خاستگاههای
اجتماعی
تقسیم جنسی
کار
ماریا
مایز
برگردان به
فارسی: زرینه
صفایی برای
تریبونی برای
زنان چپ
مقاله زیر از
کتاب Women: The Last Colony که به
شکل مجموعه
مقالاتی از Marian Mies, Veronika Bennholdt- Thomsen and
Claudia von Werlhof، اولین
بار در سال ١٩٨٨
توسط Zed Books Ltd در انگلستان
منتشر شد،
ترجمه شده
است.
جستجو
در خاستگاهها
با یک دیدگاه
فمینیستی[i]
در
دهه ١٩٢٠ م. با
برتری
پوزیتویسم و
کارکردگرایی
به عنوان مکتبهای
فکری مسلط در
میان
دانشمندان
علوم اجتماعی،
بررسی
خاستگاههای
نابرابری و
رابطه سلسله مراتبی در
جامعه به طور
عام و تقسیم
نامتوازن
کار بین مردان
و زنان به طور
خاص، به تابو
تبدیل شده
بود. اهمال و
حتی میتوان
گفت توقف
سازماندهی
شده برعلیه
طرح این پرسش،
بخشی از
کارزار
همگانی
تئوریزه کردن
این موضوع در
مراجع
آکادمیک
جهان، به ویژه
در غرب، بر
علیه تفکر
مارکسیستی
بوده است. (Martin &Voorhies 1975:155)
تنها اکنون و
به طور مشخص
از سوی زنانی که
فعالانه در
مبارزات زنان
شرکت داشتهاند
و نه
آکادمیسینها،
این پرسش طرح
گردیده است.
تفاوتهای
ایدئولوژیک
میان گروههای
مختلف
فمینیستی هر
چه باشد، آنها
در حمله به این
رابطه سلسله
مراتبی، که
دیگر همچون
تقدیری
بیولوژیک
پذیرفته
نیست، هم نظر
هستند و آن را
همچون چیزی که
باید از میان
برداشته شود،
می بینند.
زنانی که به
مبارزه علیه
این ستم و استثمار
دیرینه نسبت
به زنان متعهد
هستند، از نتایج
غیر متعهدانه
حاصل از
کنفرانسهای
آکادمیک
خشنود
نیستند،
کنفرانسهایی
که در آنها
عنوان میشود
پرسش در مورد
خاستگاهها،
به دلیل
اطلاعات
ناچیز از
آنها، نباید
طرح شود. در
حالی که جستجو
در مورد
خاستگاههای
اجتماعی این
رابطهها
بخشی از
استراتژی
سیاسی رهایی
زنان است. 1977) (Reiter بدون
شناخت بنیانها
و کارکردهای
رابطه
نابرابر بین
مردان و زنان،
امکان غلبه بر
آن وجود
ندارد.
با
چنین انگیزه
سیاسی و
استراتژیک،
باید بین این
پرسش جدید در
مورد خاستگاهها،
و تفکرات و
بررسیهای
آکادمیک
انجام شده،
تفاوتی اساسی
قائل شد. زیرا
هدف این بررسی
تنها تحلیل یا
تبیین یک
مسئله قدیمی
نیست، بلکه حل
آن است.
بنابراین،
باید به بحثهایی
که در ادامه
میآید همچون
بخشی «از
آگاهی نسبت به
سلسله مراتب
جنسیتی و
اقدام جمعی به
منظور حذف
آن»، نگریسته
شود. (Reiter:1977-5)
مشکلات
مفاهیم
متعصبانه
زمانی
که زنان به
پیشینه طرح
این پرسش که
خاستگاههای
رابطه
نابرابر بین
جنسها چیست،
پرداختند
خیلی زود پیبردند
که هیچ یک از
توضیحات
ارایه شده
توسط دانشمندان
حوزه علوم
اجتماعی طی
قرن پیش قانع
کننده نبوده
است. به این
دلیل که در
کلیه توضیحات
ارایه شده از
سوی تکامل
گرایان،
تکامل گراهای
پوزیتویست یا
حتی گرایشهای
مارکسیستی،
آنچه که در
تحلیل نهایی
نیاز به توضیح
دارد آن جبر
بیولوژیکی
پنهان در مورد
تغییرات
اجتماعی است
که در تمامی
این تعاریف
مورد پذیرش
قرار گرفته
است. بنابراین
پیش از بحث در
مورد خاستگاههای
تقسیم
نامتوازن کار
بین جنسها،
بهتر است
گرایشهای
بیولوژیکی در
برخی از
مفاهیمی را که
معمولاً در
بحثها بکار
می بریم، مشخص
کنیم.
احتمالاً
گرایشهای
بیولوژیک
پنهان و آشکار
در نظریات
فروید که
ساختمان بدن
را نوعی تقدیر
میداند، از
موانع عمیقاً
موثر و ریشه
دار در تحلیل
علل سرکوب
زنان و بهرهکشی
از آنان است.
گرچه تقدیر
بیولوژیکی
برای زنان
فعال در مسیر
رهایی زنان،
پذیرفتنی
نیست و این
موضوع برایشان
مشخص شده که
روابط
نابرابر،
سلسله مراتبی
و بهرهکشانه
بین مردان و
زنان برآمده
از اجتماع و
عوامل تاریخی
است. یکی از
مشکلات اصلی
این است که نه
فقط تحلیل،
بلکه حتی ابزارهای
تحلیل،
مفاهیم و
تعاریف نیز
منتج از تحلیل
براساس تقدیر
بیولوژیک
بوده یا تحت
تاثیر آن قرار
گرفته است.
این
بسیار درست
است که مفاهیم
اساسی نظیر
طبیعت، کار، تقسیم
جنسی کار، خانواده
و بهرهدهی
برای تحلیل ما
نقش مرکزی
دارند. اگر
این مفاهیم
بدون نقد ضمنی
جهتگیری
ایدئولوژیکیاشان
به کار روند،
بیشتر از این
که روشن کننده
این موضوعات
باشند باعث
ابهام آنها
میشوند. این
امر بیش از
همه، در مورد
مفهوم طبیعت
صدق میکند.
این
مفهوم اغلب
اوقات برای
توضیح
نابرابریها
یا روابط بهرهکشانه،
به عنوان امری
«طبیعی»، فطری
و در نتیجه
بیرون از
گستره
تغییرات
اجتماعی به کار
میرود. به
ویژه، وقتی
این اصطلاحات
برای توضیح شرایط
زنان در
اجتماع به کار
میرود، زنان
باید با تردید
به آن بنگرند.
معمولاً، سهم
زنان در خلق و
نگهداری
زندگی همچون
کارکردی
بیولوژیک یا
«طبیعی» تعریف
میشود. بنابراین،
کار خانهداری
زنان و مراقبت
از فرزندان،
همچون ادامه روند
کامل کننده
فیزیولوژی
آنان به کار
میرود، یعنی
این واقعیت که
آنان به بچهها
زندگی میدهند
در ادامه این
امر که «طبیعت»
به آنان رحم داده
است، دیده میشود.
تمامی کاری که
در تولید
زندگی به کار
میرود، از
جمله
فرزندآوری،
نه همچون
تعامل آگاهانه
بشری با
طبیعت، یعنی
یک فعالیت
واقعی بشری، بلکه
بیشتربه
عنوان فعالیت
ناآگاهانه
بخشی از
طبیعت که
تولید گیاهان
و حیوانات را
شامل میشود و
کنترلی روی
روند آن وجود
ندارد، دیده
میشود. این
تعریف از
تعامل زنان با
طبیعت، از
جمله با طبیعت
خودشان، به
عنوان یک عمل
طبیعی،
پیآمدهای
گستردهای
داشته و دارد.
آنچه
که در یک
برداشت قاطع
بیولوژیکی از
طبیعت مبهم میماند،
رابطه
سلطه و بهرهکشی
است، سلطه
(مرد)، انسان
بر (زن) طبیعت.
این رابطه
سلطه در دیگر
مفاهیم
ذکرشده بالا،
هرگاه که ارجاع
آن به زنان
باشد، نهفته
است. مثلا
مفهوم کار: مطابق با
تعریف
بیولوژیکی از
تعامل زنان با
طبیعت، کار
فرزندآوری و
پرورش کودک و
دیگر کارهای
خانگی، کار
محسوب نمیشود.
معمولاً،
مفهوم کار
برای کار
تولیدی مردان
تحت شرایط
سرمایهداری
به کار میرود
که فقط کار
برای تولید
ارزش اضافی را
در نظر دارد.
در
حالی که، زنان
نیز با کار
تولید مثل
ارزش اضافی
ایجاد میکنند
اما در سرمایهداری
مفهوم کار
عموماً
گرایشی
مردانه دارد، زیرا
تحت شرایط
سرمایهداری
زنان نوعاً
خانهدار
تعریف شدهاند
که به معنی نا-
کارگر است.
ابزارهای
این نوع کار
یا وسیلههای
بدنی تولید که
در این مفهوم
به صراحت به آن
اشاره میشود،
دستها و سر
هستند، در
حالی که هیچگاه
از رحم و
پستانهای زن
نام برده نمیشود.
بنابراین، نه
تنها مردان و
زنان در تعاملشان
با طبیعت به
گونه متفاوتی
تعریف میشوند
بلکه، بدن
انسان هم به
بخشهای «بشر»
(سر و دست) و
«طبیعت» یا فقط
«حیوان» (آلت تناسلی،
رحم و غیره)
تقسیم میشود.
این
تقسیم فقط نمیتواند
به جنسگرایی
جهانی مردان
نسبت داده شود
بلکه، پی آمد
شیوه تولید
سرمایهداری
هم هست که
تنها به آن
بخشهایی از
بدن انسان
توجه نشان میدهد
که مستقیماً
همچون ابزار
کار استفاده
میشوند یا در
امتداد ماشین
معنا مییابند.
همان
نابرابری
پنهان و تبعیض
بیولوژیک که
میتواند در
مفهوم کار
مشاهده شود،
در خودِ مفهوم
تقسیم جنسی
کار نیز غالب
میشود. گرچه
در ظاهر به
نظر میرسد
این مفهوم یک
تقسیم ساده
وظایف بین زنان
و مردان را
بیان میکند،
اما این
واقعیت را
پنهان میکند
که وظایف
مردان همان
وظایف حقیقی
بشر (ذهنی،
عقلی، برنامهریزی،
تولیدی و
غیره) تصور میشود
و وظایف زنان
اساساً چیزی
تعیین شده
توسط «طبیعت»
آنان. مطابق
با این تبیین،
تقسیم جنسی کار
میتواند
تقسیم بین کار
بشری و فعالیت
طبیعی تفسیر
شود. گرچه مشخص
است که این
مفهوم، این
واقعیت را
پنهان میکند
که، رابطه بین
کارگران مرد
(همان «بشر») و کارگران
زن («طبیعت»)
رابطهای
سلطهجویانه
و حتی
استثمارگرانه
است[ii].
حتی وقتی می
خواهیم به
تحلیل
خاستگاههای
اجتماعی
تقسیم کار
بپردازیم،
باید توضیح
دهیم که منظور
همین رابطه
بهرهکشانه،
سلسله مراتبی
و نامتوازن
است و نه یک تقسیم
ساده وظایف
بین دو شریک
برابر.
همین
منطق مغشوش در
مورد مفهوم خانواده
نیز متداول
است. نه تنها
این مفهوم
رایج است و به
شکل اروپایی
آن جهانی شده
است، بلکه خانواده
هستهای
همچون پایه و
ساختار ازلی
کلیه رابطههای
نهادینه شده
میان مردان-
زنان
نمایانده میشود
و این واقعیت
را پنهان میکند
که این ساختار
نهادی سلسلهمراتبی
و غیرمساواتطلبانه
نیز هست.
عبارتهایی
نظیر «مشارکت
درون خانواده»
تنها در خدمت
پنهان کردن
ماهیت حقیقی
این نهاد است.
این
بحث کوتاه در
مورد ذاتی
دیدن گرایشهای
بیولوژیکی در
برخی از مهمترین
مفاهیم، شفافسازی
در کارکردهای
ایدئولوژیکی
که به منظور در
ابهام نگهداشتن
رابطههای
اجتماعی
نامتوازن و
استثمارگرانه
سازماندهی
شدهاند، را
ضروری میسازد.
منظور
این
است که با
توجه به این
که مسئله،
یعنی تحلیل
خاستگاههای
اجتماعی
تقسیم جنسیتی
کار، پیش از
ما وجود داشته
است، دیگر نمی
پرسیم:چه
زمانی تقسیم کار
بین مردان و
زنان به وجود
آمد؟ (چنین
تقسیمی پیآمد
ضروری کلیه
تعاملات بشر
با طبیعت است.)
بلکه بیشتر میپرسیم:
چگونه این
تقسیم کار
تبدیل به یک
رابطه سلطهگرانه
و بهرهکشانه
شد؛ و چرا این
رابطه
نامتوازن و
سلسله مراتبی
شد؟ این پرسشها
همچنان
برفراز کلیه
بحثهای
موجود حول
آزادی زنان
خودنمایی میکنند.
رویکرد
پیشنهادی
برای
حذف این
سوگیریها در
مفاهیم ذکر
شده فوق چه میتوان
کرد؟ آن چنان
که برخی زنان
پیشنهاد می
دهند، کلاً
آنها را به
کار نبریم؟ در
این صورت،
فاقد زبانی
برای بیان
عقاید خود
خواهیم بود.
یا این که
زبانی جدید
اختراع کنیم؟
آنچه که برخی
از آن احساس
بهتری میگیرند.
اما مفاهیم
بیان کننده
تئوری و تجربه
تاریخی را نمیتوان
به اختیار
جایگزین کرد.
باید پذیرفت
که مفاهیم
پایهای که ما
در تحلیلهایمان
به کار میبریم،
مثل سرزمینها
یا مستعمرهها،
با ایدئولوژی
مسلط جنسپرستانه
«اشغال» شدهاند.
پس نمیتوان
از آنها خلاصی
یافت. اما می
توان نگاه «از پایین»
به آنها داشت،
نه از دیدگاه
ایدئولوژی
مسلط بلکه از
دیدگاه
تجربیات
استثمارشدگان،
ستمدیدگان و
فرودستان و
تلاش آنها برای
رهایی.
بنابراین،
در رابطه با
مفهوم بهرهوری
کار، ضروری
است که تعریف
متعصبانه آن
را رد کنیم و
نشان دهیم که
کار در مفهوم
تولید ارزش
اضافی آن، تا
آنجا تولیدی
محسوب میشود
که بتواند
نیروی کاری را
که در تولید
زندگی صرف میشود،
استخراج،
استثمار و غصب
کند؛ یا تولید
معاش روزانه،
که کار بدون
مزدی است که
عمدتا توسط
زنان انجام می
شود، را در
اختیار گیرد.
از آنجا که تولید
زندگی پیشنیاز
همیشگی تمامی
دیگر اشکال
تاریخی کار تولیدی،
از جمله
انباشت
سرمایه تحت
شرایط سرمایهداری
است، می باید
به عنوان «کار»
و نه فعالیتی «طبیعی»
و ناآگاهانه
تعریف شود.
زیرا نوع بشر
فقط زندگی نمیکند
بلکه، زندگی
خود را تولید
میکند.
در
آنچه که در
ادامه میآید
من کاری را که
به تولید
زندگی منتج میشود،
کار تولیدی
مینامم.
جداسازی و
موقعیت
فرادست کار
تولیدکننده
ارزش اضافی
نسبت به کار
تولید کننده
زندگی،
انتزاعی است
که ما را به
سمت این مسئله
سوق میدهد که
زنان و کارشان
«درون طبیعت
تعریف» شدهاند.
بررسی
در مورد
خاستگاههای
تقسیم سلسه
مراتبی جنسی
کار نباید به
بررسی در یک
لحظه تاریخی
یا
پیشاتاریخی،
یعنی زمانی که
«شکست تاریخی
جنس زن» (انگلس)
اتفاق افتاد،
محدود شود.
گرچه مطالعات
نخستیشناسی،
پیشاتاریخی و
باستانشناسی
برای بررسیها
مفید و ضروری
است، اما
چنانچه
نتوانیم مفاهیم
غیر زیستشناسانه
در مورد مردان
و زنان و
روابط آنها با
طبیعت و تاریخ
را بشناسیم،
نمیتوانیم
انتظار داشته
باشیم که
اینها پاسخ سوال
را بدهند.
همانطور که Leukert Roswitha
عنوان کرده
است:اساساً
مسئله آغاز
تاریخ بشر و
مشخص کردن یک
تاریخ خاص
مطرح نیست
بلکه، بیشتر
از آن درک یک
مفهوم
ماتریالیستی
از بشر و تاریخ
مورد نظر است. (Leukert
1976: 18)
چنانچه
بخواهیم این
رویه را اتخاذ
کنیم که با انگیزه
راهبردی
پیشتر گفته
شده نیز پیوند
نزدیک دارد،
باید وجه
گسترش یافته
روابط عمودی (بالا
به پایین) و
نابرابر بین
زنان و مردان،
که فقط در
گذشته نبوده
است، را هم
ببینیم.
اگر
به «سیر تحول
تاریخ» بنگریم
می توانیم شکل
های واقعی
سلسه مراتب
جنسی را
ببینیم. یعنی
اگر آنچه را
که تحت شرایط
سرمایه داری،
چه در کشورهای
مرکز و چه در
پیرامون، بر
زنان رفته است
مطالعه کنیم:
اینکه چگونه
کشاورزان
فقیر و جوامع
قبیله ای، که
اکنون در آنچه
ملت جدید نامیده
میشود «ادغام
شدهاند» و چه
وظایفی در
نتیجه تقسیم
بین المللی کار
و در جهت
انباشت
سرمایه
برایشان
دیکته شده است،
درسهای
فراوانی
خواهیم آموخت.
در شرایط
سرمایهداری،
هم در مرکز و
هم در
پیرامون،
سیاستگذاری
جنسپرستانه
مشخصی، با این
جهت حرکت که
کل جوامع و
طبقات را تحت
سیطره روابط
تولیدی
سرمایهدارانه
قرار دهد،
وجود داشت.
معمولاً
این استراتژی
در هئیت
«پیشرفت» یا
قوانین
لیبرالی
خانواده (مثل
ممنوعیت چند
همسری)، سیاستگذاریهای
توسعه و
برنامهریزی
برای خانواده
ارایه میشود.
خواست «ادغام
زنان در
برنامههای
توسعه» که
اولین بار در
کنفرانس بینالمللی
زنان در مکزیک
در سال ١٩٧٥
شنیده شد، عمدتاً
برای کشورهای
جهان سوم و به
منظور بسیج زنان
به عنوان
ارزانترین و
مطیعترین
نیروی کار
قابل کنترل
برای
فرآیندهای سرمایهداری،
در هر دو حوزه
تجارت
کشاورزیمحور
و صنعت صادراتمحور
و همچنین بخشهای
غیررسمی صورت
می گیرد.[iii]
این
موضوع همچنین
به این معنی
است که مقوله
تقسیم جنسی
کار نباید
تنها در رابطه
با خانواده مورد
توجه قرار
گیرد بلکه
باید به عنوان
مشکل ساختاری
کل جامعه دیده
شود. تقسیم
سلسله مراتبی
کار بین مردان
و زنان که به
شکلی پویا
درون روابط
تولیدی مسلط
ادغام شده
است، بخشی جداییناپذیر
از روابط
تولید مسلط میباشد:
یعنی همان
روابط طبقاتی
در هر دوره و
جامعه خاص و
در سطح ملی و
تقسیم بینالمللی
کار.
تخصیص
طبیعت توسط
زنان و مردان
گرچه
جستجو برای
مفهومی
ماتریالیستی
از مردان/زنان
و تاریخ به
معنی جستجو در
مورد طبیعت
بشر، اعم از
زن و مرد است،
اما طبیعت بشر
یک واقعیت
ثابت نیست.
این طبیعت طی
تاریخ تکامل
یافته است ضمن
این که نمیتوان
آن را به جنبههای
بیولوژیک آن
فروکاست.
ابعاد
بیولوژیک این
طبیعت،
همواره با
ابعاد
اجتماعی آن
پیوند داشته
است. بنابراین،
اگر
فیزیولوژی
بشر را از
تاریخاش جدا
کنیم، طبیعت
بشر قابل درک
نخواهد بود. طبیعت
بشری
مردان/زنان در
یک فرآیند خطی
ساده از
بیولوژی آنان
منتج نگردیده
است، بلکه نتیجه
تعامل تاریخی
زنان/مردان با
طبیعت و با
یکدیگر است.
زندگی نوع بشر
به سادگی دیگر
حیوانات
نبوده است.
نوع بشر باید
زندگیاش را
از طریق کار تولید
میکرد. این
تولید در یک
فرآیند
تاریخی صورت
گرفته است.
در
مقایسه با
تاریخ تکامل
سایر حیوانات
(تاریخ
طبیعی)، تاریخ
بشر دقیقاً از
ابتدایش
تاریخ اجتماعی
بوده است.
مارکس و انگلس
تاریخ بشر را
با «سه ویژگی»،
که از ابتدای
زندگی نوع بشر
وجود داشت و
هنوز هم وجود
دارد، مشخص
کرده اند: ١)
مردم باید زندگی
کنند تا قادر
باشند تاریخ
را بسازند؛
آنها میباید
ابزارهایی
برای برآوردن
نیازهایشان، که
شامل غذا،
لباس و سرپناه
است، بسازند.
٢) برآورده
شدن این
نیازها،
نیازهای جدیدی
ایجاد میکند.
ابزارهای نوع
بشر برای
برآوردن این
نیازهای جدید
توسعه مییابد؛
و ٣) انسانی که
زندگی روزانه
خود را تولید
میکند میباید
انسانهای دیگری
بسازد، باید تولید
مثل کند -
رابطه بین
مردان و زنان.
مارکس این
«تولید زندگی»
که فرآیند
«تخصیص طبیعت»
از طریق لذت
میباشد را
فعالیتی عینی
میداند. (Marx/Engels The German Ideology, 1970)
بعدها
مارکس اصطلاح
«تخصیص مواد
طبیعی» را در مورد
آن به کار میبرد
تا مفهوم «کار»
در معنای
گسترده آن
مشخص گردد:
کار، همچون
تخصیص طبیعت
به منظور
برآوردن نیاز
بشر:
نخست آن
که کار فرآیندی
است که انسان
و طبیعت در آن
مشارکت دارند
و انسان در آن
ابتدا براساس
سازگاری، سپس
برقراری
مقررات و
کنترل، در کنشهای
مادی بین خود
و طبیعت وارد
میشود. او (he)
با تنظیم
حرکات
بازوها، ساقها،
سر و دستها و
دیگر نیروهای
طبیعی بدن
خود، خودش را
در مقابل طبیعت
(her)، به عنوان
یکی از
نیروهای خودش
قرار میدهد،
تا مواد موجود
در طبیعت را
با نیاز خود تطبیق
دهد. همزمان،
با تغییر
طبیعت بیرون،
او طبیعت خودش
را هم تغییر
می دهد. (Marx Capital 1:173)[iv]
باید
تاکید کنیم که
این شکل
«تخصیص طبیعت»
مشخصه کل
تاریخ بشر، از
جمله مراحل
آغازین آن
است. انگلس
این مراحل
آغازین را
پیشاتاریخ
نامید و آن را
از تاریخ
واقعی بشر جدا
کرد، که مطابق
نظر او تنها
با تمدن آغاز
میشود. براین
اساس این
تاریخ با شکلگیری
کامل طبقات و
روابط
پدرسالاری
آغاز میشود.
انگلس قادر
نیست به این
سوال پاسخ دهد
که بشریت
چگونه از
پیشاتاریخ به
تاریخ اجتماعی
پرید؛ علاوه
براین او روش
ماتریالیسم
تاریخی
دیالکتیک را،
در بررسی خود
از جوامع
اولیهای که
هنوز وارد
تاریخ نشدهاند،
به کار نبرده
است. او میاندیشد
که قوانین
تکامل بر ظهور
مالکیت خصوصی،
خانواده و
دولت حاکم
است. (Engels 1973)
اما
اگر بخواهیم
درکی از مفهوم
ماتریالیستی زنان
و مردان و
تاریخ آنها به
دست آوریم، در
درجه اول باید
تعامل خاص هر
کدام با طبیعت
را و این که در
این فرایند
چگونه طبیعت
انسانی یا طبیعت
اجتماعی خود
را ساختند،
تحلیل کنیم.
اگر بخواهیم
براساس نظرات
انگلس پیش
رویم میباید
تعامل زنان با
طبیعت را از
فضای تکامل بیرون
بیاندازیم
(آنچه که در
واقع توسط
کارکردگرایان
و
رفتارگرایان
در کل جهان
انجام شده است.)
و مجبوریم (آن
چنان که توسط
مردان تعریف
میشود)
بپذیریم که
زنان هنوز هم
وارد تاریخ
نشدهاند و
اساساً هنوز
به دنیای
جانوران پستتر
تعلق دارند،
زیرا برای
انگلس تاریخ
با تمدن آغاز
میشود که
همان بهرهکشی
از زن توسط
مرد و مرد
توسط مرد دیگر
است.
تخصیص بدن
زنان/مردان توسط
خودشان
براساس
نظر مارکس
فرآیند کار،
در شکل اولیه
آن، یک اقدام
آگاهانه به
قصد تولید
ارزش مصرف است.
در مفهوم وسیع
تر این عمل
«تخصیص مواد
موجود در
طبیعت برای
نیازهای بشر»
میباشد. این
«مبادله ماده» (stoffwechsel)
بین بشر و
طبیعت، شرط
پایدار تحمیل
طبیعت بر هستی
بشری، یا چیزی
است که بین
کلیه دورههای
تاریخی مشترک
است. (Marx,Capital 1:179)
در تبادل ماده
بین بشر و
طبیعت، نوع
بشر یعنی زنان
و مردان، نه فقط
طبیعت
بیرونی، بلکه
طبیعت بدن خود
را نیز تغییر
دادند.
تعامل
بین نوع بشر و
طبیعت برای
تولید نیازهای
ضروری خود،
نظیر کلیه
دیگر
تولیدات،
نیازمند
ابزار و شیوههای
تولید بود.
بدن
اولین ابزار
تولید است که
بشر با واسطه
آن با طبیعت
روبرو میشود.
بدن، همچنین،
پیش نیاز ازلی
کلیه دیگر شیوههای
تولید است.
اما بدن تنها
«ابزار» کنش
بشر بر طبیعت
نیست بلکه،
مبنای
ارزیابی
برآورده شدن
نیازهایش نیز
هست. نوع بشر
از بدن خود
تنها برای
ایجاد ارزش-
مصرف استفاده
نمیکند
بلکه، با مصرف
تولیدات خود،
بدنش را در
کاملترین
شکل کاربردی
آن زنده نگه
میدارد.
مارکس
در تحلیل خود
از فرآیند کار
در گستردهترین
مفهوم آن، که
همان تخصیص
مواد طبیعت میباشد،
تفاوتی بین
مردان و زنان
قائل نمیشود.
آنچه که در
موضوع مورد
نظر ما بسیار
مهم است،
تاکید بر عملکرد
مردان و زنان
بر طبیعت با
بدنهایی
کیفیتاً
متفاوت از
یکدیگر است.
چنانچه ما
بخواهیم
دلایل تقسیم
نامتوازن کار
بین جنسها را
مشخص کنیم،
ضروری است که
موضوع را به
تخصیص طبیعت
توسط نوع بشر
محدود نکنیم.
بلکه تخصیص
طبیعت توسط
زنان و مردان
را مورد توجه
قرار دهیم.
این دیدگاه بر
این فرض
استوار است که
زنان و مردان
طبیعت را به
شیوههای
متفاوتی به
خود اختصاص میدهند.
این تفاوت
معمولاً در
ابهام می ماند
زیرا «بشر
بودن» همان
«مرد بودن»
تعریف شده
است.[v]
زن بودن و مرد
بودن یک امر
بیولوژیک
مسلم نیست
بلکه، نتیجه
یک فرآیند تاریخی
طولانی است.
در هر عصر
تاریخی مردی و
زنی به شکل
متفاوتی
تعریف شده
است. تعریفی
که به شیوه
اصلی تولید در
آن دوره
وابسته است.
به این معنی،
تفاوتهای
ارگانیکی بین
زنان و مردان
کاملاً براساس
شکل تخصیص
طبیعت و
چگونگی پاسخ
به نیازهای بشر،
ارزش گذاری و
تفسیر میشود.
بنابراین،
مردان و زنان
حتی ارتباط
کیفی متفاوت
با بدنهای
خود را بسط و
پرورش دادهاند.
براین اساس،
در کلیه جوامع
مادرتباری[vi]،
زن بودن شامل
یک پارادایم
اجتماعی
دربرگیرنده
کلیه فعالیتهای
تولیدی، که
هدف اصلی آن
تولید زندگی
بود، میشد.[vii]
همه زنان
«مادر» تعریف
شده بودند و
«مادر» مفهومی
متفاوت با
مفهوم امروزی
آن داشت. تحت
شرایط سرمایهداری
همه زنان،
خانهدار (همه
مردان نان
آور) تعریف
شدهاند و
مادری به بخش
و جزیی از این
سندرم زن خانهدار
تبدیل شده
است. تمایز
بین تعریف زن
بودن در
مادرتباری
اولیه و تعریف
مدرن آن در
این است که
تعریف مدرن از
کلیه فعالیتها،
خلاقیتها،
تولیدات که
کیفیاتی (بشری
است) تهی شده
است.
تفاوتهای
کیفی تاریخاً
توسعه یافته
در تعریف ماهیت
بدنی زن و مرد
به «دو شکل
کیفی مختلف از
تخصیص طبیعت
بیرونی نیز
منجر شده است،
که در رابطه با
اهداف تخصیص، دو
شکل متمایز به
خود گرفته
است، اهداف
فعالیت بدنی
لذتبخش.» (Leukert 1976:41)[viii]
ارتباط زنان
و مردان با
طبیعت
ابتدا
باید در مورد
تفاوت ارتباط
حیوانات و بشر
با طبیعت صحبت
کنیم. ارتباط
بشر با طبیعت تجربهای
اجتماعی، شامل
کنش به اضافه
واکنش است،
یعنی آنچه که در
یک فرآیند
تاریخی قابل
مشاهده است و
دلالت ضمنی بر
واکنش و
همکاری
اجتماعی را
شامل میشود.
بدن بشر نه
فقط اولین ابزار
تولید که
اولین نیروی
تولید بود. در
این مفهوم بدن
بشر قادر به
وجود آوردن
چیزی جدید و
در نتیجه آن
تغییر طبیعت
بیرونی و
طبیعت بشری
بود. رابطه
بشر با طبیعت،
مغایر با
رابطه دیگر
جانداران با
طبیعت، و
رابطهای
تولیدی بود.
شیوههای
متفاوت تخصیص
بدن خود،
همچون یک
نیروی تولیدی
از سوی زنان و
مردان، نتیجههای
متفاوتی در پی
داشت.
مشخصههای
ارتباط زنان
با طبیعت، با
طبیعت خودشان
و همینطور
طبیعت بیرونی
چیست؟ اول این
که میبینیم
برای زنان
صرفاً سر و
دستها ابزار
تولید نیستند
بلکه کل بدن
زنان ابزار
تولید است.
زنان با بدن
خود بچهها و
اولین غذای
آنها را تولید
میکنند. برای
بررسی ما این
موضوع که
فعالیت زنان
در فرزندآوری
و تولید شیر
چون فعالیت واقعی بشری،
یعنی فعالیتی
اجتماعی و
آگاهانه دیده
شود، دارای اهمیتی
حیاتی است.
زنان طبیعت
خود، ظرفیت
تولید بچه و
تولید شیر را
به همان شیوهای
بکار میگیرند
که مرد بدن
خود را؛ در
همان مفهوم به
کارگیری سر و
دستها و در
نتیجه آن کسب
مهارت از طریق
کار انجام شده
و تاثیر
متقابل آن بر
ساختن و
کاربرد ابزار.
با توجه به
این مفهوم
فعالیت زنان
در زایمان و
پرورش بچهها باید کار
در نظر گرفته
شود. یکی از
بزرگترین
موانع در رهایی
زنان این است
که این فعالیتها
همچون
کارکردهایی
کاملاً
فیزیولوژیکی،
با آنچه نظیرش
در دیگر
پستانداران
وجود دارد،
نگریسته و
مقایسه میشود
و تاثیر
فعالیت
آگاهانه بشری
در آن نادیده
گرفته میشود.
این دیدگاه که
فعالیت
تولیدی بدن
زنانه، مشابه
با بارداری و
زایمان نزد
حیوانات دیده
و مقایسه
گردد،
دیدگاهی است
که توسط جمعیت
شناسان و
سیاستگذاران
جمعیتی در کل
جهان پخش شده
و باید به آن
همچون نتیجه
پدرسالاری و
تقسیم کار
سرمایهدارانه
نگاه کرد و نه پیش
شرط آن.[ix]
زنان
در طی تاریخ
خودشان
تغییرات بدن
خود را مشاهده
کردند و از
طریق مشاهده و
تجربه، دانش تجربی
بسیار گستردهای
در مورد
کارکردهای
بدن خود، در
مورد ریتم قاعدگی،
بارداری و به
دنیا آوردن
بچه کسب
کردند. این
شکل بکارگیری
بدن، کاملاً
مرتبط با کسب
دانش آنها در
مورد نیروهای
زایشی طبیعت
بیرونی، درختان،
حیوانات،
زمین، آب و
هوا بود.
بنابراین،
آنها صرفاً
شبیه گاوها
بچه به دنیا
نیاوردند،
بلکه نیروهای
تولیدی و
زایشی خود را
در اختیار
گرفتند، به
تحلیل
تجربیات نسل
پیشینی خود
پرداختند و این
تجربیات را به
دختران خود
انتقال دادند.
به این مفهوم
آنها
قربانیان
بدون یاور
نیروی زایشی
بدن خود
نبودند، بلکه
توانستند آن
را تحت تاثیر
قرار دهند، از
جمله تعیین
این که چه تعداد
بچه میخواهند
داشته باشند.
ما
در موقعیت
امروزهمان
شواهد کافی در
اختیار داریم
که نشان میدهد
زنان در جوامع
پیشاپدرسالار،
بهتر از زنان
مدرن میتوانستند
تعداد بچههای
خود و فاصله
زمانی بین
تولدها را
تنظیم کنند،
آنها اکنون با
توجه به
انقیاد به
وجود آمده تحت
فرآیند متمدن
سازی مردانه،
این دانش را
از دست دادند.
در
بین گردآورها
و شکارگرها و
دیگر گروههای
اولیه، شیوههای
مختلفی برای
محدود کردن
تعداد تولدها
و بچهها وجود
داشت و تعدادی
از آنها هنوز
هم رواج دارد.
جدا از نوزاد
کشی، که
احتمالاً
اولین شیوه
بود، زنان
بسیاری از
جوامع،
گیاهان و
رستنیهای
مختلف را برای
پیشگیری از
بارداری و یا
سقط جنین به
کار میبردند.
قبیله
سرخپوستی
اوته (Ute) شیوه پیشگیری
از رسیدن
اسپرم به تخمک
و زنان Bororo در
برزیل گیاهی
را به کار میبردند
که موقتا آنها
را نابارور میساخت؛
میسیونرها
زنان را از
ادامه
استفاده از
این گیاه منع کردند.(Fisher: 1979,204)
الیزابت فیشر
از روشهایی
نام میبرد که
زنان
استرالیایی،
قبیلههای
خاصی در
اقیانوسیه و
حتی در مصر
باستان به کار
میبردند که
پیشنیازهای
روشهای
پیشگیری مدرن
بود. زنان
مصری یک اسفنج
واژینال غوطهور
در عسل به
منظور کاهش
حرکت اسپرمها
به کار میبردند؛ گیاه
اقاقیا که
حاوی اسید اسپرمکش
بود نیز به
کار برده میشد.
(Fisher:1979:205)
روش
دیگر کنترل
تولد که در
سطحی وسیع در
میان گردآورها
و شکارگرهای
معاصر به کار
میرفت،
طولانی کردن
دوره شیردهی
بود. مطالعات Robert M.Mayاین
موضوع را
تایید میکند
که «تقریباً
در کلیه جوامع
گردآور و
شکارگر» تولید
مثل پایینتر
از جوامع شهری
مدرن است.
طولانی کردن
فرآیند
شیردهی که خود
کاهش تولید
شیر در بدن زن
را درپیداشت،
موجب فاصلهگذاری
بیشتر بین
بارداریها
میشد.
مشاهدات او
همچنین، نشان
میداد که این
زنان در سنی بالاتر
از زنان جوامع
مدرن به بلوغ
میرسند.
همینطور، رشد
جمعیتی
متوازنتر
موجود در میان
بسیاری از
قبایل که هنوز
در جوامع مدرن
ادغام نشدهاند،
حاکی از
«تجربیات
فرهنگی آنان
است که نادانسته
جهت آن به سمت
کاهش تولید
مثل است».(May 1978,491) گرچه
استدلال او در
مقایسه با آن
عدهای که
معتقدند نرخ
پایین باروری
در میان چنین جوامعی
به دلیل خوی
وحشیگری رایج
بین این جوامع
بود، درست است
اما او اعتقاد
ندارد که این وضعیت
نتیجه
دراختیارگرفتن
آگاهانه
نیروی تولید
مثل توسط خود
زنان می باشد.[x]
تولید
زندگی جدید،
زنان و مردان
جدید، توسط
زنان کاملاً
وابسته به
شیوههای
تولید مواد
غذایی برای
این زندگی
جدید است.
مادرانی که به
بچهها زندگی
میدهند و
ضرورتاً باید
آنها را حمایت
کنند،
باید غذای
خود و این بچه
ها را نیز
تامین کنند.
بنابراین،
تخصیص طبیعت
بدن خود، واقعیت
تولید بچه و
شیر، آنها را
تبدیل به
اولین تامینکنندگان
غذای روزانه
به عنوان
گردآورندگان یا
کشاورزان
کرد، کسانی که
به سادگی
گیاهان، حیوانات
کوچک نظیر
ماهی و غیره و
همه آنچه را که
در اطراف محل
زندگیشان
بود جمع میکردند.
به احتمال
زیاد،
خاستگاه
اولین تقسیم کار
بر اساس جنس،
بین فعالیت
گردآوری زنان
و شکار
پراکنده
مردان، ناشی
از این واقعیت
است که زنان
ضرورتاً
مسئول تامین
مواد غذایی
روزانه گروه
بودند. جمع
آوری گیاهان،
ریشهها،
میوهها،
مغزها،
حیوانات کوچک
و غیره،
دقیقاً از ابتدای
آن، فعالیت
جمعی زنان
بود.
میتوان
حدس زد که
نیاز به تامین
غذای روزانه و
تجربه طولانی
در مورد گیاهان
و زندگی
گیاهان، در
نهایت منجر
به کاشت
منظم غلات و
قارچها شد.
براساس نظر
گوردون چایلد
این موضوع در عصر
نوسنگی، به
ویژه در دو
قاره اروپا و
آسیا، مکانی
که اولین غلات
وحشی کشت شده
بودند، اتفاق
افتاد. او و
بسیاری دیگر
از دانشمندان
شروع کشاورزی
را به زنان، کسانی
که اولین
ابزارها برای
این شیوه جدید
تولید را
اختراع
کردند، نسبت
میدهند،
ابزارهایی
نظیر: وسیلهای
برای گود کردن
زمین، که
قاعدتاً برای
کندن زمین و
بیرون آوردن
ریشهها و
قارچها هم به
کار میرفت و
کج بیل. (Childe 1976; Reed 1975; bornemann 1975; Thomson 1960;
Chattopadhyaya 1973; Ehrenfels 1941; Briffault 1952)
کشت
منظم گیاهان
خوراکی،
عمدتا غلات و
قارچها،
نشان دهنده
مرحلهای
نوین و افزایش
قابل توجه در
محصول کار
زنانه
بود، که طبق نظر
بیشتر نویسندگان
برای اولین
بار در تاریخ،
تولید ارزش
اضافه را ممکن
کرد.
بنابراین،
چایلد این
مرحله
انتقالی را که
در نتیجه کشت
منظم غلات
بود، انقلاب
نوسنگی نامید.
بنابراین
براساس یافتههای
اخیر
باستانشناسان
در ایران و
ترکیه، نظر
الیزابت فیشر
برآن شد که
مردم در مرحله
گردآوری نیز
قادر به
گردآوری
مازادی از
غلات و مغزهای
خودرو شدند.
اختراع ظرف-
سبد وکوزههای
ساخته شده از
الیاف درختان
پیششرط
تکنولوژیکی
برای این
مازاد بود.
محتمل به نظر
میرسد که
تکنولوژی
نگهداری نسبت
به تکنولوژی کشاورزی
پیشینی و به
همان اندازه برای تولید
یک مازاد
ضروری بوده
باشد.
بنابراین
تفاوت بین دو
شیوه تولید نه
وجود مازاد،
بلکه ایجاد
اولین ارتباط
تولیدی واقعی
با طبیعت
توسط زنان
بود. از آنجا
که
گردآورندگان
هنوز هم در
جامعهای با شیوه
ساده تخصیص و
اختراع کاشت گیاهان
زندگی میکنند،
میتوانیم
برای اولین
بار از «جامعه
تولیدی» صحبت
کنیم. (Sohn-Rethel 1970) زنان نه
تنها آنچه را
در طبیعت رشد
میکرد جمع و
مصرف کردند
بلکه، رشد
چیزها را هم ممکن
گرداندند.
ارتباط
زنان با طبیعت
یک رابطه
تولیدی صرف نبود
بلکه از
ابتدا، تولید
اجتماعی بود.
در مقابل
مردان
بزرگسال، که
تنها برای مصرف
خودشان
گردآوری و
شکار میکردند،
زنان تولیدات
خود را، دست
کم با فرزندان
کوچک خود
تقسیم میکردند.
این موضوع به
این مفهوم است
که ارتباط ویژه
با طبیعت (با
طبیعت بدن خود
و همین طور طبیعت
بیرونی) نه
تنها آنها را
قادر میساخت
که اجازه رشد
بدهند و امکان
رشد را فراهم
کنند؛ بلکه آنها
را تبدیل به
مخترعین اولین
روابط
اجتماعی،
یعنی روابط
بین مادران و
فرزندان نیز
کرد.
بسیاری
از نویسندگان
چنین نتیجه
گرفتهاند که
گروههای
مادران-
فرزندان
اولین
واحدهای
اجتماعی بودند.
مادران و
فرزندان به
عنوان گردآور
و در کشاورزی
اولیه با کج
بیل با یکدیگر
کار میکردند.
آنها فقط
واحدهای
مصرفی نبودند
بلکه واحدهای
تولیدی نیز
بودند. این
نویسندگان
چنین عقیده
داشتهاند که
مردان
بزرگسال تنها
در دورههایی
موقتی و گذرا
در این جوامع
مادرمرکز اولیه
یا واحدهای
مادرتبار
اولیه ادغام
یا همراه میشدند.
(Briffault
1952; Reed 1975)
مارتین
و وورایز (Martin
,Voorhies) چنین
عنوان میکنند
که این
واحدهای مادر-
مرکز با مرحله
گیاهخواری
تکامل نوع بشر
منطبق بودند.
«مردان بزرگسال
با این
واحدهای مادر-
فرزندی، بجز
در سالهای
اولیه زندگی
شان پیوند
دائمی
نداشتند.»(Martin, Voorhies 1975:174) این
موضوع میتواند
به این مفهوم
باشد که ادغام
دائمی مردان
در این
واحدها، باید
در نتیجه
تاریخ اجتماعی
بوده باشد.
نیروهای
تولیدی شکل
گرفته در این
واحدهای
اجتماعی
اولیه نتیجه
یک ماهیت فناورانه
نبود بلکه بیش
از هر چیز
ناشی از
قابلیت همکاری
بشری بودند.
آنچه که
توانایی
«برنامه ریزی
برای فردا»،
پیشبینی
آینده،
یادگیری از
یکدیگر،
انتقال تجربه
از یک نسل به
نسل دیگر و
یادگیری از
تجربیات
گذشتگان، یا
به عبارت
دیگر، ساختن
تاریخ، بود.
شکل
گیری رابطه
تاریخی زنان
با طبیعت را
به شرح زیر میتوان
خلاصه کرد:
1)
تعامل
با طبیعت،
طبیعت خودشان
و طبیعت بیرونی،
فرآیندی
متقابل بود.
زنان فهمیده
بودند که بدنشان
تولید کننده
است به همان
شکل که طبیعت
بیرونی تولید
کننده است.
2)
بهرغم
اینکه طبیعت
را به خود
تخصیص دادند،
این شکل
تخصیص، یک
ارتباط سلطهجویانه
یا رابطه
مالکانه نبوده
است. آنها مالکان
بدن خود یا
زمین نبودند،
بلکه به منظور
«ایجاد امکان
رشد و آماده
سازی برای
رشد»، با بدن
خود و با زمین
همکاری
داشتند.
3)
به
عنوان
تولیدکنندگان
زندگی جدید،
زنان اولین
تولیدکنندگان
مواد غذایی و
مخترعین اولین
اقتصاد مولد
بودند. این
موضوع دلالت براین
دارد که زنان
آغازگر تولید
اجتماعی و ایجاد
روابط
اجتماعی
یعنی، جامعه و
تاریخ، بودند.
رابطه مردان
با طبیعت
رابطه
مردان با
طبیعت،
همانند زنان،
هر دو بُعد
بدن مادی و
تاریخ را
دارد. بُعد
مادی این رابطه،
که در همه
دورانها، از
زمان وجود
زنان و مردان
وجود داشته،
به این مفهوم
است که مردان
طبیعت را به شیوههای
بدنی کیفیتاً
متفاوتی از
زنان
دراختیارگرفتند.
در
ابتدا مردان
هنوز نمیتوانستند
بدن خودشان را
چون موجودی
بارآور، آنگونه
که زنان
هستند، تجربه
کنند. وجه
مولد بدن
مردانه نمیتوانست
بدون واسطه
ابزارهای
بیرونی بروز
یابد، آن چنان
که وجه بارآور
بدن زن بارز
بود. سهم
مردان در
تولید زندگی
جدید، گرچه که
همواره ضروری
بود، تنها پس
از یک فرآیند
تاریخی
طولانی از کنش
مردان روی
طبیعت بیرونی
به کمک ابزارها
و تاثیر آنها
بر این
فرآیندها
قابل مشاهده
گردید. مفهومی
که مردان از طبیعت
بدن خودشان
دارند،
تصویری که در
آن به دنبال
انعکاس وجود
خود هستند
متاثر از شکلهای
مختلف تعامل
با طبیعت
بیرونی و
وسایلی است که
در طی فرآیند
کار در این
دورهها به
کار گرفتهاند.
بنابراین
خودشناسی
مردان به
عنوان بشر، به
معنی موجودی
تولید کننده،
پیوند نزدیکی
با اختراع
ابزارها و
کنترل فنآوری
داشته است.
بدون ابزارها
مرد «انسان MAN» نبود.
در
سیر تاریخ
تاثیر گرفتن
مردان از
روابط شان با
طبیعت بیرونی
تاثیر گرفته
از نشانههایی
بود که آنها
به وسیله آن،
اعضای بدن خود
را توصیف میکردند.
جالب این که
اولین عضو
مردانه که
همچون نشانه
بهرهوری
مردانه شهرت
به دست آورد،
فالوس بود نه
دست، با این
که دست اولین
وسیله
ابزارسازی
بود. این
موضوع باید در
مرحلهای
اتفاق افتاده
باشد که شخم
زدن با خیش
جایگزین کج
بیل کشاورزی
اولیه زنان یا
ابزار گودکردن
زمین شده است.
در برخی زبانهای
هندو شباهتی
بین ابزار شخم
و آلت مردانه
و در زبان
عامیانه
بنگالی، مثل
زبان
انگلیسی، نیزpenis ابزار
(yantra)
نامیده میشود.
البته این
نشانهسازی
تنها بر
ارتباط
ابزاری با
طبیعت بیرونی دلالت
ندارد بلکه،
زنان را هم
شامل میشود.
پنیس ابزار
است، ابزار
شخم، «چیز» که
مرد با آن روی
زن کار میکند.
در زبانهای
شمال هند کلمههای
موجود برای
«کار» و «رابطه
جنسی» مشابه
است و kam
نامیده میشود.
این نشانهها
حکایت از این
دارد که زنان
برای مردان
تبدیل به
«طبیعت
بیرونی» شدند.
آنها زمین،
مزرعه و شیارهایی
هستند که
مردان بذرهای
خود را در آن
میکارند.
اما
همسانسازی
بین واژههای
پنیس و ابزار
شخم، بذر و
منی، مزرعه و
زن، صرفاً
نمودهای
زبانی رابطه
ابزاری مردان
با طبیعت و
زنان نیست،
بلکه بر این
نکته نیز تاکید
دارد که وجه
مشخصه این
رابطه، با
سلطهگری
همراه گردیده
است. زنان
همچون بخشی از
شرایط فیزیکی
تولید
(مردانه)
تعریف شدهاند.
دانستههای
ما در مورد
تلاشهای
صورت گرفته
به
منظورشناخت
شرایطی که
موجب برتری
مردان برزنان
گردیده بود،
در مورد دوره
پیش از مشخص
شدن رابطه
تولیدی مردان با
طبیعت، بسیار
کم است. اما از
بحثهای
ایدئولوژیک
موجود در ادبیات
هند باستان که
سدهها حول
این موضوع
جریان داشت
که، آیا ماهیت
«تولید» (غله -
بچه) را مزرعه
(زن) یا بذر (مرد)
تعیین میکرد،
می توان حدس
زد که فرودستسازی
تولید زنانه
به وسیله
تولید
مردانه، بیتردید
فرآیندی صلح
جویانه نبود
بلکه بخشی از مبارزات
طبقاتی و ایجاد
روابط
مالکانه
پدرسالارانه
روی زمین، رمه
و زنان بوده
است (Karve:1964)[xi]
شبیهسازی
بین اعضای
جنسی مردان و
ابزارهایی که
مردان در دورههای
مختلف تاریخی
و برای شیوههای
مختلف تولید
اختراع کرده
بودند، در
مطالعات
مختلف قابل
مشاهده است.
تصادفی نیست
که در دوره
معاصر مردان
پنیس خود را «پیچ
گوشتی» (آنها
زنی را پیچ میکنند)،
«چکش»، «سوهان»، «تفنگ»
و غیره مینامند.
در یک بندر
تجاری در
لنگرگاهی در
رتردام (هلند)
عضو جنسی
مردان «معامله»
نامیده میشود.
این اصطلاحات
مطالب زیادی
در مورد این
که مردان
چگونه روابط
خودشان با
طبیعت و
همچنین با
زنان و با بدن
خودشان را تعریف
کردهاند،
بیان میدارد.
اینها نشانههایی
از پیوند
نزدیک بین
ابزارهای کار
و فرآیند کار
و مفهوم بدن
در تفکر
مردانه دارد.
با
این حال، پیش
از اینکه
مردان
بتوانند به
این عقیده دست
یازند که بدنشان
نسبت به بدن زنان
مولدتر است و
یا در واقعیت
رابطهای
سلطه گرانه
نسبت به زنان
و طبیعت
بیرونی برقرار
کنند، ابتدا باید
نوعی از
تولید، که دستکم
به نظر میرسید
استقلال و
برتری نسبت به
تولید زنانه
دارد، را بسط دهند.
همانطور که
دیدیم ظهور
این تولید
مردانه ارتباط
نزدیکی با اختراع
ابزار داشت.
مردان
توانستند
(ظاهرا) تولیدی
مستقل از زنان
اما، بر پایه
وجود تولید
زنانه شکل
دهند.
بهرهوری
زنانه، پیش
نیاز بهرهوری
مردانه
پیشتر
گفته شد «بهرهوری»
به معنی ظرفیت
تولیدی نوع
بشر برای
تولید و بازتولید
زندگی در یک فرآیند
تاریخی بوده است،
برای تحلیل
بهتر میتوان
این تز را
چنین فرموله
کرد که بهرهوری
زنانه پیشنیاز
بهرهوری
مردانه و دیگر
مراحل توسعه
تاریخی-جهانی
بشری است. این
نظریه یک بُعد
مادی و همچنین
بُعدی تاریخی
دارد بدون این
که محدود به
زمان باشد.
این
تز در درجه
اول شامل این
واقعیت است که
زنان در کلیه
زمانها
تولید کننده
زنان و مردان
هستند و بدون
این تولید،
دیگر شیوههای
تولید امکان
بروز نمییابند.
این موضوع
شاید بیاهمیت
به نظر برسد،
اما بیانگر
هدف کل تاریخ
بشری است.
دومین معنای
نهفته در تز
بالا بر این واقعیت
استوار است که
شکلهای
مختلف تولید
که مردان در
طول تاریخ به
وجود آوردند
امکان بروز نمییافت،
اگر که از شکلهای
گوناگون
تولیدی که
توسط زنان در
طی تاریخ ایجاد
شده بود، استفاده
نمیکردند و آن
را به انقیاد
خود در نمیآورند.
در
ادامه تز بالا
را به عنوان
راهنمای عمل
در تحلیل
تقسیم نامتوازن
کار بین جنسها،
طی برخی مراحل
اصلی تاریخ
بشری، به کار
میگیرم. این
بررسی کمک میکند
که از جایگاهی
محکم سخن
بگوییم و از
برخی افسانههای
کلی که
نابرابری
اجتماعی بین
زنان و مردان
را دادههایی
طبیعی میداند
تقدسزدایی کنیم.
افسانه
مرد- شکارگر
بهرهوری
زنانه تنها به
این دلیل که
آنها همواره
تولید کننده
مردان و زنان
جدید هستند،
پیش نیاز
تولید مردان
نیست بلکه، به
این معنا نیز
هست که اولین
تقسیم
اجتماعی کار
بین زنان
گردآور (و
بعدها زنان
کشتگر) و
مردان شکارگر
سلطهگر نیز
میباشد،
زیرا شکارگری
مردان تنها میتوانست
براساس یک بهرهوری
و تولید
پیشرفته
زنانه شکل
بگیرد.
بهرهوری
زنانه، بیش از
همه شامل
ظرفیت فراهم
کردن معاش
روزانه،
تضمینی برای
بقای اعضای
قبیله یا گروه
بود. زنان
ضرورتاً باید نه تنها
«غذای روزانه»
خود و فرزندانشان،
بلکه غذای روزانه
مردان را، در
صورتی که آنان
در شکار
ناموفق
بودند، نیز تامین
میکردند،
زیرا شکار یک «اقتصاد
ریسک» است.
برخلاف
ادعاهای داروینیستهای
اجتماعی قدیم
و جدید، این
موضوع به ویژه
در بررسیهای محققین
فمینیست، به
طور قطع ثابت
شده است که بقای
نوع بشر بسیار
بیشتر به «زن- گردآور»
متکی بوده است
تا «مرد-شکارگر».
حتی در میان قبایل
گردآور- شکارگر
موجود، حدود ٨٠
درصد غذای
روزانه را
زنان تامین میکنند
و مردان بخش
کوچکی از غذا
را با شکار
تامین میکنند.
(Lee, De
Vore 1976- Fisher
1979-48) در تحلیل
دیگری از
نمونههای
شکارگر و گردآور
در اطلس قومنگاری
مورداک مارتین
و ورحیز (Martin &Voorhies)، آنان
ثابت کردهاند
که ٥٨ درصد از
مواد مصرفی
این جوامع با
گردآوری و ٢٥ درصد
با شکار و
بقیه ترکیبی
از شکار و
گردآوری
تامین میگردید.
(1975ص181) زنان Tiwi
در استرالیا،
که هر دو کار
گردآوری و
شکار را انجام
میدهند، ٥٠ درصد
از غذای خود
را با گردآوری
و ٣٠ درصد را
با شکار و ٢٠ درصد
را با
ماهیگیری، به
دست میآورند.
مطالعات Jane Goodale در
مورد زنان
تیوی Tiwi
نشان میدهد
که جستجو برای
ریشه بوتهها
و گردآوری
مهمترین
فعالیت
تولیدی آنان
است:
-
زنان
نه تنها میتوانستند،
بلکه در عمل
بخش بزرگی از
منابع گوناگون
غذای روزانه
اعضای کمپ
خودشان را
تامین میکردند
. . . مردان
شکارگر مهارتها
و تواناییهای
قابل توجهی
داشتند، اما
پرندگان،
خفاشها،
ماهیها،
سوسمارها،
لاک پشتهایی
که آنها در
میان اهالی
کمپ پخش میکردند
بیش از این که
غذای اصلی
باشند،
اقلامی لوکس محسوب
میشدند. (Goodale 1971:169)
از
نمونههای
فوق مشهود است
که در میان
قبابل شکارگر
و گردآور، بیتردید
آن اهمیت
اقتصادی که
معمولا به
شکار نسبت داده
میشود، وجود
نداشت و زنان
تولیدکنندگان
غذای اصلی
بودند (که با
شکار به دست
نمیآمد). به
همین دلیل بود
که زنان
ایروکویی در
مورد جنگ و
سفرهای شکار،
حق تصمیمگیری
داشتند. اگر
زنان غذای
لازم برای
ماجراجوییهای
مردان را تامین
نمیکردند،
آنها میباید
در خانه میماندند.
(leacock
1978, Brown 1970)
الیزابت
فیشر نمونههای
بیشتری از جوامع
دامدار هنوز
موجود به دست
میدهد که در
آن زنان تامینکنندگان
اصلی غذای
روزانه
هستند، به
ویژه در مناطق
معتدل و
جنوبی. او، نه
تنها طرح میکند
که برای
نیاکان اولیه
ما
گردآوری غذاهای
گیاهی بسیار
مهمتر از شکار
بود همچنین عنوان
میکند که
گردآوری
غذاهای گیاهی
حتی نزد اجداد
اخیر ما نیز
مهمتر از شکار
بوده است. او با
بررسیهای
انجام شده
روی مدفوع و
زواید فسیلهای
باقیمانده از
حیوانات نشان
میدهد که
گروههایی که دویست
هزار سال پیش
در سواحل French Riviera زندگی میکردند،
عمده عادت
غذاییشان شامل
صدف، حلزون و
حبوبات میشد و
نه گوشت. فسیلهای
بجا مانده از
دوازده هزار
سال پیش در
مکزیکو
نشانگر این
است که ارزن
پایه اصلی
غذای روزانه
این نواحی
بوده است. (Fisher 1979: 57-8)
گرچه
از نمونههای
ذکر شده و براساس
عقل سلیم مسلم
است که چنانچه
تامین غذای
روزانه در
جوامع اولیه تنها
متکی بر
تولیدات مرد- شکارگر
بود، تضمینی
برای بقای
بشریت وجود نداشت
اما، این برداشت
که مرد- شکارگر
مخترع اولین
ابزارها،
تامین کننده غذا،
ایجاد کننده
اولین جوامع
بشری و حامی
زنان و بچه ها
بوده است،
تصویری است که
موکداً نه فقط
در ادبیات و
فیلمهای
عامه مطرح میشود
بلکه در میان
دانشمندان
اجتماعی جدی و
حتی
نویسندگان
مارکسیست هم غالب
است.[xii]
فرضیه
مرد- شکارگر به
ویژه از سوی
مردمشناسان
و
رفتارشناسانی
که خط فکری
پایهگذاری
شده توسط مردمشناسان
آفریقای
جنوبی را
دنبال میکردند،
عمومیت یافت.
ریموند دارت،
از این دسته
است و چنین
اعتقاد دارد
که اولین
انسانها،
اولین
ابزارهای خود
را از استخوانهای
اعضای بدن نوع
خود درست میکردند.
(Fisher 1979,49-50) در
ادامه کنراد
لورنز، رابرت
آردری، لیونل
تایگر و رابین
فوکس چنین
عنوان میکنند
که شکار موتور
رشد بشری است
و رابطه مسلط
بین زنان و
مردان براساس «ساختار
بیولوژیک»
شکارگران
دوره نوسنگی
است.(Tiger & Fox 1976) مطابق با
نظر این
نویسندگان،
(مرد) شکارگر
نه تنها مخترع
اولین
ابزارها - که
البته منظور
سلاح است-
بلکه همچنین
راست قامتی
انسان است،
زیرا مرد- شکارگر
نیاز داشت که
دستهایش
برای پرتاب
کردن آزاد
باشد. براساس
نظر آنها مرد «نان
آور»، حامی
ضعیفها و
زنان وابسته
بود. مهندس
اجتماعی،
مخترع هنجارها
و نظامهای سلسله
مراتبی که
تنها یک هدف
داشت و آن محدود
کردن خشونت
زیستشناختی
مردان در جنگشان
برای کنترل بر
امیال جنسی
زنان بود. در
واقع آنها از
رفتارهای مشاهده
شده از سوی
برخی نخستیها
خط مستقیمی به
شناخت رفتار
انسان- مرد
امروزی کشیدهاند
و مدعی شدهاند
که مردان
نخستی برای
این سعی کردهاند
در راس سلسله
مراتب مردانه قرار
بگیرند که
قادر باشند
زنان را برای
رضایت جنسی
خود تبدیل به
سوژه کنند.
تلاشهای
انسان نخستی
برای
قرارگرفتن در
راس هرم
مردانه، که
ظاهراً تا حدی
اما در واقع
به شکل بنیادی
متفاوت با
میمونهاست،
با هدف در دست
گرفتن کنترل
اعضای زن گروه
خود به منظور
مبادله آنها
با زنان دیگر
گروههاست. در
نتیجه آنها
برای خود
رضایت جنسی و
برتری سیاسی
کسب می کردند.
چنین
به نظر میرسد
که دستاورد
فرهنگی این
انسانهای شکارگر
نخستی، گذر از
مرحله تجاوز
به زنان به
مبادله آنان
بوده باشد.
روابط مسلط
بهرهکشانه
بین مردان و
زنان ریشه در «ساختار
بیولوژیکی»
رفتارهای شکارگران
دارد. مردان
تهیهکنندگان
گوشت بودند که
زنان طالب آن
بودند.
بنابراین
شکارگرها
همواره میتوانستند
زنان را مورد
استفاده جنسی
قرار دهند،
تحت انقیاد
درآورند و از
آنها مثل
زنبورهای
کارگر برای
نیازهای جنسی
خود بهره
گیرند. براساس
نظر این
نویسندگان،
آنچه که به
شکارگرها
چنین برتری
فوقالعاده
ای نسبت به
زنان داد،
برقراری «اصل
تعهد به گروه» بود
که در نتیجه
شکار در گروهها
بوجود آمد.
تایگر در
کتابش با نام مردان
در گروهها (1969)
از ایده «تعهد به
گروه مردانه»
به عنوان اصل
ریشهای کسب برتری
مرد- شکارگر
در یک
ماجراجویی
دیگر، یعنی
جنگ امریکا
علیه ویتنام،
نام میبرد.
گرچه، همچنان
که اولین رید
خاطر نشان میسازد،
با اینکه او
میداند گوشتخواری
تنها بخش
کوچکی از رژیم
غذایی بابونها
را تشکیل میداد
اما ادعا میکند
که گوشتخواری
عامل تعیین
کننده در
تکامل نخستیهای
پیشا انسانی
است و این که
الگوی تعهد به
گروه مردانه
برآمده از
دوره شکارگری
مردان است.
بنابراین
در شرایط
شکارگری، این
گروه شکارگر
مرد + مرد+ مرد
بود که بقای
کل جامعه
تولیدی را
تضمین میکرد.
بنابراین پیوند
مرد- مرد
همانقدر برای
مقاصد
شکارگری مهم
بود که پیوند
مرد- زن برای
مقاصد تولید
مثل، و این مبنای
تقسیم کار
براساس جنس
بود. (Tiger 1969,122-126)
مدل
مرد- شکارگر
به عنوان
پارادایم
تکامل و توسعه
بشر، پایه
بسیاری
کارهای اساسی
در امور بشری
شده است و از
طرف رسانههای
مدرن نیز
عمومیت مییابد.
این مدل تفکر
میلیونها
انسان را تحت
تاثیر قرار
داده است و به
طور پیوسته
برای توضیح
علت نابرابریهای
اجتماعی به
کار میرود.
نویسندگان
فمینیست بر
پایه تحقیقات
خود و دیگران،
اعتبار این مدل
را به چالش
کشیدهاند.
آنها نقابهایی که این
مدل زیر آنها
پنهان شده است
مثل اصل تعهد گروهی
مردانه و
اهمیت گوشت به
عنوان غذا را
افشا کردهاند
و آن را
یک پروژه جنسپرستانه
مدرن میدانند
که روابط
سرمایهدارانه
و
امپریالیستی
را به
پیشاتاریخ و
تاریخ اولیه
بشر بسط میدهد.
هدف این مدل مشروعیت
بخشیدن به
روابط استثمارگرانه
و سلطهگرانه موجود
بین مردان و
زنان، طبقات و
مردم جهان به
عنوان امری
ازلی و ابدی و «طبیعی»
است. اولین
رید به درستی
جهتگیریهای
فاشیستی
پنهان شده تحت
این مدل را در جهت
تحسین جنگ، به
ویژه در نوشتههای
تایگر، افشا
کرده است.
گرچه
میتوانیم از
فرضیه مرد- شکارگر
ابهامزدایی
کنیم و نشان
دهیم که
شکارگران
بزرگ حتی قادر
نبودند غذای
روزانه مورد
نیاز برای بقای
خود را تامین
کنند، هنوز با
این پرسش
روبرو هستیم که
چرا زنان به
رغم بهرهوری اقتصادی
برتر خودشان
به عنوان
گردآوران و
کشاورزان اولیه،
نتوانستند از
ایجاد یک
رابطه سلسله
مراتبی و بهرهکشانه
بین جنسها
جلوگیری کنند.
اما
با طرح پرسش
به این شکل،
این فرض را
پذیرفتهایم
که قدرت سیاسی
به طور خودکار
منتج از قدرت
اقتصادی است.
ادامه بحث
نشان میدهد
که چنین فرضی
قابل تایید
نیست زیرا
برتری مردانه
ناشی از قدرت
اقتصادی برتر
آنان نبود.
در
ادامه سعی شده
با نگاهی دقیقتر
به ابزارهای
اختراع و به
کار گرفته شده
توسط زنان و
مردان، به
پاسخی برای
پرسش بالا دست
یافت.
ابزارهای
زنان،
ابزارهای
مردان
در
واقع مدل مرد- شکارگر
آخرین نسخه
مدل مرد- ابزارساز
است. از زاویه
این مدل
ابزارها بیش
از هر چیز
دیگر
ابزارهایی
برای کشتن،
یعنی سلاح،
هستند.
اولین
ابزارهای نوع
بشر تبرهای
سنگی، کاردکها
و ورقههایی
با کارکردهای
چند وجهی
بودند. این
ابزارها برای
خردکردن،
شکستن و آسیا
کردن غلات و
دیگر غذاهای
گیاهی و بیرون
آوردن ریشه
گیاهان به کار
میرفتند،
ضمن این که
برای کشتن
حیوانات کوچک
نیز استفاده
میشدند و میتوان
پذیرفت که
توسط زنان و
مردان، هر دو،
برای کلیه
منظورهای یاد
شده به کار میرفت.
با توجه به
کشف ضرورت کاربرد
بازوها برای
پرتاب تیر و
کار با کمان، کشتن
حیوانات به
ویژگی اصلی
بخشی از
جامعه، عمدتاً
مردان، تبدیل شد.
حامیان فرضیه
شکارگر بر این
عقیدهاند که
اولین
ابزارها توسط
مردان اختراع
شدهاند. آنها
منکر
اختراعات
زنان در رابطه
با تولید مواد
غذایی، هستند.
اما آن چنان
که پیشتر گفته
شد، به احتمال
بسیار زیاد
اولین
اختراعات ظروف
و سبدهای
ساخته شده از
برگ ها، پوسته
و الیاف
درختان و
بعدها کوزه
بوده است.
ابزارهای کندن
زمین و کج
بیل،
ابزارهای
اصلی گردآوری
و کشاورزی
اولیه بودند.
در حالی که
مردان
ابزارهای خاص
شکار را توسعه
میدادند،
زنان هم قطعاً
فنآوری خود را
توسعه دادهاند.
آنچه
ذکرش مهم است
این است که
فنآوری زنان
به مفهوم
واقعی آن
تولیدی باقی
ماند: آنها
چیزی جدید
تولید کردند.
از دیگر سو،
فنآوری شکار
تولیدی نبود،
یعنی وسایل
مناسب برای
شکار، مثل تبر
سنگی، برای
دیگر فعالیتهای
تولیدی قابل
استفاده نبود.
کمان و تیر و نیزه
اساساً
ابزارهای
نابودسازی
است. ویژگی این
ابزارها بر
این واقعیت
استوار است که
نه تنها برای
کشتن حیوانات
بلکه برای
کشتن دیگر افراد
نوع بشر نیز
قابل استفاده
است. این
ویژگی
ابزارهای
شکار بود که
در مراحل دیگر
توسعه
تولیدات
مردانه و
همچنین روابط
اجتماعی بهرهکشانه
نابرابر
تعیین کننده شدند،
نه این موضوع
که شکارگرها
تامین
کنندگان گوشت
بودند و توانستند
استانداردهای
تغذیه اجتماع
را بالا
ببرند.
بنابراین
برخلاف فرضیه
طرح شده چنین
نتیجهگیری
میشود که ،
وجه شاخص
شکارگری اتکا
بر بهرهوری اقتصادی
آن، چنان که
به اشتباه از
سوی بسیاری نظریهپردازان
فرض گرفته
شده، نبوده
است بلکه بر
نوع خاص رابطه
آن با طبیعت
بوده است.
رابطه مرد- شکارگر
با طبیعت به
وضوح با شکل
رابطه زن- گردآور
یا کشتگر با
طبیعت متفاوت
است. در ادامه
ویژگیهای
این رابطه
عنوان میشود:
الف-
ابزارهای
اصلی شکار
وسیلههایی
برای نابودی
زندگی بودند
نه برای تولید
زندگی. این
ابزارها
اساساً وسیلههای
تولید نبودند
بلکه، وسایل
تخریب بودند ضمن
این که امکان
کاربرد آن برای
اعمال زور
علیه اعضای
جامعه بشری
نیز وجود داشت.
ب-
این موضوع به
شکارگرها
قدرتی بیشتر
در مقابل دیگر
جانداران،
حیوانات و
انسان میداد،
قدرتی که منشا
آن نتیجه کار
تولیدی آنان نبود.
آنها با
استفاده از
این سلاحها
نه تنها
(مانند
گردآوران) می
توانستند
گیاهان، میوه
ها و حیوانات
بلکه تولیدکنندگان
(زنان) را نیز
در اختیار
بگیرند.
پ-
به این ترتیب،
موضوع رابطه
ایجاد شده به
وسیله سلاح،
اساساً رابطهای
چپاولگرانه
و بهرهکشانه
است: شکارگرها
زندگی را به
خود اختصاص میدهند،
اما نمیتوانند
زندگی به وجود
آورند. این
رابطهای نامتقابل
و ستیزهجویانه
است. در تحلیل
نهایی چنین
است که تمامی
دیگر روابط
بهرهکشانه
بین تولید و تخصیص
به وسیله سلاح،
همچون اهرم
اعمال زور،
شکل گرفت.
ت-
آن شکل از
رابطه با
طبیعت که با
استفاده از سلاح
صورت گرفت نه
ناشی از
همکاری بلکه
رابطهای
سلطهگرانه
بین شکارگر و
طبیعت بود.
این رابطه
سلطهگرانه
تبدیل به عنصر
اصلی کلیه
روابط تولیدی بعدی
که مردان به
وجود آوردند،
گردید و در
واقع
به پارادایم
اصلی تولید
آنان تبدیل شد.
مردان بدون
سلطه و کنترل
روی طبیعت،
نمیتوانستند
خود را تولید
کننده تصور
کنند.
ث-
«تخصیص مواد
طبیعت» (مارکس) اکنون
تبدیل به
فرآیندی از تخصیص
یک جانبه میشود،
به معنای
ایجاد مناسبات
مالکانه، نه در مفهوم
انسانی آن،
بلکه به مفهوم
بهرهکشی از
طبیعت .
ج-
به وسیله
سلاح،
شکارگران نه
تنها میتوانستند
حیوانات را
شکار کنند
بلکه میتوانستند
به اجتماع دیگر
تولید
کنندگان مواد
غذایی یورش
ببرند، کارگران
زن و جوان غیر
مسلح را
بربایند و
آنها را به
خود اختصاص دهند.
میتوان حدس
زد که اولین
شکلهای
مالکیت خصوصی بر
رمه و دیگر
غذاها نبوده
است، بلکه
بردگان زنانی
بودند که
ربوده شده
بودند.(Meillassoux:1975, Bornemann: 1975)
در
اینجا یادآوری
این نکته
ضرورت دارد که
این فناوری
شکار نیست که
مسئول رابطه
بهرهکشانه
مسلط بین مرد
و طبیعت، بین
مرد و مرد و بین
مرد و زن است. مطالعات
اخیر روی
جوامع شکارگر
موجود نشان داده
است که
شکارگرها
رابطهای
تهاجمی با
حیواناتی که
شکار میکنند،
ندارند. به
طور مثال به
نظر میرسد که
پیگمایزها (Pygmies)
مردمی بی
نهایت صلحطلب
هستند و جنگ،
مجادله و
جادو، هیچ
کدام، را نمیشناسند.(Turnbull
1961) همینطور
رقابتهای
شکارگری آنها
اموری تهاجمی
نیست، حتی
نسبت به
حیواناتی که
مجبور به کشتن
آنها هستند،
احساس شفقت هم
دارند. (Fisher 1979:53)
این
بدین معناست
که ظهور
فناوری تخصصی
شکار بود که امکان
ایجاد روابط
سلطه و بهرهکشانه
را موجب گردید.
به نظر میرسد
تا زمانی که
شکارگران در
شرایط محدود
شکارگری- گردآوری
باقی ماندند
نتوانستند
پتانسیل بهرهکشانهی
موجود در شیوهی
تولید
چپاولگرانه
خود را درک
کنند. چون سهم
اقتصادی کسب
شدهشان کافی
نبود، بقای آنها
به تولید زنان
وابسته بود.
شبانان
اگر
چه ممکن بود
بین مردان و
زنان
نابرابری
وجود داشته
باشد، مردان
قادر نبودند یک
نظام کامل
سلطه برقرار
کنند. رهایی
کامل نیروهای «تولیدی»
شکارگرها
تنها در مرحله
زندگی شبانان
چادرنشین
اتفاق افتاد، زمانی
که چهارپایان
و زنان را
اهلی کرده و به
اجتماعات
کشاورزی
تجاوز کردند.
به این معنی، تحقق
کامل ظرفیت «تولیدی»
این شیوهی
چپاولگرانه
تولید، پیش
فرض به وجود
آمدن
سایر شیوههای
واقعا مولد
تولید، همچون
کشاورزی بود.
الیزابت
فیشر معتقد
است که رابطه
سلطه بین
مردان و زنان
تنها پس از آن
که مردان به
ظرفیتهای
تولید مثل خود
پیبردند،
شکل گرفت.
مطابق با نظر
او، این کشف
با اهلیسازی
و به ویژه پرورش
حیوانات
همچون یک شیوه
جدید تولید،
همراه گشت.
این شبانان کشف
کردند که یک
گاونر میتواند
تعداد زیادی
گاو ماده را
باردار کند و
به این ترتیب
آنها میتوانند
حیوانات ضعیفتر
را اخته یا
حذف کنند. در
نتیجه یک گاو (تخمی)
میتواند در
زمانی مناسب
از طرف شبانان
چادرنشین
برای بارداری
دیگر گاوها استفاده
شود. به این
ترتیب، حیوانات
ماده تحت فشار
به انقیاد
جنسی درآمدند.
به این معنا،
رابطه جنسی
آزاد حیوانات
وحشی تحت
اجبار اقتصادی،
به منظور
پرورش و با
هدف افزایش
جمعیت رمه، به
انقیاد درآمد.
بسیار محتمل
است که شکلگیری
حرمها،
ربودن و تجاوز
به زنان، شکلگیری
شناخت در مورد نقش ویژه پدر
در انتقال
نژادی و
وراثتی، بخشی
از این شیوه
جدید تولید
بوده باشد.
زنان نیز تحت
همین منطق
اقتصادی تحت
انقیاد
درآمدند و
نظیر رمهها،
به بخشی از اموال
متحرک تبدیل
شدند.
این
شیوه جدید
تولید را دو
عامل ممکن
ساخت: انحصار
مردان روی
اسلحه و نظارت
طولانی مدت
آنان بر رفتار
تولید نسلی
حیوانات.
احتمالاً زمانی
که مردان
مشغول اداره و
دستکاری کردن
رفتار
تولیدمثلی
حیوانات
بودند، به نقش
خود در کارکردهای
تولید مثلی هم
پیبردند. این
امر موجب
تغییر در
رابطه آنها
با طبیعت و همینطور
تغییر در
تقسیم جنسی
کار گردید. برای
شبانان
چادرنشین،
زنان،
به عنوان
گردآورندگان
یا
تولیدکنندگان،
به اندازهای
که در مرحله
شکارگری بود،
اهمیت
نداشتند. آنها
برای به دنیا
آوردن و پرورش
بچهها، به
ویژه پسرها،
مورد نیاز
بودند.
تولیدات آنها
به «زاییدن»،
که از سوی
مردان در
اختیار گرفته
و کنترل میشد،
کاهش یافته
بود. (Fisher, 1979:248)
در
مقایسه با
اقتصاد
گردآوری و
شکارگری، که
عمدتاً شیوه تخصیص
است، اقتصاد
شبانی
چادرنشینی «اقتصاد
بهره وری» بود. (Sohn-Rethel) اما
کاملاً واضح
است که این
شیوه تولید به
دنبال شیوههای
اعمال زور،
کنترل و دستکاری
در زندگی
حیوانات و نوع
بشر به منظور
بسط قلمروی خود
بوجود آمده
است.
کشاورزان
بنابراین،
بسیار
درستتر است
که بگوییم
شبانان
چادرنشین
جنگجو، پدران
کلیه روابط سلطهجویانه
به ویژه اعمال
سلطه مردان بر
زنان بودند.
اما شواهد
زیادی هم وجود
دارد که نشان
میدهد روابط
بهرهکشانه
بین مردان و
زنان در میان
کشاورزان هم
وجود داشت، نه
آن چنان که Esther
Boserup معتقد است
تنها پس از
کاربرد خیش،
بلکه در میان
کشتکاران با
کج بیل در آفریقا،
کشتکارانی
که حتی امروز
نیز تعداد
عمده آنها را
زنان تشکیل میدهند.
Meillassoux در
مورد این
جوامع که آنها
را اقتصادهای
خانگی مینامد،
چنین عنوان میکند
که مردان مسن
در موقعیتی
هستند که میتوانند
با زنان و
مردان رابطه
سلطهگرانه ایجاد
کنند، زیرا میتوانند
تعداد همسران
بیشتری
اختیار کنند
که صرفاً برای
آنها کار کنند.
نظام ازدواج
مکانیسمی بود
که در آن زن و
ثروت با هم
انباشت میشدند،
که در واقعیت
نیز بسیار به
یکدیگر نزدیک بودند.
Meillassoux
در ادامه
نظرات لوی
اشتراوس میگوید
که ادامه وجود
نظام نابرابر
مبادله زنان همچون
هدیه در یک
دوره گذرا،
احتمالاً ریشههایی
در این واقعیت
دارد که ادامه
تولید مواد
غذایی توسط
زنان، به مردان
وقت آزاد برای
شکار و مسابقههای
دورهای میداد.
در این
اقتصادهای
خانگی شکار
برای مردان بیش
از آن که
فعالیتی
اقتصادی
باشد، نوعی
فعالیت ورزشی
و سیاسی بود.
در این رقابتها
مردان، زنان و
مردان جوان
تنهای گردآور
دیگر دهکده ها
و قبیلهها را
میربودند. در
یک مطالعه
اخیر در مورد
بردهداری در
آفریقای
پیشااستعماری،
ویراسته توسط Meillassoux
نمونههای
بیشماری وجود
دارد که نشان
میدهد که این
شکارگرها نه
فقط مردم گشتزن
در جنگلها را
میربودند و در
اختیار میگرفتند،
بلکه حملههای
منظم برنامهریزی
شده علیه دیگر
دهکدهها، به
منظور دزدیدن
زنان داشتند.
زنانی که به
این شکل
دراختیارگرفته
میشدند،
اعضای جامعه
محسوب نمیشدند
و معمولاً جزء
اموال خصوصی
رهبر مسابقه بودند
که ممکن بود
آنها را برای
استفاده خود بردارد
یا برده خود
سازد یا به
عنوان عروس- غنیمت
به دیگر دهکدهها
بفروشد. در
نتیجه این
زنان دزدیده
شده به منبع
مستقیم
انباشت دارایی
خصوصی تبدیل
میشدند.
به
این ترتیب
بردهداری نه
از تجارت که
از انحصار
مردان بر اسلحه
به وجود آمد.
پیش از آن که
بردهها
خریده و
فروخته شوند،
باید توسط یک
ارباب با
نیروی اسلحه دستگیر
و دراختیارگرفته
میشدند. این
شیوه چپاولگرانه
تصاحب نیروی
کار که
استفاده از آن
برای کار
برروی زمینهای
خصوصی و برای
فروش بود،
تنها فعالیت
کاملاً «تولیدی»
شکارگر- جنگجوها
بود، که باید
در نظر داشت دیگر
شکارگر و
گردآور
نبودند بلکه،
در یک سیستم
اقتصادی مبتنی
بر کار تولیدی
کشاورزی زنان
قرار داشتند؛
آنها «شوهران»
زنان کشاورز
بودند. قدرت
تولیدی این
مردان از سوی
یک مرد پیر
ساموآ در
ولتای علیا
همانند قدرت
تولیدی تیر و
کمان توصیف میشود
که به وسیله
آن همه
محصولات
دیگر- ارزن،
حبوبات، غیره
و زنان- را به
دست میآوردند:
اجداد ما
با کجبیلهایشان،
تبرهایشان،
تیر و کمانهایشان
به دنیا میآمدند.
بدون یک کمان
نمیتوانید
در جنگل زندگی
کنید. با کمان
میتوانید
عسل، بادامزمینی،
حبوبات،
همینطور یک زن،
سپس بچهها را
به دست آورید و
در نهایت میتوانید
حیوانات
اهلی، بز،
گوسفند، خر،
اسب بخرید.
اینها از
قدیم ثروت
بود. شما در
جنگل با تیر و کمان
کار میکنید،
زیرا آنجا
همیشه میتواند
کسی باشد که
شما را
غافلگیر کند و
بکشد.
مطابق
با گفتههای
این مرد پیر،
پنج یا شش
فرمانده وجود
داشتند که در
جنگل گشتزنی
میکردند تا
زنان و مردان
تنها در جنگل
را غافلگیر و
اسیر کنند. (Heritier,
in Meillassoux 1975:491)
این
قطعه به صراحت
نشان میدهد که تصور
مردان ساموآ
از قدرت
تولیدیشان در
ارتباط با اسلحه
بود که به
وسیله آن میتوانستند
گردآورهای
تنها در جنگل
را به منظور
فروش،
غافلگیر و
اسیر کنند.
دلیل آن هم
این بود: آنچه
در نتیجه
غافلگیری در
جنگل به دست
میآمد دارایی
(دارایی
خصوصی) بود. این
اموال خصوصی توسط
رهبر موروثی
قبیله (قبلا
قبیله
سازندگان
باران) به
تصاحب در میآمد،
که بعدا این
اسیران را، به
عنوان همسر در
مقابل قیمت یک
عروس (در این
مورد مثل پول
برای خرید
پوست گاو)، یا
به عنوان برده
برای کار
کشاورزی، یا بازگرداندن
آنان به دهکدهشان
در ازای پول، با
دیگر قبیلهها
مبادله میکرد.
بردگان
زن ترجیح داده
میشدند و از
فروش آنها
پول بیشتری
عاید فروشنده
میشد، زیرا
آنها از دو
جهت تولیدی
بودند:هم
کارگران
کشاورزی
بودند و هم میتوانستند
برده بیشتری
تولید کنند.
ساموآها در
این یورشهای
بیناقبیلهای
معمولاً
مردان را میکشتند،
زیرا برایشان
صرفه اقتصادی
نداشتند. اما
زنها و بچهها
اسیر، برده و
فروخته میشدند.
Jean
Bazin که
در مورد جنگ و
بردگی در میان
Segu ها
مطالعه میکرد،
اسیر گرفتن
بردگان به
وسیله
جنگجوها را
فعالیت «اصلی
تولیدی» مردان
قبیله میدانست.
تولید
بردگان یک
تولید واقعی
بود ...، در کل
فعالیت
چپاولگری یک
فعالیت
تولیدی نتیجهبخش
بود، زیرا
غارت کالا فقط
جابجایی از یک
دست به دست
دیگر است. مسئله
اصلی در این
نوع تولید، اعمال
خشونت علیه
افراد تنها به
منظور جدا
کردن آنها
(زن/مرد) از
محله و شبکه
اجتماعشان
(سن، جنس،
خویشاوندی،
شجره،
همراهان،
دهکده) بوده
است.
(Bazin in Meillassoux:2)
پیربونته
Pierre Bonte
بر اساس
مطالعاتش در میان Tuareg ها
چنین نتیجه
گرفت که بردگی
پیش شرط گسترش
از یک اقتصاد
خانگی به یک
اقتصاد متنوعتر
که در آن
تقاضای بسیار
بیشتری برای کار
وجود دارد،
بود. او بردهداری
را «نتیجه و شیوه
نابرابر
مبادله» میداند.
(Bonte in Meillassoux:2,1975:54)
نمونههای
مشاهده شده در
آفریقای پیشا استعمار
روشن میکند
که شیوه تولید
چپاولگرانه
مردانه و مبتنی
برانحصار
اسلحه، تنها
زمانی به
اقتصاد «بهرهورانه»
تبدیل گردید که
برخی از دیگر اقتصادهای
«بهرهورانه» و
عمدتاً زنانه وجود
داشتند که میتوانستند
مورد یورش
قرار گیرند. این
شیوه را میتوان
تولیدی غیربهرهورانه
توصیف کرد. این
نمونهها همچنین،
ارتباط نزدیک
بین غارت،
چپاول، دزدی
از یک طرف و
تجارت از سوی
دیگر را نشان میدهد.
آنچه که در
مقابل پول
(صدف های رنگی)،
مبادله و
تجارت میشد مازاد
بر تولید
نیازهای
جامعه نبود،
بلکه در واقع با
اسلحه دزدیده و
تصاحب شده بود
که به عنوان
«مازاد» تعریف
می شد.
در
تحلیل نهایی
ما میتوانیم
تقسیم نامتوازن
کار بین زنان
و مردان را به
این شیوه
تولید غارتگرانه،
یا به عبارت
بهتر غصب کردن
نسبت دهیم؛ که
مبتنی است برانحصار
مردان بر ابزارهای
تهدید، یعنی
اسلحه، و
اعمال خشونت
مستقیم که
توسط آن روابط
پایدار بهرهکشانه
و سلطهگرانه
بین جنسها
ایجاد و حفظ شد.
این
شیوهی غیرتولیدی-چپاولگرانه
تخصیص تبدیل
به پارادایم
کلیه روابط
بهرهکشانه
بین نوع بشر گردید.
مکانیسم اصلی آن
هم انتقال
انسانهای
تولیدکننده
خود کفا به
شرایط تولید
برای دیگران؛
یا تعریف آنان
به عنوان
«منابع طبیعی»
برای دیگران
است.
«مرد-شکارگر»
تحت
فئودالیسم و سرمایهداری
پتانسیل
کامل شیوه
چپاولگرانه در فئودالیسم
و سرمایهداری
بهتر قابل تشخیص
است.
شیوه
چپاولگرانه تخصیص
تولیدکنندگان،
محصولات و
ابزارهای
تولید توسط
غیرتولیدکنندگان،
با جایگزینی
آن با شیوه جدید
تولید کاملاً
منسوخ نگشت.
بلکه نوعی نگهداری
و انتقال
دیالکتیکی
صورت گرفت، بدین
مفهوم که تحت
شکلهای جدید،
کنترل نیروی
کار دوباره ظاهر
گشت.
برهمین
منوال، شکلهای
جدید تقسیم
جنسی کار جایگزین
نشدند بلکه،
تنها مطابق با
الزامات شیوههای
جدید تولید، انتقال
یافت. همینطور
در دیگر شیوههای
تولید که
بعدها طی
تاریخ به وجود
آمد، تصاحب ابزارهای
تولید
تولیدکنندگان
و تولیدات آنها
با خشونت و
چپاول صورت
گرفت. روابط
تولیدی بعدی
نیز همان
ساختار بهرهکشانه
و نامتوازن را
داشت. تنها شیوه
سلطه و تخصیص
تغییر کرده
بود. براین
اساس، در عوض
حملات خشونتآمیز
و بردگی به
منظور داشتن
زنانی بیشتر
از آنچه در یک
اجتماع به
دنیا میآمد،
به عنوان کارگر و
تولیدکننده،
نظام چندزنی
گسترش یافت تا
مردان بزرگ مطمئن
باشند که نه
تنها به زنان
بیشتری از
اجتماع یا
طبقه خود
دسترسی دارند
بلکه همچنین،
به زنان دیگر
مردان (مردان
کوچک) هم
دسترسی دارند.
زنان در بازار
ازدواج
نابرابر یا
نامتوازن به
کالا تبدیل
شدند، زیرا
کنترل بر زنان
بیشتر به معنی
انباشت ثروت
بود. (Millassoux 1975-)
از این پس
مردان بزرگ به
مدیران
بازتولید و
تولید
اجتماعی
تبدیل شدند.
در کلیه تمدنهای
پدرسالار
روابط بین
مردان و زنان
با ویژگی تخصیص
و اعمال زور
حفظ شد و
ادامه یافت. تقسیم
نامتوازن
جنسی کار که
ابتدا از طریق
شیوههای خشن
بوجود آمده
بود، توسط نهادهایی
نظیر خانواده
و دولت و
همچنین سیستمهای
ایدئولوژیک
قدرتمند و در
راس آنها
مذاهب پدرسالار
تقویت و تایید
شد، که در آنها
زنان بخشی از
طبیعت محسوب
میشوند که باید
توسط مردان
کنترل شوند و
تحت سلطه باقی
بمانند.
در
این فرآیند
ابتدا زنان و
پس از آن مردم
و طبقات تحت
استثمار از
سوی طبقه
مسلط، که خود
را «بشر» تعریف
کرد، «طبیعت»
تعریف شدند.
شیوه
چپاولگرانه تصاحب
در طی دوره
فئودالیسم
اروپایی یک تجدید
حیات را تجربه
کرد.
فئودالیسم به
عنوان شیوه
تولید مبتنی
بر مالکیت
زمین، با به
کارگیری وسیع
خشونت، نزاع و
جنگ، به قدرت رسید.
در واقع،
چنانچه
فرآیند درونزایی
تفاوت طبقاتی
در جوامع
دهقانی وجود
نداشت،
فئودالیسم
حداقل به شکل
نسخه اروپایی
آن که «الگوی»
فئودالیسم
شناخته میشود،
سربرنمیآورد.
شیوه
چپاولگرانه تصاحب
زمینهای
جدید و کاربرد
غارت و تاراج
در مقیاسی
وسیع که از سوی
طبقه فئودال
مسلح اعمال میشد،
بخش لاینفک و
پیش نیاز شکلگیری
و حفظ این
شیوه تولید
بود. (Elias 1978,Wallerstein 1974)
بعدها
نه فقط زمینهایی
که به این شکل به
دست آورده
بودند بلکه
حتی زمینهایی
که توسط
دهقانان در
حال کشت و
تولید محصول
بود، تحت
شرایط ویژهای
توسط ارباب
فئودال
دراختیارگرفته
شد، طوری که
به آنها
اجازه ترک آن
زمینها داده
نمیشد؛
دهقانان به بخشی
از زمین تبدیل
شدند. به این
ترتیب، نه فقط
زنان این
دهقانان بلکه
خود مردان
دهقان هم «به
عنوان طبیعت
تعریف» شدند،
یعنی آنها
برای ارباب
فئودال
وضعیتی شبیه
زنان داشتند:
دیگر بدن آنها،
همانند زمین،
نه به خودشان،
که به ارباب فئودال
تعلق داشت.
این رابطه در
اصطلاحات
آلمانی، دقیقاً
با توصیفی که
از یک سرف
آمده، توضیح
داده میشود:
او Leibeigener
است یعنی، کسی
که بدنش Leib جزء
اموال Eigentum شخصی
دیگر است. اما
به رغم تغییر شیوه،
از اعمال خشونت
مستقیم در کسب
زمین و
دهقانانی که
روی آن کار میکردند،
به یک رابطه «مسالمت
آمیز» منتج از خشونت
ساختاری، که
همان رابطه ارباب
و رعیتی بود،
هیچ گاه
اربابان
فئودال سلاح
یا قدرت نظامی
خود را که
برای توسعه و
حفاظت زمینهای
تحت اختیار
خود لازم
داشتند، کنار
نگذاشتند و از
قدرت نظامی
خود هم در
مقابل دشمن
خارجی و
همینطور
سرکوب شورشهای
داخلی استفاده
میکردند. به
عبارتی، با
وجود مکانیسم «صلح
آمیز»ِ کنترل
موثر روی
نیروی کار، در
واقع تحت
فئودالیسم
این روابط
تولیدی از با انحصار
طبقه مسلط از
طریق اعمال شیوههای زور
برقرار و حفظ
شد. پارادایم
اجتماعی مرد- شکارگر/جنگجو
همچون اساس و
تنها روش عمل در
این شیوه
تولیدی باقی
ماند.
مشابه
این روش در
مورد سرمایهداری
نیز صادق است.
وقتی که به جای
تولید وسایل
معاش، انباشت
سرمایه به
موتور مسلط
فعالیت
تولیدی تبدیل
گشت، پرداخت
دستمزد در
مقابل کار نیز
به شکل مسلط
کنترل کار تبدیل
گردید. این
رابطه تولیدی «مسالمت
آمیز» نیز تنها
با اتکا بر
مکانیسم
اعمال زور
اقتصادی
(خشونت ساختاری)
و گسترش وسیع شیوه
چپاولگرانهی
اندوختن میتوانست
برپاگردد. روشهای
اعمال خشونت
مستقیم در کسب
طلا، نقره و
دیگر محصولات به
ویژه در
امریکای تحت
اشغال
اسپانیاییها
و نیز تولیدکنندگان،
که ابتدا
سرخپوستان
امریکای
لاتین و بعدتر
بردگان آفریقایی
بودند،
نشانگر اصلیترین
فعالیت «بهرهورانه»
در دوره اولیه
انباشت میباشد.
مارک بلاچ (Marc Bloch) این
فرآیند را
چنین توصیف میکند:
تجربه ثابت
کرده است که از
میان کلیه شکلهای
زاد و ولد، زاد
و ولد گلههای
بشری یکی از
سختترین اشکال
بوده است. اگر قرار
باشد بردگانی
در بنگاههای
بزرگ اقتصادی
بکار گرفته شوند
و به آنها
پولی پرداخت
شود،
باید در بازار
انسانهای
ارزان قیمت زیادی
وجود داشتهباشند.
نیروی انسانیای
که فقط میتواند
از طریق جنگ
یا بردگی به
دست آید. بر این
اساس، یک
جامعه مشکل
بتواند
اقتصادش را بر
انسانهای
داخل کشور خود
بنا نهد مگر
این که به
جوامع ضعیفتر
یورش ببرد یا
آنها را مغلوب
سازد.
(Bloch, quoted in Wallerstein 1974-87)
بنابراین
سرمایهداری
از اشکال
وحشیانه پیشینِ
کنترل روی
ظرفیت تولیدی
بشر، فاصله نگرفته
بلکه آنها را
تقویت کرده و
عمومیت
بخشیده است: «بردهداری
در مقیاسی وسیع
با اجبار
نیروی کار به
تولید ارزش
مبادله، نهاد
برجسته
سرمایهدارانه
است که
الزامات آن در
مراحل اولیه
پیشاصنعتی
اقتصاد جهان
سرمایهداری،
ایجاد شده است.»
(Wallerstein:88)
این نهاد نیز
بر انحصار روی
سلاحهای
مجهز، وجود
زمینهای بارور
و «رمههای
انسانی» کافی که
میتوانستند
شکار شوند، تصاحب
شوند و به
انقیاد
درآیند،
استوار است.
این امر مستلزم
تعریف جدیدی
از رابطه مرد- شکارگر،
اکنون
بورژوازی
درحال رشد
اروپا، با
طبیعت و زنان
است. تحت
روابط تولیدی
مبتنی بر
مالکیت زمین،
زنان و دهقانان
به عنوان
«زمین» یا بخشی
از زمین تعریف
می شدند/می
شوند، زیرا
طبیعت همان
زمین و گیاهان
آن بود- پس در
سرمایهداری
اولیه هم
بردگان «رمه» و
زنان «پرورش
دهندگان» این
رمه تعریف
شدند. مشاهده
کردهایم که
شبانان
چادرنشین نیز
از زنان، به
عنوان
زایندگان و
پرورش
دهندگان نام
میبردند،
اما وجه تمایز
اصلی شبانان
پدرسالار با
سرمایهداری
اولیه در این
واقعیت است که
توجه دومی کاملاً
بر بازتولید
نیروی کار و «پرورش
دهندگان»
نیروی کار
متمرکز است. در
نمونه اول
سرمایهداری
یک تولید
کننده نیست
بلکه، تصاحب
کنندهایست
که پارادایم
کسب
چپاولگرانه، یعنی
پیششرط مبادله
نابرابر، را
ادامه میدهد.
در حالی که
طبقه
قانونگذار در
جامعه شبانان
یا اربابان
فئودال از
وابستگی خود
به طبیعت،
شامل زنان (که
هنوز سعی میکردند
از طریق جادو
و مذهب بر
آنان تاثیرگذار
باشند) آگاه
بود، طبقه
سرمایهدار
از ابتدا در
مقابل طبیعت، خود
را رئیس و
ارباب میدید.
تنها در سالهای
اخیر است که
مفهوم رابطه
سلطهگرانه
مرد- شکارگر
بر طبیعت شکل
گرفته و
عمومیت یافته
است. در ادامه
تقسیم جهان به
این صورت بود
که بخشهایی
از جهان که
وحشی، غیرقابل
کنترل و در
نتیجه، برای
بهره کشی و تلاشهای
متمدن سازی در
دسترس بود «طبیعت»
نام گرفت و
دیگر بخشها
که اهلی و
کنترل شده
بودند «بشر»
تعریف شد. برای
سرمایهداران
اولیه، تنها
قدرت عضله
بردگان و
انرژی آنان
برای کار مطرح
بود. طبیعت
برای آنان
خزانهای از مواد
خام، و زنان
آفریقایی منبع
بارز ذخیره
انرژی انسانی
بودند.
تغییر
از روابط
تولیدی مبتنی
بر الگوی
ارباب- رعیتی
به یک شکل قراردادی
بین سرمایه و
کار مزدی، و
تعریف حوزههای
وسیعی از
طبیعت و
ساکنان آن «به
عنوان طبیعت
قابل بهرهکشی»،
بدون
بکارگیری
خشونت در سطحی
وسیع ممکن نمیگردید.
این امر
سرمایهداری
را قادر به
جهش ساخت و
این امتیاز را
به کارگران
اروپایی داد
که از چپاول و
بهرهکشی، همانند
بردگان،
رهایی یابند.
در
واقع میتوان
گفت به همان
اندازه که
کارگران
ایالتهای
مرکزی اروپا «وجه
انسانی»
یافتند،
کارگران (مرد
و زن)
پیرامونی
یعنی اروپای
شرقی و
مستعمره ها به
«طبیعت» تبدیل
شدند.
«آرامش»
در میان
کارگران
اروپایی،
ایجاد شکل
جدید کنترل
کار به واسطه روابط
دستمزدی،
تغییر خشونت
مستقیم به
خشونت
ساختاری، یا
اعمال زور
ماورای
اقتصادی به
اعمال فشار اقتصادی،
نه فقط
نیازمند توافقهای
خاص اقتصادی بلکه
توافقهای
سیاسی هم بود.
این
توافقهای
سیاسی آن چنان
که بیشتر مردم
فکر میکردند/میکنند،
فرآیند
دمکراتیک
مشارکت
کارگران مرد
نبود، بلکه تعیین
سهم آنها از
پارادایم
اجتماعی طبقه
قانونگذار
یعنی مدل شکارگر-
جنگجو بود.
همینطور «مستعمره»
یا «طبیعت» تحت
کنترل آنها،
آفریقا نبود
بلکه زنان
طبقه خودشان نیز
بودند. در
میان آن بخش
از طبیعت، که مرزهای
آن توسط قوانین
ازدواج و
خانواده تعریف
میشود، مرد
انحصار شیوههای
اعمال زور،
خشونت مستقیم
در این حوزه
را به دست
آورد که در
سطوح دولتی،
طبقه قانونگذار
به عنوان
نمایندگان {مردم}
از آن استفاده
کردند:
شاه و پس از او
نمایندگان
انتخاب شده.
فرآیند «طبیعتسازی»
به مستعمرهها
و زنان طبقه
کارگر محدود
نماند بلکه،
زنان بورژوا
نیز به طبیعت
یعنی صرفاً
زایندگان و پرورندگان
طبقه سرمایهدار
تبدیل شدند.
گرچه که در مقایسه
با زنان آفریقایی
که متعلق به
طبیعت «وحشی»
هستند، زنان
بورژوا همچون
طبیعت «اهلی
شده» دیده میشوند.
جنسیت آنها،
قدرت تولید
مثل آنها، همچنین
تمامی استقلال
تولیدیشان
تحت نظارت
کامل و سرکوب
مردان طبقه
خودشان قرار
گرفت. اهلیسازی
زنان بورژوا،
تبدیل آنها
به زنان خانهدار،
وابستگی به
درآمد شوهرانشان،
تبدیل به الگوی
تقسیم جنسی
کار در سرمایهداری
گردید. این
امر، همچنین،
یک ضرورت
سیاسی به
منظور کنترل
ظرفیتهای
تولیدمثلی تمامی
زنان بود. بنابراین،
فرآیند
پرولترسازی
مردان با
فرآیند خانهدار
کردن زنان همراه
بود.
در این
فرآیند،
سپهری که
نیروی کار در
آن بازتولید
میشد، یعنی خانه
و خانواده، «به
عنوان طبیعت تعریف
شد»- طبیعت
اهلی شده، -خصوصی- و
کارخانه به
سپهر عمومی،
فضای تولید
اجتماعی
(«بشری») تبدیل
شد.
همانطور که «طبیعت
سازی»
مستعمرهها
با روشهای
مسالمتآمیز
صورت نگرفت بلکه
بر مقیاس
وسیعی از
خشونت مستقیم
و اعمال زور
مبتنی بود،
فرآیند رام
کردن زنان
اروپایی (و
بعدها
آمریکای
شمالی) نیز نه
صلحآمیز بود
و نه خوشایند.
زنان کنترل
روی بهرهوری،
جنسیت و ظرفیتهای
تولیدمثلی
خود را
داوطلبانه به
شوهران و مردان
بزرگ (کلیسا و
دولت) واگذار
نکردند. تنها
پس از قرنها
حملات سبعانه
علیه جنسیت و
استقلال
تولیدیشان
بود که زنان
اروپایی به
زنان خانهدار
اهلی شده
وابسته تبدیل
شدند، زنانی
که امروزه ما
هستیم. همتای یورشهای
اعمال شده به
بردگان در آفریقا، شکار
ساحره در
اروپا بود که به
نظر میرسد هر
دو از همان
معضل مواجهه
با نسخه
سرمایهداری
مرد شکارگر
سرچشمه میگرفت.
اما هرقدر
مردان سعی
کنند زنان را
به وضعیت
تولیدی
پایین، به
طبیعت، به
تصاحب و بهرهکشی
بیشتر تقلیل
دهند، نمیتوانند
بدون زنان، انسانهای
زنده دارای
قدرت کار،
تولید کنند. سلاح به
مردان امکان
یک شیوه تولید
فراگیر
مردانه، به
عبارتی بردگی
(یا جنگ) را داد
که میلاسوکس
آن را کسب
برابری
مردانه درون
نظام
خویشاوندی،
در مقابل
تولید مثل
توصیف میکند،
(Meillassoux: 1978,7) تلاش
مردان برای جامعهای
معین که به
منظور استقلال
از نیروی
تولید مثل
زنانشان
صورت گرفت.
اما این شیوه
تولید مردانه
محدودیتهای
طبیعی خاص خود
را داشت، به
ویژه وقتی که
زمینههای
شکار برای رمه
انسانی وجود
نداشت. بنابراین
ضروری بود که
نیروی تولید و
تولیدمثل
زنان اروپایی
را تحت کنترل
درآورند. بین
قرن های ١٤و ١٨
و با روی کار آمدن
سرمایهداری،
نهادهای شهری
و اصناف
مردانه برای
بیرون راندن
زنان صنعتگر از
فضای تولید
برنامهریزی
کردند. به
علاوه، طی قرنها
میلیونها زن
عمدتاً
دهقانان فقیر
یا زنان فقیر
شهری مورد
آزار قرار
گرفتند،
شکنجه شدند و
در نهایت به
عنوان ساحره
سوزانده شدند
زیرا آنها
تلاش میکردند
تا کنترل روی
بدن خود، به
ویژه نیروی تولیدمثل
خود را حفظ
کنند. حمله
کلیسا و دولت
به ساحرهها
نه فقط با هدف به
انقیاد
درآوردن
جنسیت زنان
بلکه همچنین، برای
نفی نقش اصلی
و تجربیات
زنان در
قابلگی و سقط
جنین بود.
ادبیات
فمینیستی
منتشر شده در سالهای
اخیر، نشانگر
شواهد
فراوانی از
این سیاستها میباشد.
زنان صنعتگر
نه فقط از شغلشان
بیرون رانده
شدند بلکه
اموال آنها
توسط مسئولین
شهری، دولت و
کلیسا مصادره
گردید، همچنین
کنترل آنها
روی تولید
زندگی جدید،
یعنی تصمیمگیری
برای
دادن/ندادن
زندگی جدید
حذف گردید.
این جنگ علیه
زنان در سراسر
اروپا دستکم
سه قرن به طول
انجامید. (Becker-Govenschen-Brackert, 1977 )
هدف
از شکار ساحره
تنها اعمال
کنترل
انضباطی مستقیم
روی جنسیت
زنان و
رفتارهای
تولیدمثلی
آنان نبود
بلکه، ایجاد
نظارت مردان
روی نیروی
تولیدی زنان
هم بود. این دو
فرآیند پیوند
نزدیکی با
یکدیگر داشتند.
ایدئولوژی
شکار ساحره به
شکلی غیرقابل
توصیف در جهت
تقبیح طبیعت
زنان به عنوان
گناهکار («گناه»
مترادف «طبیعت»)،
یعنی از نظر
جنسی غیرقابل
کنترل و سیریناپذیر
و همواره در
پی اغفال
مردان
پرهیزگار،
عمل میکرد.
جالب است که
در این مرحله
هنوز زنان، آنچنان
که بعدها در
قرن های ١٩ و ٢٠
عنوان میشد،
از نظر جنسی
منفعل یا حتی
فاقد میل جنسی
تصویر نمیشدند.
بلکه فعالیت
جنسی آنان
تهدیدی برای
مردان پرهیزگار
قلمداد میشد،
مردانی که میخواستند
خالص بودن
فرزندان خود
را که قرار است
دارایی آنها
را به ارث ببرند،
حفظ و کنترل
کند. در نتیجه وظیفه
مردان،
تضمین تقوای
دختران و
همسرش است. چون
او «طبیعت»، «گناه»
است و بایستی
تحت قیمومیت
دائمی مرد
باشد؛ زن تبدیل
به یک صغیر
همیشگی می شود.
تنها
مردان هستند
که به
معنای واقعی
میتوانند
بالغ شوند. به
مردان توصیه
میشد برای
کنترل جنسیت
زنان خود به
کتک زدن و دیگر
خشونتها
متوسل شوند. (Bauer:1917)
اما کلیه حملههای
مستقیم و
ایدئولوژیک به
طبیعت گناهآلود
زنان، در خدمت
حذف استقلال و
کنترل زنان بر
عملکردهای تولیدی
اقتصادیشان
و برقراری
اقتدار مردان
بر بیشتر
سپهرهای
اقتصادی و غیر
اقتصادی بود.
استقلال
جنسی ارتباط
بسیار نزدیکی
با استقلال
اقتصادی دارد.
موضوع حرفهایسازی
شغل پزشکان
مرد که منجر
به بیرون
انداختن و
فرودستسازی
درمانگران و
قابلههای زن،
تحت عنوان
ساحره، از این
حوزه شد،
بهترین سند از
یورش به فعالیتهای
تولیدی زنان
است. طبقه
سرمایهدار
جدید بر فراز
انقیاد زنان
سربرآورد. (Rowbotham:1974)
در
پایان این «فرآیند
متمدن سازی»
زنانی داریم
که به اندازه
کافی منضبط
شدهاند تا
برای مردان به
عنوان زنان
خانهدار و
برای سرمایهداری
به عنوان
کارگر
مزدبگیر و یا هر
دو، خانهدار
و کارگر، کار
کنند. طی قرنها
آنها یاد
گرفتند که
خشونت اعمال
شده علیه خود
را درونی
کنند، به خود
برگردانند و
داوطلبانه آن
را «عشق»
بنامند- ضرورت
ایدئولوژیک
گیج کنندهای
برای
خودسرکوبی.
کلیسا، دولت و
بیش از همه
خانواده ستونهای
نهادساز و
ایئولوژیک
لازم برای
ادامه خود- سرکوبی
را تدارک میدیدند.
زنان با
ساماندهی
فرآیند کار
(جدایی خانه
از محل کار) به
وسیله قانون و
وابستگی
اقتصادی به
مردان که دیگر
«نان آور»
نامیده میشدند،
به نهاد
خانواده
محدود شدند.
به
هرروی، این
توهم است اگر
فکر کنیم با
توسعه کامل
سرمایهداری اشکال
وحشیانه
آغازگاههای
خونین آن محو
خواهد شد و
بسط کامل
روابط سرمایهداری
به معنی پایان
یافتن
پارادایم
اجتماعی مرد-شکارگر/جنگجو
و انتقال از
اجبار فرا
اقتصادی به
اجبار
اقتصادی است.[xiii]
برعکس،
سرمایهداری
برای حفظ یک
سیستم نابرابر
بهرهکشانه تقسیم
کار در سطح
ملی و بینالمللی
(هر دو در هم
تنیده) و کاملا
سازمان یافته به
یک ماشین
دولتی توسعه
یافته برای
سرکوب و تمرکز
وحشتناک بر
شیوههای انهدام
و اعمال زور،
نیاز دارد.
هیچ یک از
دولتهای
مرکزی، پلیس
یا ارتش را
حذف نمیکند،
آنها ادامه
همان
شکارگرها، جنگجوها
و
جنگجو-چادرنشینها
و هنوز عمدهترین
بخشهای «تولیدی»
هستند که با
انحصار خشونتهای
اکنون قانونی
شده، قادرند
هر گونه شورش
کارگران و
همچنین
تولیدکنندگان
خرد حوزههای
پیرامونی را
در فرآیند
انباشت جهانی
ادغام کنند.
بهر حال، بهرهکشی
از نیروی کار
در مقیاسی
جهانی برای
کسب سود، شکل
اصلی «عقل
مدارانه»ی
مبادله
نابرابر شده
است؛ تضمین
حفظ روابط نابرابر
در هر گوشه
دنیا، از طریق
اعمال مستقیم
خشونت یعنی
کاربرد سلاح
صورت می گیرد.
به
اختصار میتوان
گفت که شکلهای
گوناگون
تقسیم نامتوازن
و سلسلهمراتبی
کار که در طول
تاریخ بسط
یافته، تا
اکنون که کل
جهان در یک سیستم
تقسیم
نابرابر کار
تحت
دیکتاتوری
انباشت
سرمایه
سازمان یافته
است، براساس
پارادایم
اجتماعی
شکارگر/جنگجوی
غارتگر قرار
دارد که بدون
تولید توسط
خودش میتواند
با نیروی سلاح،
دیگر
تولیدکنندگان،
نیروی تولیدی
آنها و حاصل
تولیدات آنها
را تحت اختیار
بگیرد و مطیع
سازد.
این
شیوه، رابطه
شئیانگار
بهرهکشانه
با طبیعت، که
ابتدا بین
زنان و مردان
و مردان و
طبیعت برقرار
شد، به شکل
الگویی برای تمامی
شیوههای
تولید باقی
ماند، از جمله
سرمایهداری،
که به پیچیدهترین
و عمومیت یافتهترین
شکل خود توسعه
یافته است.[xiv]
از ویژگیهای
این مدل این
است که آنهایی
که فرآیند
تولید و
تولیدات را
کنترل میکنند،
خود
تولیدکننده
نیستند، بلکه تصاحب
کننده هستند. پیشفرض
فعالیت
تولیدی آنها بر
وجود و انقیاد
دیگران، و در
تحلیل نهایی
تولیدکنندگان
زن، استوار
است. چنانکه
والرشتاین
تاکید دارد: «. . . به
طور كلی،
كساني كه
نيروي انساني
را توليد ميكنند،
كساني را كه
مواد غذايي را
توليد ميكنند،
حفظ ميكنند تا
كساني را كه
دیگر مواد
اوليه را
توليد مي كنند،
حفظ كنند.» (Wallerstein: 1977:86) آنچه
والرشتاین
فراموش کرد
بگوید این است
که همه آنها از
غیرمولدهایی
که کل این
فرآیند را، در
تحلیل نهایی
با اشکال
مختلف سلاح کنترل
میکنند،
نگهداری میکنند.
زیرا در قلب
این پارادایم
این واقعیت
نهفته است که
غیرمولدها
آنچه را که دیگران تولید
کردهاند، تصاحب و
مصرف میکنند
(یا ذخیره میکنند).
مرد- شکارگر
اساساً یک
طفیلی است، نه
یک تولید کننده.