشنفکران
بورژوازی
اینکه
چه نسبتی از
مجموع
روشنفکران یک
طبقه، روشنفکران
غیر ارگانیک
طبقهای دیگر
هستند، خود
توامان هم
نتیجهای از
دینامیزم
پیکارهای
هژمونیک (در
ساحتهای بههمپیوسته
سیاسی و گفتمانی)
است، و هم یکی
از عواملِ
برسازندهی
مسیر تحولات
آتی در این
میدان. آنجا
که بازتولید و
تداوم نظم
مستقرْ با
تکثیر
گفتمانِ مسلط
پیوند مییابد،
روشنفکران
ارگانیک طبقهی
حاکم، از
همراهیِ
روشنفکران
غیر ارگانیکِ بورژوازی
(در میان سایر
طبقات)
برخوردار میشوند.
مضمونِ این
همدستی،
تحریف نظاممندِ
«حقیقت» در جهت
بازنمایی
واژگونهی
کارکردهای
نظم مستقر،
انکار یا
توجیه پیامدهای
ضد انسانیِ
سیاستهای
حاکم و
روندهای
مسلط، و نیز
تحقیر و نفی اندیشهها،
خواستها و
کنشهای
سیاسی برابریطلبانه
و رادیکال
است؛ آماج
نهایی این همدستی،
گسترش «وفاق
اجتماعی» و
تضعیف زمینههای
اجتماعیِ شکلگیری
تفکر
انتقادیِ
رادیکالْ و
نابودیِ امکانات
بازسازی و
گسترش مقاومت
سازمانیافته
است، که همهي
اینها به
ویژه معطوف به
زایلکردنِ
توان
مبارزاتیِ
طبقات تحت ستم
و پراکندهسازی
آنهاست. البته
به تعبیری میتوان
گفت که در
ساحت
ناهمگونیهای
اجتماعیْ این
همدستی
بیانگر روندی
«طبیعی» است:
چون «حقیقت» [در
هر حوزهی
مشخص] امری
عام و انتزاعی
و پیشینی نیست
و بر این
اساس، اعضای
این ائتلافِ
روشنفکرانِ
طبقهی حاکم،
طبعا به
بازسازی و
بازنماییِ آن
حقیقتی
متعهدند که بنا
به هر دلیل به
آن تعلق مادی
یا تعلق خاطر
دارند: یعنی
حقیقتی که با
حقانیت نظم
موجود و ملزومات
بقای آن، و یا
با ضرورت
همراهی/مدارا
با این نظام
همخوانی
داشته باشد.
اغلب
اوقات تصویر
معصومانهای
از تعهد به
ملزومات
«آزادی»، «حقوق
بشر» و یا «عقلانیت
سیاسی» و
غیره، محمل
ستیز با
رویکردهای
سیاسیِ رادیکال
(و مشخصا
اندیشههای
کمونیستی)
قرار میگیرد.
اما همهی اینها
را میتوان در
روند هضم و
ادغامِ نظاممندِ
لایههای
مختلفی از
روشنفکران در
ساختارهای
قدرتِ
هژمونیک نظم
موجود فهمید؛
روند قاطعی که
پذیرش
کار-ویژههای
بازتولید
هنجارهای
مسلط را
(همچون بخشی
از ملزومات
بدیهیِ
جایگاه
«روشنفکری») به
بسیاری از
روشنفکران
تحمیل میکند.
شاید این یکی
از دلایلی است
که امروزه کار
روشنفکری
غالبا پیوندهای
محکمی با
قلمروی
کلان-رسانهها
یافته است
[قلمرویی که
تحت سیطرهی
انحصارات
رسانهای، به
طور فزآیندهای
در مناسبات و
ملزومات قدرت
ادغام میشود
تا جهان وسیع
و متنوع و
سرکش را هر چه
کوچکتر و سادهتر
و رامتر
بسازد: درست
در قامت یک
دهکدهی قابل
نظارت و
مدیریت!]
اینکه
در چهار سال
اخیر – مقارن
با بحرانیتر
شدن شرایط
سیاسیِ ایران
(و پیامدهای
سیاسیِ بحران
جهانی
سرمایه)،
دیدگاههایی
در نفی و
نکوهشِ
رادیکالیسم
سیاسی، انقلاب
و گرایشهای
انقلابی به
مضامین ثابت
رسانهها و
فضای مجازی
فارسیزبان
بدل شدهاند،
خود گواهی است
بر عینیتر
شدنِ
آنتاگونیسم
طبقاتی در
جامعهی
ایران و حاد
شدن مضمون
عینیِ پیکارهای
سیاسی و
بازتابهای
آن در فضاهای
گفتمانی. از
قضا چرخش
سیاسی حاکمیت
در جهت تشکیل
«دولت آشتی
ملی» نیز، نه صرفاً
برای مهار تنشها
در ساختار
فوقانی قدرت،
بلکه همچنین
(و به ویژه)
برای مهار
سویهها و
امکاناتِ
رادیکال این
آنتاگونیسم
طبقاتی بوده
است. و درست از
همین روست که
طبقهی حاکمْ
همهی
«روشنفکران»
را برای
موفقیتِ این
فرآیند به یاری
طلبیده است.
بر این اساس،
اغلبِ
روندهای پرطنینی
که همچون
«روشنگری»های
عمومی تلقی میشوند،
خود بخشی از
پیکارهای
گریزناپذیر
گفتمانی (discourse conflicts) در
جهت حفظ
هژمونی
سیاسیِ طبقهی
مسلطْ هستند.
این روندها یا
«پروژههای
هژمونیکْ» از
سوی
«روشنفکران
ارگانیک» طبقهی
حاکم (و
روشنفکران
غیرارگانیک
همبسته با آنان)
نمایندگی و
سمتگیری میشوند
و شدت و ضعف آنها
خود تابعی از
دینامیزم
تحولات سیاسی
و اقتصادی
جامعه است.
(برای مثال
فضای انتخابات
۱۳۹۲ بستر اوجگیری
این پیکارهای
گفتمانی بود)
به این
اعتبار،
گفتگوی بیطرفانه
و یا مباحثهی
اقناعی در
خصوص بسیاری
از مقولهها،
رویدادها و
روندهای
اجتماعی –
نظیر مقولهی
انقلاب، کنش
رهاییبخش،
یا سمتگیریِ
حاکمیت و
بالقوهگیهای
وضعیت و غیره-
میان لایههایی
از روشنفکران
با
تعلقات/تعهدات
طبقاتی متعارض،
عملاً ناممکن
است. باور به
امکانِ چنین
گفتگوهایی،
یا اساسا
امکان هر گونه
همراهی سیاسی
معناداری
میان طیفهای
ناهمگون
روشنفکران،
خود مستلزم
انکار آنتاگونیسم
طبقاتی در
پیکرهی
جامعه است. در
عوض، میان
روشنفکران
ارگانیک یک
طبقه با
روشنفکران
غیر ارگانیک
همان طبقه – که
به هر دلیل
خود را به
دفاعِ عملی از
منافع آن طبقه
متعهد مییابند-
نزدیکیها و
تجانسهای
زیادی وجود
دارد که زمینهی
مادی برقراری
گفتگو و
تعاملی ثمر
بخش را فراهم
میکند.
بنابراین تا
جایی که به
پیکارهای
هژمونیک باز
میگردد، رشد
گفتگو و
پیوندهای
سیاسی میان
روشنفکرانِ
ارگانیک طبقهی
کارگر و
روشنفکران
غیرارگانیک
این طبقه نهتنها
امکانپذیر
است، بلکه
لازمهی
تقویت جبههی
کارگران و
فرودستان در
مقابله با
هژمونی دیرپای
جبههی
بورژوازی است
(که مدام با
ابزارها و
شیوههای
تازهای
تجدید و تمدید
میشود). در
نگاهی
کارکردی و در
حوزهی وظایف
استراتژیک،
پیوند فعال
میان روشنفکران
ارگانیک و غیر
ارگانیک طبقه
کارگر میتواند
برای در هم
شکستن هژمونی
فرهنگی بورژوازی،
که در همدستی
با زنجیرهای
اقتصادی و سیاسی،
زمینههای
خودآگاهی
طبقاتی
کارگران را به
طور نظاممند
تضعیف میکند،
بسیار موثر
باشد. چنین
پیوندهایی میتواند
به تقویت و
گسترش
اجتماعی
فرآیند «آموزش،
سازماندهی،
مقاومت و
آلترناتیوسازی»
(تعبیر نوام
چامسکی) در
حوزهی
مبارزات
ستمدیدگان و
فرودستان
بیانجامد.
به طور
خاص، و با در
نظر گرفتن
لایهمندیهای
موجود در
طبقات
اجتماعی، میتوان
گفت در صورتی
که سوگیری
طبقاتی برخی
لایههای
روشنفکریِ
طبقهی
متوسط (از بخشهای
میانی و
پایینی این
طبقه) به طور
میانگین همسو
با منافع
کارگران و
فرودستان
باشد، در مقاطع
تاریخیِ
تعیینکننده،
این طیف از
روشنفکران
غیرارگانیکِ
طبقهی کارگر
سهم مهمی در
چینش و گسترش
گفتمان
مقاومت (در
برابر هژمونی
گفتمان مسلط)
خواهند داشت؛
خواه با
تاثیرگذاری
بر گفتمانهای
سیاسیِ مورد
پذیرش در بخشهای
فرودست طبقه
متوسط، در جهت
ضرورت همپیمانی
سیاسیِ آنها
با طبقه
کارگر؛ و خواه
با کمک به
ارتقای سطح
مشارکت بخشهای
تحتانی طبقهی
متوسط در روند
پیکارهای
سیاسی (علیه
طبقهی حاکم)
و ارتقای
سازماندهی
مبارزاتی
آنان در این
مسیر.
پایان
سخن آنکه
انقلاب در هر
حال زمینههای
عینی و دلایل
تاریخی خاص
خود را دارد:
صدای
اعتراضات
فرودستان و
ستمدیدگان در
مناطق مختلف
جهان اینک بر
ضرورت مادیتبخشی
به این «رویای
تاریخی» و
تدارک
امکانات مادی
آن گواهی میدهد.
صفبندیها و
آرایش سیاسیِ
درونی
روشنفکران
نیز تنها در
نحوهی پیوند
با این ضرورتِ
رهاییبخش،
اهمیت مییابد.
آبانماه
۱۳۹۲
پینوشت:
[۱] در
همین زمینه
همچنین می
توان در دورهی
متاخر ایران
از رویدادهای
مشخصی نام برد
که این
واگراییها
را عیان
ساختند. در
چهار سال اخیر
میتوان
حداقل چهار
عامل از این
دست را برشمرد
که هر یک به
میزانی در قطببندی
فضا و
آشکارسازی
ناهمگنی و
تضادهای درونی
روشنفکران
مؤثر بودهاند:
برآمدن جنبش
سبز و روند و
رویدادهای
آن؛ به صدا در
آمدن ناقوس
جنگ در
تهدیدهای
مکرر نظامی؛
بازتاب
پیامدهای
تحریمهای
اقتصادی در
فضای عمومی؛ و
سرانجام،
انتخابات
ریاستجمهوری
خرداد ۹۲. گو
اینکه تفکیک
دو عامل آخر
از یکدیگر
بیشتر صوری
است، تا عینی
و واقعی، چرا
که بازتاب
اجتماعی و
سیاسیِ تحریمها
تأثیر مهمی بر
مسیر
انتخابات
اخیر بر جای گذاشت.
با این حال
باید اذعان
کرد که در سطح
دیگر، تلاقی
تحریمهای
اقتصادی با
پروژهی «آشتی
ملیِ» حاکمیت،
عملاً نوعی
همسویی میان
طیفهایی از
روشنفکران
ایجاد کرده
است، که به
طرز کم سابقهای
مرزهای میان
روشنفکران
مستقل و
روشنفکران
رسمی ساخت
قدرت را مخدوش
ساخته است.
[۲] باید
اذعان کرد این
بحث مقدماتی
قطعاً بر مفاهیم
و پیشفرضهایی
متکی است که
هر کدام
نیازمند
تصریح و تدقیقاند.
مهمتر از هر
چیزْ مفاهیم
«کار مولد» و
«طبقه» باید بر مبنای
بحثهای دقیق
اقتصاد سیاسی
بنا شوند، تا
برای مثال
بتوان جایگاه
مبهم و
نامتعینِ
طبقهی متوسط
در جوامع مدرن
را بازشناسی
کرد. همچنین
است: ۱. مفهوم
«هژمونی» و
کارکردهای
پیچیده و
وسیع آن در
روندهای
امروزیِ
جهانیسازیِ
تهاجمیِ نظم
سرمایهدارانه،
و از جمله،
سهم آن در «جهت
بخشیدن» به
گرایش سیاسی
روشنفکران؛ و
نیز ۲. فرآیندهای
پیچیدهی
«هویتیابیِ
اجتماعی» و
مبناهای نظری
آن -برای مثال- در
روانشناسیِ
اجتماعیِ
ماتریالیستی
(برای مثال سهم
عاملِ درونیسازیِ
هنجارهای
مسلط، و اشکال
و زمینههای
متنوع «همنواییْ»
در شکلگیری
منظر و گرایش
سیاسی افراد و
گروههای
اجتماعی)
برگرفته
از «پراکسیس»
شنبه
۱۸ آبان ۱۳۹۲
برابر با ۰۹
نوامبر ۲۰۱۳
http://blog.youthdialog.net/