چاره ی
ناچاری
علی
یزدانی
باز اين
گرگ گراني سر
رسيد
بره هاي
مزدمان را بر
دريد
بره هاي
كوچك مزد اي
هوار
شد هدر
در پنجه ي اين
گرگ هار
گرگ هار
از نظم سودا
پيشه چاق
قاتقم
حذف و دو نانم
گشته تاق
تاجران
سرمايه داران
مالكان
مردم از
تاراجشان در
بيم جان
آن يكي
از سود معدن
استوار
كارگرهايش
پياده او سوار
وان يكي
پيمان بگيرد
كارِ چاه
سفره ي
زحمت كشانش پر
ز آه
ديگري
در كار توليد
كلان
ديگري
در كار توليد
كلان
مالكِ
ابزار كار و
رانت خوار
گشته بر
دوش هزاران تن
سوار
كارگر
در بند
استثمار او
جز تشكل
چاره گر دارد
بگو
چاره اش
نبود
مگرطغيان چو
رود
يا
بسوزاند چو
آتش چوب سود
روستا
ها را كه
ويران كرده
است؟
روستايي
را پريشان
كرده است
آن كه
وارد كرده
گندم جو نخود
سود
بازرگاني اش
فربه چو خود
شد
زراعت از
تلاشش بي بها
زارع از
بيچارگي در
كوچه ها
گه
نظافت مي كند
در خانه ها
گه
فروشد فال
حافظ گه دعا
گاه
شوفر گاه بنا
مي شود
گه
بزهكاري
توانا مي شود
چاره
مان نبود مگر
طغيان چو رود
يا
بخشكانيم
بايد جوي سود
هر كه
كارش شد شكار
سود كس
كركس
سرمايه خورد
از پيش و پس
در تنور
سودشان هيزم
شديم
دود شد
مزدي كه بهرش
دم زديم
دود
استثمارشان
جانم ببرد
ور نه با
چشمان بينا كس
نمرد
شمع
تنها و شب پر
باد و راه
كي
تواند طي كند
بي جان پناه
مشعل
وحدت اگر گيرم
به دست
زين
سياهي مي توان
با آن برست
ناگزير
از وحدتيم اي
همچو من
كس صدا
نشنيده از يك
دست تن
ور نه مي
سوزيم و دودي
تا ابد
بي سحر
سازد شب ما
وين چه بد
ما جهان
سازيم و خود
در بند نان
با چنين
تقدير پستي بي
گمان
چاره ي
بيچارگي
هامان چه بود؟
سد كنيم
از هر رهي
بنياد سود