محمد
احمدیان
mohammadahmadijan@gmx.de
www.sherwabishtar.blogspot.com
داستان
گلادیاتور،
به گلادیاتور
دل مبند!
سال ۱۹۷۱
بود. تا آن جا
که به یاد
دارم یک
زمستان بود.
آن ها ما را در
برابر دادگاه
قرار دادند.
در برابر یک
دادگاه نظامی.
قانون اساسی
این طور حکم
می کرد. کسانی
که متهم بودند
علیه امنیت
کشور اقدام
کرده اند، می
باید در برابر
یک دادگاه
نظامی پاسخگو
باشند.
ما بیست
نفر بودیم. من
متهم ردیف دوم
بودم. گروه ما
حدود هفتاد
نفر را در بر
می گرفت. آن ها
همه به تقریب
دستگیر شده
بودند. آن
زمان چند گروه
مخالف جنگ
چریکی علیه
رژیم آغاز
کرده بودند.
سازمان اطلاعات
به دنبال آن
احساس خطر می
کرد و شدید تر
علیه گروه
هایی که علیه
محمد رضا شاه
پهلوی فعالیت
می کردند، عمل
کرد.
ژنرالی که
ریاست دادگاه
را بعهده
داشت، رو کرد
به من و
پرسید، در چه
دانشگاهی
تحصیل می کردم.
من در موقعیتی
نبودم که فکر
کنم در برابر
این پرسش چه
عکس العملی
نشان دهم. خود
انگیخته گفتم:
دانشگاه
صنعتی تهران.
آن دانشگاه آن
زمان در واقع
دانشگاه
صنعتی آریا
مهر نام داشت.
آریا مهر یک
لقب برای
پادشاه وقت
بود. من به دقت
نمی دانم چرا،
اما شاید از
روی خودسری
لقب پادشاه را
حذف کردم. آن
زمان بیش از
آن مغرور و
خودسر بودم،
تا درک کنم که
این رفتارم
کودکانه بوده
است و آن را
نزد خویش
اعتراف کنم.
هنوز بیست و
یک سال داشتم.
وقتی پسر
بچه بودم، شاه
را دوست
داشتم. ما در
اطاق پذیرایی
بر دیوار یک
عکس از او در
کنار همسرش فرح
و پسرش رضا
داشتیم. من با
رغبت به آن ها
می نگریستم.
در دبیرستان
من عضو دسته
محصلین شورشی
بودم. برای ما
قابل قبول
نبود، که به
اجبار در جشن
تولد شاه شرکت
کنیم. چنین چیزی
ما را جریحه
دار می کرد. به
دقت نمی دانم،
شاید غرورمان
یا عزت نفسمان
را. در
دانشگاه به
گرو های
مقاومت علیه
رژیم پیوستم. به
خاطرعلاقه
قبلی ام به شاه و
خانواده اش
بعد هم که به
مخالفین او
پیوستم، از او
نفرت نداشتم.
هنگام
خواندن رای
دادگاه، رییس
دادگاه به
توهین من
اشاره کرد. او
گفت متهم از
ذکر لقب پادشاه
خودداری کرده
است. در
دادگاه اول من
حبس ابد محکوم
شدم. یک هفته پس
از آن مرا به
زندانی دیگر
منتقل کردند.
هنگام ورود به
این زندان
افسر پلیس از
من پرسید، که
آیا من به
تازگی در
دادگاه بوده
ام. من متوجه منظورش
از این پرسش
نشدم. بعد مرا
به جای این که
نزد بقیه
زندانیان
سیاسی ببرند،
به یک بند
کوچکتر در
زندان بردند.
در این بند از
«قاطی کرده ها»
نگهداری می
شد. اولین
چیزی که آن جا
احساس کردم،
این بود که آن
جا بو می داد.
زندانیان
حدود بیست، سی
نفر بودند.
بند تنها از یک
کریدور طولانی
سه در بیست سی
متری تشکیل می
شد. کنار دیوار
در سرتاسر
کریدور تشک
زندانیان روی
زمین پهن شده
بود. به من
گفتند که یکی
از آن ها که
لاغر و نحیف
هم بود، حدود
هیجده سال است
که روی همان
تشک می خوابد.
روی تشکی که
در این مدت
حتی یک سانتی
متر هم به سمت
چپ یا راست
حرکت داده
نشده بود. یک
مرد دیگر که
بزرگ و قوی
هیکل بود، ر.
به دیوار می
ایستاد و
پرخاشگرانه
مطالبی به
ترکی می گفت.
ظاهرا با
کسانی حرف می
زد که آن جا
حضور نداشتند.
تازه بعد
از چند ساعت
درک کردم، چه
اتفاقی برای
من افتاده
است. این یک
انتقام
موفقیت آمیز
بود! من
براستی خویش
را تحقیر شده
احساس کردم.
یک زندانی
سیاسی بودم که
حالا در میان «قاطی
کرده ها» سر در
آورده ام! این
بهایی بود که
به خاطر
خودداری از
بیان لقب شاه
در دادگاه می
پرداختم.
من یک
هفته آن جا
بودم بدون این
که اعتراض
کنم. بعد
تصمیم گرفتم
اعتصاب غذا
کنم. در خواست
من این بود که
مرا نزد بقیه
زندانیان
ساسی ببرند.
بعد از چند
روز آن ها مرا
به بندی که
بقیه
زندانیان
سیاسی آن جا
بودند،
انتقال دادند.
سه هفته
بعد از اولین
دادگاه،
دومین دادگاه
تشکیل شد.
محکومیت ها یک
درجه افزایش
یافتند.
سه نفر از
ما، از جمله
من به اعدام
محکوم شدیم.
ما را به
زندان اوین
منتقل کردند.
در سلول های
انفرادی. در
کنار
زندانیان
دیگر، که آن ها
هم به اعدام
محکوم شده
بودند. حدود
چهل نفر این
محکومیت بالا
را گرفته
بودند. ما را
دو نفره یا
بیشتر در سلول
های انفرادی
که از یکدیگر
ایزوله بودند
پخش کرده
بودند. آن جا
در انتظار
پایان بسر می
بردیم.
یک اتمسفر
مطبوع حاکم
بود. کم و بیش
سکوت برقرار
بود. گاه می
شنیدیم که
دیگران گفتگو می
کنند یا می
خندند. یک از
آن ها هم گاه
گریه می کرد.
او کارگر بود.
روشنفکران
برایشان در
موقعیتی که او
داشت مشکل تر
می بود. آن ها
نه تنها با هست
ـ موقعیت بلکه
با می باید
باشد ـ موقعیت
هم درگیرند.
چند تایی از
آن ها هنوز هم
جراحات دوران
بازجویی را بر
بدن خود داشتند.
این را بعد ها
من شنیدم.
من با یک
دوست نزدیک هم
زندانی در یک
سلول بودم. ما
می توانستیم
از تغییرات
حدس بزنیم، چه
اتفاقاتی در
مدت دو سه
ماهی که آن جا
بودیم رخ می
دهد.زندانیان
را رفته رفته
در گروهای
کوچک صبح زود
ها
برای
تیرباران می
بردند. بتدریج
ساکت تر می شد.
ما کمتر
گفتگویی را
صدای خنده ای
را می شنیدیم.
آن ها
انسان هایی بی
پروا بودند.
آن ها با تمام وجود
می زیستند. آن
ها ایده آل
داشتند. شاید
می بایست آن
ها یک
استراتژی
سیاسی سنجیده
تر و سازنده
تری را در پیش
می گرفتند.
انسان هایی که
ایده آل دارند
برای من
جذابیت دارند.
زندگی آن ها
محدود به دایره
مغزشان نمی
باشد. فرا تر
از آن می روند.
رویا دارند.
یک روز
صبح من و
دوستم را برای
اصلاح صورت
بردند. بعد از
آن نگهبان در
سلول را گشود
و سه بازجو جلوی
سلول ظاهر
شدند. آن ها
بین خودشان
کلماتی را رد
و بدل کردند.
به ما چیزی
نگفتند. آن ها
فقط ما را
برانداز
کردند! عصر ما
فکر کردیم،
فردا باید
نوبت ما باشد.
چند سیب و یک
شیشه عسل در
سلول داشتیم.
یکی از زندانیان
محکوم به
اعدام که
ملاقات داشت
نگهبان را
راضی کرده بود
که آن ها را به
ما بدهد. ما
همه را
خوردیم. سپس
دراز کشیدیم،
بدون این که
مثل معمول با
هم گپ بزنیم.
من همه خاطراتم
را در ذهن
گذراندم. همه
خاطرات
شیرینم را.
عصر روز
بعد بازجوها
ما را نزد
خویش
فراخواندند.
آن ها روزنامه
اطلاعات را
جلوی ما روی
یک میز
گذاشتند. در
آن جا اعلام شده
بود، که نه
نفر از کسانی
که به اعدام
محکوم شده
بودند از طرف
شاه مورد عفو
قرار گرفته
اند. نام من در
میان عفو شدگان
قرار داشت.
یکی از
دوستانم، که
او نیز مشمول
عفو قرار
گرفته بود به
من گفت که یکی
از عفو شدگان
متاثر شده است
که چرا اعدام
نشده است. من
بعد از دیدن
روزنامه احساس
شادی زیادی
نکردم. بنا را
بر این گذاشتم
که زندگی
ادامه دارد.
اما از آن
زمان به نحوی
احساسی دیگر
به زندگی دارم
تا قبل. در
اعماق روحم خداحافظی
کرده بودم.
زمانی که
همراه آخرین
گروه
زندانیان
سیاسی در سال ۱۹۷۹ از زندان
آزاد می شدم،
از نظر روحی
مانند یک
جنازه بودم.
اکنون خویشتن
را آزاد احساس
می کنم، اما
رنج یک زخم
مرا همراهی می
کند. از نظر
قانونی من
محکوم به حبس
ابد با اعمال
شاقه شده
بودم. در عمل
این ضمیمه
محکومیت در
زندان ها اجرا
نمی شد. این می
باید از سابق
در قوانین
جزایی باقی
مانده باشد.
در مجموع ما
یک وضع معمول
را می
گذراندیم.
غذایی منظم
داشتیم، کتاب
برای خواندن
داشتیم، می توانستیم
ورزش کنیم،
بعضی یک زبان
خارجی می آموخنتد،
می توانستیم
در گروه هایی
کوچک با هم بحث
کنیم،
تلویزیون
داشتیم،
ملاقات
داشتیم. گاه
به گاه به
مناسبت های
اتفاقی و
گوناگون یک
موج سرکوب در
زندان وجود
داشت. در این
مواقع اتمسفر
زندان دگرگون
می شد. به
موقعیتی شبیه
موقعیت
هولوکست
تبدیل می شد.
من در
خلال اقامتم
در زندان
گرفتار یک
رابطه
دراماتیک با
یک زندانی دیگر
شدم. اگر این
برایم در خارج
از زندان پیش می
آمد، با دست
چپ هم از پسش بر
می آمدم. اما
آن جا فضایی
برای فاصله
گرفتن وجود
نداشت. بیهوده
زندان، زندان
نام ندارد. من
گزینش دیگری
نداشتم، به
غیر از این که
بر روح خویش
زخمی علاج
ناپذیر بزنم.
تنها بدین
ترتیب می
توانستم خویش
را به مثابه
شخص حفظ کنم.
طنز قضیه
در این است که
من محکومیت ضمیمه
ای خویش را
حفظ کرده ام.
من محکوم به
اعمال شاقه تا
ابد شده ام!
تحمل رنج زخم
خویش. تازه بعد
از مرگ از این
رنج رهایی
خواهم یافت.
بعد از مرگ
دوباره به
آرامش دست
خواهم یافت.
در دنیایی
دیگر. آیا
دنیایی دیگر
هم هست؟ شاید
آن جا با محمد
رضا شاه روبرو
شدم. به او
احترام خواهم
گذاشت. اما یک
لگد در کون او
خواهم زد.
سزاوار آن
هست. شاید او
نیز آن جا به آرامش
دست یافته
باشد. او نیز
در روحش زخم
داشت. شاید ما
آن جا با هم
کنار آمدیم.
آن زمان
شعار ما در
زندان برسم
بردگان این
بود که:
گلادیاتور، به
گلادیاتور دل
مبند! من این
شعار را نقض
کرده بودم.