چهار
روایت از کار
کارگری از
آبادان
1
استخدام
مرد
خیس و کوفته
از امور مالی
خارج میشود،
با دقت یک بار
دیگر پول های
داده شده را میشمارد
و با عجله به
طرف در خروجی
کارگاه میرود.
پس از بازرسی
شدن، از
درحراست خارج
میشود و چند
متر دورتر در
زیر سایه نخل
کنار خیابان
به
نتظار
سواری های
عسلویه مینشیند.
درهوای شرجی و
دم کردهی
عسلویه، به
کارگری که به
نظر میرسد
مانند او
منتظر ماشین
است میگوید:
- سواری
ها پیدا نمیشوند؟
و چون
جوابی نمیشنود
از جیب پيراهن
سفید تمیزی که
پوشیده است،
پاکت سیگارش
را بیرون میآورد
و به آرامی
سیگاری روشن
میکند.
دوست
داشت با جیب
پر به خانه
برود اما
حسابداری پس
از صد روز کار
کردن به او
فقط حقوق یک
ماه را پرداخت
کرد که آن هم
با هشتاد ساعت
اضافه کار با
کسر بیمه و
مالیات، مبلغ
چهارصد و شصت
ودو
هزارتومان
شده بود. میدانست
علاوه بر قرض
هایی که در
مدت بیکاری از
این و آن
گرفته، درخانه
همه منتظر
حقوقاش
هستند. به پسر
و دخترش قول
دوچرخه
وعروسک داده و
با زن و مادرش
که از او
توقعات بیشتر
و بزرگتر
داشتند، قرار
های دیگر
گذاشته بود.
دو دل
ماند که بعد
از این سه ماه
به خانه برود
یا بماند تا
پول بیشتری
دستش را بگیرد.
سه ماه
پیش هم که
دنبال کار
آمده بود، زیر
همین درخت
نشسته بود.
یاد آن روز
افتاد. چقدر
با اضطراب
چهار چشمی همه
جا را پاییده
بود تا شاید آشنا
یا همکار
سابقی را
ببیند. آن روز
هر آدمی را که
وارد یا خارج
کارگاه میشد
به دقت نگاه
کرده بود تا
شاید رد همکاری
را پیدا کند،
اما تا عصر
نتوانسته بود.
نزدیک غروب
خسته وعصبی
کنار درب
خروجی کارگاه
ایستاده و به
ردیف
کارگرانی چشم
دوخته بود که
از سرویس ها
پیاده و
بازرسی میشدند
که ناگهان
چشمش به سیفاله
افتاد.
انگار دنیایی
را به او داده
باشند. فریاد
زد:
- سیفاله
سیفاله
سر برگرداند
و او را دید.
علامت
داد که به
دنبالش بیاید
و سوار اتوبوس
شود. خوشحال
خودش را به صف
رساند و با
کارگران هل
خورد و داخل
شد. صندلیها
و راهرو
اتوبوس پر
بود. سیفاله
با فشار خودش
را به او
رساند و در
گوشش پچ پچی کرد.
اتوبوس زوزه
کشان بعد از
نیم ساعت در
جادهی خاکی و
آسفالت بالای
"بیدخون" به
در کمپ رسید.
همه پیاده
شدند. کسانی
که کارت بر
سینه داشتند
به راحتی از
در نگهبانی
کمپ داخل شدند
و چند نفری که
کارت نداشتند
به همراه او
بیرون ماندند.
سیفاله با
اشاره به او
فهماند که
باید در
انتظار بایستد.
او نگران کنار
سیم خاردار
کمپ به انتظار
ایستاد. هوا
داشت تاریک میشد.
یاد پادگان
سربازیاش
افتاد که در
"صفرپنج"
کرمان خدمتش
را گذرانده
بود. آنجا هم
مثل اینجا سیم
خاردار و نگهبان
و بازرسی بود.
حالا یک ساعتی
میشد که پشت
سیم خاردارد
بود. از صبح تا
حالا انتظار
کشیده بود.
خسته وناامید
پیش خودش گفت: آواز
دهل شنیدن از
دورخوش است.
وقتی در
عسلویه کار
پیدا کردن این
شکلی باشد،
وای به مناطق
دیگر که پروژه
هایش راه
نیفتاده و این
همه کار وجود
ندارد. از
نگهبانی که
کنار در
ایستاده بود،
ساعت را پرسید
و جواب پرتی
شنید. دو به
شک، به طرف
تیر چراغی رفت
که کنار سیم
خاردار و چند
متر مانده به
در ورودی کمپ
نصب کرده
بودند. کیسهی
پلاستيکی را
از لابلای
لباس ها در
آورد. آن را روی
زمین کنار سیم
خاردارد پهن
کرد و خودش را روی
آن ول کرد.
یک
ساعتی از رفتن
سیفاله میگذشت.
دیگر قطع امید
کرده بود که
پیدایش بشود.
دلخور بود،
چرا به سیفاله
اعتماد کرده
و به دنبال او
تا اینجا
آمده، اگر
همان دور و
برهای کارگاه
نانی میخورد
و میخوابید
راحتتر بود
تا این بیابان
برهوت که به
نظرش میرسید
ته دنیا باشد.
سکوت شب او را
آزار میداد.
ماشینی رفت و
آمد نمیکرد و
چند کارگر
کنار او دراز
کشیده بودند
نگران به همه
جا نگاه کرد.
ناگهان صدایی
شنید، در روشنایی
کم نور چراغ
های کنار سیم
خاردار سایهای
را دید و صدای
سوتی که او را
به طرف خود میخواند.
سیفاله
را دید که
دارد با روشن
کردن فندک به
او علامت میدهد
و او را صدا میزند.
با زحمت از
زیر سیم
خارداری رد شد
که قسمتی از
آن بالا زده
شده بود. داخل
محوطه
خوابگاه شد و
پس از چند
دقیقه پیاده
روی از خیابان
های کمپ با
سیفاله
وارد محوطه
کوچه مانندی
شد که از چهار
ردیف اتاق
سیمانی هم شکل
تشکیل شده بود.
از پشت
پنجره شیشه
ای، اتاق های
بزرگی را میدید
که با چند
ردیف تخت پر
شده بودند. با
سیفاله
وارد اتاق
نسبتا بزرگی
شد که ده
دوازده نفری در
آن بودند و
دور تا دورش
را تخت های
سه طبقه چیده
بودند. گوشهای
نشست. سیفاله
از بالای قفسهی
فلزی کنارتختاش،
بشقاب سیب
زمینی و لوبیایی
را که پیدا
بود مقداری از
آن خورده شده،
با تکهای نان
جلوی او
گذاشت. با
اشتها شامشاش
را خورد و
گوشهای نشست.
اغلب هم اتاقیهای
سیفاله بی
حال دراز
کشیده بودند.
یک نفر داشت
با رادیو
ترانزیستوری
به اخبار بی
بی سی گوش میکرد
و دونفر دیگر
داشتند ورق بازی
میکردند. سیفاله
با مرد میانسال
لاغراندامی
پچ پچی کرد که
ظاهرا در ورق
بازی شانس به
او رو کرده
بود. مرد
نگاهی به او
انداخت و با
صدای بلند که
او بشنود گفت:
مانعی ندارد.
سیفاله
با انگشت
شصت علامت داد
که همه چیز حل
شده است. او آن
شب کنار تخت
سیفاله روی
موکت کهنه ای
دراز کشید که
رنگ خاک گرفته
بود. تا ساعت 5
صبح خواب به
چشمش نرفت.
مدام چهرهی
زن و بچهها
پیش چشمش ظاهر
میشد که
منتظر سرکار
رفتن او
بودند. میدانست
دیگر تحمل قرض
کردن از این و
آن را ندارد.
زن تهدید کرده
بود باید با
دست پر به
خانه بیاید
وگرنه بازگشت
دست خالی او
به خانه جز
بدبختی چیز
دیگری برای
آنها در
برندارد. با
روشن شدن چراغ
دانست که وقت
رفتن است. سیفاله
این بار
صمیمیتر او
را جمع و جور
کرد. ساکش را
زیر تخت جا
داد و مدارکش
را که شامل
شناسنامه و
عکس و گواهی
پایان خدمت و
سابقه کاری را
از او گرفت که
نشان میداد
در پروژههای
قبلی کار میکرده
است. سیفاله
دلش را قرص
کرده بود که
در نگهبانی
موقع خروج از
خوابگاه به او
گیر نمیدهند.
سیفاله به
او گفته بود
تا ساعت
دوازده مساله
او حل خواهد
شد چون به یک
نفر داربست
بند نیاز
دارند و خوشبختانه
"فورمن" قسمت
از همشهری
هاست و او
حتما استخدام
خواهد شد. توی
اتوبوس بیقراریاش
کمتر بود. اما
وقتی جلوی
درنگهبانی
کارگاه پیادهاش
کردند،
دلشورهاش
دوباره شروع
شد. توی این
فکر بود که
تیغ سیفاله
میبرد و او
را مشغول
خواهد کرد و
یا دست از پا
دراز تر به
خانه باز میگردد.
بالاخره
نزدیکی های
ظهر بود که
سیفاله با
وانت پیکان
درب و داغانی
روبروی در ظاهر
شد و کاغذی را
به حراستی ها
داد. شناسنامهاش
را گرو گرفتند
و به کارگاه
راهش دادند.
سیفاله
در کنارش او
را جا داد.
راننده آنها
را درمحوطه
کارگاه کنار
سازهای فلزی
که پر از لوله
و موتور جوش
بود، پیاده
کرد. سیفاله
کانکس زوار در
رفته ای را که
رنگ آبی داشت
به او نشان
داد و گفت:
- رحمان
فورمن
"اسکافلد
بندها"، کارت
را درست کرده
و منتظرت است.
فورمن
با ریش چند
روز نتراشیده
و چشمانی گود
رفته که هم
نشان از خستگی
داشت و هم
نشان میداد
با دود و دم
آشناست، بدون
هیچ کلامی
کاغذی را به
او داد که به
امور اداری
کارگران برود
تا استخدامش
کنند. رحمان
مجوز استخدام
او را از
مهندس اجرا
گرفته بود و
سیفاله چند
متر دورتر
منتظرش بود،
کارهایش را رو
به راه کرد.
کلاه و کفش و
دستکش ایمنی
برایش گرفت و
با كوپن امور
اداری نهارش
را از رستوران
تحویل گرفت و
زیر سایه برجی
با او نهار خورد.
مدتی
بود چلو مرغ
نخورده بود،
آن هم یک ران
کامل با
مخلفات. یاد
خانه افتاد.
نمیدانست
چطور به خواب
رفته است که
متوجه شد با صدای
سوت ممتدی از
خواب پریده
است. سیفاله
گفت:
- وقت
استراحت تمام
شده، ساعت
شروع کار است.
او را به
محل
"اسکافلدبند"ها
برد. رحمان
منتظرش بود.
او را به
گروهی سپرد که
دو نفر از
همشهری هایش
جزو گروه
بودند. حالا
بعد از صد روز
با پولی که
گرفته بود، دو
دل ماند که به
خانه برود یا
نه. توی همین
فکر ها بود که
پیکان درب و
داغانی کنار
او ترمز کرد.
سوار شد و
نزدیکی های
"میدان لنج"
پیاده شد. در
شهر
پاساژهایی که
مملو از جنس
چینی و مالزی
بود، چند تکه
لباس هم قد و
قوارهی زن و
دختر و پسرش
پیدا کرد و
آنها را خرید.
فلاکس چای
قرمز رنگی
چشمش را گرفت
، آن را هم
خرید. حساب
کرد پنجاه
هزارتومانی
را از دست
داده بود.
بیست هزار
تومان را در
جیب گذاشت و
مابقی پول را
محکم در پاکتی
چسب کاری کرد
همراه با لباس
ها به طرف
ترمینال راه
افتاد.
می
دانست حمید از
هم محلی هایش
ساعت یک بعد
از ظهر بلیط
دارد.
2
اعتصاب
همگی
دور اتاق
نشسته ایم. میتوان
گفت چمباتمه
زده ایم. 4 ماهی
است که حقوق نگرفتهایم.
پچ پچ و دعوا
در کارگاه
زیاد شده است.
همه دنبال کار
دیگری هستند،
هر کس خبری از
راه افتادن
پروژهای میدهد.
همه فال گوش
میایستند.
نمیدانیم چه
میشود. رحمان
که روی تخت
دراز کشیده و
دارد بیبیسی
گوش میدهد،
میگوید:
- تحریم
دارد جدی میشود.
همه میخندند.
تحریم یعنی چه!
- ما
همیشه
تحریمیم.
تحریم
پولدارها را
میترساند.
حسن که
سر و زبانش
دراز تر از
همهی ماست و
تخت کنار
رحمان است،
روی دو پا
پایین میآید
و میگوید:
- بیکاری
و گرانی اش
مال ما میشود.
هیچ کس
حرف نمیزند.
چند لحظه بعد
صدای یکی از
بچه ها را میشنوم
که دارد بین
اتاق ها میگردد
و خبر میدهد
که در "اتاق
تلویزیون"
جمع شویم تا
موضوع را میپرسم،
میگوید:
- راجع
به حقوق است.
همه
سلانه سلانه
راهی "اتاق
تلویزیون" میشویم.صبح
زود که میخواهیم
سوار مینیبوسها
شویم، قادر با
صدای بلند میگوید:
- قرار
دیشب را
فراموش نکنید.
قیافه
ها همه خسته
وعصبی است. دم
کارت زنی پیاده
میشویم. کسی
کارت نمیزند.
مستقیم میرویم
روبروی
ساختمان
کارفرما مینشینیم.
چند نفری از
کارگرها مردد
هستند.
سیفاله
نگران تر از
همه به جمع
پیوسته است.
او مدتهاست که
به خانه نرفته
و میخواهد با
دست پر خانه
باشد. تا حالا
دوبار تقاضای
مساعده کرده
ولی با تقاضای
اوموافقت نشده.
به مسوول اجرا
هم رو انداخته
ولی موفق
نشده. رییس
امور مالی به
او گفته که تا
کارفرما پول ندهد،
پولی به
کارگران پرداخت
نخواهد شد.
سیفاله
تا دیشب نمیدانست
چه کار کند. به
کارگران
معترض
بپیوندد یا به
انتظار
بنشیند.
هدایت
لاغر اندام و
سیه چهره است.
به نظر میرسد
آبادانی
باشد.عصبی و
تندخوست. با
دعوا توانسته
یک ماه حقوقش
را زنده کند.
او
"آرماتوربند"
است. وقتی
درکارگاه داد
و بیداد راه
میاندازد
سرپرست اجرا
هم از او حساب
میبرد. میگوید
به خاطر سابقهی
جبهه ای بودنش
به او کاری
ندارند. بعضی
ها هم تجربه
کاری او راعلت
میدانند.
هیبت
چهار شانه و
توپر است. او
جوشکار است.
در میان
کارگران نفوذ
دارد .خوش
برخورد و شوخطبع
است. بالا رو
است و همه
کارهای در
ارتفاع را به
او میدهند.
زن و بچه
ندارد. شاید
داشته، کسی
نمیداند ولی
حالا با خواهر
و مادرش زندگی
میکند. هیبت
حرف های رییس
کارگاه را مفت
میداند. میگوید:
- آنها
آنقدر پول
دارند که حقوق
ما را بدهند.
نمیخواهند
از سودشان کم
شود.
حسن خسته
و عصبی تر از
همه است. او
"متریال من"
است. شایعه
است که زنش را
به زندان
انداخته، خودش
هم گویا مدتی
در زندان
بوده، از پچ
پچ مربوط به
زندگیاش
حسابی عصبانی
میشود. تا
کنون یکی
دوبار با هم
اتاقیهایش
درگیر شده
است. او دیشب
میگفت هر طور
شده حقوقش را میگیرد
و از این
کارگاه میرود.
قادر
لوله کش
کارگاه است.
به نظر میرسد
پنجاه سالی
داشته باشد.
اهل اهواز است
و از پروژهایهای
قدیمی است.
سرد و گرم
روزگار را
چشیده و با گروه
های سیاسی
آشناست. معنای
سندیکا را خوب
میفهمد و
همیشه حرف
هایش را با
شعر " چاره رنجبران
وحدت و
تشکیلات است"
تمام میکند.
مدیر
کارگاه
مهندسی نعمتی
است. میگویند
از کار فنی
سررشته ندارد
و بیشتر تدارک
چی بوده است.
لاغر اندام و
ریش پروفسوری
دارد. دائم با
تلفن همراه با
کسی که معلوم
است باید رییسش
باشد، صحبت
میکند. از
چشم چشم گفتنش
پیداست که به
او دستور داده
میشود.
رییس
حراست با ریش
سفید و سیاهش
که به دقت شانه
خورده
کنارمدیر
کارگاه
ایستاده است.
او بلند قد و
لاغراندام
است. میگویند
افسر
بازنشسته
ارتش است و با
لهجهی شیرازی
غلیظی با بی
سیم دارد امر
ونهی میکند.
هیبت
را میبینم که
روی سکویی رفته
و دارد صحبت
میکند. روی
سخنش به رییس
کارگاه است.
او میگوید:
- اگر
لازم باشد همهی
کارگران را
روبروی ادارهی
کار میبرم
تا آنجا بست
بنشینند و اگر
نگذاشتند از
تیر برقها
بالا میرویم
تا همهی مردم
شهر ببینند که
ما چه مشکلی
داریم. کارگران
به حرف های رییس
کارگاه راجع
به "صورت
وضعیت" و عدم
پرداخت آن گوش
نمیدهند.
کارگری که
کنار سیفاله
ایستاده است
از "معنای
صورت" وضعیت و
نقش آن در
پرداخت حقوق
ماهانه اش
سوال میکند؟
- سیفاله
میگوید:
- از
قادر بپرس او
این چیزها خوب
میفهمد.
ظاهرا
کارگرها
معنای حرف های
هیبت را بیشتر
فهمیده اند و
با کف زدن این
را نشان میدهند.
سیفاله از
حرفهای هیبت
خوشش آمده ولی
حاضر نیست آن
را انجام دهد
رو به قادر که
کنارش
ایستاده، میگوید:
- این
کارها باعث
حقوق گرفتن
نمیشود
و چون
جوابی نمیشنود
به من که کنار
قادر ایستادهام
میگوید:
- آخر سر
همه اخراج میشویم
و باید چند
ماه دنبال
تسویه حساب و
حقوقمان
سرگردان
اینجا و آنجا
شویم.
جنب
وجوش کارگران
دارد بیشتر میشود
و افراد آتش
نشانی و حراست
و آدم های بی
سیم دار بیشتر
شده اند. حسن
را میبینم که
دارد از تیر
برق روبروی
کارگاه بالا میرود.
همه دارند او
را نشان میدهند
و فریاد میزنند:
- بالاتر
نرو. برق میگیردت
حتا
سیفاله را
میبینم که
دارد داد میزند.
رییس حراست
کنار رییس
کارگاه زیر
تیر برق رفتهاند
و دارند حسن
را صدا میزنند
که پایین
بیاید اما حسن
بالا و بالاتر
میرود.
به
قادر میگویم:
- او تا
کجا بالا میرود؟
- قادر
میگوید:
- با
شناختی که از
او دارم تا
آخرین پله ای
که امکان برق
گرفتنش است.
او چیزی ندارد
از دست بدهد.
آب آتش نشانی
و فرمانده
حراستی ها
کارگران را
دارد متفرق میکند.
ولی تعدادی از
کارگران
سرجایشان
ایستاده اند و
بی توجه به
آنها دارند به
بالا نگاه میکنند.
3
اخراج
همه
خسته و عصبی
هستیم. هرکس
دارد وسایلش
را جمع و جور
میکند. بین
بچهها
اختلاف
افتاده به
خصوص بین هیبت
و سیفاله.
آنها باهم حرف
نمیزنند. صبح
زود موقع کارتزنی
متوجه شدهام
که "کارت پانچ
معناطیسی"
جواب نمیدهد.
از مسول کارتزنی
میپرسم:
- بیست
نفری هستید که
باید بروید
امور اداری.
اغلب
بچه ها کنار
پنجره امور
اداری جمع شده
اند. سیفاله
را میبینم که
دارد با مسوول
اجرا گفت و گو
میکند. تا
هیبت را میبیند
به او اشاره
میکند. مسوول
اجرا دارد سر
تکان میدهد.
من و قادر و
هیبت برگ
تسویه حساب را
میگیریم. ولی
بقیه منتظر
هستند. سیفاله،
رحمان را
واسطه کرده
است. به قادر
میگویم:
- حال
رفتن به انبار
را ندارم.
قادر میگوید:
- اگر
چیز تحولی
نداری نیا.
امضایش را
خودم میگیرم.
هیبت
با صدایی بلند
رو به سیفاله
میگوید:
- این چهارمین
باری است که
من اخراج میشوم!
سیفاله
با دلخوری
به هیبت نگاه
میکند و بعد
به رحمان که
کنار کانکس
نشسته است و دارد
سیگار پشت
سیگار میکشد،
میگوید:
- هیبت
بیکاری و
شرایط تعطیلی
پروژه را نمیبیند.
خودش است و
تخم هاش.
سیفاله
اخراج بچه
ها را ناشی از عملکرد
قادر و سخنان
هیبت میداند.
سیفاله میگوید:
- تازه
با اخراج ما
فکر میکنی چه
بشود. ما
بیکار میشویم
و کارها دست
ترک ها وکردها
میافتد.
هیبت
میخندد و میگوید:
- مشکل
تو با کردها و
ترکهاست یا
با رییس
کارگاه؟
سیفاله
سکوت میکند
و کنار رحمان
مینشیند.
قادر به هیبت
که دارد ستون
های امضای برگهی
تسویه حساب
را میشمارد،
نزدیک میشود
و میگوید:
- به
ادارهی کار
شکایت میکند.
سیفاله
آهی میگشد و
با خندهی تلخی
میگوید:
- تو
دیگه چرا؟ تو
که باید آنجا
را بهتر ازما
بشناسی!
قادر
با اطمینان
جواب میدهد:
- تا
حالا دوبار
بازگشت به کار
گرفتهام.
هیبت
دائم به رییس
کارگاه فحش میدهد.
او دستگیری
حسن را کار
رییس کارگاه و
مسوول حراست
میداند. هیبت
که از به
زندان افتادن
حسن عصبانی است،
از جا بلند میشود
کمربندش را
سفت میکند و
رو در روی بچه
ها با فریاد
میگوید:
- اگر به
قرارمان
پایبند بودیم
کارمان به
اینجا نمیکشید.
سیفاله
به رحمان نگاه
میکند و زیر
لبی میگوید:
- اخراج
ما بسش نیست
فکر زندان
انداختن مان
هم هست.
رحمان روی
تخت طبقهی دوم
دراز کشیده
ودارد سیگار
میکشد. سیفاله
شام را
آورده است،
ولی کسی دست
نمیزند. او
سفره را پهن
میکند و به
قادر نگاه میکند.
هدایت زیر تخت
رحمان در طبقهی
اول کنار
پنجره نشسته، به
اخبار بی بی
سی گوش میکند.
وقتی خبرنگار
بی بی سی از
دستگیری
کارگران و
بازداشت
کارگران
سندیکای
اتوبوسرانی
صحبت میکند،
صدای رادیو را
بلند میکند.
رحمان که
عصبانی است با
صدای بلند میگوید:
- خفه اش
کن.
- اسانلو
دیگر کیست؟
سیفاله
باغیظ جواب
میدهد:
- باید
ترک باشد. ترکها
همه جا نفوذ
دارند. حتا در
بی بی سی!
و رو به
من میکند و
میگوید:
- چرا
اخبار زندانی
شدن حسن را
پخش نمیکند؟
قادر
چشمکی میزند:
- اگر
رابطه ات را
با ترک ها خوب
کنی شاید
بتوانم در بی
بی سی خبرش را
پخش کنم.
همه میخندند.
سیفاله دم
پایی دم دستش
را به طرف
قادر میاندازد.
انگار سرحال
آمده است.
هیبت آرامتر
شده و دارد
ساکش را میبندد.
سیفاله لقمه
ای میگیرد و
میرود به طرف
هیبت. او را میبوسد
و لقمه را در
دهانش میگذارد.
دستش را میکشد
و او را کنار
سفره مینشاند.
قادر سعی میکند
همه را دور هم
جمع کند. با
خنده میگوید:
- به به
شام کباب
کوبیده است.
سور هم گرفته
اند. شام
اخراج مان را
هم بزنیم
ببینیم فردا
چه میشود.
شاید تیغ
رحمان برید.
یک سیب را که
هوا بیاندازی
هزار چرخ میخورد
تا به زمین
برسد.
هیبت
که دارد سر
نوشابه ها را
با قاشق باز
میکند رو به
قادر میکند و
با خنده میگوید:
- البته
اگر رییس
کارگاه در هوا
سیب را قاپ
نزند و سیب به
نفع ما بچرخد.
شاید ... سیفاله
برگردد
سرکار.
4
بیکاری
چهار
ماهی است که
به هر در و
دیواری زدهایم،
جواب درست
وحسابی
نشنیده ایم.
سیفاله میگوید:
- رحمان
هر چه تلاش
کرد نتوانست.
رییس کارگاه
بدجوری شاکی
است. تازه
فورمنی هم که
کنارش گذاشتهاند،
فکر میکنم
همین روزها
اخراجش کنند.
پشت در کارگاه
کلی آدم بیکار
خوابیده. در
عسلویه پروژهی
جدیدی راه
نیافتاده. با
این خبرهایی
هم که رادیوهای
خارجی و
ماهواره ها میدهند
وضع شاید بدتر
هم شود.می
گویم:
- با
شرایطی هم که
ما داریم،
امکان کار
پیدا کردنمان
سختتر هم شده.
سیفاله
دستی به
موهایش میکشد
و با طمانینه
پاکت سیگارش
را در میآورد
و به هیبت
تعارف میکند.
- از
قادر خبر
داری؟
هیبت
سری میجنباند
و با لبخند میگوید:
- اتفاقا
دیشب که زنگ
زدم گفت اونجا
هم خبری نیست.
شکایتش به
ادارهی کار
به جایی
نرسیده،
ظاهرا سر میدوانند.
میگفت شاید
ماهشهر پروژه
ای راه بیافته...
سیفاله
با پوزخند
دود سیگارش را
بیرون میدهد:
- همون
روز اول
نگفتم. ادارهی
کار رفتنش بیخود
بود. تک و تنها
نمیشود کاری
کرد. راه چاره
همان شعر
معروف قادر است.
هر روز
با هیبت و سیفاله
تا دم غروب در
خيابان ها و
پارک ها ول میگردیم
تا شاید آشنا
و کسی را پیدا
کنیم که بتواند
دستمان
راجایی بند
کند. قادر
اهواز زندگی
میکند و حسین
بیست
کیلومتری با
ما که در زرین
شهر هستیم
فاصله دارد.
سیفاله
امروز کسل تر
از همیشه است.
ریشش را
نتراشیده وعصبی
است. سرخرج
خانه با زنش
دعوایش شده و
خانه اش پر از
مهمان است و
از دست زنش
شاکی است:
- حساب
بیکاری ما را
نمیکنه. اگر
تا دو ماه
دیگر کار پیدا
نکنم باید شروع
کنم به فروش
وسایل ام.
راستی سنگ جت
قیمتش چقدر
شده؟
هیبت
شلوارش را که
پایین آمده،
بالا میکشد و
کمربندش را
سفت میکند.
- اگر
امریکایی
باشد و خوب
مانده باشد، شاید
دویست هزار
تومانی بخرند.
اگر پول نیاز
داری وضع من
بد نیست.
موتور هوندا
را هشتصد هزار
تومان فروخته
ام.
سیفاله
با لبخندی
شرمدار سرش
را پایین میاندازد
و میگوید:
- الحمداله
حالا حالاها
دارم. حسن
وضعش از من خرابتر
است. از زندان
که بیرون
آمده، شرکت
سابقهاش را
چون پانزده
روز کمتر از
یک سال بوده،
نداده است.
تازه هفتهی
پیش دیدمش
داغون تر بود.
دخترش مینا را
میگویم. او
در سه ماهی که
زندان بوده
رفته پیش مادرش.
مادره را هم
که وضعش را میدانی؟
آهسته
زیر لبی به
هیبت میگویم:
- مگر
مشکلی پیش
آمده؟
- یک
دختر شانزده
ساله تنها میتونست
زندگی کنه؟
- مگه بد
دلی حسن یادت
رفته او زنش
را چرا طلاق داد؟
سیفاله
آهی میکشد:
- پولی
جمع کنیم و
سراغش برویم.
می
گویم:
- با
هیبت جورتر
است. پول را به
هیبت میدهیم.
او از ما پول
نمیگیرد.
در
پارک چند نفر
از گشت ارشاد
به دختر و
پسری گیر داده
اند. هیبت به
طرفشان میرود
و محکم میگوید:
- خواهرزاده
ام با نامزدش.
چه کارشان
دارید؟
سیفاله
واسطه میشود.
ماموری که
ظاهرا ارشدتر
است به ریش
سیفاله
دستی میکشد!
میگوید:
- پارک
محل نامزد
بازی نیست حاج
آقا!
و با
افرادش طرف
ماشین شان میروند.
دختر سرش را
پایین انداخته
و پسر لبخند
زنان از هیبت
و سیفاله
تشکر میکند.
پسرک فال فروش
به من نزدیک
میشود. سمج و
چسبنده. از ما
میخواهد
فالی بخریم.
هیبت قسمتی از
بستهی فال ها
را نشان میدهد
و پسرک دانه
های ارزی را
روی آنهامی
ریزد تا سیره
کوچولو خودش
دانه ای را از
میان کاغذها
انتخاب کند.
سیفاله
ناراحت
گرسنگی سیره
است و تلاش او
را برای پیدا
کردن دانه
ارزنی در میان
این همه. به
پسرک میگوید:
- به این
زبون بسته
چیزی بده
بخوره...
برگهی
فال را از
هیبت میگیرم.
سیفاله میگوید:
- بخوان
ببینیم شانس
ما چی توش نوشته :
ابیاتی
از حافظ و چند
جمله که :
ای
صاحب فال اگر
چه کنید ، چه
میشود. همگی
زیر سایه درخت
بیدی دراز میکشیم.
شعر را با
صدای بلند میخوانم:
- حسنت
به اتفاق
ملاحت جهان
گرفت آری به
اتفاق جهان میتوان
گرفت
سیفاله
میخندد:
- این
حافظ هم مثل
اینکه با قادر
ما رفیق بوده،
حرف های او
را میزند.
منتشره
در کانون
مدافعان حقوق
کارگر
http://kanoonmodafean1.blogspot.de/2013/06/blog-post.html#more