فلسطین:
خلق یا طبقه
مصاحبه
با امیلیو میناسیان[1]
ترجمه:
سامان
احمدزاده
مقدمه
اندیشه و پیکار: در ادامهی
موضوع قتلعام
غزه و برای
تعمیق بحث
مربوط به فلسطین،
در اینجا
مصاحبهای را
منتشر میکنیم
که رفیق امیلیو
میناسیان در
اواخر سال
گذشته با نشریه
"جریان
آلترناتیو"
انجام داده
است. اهمیت این
مصاحبه از
آنجاست که در
آنْ میناسیان
تلاش کرده از
بُعد آزادیبخشیِ
ملی فراتر
رفته و به
مسائل از دریچه
مبارزه طبقات
بنگرد؛ این
نگرش درعین
آن که اهمیت
مسئله غزه را
در ارتباط با
پویایی سرمایه
بینالمللی
بررسی میکند
تلاش دارد
ضروریات واقعنگری
به قضیه فلسطین
را رعایت کند.
اندیشه
و پیکار - مارس ۲۰۲۵
این
مصاحبه در
اکتبر و
نوامبر ۲۰۲۴
صورت گرفته
است.
امیلیو
میناسیان: ابتدا
چند کلمه در
مورد اینکه
"از چه جایگاهی
صحبت میکنم"،
همانطور که میدانید
من فلسطینی نیستم
اما طی بیست
سال گذشته بهطور
منظم هر سال،
چند ماهی را
در کرانه
باختری به سر
بردهام و
همراه با دیگر
رفقای غربی
متمایل به چپ
که به سرزمینهای
اشغالی میروند
مشغول فعالیت
بودهام: فعالیتهایی
در عرصهی
همبستگی، تولید
فیلمهای
مستند کوتاه و
تحقیقات
دانشگاهی که
ناتمام رها
کردهام. بیشک
در بسیاری از
مواقع این نوعی
گردشگری
مبارزاتی
محسوب میشود،
گیرم با رنگ و
لعاب مارکسیسم
مستقل.
من
بهنوبهخود
همیشه سعی
کردهام از
چارچوبهای
اجتماعیای
که اکثر پروژههای
کنشگریِ
مدافع فلسطین
در آن شکل میگیرد
اجتناب کنم یعنی
از همنشینی
با "حرفهایها"ی
بازگوی
سرکوب و همینطور
از شرکت در
جلساتی که از
قبل تعریف و
محدود شدهاند.
من بسته به
دورهها،
مکانها، ظرفیت
و امکاناتم
موفق شدم
بخشاً با بیکاران،
فرودستان و طبیعتاً
با لمپنپرولترهای
جسورِ
اردوگاههای
پناهندگان
مراوده داشته
باشم ولی نه
بهطور اخص با
کارگران (بدون
این که اصلاً
در مورد زنان
کارگر صحبتی
در میان باشد).
بیکاران
طبعاً وقت بیشتری
دارند و با
سهولت بیشتری
میتوان با
آنها صحبت
کرد. لمپنپرولترها
اغلب مایلند
داستان
مبارزات و درگیریهای
خود علیه نیروهای
مسلح (اسرائیلی
و همچنین فلسطینی)،
زندانها و
شکنجهای را
که در زندانهای
اسرائیل و
همچنین در
زندانهای
فلسطینی صورت
میگیرد تعریف
کنند.
این
که امروز بعد
از بیش از یک
سال که جمعیت
غزه زیر بمبها
غرق شده، دهانمان
را باز کنیم و
بگوییم
"طبقات
اجتماعی در
فلسطین وجود
دارد"، ممکن
است بیجا بهنظر
برسد. بدون شک
اگر نه در
کرانه باختری،
بلکه در غزه
پلکیده بودم،
اصلاً چنین چیزی
نمیگفتم یا
حداقل این حرف
را طور دیگری
میزدم. من این
حرف را برای
کمرنگ کردن یا
فاصله گرفتن
از قتلعام نمیگویم،
بلکه برای این
است که با درک
و دیدی مرزبندی
کنم که فلسطین
و آنچه در
آنجا میگذرد
را بهطوری ریشهای
از اینجا [غرب] یا
جاهای دیگر،
نسبت به روابط
اجتماعی سرمایهداری
مغایر و بیگانه
میکند.
سوال:
تو از این ایده
دفاع میکنی
که اسرائیل و
فلسطین را
درواقع باید
بهعنوان یک
مجموعهی
واحد در فضای
سرمایهداری
جهانی و منطقهای
در نظر گرفت. میتوانی
برای ما توضیح
دهی که چرا؟
پاسخ:
پروژه صهیونیستی
از ابتدا، در
فلسطین تشکیل یک
جامعه یهودی
جداگانه را در
سر میپروراند.
این پروژه به
پاکسازی قومی ۱۹۴۸-۱۹۴۷
منجر شد،
اگرچه این طرح
کاملاً محقق
نگشت، اما فضایی
"یهودی" ایجاد
کرد که اساساً
منشأ اروپایی
داشت. در سال ۱۹۶۷
که اسرائیل
نوار غزه و
کرانه باختری
را که به ترتیب
توسط مصر و
اردن ضمیمه
شده بودند
اشغال کرد، دیگر
جمعیتِ تحتِ
مدیریتِ
اسرائیل
عمدتاً یهودی
نبود. در همان
زمان بود که یک
ناسیونالیسم
خالصاً فلسطینی
- و دیگر نه فقط
"عربی" - بهوجود
آمد. از این
زمان، میشد این
احساس را داشت
که در یک سرزمین،
دو "ملت" در
برابر یکدیگر
قرار دارند،
اما در غزه و
کرانه باختری
از بطن این
ناسیونالیسمِ
فلسطینی تا به
امروز هیچ
موجودیت دولتی
جداگانهای
بهجز بر اساس
مدیریت "جیبی"
پدید نیامده
است. قلمرو
تحت کنترل
اسرائیل به این
شکل نیست که یک
طرف سرزمینهای
یهودی باشد و
طرف دیگر سرزمینهای
فلسطینی. بسیاری
از مناطقی که
عمدتاً فلسطینی
هستند در
قلمرو دولتِ
تشکیلشده
(اسرائیل) در
سال ۱۹۴۸
قرار داشته و
[از طرف دیگر]
جمعیت قابل
توجهی از شهرکنشینان
اسرائیلی در
کرانه باختری
حضور دارند. این
سرزمین به
پازلی میماند
که در آن اگر
تعلقات ذهنی
حاکم را کنار
بگذاریم،
خودِ تمایزات
ملی موضوع تقسیمبندیهای
فرعی متعددی
هستند که ممکن
است قومیتی هم
باشند (از
جمله از جانب "یهودیان")
اما امروزه
ماهیتی
اجتماعی پیدا
کرده و همگی
در اقتصاد
اسرائیل
ادغام شدهاند؛
بنابراین، عزیمت
از "یکیبودنِ
جا و فضا" بین
اسرائیل و
فلسطین راهی
است برای خروج
از تحلیلی که
فلسطینیها
را بهعنوان
"مردمی بدون
دولت" در نظر میگیرد
که با اتکا به یک
احساس تعلق
مشترک و یک
محرومیت واحد
و یکسان متحد
شدهاند. این
خوانش تمایل
دارد تا مقولههای
ملی را که بهطور
اجتماعی تولید
میشوند، ذاتی
و ماهوی جلوه
دهد و همچنین
خشونت دولت
اسرائیل را بهنوعی
تداوم متصل
سازد که از ۱۹۴۸
ادامه دارد، تداومی
که در نتیجه
بر ارتباط قضیه
با پویاییهای
جهانی چشم میبندد.
آنچه
از یک سال پیش
در حال وقوع
است، جنگی نیست
که بین دو فضای
ملی، صفکشیده
در مقابل هم
در جریان باشد
بلکه اقدامی
است که یک طرف
با هدف تسخیر
و انحصار
منابع و
بازارها دست
به آن میزند.
این "مردم
فلسطینی" نیستند
که در کشاکش بین
دو ملت که برای
بقا خود میجنگند
زیر بمبها
غرق میشوند؛
نوار غزه یک
موجودیت
اجتماعی خارج
از اسرائیل نیست؛
نوار غزه تقریباً
شصت سال است
که در بازار و
سرمایهداری
اسرائیل
ادغام شده
است. اکثریت
قریب به اتفاق
فلسطینیهایی
که در آنجا
زندگی میکنند،
درواقع
پرولترهایی
هستند که از
منبع معیشت خود
بیبهرهاند
و کالاهای
اسرائیلی را
با واحد پول
اسرائیلی خریده
و مصرف میکنند؛
اما آنها
کارگرانی تلقی
نمیشوند که نیروی
کارشان مستقیما
استثمار شود.
آنها مازاد
جمعیتی را میسازند
که سرمایه
اسرائیلی در
دهه ۱۹۹۰
از بازار کار
طرد کرده و در
"اردوگاههای"
عظیمِ، در چند
ده کیلومتری
تلآویو پارک
و محصور نموده
است و با آنها
طبق منطق "حیوانیکردن"ی
رفتار میکند
که در تاریخِ
استعمار ثبت
است.
سوال:
آیا میتوانی
تاریخچه
ادغام این فضا
(و نیروی کارِ
آن را) در
بازار سرمایهداری
شرح دهی؟
پاسخ:
از نقطه نظر
بازار، فضای
"فلسطینی" پس
از تقسیم
امپراتوری
عثمانی بعد از
جنگ جهانی اول
تشکیل شد. ما
از موقعیتی عزیمت
میکنیم که
ساختارهای
فئودالی
همراه با آغاز
یک بورژوازی
تجاری در آن
حاکم است. صهیونیسم
و دوره قیمومیت
درواقع
سرآغاز
پرولتریزه
شدن دهقانان
عرب فلسطینی
است؛ اما محرک
حقیقی سال ۱۹۴۸
و نکبه
"فاجعه" بود:
بورژواها و
اربابان فئودالِ
فلسطینی،
اموال منقول
خود را زیر
بغل زده و
مناطق تحت
کنترل اسرائیل
را ترک کردند؛
روستاییان
فلسطینی هم که
عمدتاً رعیت و
کشاورز اجارهنشین
بودند، از زمینهای
خود رانده و در
اردوگاهها
تلمبار شدند.
در
استعماری که
اسرائیل حاکم
نموده میتوان
سه دوره را از
هم متمایز
کرد. ابتدا طی
سالهای ۱۹۴۸
تا ۱۹۶۷
با شروع شهرکسازیها،
در برابر
دهقانان فلسطینی،
اسرائیل از
نوعی سیاست
مشابه
استعمار اسطیتانی
(ایجاد وطن)
استفاده میکند:
پاکسازی قومی،
غصب زمین و
ورود سرمایه و
نیروی کارِ "یهودی".
این سیاست یک
نتیجه تبعی
دارد و آن
همانطور که
در بالا گفتم،
وارد کردن یک
پرولتاریای یهود
است که در اصل
متعلق به جهان
عرب بوده و به
این ترتیب قومیتی
گشته و گرفتار
در یک رابطهی
استعماری،
استثماری و حیوانیکننده.
انباشت سرمایه
در این دوره،
زیر چنگال یک
دولت برنامهریز
قَدَرقدرت
انجام میگیرد
که در دست
زبدگان
اَشکِناز(یهودیان
اروپای مرکزی
و شرقی) و سوسیالیست
بوده و از
همراهی اتحادیههای
کارگریِ هم که
در خود ادغام
کرده
برخوردار است.
دوره
دوم، تقریباً
بین سالهای ۱۹۶۷
تا ۱۹۹۰،
با فتح غزه و
کرانه باختری
آغاز میشود
که با وضعیت
استعماری از
نوع "استثمار
نیروی کار بومی"
روبهرو هستیم.
در این دوره
سرمایهداری
اسرائیل در
حال ورود به
مرحلهی
ادغام فشرده
با سرمایه بینالمللی
از جمله از طریق
صنایع نظامی
است. حدود بیست
سال، پرولتاریای
فلسطینی در
اردوگاههای
غزه و کرانه
باختری به
نوبه خود
ادغام گسترده
در مناسبات
دستمزدی را،
در بخشهایی
که تخصص کمتری
میطلبید مثل
کار ساختمانی،
کشاورزی و غیره
تجربه میکند.
قرارداد
اسلو مرحله جدیدی
را گشود و آن
رابطهای
استعماری بود
ساختاریافته
حول چهره یک
مازاد جمعیت
فلسطینی که مدیریتش
به نوعی رابطه
پیمانکاری
واگذار میشد.
اسرائیل
همچنان کنترل
سرزمین را حفظ
میکند، به
تهاجم خود برای
ازبینبردن
دهقانان
ادامه میدهد
و مدیریت پرولتاریای
فلسطینی که در
مناطق شهریِ
محصور جمع شدهاند
را به یک
چارچوب ملیِ
(تشکیلات
خودمختار)
برآمده از
مبارزات آزادیبخش
واگذار میکند.
در چنین شرایطی،
بخشهایی از
بورژوازی
تجاری که از
"نکبه" جان
سالم بدربرده
بودند – آنهایی
که در الخلیل
و نابلس لنگر
انداخته و در
نواحی ضمیمه
شده توسط اردن
بین سالهای ۱۹۴۸
و ۱۹۶۷
به سر میبردند
– در دستگاه مدیریتِ
ساف (سازمان
آزادیبخش
فلسطین) ادغام
شدند. کسانی
که در دستگاه
امنیتی تشکیلات
خودگردان
فلسطین وارد
شدند، منشأیی
دوگانه
داشتند: یکی
مدیران "خارجی"
که بین سالهای
۱۹۹۴
و ۱۹۹۶
جزو اسباب
اثاثیه عرفات
وارد شدند و دیگرانی
که از "داخل"
از انتفاضهی
اول و زندانهای
اسرائیل بیرون
آمده بودند. این
طبقهای ترکیبی
میسازد که به
جناحهای رقیب
تقسیم میشود؛
از یک رانت
امنیتی بینالمللی
برخوردار است
اما بهخصوص
در تمام بخشهای
اقتصادی سرزمینها
دست دارد، از
ساختوساز
گرفته تا
ساختمان زیرساختها،
تلفن و البته
واردات و
صادرات با
اسرائیل. تمام
این بخشها با
بازار و سرمایهگذاریهای
اسرائیل
مرتبط هستند.
سوال:
آیا جنگ غزه
نشانه ورود به
مرحله جدیدی نیست؟
پاسخ:
میتوان چنین
فکری کرد.
مرحله جدید پس
از قرارداد
اسلو، با رشد
تَورمیِ شیوههای
کنترلِ بهکارگرفتهشده
توسط اسرائیل
بر این
پرولتاریای
عمدتاً غیرمولدشده
مشخص میشود:
بُرش سرزمین
به مناطق
کوچک، ایجاد یک
نظام هذیانآور
مبتنی بر
مجوزهای
"اجباری" برای
سفر، برای
کار، برای
دسترسی به
درمان همراه
با پروندهسازی
امنیتی عمومی،
نظارت بر شبکههای
اجتماعی، سیستم
شناسایی رایانهای
و همچنین بهکارگیری
گسترده زورگویی
و "آتشبهاختیار
بودن" در زمینه
بازداشتها،
باز و بسته
کردن نقاط
عبور مرزی و
اکتساب انواع
مجوز؛ همه این
روشها در
خدمت آزمودن و
کنترل واکنشها
و رفتارها بهکار
گرفته میشود
و ماحصل این
فناوریها و
نحوههای
عمل وسیعاً
شکل کالایی به
خود گرفته،
صادر شده و بهاینترتیب
ارزش تولید میکند.
به
نظر من از سال
گذشته وارد
جنبه نظامی این
منطقِ "آزمایشی"
شدهایم. رویه
فعلیِ تخریب و
قتلعامْ
تنها بیحد و
حصر نبوده،
بلکه دقیق،
فکرشده و
کنترلشده
است بدون آنکه
هیچ نوع "پیروزی"
برای آن متصور
باشد. فرضیه
من این است که
قتلعام در
غزه دنبالهی
نوعی آزمایش و
کسب تجربه
محسوب میشود
که برای سرمایهداری
جهانی ارزش
دارد - همانطور
که بهنحوی دیگر
منطق "ایست-حرکتِ"
stop and go اقتصاد
جهانی، اعمالشده
در دوره کُوید،
که پای ابعاد
زیادی از قدرت
بیولوژیک را
وسط میکشید -
با خود به
همراه داشت.
دقت کنیم که این
را نمیگویم
که ادای پسامدرن
بودن در بیاورم
و احیاناً بگویم
که نوعی منطق
سلطهْ خود را
از مناسبات
سرمایهداری
مستقل کرده
است. پرولترهای
مازاد غزه دیگر
کارکرد مولدی
برای سرمایه
اسرائیلی
ندارند اما
بخش پیشرفته
فناوریهای
مورد استفاده
در امور
مراقبت و
نظارت اسرائیل،
با ارزشافزودهی
بالا، به آنها
بهعنوان حیوانات
آزمایشگاهی
"نیاز" دارد
تا پس از کالاییشدن
وارد گردش بینالمللی
شوند. به این
ترتیب
بمبارانها،
شناسایی و
نظارت افراد
با هوشمصنوعی
آزمایش میشود،
قحطی را با
دقتی بینظیر
مدیریت میکنند
بهنحوی که
مردم دائماً
(همانطور که
تاکنون بوده)
در لبه سوءتغذیه
قرار داشته
باشند؛ همین
کار را در
مورد اپیدمیها
و غیره انجام
دادهاند.
این
منطقِ تهاجم
نظامی بیپایان
به پرولتاریای
مازاد غزه، که
با پشتیبانی
قدرتهای غربی
انجام میشود
از تمام ادا و
اطوارهای سیاسی
که به تزویر
خواستار
اعتدال هستند
پرده برداشته
و این نمایش
توخالی را عریان
میکند (کافیست
برخورد یک بام
و دو هوا و
مسئله تحویل سلاح
به اوکراین را
در نظر گرفت
تا متوجه شد
که هیچ محدودیتی
برای ماشین
جنگی اسرائیل
از جانب
متحدانش وجود
ندارد).
سوال:
از [وجود] یک
بورژوازی و یک
پرولتاریا در
فلسطین صحبت میکنی.
آیا میتوانی
تصویری از ترکیب
طبقاتی در غزه
و کرانه باختری
به ما بدهی و
توضیح دهی که
شرایط مبارزه
بین این طبقات
چیست؟ آیا این
رابطه با
اسرائیل است
که تعلق طبقاتی
را تعیین میکند؟
پاسخ:
بورژوازی
فلسطین یک
طبقه ملی و
مستحکم را تشکیل
نمیدهد، شرط
حیات این طبقه
عملاً در گرو
تسلیم شدن او
در برابر سرمایه
و دولت اسرائیل
است. سرمایهداران
فلسطینی (اگر
منظور ما
"فلسطینیالاصل"
باشد)، بهمحض
اینکه امکان
آزادانه سرمایهگذاری
را به دست بیاورند،
بهطور خودبهخودی
ترجیح میدهند
سرمایه خود را
خارج از خاک
فلسطین - و در
نتیجه خارج از
چارچوب ملی
اسرائیل - به
کار انداخته و
از آن سود
ببرند. نمیتوان
منکر شد که
نفسِ اشغال
باعث شده تا
طبقه سرمایهدار
فلسطینی اقلیمی
شود. یک محقق
آمریکایی
(سارا روی Sara
Roy)
مفهوم "توسعهزدایی"
را رایج کرده
تا نشان دهد
چگونه اسرائیل
از ایجاد
اقتصاد بازار
"آزاد"، یعنی
بخشی از بازار
جهانی، در
سرزمینهای
اشغالی جلوگیری
میکند. اشغال
و توسعه سرمایهداری،
غزه و کرانه
باختری را
صرفاً در جهتی
سوق داده که
نسبت به سرمایه
اسرائیلی نقش
مکمل، انحصاری
و تابع داشته،
تولید را در
مسیر پیمانکاری
سمتوسو داده
و کلا برای
سرمایهداران
اسرائیلی
بازاری "اسیر"
و محبوس در این
سرزمینها ایجاد
کرده است.
بورژوازی
دلال فلسطینی
دلایل خوبی
برای شکوِه و
شکایت از
اشغال دارد: این
نوعی بورژوازی
کمپرادور یا
وابسته
(اصطلاحی که
تروتسکیستها
ابداع کردهاند)[2]
است که فعالیتاش
به بخش توزیع
محدود شده. آیا
این بدان
معناست که
مبارزات این
بورژوازی با
مبارزات
پرولتاریای
سرزمینها یکی
است؟ مگر اینکه
به تئوری لیبرالی
نَشتِ ثروت[3]
اعتقاد داشته
باشیم، باید
در صحت آن تردید
کرد. آنچه در
پویایی
اجتماعیای
که سرزمینهای
اشغالی را طی
میکند مرکزیت
دارد، این
بورژوازی "سیاسی"ای
است که در
چارچوب
قرارداد اسلو
شکل گرفته و سرنوشتش
به مدیریت
پرولتاریای
فلسطین مرتبط
است. این
بورژوازی، از
نظر جامعهشناسانه
تا حد زیادی
از بطن این
پرولتاریا بیرون
آمده، خود را
به طبقات حاکم
سنتی (آنچه
"خانوارهای
بزرگ" مینامیم)
تحمیل نموده،
با آنها بیعت
کرده و به دنیای
آنها وارد شده
است. کادرهای
میانی این
بورژوازی (یعنی
حماس در غزه و
بهویژه
الفتح در
کرانه باختری)
تشکیلدهنده یک
نیروی انتظامی
برای پرولتاریای
مازادِ "در
صحنه" هستند.
آنها در نقطه
تلاقی دنیای
کنشگری و رانتخواری
از حمایتکنندگان
مالی بینالمللی
قرار دارند. این
"نخبگان" هر
دو به شدت
مورد اعتراضاند
چون هم باید
تا جای ممکن
راه را بر
رقبا ببندند و
هم باید
پاسخگوی
متقاضیانی
باشند که به
دنبال مستمری
هستند. آنها
از طریق
مبارزه سیاسی
به ارتقاء
اجتماعی و
انتقام طبقاتی
تجسم بخشیدهاند.
وقتی
صحبت از
پرولتاریای
مازاد میکنیم
منظور این نیست
که این مردم
کار نمیکنند،
بلکه به این
معناست که
آنها به حاشیه
استثمار سرمایهداری
رانده شدهاند.
بسیاری از
آنها به شیوهای
نامنظم و بُریدهبریده،
در سازههای
کوچک، اغلب
تجاری، با
دستمزدهای
بُخور و نمیر
و بدون هیچگونه
قراردادی کار
میکنند؛ با
مزدی حدود 10
دلار در روز،
درحالیکه قیمت
تمامشده
کالاها بنابه
شاخصهای
بازار اسرائیل
تعیین میشود.
در
کرانه باختری
هم، آنهایی که
در واقع در
اسرائیل
مشغولاند،
در کار ساختمانی،
خدمات یا
کشاورزی و غیره
کار میکنند و
در بیثباتی
کامل به سر میبرند
یا در وضعیتی
غیرقانونی یا
وابسته به
واسطهها و
دلالها برای
دسترسی به
مجوزهایی که
هر لحظه امکان
لغو آنها وجود
دارد سرگردان
هستند،
(مجوزها از 7
اکتبر به حالت
تعلیق درآمدهاند).
کارگران
قراردادی
حدود 1400 یورو در
ماه دستمزد میگرفتند
که از آنْ باید
هزینههای غیرقابل
تحمل "رفتوآمد"
و خرید اغلب
مجوزهای کار
کسر میشد.
در
کرانه باختری،
کماکان مختصری
اقتصاد دهقانی
وجود دارد که
اغلب جنبه
"جزئی و تکمیلی"
داشته و آن هم
زیر فشار
استعمار است.
روند پویای
پرولتر شدن
دهقانان از
آغاز صهیونیسم
بهطور مدام
ادامه داشته؛
امری که پیامد
مستقیم روند
غصب اراضی و
سودآور کردن
آنهاست؛ و
سپس همانطور
که گفتیم دنیایی
از رانت سیاسی
وجود دارد که
منشأ آن پولی
است که از طریق
حامیان بینالمللی
جهت دفاع از
نوعی ثبات نسبی
سرازیر میشود؛
ثباتی که برای
حفظ منافعشان
ضروری است.
برای مثال این
رانتْ معیشتِ
چیزی بین یک
چهارم تا یک
سوم جمعیت را
تأمین میکند.
باید یادآور
شد که ۴۰
درصد از
کارکنان بخش
دولتی برای نیروهای
امنیتی تشکیلاتِ
خودمختار کار
میکنند. به
آنها بنابر
جدول "رسمی"
قانونیِ
دستمزدها
حقوقی حدود 450 یورو
در ماه پرداخت
میشود، اما این
وجوه پرداختی
توسط
اهداکنندگان
و اسرائیل (از
طریق سیستم
بازپسگیری
مالیاتها و
عوارض) به تشکیلات
خودگردان،
دائماً در
معرض تهدید
قرار داشته و
در خیلی از
اوقات منجر به
کاهش یا تعلیق
پرداخت حقوق میشود.
علاوهبراین،
بخشی از این
درآمدِ ناشی
از رانت سیاسی
توسط کادرهای
سیاسی به نفع
خودشان، برای
حفظ مشتریان و
توسعه سرمایهگذاری
در بخش غیررسمی
مورد اختلاس
قرار میگیرد.
بخش قابلتوجهی
از پرولتاریای
مازاد به لطف
این اختلاسها
زنده است. این یک
جمعیت اجتماعی
بیقرار و
پرتکاپوست که
در دهههای ۱۹۷۰
و ۱۹۸۰
بهطور
گسترده در نیروی
کار مزدبگیر
در اسرائیل
ادغام شده و
در طول دو
انتفاضه هم بهطور
گسترده بسیج
شده بود. این
پرولتاریا در
اردوگاههای
پناهندگان
متمرکز شده
است، یعنی جایی
که در طول
تاریخ محل
پرورش "طبقات
خطرناک" فلسطینی
بوده و امروزه
نیز به همین
شکل باقی
مانده است. در
غزه و کرانه
باختری، از
جبالیا تا جنین،
این "حومههای
در حومه" زیر
آتش دائمی
ارتش اسرائیل
قرار دارند.
بنابراین،
بیثباتی و
فرّار بودن
ساختار
اجتماعی در
سرزمینهای
اشغالی امری
است که باید
همواره در نظر
داشت. بورژوازی
سیاسی و بهویژه
کادرهای اجرایی
آن، همواره در
معرض خطرِ
نزول مدام
قرار دارند، یعنی
اینکه از
مقام همکار
اسرائیل عقب
رانده شوند و
در وضعیت
مبارز و دستآخر
زندانی قرار گیرند.
سوال:
و در غزه؟
پاسخ:
در غزه، از
سال 2007 که حماس
در قدرت بوده،
مرکزیت رانت سیاسی
و بورژوازی
اساساً
"کمپرادور"ی
که در مدارهای
سیاسی ادغام
شده بود، یکسان
باقی مانده
است، اما در
شرایط محاصره
این امر موجب
تقلیل سرمایهگذاریها
شده و به بیثباتی
شدت بخشیده
است. این رانتها
ناشی از کنترل
حملونقل
کالاها و کمکهای
بینالمللی
از قطر و ایران
است. مقاطعهکاران
و تُجاری که
در سالهای اخیر
مثلاً از طریق
اقتصاد تونلها
برای خود ثروتی
دست و پا کردهاند،
این کار را در
ارتباط مستقیم
با دستگاه امنیتی
حماس انجام میدهند.
آیا در
شرایط کنونی
غزه، اصلا میتوانیم
از ساختار
طبقاتی صحبتی
کنیم؟ همیشه
در چنین شرایطی
که تصور هر
فردایی ناممکن
است، گروههایی
پیدا میشوند
(از افراد
مرتبط با
حماس، سازمانهای
نظامیِ طایفهای،
یا باندهای
مسلح) که موفق
به معاملاتی
شده و ثروتی
بهممیزنند.
اما این امر یک
ساختار طبقاتی
ایجاد نمیکند
یا اگر بکند
هم، باید آن
را ساختاری
طبقاتی در نظر
آورد از نوعی
که در اردوگاههای
کارِ اجباری
وجود دارد و
در طول زمان
نمیتوان بخشی
از یک بازتولید
اجتماعی تلقی
کرد.
سوال:
اگر تصور کنیم
که ممکن است
استعمار
اسرائیلی تا
حدودی به نفع
بورژوازی
فلسطین از
گسترش تضادهای
طبقاتی جلوگیری
کند، آیا
مبارزه آزادیبخش
ملی، هرقدر هم
که بینالطبقاتی
باشد، نمیتواند
گیره سلطهی
طبقاتی بر
پرولتاریای
فلسطینی را کمی
آزاد سازد؟
پاسخ:
سوال این است
که امروز
مبارزه آزادیبخش
فلسطین در چه
موقعیتی قرار
دارد؟ آیا
اساسا هنوز چنین
چیزی وجود
دارد؟ مسلماً
مبارزه آزادیبخش
ملی بهعنوان یک
چشمانداز یعنی
آزاد شدن از یوغ
قدرت
استعمارگر و
برقراری یک
دولتْ کماکان
مطرح است و میتوان
تصور کرد تا
زمانی که
استعمار
پابرجاست
دوام خواهد
داشت، اما پروسه
بسیج مردمی
چگونه شکل میگیرد؟
بهلحاظ تاریخی
در فلسطین این
مبارزات همیشه
حول سازمانها
و احزاب تبلور
پیدا میکرد و
تاثیرات خود را
بر ساختار
طبقات نیز میگذاشت.
در فلسطین
مبارزات آزادیبخش
ملی دائما در
احزاب تشکیلدهندهِ
سازمان آزادیبخش
(الفتح، جبهه
خلق و تمامی
انشعابات
آنها) تجسم مییافت
یعنی در کسانی
که پس از جنگ ۱۹۶۷
در آنچه
انقلاب فلسطین
نامیده شد نقش
داشتند. حول این
احزاب بود که یک
جنبش اجتماعی
شکل گرفت و
تمام سلسلهمراتب
سنتی را که میراث
دوران فئودالی
بود دگرگون
کرد. "انقلاب
فلسطین" باعث
پدید آمدن
طبقهای از
کادرها و مدیران
شد که اغلب از
روشنفکران
تبعیدیِ خردهبورژوازی
بودند. آنها
توانستند با
استفاده از
رانت سیاسی به
درون محیط
پرولترهای
فلسطینی و در
بعضی مواقع غیرفلسطینی
در اردوگاههای
پناهندگان در
لبنان، اردن و
سوریه وارد
شده و خود را
در سازمانهای
مبارزاتی
ادغام کنند.
در چنین شرایطی
بورژوازی سنتی
سرنگون نگشت
بلکه زیر فشار
قرار گرفت و
نهایتا مجبور
شد با این
سازمانها
وارد مذاکره
شود تا خود را
در مقابل
حملات پرولترهای
مسلح مصون
دارد. موتور
محرک همیشگیِ
مبارزات آزادیبخش
ملی چنین بوده
است: جذب جنبش
اجتماعی
پرولترها و
دهقانان توسط
جمعی از
"نخبگان" سیاسی
که تلاش دارند
خود را تبدیل
به یک دستگاه
دولتی کنند؛
در مورد فلسطین
بیشتر با
پرولتریزه
شدن تودههای
دهقانی مواجه
هستیم که ناشی
از روابط
استعماری
حاکم است. این
فرایند سپس در
سالهای 1980
رفتهرفته
غزه و کرانه
باختری را نیز
دربرگرفت،
گرچه فاقد یک
بُعد نظامی
بود: انتفاضه
اول در ابتدا
شورش
پرولترهای
سرزمینهای
اشغالی بود که
اکثرا در
اردوگاهها
زندگی میکردند
و تحت استثمار
سرمایهی
اسرائیلی
قرار داشتند؛
در ادامه و در
مرحله بعدی
بود که سازمان
آزادیبخش
توانست آن را
تحت کنترل خود
درآورده و این
جنبش را به یک
جنبش سیاسی و
ملی تبدیل
سازد.
بعد
از این چه
اتفاقی
افتاد؟ در
حالت
"متعارف" و
معمولی هنگامی
که رهبری،
دستگاه دولتی
را در دست میگیرد
عدم پیوندی
[شکافی] که بین
منافع جنبش
اجتماعی و
دستگاه سیاسی
وجود دارد،
عمل میکند.
پرولترها
توسط یک دولت
ملی که ظاهرا
مدافع منافع
تودههاست به
سرِ کارشان
فرستاده میشوند.
آنچه در فلسطین
اتفاق افتاد این
بود که این
عدمپیوند
عمل کرد بدون
آنکه استقلالی
کسب شود: در پایان
برهه زمانیای
که از قرارداد
اسلو تا
انتفاضه دوم میرود
(یعنی بین سالهای
۱۹۹۳
و ۲۰۰۴) رهبری
ملیْ مبارزه
برای استقلال
را رها کرده و
به در اختیار
گرفتن رانتها
و بازارهایی
که اسرائیل در
اختیار او میگذاشت
راضی شده و به
آن بسنده کرد.
از این زمان
به بعد فشار و
اختناق بر
مبارزات
پرولترهای
فلسطینی
همچنان تحت
لوای اشغال و
استعمار
اسرائیل
اعمال میشود
بدون آنکه
سازمانهای سیاسی
که از بطن
مبارزات آزادیبخش
ملی بیرون
آمدهاند
توان ارائه یک
چشمانداز
مبارزاتی را
داشته باشند
چراکه
رهبران این
تشکُلاتْ خود
بهمثابه پیمانکارانِ
این آرایشِ
ساختاری در آن
ادغام شدهاند.
این همان
مقوله اشغال
دوگانه است که
از آن بهوفور
درکرانه
باختری صحبت میشود.
سوال:
آیا حماس خود
را جایگزین دیگران
کرده است؟
پاسخ:
از بعضی جوانب
حماس همان مسیری
را طی کرد که
ساف. ترکیب
اجتماعی قشرِ
مدیریت آنها
مشابه یکدیگر
است: طبقات
متوسطی که
سرمایهای از
خود ندارند و
از دانشگاهها
بیرون میآیند
تلاش دارند
شکاف بزرگ بین
یک پایه
پرولتری و
منافع
بورژوازی
تجاری را پُر
کنند. اما حماس
برخلاف ساف،
اتکای خود را
بر یک جنبش
اجتماعی قرار
نداد. حماس
نوعی ضدجامعهی
متدینِ، متکی
بر سلسلهمراتب
برپا کرد که
از نظم اجتماعی
[موجود] تبعیت
میکند. حماس
پرولترها را
از طریق نوعی
عضوگیری عقیدتی
در این ساختار
وارد نمود یعنی
هرگز تلاش
نکرد فعالیت
مستقل آنها را
در چارچوب
مذاکراتش با
بورژوازی جذب
کند.
در این
راستا، فکر میکنم
که ما باید
حداقل از نظر
روششناختی،
بین مقوله
مبارزه و
مقاومت تمایز
بگذاریم: اولی
فرض خود را بر
نوعی استقلال
در کُنش، با
داوهای مادی
قرار میدهد
که دربرگیرنده
تضادهای
اجتماعی است و
دیگری درکی از
"مقاومت"
دارد به نحوی
که در سازمانهای
نظامیِ سلسلهمراتبی
مثل گردانهای
القسام غزه رایج
است. حماس میتواند
به مشروعیت
خود برای حضور
در مقاومت
مانند حزبالله
یا سایر گروههای
سیاسی- نظامی
در منطقه
ببالد، اما باید
این کار را
براساس یک مدل
متمرکز،
سلسلهمراتبی
و نظامی انجام
دهد و "قوای"
خود را از
مردم جدا کرده
و آماده باشد
آنها را در
صورت لزوم برای
سرکوب
مبارزات
روانه کند.
در
اواسط دهه ۲۰۰۰
دستههایی در
درون حماس آن
را به سوی
ادغام شدن در
چارچوب
قراردادهای
استقلال [با
اسرائیل] سوق
دادند یعنی
وادارش کردند
به تَبَع از
الفتح، بهعنوان
پیمانکارِ
اسرائیل به مدیریت
پرولتاریای
سرزمینها
بپردازد. این
همان کاری است
که حماس
بالاخره از
سال ۲۰۰۷
با بهدستگرفتن
قدرت در غزه
انجام داد،
اما از آنجا
که این کار از
طریق نظامی و
بدون مذاکره
با اشغالگر
انجام شد،
توانست چهرهی
سازشناپذیر
خود را حفظ
کند اگر چه در
نهایت او نیز
از نظر عینی
به یک پیمانکار
محلی برای مدیریت
پرولتاریای
مازاد تبدیل
شد.
[به این ترتیب]
حماس به مدت
شانزده سال
اداره نوار
غزه را برعهده
گرفت، روابط
با اسرائیل را
از طریق
مذاکره و موشک
مدیریت نمود،
مبارزات را
سرکوب کرد،
طبقهای از
تجار و
کارفرمایان
را زیر بالوپر
خود گرفت و به
آنها اجازه
داد ثروتمند
شوند تا اینکه
ناگهان در ۷
اکتبر ۲۰۲۳
از این نقش پیمانکار
بیرون آمد تا
مثلاً، تصویر
خود را بهعنوان
یک سازمان سیاسی-
نظامی فراملی
از نوع حزبالله
احیا سازد. این
کار موجب
قربانی شدن
طبقهی
کارفرما/تاجری
گشت که در غزه
به برکت حماس
رشد کرده بود.
میتوان فرض
کرد که این تغییرِ
سمتگیری بدون
کشاکش داخلی
صورت نگرفته
که اینهم بیان
انفجار تضادی
قدیمی در آن
است: تضاد میان
شاخهی سیاسی-
نظامی که در بین
پرولترها
طرفدارانی قوی
داشت و بخش دیگر
آن که در
بورژوازی اهل
کسبوکارِ
فلسطین ادغام
شده بود.
سوال:
سلطه بریتانیا
و سپس استعمار
صهیونیستی،
تعداد عظیم
پناهندگان،
اعمال خشونت
استعماری
دائم و غیره
توانست بهصورت
مادی نوعی هویت
مشترک برای
فلسطینیان
بسازد که
مقاومت آنها
در قالب واژه
"خلق" یا
"مردم" بیانگر
آن بود. آیا این
سازه تنها
بازتابی از
گفتمان نخبگان
فلسطینی است؟
پاسخ:
وجود این هویت
مشترک بدیهی
است، اما باید
از خود بپرسیم
در پسِ آن چه میگذرد.
من نمیخواهم
به هر قیمتی
بگویم "مردم
وجود ندارند و
یا این خدعه و
تزویر طبقه
مسلط است که میخواهد
سلطه خود را
در پسِ آن
پنهان سازد" و یا
حتی بدتر
مثلاً بگویم
"اگر نقاب از
چهرهی آنها بیافتد،
پرولترها به
منافع طبقاتی
خود آگاه میشوند".
ایدهی
"مردمی فلسطینی"
مختص نخبگان
فلسطینی نیست،
حتی گاهی علیه
آنها نیز به
کار گرفته میشود.
سوال این است:
چه مبارزاتی
در درون مقولهی
"مردم" آشکار یا
پنهان، بین
بخشهای
مختلف طبقاتی
در جریان است؟
در مبارزه وقتی
خود را با
مردم یکی تلقی
میکنیم،
مانع از این نیست
که در یک موقعیت
اجتماعی خاص
مبارزه میکنیم.
و از
اینجا برمیگردیم
به آنچه در
مورد مبارزه
آزادیبخش ملی
و جنبشهای بینالطبقاتی
گفتم. در دهههای
۹۰-۱۹۶۰
ساف به
مبارزات
پرولتری برای
کسبِ سهم خود
در مذاکره علیه
اسرائیل نیاز
داشت، درحالیکه
پرولترها از
رهبری "ملی"
خود بهعنوان
شیوهای برای
مشروعیت بخشیدن
به مبارزه علیه
نخبگان
استفاده میکردند.
در سرزمینها،
انتفاضه اول
اوج این منطق
دوگانه یعنی
جذب جنبش
اجتماعی توسط
رهبران سیاسی
و استفاده از
مبارزه ملی
توسط جنبش
اجتماعی بود
اما بین سالهای
۲۰۰۲
تا ۲۰۰۵
مبارزات
پرولتری و
رهبریهای ملی
که تا آن زمان
با هم پیش میرفتند
(هرچند با
کشمکش)، دیگر
چنین نکردند.
در پی شکست
انتفاضه دوم
(که در ماههای
اول، همان
منطق بینالطبقاتی
را پیش گرفته
بود یعنی
پرولترهای
شورشی یا مسلح
را به رؤسای سیاسی
مرتبط میکرد)
رهبران ملی در
کرانه باختری
و حتی غزه
وارد یک منطق
سرکوب
مبارزات شدند
که حتی کسانی
را هم شامل شد
که گفتمان
آزادی ملی را
مورد استفاده
قرار میدادند.
حتی
اگر چنین چیزی
با درک غریزیمان
اختلاف داشته
باشد به نظر میرسد
از زمان شکست
انتفاضه دوم،
مبارزات
پرولتری در
سرزمینها[ی
اشغالی] تشکیلات
ملی، فلسطین
را بهعنوان
دشمن اصلی خود
میبیند
صرفاً بهایندلیل
با او درگیر
هستند که نقش
حائل را بازی
میکند. اسرائیل
خود را از زیر
بار بازتولیدِ
جمعیت آزاد
کرده و آن را
به نخبگان فلسطینی
سپرده است.
اسرائیل در
شهرهای کرانه
باختری
براساس منطق "یورش"
مداخله میکند
و در غزه
براساس منطق
کشتار جمعی.
سوال:
در مورد
مبارزات ۲۰
سال گذشته
خارج از احزاب
و یا علیه
آنها چه میتوان
گفت؟
پاسخ:
برای اینکه
از چیزی گفته
باشم که بهتر
میشناسم یعنی
از کرانه
باختری (من
فقط یک بار در
سال ۲۰۰۲
پا به غزه
گذاشتم) در
سالهای ۱۶-۲۰۱۵
در شمال کرانه
باختری، شورشی
نهفته و زیرپوستی
در میان
پرولتاریای
اردوگاههای
آوارگان علیه
تشکیلات
خودمختار
فلسطین شکل گرفت.
آن موقع صحبت
از یک انتفاضه
"داخلی" مطرح
شد که نقطه مرکزی
آن اردوگاه
"بالاتا" در
حومه نابلس
بود. این جنبش
اجتماعیْ پلیس
فلسطین را
وادار به عقبنشینی
کرد، در نتیجه
فضایی برای
جوانان ایجاد
شد تا گروههای
مسلح را در پایگاههای
خود، خارج از
سلسله مراتب
احزاب شکل
داده و
بتوانند علیه
نخبگان مرتبط
با تشکیلات
خودمختار در
نابلس و جنین
خود را از نظر
اجتماعی تحمیل
کنند. درگیریهای
بهار ۲۰۲۱
(شورشهای
اورشلیم و
شهرکهای
فلسطینی در
سرزمینهای
اشغالشده "۱۹۴۸"،
حمله سیاسی-
نظامی حماس،
لغو انتخابات
توسط تشکیلات
خودگردان) وضعیت
را تثبیت کرد:
در چنین شرایطی
تشکیلات خودمختار
خود را تضعیفشده
یافت و این
امر موجب کاهش
نسبی تمایلات
استبدادی آن
شد.
آنچه
در چرخهی
شورشهای ۱۶-۲۰۱۵
توجهام را
جلب میکرد
گفتمانی بود
که بین بسیاری
از مردم رواج
داشت (گفتمانی
که ممکن است
ظاهراً
متناقض بهنظر
برسد)؛
بنابرآن مدیریت
فلسطینی هم از
رویارویی فیزیکی
مردم با اشغال
جلوگیری میکند
و هم از دسترسی
آنها بهعنوان
کارگر به
اقتصاد اسرائیل.
مردم در نوعی
دلتنگی نسبت
به زمانی بهسرمیبردند
که: "روزها برای
اسرائیلیها
کار میکردیم،
شبها به سمتشان
کوکتل مولوتف
پرتاب میکردیم".
درهمان
سال اعتصاب
مهمی در میان
معلمهایی که
در استخدام
تشکیلات
خودمختار
بودند شکل
گرفته بود که
تشکیلات
خودمختار با
استفاده از
ارعاب، سرکوب
و باجخواهی یعنی
درواقع با بهکارگیری
الگوی رژیمهای
"عربِ"
منطقه،
توانست آن را
خنثی کند اما
این دورهی
اعتراضی- اجتماعی
پایههای
کنترل سیاسی
تشکیلات را
متزلزل کرده
بود.
سوال:
چرا جریانات
متعلق به گرایش
سیاسی ما در
قبال این
مبارزات سکوت
کرده است؟
پاسخ:
در کرانه
باختری بین
مردمْ تشکیلات
خودمختار و
بورژوازی
فلسطین بهعنوان
منبع اختناق
شناخته میشوند
اما ما باید
همیشه شرایط
کنشهای
متقابل را در
نظر بگیریم:
به ما فعالان
اروپایی که در
سرزمین اشغالی
گشت میزنیم،
کارکرد مشخصی
محول شده:
بازگویی
مشاهدات برای
مقابله با
دستگاه تبلیغاتی
اسرائیل. محول
شدن این روایات
اساساً توسط
طبقات متوسط
انجام میشود
که به طریقی
جزئی از منطق
دسترسی به
سرمایه (مادی یا
نمادین) غرب
هستند. واقعیت
این است که در
مبارزه طبقاتی
با
استثمارگران
فلسطینی هیچکس
انتظار ندارد
که نسبت به او
همبستگیای
وجود داشته
باشد، بنابراین
افرادی که
گرفتار این
روابط
استثماری
"داخلی" (از دیدگاه
ملی) هستند
مرتباً و همیشه
در مورد آن با
تو صحبت خواهند
کرد، اما هرگز
در آن از بُعد
سیاسی پیامی
گنجانده نمیشود
مگر در لحظات
تنش شدید،
همانطورکه
در سالهای ۱۶-۲۰۱۵
در شمال کرانه
باختری پیش
آمد.
آنچه
پرولترهای
فلسطینی بهعنوان
پرولتر زندگی
میکنند هرگز
به گوش ما نمیرسد
و این هم تعجبآور
نیست: روایت این
[امرِ] زیستهْ
در مضمون
"آرمان ملی"ای
که مدیران و
نخبگان سیاسی
به شبکههای
خود در خارج
منتقل میکنند،
حضوری ندارد.
سوال:
پرولترهای این
منطقه چه
دورنمای
مشترکی میتوانند
داشته باشند؟
پاسخ:
آیندهای که
اسرائیل به
تصویر میکشد
کابوسی
وحشتناک است:
کشوری متعلق
به بلوک مرکزی
کشورهای سرمایهداری
که منطقهبندی
فراگیر و جهانی
نیروی کار را
در سرزمین خود
بازتولید
کرده است، به
همان نحوی که
در تقسیم جهانی
کار مشاهده میشود.
این منطقهبندی
اجتماعی بهلحاظ
شهرنشینی در
جغرافیایی بسیار
کوچک محقق میشود:
فاصله بین غزه
و تلآویو بهسختی
بیش از فاصله
بین پاریس و یکی
از حومههایش
(مانتلاژولی
است [58 کیلومتر])
و براساس قومیت
اجرا میشود
(این امری
ثابت در تاریخ
اسرائیل
مانند بسیاری
از دولتهای دیگر
است؛ حتی خارج
از زمینهی
مبارزه ملی:
قبل از اشغال
کرانه باختری
و غزه، با
پرولتاریای یهودی
"وارداتی" از
کشورهای عربی
چنین معاملهای
میشد).
اما
طی بیست سال
گذشته، دولت
اسرائیل نه
تنها خود را
بهعنوان
ضامن بازتولید
اجتماعی
پرولتاریای یهودی
که بر آن مسلط
است تحمیل
کرده، بلکه
همزمان خود را
ضامن موجودیت
"فیزیکی" و
بقای آن تثبیت
کرده است.
امروز ما شاهد
هستیم که
چگونه در
ابعادی که
تاکنون در تاریخ
مشاهده نشده
بود اسرائیل این
پرولتاریای
"ملی" را در پس
استثمارگران
خودی یارگیری
و ردیف میکند،
آنهم در
تقابل با
پرولترهای
مازاد غزه که
در اردوگاههای
اجباری زیر
آتش دائمی بمبها
محصور کرده
است.
بنابراین
باید در نظر
داشته باشیم
که این
مبارزات در چه
فضای وحشتناکی
جریان دارد.
تصور اینکه
آنها بتوانند
توازن قوایی
را ایجاد کنند
که قادر به
"شکستن این
قطعهبندیها"
باشد، دشوار
است. تا سال
گذشته، این
واقعیت ساده
که در سرزمینهای
اشغالی این
مبارزات
کماکان وجود
دارند و بر
بازتولید
روابط اجتماعی
تأثیر میگذارند
(بار دیگر تاکید
میکنم که من
در مورد
مبارزات صحبت
میکنم، نه
مقاومت سلسلهمراتبی
از بالا) فینفسه
چیزی بود که
مرا متعجب و
تغذیه میکرد.
امروز، سنگینی
و ثقل منطق
کشتار همه چیز
را در زیر خود
لِه میکند: ظرفیت
کنش مستقل
پرولتاریای
فلسطین در
معرض خطر
بمباران همهگیر
قرار دارد و
تا زمانی که
پرولتاریای یهود
در اسارت دولت
اسرائیل باقی
بماند (که این
نیز قرار نیست
به زودی تغییر
کند) چیزی برای
مذاکره از طریق
ایجاد توازن
قوا وجود
ندارد. ما
واقعاً وارد
مرحله دیگری شدهایم،
مرحلهای که
بهسختی جایی
برای امید باقی
میگذارد.
سوال:
آیا انکار پایه
مادی مقولهی
"مردم" فلسطین
به منزله "حمایت
منفعلانه" از
دولتی نیست که
آنها را
استعمار و
سرکوب میکند؟
پاسخ:
من فکر میکنم
میتوان
چارچوبی تحلیلی
ایجاد کرد که
در آن با
مبارزات فلسطین
احساس همبستگی
کنیم، بدون اینکه
دچار توهم
نسبت به
دورنمای
دستگاههای سیاسی-اجتماعی
"ملی" شویم. این
همان کاری است
که گروه "سوسیالیسم
یا بربریت" تا
حدی در طول
جنگ الجزایر
موفق به انجام
آن شد: ایجاد یک
خط مبتنی بر
همبستگی بینالمللی
که بتواند درعینحال
حامل موضعی
انتقادی
براساس یک تحلیل
طبقاتی نسبت
به "جبهه آزادیبخش
ملی" الجزایر
باشد.
در
فلسطین مانند
همه جای جهان،
ما در دورانی
به سر میبریم
که در هیچکجای
آن تجسم سیاسی
"طبقاتی"
پرولتاریا
وجود ندارد.
برخی به احزاب
چپ (مانند جبهه
دمکراتیک برای
آزادی فلسطین
و یا جبهه خلق) یا
به یک جامعه
مدنی فرضی دور
از احزاب امید
میبندند. من
این رویکرد را
درک میکنم و
حتی در سفرهایم
بهواسطه نوعی
نزدیکی
"فرهنگی" آن
را به اشتراک
گذاشتهام،
اما تضادهای
طبقاتیْ از
خلال این
احزاب و این
جامعه مدنی هم
گذشته و در
آنها عمل میکند،
تضادهایی که
نخبگان تلاش
دارند آن را
در روابط سلطهْ
ثانوی جلوه
دهند. بااینحال
ما خود را (بهطور
کلی) در
همبستگی با
گفتمان این
نخبگان میبینیم،
بدون اینکه
متوجه آن باشیم.
من
همچنان به این
ایده باور
دارم که روابط
اجتماعی بر ایدئولوژیهای
سیاسی ارجحیت
دارند و اینکه
ما باید -هم از
نظر احساسی و
هم بهلحاظ
نظری - همیشه
سعی داشته باشیم
از "پایین" عزیمت
کنیم یعنی از
نظر اجتماعی
برای درک
مبارزاتی که
"مبارزات ملی"
دعوی دربرگیری
آنها را دارد
فراتر از هویتهای
سیاسی بنگریم.
در
همبستگیِ هویتیای
که با فلسطین
احساس میکنیم،
با خودِ ایده
فلسطین، منطقهای
متمایزی را میتوان
تشخیص داد:
برحسب تعلق
طبقاتی،
رابطه با سیاست،
با مبارزه،
سرمایه
مبارزاتی،
فرهنگی و غیره.
در ابراز
همبستگیای
که در آنجا
وجود دارد
شاهد چنین وضعیتی
هستیم اما در
اینجا هم چنین
چیزی در کار
است. این منطقهای
مختلف در همزیستی
با هم وجود
ندارند،
همگرایی یا
وحدتی را ترسیم
نمیکنند:
آنها در تضاد
و در مبارزه
با هم هستند،
هر چند به شیوهای
کموبیش علنی
و یا در سکوت.
من
در زمینه "چه
باید کرد" حرف
زیادی برای
گفتن ندارم.
درهرصورت، به
نظر من بیش از
مواضع سیاسیِ
متفاوتی که در
جنبش همبستگی
میبینیم
(مثلاً اینکه
در مورد حماس
چه فکر میکنیم،
یا در ارتباط
با یک دولت دو
ملیتی یا غیره)،
بهتر است به
ترکیب اجتماعی
و کنش مبارزاتیای
که از آن نتیجه
میشود توجه
کرده و آن را
بررسی کنیم و
سپس موضع خود
را در جنبش
مشخص کنیم؛ به
این امید که
"جنگ را به
خانه
بازگردانیم"
و به نظم
اجتماعی
حاکم، در هر
کجا که هستیم،
حمله کرده و
در نتیجه به
کشتار غزه پایان
دهیم.
در
فرانسه،
سازماندهی و
تصرف تظاهراتهای
همبستگی توسط
سیاستمداران
حزب "فرانسه
نافرمان" و
شرکاء که "قضیه
فلسطین" را
ابزار منافع
خود کردهاند،
یا حتی انجمنهایی
که خود را بهعنوان
طرفِ مذاکره
با قدرت معرفی
میکنند، به
نظر من نتیجه
شکست مؤلفه
پرولتری و غیرسیاسی
جنبش است؛
مؤلفهای که
برای مثال در
طول جنگ ۲۰۱۴
با قدرت بیشتری
خود را آشکار
کرده بود.
زیرنویس
ها
[1] - دانشجوی
دکترای علوم سیاسی
در موسسه
مطالعات سیاسی
دانشگاه اکسآنپروانس
فرانسه. تحقیقات
وی متمرکز بر
کرانه باختری
و اردوگاههای
پناهندگان
است.
[2]- اصطلاح
"سرمایهداری
کمپرادور" یا
وابسته ربطی
به تروتسکیسم
نداشته و به
مبتکرین برزیلی
تئوری وابستگی،
فرناندو
کاردوزو و همینطور
انزو فالتو و
اثر مشترک این
دو: "وابستگی و
توسعه در آمریکای
لاتین" (۱۹۶۹)
تعلق
دارد. کاردوزو
بعدها به
مواضع لیبرالی
متمایل شد و
حتی به ریاست
جمهوری برزیل
رسید. مترجم
[3]- یکی از
تئوریهای
اقتصاد سیاسی
بورژوایی که
معتقد است
تنها روش رشد
اقتصادی و غنی
شدن جامعه از
طریق فراهم
گشتن سودِ
سرشار برای
طبقات بالایی
و در نتیجه
نَشت کردن بخشی
از آن به
طبقات تحتانی
است.
لینک
متن به
فرانسه:
https://dndf.org/?p=21633#more-21633
برگرفته
از:«اندیشه و
پیکار»
https://www.peykarandeesh.org/index.php/rubriques/palestine/1581-2025-03-11-07-43-06