بت هايی كه همواره
می
شكنند
ادوارد
سعيد
عليرضا
ثقفی
خراسانی
كانون
مدافعان حقوق
كارگر ـ مقاله ذيل
ششمين مقاله
درباره وظايف
روشنفكران
است كه توسط
ادوارد سعيد
ابتدا به صورت
مجموعه
سخنراني ها در
باره
روشنفكران
وسپس به صورت
مجموعه
مقالات
درسلال 1991
منتشر شد. اين
مجموعه
مقالات درسال
1375 ترجمه شد، اما
اجازه انتشار
نيافت. انتشار
اين مقاله از
آن جهت در اين
شرايط اهميت
دارد كه موضوع
آن امروزه بار
ديگر مطرح شده
است. هر چند اين
مقاله پس از حمله به
عراق و در سال 1991
نوشته شده است
و در آن زمان
براي عده اي
از روشنفكران
انتخاب ميان
صدام و امريكا
مطرح بوده است
و به همان
گونه كه
نويسنده مي
گويد عده اي از
روشنفكران
بدون توجه به
مقاصد امريكا
و تنها به اين
خاطر كه صدام
حسين فاشيست و
مرتجع است از
امريكا حمايت
مي كردند،
درحالي كه عده
اي ديگر حمله
به
امپرياليسم
را به خاطر تهاجم
به يك كشور اصولي
مي دانستند.
امروز اين
مساله خود را
در ميان
روشنفكران به صورت
حمايت از
بشاراسد يا
مخالفان وي نشان
مي دهد. عده اي تنها
مداخله هاي امريكا
را مشاهده مي
كنند و جنايات
بشار اسد را نمي
بينند وعده اي
هم به عكس،
مداخله هاي
امريكا
برايشان امر
مهمي نيست ...
چرا
روشنفكر بايد
ميان ارتجاع،
يا به قول نويسنده،
فاشيسم، و
امپرياليسم
يكي را انتخاب
كند؟ چرا
روشنفكر براي
خود اين
استقلال نظر
را نداشته
باشد كه هم ارتجاع
و هم امپرياليسم
را محكوم كند؟
جنايات حكومت
سوريه در
مباران
شهرهاي
پرجمعيت اين
كشور امري
نيست كه بتوان
از آن دفاع
كرد، هم
چنانكه مداخله
ي ديگر كشورها
در سوريه
محكوم است.
دراين ميان
اين مردم ،
كارگران و
زحمتكشان
سوريه هستند
كه بيشترين
صدمات ويراني
ها وكشتار را تحمل
ميكنند و آنها
هستند كه بايد
در باره ي سرنوشت
خود تصميم
بگيرند. شك
نيست كه اين
تصميم گيري
ابتدا با كنار
زدن حكومت
جنايتكار
سوريه امكان
پذير است و
آنگاه
استقلال مردم
در
انتخاب
سرنوشت خود
بايد مد نظر
روشنفكران
قرار گيرد.
اين مقاله
از آن جهت كه
روشنفكران
مستقل را به
انتخاب راه
صحيح بدون
وابستگي به هر
جرياني و يا
ساختن بت از
هر فرد و جريان
سياسي وقدرت
برتر، تشويق
مي كند اهميت به
سزايي دارد.
بت هايي كه
همواره مي
شكنند
دوستي
ايراني داشتم
كه روشن فكري
قابل احترام و
سخنگويي
برجسته بود.
براي اولين
بار در سال 1978 با
او آشنا شدم.
وي نويسنده و
معلمي
ارزشمند بود
كه نقش مهمي
در پخش
اطلاعات مربوط
به حكومت ضد
مردمي شاه در
ايران داشت.
اما به زودي
در موقعيت
جديدي كه در
ايران بوجود
آمد، جزو گروه
قدرتمندان شد.
او با احترام
از امام خميني
ياد مي كرد .
طولي نكشيد كه
به مردان نسبتا
جوان اطراف
امام پيوست.
مرداني شبيه
ابوالحسن بني
صدر و صادق
قطب زاده كه گرچه
مسلمان
بودند، اما
مسلماناني
ستيزه جو نبودند.
چند هفته
بعد از انقلاب
اسلامي، نظام
جديد قدرتش را
در سراسر كشور
تحكيم كرد.
دوست سابق من به
عنوان سفير در
يك پايتخت مهم
به غرب برگشت. (او
براي تحكيم
حكومت جديد
ايران آمده
بود) به خاطر
آوردم كه يك
يا دو بار به
همراه او، در
هياتي شركت
داشتم كه به
خاورميانه مي
رفت. او را در
جريان گروگان
گيري اعضاي سفارت
امريكا در
تهران ديدم.
او مرتبا
اظهار دلتنگي
مي كرد و از
كساني عصباني
بود كه اشغال
سفارت را
سازمان داده و
50 نفر را به
گروگان گرفته
بودند. من شك
نداشتم كه او
خود را در
مسير جديدي
قرار داده بود
و وفادارانه و
صميمانه از
حكومتش دفاع و
به آن خدمت مي
كرد. من او را
به عنوان يك
مسلمان
غيرفناتيك مي
شناختم. او در
دفاع مشروط و
انتقاد از
حكومت ماهرانه
عمل مي كرد.
هر چند او
از وجود بعضي
گروه هاي فشار
در حكومت
ناراحت بود،
اما هيچ كس شك
نداشت كه او
صميمانه به
ضرورت وجود امام
در قدرت
اعتقاد داشت و
اميدوار بود
كه مشكلات حل
شود. او آنقدر
صادق و وفادار
بود كه يك بار
وقتي به بيروت
آمده بود، به
من گفت: از دست
دادن با رهبر
سازمان آزادي
بخش فلسطين
خوداري كرده
زيرا او از
امام انتقاد
كرده بود.
به نظر مي
آيد چند ماه
قبل از آزادي
گروگان ها، او
پست سفارت را
ترك كرد و به
ايران برگشت.
اين بار او
دستيار بني
صدر شده بود.
(اوايل سال 1981) تضاد
ميان امام و
بني صدر كه به
خوبي طراحي
شده بود، به
شكست بني صدر
منجر شد و كمي
بعد با بركناري
بني صدر توسط
امام، وي به
تبعيد رفت و
دوست من نيز
به سرنوشتي مشابه
او دچار شد. پس
از خروج از
ايران او مدتي
با مشكل روبرو
بود. پس از
حدود يك سال
او تبديل به
يك منتقد پر
سرو صداي
حكومت ايران
شد. او به كسي و
حكومتي حمله
مي كرد كه در
نيويورك و
لندن از آن
دفاع و به آن
خدمت كرده
بود. در عين
حال او
انتقاداتش از
رژيم شاه و حمايت
امريكا از آن
را از ياد
نبرده بود.
اما چند
ماه پس از جنگ
خليج فارس در
1991، وقتي شنيدم
او در باره ي
جنگ صحبت مي
كند واين بار
در برابر عراق
از امريكا
حمايت مي كند،
بسيار غمگين
شدم. او
همانند
بسياري از
روشنفكران چپ
اروپايي مي
گفت: در تضاد
ميان
امپرياليسم و
فاشيسم، بايد
از
امپرياليسم
حمايت كرد. تعجب
من از آن بود
كه به نظر من
هيچ يك از
نظريه پردازان
اين مساله،
توجه لازم را
به انتخاب صحيح
نكردند، زيرا
كاملا
پسنديده و
امكان پذير است
كه روشنفكر و
بنيان هاي
سياسي وي،
فاشيسم و
امپرياليسم،
هر دو را
مردود بداند.
به هر
ترتيب اين
داستان مختصر
يكي از
معماهايي را
مشخص مي كند
كه روشنفكران
معاصر با آن
دست به گريبان
هستند.
روشنفكر
امروزي نمي
تواند تنها در
حوزه ي تئوري
يا آكادميك
محدود بماند،
بلكه مستقيما
در حوزه ي
مسايل
اجتماعي
درگير است.
اما يك
روشنفكر
چگونه در
مسايل اجتماعي
درگير مي شود؟
آيا يك
روشنفكر مي
تواند عضو يك
حزب بشود، به تفكري
خدمت كند كه
خود را به
صورت حركت
سياسي مشخص،
اشخاص و
موقعيت ها
نشان مي دهد و
در عين حال
اعتقادات
صحيح خود را
حفظ كند يا
راه صحيح و
معتبري وجود
دارد كه
روشنفكر
بتواند در
فعاليت ها
وارد شود،
بدون آنكه رنج
و درد خيانت و
پس گرفتن حرف
خود را تحمل
كند؟ اعتقاد
يك روشنفكر به
يك مساله تا
چه حد مي
تواند
صادقانه
باشد؟ آيا شخص
مي تواند
استقلال فكري
خود را حفظ
كند بدون آن
كه درد و رنج
تغيير موضع و
ندامت را تحمل
كند؟
داستان
بازگشت دوست
ايراني من به
تئوكراسي اسلامي
و خروج از آن،
به طور كامل
با تغييرات شبه
مذهبي اي
منطبق نيست كه
به صورت غم
انگيزي در
اعتقادات و
ايده ها بوجود
مي آيد. آن
زمان كه او
حامي انقلاب
اسلامي بود يا از آن
انتقاد مي
كرد، همانند
يك سرباز- روشنفكر
در جايگاه
خودش قرار
داشت. من هرگز
در صداقت او
شك نداشتم. او
در نقش اول
همانقدر صادق
بود كه در نقش
دوم و در هر
زمان همانند
مبارزي موثر،
باحرارت و
باصراحت بود.
البته من
همواره در
جريان فعاليت
هاي دوستم يك
ناظر خارجي
نبودم. بلكه
در طي دهه
هفتاد، ما با
هم، به عنوان
فعالان جنبش
فلسطين، نهضت
همگاني را در
برابر نقش
مداخله
گرايانه و
بااهميت ايالات
متحده به راه
انداختيم كه
به نظر ما شاه
را تقويت مي
كرد و حامي و
نگهدار
اسرائيل نامشروع
بود.هم مردم
ما و هم مردم
ايران،
قربانيان
سياست هاي بي
رحمانه
بودند، تحت
فشار قرار
داشتند و
هويتشان از هم
پاشيده و به
فقر و بدبختي
كشيده شده
بودند. ما هر
دو تبعيدي بوديم.
بايد اعتراف
كنم كه با
رفتن او، من
تنها شدم.
هنگامي كه
گروه دوست من
پيروز شد، من
بسيار شاد
شدم. اين
شادماني تنها
به خاطر
بازگشت دوستم
به وطنش نبود،
بلكه از هنگام
شكست اعراب در
سال 1967، موفقيت
انقلاب ايران
اولين حركتي
بود كه سلطه ي
غرب در
خاورميانه را
به زير مي
كشيد. اين
انقلاب كه با
اتحاد
غيرمنتظره
مردم و
روحانيون
صورت گرفت و
حتا
انديشمندان
ماركسيست
خاورميانه را
گيج كرده،
مورد استقبال
هردوي ما بود.
شايد به
خاطر خودسري
روشنفكر
سكولار و يا
هر دليل ديگر،
حتا قبل از
آنكه سركوب
مخالفان در
حكومت جديد
ايران شروع
شود، من هيچ
گاه با شخص
رهبر ايران
ارتباطي
نداشتم. من به
طور عادي هيچ
گاه وابسته يا
عضو يك حزب
نبودم و هيچ
گاه داوطلب
خدمتي نشده ام.
من درحاشيه
بودن را
مفيدتر يافته و
خارج از
گردونه ي قدرت
بوده ام. شايد
به اين خاطر
كه استعداد
قرار گرفتن در
اين گردونه ي
فريبنده را
نداشتم واين
تقواي گوشه
گيري را عاقلانه
مي يابم. من
هيچ گاه به
طور كامل به
زنان و مرداني
اعتقاد
نداشته ام كه
نيروها را
هدايت مي
كنند، احزاب و
كشورها را
هدايت مي كنند
و رهبريت
بلامنازع خود
را اعمال مي
كنند، زيرا
آنها را به
طور كلي
"مردان" و
"زنان" مي
دانم. قهرمان
پرستي و حتا
فكر قهرمان
پروري هنگامي
كه شامل
بسياري از
رهبران سياسي
مي شود، به
خودي خود مرا
دلسرد مي كند.
در حالي كه پيوستن
به يك طرف، آنگاه
جدا شدن و سپس
پيوستن
دوباره دوستم
را شاهد بودم
كه با تشريفات
بسياري از
پيوستن و
وازدن (گرفتن
و پس دادن
پاسپورت
امريكايي اش)
همراه بود،
عميقا از اين
خوشحال بودم
كه يك فلسطيني
تبعه ي امريكا
هستم. احتمالا
تنها سرنوشت
من همين بود،
بدون آنكه
آلترناتيو
جالب تري براي
زندگي من در
بقيه ي عمرم
وجود داشته
باشد.
براي مدت 14
سال من به
عنوان عضو
مستقل
پارلمان فلسطين
در تبعيد
(شوراي
فلسطين) خدمت
كردم. اكثر
اعضاي اين
شورا را در
جلسات هفتگي
ملاقات مي
كردم. من به
رغم مخالفتي
كه داشتم، به
عنوان همبستگي
مشترك، در آن
جلسات شركت مي
كردم. چون
احساس مي كردم
يك فلسطيني كه
در غرب دست به
افشاگري
بزند، اهميت
سمبوليك دارد
و همانند كسي
است كه در
مبارزه و
مقاومت، در
برابر سياست
هاي اسرائيل
شركت دارد و
فلسطينيان را
براي كسب
خودمختاري
ياري مي كند.
خود را وابسته
به شورا مي
دانستم.
پيشنهاد هر
گونه شغلي را
رد مي كردم.
هيچ گاه به
حزب و دسته اي
نپيوستم.
هنگامي كه در
سومين سال
انتقاضه از
سياست هاي
رسمي
فلسطينيان در
ايالات متحده
گيج
شده بودم،
نظرات خود را
وسيعا در مجامع
عربي بيان
كردم. هيچ گاه
مبارزه را ترك
نكردم و در
كنار امريكا و
اسرائيل قرار
نگرفتم. از همكاري
با قدرت هايي
امتناع كردم
كه هنوز حاكمان
اصلي مردم مان
بودند. هيچ
گاه به سياست
ها و دعوت هاي
حكومت هاي
عربي پاسخ
مثبت ندادم.
كاملا
آماده بودم كه
اين موضع
معترضانه
مشكلاتي براي
من بوجود آورد
و بطور كلي
مرا منزوي كند.
زيرا ما
سرزميني
نداريم كه
حاكميت آن در
دست خودمان
باشد. تنها
پيروزي هاي
محدود و مكان
هاي محدودي
براي برگزاري
مراسم خودمان داريم.
شايد آنها بي
ميلي مرا براي
پيوستن به احزاب
و گروه ها،
همانند
ديگران، به
حفظ اعتقادات
و وضعيت خودم
تعبير كنند.
به هر ترتيب
من قادر نيستم
وابستگي به
احزاب و گروه
ها را بپذيرم.
من ترجيح مي
دهم استقلال
فكري و شخصي
خود را حفظ
كنم. بينش
هايي كه با
احساسات پرحرارت
معتقدان
راستين و جديد
ابراز مي شود،
براي من مبهم
است. به
اين نتيجه
رسيدم كه موضع
انتقادي من،
كه مسايل را با يكديگر
مخلوط نمي
كنم، پس از
اعلام بيانيه
سازمان آزادي
بخش فلسطين و
اسرائيل در
اگوست 1993 مثبت
بوده است.
به نظرم مي
رسيد كه
خوشحالي
فزاينده ي
رسانه ها كه هيچ
چيز جالب در
باره ي
اظهارات رسمي
نمي گفتند،
القا كننده
اين اتهام
وحشتناك بود
كه رهبري
سازمان آزادي
بخش فلسطين
تسليم اسرائيل
شده است. بيان
چنين مساله در
آن موقع فرد
را در اقليت
قرار مي داد.
اما احساس من
اين بود كه
بايد به دلايل
اخلاقي و وظيفه
ي روشنفكري
اين مساله
گفته شود.
تجربه ي دوست
ايراني كه
قبلا من آن را
برشمردم،
مقايسه ي
مستقيمي با
ساير حوادث
است. پذيرش ها
و پس گرفتن
هايي كه در
پيش روي
روشنفكر قرن
بيستم، چه در
غرب و چه در
خاور ميانه
(كه من بهتر
آنها را مي
شناسم) قرار
دارد و مايلم
كه در اينجا
بيشتر به آن
بپردازم.
نمي خواهم
دو پهلو حرف
بزنم . من
مخالف تغيير عقيده
و
اعتقاد به بت
سياسي از هر
نوعش هستم. به
نظر من هر دوي
اين مسايل
براي روشنفكر نامناسب
است. البته
اين مساله به
مفهوم كنار آب
ايستادن و تن
به آب نزدن
نيست.
آنچه من در
اين سخنراني
ها به آن
پرداخته ام، تاكيدي
بر اهميت حركت
متهورانه ي
روشنفكر، خطر
كردن، افشا
كردن و
وفاداري به
اصول، پذيرش خطر
در مباحث و
درگير شدن
درمسايل
جهاني است. براي
مثال اختلافي
را كه ميان
روشنفكر
آماتور و حرفه
اي ترسيم
كردم، بر
مبناي همين
قرار دارد. به
طوري كه روشنفكر
حرفه اي
اظهارات خود
را بر مبناي
حرفه اش بيان
مي كند و مدعي
بي طرفي است.
درحالي كه روشنفكر
آماتور، نه
توجهي به
پاداش دارد و
نه در انديشه
انجام فوري
كار حرفه اي است،
بلكه با تعهد
به ايده و
اعتقاد خود و
ارزش هاي
موجود در فضاي
عام مبادرت به
حركت مي كند.
روشنفكر اغلب
اوقات به طور
طبيعي به
مسايل سياست
جهاني كشانده
مي شود. علت آن
است كه جهان
بدون شباهت به
آزمايشگاه يا
كتابخانه ،
تحت تاثير قدرت
ها و منافع
وسيعا حاكم است
كه ملت و يا
جامعه را به
حركت در مي
آورد. همانگونه
كه ماركس به
درستي مي
گويد:"
روشنفكر از مسايل
نسبتا
انتزاعي
تحليلي به
تغيير و تحولات
مهم اجتماعي
كشانده مي شود."
هر
روشنفكري كه
حرفه اش تنظيم
نقطه نظرها،
ايده ها و
ايدئولوژي هاي خاص
است، به طور
منطقي آرزو
دارد كه اين
نظرات و ايده
ها در جامعه
به كار گرفته
شود. روشنفكري
كه تنها براي
خودش مي نويسد
يا صرفا به
خاطر
يادگيري يا علم محض
تحقيق مي كند،
هيچ گونه
اعتقادي
ندارد ونمي
تواند داشته
باشد. همان
گونه كه جان
جنت، نويسنده
ي بزرگ قرن
بيستم، يك بار
گفت: درست از
لحظه اي كه
شما مقاله تان
را چاپ مي
كنيد، وارد
زندگي سياسي
مي شويد. در
اين صورت اگر
نمي خواهيد
سياسي شويد،
نبايد مقاله
بنويسيد يا سخنراني
كنيد.
اساس
مساله ي تغيير
عقيده، درخود
تغيير عقيده و
يا صف بندي
ساده نيست.
بلكه مساله
خدمت كردن به
يك طرف و نفرت
داشتن از طرف
ديگر است.
نمونه ي
ناخوشايند و
ناراحت كننده
اين نوع
تغييرموضع در
دوره ي جنگ
سرد، به طور
عام درغرب و
به طور خاص در
امريكا اتفاق افتاد
كه بي سابقه
بود. اين
موضوع در
هنگامي بود كه
دسته هاي
روشنفكران به
صحنه ي نبردي
پيوستند كه
افكار و قلب
هاي مردم
سراسر جهان به
آن وابسته
بود. كتاب
بسيار مشهورِ
ريچارد
كروزمن در سال
1949 بر روي فضاي
ماني گرايانه
(1) روشنفكر
دوران جنگ سرد
متمركز شده
بود. عنوان
كتاب "خدايي
كه شكست خورد"
بود. صراحت و
روشني مذهبي
آن بيانگر
مطالب واقعي
اي از محتواي كتاب
است. شايسته
است در اينجا
مختصري به آن
اشاره كنيم.
كتاب "خدايي
كه شكست خورد"
گواهي ساده
لوحي
روشفنكران
برجسته اي همانند
ايگناسيو
سيلونه ،
آندره ژيد،
آرتور كوستلر،
استفان
اسپندر و
ديگران است.
به هر كدام از
آنها اجازه مي
داد كه
تجربيات خود
را از مسير
مسكو بازبيني
كرده و نتيجه
قطعي آن رسيدن
به عقايد
غيركمونيستي
بود. كروزمن
مقدمه ي كتاب
خود را با اين
عبارت
عهدعتيق
خاتمه مي
دهد:"شيطان
ابتدا در بهشت
زندگي مي كرد
و آنها او را
نديده بودند.
وقتي او را
ديدند، نتوانستند
او را از يك
فرشته تميز
دهند"(2) البته
اين تنها يك
مساله سياسي
نيست، بلكه جنبه
ي اخلاقي نيز
دارد. عرصه ي
نبرد انديشه به
عرصه ي نبرد
روح تبديل مي
شود و مفهوم
آن براي
روشنفكر
بسيار غم
انگيز است.
اين مسايل
درمورد اتحاد
جماهير شوروي
و پيروانش
بود. آنجا كه
تصفيه هاي
عمومي سيستم
ندامتگاه هاي
عظيم وحشت كار
اجباري در آن
طرف پرده ي
آهنين
نمايانگر آن
بود.
درغرب
بسياري از
رفقاي پيشين،
غالبا طلب عفو
از جامعه
داشتند. وقتي
اين مساله به
صورت كتاب"خدايي
كه شكست خورد"
در آمد بسيار
زشت بود و رفتار
بدي كه نمونه
ي برجسته ي آن
در ايالات متحده
وجود داشت،
توده ها را
اغوا مي كرد.
براي افرادي
مانند من كه
از خاورميانه
به امريكا
آمده و به
عنوان محصل
دهه 50 در دوره ي
مك كارتي
مشغول تحصيل
بوديم، تفكر
خاص وحشت
انگيزي را
بوجود مي آورد
كه تا به
امروز به
عنوان تهديدي
دروني و
بيروني در وجودمان
مانده است.
اين يك بحران
خاص و خود گول
زدن بود كه
پيروزي ماني
گرايي غيرعقلايي
را بر تفكر
عقل گرايانه و
تحليل نقادانه
از خود به
همراه داشت.
مسايل نه
بر مبناي دست
آوردهاي
روشنفكر، كه بر
مبناي بد بودن
كمونيسم،
توبه، ندامت،
متهم كردن
همكاران و
دوستان،
همكاري مجدد
با دشمنان
سابق قرار
داشت. بحث ها
بر روي مخالفت
با كمونيسم
متمركز شده بود.
بحث ها بر روي
مكتب
پراگماتيسم
پايان ايدئولوژي
تا جانشيني
زودگذر
مكتب"پايان
تاريخ" همه در
اين باره بود،
بدون آنكه
دفاع منفعلانه
اي از آزادي
وجود داشته
باشد.
سازماندهي ضدكمونيسم
در امريكا به
طور ظالمانه
اي با پوشش
سيا وساير
گروه هاي
بدنامي مانند:
گنگره آزادي
فرهنگي"
رهبري مي شد.
(اين بحث ها نه
تنها در سطح
جهاني،"
خدايي كه شكست
خورد" را
تبليغ مي كرد،
بلكه مجلاتي
همانند(el
counter) را
تغذيه مي
كردند. در
همان حال
اتحاديه هاي كارگري،
سازمان هاي
دانشجويي،
كليساها و دانشگاه
ها را تصفيه
مي كردند.
بسياري از
كارهاي انجام
شده تحت نام
ضد كمونيسم،
به وسيله ي
حاميان آن به
صورت يك جنبش
منظم درآمد.
جنبه هاي
ناپسند آن
عبارت بودند
از: نخست
انحراف وسيع
بحث هاي
روشنفكري،
پيش بردن مسايل
فرهنگي با
سيستمي از
پروتستانيسم
و امر ونهي
هاي
غيرمعقولانه
كه به وسيله
پيش قراولان
اصلاحات
سياسي امروزه
انجام مي
گرفت؛ دوم
اَشكال مشخص
خودسانسوري
كه تا به
امروز ادامه
دارد. هر دوي
اين مسايل
همراه با شيوه
هاي ناپسند
جمع كردن
پاداش ها و
امتيازهاي يك
تيم ، كه فقط
در دست همان
فردي قرار
دارد كه تغيير
موضع مي دهد و
از حامي جديد
پاداش دريافت
مي كند.
عجالتا مي
خواهم بر اين
مساله تاكيد
كنم كه احساس
ناخوشايند
تغييرعقيده و
موضع كه براي
فرد پيش مي
آيد، پذيرش يك
عقيده و سپس
برگشت از آن،
نوعي
خودپرستي و
تظاهر را در
فرد روشنفكر بوجود
مي آورد كه
ارتباط خود را
با مردم و
جنبشي كه در
خدمت آن بوده
از دست داده
است. چندين
بار گفته ام
كه كمال مطلوب
روشنفكر بيان
آزادانه و
روشنگرانه
است. اما اين
يك مساله انتزاعي
و دست نيافتني
نيست. اظهارات
روشنفكر (اعم
از هر گونه
بيان و ايده
اي كه به
مخاطبين ارائه
شود) همواره
بايد بخش
ارگانيك و
پيوسته اي از
تجربيات جاري
جامعه باشد،
بايد زبان
گوياي فقر،
ستم و
اقشار تحت
فشار جامعه
باشد و اين
مسايل همواره
وجود دارد و
ارتباطي به
عقايد خاص،
اعتقادات
مذهبي و شيوه
هاي حرفه اي
ندارد.
چنين موضع
گيري هايي،
ارتباط ميان
روشنفكر و جنبش
يا
حركتي را
محكم مي كند
كه روشنفكر
بخشي از آن
است . مهم ترين
خطر براي
روشنفكر آن
است كه تفكر
خودش، ايده
هاي خاص خودش،
درستكاري
خودش را مهم
تر از همه
بداند. خواندن
موضوع "خدايي
كه شكست خورد"
براي من آزاردهنده
است. حرف من
اين است كه
چرا شما به عنوان
يك روشنفكر
بايد به بتي
از هر نوع
اعتقاد داشته
باشيد؟ چه كسي
به شما اين حق
را مي دهد كه
فكر كنيد
اعتقاد قبلي
شما و همچنين
تغيير عقيده ي
بعدي شما اين
قدر مهم است؟
اين مساله
هنگامي بوجود
مي آيد كه
مجموع سيستم
دگم يك طرف،
كاملا خوب
پنداشته شود و
طرف ديگر
كاملا بد و
اين خوبي و
بدي مطلق در
يك پروسه
جايگزين
يكديگر شده
اند و روشنفكر
سكولار احساس
ناخوشايند و
نامناسبي در
تغيير از يك
جهت به جهت
ديگر دارد.
سياست تبديل
به احساسات
مذهبي مي شود
(همانطوركه در
يوگوسلاوي
پيشين شاهد آن
بوديم) و
همراه با اين
تغيير مسايل
اخلاقي
پايمال شده ،
قتل عام قومي و
مناقشه اي بي
پايان بوجود
مي آيد كه
تصورش وحشتناك
است.
مضحك
آنجاست كه در
عقايد قبلي و
اعتقادات جديد
به طور يكسان
متعصب، دگم، و
پرحرارت
هستند. متاسفانه
در سال هاي
اخير چرخش از
منتهي اليه چپ
به منتهي اليه
راست به صورت
خسته كننده
وملال آوري
به عنوان
استقلال و
روشنگري
وانمود مي
شود. در حالي
كه اين مساله
به خصوص در
امريكا تنها
بازتاب تسلط
ريگانيسم و
تاچريسم است.
بخش امريكايي
اين "خود ارتقايي"
در امريكا
خودش را
"افكار
ثانويه " مي ناميد.
به اين مفهوم
كه افكار
اوليه آن در
دهه پرشتاب 1960
افراطي و غلط
بوده است. در
چند ماه
پراهميت 1980
"افكار
ثانويه" در
آرزوي
تبديل شدن به
يك جنبش بود
درحالي كه به وسيله
ي حاميان
سخاوتمند
جناح راست
همانند برادلي
و موسسات الين
حمايت مي شد.
سرپرستي مخصوص
اين حركات با
ديويد
هورويتس و
پيتر كولير بود
كه دسته دسته
كتاب هايي
شبيه به هم
نوشته و در
بسياري از
آنها از
راديكال هاي
قديمي الهام
گرفته شده بود
كه تازه چشم
به جهان گشوده
بودند. خلاصه
آنان كه شديدا
طرفدار
امريكا و ضدكمونيست
بودند.(3)
اگر
راديكال هاي
دهه 60 با مسايل
ضد جنگ ويتنام
و مواضع ضد
امريكايي
شان(كه همواره
امريكا را با K غليظ تلفظ مي
كردند) در بحث
هايشان
پافشاري كرده
و پابرجا
بودند.
طرفدار"افكار
ثانويه"
همانند آنها
پرسرو صدا و
آتشين بودند.
تنها مساله آن
بود كه ديگر
امروزه جهان
كمونيستي
وجود نداشت و امپراطوري
شيطان از بين
رفته بود و به
نظر مي رسيد
ديگر تطهير
خود و ندامت
زاهدانه در باره
ي گذشته،
محدوديتي
ايجاد نمي
كرد. هر چند در
انتها عبور از
يك بت به بت
جديد همچنان
پابرجا بود و
تنها كمي با
آنچه سرزنش
قبلي دشمنان
امريكا و
دشمني كور با
كمونيسم
بيرحم و جنايتكار
بود، تفاوت
داشت.
در جهان
عرب، شجاعت
ناسيوناليستي
پان عربيسم
دوره ي ناصر
كه در دهه 1970
فروكش كرده
بود، گرچه پوچ
و بعضا مخرب بود،
جاي خود را به
عقايد محلي و
منطقه اي داد و
اين عقايد
محلي و منطقه
اي به وسيله ي
حكومت هاي
اقليت حاكم و
غيرمردمي
سازمان يافت.
اكنون تمام
آنها به وسيله
ي يك جنبش
اسلامي
سراسري تهديد
مي شدند. هر
چند يك اپوزيسيون
فرهنگي
سكولاريستي
در جهان عرب
باقي مانده
است كه بيشتر
آنها از
نويسندگان،
هنرمندان،
مفسران و
روشنفكران
تشكيل مي
شوند. آنها اقليتي
را تشكيل مي
دهند كه
بسياري از
آنها مجبور به
سكوت شده يا در
تبعيد به سر
مي برند.
شوم ترين
پديده ، قدرت
و ثروت حكومت
هاي ثروتمند
نفتي است.
بسياري از
رسانه هاي
جنجالي غربي
توجه خود را
به رژيم هاي
بعثي عراق و
سوريه معطوف
كرده اند تا
بتوانند با
فشار موذيانه
اي آنها را با
حكومت هاي
ثروتمند
همراه كنند و
با حمايت هاي
سخاوتمندانه
هنرمندان،
نويسندگان و
آكادميسين
هاي آن حكومت
ها را آرام
كنند. اين
فشارها به
خصوص در جريان
جنگ خليج فارس
آشكار شد.(*) قبل
ازآن
روشنفكران از
مليت عربي
حمايت و دفاع
مي كردند.
روشنفكراني
كه خود را به
پيشبرد مساله
ناصريسم و ضد
امپرياليسم
متعهد دانسته
و به دنبال
كنفرانس
باندوگ و جنبش
هاي پراكنده
هويت
مستقلانه ي آنها
برانگيخته
شده بود.
بلافاصله پس
از اشغال كويت
توسط عراق صف
بندي غم
انگيزي
درميان آنها
بوجود آمد. مي
توان گفت تمام
بخش صنعت
ِانتشارات
مصر و بسياري
روزنامه
نگاران چرخش
180درجه اي
كردند.
ناسيوناليست
هاي پيشين عرب
ناگهان آواز
ستايش از
عربستان
سعودي و كويت
را سر دادند.
دشمنان منفور
گذشته دوستان
و ولي نعمتان
جديد شدند.
احتمالا
پاداش هاي
زيادي براي
اين چرخش هاي 180درجه
اي ارائه شد.
اما طرفداران
نظريه ي" افكار
ثانويه" عرب،
ناگهان
احساسات
آتشين خود را در
طرفداري از
اسلام كشف
كردند و همراه
با آن پاكدامني
شيوخ حاكم بر
خليج فارس را
مشاهده كردند.
تنها يكي دوسال
قبل تعدادي از
آنها (همراه
با رژيم هاي
حاكم بر خليج
فارس كه از
صدام حمايت مي
كردند) رجز مي
خواندند و از
صدام به خاطر
جنگ با دشمن
قديمي اعراب،
يعني فارس ها،
حمايت مي
كردند. لحن آن
روزها
غيرانتقادي،
اغراق آميز،
احساساتي و
برآمده از
احساسات شبه
مذهبي و قهرمان
پرستي بود.
هنگامي كه
عربستان
سعودي از جرج
بوش و ارتش
امريكا دعوت
كرد، اين
صداها تغيير
كرد. حالا
آنها به طور
رسمي و تكراري
ناسيوناليسم
عرب را رد مي
كردند. (چيزي
كه آنها را به
تقليد
كوركورانه مي
كشاند) اين
مساله از طرف
حكام عرب بدون
چون و چرا
حمايت مي شد.
براي
روشنفكران
عرب، با وجود
اهميت ايالات
متحده به
عنوان نيروي
خارجي برتر در
خاورميانه،
در حال حاضر
شرايط بسيار
پيچيده شده
است. همان
موضعي كه به
طور اتوماتيك
بدون تفكر
عميق ضدامريكايي
بود (دگماتيك،
كليشه اي ،
مبتذل و
دستوري) تبديل
به طرفداري از
امريكا شد. در بسياري
از روزنامه ها
و مجلات سراسر
جهان عرب، به
خصوص آنان كه
از كمك هاي
سهل الوصول
شيوخ خليج
استفاده مي
كردند،
انتقاد از
امريكا به صورت
غم انگيزي
كاهش يافت و
بعضا محو شد و
همراه با آن
انتقاد از اين
يا آن رژيم فاسد
كنار گذاشته
شد.
تعداد كمي
از روشنفكران
عرب به ناگاه
در اروپا و
ايالات
متحده، نقش
جديدي براي
خود يافتند.
آنها قبلا
مبارزان
ماركسيست و
اغلب تروتسكيت
بودند و از
جنبش
فلسطينيان
حمايت مي
كردند. بعضي
از آنان پس از
انقلاب ايران
طرفدار اسلام
شده بودند،
درحالي كه بت
ها از ميان
رفته و يا از
صحنه خارج مي
شدند، برخي از
اين
روشنفكران به
دنبال بت هاي
جديدي بودند
تا به آن خدمت
كنند. به خصوص
يكي از آنها
شخصي بود كه
زماني
تروتسكيستي
معتقد بود. بعدا
همانند
بسياري ديگر،
تفكرچپ را
كنار گذارد و
رو به سوي
خليج فارس
آورد و در
آنجا زندگي
خوبي براي خود
به دست آورد.
درست قبل از
بحران خليج
فارس به عنوان
ناقد پرحرارت
يكي از رژيم
هاي خاص عرب
ظاهر شد. اما
هيچ گاه با
نام اصلي خودش
چيزي ننوشت،
بلكه نام هاي
مستعار
متعددي به كار
مي برد كه هويت
و همچنين
منافعش را
مخفي نگاه مي
داشت و بدون
استثنا و به
صورت هيستريك
فرهنگ عرب را
به طور كلي
مورد حمله
قرار مي داد.
او اين كار را
به خاطر جلب
توجه
خوانندگان
غربي انجام مي
داد.
امروز هر
كس مي داند كه
بيان مطالب
انتقادي در
باره ي سياست
ايالات متحده
يا اسرائيل در
جريان قوي
رسانه هاي
غربي بي نهايت
مشكل است. بر
عكس بيان
مطالبي در
باره دشمني با
مردم و فرهنگ
عرب و اسلام
به عنوان مذهب
به صورت مضحكي
ساده است. در
نتيجه يك جنگ
فرهنگي ميان مدافعان
غرب و آناني
وجود دارد كه
از عرب و اسلام
دفاع مي كنند.
در چنين محيط
متشنجي مشكل
ترين چيز آن
است كه
روشنفكر نقاد
باشد و از
انطباق خود با
منطق موجود
امتناع ورزد و
به جاي
پرداختن به
مسايل ديگر،
توجهش را به
رژيم هاي
غيرمردمي
متمركز كند كه
به وسيله ايالات
متحده حمايت
مي شوند،
مسايلي كه
براي نويسنده
اي كه در
امريكاست،
بايد جاي بحث
انتقادي را
بگيرد.
از طرف
ديگر، اگر شما
بخواهيد
طرفداراني
داشته باشيد،
بايد به عنوان
يك روشنفكر
عرب، با حرارت
و برده وار از
سياست هاي
امريكا حمايت
كنيد و به
منتقدان
امريكا حمله كنيد.
اگر آن
منتقدان عرب
باشند بايد
شواهدي اختراع
كنيد كه حماقت
آنان را نشان
دهد. اگر آن منتقدان
امريكايي
باشند بايد
داستاني بسازيد
كه دورويي
آنان را ثابت
كند. شما بايد داستان
هايي را سرهم
كنيد كه مربوط
به اعراب و
مسلمين باشد.
بايد سنت هاي
رايج آنان را
بدنام كنيد.
تاريخ آنها را
وارونه جلوه
دهيد، ضعف هاي
آنان را بزرگ
كنيد كه البته
چنين چيزهايي فراوان
است. علاوه بر
همه ي اينها،
شما بايد به
دشمنان رسمي
نظير صدام
حسين، بعثي گرايي،ناسيوناليسم
عرب،جنبش
فلسطينيان و
نظرات اعراب
در باره اسرائيل
حمله كنيد. در
اين صورت مي
توانيد
انتظار داشته
باشيد كه مورد
قبول واقع
شويد. به شما
لقب شجاع مي
دهند، راستگو
و پرحرارت مي
گويند و ساير
تعريف ها و
تمجيدها از
شما مي شود.
البته بت جديد
غرب است. شما
بايد بگوييد:
اعراب بايد
سعي كنند كه
بيشتر شبيه
غرب باشند.
بايد غرب را
به عنوان نقطه
اتكا و حامي
خود بدانند.
راه همان است
كه غرب رفته
است. راه جنگ
خليج فارس
نتايج مخربي
در بر دارد. ما
عرب ها و
مسلمانان
افراد بيماري
هستيم. مشكلات
ما مربوط به
خودمان است و
در مجموع خود
ما آنها را
بوجود آورده
ايم.(4)
مسايل
چندي در اطراف
اين نوع
شاهكارها
وجود دارد. در
مرحله اول در
اين نوع مسايل
هيچ گونه جامع
نگري وجود
ندارد.زيرا
شما چشم بسته
به يك بت خدمت
مي كنيد. هيچ
بدي اي در طرف
مقابل نمي
بينيد. به
همان ميزان كه
تروتسكيست
هستيد، به
مطلق گرايي
روي مي آوريد.
وقتي هم كه آن
رارد مي كنيد،
كاملا مطلق
گرا هستيد. شما
هيچ توجهي به
سياست هاي
ارتباط
متقابل يا تاريخ
به طور كلي به
همان صورتي كه
هست، نمي كنيد.
براي مثال
پيچيدگي هايي
را مورد توجه
قرار نمي دهيد
كه ارتباط به
هم پيوسته مسلمانان
و غرب را به
يكديگر پيوند
مي دهد، توجه
به يك طرف
چيزي را روشن
نمي كند.
فرهنگ ها جامد
و بسته نيستند
و نمي توان
يكي را خوب يا
بد دانست. اگر
نظر شما جلب
رضايت ولي
نعمتان
خودتان باشد،
نمي توانيد به
عنوان يك روشنفكر
به مساله نگاه
كنيد. بلكه
نگاه شما
همانند يك
زيردست يا يك
دستيار است.
در عمق تفكر
شما جلب رضايت
حاكمان نهفته
است.
از طرف
ديگر، گذشته ي
شما در خدمت
به ارباباني
كه بي اعتبار
شده و از ميان
رفته اند ، در
شما هيچ
بازنگري را
بوجود
نياورده و
خدمت به يك بت جديد
را به طور جدي
مورد سوال
قرار نداده
ايد. در نتيجه
امروز نيز در
خدمت به بت
جديد رفتاري
مشابه داريد.
علاوه بر آن
همان علاقه اي
را در ارتباط
با بت جديد
حفظ مي كنيد
كه در گذشته
به يك بت
داشته ايد. هر
چند ممكن است
قدري شك گرا
شده باشيد،
اما در انتها
همان تاثيرات(
جزم گرايانه)
را دارد.
نقطه ي
مقابل اين
مساله، آن است
كه روشنفكر بايد
عيني گرا
باشد. هر چند
بسياري از
روشنفكران
اظهار مي كنند
كه مسايل آنها
مهم و داراي
ارزش فوق
العاده اي
است، مسائلي
اخلاقي كه با
فعاليت آنها
در جهان مادي
درهم آميخته
است. اما بايد
ديد اين مسايل
در كجا بيان
مي شوند. به
منافع چه كساني
خدمت مي كنند.
چگونه خود را
با اخلاق
عمومي و با
ثبات منطبق مي
كنند. چگونه
ميان قدرت
وحقيقت يكي را
انتخاب مي
كنند و چگونه
يك انتخاب را بر
انتخاب ديگر
ترجيح مي
دهند. آن بت
هايي كه همواره
مي شكنند، ار
روشنفكر نوعي
سرسپردگي
مطلق مي
خواهند .
نظراتي قاطع
مي خواهند كه
فقط دوستان و
دشمنان را مي
شناسند.
آن چه كه
بيش از همه
مورد نظر من
است، اين است
كه چگونه يك
فضاي خالي در
ذهن براي شك
كردن داشته
باشيم و آن را
براي تغيير و
برخورد
نقادانه
آماده نگاه
داريم. ( اين
انتقاد ترجيحا
بايد انتقاد
از خود باشد)
بله شما داراي
راي وعقيده اي
هستيد اما اين
آرا و عقايد
محصول كار
شماست كه
همراه با
همكاري با
ديگران است. ديگراني
كه مانند شما
روشنفكر
هستند و اين
همفكران و
شركاي شما،
محصول زمينه
هاي حركتي و جنبش
هاي تاريخي
هستند و در
حركت دايم زندگي
قرار دارند.
آنها كه
انتزاعي و
وفادارانه
فكر مي كنند،
مشكلشان اين
است كه همواره
به آرامش و
نوازش نياز
دارند. اصول و
اخلاقيات روشنفكر
از يك جعبه
دنده تشكيل
نشده است كه
افكار واعمال
آن از يك
موتور محركه و
تنها با يك نوع
سوخت نيرو
بگيرد.
روشنفكر به
فضايي نياز
دارد كه در آن
حركت كند،
بايستد و پاسخ
حاكميت را
بدهد. امروزه
بزرگترين
تهديد براي زندگي
روشنفكر
تمجيد
غيرمنتقدانه
از حكومت است.
مواجه شدن
با چيزي كه
استقلال فرد
را تهديد مي
كند، مشكل است
و مشكل تر از آن
پيدا كردن
مسيري است كه
در عين پا
برجا بودن به
عقايد خود به
اندازه ي كافي
آزادي را نيز
حفظ كنيم.
آزادي تغيير
عقيده، كشف
مسايل جديد و
بازيافت آنچه
كه يك بار به
كنار گذارده
ايم. مشكل ترين
مساله براي
روشنفكر آن
است كه بدون
آنكه وابسته
به نهادي
باشد
يا عامل
اجرايي سيستم
و متدي باشد،
دست آوردهاي
خاص خودش را بيان
كند. هر كس كه
نشاط موفقيت
را در چنين
فضايي احساس
كرده باشد و
در هوشياري و
ثابت قدم بودن
موفق باشد،
تصديق خواهد
كرد كه خطوط
همگرايي چقدر
كم است. اما
تنها راه
موفقيت آن است
كه خودتان را
به عنوان يك
روشنفكر، به
گونه اي حفظ
كنيد كه
بتوانيد ميان
بيان فعالانه
حقيقت در
بهترين حالت
ممكن و حركت
منفعلانه اي
كه ديگران
براي خط مشي
شما تعيين مي
كنند، يكي را
انتخاب كنيد.
براي روشنفكر
سكولار بت ها
همواره شكست
خورده اند.
http://kanoonmodafean1.blogspot.de/2012/09/blog-post_15.html