جاودان
باد یاد و
خاطره ی گروه
آرمان خلق!
سعید آرمان
برفی
سنگین تمام
شهر خفته را
به رنگ لباس
عروس سفید
کرده بود. ولی
از شادی و
نشاط خبری
نبود. نکبت
ترس و خفقان
بر گستره خانه
بزرگ ما خیمه زده
بود.
هیچ
صدای اعتراضی
نبود. روحیهی
بی اعتمادی در
فضا موج میزد. چاپلوسی
و ریا
به بقا و
دوام استبداد
یاری میرساند.
زندگی
یکنواخت و
تکراریِ
مردم، بی حرکت
و خاموش زير
سلطه فقر و
سرکوب
جریان داشت. اين
سيمای جامعه
ما در سالهای
دهه 40 بود. شرايطی
که سرکوبگری
های ديکتاتوری
شاه و شکست
مبارزات
پيشين رکود و
خمود را بر
جامعه حاکم
کرده بود.
در
چنین شرایطی
بود که رفقای "آرمان
خلق" تلاش خود
را آغاز
کردند،
آموختند،
خروشیدند و
جان بر سر
آرمانشان که
رهایی "خلق" در
بند بود
نهادند.
پس
از آشنائی
برادرم ناصر
کريمی با
همايون اين
دوستی به
رفاقتی
جاودانه منجر
شد. يکی ديگر
از رفقای اين
گروه هوشنگ
ترهگل بود که
در همسايگی ما
در یک مغازه ی
سلمانی کار می
کرد. او آرایش
گر بود و
بعدها
سر بچه ها را هم
هميشه وی
اصلاح می کرد. هوشنگ
از نوجوانی به
کار مشغول شده
بود و در غیاب
پدر تلاش می
کرد بخشی از
هزینه
خانواده را برای
کمک به مادرش
تامین کند.
ناصر
کریمی به علت
وضع بد مالی
اجبارا ترک
تحصیل کرده و
مغازه بلور
فروشی پدرم
را اداره
میکرد. خانه
ما و مغازه که
در کنار هم
بودند، عملا
پاتوق بچه
هایی شد که به
قول آن دوره
ای ها کله شان
بوی قورمه
سبزی می داد! در
چند صد متری
خانه ی ما
باشگاه جوشن،
میعادگاه دیگری
برای این
جوانان پُر
شور و شر بود
که در آن جا
کشتی می
گرفتند،
والیبال بازی
می کردند و
گاهی سر کوچه
باشگاه با جنگ
و دعوا از
حریم محیط
سالم شان دفاع
و روی لات و
لوت های شهر
را کم میکردند.
که در این
عرصه برادر
ديگرم حسین
همیشه پیش قدم
بود و سر نترس
اش زبانزد عام
و خاص، و در
دفاع از بچه
های دیگر لحظه
ای تردید نمی
کرد. که این
خود حکایت
دیگری دارد.
تا
جائی که من می
دانم بهرام
طاهرزاده و
بعدا ناصر
مدنی از طریق
همایون، به
این جمع
پیوستند. در
ضمن نمی توان
از بچه های
آرمان خلق گفت
و نوشت و از
معلم آن ها
زنده یاد
غلامرضا
اُشترانی
یادی نکرد. انسانی
که بسیاری از
او درس شهامت
و فداکاری آموختند.
همانگونه که ضرورت
مبارزه با
ديکتاتوری
وگرايش به
آرمانهای چپ
را از وی فرا
گرفتند .
غلام
رضا اشترانی
که خيلی از ما
وی را عمو
خطاب می
کرديم، شهامت
و شجاعت اش
زبانزد همگان
بود و به همین
خاطر بارها به
زندان افتاد و
آخرین بار تا
سال 57 در اسارت
ماند و در
جريان انقلاب
همراه دیگر زندانیان
سیاسی آزاد شد.
عمو اُشترانی
از مقاوم ترین
زندانیان
سیاسی ایران
بود که مقاومت
اش در زير وحشيانه
ترين شکنجه ها
زبانزد عام و
خاص بود. یادش
جاودان باد.
در
فصل پائیز و
زمستان که
روزها کوتاه
بود و شب ها
بلند، این بچه
ها در خانه ما
جمع می شدند، شطرنج
بازی می کردند
و چنجه(تخمه) می
شکستند و يادم
است که همایون
با پوست تخمه کدو
چیزی شبیه نخل
خرما درست می
کردکه برای من
با توجه به سن
کمی که داشتم
خيلی جالب بود.
یکبار بازی
شطرنج بین
ناصر و همایون
بیش از سه روز
طول کشید. البته
همراه بازی
بحث و گفتگو
هم جریان داشت.
در
آن سالها که
با رفرم های
سال 41 چهره
جامعه داشت
عوض می شد و
کارخانجات
مونتاژ از
گوشه و کنار سر
بر می کشيدند
تازه ماشين
پيکان وارد
بازار شده بود
و به گمانم
قیمت اش سیزده
هزار تومان بود.
حسین پیشنهاد
کرد که بیائید
به طور جمعی
به اسم يکی از
بچهها که
معلم است و
احتمالا می
تواند وام
بگيرد یک
ماشین بخریم. حسین
به تازگی
گواهینامه
رانندگی
گرفته بود. و
به همین خاطر
همه را به
کبابی
غلامعلی - که
در بروجرد
خيلی معروف
بود- دعوت کرد.
حسين
تيپ ورزيده و
ورزشکاری بود
و در واليبال خبره
. به همين دليل
هم در
تابستان،
زمین والیبال
باشگاه جوشن
در قُرق حسین
و دوستانش بود.
و بازی
واليبال آنها
تماشاچی
بسياری داشت،
گهگاه شرط
بندی ناچیزی
هم صورت می
گرفت که جدی بودن
بازی را دو
چندان می کرد. يکی
ديگر از
تفريحات آنها
رفتن به سينما
بود. در
سینمای شهر
گاهی اوقات
فیلم خوبی هم
می آوردند که
بچه ها به
دیدنش می
رفتند. از
جمله فيلم
هائی که در
خاطرم هست که
با آنها ديده
ام فيلم"زنگ
ها برای که به
صدا در می آید"
می باشد . بیشه
ی کبیری و
بیشه قوام و
تک درخت، محل
آب تنی و به
قول ما
مَلُونی این
بچه ها بود. و
از صدای دلکش،
ویگن، مرضیه،
ناهید و بنان
لذت می بردند،
و بعدها
تئودوراکیس
یونانی... به
این لیست
اضافه شدند.
به
مرور زمان بچهها
تحت تاثير
بیعدالتی ها و
زورگوئی هائی
که در سطح
جامعه می
ديدند به
مخالفت با وضع
ناعادلانه
موجود
برخاسته و
گرايشات
سياسی ضد رژيمی
پيدا کردند به
همين دليل هم کتاب
های خانه ی ما
هم زیاد و
زیادتر شد تا
جایی که گاهی فریاد
پدرم در می
آمد و منزل
مادر بزرگم به
مخفیگاه کتاب
های این جمع
تبديل شده بود.
در کنار
خواندن این
کتاب ها، گوش
دادن به رادیوهای
خارجی و ضبط
بخش هایی از
آن ها و سپس
بازنویسی به
صورت جزوه های
کوچک قابل حمل
از کارهای ثابت
این جمع شد.
چون
هدف از اين
نوشته گرامی
داشت خاطره
رفقائی است که
با خون خود
راه سرنگونی
رژيم وابسته به
امپرياليسم
شاه را هموار
کردند پس
ضروری می دانم
از رفيق ناصر مدنی
به خصوص ياد
کنم که اولین
بار کتاب های
صمد بهرنگی را
برای من و
دیگر بچه ها
قرائت کرد و
جالب بود که
هیچ کدام از
ما در
آن زمان نمی
توانستیم نام "کوراوغلو"
را درست تلفظ
کنیم. به خاطر
می آورم که ناصر
مدنی زمانی که
لوزه چرکی اش
را عمل کرده
بود همراه با
برادربزرگم
ناصر به خانه
ما آمدند و
برادرم به من
گفت که هر
دوساعت یکبار
برای ناصر از
مش قاسم - که
يکی از بستنی
فروشی های
معروف بروجرد
بود- بستنی
بخرم و خودش
تا جائی که
يادم است حتی
برای ناهار هم
نماند. آنروز
برای من و بچه
های دیگر روز
خاطره انگيری
بود چون ضمن
خريد بستنی
برای ناصر که
واقعا دوست اش
داشتيم
حسابی هم
بستنی
خوردیم، به
خصوص که ناصر
تمايلی به
خوردن بستنی
نداشت و ما
بايد وظيفه او
را هم انجام
می داديم!
از
آنجا که خانه
ما عملا پاتوق
اين بچه ها
شده بود
بنابراين رفت
و آمد مداوم
اين بچه ها به
خانه ما و منش
و رفتار
اخلاقی شان
باعث شکل گيری
روابط عاطفی
بين افراد
خانواده ما با
آنها شده بود. مهربانی
و صفا و
صمیمیت این
بچه ها آن قدر
زیاد بود که
مادرم هميشه
می گفت شما
خيلی خوش شانس
هستيد که اين
همه داداش داريد.آخه
مادرم خیلی
دوست داشت که
ما بچهها،برادر
بزرگم ناصر را
داداش صدا
کنیم. همانطور
که ما تک تک
آنها را می
شناختيم و دوست
داشتيم مادرم
هم همه آنها
را می شناخت
به همين دليل
هم گاه سر به
سر هوشنگ می
گذاشت و می گفت
که دیگر وقتت
رسیده، باید
دستی برات
بالا بزنیم و
ازدواج
کنی. و هوشنگ
با خنده به
مادرم پاسخ می
داد که مادر،
ما پنج تایی
با هم داماد
خواهیم شد و با
گفتن اين جمله
غش غش
می خندید.
کوهنوردی،
ورزش و مطالعه
به صورت جدی
که به معنی
گرايشات
سياسی و
ضدرژيمی تلقی
می شد، عده ای
را به این جمع
اضافه و عده
ای را
از آن ها دور
می کرد. يکی از
اولين حرکات
اعتراضی که این
جمع در آن
شرکت کرد،
اعتراض
شاگردان کلاس
ششم متوسطه
دبیرستان های
بروجرد به آموزش
و پرورش بود
که گویا این
اعتراض
سراسری بود و
منجر به
درگیری با
ماموران
شهربانی شد. در
این اعتراض
کاپشن يکی از
بچه ها همراه
با کارت
شناسایی اش به
دست ماموران
شهربانی افتاد
و بر سر این
غفلت چه بحث
ها که در
نگرفت.
تابستان
که ایام
تعطیلات بود،
تعدادی از اين
جمع چه به
دليل افکار
جديدی که پيدا
کرده بودند و
چه به دليل
نياز ماليشان
به صورت موقت
در کارخانه
قند چالان
چولان از
توابع بروجرد
به اسم کارگر
ساده، شروع به
کار کردند. در
همين دوران
بود که آنها
اولين اعتصاب
کارگری خود را
سازمان دادند
که منجر به
بیکاری تعدادی
از خودشان شد.
ساواک
که تازه در
بروجرد مستقر
شده بود به
این مجموعه که
بیش تر مواقع
با هم بودند
مشکوک می شود
و یکی از جوان
ترین اعضاء
این جمع، يعنی
ناصر مدنی را
شبانه در منزلش
بازداشت و به
مدت چند روز
مورد بازجویی
قرار میدهد،
که با هوشیاری
ناصر، چیزی در
رابطه با
روابط بچهها
با همديگر به
دست ساواک نمی
افتد. ولی از
آن موقع به
بعد مسایل
امنیتی بیش تر
و بیش تر
رعایت می شود. مدتی
بعد بهرام
طاهرزاده که
رفاقتی
دیرینه با
زنده یاد دکترهوشنگ
اعظمی
لرستانی داشت
و "گویا به
خاطر علاقه
وافری که
هوشنگ به
بهرام داشت
بعدها اسم
پسرش را بهرام
گذاشت" دستگیر
و چند ماهی در
زندان قزل
قلعه در تهران
زندانی می شود.
او در آن جا
پیوند نزدیکی
با دیگر
زندانیان سیاسی
خصوصا زنده
یاد بیژن جزنی
برقرار کرده
بود. این
پیوند به سبب
رابطه دیرینه
هوشنگ اعظمی و
بیژن سریعتر
صورت میگیرد و
به رفاقتی
منجر می شود. بهرام
با کوله باری
از تجربه و
نظرات جدید از
زندان آزاد شد.
در
اين فاصله اين
جمع با
مطالعاتی که
کرده بود و
آگاهی هائی که
به دست آورده
بود و همچنين
تجربياتی که
از زندان و
کار مبارزاتی
کسب نموده بود
قادر گشت کم
کم روابط
محفلی فی
مابين خود را
منسجم تر نموده
و در جهت شکل
دادن به يک گروه
گام بردارد . در
آن زمان گروه
کار سیاسی
میان دهقانان
را در دستور
کار گذاشته و
حول عملی کردن
آن اقدام می
کند. فعالیت
در روستا و
کار بین
دهقانان،
نشان از گرایش
این بچه ها به
نظرات مائو و
انقلاب چین
داشت. کشاکش و
اختلاف دو
بلوک
سوسیالیستی
آن زمان يعنی
چین و شوروی
منجر به
انشعابات
بسیاری در بین
گروه ها،
سازمان ها و
احزاب چپ در
عرصه جهانی
شده بود. این
انشعاب، در
رابطه با
جریان های
مبارز ایرانی
نيز بی تاثیر
نبود. مواضع "رادیکال
تر" چینی ها در
عرصه سياست
جهانی و حمایت
بدون قید و
شرط آن ها از
مبارزه علیه
امپریالیسم و
از سوی ديگر
نقش مخرب حزب
توده در ایران
که مورد تایید
شوروی ها بود
در مجموع
گرايش به
انديشه های
مائو را در
جنبش کمونيستی
آن زمان تقویت
کرده بود. اعضای
گروه آرمان
خلق مارکسیست-لنينيست
بودند و رهایی
و نفی سلطه
امپرياليسم و
طبقه حاکمه را-
تا حدود زیادی
مستقل از دو
بلوک
سوسیالیستی جهانی
آن زمان- عمدتا
کار "خلق" یعنی
کارگران
،دهقانان و
اقشار مختلف
خرده بورژواری
می دانستند.
از
آنجا که اين رفقا
بر اين باور
بودند که به
هر چيز که
اعتقاد دارند
بايد عمل کنند
پس با پذيرش
ضرورت کار سیاسی
در روستا
هوشنگ ترهگل
زیر پوشش کار
آرایش گری به
روستاهای
اطراف بروجرد
می رود و ناصر
کریمی هم چند
ماهی در روستای
چمن سلطان از
توابع
الیگودرز
لرستان کار می
کند. در جريان
اين تجربه است
که هوشنگ توسط
ماموران ژاندارمری
بازداشت می
شود و رفقا با
جمع بندی از
اين حرکت خود،
عملا کار
سیاسی در
روستاها را
کنار گذاشته و
راهی محیط کار
و کارخانه می
شوند.
يکی
ديگر از
تجربيات گروه
در برخورد با
دستگاه سرکوب
دشمن در همين
زمان پيش می آيد.
در شبی سرد
پائیزی هوشنگ
که داشته از
منزل دایی اش -که
کارگر
نانوایی بود- خارج
می شده به
وسيله
ماموران
آگاهی
اشتباها به
جای کسی دیگر
که گویا
قاچاقچی بوده
است دستگیر می
شود، و جزوهی
دست نوشته
همراه او، به
دست ماموران
آگاهی می افتد.
مقاومت
هوشنگ در زير شکنجه
باعث می شود
که گروه زير
ضرب قرار
نگيرد و تا
جائی که به
خاطر دارم
هوشنگ نزدیک
به یک سال را
در زندان های
بروجرد و خرم
آباد و اهواز سپری
می کند. دوران
اسارتی که
تجربه
مبارزاتی وی
را فزونی بخشيده
و عزم اش را
برای مبارزه
علیه سلطه ی امپریالیسم
دو چندان می
کند. وی
اجحافاتی را
که در
زندانهای های
خرم آباد و
اهواز به چشم
ديده و از
آنها رنج برده
بود را در
آخرین دفاعش،
که بعد ها
منتشر شد،
مطرح کرده است.
او نوشته است
ما برای نفی
استثمار
انسان از انسان
احتیاج به یک
سازمان
انقلابی
منضبط و پولادین
داریم که
تئوری مارکسیسم
–لنینیسم را
مبنای کار خود
قرار دهد و
خود را سربازی
از لشکر
زحمتکشان ستم
دیده ی ایران
می نامد. با
دستگيری
هوشنگ و تشديد
حساسيت های
ساواک بچه ها
حالا فضای شهر
را برای
فعالیت خویش
نامساعد میبینند.
ناصر مدنی زیر
پوشش، گرفتن
دیپلم خانه ای
در تهران
اجاره می کند. و
ناصر کریمی در
کارخانه شیر
پاستوریزه
تهران به
عنوان کارگر
ساده،
استخدام می
شود.
بهرام
طاهرزاده
معلم یکی از
دور افتاده
ترین روستاهای
آذربایجان و
همایون
کتيرائی دانشجوی
دانشگاه
تبریز میشوند.
رابطه بچه ها
بتدريج و
عليرغم فواصل
جغرافيائی
محکم و فعالیت
سیاسی شان
دیگر از
چهارچوب
محفلی خارج
شده است. و
ارتباطات
فردی و گسترده
با اعضای دیگر
گروه ها
برقرار می
کنند.
برای
تامین
امکانات جهت
گسترش
فعاليتهای گروه
بهرام
طاهرزاده به
صورت مخفی و
با پای پياده
از آذربایجان
به یکی از
شهرهای ترکيه
می رود و در
آنجا با يکی
از افسران
سابق توده ای
ملاقات کرده،
تقاضای کمک
برای پیشبرد
امر مبارزه را
مطرح می کند
که با پاسخ
منفی نامبرده مواجه
می گردد از
قرار حزب توده
فقط به کسانی کمک
می کند که در
چارچوب نظرات
حزب عمل کنند
و بهرام دست
خالی برمی
گردد. ناصر
کریمی که در
کارخانه نورد
اهواز مشغول
به کار شده
بود در آنجا
با مهندس
عباسی که در
آن کارخانه
کار می کرد و
اتفاقا همشهری
اش از آب در
آمده بود،
آشنا می شود. اين
رابطه کم کم
بار سياسی هر
چه بيشتری
پيدا کرده و
به سطحی می
رسد که ناصر
بعد از مدتی
وی را به گروه
معرفی می کند. بعد
ها آموزش
سياسی بچه های
جديد به
نامبرده
واگذار می شود.
مهندس عباسی
که در آلمان
تحصیل کرده
بود، بعدا در
جریان
اقدامات عملی گروه،
علایمی از
تزلزل و تردید
به مبارزه را
به نمایش می
گذارد، به
گونه ای که
بچه ها ديگر او
را در جریان
خیلی از مسایل
قرار نمی دهند.
البته شبیه به
این فرد کم
نبودند که از
مبارزه و
انقلاب سخن می
گفتند ولی در
زمان عمل جا
خالی می کردند.
یادم
می آید شبی
همایون
داستان
مکالمه خودش با
یکی از این
افراد را برای
جمع تعریف می
کرد. اينقدر
توصيف های
همايون از آن
فرد و برخورد
ها و
واکنشهايش
عينی و جالب
بود که بچه ها
تمام مدت می
خنديدند. آخر
همایون به قول
بچه ها خیلی
محجوب بود و
آرام و خونسرد.
اون فرد به
همایون گفته
بود که "خر ما
از کُره گی
دُم نداشت" . همه
می خندیدند و
هوشنگ و بهرام
مدام می گفتند
که کاش ما آن
جا بودیم، چون
همگی او را می
شناختند. البته
خشم بچه ها
آنجا فزونی می
گرفت که بعضی
از این افراد
عجز و ترس خود
را با رنگ و
لعاب اختلاف
نظری همراه می
کردند وگرنه
انسان های
شریفی بودند
که رک و راست
می گفتند که
این وظایف از
عهده ما بر
نمی آید. و هیچ
مشکلی هم با
بچه ها پیدا
نمی کردند چون
صداقت مهم
ترین معیار
رفاقت
آن ها به
شمار می رفت.
يکی
از ايده هایی
که شنيدم در
ميان بچهها
طرح شده بوده
نقشه فرار ی
دادن پرويز
نيکخواه بود
که به زندان
بروجرد تبعید
شده بود. قرار
بود که ناصر و
هوشنگ و بهرام
و چند نفر دیگر
در یک نزاع
دسته جمعی یک
دیگر را مضروب
سازند و با سر
و صورت زخمی و
عدم رضایت
اجبارا راهی
زندان
شهربانی شوند.
این که این
طرح چرا اجرا
نشد و یا از
امکانات لازم
برخوردار
نبودند من از
آن بی اطلاع
هستم ولی
هستند کسانی
که از این
قضیه مطلع اند
و احتمالا
اطلاعات بیش
تری در این
زمینه دارند. که
اميدوارم
داده های خود
را زودتر در
اختيار جنبش
قرار دهند. ناصر
کریمی همراه
با هوشنگ در
راستای تامین
مالی گروه،
موجودی بانک
ملی شعبه
سرسبیل- خوش
را مصادره
میکنند که
موجودی آن
حدود سیزده
هزار تومان
بوده است.
همایون
از طریق يکی
از همشهری
هايش که او
نيز دانشجو
بود با زنده
یاد اسدالله
مفتاحی در تبریز
ملاقات می کند
و از این
طریق، نظرات
جریانی که
بعدها به
چریکهای
فدایی خلق
معروف شدند به
درون گروه
آورده می شود. با
تعميق روابط
رفقا با گروهی
که از طريق
رفيق اسدالله
مفتاحی با آن
آشنا شده
بودند جزوه ای
از چه گوارا
یکی از رهبران
انقلاب کوبا
از طرف آنها
در اختيار
رفقا قرار می
گيرد. که بچه
های آرمان خلق
در نوشته ای
شخص چه گوارا و
انقلاب کوبا
را به شکل تند
و تیز مورد
نقد قرار می
دهند. آن ها با
مقایسه
انقلاب چین و
کوبا نقدی از
دیدگاه مائو
بر جزوه مزبور
ارائه می کنند.
گویا بعد از
این نوشته با
بحث های نظری
بین طرفین این
نگاه و چنين
نگرشی به
انقلاب کوبا و
اندیشه چهگوارا
کم رنگ می شود. و
بیشتر تئوري و
برنامه ی عملی
چریکها در
گروه غالب
میشود. امیدوارم
افرادی که از
این موضوع
اطلاعات بیش
تری دارند
برای شناخت
چارچوب نظری
گروه آن را
مکتوب و به
جنبش ارائه
کنند.
روشن
است که فضای
سياسی حاکم بر
جامعه در آن سالها
و بن بست
مبارزاتی که
گريبان جنبش
را فرا گرفته
بود، همه نيرو
های انقلابی
را به تکاپوی
پيدا کردن
راهی انداخته
بود که بشود
با پيشبرد آن
بر بن بست
موجود غلبه
کرده و راه
پيوند با توده
ها و آزاد
کردن انرژی
انقلابی و
تشکيل سازمان
انقلابی طبقه
کارگر را
هموار نمود. در
تکاپو برای
اين راهگشائی
بود که غالب
رزمندگان
انقلابی جنبش
کمونيستی به
ضرورت اعمال قهر
انقلابی
رسيدند. اين
نياز از دل
واقعيات
جامعه خود را
به نيرو های
انقلابی
تحميل می کرد
به همين دليل
هم بود که در
آن زمان دهها
محفل و گروه
کوچک بدون
ارتباطی
ارگانيک با هم
جهت پاسخ گوئی
به ضرورت زمان
بسوی مبارزه
مسلحانه روی
آوردند. و
خيلی از
انقلابيون آن
زمان همه وجود
خود را وقف
اعتلای اين
راه نمودند. اما
آن چه مشهود
است بچههای
آرمان خلق
مبارزه علیه
رژیم وابسته
شاه و تغییر شرایط
جامعه را مقدم
بر توافق روی
چارچوب های شسته
و رفته نظری
حول یک برنامه
تدوین شده میدانستند.
صبحی
مه آلود که
هوا آبستن
باران بود،
ناصر و هوشنگ
و بهرام به
قصد مصادره
بانک ملی شعبه
آرامگاه حرکت
می کنند. اینکه
آنجا چه گذشت
را ما از طریق
روزنامه-های
رژیم فهمیدیم
گویا بعد از
مصادره ی پول
موقعی که سوار
موتور می شوند
به علت
لغزندگی زمین
و شتاب در
فرار، زمین می
خورند و با سر
و صدای
کارمندان
بانک که فریاد
می زدند آی
دزد و غیره،
به وسیله عده
ایی از مردم
محاصره می
شوند. که
هوشنگ با شلیک
چند تیر هوایی
سعی می کند آن ها
را متفرق کند
تا شاید راه
گریزی بیابند.
در این رابطه
ناصر دستگیر و
هوشنگ و بهرام
موفق به فرار می
شوند. اما
بهرام
اشتباها سوار
اتوبوس تهران
بروجرد می شود
که در بین راه
شناسایی و
دستگیر می شود.
فردای
آن روز با
آمدن روزنامه
کیهان به شهر
همگی از
دستگیری ناصر
و بهرام با
خبر می شوند. شایان
ذکر است که
ناصر با کلاه
گیس و تغییر
چهره خود را
به اسم رضا
رضایی معرفی
کرده بود.
رضا
مامی روزنامه
فروش محل ما،
عکس ناصر و
بهرام را بر
دکه اش چسبانده
بود و فریاد
می زد سارقان
بانک دستگیر
شدند. نمی
دانم قصدش از
این کار چه
بود. حسین در
موقعیت سخت و
وحشتناکی
قرار داشت و
فکر می کنم
زود تر در
جریان ضربه
قرار گرفته
بود.
ناصر
و بهرام ابتدا
ماموران
آگاهی را
گمراه می کنند
و می گویند که
به خاطر یک
هنرپیشه زیبا
دست به این
اقدام زده اند
و خانواده ناصر
و بهرام به
اصرار حسین
منتظر می
مانند تا اطلاعات
بيشتری از
آنها بدست آيد.
مدتی بعد حسین
و هوشنگ در
بیشه ی کبیری
حوالی بروجرد
هم دیگر را می
بینند. این
قرار به اصرار
حسین صورت می
گیرد و حسین و هوشنگ
برای آزادی بچه
ها به توافق
می رسند که
سفیر اسرائیل
را گروگان
بگیرند ،شاید
هم از قبل
چنین نقشه ای
در سر داشتند. با
توجه به شروع
مبارزه
مسلحانه در
سطح جامعه و
بانکهائی که
مصادره شده
بود، ساواک به
حرکت ناصر و
بهرام مشکوک
شده و پرونده
سياسی سابق
بهرام
سر نخی به
دست ساواک میدهد؛
آنها را از
اداره
اطلاعات
شهربانی تحويل
گرفته و به
اوين منتقل می
کند. از این رو
ناصر و بهرام
در اوين تحت
شدیدترین شکنجه
ها قرار می
گیرند.
در
شب دوم
فروردین سال 50
در خیابان
پنجم نیروی
هوایی، حسین
همراه با هوشنگ
و همایون سوار
ماشین یک شخصی
می شوند. گویا
با راننده بر
سر این که
ماشین را به
مدت یک روز
احتیاج
دارند، بحث می
کنند و با او
از هدف های
خود سخن می
گویند، اما
صاحب ماشین تن
به همکاری نمی
دهد و در حین
جر و بحث
ماشین به جوی
آب می افتد و در
همین گیرودار
گشت
ژاندارمری سر
می رسد. هوشنگ
و همایون می
گریزند و حسین
کريمی که تلاش
می کرده،
ماشین را از جوی
آب خارج کند
به محاصره
ژاندارم ها می
افتد، بچه ها
چون موقعيت
خطرناکی که
حسین در آن گير
کرده بود را
می بینند، بر
می گردند و
درگیری
مسلحانه بین
بچه ها و
افراد
ژاندارمری
شروع میشود،
که حسین تیر
خورده و
دستگیر می شود.
در رابطه با
اين درگيری
کیهان نوشت
جوانی ناشناس
به وسیله
افراد مسلح
کشته شد. در
جیب های او
فقط یک بلیط
اتوبوس و یک
چاقو همراه با
ساعت مچی اش
به دست
ماموران می
افتد. بعد از
قیام 57 عمو
اشترانی
تعریف کرد که
حسین را زیر
شکنجه کشته
اند. شاید
روزی اسناد ساواک،
در دسترس
همگان قرار
گیرد و اندکی
از این مسایل
روشن شود.
حدودا
یک یا دو هفته
بعد پدرم در
بروجرد توسط ساواک
بازداشت و به
تهران منتقل
می شود. همزمان
با آن برادر
کوچک تر هوشنگ
ترهگل و عده
ای دیگر از
بچه ها در
بروجرد
بازداشت می
شوند. ساواک
با گرفتن تعهد
که جسد حسین
را به بروجرد
منتقل نکنیم و
مراسمی رسمی
برای او نگیریم
جسد را به
خانواده ما
تحویل می دهد
که اجبارا او
را در قطعه 33 بهشت
زهرا تهران
دفن کردیم.
حکایت
شناسایی
افراد بقیه
گروه در ابهام
است. اما
احتمال دارد
که اسم واقعی
بچه ها را پدر
من و یا دیگر
خویشان گروه
بدون در نظر
گرفتن بار
امنیتی گفته
باشند. اما با
اطمینان می
توان گفت که
خانه های امن
این بچه ها در
تهران و تبریز
را خیلی از
سمپات های
خودشان هم نمی
دانستند. هوشنگ
و ناصر مدنی
حدودا 50 روز پس
از بازداشت
ناصر و بهرام،
در تبریز دستگیر
می شوند. که هوشنگ
با شکستن شیشه
پنجره و بریدن
شاهرگ گردنش
اقدام به
خودکشی می کند
که زخمی و
خونین همراه
با ناصر مدنی
به اوین منتقل
میشوند. گفته
می شود که يکی
از دوستان نزديک
حسين را در
اوين به شدت
زده بودند. و
خانه همایون
را از او می
خواستند. عاقبت
او را با ناصر
کریمی رو به
رو می کنند و
ناصر که فکر
می کرده اين
فرد از چيزی
اطلاع ندارد برای
نجات او به وی
می گوید تو که
کاری نکرده
ایی هرچه
میدانی بگو،
غافل از اینکه
يک بار موقع
جدا شدن حسین
از فرد مزبور
و قتيکه حسين
سوار تاکسی می
شده و به
راننده آدرس
می داده نامبرده
اسم خیابان
نظام آباد را
شنیده است و
آنرا مطرح می
کند و ساواک
با در دست
داشتن عکس
همایون محل را
می گردد و
گویا از طریق
یک یخ فروش
منزل همایون شناسایی
و همراه او ح. د. دانشجو
نیز دستگیر می
شود. این بچه
ها بعدها در
زندان قزل
قلعه با
خشایار سنجری
که در تظاهرات
دانشجویی
دستگیر و یک
سالی را در
زندان بود،
آشنا می شوند
و بقول معروف
خیلی اُخت می
شوند و احتمالا
بعد از آزادی
خشایار و
پیوستن اش به
چریک های
فدایی، گروه
جاوید آرمان
خلق به سردار
فدایی حمید
اشراف معرفی
میشود. سرود
آرمان خلق با
صدای حمید
اشرف به خاطر
تجلیل از این
مبارزان
ایران زمین در
"خاطره ها
ماندگار" می
ماند. بعد از
اعدام این بچه
ها و چریک های
فدایی، شهر
خفته بروجرد
به کلی تغییر
کرد و بیش
ترین زندانیان
سیاسی و اعدامی
را نسبت به
جمعیت
خود در تاریخ
مبارزاتی
ایران به ثبت
رساند.
از
زندانیان
سیاسی نمی شود
سخن گفت اما
از مادرانی
یاد نکرد که
هر روز مقابل
در زندان ها
گرد آمده و
رفته رفته مخل
آسایش "جزیره
ثبات" ساواک
ساخته می شدند.
البته بودند
مادرانی که در
شرایط سختی
قرار می
گرفتند و در
ناآگاهی خویش
به دنبال مقصر
می گشتند.
روزی
در زندان قزل
قلعه همراه با
پدر و مادرم در
انتظار
ملاقات ناصر
بودیم. بیش تر
مواقع ملاقات
نمی دادند. یادم
نیست پدرم کجا
رفته بود من
هم رفته بودم که
برای مادران
زندانیان
سیاسی که تشنه
بودند از چند
خانه نوساز که
آن اطراف
بودند آب خوردن
بگيرم و
بیاورم وقتی برگشتم
چشمان مادرم
اشکبار و
غمگین بودند
با اصرار
پرسیدم که چه
شده است او با
آه گفت که بعضی
از این مادرها
می گویند که
بچه ی تو بچه
ما را از راه
بدر کرده است
و.....
اگر
سخنان عزت
غروی (رفیق
مادر) نبود- او
بعد ها به
چريکهای
فدائی پيوست و
در جريان يک
درگيری
دلاورانه در
ارديبهشت سال 55
جان باخت- که هم
زمان به امید
ملاقات پسرش
احمد خرم
آبادی از رفقای
سياهکل در آن
جا حضور داشت؛
فضا همچنان مسموم
گفته های
مادران
دردمند ولی بی
اطلاع باقی می
ماند. صحبتهای
رفیق مادر فضا
را دگرگون کرد
و بذر همدلی،
دوستی،
پایداری و
مقاومت را بین
مادران افشاند
که هنوز هم
سبز و سربلند
جلوههای آن
را در گلزار
خاوران
مشاهده
میکنیم؛ و مادر
هوشنگ ترهگل
نیز نظیر رفیق
مادر نمادهای
این مادران مبارز
اند.
بعد
از دستگير شدن
رفقا برخورد
های انقلابی آنها
در
بازداشتگاه و
زندان نشان
داد که آنها در
هيچ شرايطی
امر مبارزه
برای آزادی
کارگران و زحمتکشان
و رهائی
خلقهای زير
ستم را فراموش
نمی کنند. و به
همين دليل هم
زندان را به
عنوان عرصه
جديدی از
مبارزه برای
آزادی و سوسياليسم
در نظر گرفته
و با مقاومت
های قهرمانانه
شان در زير
شديد ترين
شکنجه ها چهره
دژخيمان حاکم
را هر چه
بيشتر افشاء
نمودند. زندانيان
سياسی آن
سالها شهادت
می دهند که
بعد از کشته شدن
حسین کریمی،
ساواک ناصر
کريمی و
همایون کتيرائی
را با هم روبه
رو میکند و
شکنجه گر
ساواک خطاب به
ناصر می گوید
که این قاتل برادرت
است و کابل را
به دستش می
دهد و می گوید بیا
و وی را بزن... که
ناصر ضمن حمله
و پرخاش به
شکنجه گران
فریاد می زند
که این هم
برادر من است
و همایون را
صمیمانه در
آغوش گرفته و
می بوسد.
از
آنجا که
مقاومت های
اين رفقا در
زير شکنجه های
ددمنشانه
ساواک زبانزد
عام و خاص است
پس در اينجا
تنها به يکی
از نمونه های
آن اشاره می کنم
. بعد از اينکه جلادان
ساواک همایون
را به شدت
شکنجه می کنند
و تا جائی که
می توانسته
اند با کابل و
شلاق و شوک الکتریکی
وی را آزار می
دهند يکی از
سر بازجو های
ساواک به نام
حسين زاده يک
اجاق برقی به
اتاق شکنجه آورده
و برای در هم
شکستن همايون
می گويد يا بايد
همه اطلاعات
ات را بدهی و
با ما همکاری
کنی يا تو را
با اين اجاق
می سوزانيم. در
پاسخ به اين
جسارت
بيشرمانه
همايون خود بر
خاسته و روی
صندلی ای می
نشيند که اجاق
زير آن قرار
داشت. اين عکس
العمل
جسورانه
همايون باعث
می شود که به
جای وی، حسين
زاده دژخيم
ساواک درهم
شکسته و اتاق
بازجوئی را با
بد و بيراه به
خود ترک کند. پایداری
و ایستادگی
همایون در
برابر تمامی شکنجه
های وحشیانه
ساواک، او را
به يکی از
سمبل های
مقاومت
مبارزان در سراسر
زندانها
تبدیل کرد از
همین رو
زندانيان سياسی
آن سالها، هر
روز در
ورزشهای جمعی
خود، يکی از
حرکات
ابتکاری
همايون را به
نام او ثبت
کرده و به
يادش انجام می
دادند.
از
مبارزان
قدیمی زندان
شنیده ام که
زندانيان
قديمی نزد
همایون می
روند و می
گویند اگر این
بچه ها از خود
دفاع سیاسی
نکنند فقط تو
اعدام خواهی
شد و بهتر است
که بقیه گروه
حفظ شود. در
اينجا کاری به
درست بودن و
يا نادرست
بودن اين نظر
ندارم؛ اما
جدا از
فعاليتهای انقلابی
اين رفقا و
شرکت شان در
جنبش مسلحانه
و مصادره بانک-
که با واکنش
وحشيانه رژيم
شاه مواجه
ميشد - و
پايداری آنها
بر آرمان
کمونيستی و
عزم ستودنی
شان در مبارزه
آنها را وامی
داشت که جدا
از هر گونه
مصلحت طلبی
صحنه به
اصطلاح
دادگاه را نيز
به محلی برای
افشای جنايات
استبداد حاکم
تبديل نمايند.
بنابراين
رفقای فراموش
نشدنی آرمان
خلق در آخرين
عمل انقلابی
خود بيدادگاه
نظامی شاه را به
سخره گرفتند و
سرود خوانان
نمایش
دلقکهای دادگاه
نظامی را بر
هم زدند. و به قول
لرها "چول" کردند.
به اين ترتيب
پنج رفيق از
هم جدانشدنی "آرمان
خلق"به قول
هوشنگ ترهگل
به جای این که
با هم داماد
شوند، در
سحرگاه ۱۷
مهر سال ۵۰
اعدام شدند.
واقعيت
اين است که
جان باختگان
سال ۵۰زندگی
بهتر و انسانی
را برای همگان
آرزو می کردند
و سوسیالیسم
را
خوشبختی
تبار آدمی می
دانستند. و به
قول شاعر
محبوبشان
شاملوی بزرگ "مردهگان
این سال عاشقترین
زندهگان
بودند".
یاد و
خاطره ی آنان
جاودان باد.
مهر
ماه ۱۳۸۹