خواهرانِ
بیشمارم
✍ راحیل
میشنوم،
صدایتان میرسد.
از پشت
دیوارهای
بلند، از
بندهای نازک و
دور، از دل
سلولهای
تاریک.
آیا میتوانم
بنویسم؟ باید
بنویسم.
عاطفه،
ندا، مرضیه،
لیلا،
خواهران بینامم.
صدایتان را میشنوم،
میبینمتان
در اتاقهای
تنگ و نمور،
پشت میزهای
بازجویی در
برابر
جلادها، میبینمتان
در غروبی
دلگیر،
سرگردان به
مرگ و دیوار میخندید.
میبینمت
موهایت را میبافی
یا با
انگشتهات
شانه میزنی،
میبینمت در
کابینهای
ملاقات؛ پشت
دیوار شیشهای
که تنها
تصویری از
زندگی را
نشانت میدهد.
میبینمت در
راهروهای
شلوغ؛ نشستهای،
راه میروی،
دراز کشیدهای
و رویا میبینی؛
رویای آزادی.
تارِ نازک
امید را چنگ
میزنی که
زنده بمانی.
میشنوم
صدایت را گرچه
زندانبان،
پاسبانِ این زندان
بزرگ، همواره
لالمان
خواسته است.
اینجا
چه میگذرد؟
این بیرون؟
اينجا
کودکان خواب
ستاره سرخ میبینند؟
سرم را
پایین میاندازم
و به انفجار
فکر میکنم.
انفجاری مهیب.
انفجاری بزرگ
در بُنِ دیوارها،
در زیرزمینها،
در سلولهای
مخفی. انفجار
و بیداریِ تنهای
خسته و خمار،
انفجار و
هشیاریِ جانهای
تکافتاده در
شهرهای دور،
انفجارِ
سرزمینها و
مرزها. سرم را
پایین میاندازم
و بغضم را
ماشهای بزرگ
میبینم در
لحظه انفجار.
آن انفجار که
نه قرچک و اوین،
که جهان
ضحاکها را
ویران میکند
و ما برای
نخستین بار در
باد میرقصیم.
و
موهای تو
عاطفه عزیزم،
لبهای همیشه
خندان تو ندا،
دستهای
بزرگت لیلا،
چشمهای طاغی
تو مرضیه،
آزاد میشوند.
کودکانِ
زندانی، شب را
خواهند دید. و
ما بیترس در
شهر تپیدن میگیریم.
نه این شهرِ
تا خرخره در
لجن، این شهرِ
مفلوک که در
خودش زندانیست
و هر شهروند
زندانی و
زندانبان
خویش است. در
شهری دیگر، در
شهری بیدر و
بیکلید،
شهری سراسر
ویرانه اما از
آن ما. مردهگان
در گورها
بیدار میشوند
-جنبشِ ریز و
بیامانِ
موریانهها- زمین میجنبد
و بهراه میافتیم
در مسیرهای
زیرزمینی،
حالا که
خیابان و
آسمان را از
ما دزدیدهاند.
با
زندانبان و
جلادان حرفی
نیست مگر
پوزخندی تلخ
بر لبهای
دوختهشده؛
"باش تا نفرین
دوزخ از تو چه
سازد."
"متن
ارسالی به
کمپین
بازداشتشدگان
روز کارگر"