نرگس
محمدی، سخنگو
و نایب رییس
کانون مدافعان
حقوق بشر به
علت تحصن به
همراه ۷
زندانی سیاسی
دیگر در بند
زنان زندان
اوین که از
روز شنبه ۳۰
آذرماه اتفاق
افتاد، طی
نامهای از
تحصن چند روزه
خود در زندان
به مناسبت چهلمین
روز و در
همراهی با
خانوادههای
داغدار
اعتراضات
سراسری آبان
خبر داده بودند.
عشقم به
ملت سربلند و
رنج کشیده
سرزمینم
و آرمان
عدالت و آزادی
من را سرپا
نگه داشته است!
نرگس
محمدی
پس از
چهار ماه و
نیم محرومیت
از تلفن به
فرزندانم با
اقدام دیگری
از سوی
نهادهای
امنیتی-قضایی
مواجه شدم که
هنوز از شدت
خشونت و بی
رحمی های صورت
گرفته شوکه
هستم. پس از
اعلام تحصن با
حضور گسترده
نیروهای امنیتی
سپاه و وزارت
اطلاعات در
پشت بند زنان
و حضور معاونین
زندان آقایان
محمدی و
سلمانی و سپس
حضور ریاست
زندان آقای
غلامرضا
ضیایی مواجه
شدیم. ریاست
زندان در
ابتدای تحصن
اعلام کرد که
با جمع متحصنین
برخورد خواهد
کرد و اولین
اقدام قطع
تلفن متحصنین
خواهد بود. ۲
روز بعد از
تحصن دستور
کمیته
انضباطی
زندان مبنی بر
محرومیت از ۳
نوبت ملاقات
به ما ابلاغ
شد.
در
تاریخ ۳/۱۰/۹۸
ریاست بند
زنان سرکار
خانم
عبدالحمیدی
نامه ای را به
من نشان دادند
که جهت ملاقات
با وکیل باید
به دفتر اجرای
احکام بروم. دوستان
متحصنم معتقد
بودند که این
یک فریب است و
با این دروغ
می خواهند من
را از بند به
بیرون ببرند. من
از رییس بند
پرسیدم که آیا
ملاقات با
وکیل واقعی
است و ایشان
گفتند بله
وکیل شما در
اجرای احکام
منتظر شماست. به
دفتر اجرای
احکام رفتیم
اما نه دفتر
دایر بود و نه
خبری از وکیل
بود. من را به
ساختمان
ریاست زندان
بردند و وارد
اتاق آقای
ضیایی شدیم. ماموری
از وزارت
اطلاعات هم در
داخل اتاق بود.
آقای ضیایی
بلافاصله با
صدای بلند و
لحن توهین
آمیز شروع به
صحبت کردند که
گفته بودیم یا
تحصن را جمع
کنید یا
برخورد
خواهیم کرد. تو
از خارج پول
میگیری و این
کارها را می
کنی و من
برخورد می کنم.
توضیح های من
کارساز واقع
نشد. آقای
ضیایی دوباره
شروع به توهین
کردند و گفتند
تو که تو آخر
رذالت هستی.
وقتی
متوجه شدم
ملاقات با
وکیل اساسا
دروغ است و من
را برای خروج
از بند فریب
داده اند و
آقای ضیایی از
هیچ توهین و
تهدیدی دریغ
نمی کند از
جایم بلند شدم
و بی هیچ
پاسخی به
ایشان اتاق را
ترک کردم. از
پله ها پایین
آمدم، صدای
دویدن آقای
ضیایی را پشت
سرم شنیدم و دو
قدمی در خروجی
ساختمان
ریاست ناگهان
با صحنه های
وحشتناکی
مواجه شدم،
آقای ضیایی و
چند مرد دیگری
که آماده
بودند مانع
خروج من از در
شدند، آقای
ضیایی با تمام
قدرتش
بازوهایم را
گرفت و آنچنان
به کنج راهرو کشاند
که شوکه شده
بودم، هر بار
به سمت در می
رفتم با هجوم وی
و مردهای
همراهش به این
طرف و آنطرف
پرتاب می شدم،
خودم را به در
خروجی رساندم
و دوباره به
من حمله ور
شدند. در حالی
که بازوهایم
را گرفته بود
و به عقب می کشید
دستم را به در
کوبیدم که
شیشه های در
خرد شد و
دستانم را
برید و خون از
آنها جاری شد. آقای
ضیایی دستم را
گرفته بود و
به سمت بالای
پله ها می
کشید تا به
اتاق خودش
ببرد و من
مقاومت می
کردم که دیگر
به اتاق نروم
و از ساختمان
خارج شده و به
بند برگردم. آن
چنان دستانم
را با قدرت به
سمت بالا می
کشید که کتفم
صدای بلندی داد
و من خواهش می
کردم که
دستانم دارند
می شکنند و از
جا کنده می
شوند و دستانم
را که خون ریزی
می کرد ول
کنند.
«مرا»
از ساختمان
بیرون بردند و
ناگهان متوجه
شدم که در عقب
آمبولانس را
باز گذاشتهاند
و قصد دارند
من را داخل آن
هل بدهند،
مقاومت کردم
ناگهان آقای ضیایی
و بیش از ۲۰
مرد و زن دورم
حلقه زدند و
با هل دادن و
گرفتن بازوها
و دستهایم من
را به داخل
آمبولانس هل
دادند که
پاهایم را به
آمبولانس
تکیه دادم و
بالا نرفتم. آنچنان
فشاری وارد می
کردند که
نگران بودم که
پاهایم
بشکنند. به
زحمت از بغل
آمبولانس جلو
دویدم و همه
مردها و زنها
محاصره ام
کردند، به
مقابل بند ۲۰۹
وزارت
اطلاعات و
بهداری که
رسیدیم من را
از ادامه مسیر
به سوی بند
زنان منحرف
کردند و
ایستادم و
حرکت نکردم،
آقای ضیایی
دوباره فریاد
زد که نمی
گذارم به بند
زنان برگردی و
تو دیگر پایت
به بند نمی رسد.
ناگهان پژویی
جلوی پایمان
ایستاد. ناباورانه
آقای ضیایی از
دو طرف بدنم
دستانش را
قلاب کرد و من
را از جا کند و
با سر داخل ماشین
فرو برد،
مقاومت کردم
اما از پشت
آنچنان فشار
داد که داخل
ماشین افتادم.
سر و پاهایم
درد گرفته بود
و بیشتر از
این نمی توانستم
مقاومت کنم. مقابل
بند ۲۰۹ وزارت
اطلاعات و
بهداری متوقف
شدیم. خانم
عبدالحمیدی و
خانم
اسماعیلی از
هم می پرسیدند
واقعا چه خبر
است! در یک
نگاه متوجه
شدم حدود ۳۰
نفر از
نیروهای
وزارت
اطلاعات و
آقای همتی (رابط
وزارت
اطلاعات) و
حدود ۲۰ نفر
از نیروهای
زندان و آقای
ضیایی و
معاونان و افسر
جانشین ها و
بی سیم به
دستهایی در
اطراف من جمع
شده اند،
پرسنل بهداری
به بیرون
آمدند و آقای
ضیایی سرشان
فریاد می زد
که بروید داخل
و در بهداری
را با داد و
فریاد بست.
میان
حداقل ۵۰-۶۰
نفر نیروی
امنیتی- قضایی
و زندان
محاضره شده
بودم. ماشین
هایی وارد
محوطه شدند، ۸
نفر داخل
ماشین ها
بودند و آقای
ضیایی که هیچ توهین
و حرمت شکنی
چه به لحاظ
کلامی و چه به
لحاظ فیزیکی و
ضرب و شتم
کوتاهی نکرده
بود گفت که
دستور انتقال
تو به من ابلاغ
شده بود و می
خواستم در
دفترم آن را
به تو ابلاغ
کنم. با دیدن
ماشین ها و
نیروها متوجه
شدم که قصد
تبعید من را
دارند، شروع
کردم به خواندن
سرود “زده
شعله در چمن،
در شب وطن،
خون ارغوان
ها، تو ای
بانگ شور افکن
تا سحر بزن
شعله در
کرانها“ که
ناگهان مردان
ریش دار وزارت
اطلاعات از
پشت به من
حمله کردند و
با مشت داخل
ماشین
انداختند و من
دوباره از زندان
عمومی زنجان
سر درآوردم.
داخل
ماشین در حالی
که تمام مدت ( حداقل
۲ ساعت) دستانم
خونریزی داشت
و به علت
استفاده از
وارفارین به
دلیل آموبولی
ریه،
خونریزی برای
من خطرناک بود
و بی وقفه
ادامه داشت، «نیروهای
اطلاعاتی» دستبند
را وحشیانه
روی زخم مج
دستم کوبیدند
که شدت
خونریزی را
زیاد کرد و
خون قطره قطره
روی لباسهای
من می ریخت و
من در بهت و
حیرت بودم که
آیا پیام تحصن
ما چند زن از
زندان اوین در
همراهی با
مردم تحت ظلم
و ستم ایران
باید چنین
تاوانی داشته
باشد!
رییس
زندان تهدید
می کرد که تو
فکر می کنی هر
چه بخواهی،
می توانی
بگویی! حالا
نشانت می دهیم.
و من متوجه
شدم که برای
بریدن صدای
من، نظام جمهوری
اسلامی ایران
از هیچ اقدام
خشونت آمیز،
از زندان و
حبس های
طولانی مدت تا
ندیدن فرزندانم
و حتی قطع
تماس تلفنی و
نشنیدن
صدایشان و ضرب
و شتم و تبعید
و توهین و هتک
حرمت دریغ نمی
کند. سوم دی
برای من روز
نکبتی خشونت
عریان مردان امنیتی
و زندان علیه
من بود که
بارها گفتم
هیچ امکان
زندگی را برای
من باقی
نگذاشته است و
اما آنچه در
این بند عمومی
در میان زنان
متهم و مجرم
عادی و با تن
پر از کبودی و
زخم و درد من
را سرپا نگه
داشته، عشقم به
ملت سربلند و
رنج کشیده
سرزمینم و
آرمان عدالت و
آزادی است.
به خون
پاک به ناحق
ریخته
مظلومان کشته
و مجروح شده
سوگند یاد می
کنم تا لحظه
دم فروبستن ابدی
از گفتن حق و
از فریاد بر
سر ظالم و
حمایت از عدالت
جویان و
آزادیخواهان
و تحقق صلح
پایدار دست
برنخواهم داشت.
جمهوری
اسلامی ایران
هر آنچه را
داشتم از من ربود
و غارت کرده
است اما قلب
در سینه ام به
یغمای مردان
قدرت پرست
طالم در
نخواهد آمد و
با فریاد
مادران جگر
سوخته و مردان
آزادیخواه و جوانان
پرشور
سرزمینم
خواهد تپید و
فریادم را قدرت
خواهد بخشید”.
............................................................................
نویسنده
این نامه کیست؟
نرگس
محمدی که از
تاریخ ۱۵
اردیبهشت ١٣٩۴در
زندان بسر میبرد،
برای سه اتهام
به ۱۶ سال
زندان محکوم
شده است. پنج
سال برای ” اجتماع
و تبانی علیه
نظام” یک سال
برای “برای
تبلیغ علیه
نظام” و ده سال
برای تاسیس و
همکاری با
انجمن لگام،
انجمنی برای
لغو مجازات
اعدام،
مطالبهای که
از سوی حکومت
در ایران تحمل
نمیشود. بنا
بر ماده ۱۳۴
قانون مجازات
اسلامی و با
در نظر داشت «مجازات
اشد»، نرگس
محمدی باید ١٠
سال زندان را
تحمل کند.
نرگس
محمدی روز
شنبه ۳۰
آذرماه همراه
با ۷ زندانی
سیاسی دیگر در
بند زنان
زندان اوین طی
نامهای از
تحصن چند روزه
خود در زندان
به مناسبت چهلمین
روز و در
همراهی با
خانوادههای
داغدار
اعتراضات
سراسری آبان
خبر داده بودند. در
پی این تحصن
مسئولان
زندان اوین
خانم محمدی و
دیگر
زندانیان
تحصن کننده را
به تبعید به زندان
دیگر تهدید کرده
بودند که در
نهایت روز سه
شنبه ۳ دی ماه ۹۸
وی را از
زندان اوین به
زندان زنجان
منتقل کردند.
................................................................................................
از
رشته توئیت
های مجید
توکلی در
باره غلامرضا
ضیائی رئیس
زندان اوین
مجید
توکلی
به علل
مختلف مطمئنم
مسئولین
قضایی و بهطور
مشخص وزیر
دادگستری از
رفتارهای
غلامرضا
ضیایی -رئیس
کنونی زندان
اوین- اطلاع
دارند. در این
رشتهتوییت
طولانی خاطرهای
از رفتارهای
ضیایی نوشتهام
که مطمئنم با
جزئیات کامل
دستگاه قضایی
و شخص آوایی
از آن اطلاع
دقیق دارند/۱
سال ۸۶
وقتی روند
پروندهمان
خیلی مثبت
بود،
دادستانیِ
مرتضوی دستور داد
که من و
دوستانم در
پروندهی
مشترکمان در
بندهای
جداگانه قرار
بگیریم. بعد
از شکنجههای
شدیدِ دوران
بازداشت و
حساسیتِ بخشی
از قوهقضائیه،
خانوادهها
دسترسی
مستقیم به آوایی
در دادگستری
تهران و دفتر
شاهرودی داشتند/۲
آن
زمان ما در
بند ۸ زندان
اوین بودیم
(در ادبیات
رسمی
اندرزگاه ۸ میگویند).
۳۰ آبان ۸۶
احمد قصابان
را برای انتقال
به بند ۷ به
زیرِ هشت
(اصطلاح رایج
در زندان برای
معرفی بخش
نگهبانی)
خواندند. ما
اعتراض کردیم
اما آمدند با
زور و فشار
بردندش./۳
خشمگین
بودم و میگفتم
اجازه بدهید
ما تماس بگیرم
و جلوی انتقال
را بگیریم.
اما آنها هم
سرعت و خشونت
کارشان زیاد
بود و سرسختیام
در اعتراض
منجر شد که
غلامرضاضیایی
که معاون بند
۸ بود با
همکاری چند
وکیلبند و
سروکیلبند
با چندین مشت
و لگد مرا به
بیرون بند پرت
کنند./۴
ابتدا
چند ضربه به
سر و صورت و
شکم و پهلو
زدند و با دو
سه لگد بعدش
سعی کردند که
ماجرا را هم بیاورند
و مرا از زیر
هشت به بالا
بفرستند و ماجرا
مثل همیشه
تمام شود. اما
گویا زیادی
سرسخت بودم و
نمیافتادم و
دیگر کار به
بیرون کشیده
شده بود./۵
از چند
ساعت پیش
بارندگی شروع
شده بود و در
زیر باران چند
نفری با مشت و
لگد چنان زدند
که دیگر نایی
برایم نماند و
وقتی کنار پلههای
آهنی منتهی به
شوفاژخانه
قرار داشتم و
به سختی تلاش
میکردم
بایستم، به
پایین پرتم
کردند تا پس
از غلتیدن روی
پلهها روی
کفِ آبگرفتهی
ورودی آنجا
بیافتم/
تمام
بدنم کبود و
زخمی شده بود
و با آن لباس
خیس و سرما در
شرایط خوبی
نبودم. بعد از
این وضعیت آن
چند نفری که
به ضیایی در ضربوشتم
کمک میکردند،
ضیایی را
گرفتند و
درحالیکه به
من دشنام میدادند،
او را بردند
که من ارزشِ
بیشتر کتکخوردن
ندارم و خودش
را ناراحت
نکند./۷
ضیایی
عاشق
ماجراجوییهای
زندان بود و
مهمترین
خاطرات و
لحظاتش به بازداشتِ
فراریهای
زندان (عدمِ
بازگشت پس از
پایانِ مرخصی)
مربوط بود که
چگونه وارد
خانهها میشوند
یا چگونه
غافلگیرشان
میکرده است
یا چگونه ضربوشتم
میکردهاند./۸
دستگاه
امنیتی و
زندان پر است
از نیروهای
ماجراجویی که
شیفتهی
اسلحه و سرعت
و اقدامات
فراقانونیاند.
بارها با آنها
برخورد داشتهام.
تیمهای
انتقال و
عملیاتی که
عشقِ استفاده
از اسلحه و
دستبند دارند
و رانندههایی
که یک چراغ
گردان
بگذارند و با
سرعت غیرمجاز
در مسیرهای
غیرمجاز
بروند./۹
البته
با پیگیری
دوستانم در
بند و تماس با
دادگستری
تهران و فشار
فعالان سیاسی
و خانوادهها
کمتر از ۲
ساعت در آن
وضع نماندم و
افسر جانشین
زندان به بند
۸ آمد و پس از
یک دلجویی مرا
به بند
فرستادند و یک
دکتر هم آمد و
مقداری مسکن
داد و رفت./۱۰
اصرار
داشتم به
بیمارستان یا
بهداری بروم و
دقیق معاینه
شوم و آثار
ثبت شود که تا
چندین روز به
تعویق
انداختند. تا
چندین روز به
شدت مریض بودم
و بدنم بهحدی
درد داشت که
علیرغم
اصرار به
نخوردنِ
مُسکن در
زندان، مجبور شدم
که تا یک
هفته، روز را
چون شب
بگذرانم./۱۱
بعدها
گفتند که
ضیایی چند
ماهی از کار
معلق شده است
و در پروندهاش
نیز درج شده
است. تا ۲-۳ماه
او را ندیدم.
وقتی برگشت
سعی کرد که
خیلی دوستانه
و گرم برخورد
کند و تقصیر
را گردن
سروکیلبند و
یک زندانی
دیگر
بیاندازد که
آنها را به
بند یا زندان
دیگری
فرستادند و
خودش سریع رشد
کرد!/۱۲۰۱۳.
متاسفانه
ضربوشتمِ
زندانیان و
عدمپاسخگویی
یک رویهی
مرسوم شده است.
میتوانم از
تجربهی شخصی
دیگر و انتقال
مرداد۸۹ از
زندان اوین به
رجاییشهر
بگویم. ولی از
ضیایی حتماً
بسیاری در
اوین دهه۸۰،
کهریزک سالهای
بعد، رجاییشهر
چندسال پیش و
باز اینروزها
در اوین
خواهند گفت.