هوشنگ
عیسی بیگلو،
پیام آور مهر
و دوستی
نسيم
خاكسار
هوشنگ
عیسی بیگلو،
حقوقدان
انساندوست،
مبارز و
زندانی سیاسی
سابق سالهای
دهه ۵۰،
درگذشت.
خانوادهاش
این خبر را در
اطلاعیهای
کوتاه که در
عصر نو منتشر
شده، به اطلاع
همگان
رساندند. با
هوشنگ عیسی
بیگلو در همان
دهه پنجاه،
چند سالی در
زندان سیاسی
قصر همبند
بودم. و بعد از
انقلاب و
بازداشتم در
خوزستان در
تیر ماه سال
۵۸، هوشنگ از
سوی کانون وکلا،
وکالت دفاع از
پرونده من را
به عهده گرفت که
ماجرایش را
جائی دیگر
مفصل شرح دادهام.
سالهای اوائل
تبعیدم در
هلند وقتی
هوشنگ برای
کار کارگری
روی کشتیها به
هلند میآمد،
مهمان گاه و
بیگاهی من
بود. و بعد از
آنهم هر گاه و
بیگاه که گذرش
به اینجا میافتاد
سراغی از من
میگرفت. او
قاصد و پیام
رسان دوستی
بود. دوستی و مهر
در وجود او،
زبانزد همگان
است. بیشتر بر
و بچههای
زندان سیاسی
آن سالها و
کوشندگان
سیاسی و
فرهنگی این
چند دهه که با
او آشنائی
داشتهاند از
مهر و دوستی
او و از
پیامهای
مهرآمیز او
فراوان حرف و
سخن و حکایت
در خاطر
دارند. هوشنگ،
وجودش، معنا و
حضور دوستی و
رفاقت بود. آخرین
باری که او را
دیدم دو سال
پیش بود که به
هلند آمده
بود. و اتفاق
افتاد که
همراه با او و
دوستانی دیگر از
همان دورههای
قدیم، دور هم
جمع شویم در
خانه دوستی و
بعد به
پیشنهاد همین
دوست
میزبانمان،
رضا گیل آوائی،
ساعتی را نیز
در کنار دریا
بگذرانیم. کنارمان،
جائی که در
ساحل دریا
نشسته بودیم،
خانوادهای
هلندی بود. زن
و مردی و پسر و
دختری کوچک که
چهار یا پنج
ساله بودند.
هوشنگ تمام
وقت را که
آنجا بودیم با
دختر و پسر
کوچک آنها
بازی کرد. روی
شنهای ساحل معلق
میزد و با آن
سر و ریش بلند
که او را شکل
بابا نوئل کرده
بود بچه ها را
میخنداند و
سرگرم می کرد.
بچهها چنان
شیفته کارهای
او شده بودند
که دل ترک او
را نداشتند.
او در وجود،
همدل انسانها
بود. برایش
فرقی نمیکرد
آنها کجائیاند
و چگونه فکر
میکنند. بر
این باور بود
اگر با مهر و
از دل باهم سخن
بگوییم هر
دیوار مانعی
که میانمان
هست ذوب میشود.
سالهای
زندانش را هم
همینگونه
گذراند. نگاهی
دیگر داشت به
جهان و سیاست
و انسان که فراز
میرفت از
زمانهی خودش.
جویای یک
پیوند عمیق
بین انسانها و
به ویژه
انسانهائی
بود که در راه
عدالت و آزادی
مبارزه می
کردند. رنج
آدمها را میدید
و رفیقانه با
آنها همدلی و
همراهی می
کرد. قلب
مهربانی داشت.
به یاد دارم
در اواخر همان
سالهای ده
هشتاد
میلادی، اگر
اشتباه نکنم،
سفری رفته بود
به کردستان
برای دیدار با
مبارزانی که
در کوهها پناه
گرفته بودند و
علیه جمهوری
اسلامی میجنگیدند.
وقتی در
بازگشت او را
دیدم، ذهن و
جهانش پُر بود
از اندوه و
تصویرهائی
تلخ از وضعیت
دشوار آنها که
از نزدیک دیده
بود. به این در
و آن در میزد
برایشان
پوشاک و دارو
فراهم کند و
به دستشان
برساند. برای
تهیه این
کمکها آرام و
قرار نداشت.
از نگرشهای
معرفتی و حسی
و عاطفی بچههای
مبارز چپ و
کمونیست دههی
چهل به بعد و
توضیح جان و
جهان درون
آنها، هنوز
متن دقیق و
روشنی نوشته
نشده است.
چیزهائی که در
این متن و آن
متن و در
خاطره
نویسیها و
یادداشتها
آمده، اندک
است و گاه
ناقص. و از آن
پاره آتشهای
وجود که مهر
را میشناختند
و برای رسیدن
به دانائی
آغوشی گشوده به
جهان داشتند
سخن درست کم
رفته است.
هوشنگ چشم
بیداری داشت.
و این واقعیت
وجودی را در
خود و در
دیگران میشناخت.
و بر بنیاد
همین معرفتی
که پیدا کرده
بود، بی شرط و
شروط هر جا که
میرفت خانهی
دوستی بنا می
کرد. در هر
محفلی که بود
و به هر جا که
سر میزد صدای
عشق سر میداد.
گوش میداد به
حرفهای
دیگران. و اگر
در آن حرفها
پیامهائی میدید
که به شکفته
شدن گل دوستی
یاری میرساند
و برکههای از
هم دور رفاقت
را به هم وصل
می کند، آن صدا
را در جانش می
کاشت و می
پروراند و با
خود به محفلی
دیگر میبرد.
جانش از سرمای
تفرقه در رنج
بود. گوش نمیکرد
به آنچه
فسردگی میآورد.
روایتهای
فسردگی آور را
روایتهای غلط
میدانست از
وجودهای این
نسل. زیرا به
آشکار میدید
هنوز روایت
عشقها و
دوستیهای نسل
ما، در تاریکی
مانده و در
غوغای قال و
مقالها گم شده
یا به خوبی و
درست، درک
نشده است.
با یاد
او و
گرامیداشت
خاطره ی
هوشنگ، که
نابهنگام
جهان خاکی ما
را ترک کرد، و
برای اندکی
آشنائی بیشتر
با کارها و منش
او، فصلی از
داستان بلندی
را که سالها
پیش شروع کرده
بودم به نوشتن
درباره
انقلاب ایران
و هنوز ناتمام
مانده اینجا
میآورم.
شخصیت هرمز
راد و محمد
لنگرودی در
این داستان
برداشتی است
داستانی و
تخیلی از
شخصیت و منش هوشنگ
عیسی بیگلو و
حسین اقدامی
شاعر و نویسنده،
آنطور که میشناختمشان.
هلند.
دوم ژانویه
۲۰۱۵
فصل
اول از رمانی
ناتمام.
۱
هرمز
راد، وکیل
سابق
دادگستری از
خواب پا شد. چوبهای
زیر بغلش را
از پای دیوار
نزدیک به تختخواب
برداشت. با
تکیه بر آنها
به سمت پنجره
رفت. پرده را
عقب کشید.
دیدن آفتابی
که جا جا بر
برگهای
درختان
آقاقیای پشت
خانه شان رنگ
زرد روشنی
پاشیده بود او
را به وجد
آورد. خطاب به
زنش که پیش از
او بیدار شده
و در آشپزخانه
مشغول جابجائی
ظرفها بود، با
صدایی محکم و
بلند گفت: ماریا
خانم صبح شما
به خیر!
پاسخی
نشنید. بار
دیگر و با
همان طنین
قبلی حرفش را
تکرار کرد.
بعد تق تق
کنان از
برخورد
چوبهای زیر بغلش
با کاشیهای
توی راهرو به
سمت آشپزخانه
رفت. به
آشپزخانه که
رسید با ته
یکی از چوبها
ضربهای زد به
در و گفت: صبح
شما به خیر
ماریا خانم!
ماریا
که پشت به او
داشت، سرش را
به عقب چرخاند
و لبخندزنان
رو به او گفت:
صبح شما هم به
خیر آقای وکیل
سابق!
هرمز
راد با خنده
گفت: و زندانی
سابق! این را
هم فراموش
نکن!
بعد
گفت: چطور است
پیش از صبحانه
برای یک قدم زدن
کوتاه برویم
بیرون. محکم و
قاطع بگو! آری
یا نه؟
ماریا
که همچنان پشت
به او داشت،
محکم و قاطع
گفت: آری! ولی
با عصا!
جواب
ماریا دوپهلو
بود. هم اشاره
به شکستگی پای
شوهرش داشت و
هم این که
باید احتیاط
کنند.
شش ماه
پیش در
گرماگرم
روزهای
انقلاب در
تصادم با
موتورسواری،
استخوان
بازوی ماریا
ترک برداشته و
لگن خاصره و
استخوان ساق
پای راست هرمز
راد شکسته شده
بود.
وکیل
سابق
دادگستری
خندهای کرد و
گفت: کاملاٌ
درسته.
آنگاه
به سمت حمام
رفت. آبی به
سرو صورتش زد
و لباس پوشیده
برگشت به
آشپزخانه. بوی
خوش قهوهی
تازه دم از
قهوه جوشی که
ماریا سال پیش
در آخرین
سفرشان به
آلمان با خودش
آورده بود در
فضای آشپزخانه
پیچیده بود.
هرمز راد وقتی
نشست پشت میز
آشپزخانه با
دیدن روزنامه
صبح آیندهگان
متوجه شد
ماریا پیشتر
یک دور از
خانه بیرون
رفته است.
گفت:
ماریا خانم
امروز خیلی
زرنگ شدهای!
روزنامه
را باز کرد.
چندبرگی زد.
چشمش به عنوان
ستون کوتاه
خبری افتاد:
"بازداشت یک
زندانی سابق
دوران شاه در
خوزستان"
زیر آن
نوشته بودند
غروبِ دیروز
پاسداران با رفتن
به خانه روزبه
آذر، زندانی
زمان شاه، او را
به نقطه
نامعلومی
بردهاند.
هرمز
راد پیشانیاش
را در دست
گرفت و چشمانش
را بست. ماریا
که با دوفنجان
قهوه سر میز
آمده بود، با
دیدن چشمهای
بسته ی شوهرش
متوجه شد،
باید حادثهی
بدی رخ داده
باشد. به این
نوع در خود
فرورفتنهای
ناگهانی
شوهرش آشنائی
داشت.
-
چیزی شده
هرمز!
هرمزراد
چشمهایش را
باز کرد، و
بعد از نگاهی
عمیق به زنش
گفت: ماریا! من
به این انقلاب
مشکوکم.
سپس
خبر را بلند
بلند برای او
خواند.
ماریا
بارها اسم
بسیاری از
دوستان و هم
زندانیهای
شوهرش را از
زبان او شنیده
بود. با شنیدن نام
روزبه آذر
گفت: این همان
کسی نیست که
میگفتی با او
در زندان قصر
دیوان حافظ میخواندید؟
-
چرا! خودش است.
-
عجیب است.
چرا؟
هرمز
راد گفت: بله.
اصل همین است.
چرا؟ آن هم
پنج ماه بعد
از پیروزی این
انقلاب و آزاد
شدن زندانیها.
و آهی
عمیق از ته دل
بیرون کشید.
هردو
ساکت شدند.
قهوهشان روی
میز سرد شد.
هیچکدام به آن
لب نزدند. بعد
از مدتی ماریا
از جا برخاست،
رفت پشت سر
شوهرش ایستاد
و شانههای او
را مالید.
هرمز راد سرش
را برگرداند،
دست ماریا را
بوسید و از جا
پاشد.
از
حالات جفتشان
پیدا بود
برنامهی قدم
زدن صبحگاهیشان
به هم خورده
است. ماریا
فنجانهای
قهوه را برد
به آشپزخانه.
منتظر شد تا
حال شوهرش کمی
جا بیاید و
بعد بساط
صبحانه را روی
میز بچیند.
هرمز
راد از نو تق
تق کنان با
چوبهای زیر
بغلش رفت به
اتاق کارش.
توی پوشهای
که نامه یا
عکسهای
دوستان
زندانیاش را
نگه میداشت
دنبال چیزی از
روزبه گشت.
روزبه
ذوق نقاشی
داشت. روزی از
تنها درخت
حیاط بند،
نقاشی زنده و
سادهای با
آبرنگ کشیده
بود که وقت
آزاد شدنش، به
او هدیه کرده
بود. اسم
نقاشی را
دوتائی
گذاشته
بودند، درخت
در زمستان.
درخت در
زمستان
مقاومت میکرد،
آخرین برگش را
بر سر شاخهای
سبز نگه دارد.
وقتی طرح را
با امضای
روزبه پای آن،
لای نامههای
یادگاری
دوستانش از
زندان پیدا
کرد، دوباره
به آشپزخانه
برگشت تا آنرا
نشا ن ماریا
هم بدهد. و فکر
کرد بعد از
خوردن صبحانه
خوب است سری به
محمدآقا دوست
دوران
دانشجوئیاش
در آلمان بزند
و از پیش آمدی
که برای روزبه
رخ داده با او
صلاح و مشورتی
کند.
۲
محمد
لنگرودی که
دوستانش به او
محمدآقا میگفتند،
دو سالی پیش
از انقلاب با
کمک و همکاری
یکی دو تن از
همشهریهایش
کتابفروشی
کوچکی جلو
دانشگاه باز
کرده بود. گاه
گاهی هم کار
انتشاراتی میکرد.
دستی
هم به قلم
داشت و با
اسمی مستعار
که هیچکدام از
دوستانش نمیدانستند
نام اوست، در
نشریههای
هفتگی و
ماهنامههای
ادبی، گاهی
متنهایی
فلسفی و ادبی
چاپ میکرد.
آن روز صبح که
هرمز راد سوار
بر اتوبوس به
سمت دکه او میرفت،
محمد لنگرودی
پشت میزکارش
به همان موضوعی
فکر می کرد که
ذهن هرمز راد
را مشغول به
خود کرده بود.
در نگاه او
این نوع حوادث
از همان ماه
اول بعد از
انقلاب شروع
شده بود. از
همان وقت که
با حمله به
کردستان
دادگاههای
صحرائی بر پا
کردند، از
همان روز و
ماههائی که در
هرج و مرجی که
بیشتر به خالی
کردن عقده و کینههای
توی دل میماند
گُرگُر به
اتهام
وابستگی به
رژیم سابق هرکه
به دستشان میافتاد
بدون محاکمه
اعدام میکردند.
میان آنها،
تیرباران
کردن افسری در
شمال که با او
از دور آشنائی
داشت و به
بیگناهی او
مطمئن بود، تا
مدتها ذهنش را
مشغول به خود
کرده بود. یکی
دوبار
پیشنهاد
نوشتن
نمایشنامهای
از این حادثه
را به یکی از
دوستان
نویسندهاش
کرده بود. با
این که همسر
آن افسر، پیش
از اعدام
شوهرش و بعد
از اعدام او
با نوشتن نامههائی
دردمندانه و
مستدل و چاپ
آن در یکی دو
روزنامه معتبر
بیگناهی
شوهرش را در
پیوند با
اتهامی که به
او نسبت داده
بودند با
مدارک روشن
نشان داده
بود، باز کمتر
کسی به آن
توجه کرده
بود. محمد لنگرودی
معتقد بود این
عمل و اعمالی
نظیر آن قتل
است. فرق نمیکرد
کار چه کسی
است. از این که
حوادثی این
چنین رخ داده
و میدهد و
کمتر کسی به
آن توجه میکند
و حتا
روشنفکران به
آن بیاعتنایند،
رنج میبرد.
وقتی
محمد لنگرودی
با باز شدن
در، هیکل لاغر
و خمیدهی
هرمز راد را
با چوبهای زیر
بغل در آستانه
آن دید، از جا
بلند شد و با
چهرهای
خندان به سوی
او رفت: خوش
گلدون آقا
هرمز این
طرفها!
هرمز
راد که با
نزدیک شدن به
او، دوست داشت
به عادت قدیم،
محمد را محکم
در آغوش بگیرد
و از زمین جا
کناش کند و
یک دور
بچرخاند و بعد
بگذارد زمین و
شانههایش را
گاز بگیرد،
تنها به این
اکتفا کرد که چوبهای
زیر بغلش را محکم
زیر بغل بگیرد
و شانهای به
شانهی او
بکوبد.
-
حالم خوب نیست
محمد آقا!
اصلا حالم خوب
نیست!
و با
دیدن روزنامه
صبح آیندگان
روی میز او
سری تکان داد
و گفت: مطمئنم
تو هم خبر را
خواندهای!
-
آره. حالا بیا
بنشین.
-
نه بگذار همین
لحظه و
ایستاده
بگویم روزبه همبند
من بود در
زندان قصر.
بعد
نشست روی یک
صندلی نزدیک
به خودش و
حرفش را ادامه
داد: آن وقت
حالا، و هنوز
آب خوش از گلویش
پائین نرفته
باز افتاده
است زندان.
بگو ببینم چه
خبر شده ممد
آقا! اصلاٌ چه
خبر است اینجا؟
تو سر درمیآوری
از این اوضاع
یا مثل من، که
مثل خری در گل
ماندهام تو
هم در گل
ماندهای؟
محمدآقا
دستهای بلندش
را دراز کرد و
گذاشت روی شانههای
هرمزراد و
گفت: من هم نمیدانم.
هرمز
راد گفت: خدا
را شکر تو مثل
خیلیها
نگفتی این
ابتدای کار
است و نباید
زیاد جوش
بزنیم.
و
دوباره سری
تکان داد.
بیرون،
جلو کتابفروشی
محمد آقا دو
نفر به هم
پرخاش میکردند
و میرفت که
کارشان به
دعوا کشیده شود.
یکیشان
جوانی بود از
همشهریهای
محمد لنگرودی
که در حاشیه
پیاده رو، به
اندازه یک
باریکه راه، بساط
کتابفروشی
پهن کرده بود
و کتابهای جلد
سفید و نوار
سرودهای
انقلابی میفروخت.
دیگری از سر
وضعش پیدا بود
از حزب الهیهای
طرفدار خمینی
و حکومت تازه
است. هرمز راد با
دیدن حرکات
آنها از پشت
شیشه مدتی با
سکوت نگاهشان
کرد، بعد یکهو
از جا پاشد و
با همان وضع
راه رفتنش با
کمک چوبهای
زیر بغل لنگان
لنگان به سمت
بیرون راه
افتاد. محمد
آقا که به خلق و
خوی او آشنا
بود، به
دنبالش کشیده
شد و تا آستانه
در همراهیاش
کرد بعد تکیه
به در به
تماشای آنها
ایستاد.
هرمز
راد آرام رفت
کنار جوان
ریشوی بلند قد
و چهار شانه
ایستاد و روی
به او گفت: حرف
حساب شما چیست
آقای عزیز!
اجازه دارم من
هم حرفهای شما
را بشنوم؟
جوان
برگشت و با
قیافهای
عبوس نگاهی به
او کرد و گفت:
تو هم حتماٌ
کمونیستی؟
هرمز
راد گفت: تو
چکار به
کمونیست بودن
من داری. من میخواهم
بدانم موضوع
مشاجرهات با
این آقا سر
چیه؟ من
وکیلم، می
توانم کمکتان
کنم.
جوان
بلند قد رفت
توی سینه او:
وکیل باشی یا
نباشی برای
خودتی نه برای
ما.
و دستش
را برد جلو او
را هل بدهد،
با دیدن چوبهای
زیر بغلش عقب
کشید.
هرمز
راد با آرامی
گفت: هُل بده!
اگر راضیات
می کند هُل
بده! بخواهی
پشتم را هم میکنم
به تو که بعدش
یک اردنگی هم
به من بزنی.
و در
سکوت جوان
بلند قد، که
با حیرت نگاهش
میکرد، گفت:
اصلا بیا برای
من یک جیره
اردنگی بگذار
و دست از سر
این جوان
بردار. من هر
هفته سر همین
ساعت میآیم
اینجا که شما
بیائید یک
اردنگی به من
بزنید. خوب
است؟
جوان
بلند قد گفت:
اصلاٌ به شما
چه که خودتان
را پرتاب کردهاید
این وسط؟
هرمز
راد با دست
گذاشتن روی
شانه پسر جوان
برابر او گفت:
این عباس آقا،
دوست جوان من
است. مثل تو که
دوست جوان
منی!
و دست
دیگرش را پیش
برد که روی
شانه او هم
بگذارد
جوان
بلند قد، خودش
را عقب کشید:
من دوست شماها
نیستم.
بعد با
اخم رو کرد به
عباس آقا و
گفت: ببین چی
میگویم. خودت
بساطت را جمع
کردی، کردی.
نکردی ما جمعش
میکنیم
برایت همین
روزها.
فهمیدی؟
هرمزراد
گفت: توهم
قرار هفته به
هفته اردنگی زدنات
را به من
فراموش نکن!
جوان
بلند قد بی آن
که به او نگاه
کند گفت: چشم!
و با
گامهائی بلند
میان جمعیتی
که با شتاب از جلوی
مغازه ها میگذشتند
دور شد.
هرمز
راد دوباره
برگشت به
کتابفروشی.
یکی دو ساعتی
پهلوی محمد
لنگرودی ماند.
بعد به سمت
خانهاش راه
افتاد. در این
اندیشه بود
برای کمک به دوستش
باید هرچه
زودتر به
آبادان یا
اهواز برود و
از همانجا
برای آزادی او
اقدام کند.
لیلی، خواهر
محمد لنگرودی
که مدتی بود
در آبادان
زندگی می کرد
میتوانست
کمکش کند. در
صحبت با محمد
آقا به این نتیجه
رسیده بود
بهتر است چند
روزی صبر
کنند. اگر تا
آن وقت روزبه
آزاد نشد، آن
وقت دست به کاری
بزنند.
محمد
آقا، ایستاده
در آستانه در
کتابفروشیاش،
تا لحظاتی
هنوز قد خمیدهی
او را با سر و
ریش انبوه و
چوبهای زیر
بغل برابر
خودش میدید.
غمی بر دلش
نشست، زیرا
نمیدانست در
این فضای پر
از آشوب و
هیجان که کمتر
کسی به
رویدادهای
جزئی فکر میکند
برای این رفیق
قدیمیاش
اصلا جایی
برای زندگی و
حرکت هست یا
نه.
او با
خلق و خوی
هرمز و
دیدگاههایش
از زندگی و مبارزه
و شیوههایش
برای نزدیک
شدن به مردم،
از همان وقت
که شانه به
شانه هم در
تظاهرات
کنفدراسیون
دانشجویان
علیه شاه شرکت
میکردند
آشنا بود.هرمز
راد هفت سال
پیش از انقلاب
تحصیلاتش را
در رشته حقوق
بین المللی به
پایان رساند.
همراه زنش
ماریا که در
آلمان با هم آشنا
شده بودند و
دختر دو سالهاش
به ایران
بازگشت. به
شغل وکالت
مشغول شد و در
کنار آن با
یکی از گروهای
سیاسی طرفدار
مبارزه
مسلحانه
پیوندی
برقرار کرد.
اما در همان
ابتدای کار،
ارتباطش لو
رفت و زندانی
شد. و تا یک سال
و نیمی پیش از
انقلاب در
زندان ماند.
محمد آقا از
خبرهائی که از
او توسط ماریا
و دیگران به
خارج میرسید،
می دید، هرمز
با همان خلق و
خوی بیرونش،
زندانش را میگذراند.
خلق و خویی که
هنوز هم حفظش
کرده بود.
محمد
آقا وقتی پشت
میز کارش
نشست، صدای
هرمز راد را
از پس سالهای
جوانیشان در
آلمان، از نو در
گوشش شنید:
ممد جان!
حکومتهای
استبدادی
زبان ما را
برای حرف زدن درست
با هم بریدهاند.
با مردم از هر
قماشی که
هستند باید
حرف زد.
برگرفته
از «عصرنو»