در باب
پهنه های ممکن
«جنایت علیه
بشریت»
امین
حصوری
مقدمه:
از تناقضات
شگرف دوره
تاریخی معاصر
همین بس که در
حالیکه
بلندگوهای
نظم مسلط به
طور مداوم ما
را با هنجارها
و آموزه های
«گفتمان حقوق
بشر» بمباران
می کنند،
همزمان بخش
قابل توجهی از
بودجه ملی
کشورها صرف
تحقیقات
نظامی و تولید
تسلیحات و
روغنکاری
ماشین جنگی می
شود، تا هر
روز بخش هایی
از محروم ترین
مردم جهان سهم
خود را از بمب
و راکت و موشک
و مین ضد نفر و
خمپاره و
گلوله دریافت
کنند. ماهیت
سیستماتیک
جنایت در دوره
حاضر و
پیوندهای آن
با نیازهای
ساختاری سرمایه
داری و نظام
سلطه جهانی[1]
خود مسبب آن
است که بار
مفهومی جنایت
در سویه های
معینی کانالیزه
و مصادره شود
(همانند
کانالیزه شدن
مفهوم تروریسم).
تکرار بی وقفه
جنایت های
نظام مند و بازنمایی
سخیف روزانه
آنها در فضای
رسانه ای، در
کنار فقدان
عملیِ سیاستِ
رادیکال و
فراگیر شدنِ
گفتار
متولیان رسمی
حقوق بشر در
باب زمینه ها
و دلالت های
این جنایات،
موجب آن شده
که امروزه
«جنایت علیه
بشریت» صرفا
به لغلغه زبان
بدل گردد، تا
معنای هولناک
آن تنها با
یادآوری برخی
رویدادهای
شومِ تاریخی
نظیر «آشویتس»
و جنایت های
«خاص» تداعی
گردد. این در
حالی است که
جهانِ امروز
از هر سو با جنایت
های نظام مند
احاطه شده
است. بنابراین
برای «شهادت»
موثر بر این
جنایت های
نظام مند (به مثابه
مقدمه ای برای
رویارویی با
آنها)، نخست باید
در عرصه فضای
نمادین،
معانی از یاد
رفته و تحریف
شده «جنایت
علیه بشریت» را
باز پس گرفت.
از چنین
منظری، این
نوشتار کوتاه
می کوشد با
نقبی گذرا بر
دیدگاه هانا
آرنت در باب
ابتذال
جنایت/شر در
نظامهای
توتالیتر، به
بسط این مفهوم
بر مبنای
واقعیات
دنیای معاصر
بپردازد، تا
مصداق ها و
مجراهای
«جنایت علیه
بشریت» از
ساحت تنگی که
دستگاههای حقوق
بشر، با تکیه
بر آرای
اندیشمندانی
نظیر آرنت
برای آن ساخته
اند فراتر
برود. به همین
منظور نخست
اشاره ای
کوتاه داریم
به صورتبندی آرنت
از شرایطی که
در دوران
نازیسم
ارتکاب جنایت
برای مجریان
آن را به طرز
هولناکی
تسهیل می کرد.
سپس برخی شیوه
ها و پیامدهای
نظامی گری
امروزی را از
منظر درک و
معیارهای
آرنت بررسی می
کنیم تا نشان
دهیم که تا به
امروز به کارگیری
رسمی این
معیارها تا چه
حد یکسویه و
ناقص بوده
است. در همین
مسیر اشاره ای
گذرا خواهیم
داشت بر
محدودیت های
امروزی ساحت
دانش و تحقیقات
فناورانه (علم
ابزاری) و
شرایط بیگانه
ساز نظام
تقسیم کار
تخصصی در این
حوزه، که
بسیاری از دست
اندرکاران
تولید دانش را
به مجریان
ناآگاه) یا بی
تفاوت)
فرآیندهای
جنایت بار یا
فاجعه ساز بدل
می سازد. در
انتها بار دیگر
به به دیدگاه
آرنت باز می
گردیم و تلاش
می کنیم به
مولفه هایی از
رویکرد نظری
آرنت ارجاع
دهیم که موجب
شده اند تا وی
به رغم شهامت
اخلاقی و
هوشمندی نظری
خود نتواند
دلالت های
بیرونی/واقعی
برخی مفهوم
پردازی های فلسفه
سیاسی خود را
بسط دهد.
یک)
آیشمن در
اورشلیم از
نگاه آرنت:
هانا
آرنت در کتاب
«آیشمن در
اورشلیم: در
باب ابتذال شر» (A report on the
Banality of Evil) تصویری
کاملا متفاوت
و جنجالی از
مفهوم شرارت و
جنایت (علیه
بشریت) عرضه
می کند. به
مثابه یک یهودی
تبار و به
واسطه تجربه
هولناک شخصی
از دوران
نازیسم،
مساله جنایت
های
سیستماتیک همواره
از مهمترین
دلمشغولی های
نظری آرنت در
حوزه فلسفه
سیاسی بود که
به نگارش کتاب
مشهور «ریشه
های توتالیتاریسم»
منجر شد. همین
دلمشغولی
انگیزه اصلی
آرنت برای
حضور
داوطلبانه در
دادگاه اورشلیم
(۱۹۶۲) در کسوت
گزارشگر مجله
نیویورکر بود[2].
در این دادگاه
یکی از افسران
بلند پایه «اس اس»
در دوره
نازیسم به نام
دادگاه آدولف
آیشمن محاکمه
می شد که نقش
بسیار مهمی در
پروژه
پاکسازی
قلمروی آلمان
از یهودیان
(با اخراج
وسیع و کشتار
سیستماتیک در
اردوگاهها) داشت[3].
آرنت بر مبنای
مشاهدات خود
در این دادگاه،
برخلاف شیوه
مرسوم، آیشمن
را نه به
عنوان چهره ای
ذاتا شرور و
یا دیو سیرتی
که از جنایات
خود لذت می
برد، بلکه به
مثابه تجسم
بشری دستگاه
بوروکراتیک
یک ساختار
سیاسی توتالیتر
تصویر کرده
است؛ به مثابه
کسی که قادر
نبود
پیامدهای ضد
انسانی کار
خود را به
درستی درک
کند. آرنت بر
آن نبود که به
این ترتیب از
مسئولیت شخصی
آیشمن در آن
جنایات هولناک
بکاهد، بلکه
تاکید او بر
آن بود که در
پس محاکمه یک
فرد، نقش موثر
یک سیستم
سیاسی در
بازتولید
نظام مند «شر» و
جنایت (که
شامل تولید
انسان های مسخ
شده ای نظیر
آیشمن هم می
شود) کمرنگ نشود.
از دید آرنت
آنچه به آیشمن
این امکان را
می داد تا
بدون متحمل
شدن رنج شخصی
مرتکب چنین
جنایاتی شود،
یکی این بود
که تحت سلطه
نظام
توتالیتر
توان فکر کردن
و داوری از او
سلب شده بود و
در عوض «اجرای
وظایف محوله»
به مهمترین
رانه ی درونی
او در اجرای
نقش حرفه ای
اش بدل شده
بود؛ دیگر
اینکه ساختار
بوروکراتیک
نظام
توتالیتر با
خرد کردن زنجیره
جنایت (تقسیم
کار درونی) و
دور کردن
عوامل انسانی
این چرخه از
تماس مستقیم و
جسمانی با
قربانیان
ماشین کشتار،
عملا امکان
رویارویی
ملموس با
پیامدهای
انسانی فرایند
جنایتکارانه
را از فرد
مامور سلب می
کرد (همزمان
با تضعیف نگاه
نقادانه فرد
تحت سیطره
ایدئولوژی تمامیت
گرای نازیسم)؛
یعنی دستگاه
بوروکراسی (و
ایدئولوژی
تمامیت گرا)
واسطه ای می
شد میان فرمانبرداری
فرد در ارتکاب
کنشی
جنایتکارانه
و پیامدهای
فاجعه بار این
کنش[4]
دو) بمب
افکن های بدون
سرنشین:
حداقل
از زمان جنگ
ویتنام بدین
سو بسیاری از
سربازان
آمریکایی دخیل
در جنگ های
دوردست به
بیماری های
روانی مبتلا
می شوند: برخی
دچار افسردگی
حاد می شوند،
برخی رنج
درونی خود را
با خشونت های
وندالیستی فرافکنی
می کنند و بخش
قابل توجهی هم
اقدام به
خودکشی می
کنند[5]. گو
اینکه در این
میان برخی از کهنه
سربازان نیز
به اکتیویست
های جدی جنبش
صلح خواهی و
حوزه مبارزات
ضد جنگ بدل
شده اند. آنچه
این عوامل
انسانی ماشین
جنایت را دچار
فروپاشی
درونی و روانی
می کند، عمدتا
تماس نزدیک و
جسمانی با
قربانیان
جنایت است. [در
مقابل این طیف
از قاتلان دون
پایه ی قربانی
شده، میتوان
به خیل انبوه
کارشناسان
نظامی و
استراتژیست
های سیاسی
اشاره کرد که
اگر چه نقش
بزرگی در
هدایت و حرکت
ماشین جنگی
دولتی ایالات
متحده دارند،
اما به دلیل
همان دوری
جسمانی از
تبعات نقش آفرینی
هایشان، واقع
بودن در یک
زنجیره پیچیده
از نظام تقسیم
کار و نیز
درونی سازی
ایدئولوژی
«منافع ملی» به
ندرت دچار
تناقض های
ذهنی و
فروپاشی روانی
می شوند.]
این
همواره یکی از
محدودیت های
ماشین جنگی است
که به رغم
تمهیدات
فراوانی چون
اهدای مدال ها
و نشان های
ملی افتخار،
اعطای جوایز
مالی، ارتقای
رتبه نظامی و
غیره، توان
روانی انسان ها
(سربازان)
برای مشارکت
مستقیم در
کشتار، محدود
است؛ درست مثل
محدودیت نظام
تولیدی
کاپیتالیستی
که نمی تواند
(به سادگی)
بیش از آستانه
توان جسمانی،
از یک کارگر
نوعی ارزش
اضافه
استخراج کند.
(گو اینکه در
بسیاری از
کشورهای
پیرامونی این
نوع از
استخراج ارزش
اضافه به بهای
عمر کوتاه
کارگران و یا
خطرات جانی
همبسته با
مشاغل خاص
انجام می شود).
در
مواجهه با این
محدودیت
ساختاری، به
خدمت گرفتن
علم و
تکنولوژی
برای یافتن
راههای «بهینه»
سابقه ای
طولانی دارد و
از قضا آمریکا
یکی از
کشورهایی است
که در آن
تحقیقات
معطوف به صنایع
نظامی از
مهمترین حوزه های
تحقیقاتی است
و از پشتیبانی
مالی وسیع مجتمع
های
نظامی-صنعتی
برخوردار است.
گستره موضوعی
مرتبط با این
تحقیقات به
قدری وسیع است
که فراتر از
کاربست های
مستقیم نظامی
قرار می گیرد.
به این ترتیب
تحقیقات
نظامی نیروی
محرکه مهمی در
پویش تحقیقات
علمی در جامعه
ای نظیر
آمریکاست: از
حوزه های
پزشکی و
روانشناسی و
مردمشناسی تا
فیزیک و شیمی
و زیست شناسی
و الکترونیک و
علوم جو و فضا.
درست به همین
ترتیب صنایع
نظامی محرک
اصلی چرخه
صنایع تولیدی
در آمریکا
هستند و
بسیاری از
چرخه های
ظاهرا مستقل
پویش خود را
از حرکت و
نیازهای چرخه
صنعت نظامی
کسب می کنند.
هواپیماهای
بدون سرنشین
یا پهپادها (No-Pilot Aircrafts) همانند
موشک های
دوربرد هدایت
شونده از آن
دسته
تکنولوژی های
نظامی در حال
توسعه ای
هستند که
بناست دخالت
مستقیم فرد
انسانی در
کشتار انسان
های دیگر را
به حداقل
برسانند و به
عبارتی تماس
جسمانی فاعل
جنایت با ابژه
جنایت را تا جای
ممکن کاهش
دهند. در
سالهای اخیر
از این تکنولوژی
به کرات برای
بمباران هدف
هایی در افغانستان
و پاکستان و
شمال افریقا
استفاده شده است[6]
(گو اینکه
ظاهرا به
دلایل
ابتدایی بودن
این
تکنولوژی،
بمباران هدف
های مشکوک عمدتا
با تلفات
غیرنظامی
زیادی همراه
بوده است، که
این خود ضرورت
«تحقیقات
بیشتر» را
الزامی می
کند!). با گسترش
دخالت های
نظامی دولت
های غربی در
افریقا (از
جمله لیبی،
سومالی و
اخیرا مالی)،
کارآیی های
این تکنولوژی
در مهار «بنیادگرایان
اسلامی» مورد
آزمایش و بهره
برداری قرار
می گیرد[7].
بر
همین مبنا دور
از انتظار
نیست که حوزه
های دیگری از
تحقیقات
فناورانه،
معطوف به
ماشینیزه
کردن هر چه
بیشتر فاز
انتهایی
ماموریت های
دولتیِ کشتار
باشند (در جهت
تماس هر چه
کمتر جسمانی
با ابژه های
جنایت). از این
رو شاید می باید
با دیدی تردید
آمیز به
کاربردهای
آتی برخی حوزه
های پژوهشی
مانند حوزه
سلول های
بنیادی و
کولونی سازی
موجودات زنده (Stem-Cell Research & Colonizing) و نیز حوزه
تحقیقاتی
تکنولوژی های
روباتیک (و حوزه
هایی نظایر
آنها) بنگریم:
آیا یکی از
اهداف
استراتژیک
پشتیبانی
مالی از این
فناروری های
پیشرفته می
تواند تامین
نیاز آینده
دولت ها به
سربازان جنگی
فرمانبردار باشد؟
همچنانکه
حوزه پژوهشی
ظاهرا پاکیزه
ای به نام
«بیوتکنولوژی»،
به سیطره
جهانی محصولات
دستکاری
ژنتیکی شده (genetically manipulated
organisms: GMO) در
کشاورزی و
بازار محصولات
غذایی
انجامیده است.
سه)
دانش گرفتار و
دست های تمیز:
در
پروسه های
تحقیق و ساخت
فناوری های
پیشرفته ای که
بناست روند
کشتار
سیستماتیک را
تسهیل و
اوتاماتیزه (Automation) کنند،
نیروهای
انسانی زیادی
در کسوت محقق
و و مهندس و
کارشناسان
فنی و حرفه ای
دخیل اند. این
طیف وسیع
عمدتا خود را
افرادی حرفه
ای و متخصص
تلقی می کنند
که علاقه ای
به دخالت در
حوزه سیاست و
یا رغبتی به
درگیر شدن با
روایت های
ایدئولوژیک
ندارند. با
این حال به
رغم خواست – و
احتمالا
آگاهی- آنان،
سیستم از
خدمات و تخصص
آنها برای
پیشبرد جنایت
های نظام مندش
بهره می گیرد.
پیچیده تر شدن
فزآینده نظام
تقسیم کار
حرفه ای موجب
می شود که
یافتن پیوندها
میان حوزه عمل
فردی و
کاربردها و
پیامدهای
بیرونی آن
دشوار گردد و
اغلب از نظرها
دور بماند. به
بیان دیگر
سیطره روندی
شبه بوروکراتیک
در حوزه تولید
دانش موجب شده
است که
پیوندهای
میان دانش و
ساحت قدرت (به
میانجی فناوری)
از نظر پنهان
بماند. بسیاری
از محققان
همچنان در این
رویای طلایی
عصر کلاسیک به
سر می برند که
با کمک به
پیشرفت دانش
در حال خدمت به
بشریت اند.
اما تصور
خدمتی که آنها
برای کسب
رضایت فردی به
آن متوسل می
شوند، خدمت به
بشریتی
انتزاعی در
تاریخی
انتزاعی است.
در تاریخ
واقعی اما
بسیاری از
شاخه های علوم
کاربردی،
کاربردهایشان
را مستقیم یا
غیر مستقیم در
سیطره هر چه
بیشتر قدرت می
یابند، نه در
سویه متحقق
سازی قدرت
رهایی بخش
علم. بنابراین
اگر روش شناسی
هانا آرنت در
رویارویی با
جنایت های
نظام مند را
گسترش دهیم،
می توان گفت
در بسیاری از
موارد مجریان
تحقیقات علمی
و تکنولوژیک،
آیشمن های
کوچکی در خدمت
دستگاه
تکنوکراسی/بوروکراسی
عظیمی هستند
که در جهت
تامین
نیارهای قدرت
های مسلط
تنظیم شده است.
احتمالا این
اتهام بزرگی
به نظر می رسد و
ممکن است
بتوان برای
پرهیز از
تعمیم بی محابا،
مراتبی از
همدستی با
سیستم را بر
مبنای موضوع
تحقیق،
جایگاه حرفه
ای و
کاربردهای آن
تعریف کرد. با
این وجود به
نظر می رسد در
اصل مساله تغییری
حاصل نمی شود.
در
پاسخ به
مدافعان فرضی
«منزلت ذاتی
حوزه علم و
پژوهش» می
توان گفت ساحت
علم و کار
پژوهشی،
همانند سایر
حوزه های
فعالیت بشری،
برکنار از
چارچوب مناسبات
تاریخی و
نیروهای مسلط
برسازنده آن
نیست. همان
طور که زمانی
ماکس وبر
درباره «دانش
واقعا عقلانی»
در چارچوب
نظام سرمایه
داری گفته بود،
تحت هدایت
فرادستانه ی
دولت ها و نهادهای
مالی و سرمایه
های بزرگ،
امروزه در حوزه
پژوهش های
علمی، فرآیند
ارزش گذاری و
تعیین اهداف
هر چه بیشتر
از فرآیند
«اجرای کار»
تفکیک شده است
(اولی در
اختیار
سیاستمداران
و مدیران ارشد
و دومی به
عهده نیروی
کار
علمی-تخصصی). بدین
ترتیب قلمرو
دانش عمدتا به
عرصه دانش ابزاری
با رویکردهای
پوزیتویستی
بدل شده است (در
مقابل دانش
توضیحی-انتقادی)،
که کارویژه ی
نهایی آن، به
مثابه «تخصص
گراییِ
کارکردمحور» (Functional Professionalism)، تامین
نیازهای
مقوله
بازتولید
اجتماعی است.
بدین سان غلبه
فراگیر ابزار
بر غایت تحت
مناسبات
سرمایه داری،
«نیروی کار
علمی» را به
لشکری از
متخصصان حرفه
ای در یک نظام
تقسیم کار
جزئی بدل کرده
است و همزمان
پایه
ایدئولوژیک
مشروعیت اجتماعی
آنان را نیز
فراهم آورده
است[8].
بنابراین به
همان سان که
فراگیری
ایدئولوژی
نازیسم و تفوق
دستگاه همه
جانبه
بوروکراتیک
آن نظام،
آیشمن را از
مشاهده تبعات
مستقیم
اعمالش ناتوان
یا معاف می
کرد، نظام
تقسیم کار
تخصصی و جزئی
در عرصه تولید
و بازتولید
اجتماعی سیستم
سرمایه داری
نیز – به همراه
ایدئولوژی
فراگیر
سرمایه داری
متاخر -موجب
می شود که فرد
اساسا انگیزه
و علاقه و
امکانات عینی
چندانی برای
تامل انتقادی
در موضوع
تحقیق خود و
سویه هایی از
آن که بیرون
از قلمرو
مشغله ها و
منافع مستقیم
شخصی او قرار
می گیرند
نداشته باشد (در
این زمینه
مولفه های مهم
ایدئولوژیک
آنهایی هستند
که بر پیشرفت
و رفاه طلبی
نامحدود فردی
تاکید دارند،
که پذیرش
عمومی آن در احساس
ترس و ناایمنی
اقتصادی و
اجتماعی
انسان ها ریشه
دارد). به ویژه
در دورانی که
ضعف اجتماعی
گفتمان های
منتقد سرمایه
داری از یکسو
و روند سیاست
زدایی
نئولیبرالی
از عرصه عمومی
(به یاری
هنجار سازی
های نظام
آموزشی، فرهنگی
و رسانه ای) از
سوی دیگر،
مجالی برای
پرورش قوای
انتقادی فرد
باقی نمی
گذارند: او
تنها کارش را
انجام می دهد
تا از ثمرات
آن برای بهره
مندی از یک
زندگی مطمین و
مطلوب بهره
مند گردد
(همان طور که
آرنت درباره
ناتوانی از
تفکر و داوری
مستقل هشدار
می دهد). علاوه
بر این باید
در نظر داشت
که در نظام به
شدت رقابتی
بازار کار
امروز، جذب
شدن در محیط
های علمی و
پژوهشی
مستلزم طی
کردن مراحلی
طولانی از آموزش
های سفت و سخت
و ایزوله کردن
خود از دنیای واقعی
است. به بیان
دیگر سلسله
مراتبی که
تقسیم کار
اجتماعی در
مراتب تخصصی
خود می
آفریند، عملا
شرایط مساعدی
برای شکل گیری
ذهنیت های تک
ساحتی فراهم
می سازد.
بنابراین به
نظر می رسد
حوزه های
بیگانه سازی
نظام تولیدی
سرمایه داری
بسیار فراتر
از محیط های
کاری مفروض
کارخانه ای
ست؛ یعنی
سرمایه داری
متاخر نظام
بیگانه ساز
کارخانه ای را
کمابیش به همه
عرصه های
تقسیم کار
اجتماعی
گسترش داده است
(حتی به
قلمروهای
ظاهرا «مصون»
فرهیختگان). به
این شرایط
باید این عامل
مهم را نیز
اضافه کرد که
امروزه بخش
قابل توجهی از
کسانی که جذب حوزه
های پژوهشی در
کشورهای
متروپل می
شوند، از
نیروی کار
مهاجر تشکیل
شده است. اینها
کسانی هستند
که به امید
جستجوی شرایط
اجتماعی و
اقتصادی
بهتر، شرایط
ناامن و
متزلزل کشورهای
مبداء خود را
ترک کرده اند
و با دشواری
های فراوان
توانسته اند
جایی برای خود
در هیرارشی
نظام پژوهشی و
آکادمیک
کشورهای مقصد
پیدا کنند.
آنها همچنین
به عنوان
«خارجی» انگیزه
بالایی دارند
که در مناسبات
مستقر در کشورهای
میزبان
(Integration) ادغام
شوند.
بنابراین از
این طیف دشوار
بتوان انتظار
داشت که نگاهی
انتقادی و
رادیکال به مضمون
کار و پژوهش
خود داشته
باشند
چهار)
پهنه های
جنایت علیه
بشریت:
هانا
آرنت در هشدار
دادن نسبت به
ماهیت و
کارکردهای
جنایت بار
نظام های توتالیتر
و پتانسیل
بالای این
کشورها در
پیاده سازی
جنایت های
نظام مند علیه
بشریت کاملا
بر حق بود و
تیزبینی و دقت
نظر او در
اشاره دادن به
خطراتی که از
این زاویه پیش
روی بشریت است
قابل ستایش
است. اما
درباره مصداق
های تاریخی
تحقق یابی این
خطر نمی توان
تماما با او هم
داستان بود.
او در کتاب
ریشه های
توتالیتاریسم
(۱۹۵۱) به طور
مشخص بر
استالینیسم و
فاشیسم/نازیسم
تاکید می ورزد
و در چاپ های
بعدی کتاب نیم
نگاهی هم به
سوسیالیسم
دولتی چین
دارد. اما با
اینکه تکرار
پذیری این
خطرات را در
آینده کاملا
محتمل می
داند، اما هیچ
نسبتی میان
کاپیتالیسم و
خطراتی که
ذاتی نظام های
توتالیتر می
دانست بر قرار
نمی سازد.
تردیدی نیست
که آرنت در
حوزه وفاداری
به آنچه حقیقت
می انگاشت
اندیشمندی
باشهامت بود:
کما اینکه به رغم
فشار و و
تهدید و دشمنی
طیف غالب جامعه
یهودی زمان
خود، بر
دیدگاه خود در
مورد دادگاه
آیشمن
ایستادگی کرد
و نیز به رغم
یهودی تبار
بودن (و حتی
سابقه عضویت
در جنبش
صهیونیسم)
اشغال فلسطین
به مثابه
سرزمین موعود
یهودیان را
مصداق تکرار
جنایت، با
جابجایی
قربانیان
اعلام کرد[9]. از
این منظر،
اینکه آرنت در
بطن نظام
سرمایه داری
جای کمتری
برای پتانسیل
های جنایت
علیه بشریت
نمی دید را
باید بیشتر در
روش شناسی او
جستجو کرد[10].
هانا آرنت در
تقابل یا
مارکسیسم که
اندیشه سیاسی
رایجی میان
روشنفکران آن
دوره بود، بر
سویه های
زیانمند و
فاجعه بار آن
تاکید می کرد.
او با تاکید
بر اهمیت «عمل»
(مفهومی کلیدی
در فلسفه
سیاسی او) که
با خلق حیات
سیاسی
آزادانه (سیاست
به مثابه عرصه
آزادی) نسبت
داشت، نظام ها
و انقلاب های
شکل گرفته بر
بنیان
مارکسیسم را محکوم
به ناکامی و
سلب آزادی
انسان ها می
انگاشت؛ چرا
که از دید او
این جنبش ها و نظام
ها در راستای
پاسخگویی به
وعده های برابری
طلبانه خود،
خواه نا خواه
به کار ویژه ی
تامین حوزه ی
نیازهای
طبیعی
شهروندان
محدود می مانند
و برای پیاده
سازی آن،
ناگزیر قلمرو
آزادی را
مسدود خواهند
ساخت تا نظام
اجتماعی ای بر
بنیان «زحمت»
استوار کنند؛
«زحمت» که پایین
ترین مرتبه را
در دستگاه
مفهومی آرنت
(در سه گانه
«زحمت»، «کار» و
«عمل») داشت،
تنها معطوف به
تامین معاش و
رفع حوایج بسیار
ابتدایی
انسان است و
از این نظر
فاقد هر گونه
سویه رهایی
بخش محسوب می
شود. آرنت از
همین منظر
تمدن مصرف
گرای دوران
خود را نیز به
سبب تولید
برای مصرفِ
بیشتر و لاجرم
برجسته سازی حوزه
«زحمت» (به زیان
بسط حوزه «عمل»
و گسترش اجتماعی
حوزه «سیاست»)
تا حدی نکوهش
می کرد.
در
واقع آرنت نه
تنها صرفا از
منظر فلسفی
محدودی به
مارکسیسم می
نگریست و فاقد
شناختی منسجم
از اقتصاد
سیاسی مارکسی
بود، بلکه همزمان
پیوستگی
انداموار
مناسبات مادی
جامعه و
ارتباطات
درونی اجزای
آن را نیز در
ملاحظات فلسفی
خود وارد نمی
کرد. به بیان
دیگر حتی در آن
حوزه فلسفی
محدود نیز
آرنت از نسبت
دیالکتیکی
میان مفاهیم
«زحمت»، «کار» و
«عمل» که بر
پایه دلالت ها
و ملزومات
اجتماعی و اقتصادی
آنها شکل می
گیرد غافل بود
و عملا به خلق
مقوله هایی از
سنخ متافیزیک
ارسطویی
بسنده کرده
است. یعنی
آرنت با
نادیده گرفتن
شرایط تاریخی
زیست انضمامی
بشر و نیز
ملزومات مادی
و اجتماعی
تحقق آزادی و
«سیاست» (در
معنای
رادیکالی که
خود برجسته می
ساخت)، به
ناچار در فلسفه
سیاسی خود
رویکردی صرفا
تجویزی (در
مقابل رویکرد
تحلیلی)
درباره
جایگاه
مفاهیم «سیاست»
و «آزادی» در
دنیای معاصر
اتخاذ کرد.
علاوه بر این
(و در امتداد
همین رویکرد
غیر تحلیلی)
آرنت برخی
اشتراکات و
مشابهت ها در
بنیان های توتالیتاریسم
و نظام های
معاصر لیبرال دموکراسی
را نادیده می
گرفت: در این
خصوص مهمترین
چیزی که آرنت
با رویکرد
نظری خاص خود
قادر به دیدن
آن نبود این
واقعیت است که
نه فقط نظام
سیاسی
توتالیتر،
بلکه هر آنچه
که سوژه گی و فاعلیت
آگاهانه
انسان ها را
به طور نظام
مند از آنها
سلب کند، خواه
نا خواه توان
اندیشیدن و
داوری مستقل
را نیز از
آنها سلب خواهد
کرد، یعنی
انسان ها را
در معرض همان
موقعیتی قرار
می دهد که از
نظرگاه آرنت
مختص «ابتذال شر»
است؛ و این
دقیقا یکی از
کارویژه هایی
است که نظام
تولیدی
سرمایه داری
به مثابه «ابر
سوژه اجتماعی»
به طور مستمر
و نظام مند
انجام می دهد:
یعنی با تسخیر
حوزه های
مختلف زیست
اجتماعی
انسان ها را
به ابژه های
ملزومات دوام
و بازتولید
خود بدل می
کند. در واقع
ذاتگرایی
نهفته در
مفهومی که
آرنت از نظام
توتالیتر می
آفریند[11]،
امکان مشاهده
برخی خصلت ها
و کارویژه های
این نظام را
در سایر قلمروهای
واقعیت
تاریخی از او
سلب می کند.
بنابراین می
توان برخی
مفاهیم و
دغدغه های
آرنت را از او
گرفت، اما
آنها را به
طور رادیکال
تری در دنیای
واقعی به کار
بست؛
همچنانکه که
چندی پیش یکی
از شاگردان
نامدار او در
کتابی به مناسبت
یکصدمین
سالگرد تولد
او انجام داده
است[12].
بهمن
ماه ۱۳۹۱
توسط:
پراکسیس |
11 February 2013 |
* نقاشی
بالای متن
Massacre of the
Innocents (1590),
Cornelis van Haarlem
پانوشت
ها:
[۱] برای
مثال بنا بر
گزارش «سازمان
عفو بین الملل»
در سال 2012 ، دولت
های عضو شورای
امنیت سازمان
ملل، خود
بزرگترین
صادر کنندگان
جهانی
تسلیحات نظامی
هستند:
عفو
بینالملل
شورای امنیت
را به
ناکارآمدی
متهم کرد /
دویچه وله
[2] درباره
گزارش هانا
آرنت از
دادگاه آیشمن
که ابتدا در
مجله
نیویورکر و
کمی بعد در
قالب کتاب
«آیشمن در
اورشلیم: در
باب ابتذال
شر» منتشر گردید
[3] زندگی
نامه مختصر
آدولف آیشمن
[4] هانا
آرنت و مساله
یهود/ س. م.
حسینی
[5] گزارش
هایی از
خودکشی
سربازان
آمریکایی
گزارش
اول
گزارش
دوم
[6] نقش
روزافزون
پهپاد در جنگ
آمریکا با
تروریسم در
پاکستان/
دویچه وله
حمله
پهپاد آمریکا
به شمال غرب
پاکستان با پنج
کشته / دویچه
وله
[7]
پهپادهای
آمریکا به جنگ
اسلامگرایان
آفریقا میروند/
دویچه وله
نبرد
خاموش آمریکا
با
اسلامگرایان
قاره سیاه/
دویچه وله
مجوز کشتن
آمریکایی ها
در حمله
هواپیماهای بدون
سرنشین
[8] روشنفکران
و پروژه های
هژمونیک (بخش
سوم) / فروغ
اسدپور
[9] برای
نمونه، این
نقل قول از
کتاب «ریشه
های توتالیتاریسم»
می تواند
بیانگر
استقلال نظر
آرنت درباره
مساله فلسطین
باشد:
” پس از
جنگ [جهانی
دوم] معلوم شد
که مسئله
یهود، که به
نظر می رسید
تنها مسئله
غیر قابل حل
باشد، عملا –
به وسیله
مستعمره کردن
و اشغال سرزمینی-
حل شده باشد؛
اما این راه
حل نه مسئله
اقلیت ها را
حل کرد و نه
مسئله بی
دولتی را. در مقابل،
همانند دیگر
حوادث سده ما
راه حل مسئله
یهود،
مهاجران
فراری جدیدی،
یعنی اعراب، را
به وجود آورد
که به همراه
سایر بی
دولتان و بی
حق و حقوق ها 700
تا 800 هزار نفر
را شامل می
شوند.”
[10] در
زمان نگارش و
تجدید چاپ
کتاب «ریشه
های توتالیتاریسم»
تازه بودن
جنایت های
نازیسم و استالینیسم
و استقرار
نظام اقتصادی
کینزی دولت های
رفاه در دهه
های پس از جنگ
جهانی دوم در
اروپا و پویش
بی دغدغه نظام
تولیدی
فوردیستی سرمایه
داری آمریکا،
عملا برای
بسیاری از
اندیشمندان،
سرمایه داری
پس از جنگ را
تا حد زیادی
از شایبه اتهاماتی
نظیر خصلت
هایی که نظام
های
توتالیترواجد
آن بودند مبرا
می ساخت.
وانگهی
آمریکا به عنوان
مرکز ثقل و
نیروی محرکه
سرمایه داری
غربی هنوز از
وجهه عمومی
نجات بخشی که
پس از جنگ دوم
جهانی به آن
نسبت می دادند
برخوردار بود
و آرنت که از
دهشت نازیسم
به آمریکا
گریخته بود،
همواره این
کشور را به
سبب آزادی های
سیاسی آن می
ستود. گو
اینکه در همان
دوره نیز پدیده
های زیادی
(نظیر به
کارگیری بمب
های اتمی علیه
ژاپن، جنگ
الجزایر، جنگ
ویتنام،جنگ
اندونزی، مک
کارتیسم و
غیره) می
توانست زنگ خطری
باشد برای
آرنت درباره
برخی بنیان
های مشترک
توتالیتاریسم
و نظام لیبرال
دموکراسی.
[11] درباره
مفهوم پردازی
ذات انگارانه
از توتالیتاریسم،
همچنین میتوان
به این نکته
اشاره کرد که
آرنت به طرز
شگفت انگیزی
در مقابل
کاربست مفهوم
«جنایت علیه
بشریت» در
مورد کشتارهای
سیستماتیکی
که در مقاطع
تاریخی پیش از
دوره نازیسم
رخ داده اند
(مثلا نسل کشی
های استعماری
در برخی
کشورهای
افریقایی)
ایستادگی می
کرد؛ تو گویی
از یکسو مفهوم
«جنایت علیه بشریت»
پیوندی ذاتی
با نظام های
کلاسیک توتالیتر
و به ویژه نسل
کشی یهودیان
دارد؛ و از سوی
دیگر برخی
کارویژه های
نظام های
توتالیتر
چنان ذاتی این
نظام اند که
در سایر نظام
های سیاسی نمی
توان نشانی از
آنها یافت.
[12] «چرا
آرنت اهمیت
دارد؟ /
الیزابت یانگ
بروئل»
Why Arendt
matters? | Elisabeth Young-Bruehl
شرح
کوتاهی در
معرفی این
کتاب را در
اینجا ببینید.