تنها
بپاسداشت و
گرامیداشت
نسرین ستوده و
باورِ ساده
انسانیش
بروشنگری که
جز با سوزاندن
شمع وجود
خویش، برای
اندکی
روشنائی، در
این شبان بلند
ظلم،
«او
بیش از این
چاره ای نداشت!»
من
و قامت شکسته
ی انسان
شاهدیم،
با
هم می بینیم و
دیریست
خون می گریم،
و
می دانیم که:
زهر
دشنه ی کور شب
ـ
خنده
ی تلخی ست، در
اعماق فقر و
ترس و درد
که
در رقابت با
مرگ
بر
تارک ما ـ
پای
می کوبد،
نعره
ی مستانه بر
سقف زور میزند.
من
اما می خواهم:
در
این شبان بلند
وحشت،
اندک
نوری باشم،
بر
شرمگینگاه
بوگندوی این
دیو فریب،
تا
همگان از دور
و نزدیک
ببویند و
ببیند،
که
بوی گند، از
کجای این
"ولوله" شوم
آسمانی برمی
خیزد.
می
خواهم: آخرین
نغمه ی روشن
شمعی باشم ـ
با
مذاب زلال
پایان سرودش ـ
تا
خاموشی اش:
چشمه
ی پاک غرور و
فروغی شود
بر
این تاریکی
مطلق.
شراره
ی رنجی باشم
که:
آواز
مادرانه اش را
او
گم کرد،
آنچنانکه
جگرگوشگانش
را:
آزاد
و آرام هم
سیراب نمی
توانست کرد!
«پس در
این ظلمات»
شمعی
شدم!
«تا
هدیه نوری
گردد»
و
شدم!
بهنام
چنگائی ـ ۱۳ آدر ۱۳۹۱