انتخابات
آمریکا از چند
نگاه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رضا
چیت ساز: چه
گونه نیویورک
تایمز به
ارگان
تبلیغاتی ی هیلاری
کلینتون
تبدیل شد؟
سیسی
والین: آمریکا
برای یک رئیس
جمهور زن
آماده نیست،
اما برای یک
نژادپرست
ضدزن چرا
راد
درهرسردبیر،
مجله امریکن
کانسروتیو: شورش
نامطلوبهای
'ترامپستان'
عباس
شهرابی
فراهانی: در
ضرورت راهبرد
گسست: درسهای
انتخابات
آمریکا برای
چپ
سوسیالیستی
برهان
عظیمی: بیانیه
تحلیلی حزب
کمونیست
انقلاب
آمریکا
يوسف
اباذري: عقلانيت،
اعتدال، جنبشهاي
فاشيستي،
جنبشهاي مذهبي
افراطي
امید
بهرنگ : آن روی
سکه انتخاب
ترامپ!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چه گونه
نیویورک
تایمز به
ارگان
تبلیغاتی ی هیلاری
کلینتون
تبدیل شد؟
رضا
چیت ساز
گر چه
آمریکای
شمالی برجسته
ترین نمونه ی
حاکمیت منطق
سرمایه است و
تمرکز رسانه
ها بسیار
گویا؛ با این
حال سیاست رسانه
ای در رسانه
های نخبه
گرایانه
ارائه ی واقعیت
هاست. علت
اصلی ی این
کار هم این
است که نخبه
گان آمریکا که
خواننده گان
این نشریات و
روزنامه ها
هستند؛
خواهان این
هستند که با
داشتن داده
های واقعی خود
بتوانند
واقعیت را
تحلیل کنند.
اما از چند
ماه قبل از
انتخابات
اخیر ریاست
جمهوری در
آمریکا؛
واشنگتن پست و
نیویورک
تایمز هر دو
به سکوی
تبلیغاتی ی
هیلاری
کلینتون در
برابر دانلد
ترامپ تبدیل
شده بودند.
وظیفه ی
روزنامه
نگاری و
بررسی هر
دو جناح
کاملا به کنار
گذاشته شد و
هر دو روزنامه
اعتبار و
آبروی خویش را
به قمار
گذاردند و باختند.
در
همین راستاست
که آرتور
سالتزبورگر
ناشر نیویورک
تایمز در
توضیح کارکرد
خود بیانیه ای
منتشر کرده و
برای بازخرید
اعتماد از دست
رفته ی
روزنامه تلاش
می کند و قول
می دهد که
نیویورک
تایمز به
وظیفه ی اصلی
ی خویش بازمی
گردد. امری که
در زبان غیر
اورولی بدین
معناست که این
روزنامه در
چند ماه گذشته
وظیفه ی خود
یعنی روزنامه
نگاری را
انجام نداده
است.
البته
حواشی ی
خواننده گان
روزنامه
گویاست و به
راحتی نشان می
دهد که اعتماد
از دست رفته
به این آسانی
بازنمی گردد.
انتخابات
اخیر را می
توان از
زوایای مختلف
بررسی کرد اما
ساده لوحانه
ترین و دروغین
ترین تصویر؛
تصویری است که
لیبرال ها چه
در خود آمریکا
چه در دیگر
نقاط جهان؛ به
ویژه جهان غرب
به نمایش می
گذارند. بنا
به این تصویر
اختلاف میان
یک چهره ی
دمکرات؛
مخالف نژاد
پرستی؛ طرف
دار تحمل
دیگران و شاید
مهم تر از هر
چیز دیگر یک
زن فمینیست
بود و
کاندیدای
مقابل وی زن
ستیز؛ بیگانه
ستیز؛ ضد
فمینیست؛ از
دوست داران
دیکتاتورهایی
از نوع پوتین.
این که
خانواده ی
کلینتون و به
ویژه هیلاری
تجلی ی پیامدهای
چهل سال جنگ
نئولیبرلایسم
علیه طبقه کارگر
در آمریکا و
دنیاست و این
که او نه تنها
از تمامی ی
جنگ هایی که
امریکا از یازده
سپتامبر به
این سو راه
انداخته
حمایت کرده که
بیش ترین
مسولیت
نابودی ی لیبی
را بر عهده
دارد در تحلیل
لیبرال ها
نادیده گرفته
می شود.
واکنش
خواننده گان
نیویورک
تایمز به
خودفروشی
روزنامه به
خوبی نشان می
دهد که باید
با خوانندگان
خود جدی تر و
محترمانه تر
برخورد کرد.
اما شاید مهم
ترین درس این
واقعه این است
که منافع طبقه
ی حاکمه ی
امریکا منافع
ملت امریکا
نیست؛ هرچند
تحت لوای
سیاست هویت ها
به عنوان دوست
داران تیره
پوستان و زنان
معرفی شود.
انتخابات
اخیر؛ انتخاب
میان دو تن از
منفورترین
چهره های
سیاسی ی تاریخ
مدرن آمریکا ی
شمالی بود.
پیروزی ی
ترامپ سرآغاز
دورانی بسیار
دشوار و
خطرناک برای
جنبش کارگری
نه تنها در
آمریکا خواهد
بود. اما شاید
نتیجه ی
انتخابات و
طرد خانواده ی
کلینتون به
عنوان
نماینده گان
سرراست وال
ستریت اهمیت
سازمان دهی و
سنگربندی ی توده
ای و استقلال
جنبش را بیش
از پیش برای
جنبش کارگری
در امریکا
روشن کند.
----------------------------
آمریکا
برای یک رئیس
جمهور زن
آماده نیست،
اما برای یک
نژادپرست
ضدزن چرا
امروز
تو ماشین رادیو
سوئد را گوش
می دادم، با
جیسون
دیاکیت،
هنرمند
هیپ هاپ که پدرش
سیاهپوست و مادرش
سفید پوست و هردو
آمریکایی
هستند درباره
انتخابات
آمریکا
مصاحبه داشت.
جیسون در آخر
مصاحبه گفت که
هفته بعد به
آمریکا
سفر میکند و
افزود: البته
اگر راهم
بدهند. اشاره
اش به
نظرات نژاد
پرستانه
ترامپ بود.
بعد سر کار
مقاله کوتاه
سیسی والین را
خواندم ، گفتم
بد نیست ترجمه
اش کنم. که
خلاصه اش را
ملاحضه میکنید:
آمریکا برای یک
رئیس جمهور زن
آماده نیست،
اما برای یک
نژادپرست
ضدزن چرا!
هم اکنون
در نیورک نیمه
شب است و من
بعنوان یک
مادر خسته با
بچه کوچک باید
خواب می بودم.
تلویزیون
آپارتمان
کوچک ما در
جنوب
مانهاتان
روشن است و
قهوه جوش را
هم تاکنون ۵
بار پر آب
کرده ام.
این متن
کوتاه را قرار
بود
درباره
اولین رئیس
جمهور زن
آمریکا و
پیروزی شفافیت
بر تنفر
بنویسم. اما
بجایش چیزی
غیر قابل تصور
اتفاق
می افتد.
ترامپ،
یک دلقک، حتی
از دید هم
حزبیهایش، یک
جوک، جوکی بی
شرم میشود
قدرتمندترین
مرد دنیا. مردی
که کمتر از
هرکسی لیاقت
عنوان
قدرتمندترین
مرد دنیا را
دارد. متوجه
جاری شدن
اشکهایم شدم.
من یک
زن هستم و
ترامپ از زنها
متنفر است.
مادر هستم و
بنظر میرسد
ترامپ از
مادرها متنفر
است. من، و
میلیونها مثل
من را او
نمیخواهد
باشیم یا
صدایمان بگوش
برسد.
اما
دستهایم را
بهم می مالم و
فکر میکنم: باشه
آمریکا،
بگذار این
دیوانه ۴ سال
حکومت کند و
ببینیم چگونه
“بزرگ و مقتدر”
می شوی. بی
اعتمادی سینه
ام را پر کرده
و تمام بدنم
را فرا
میگیرد.
بفرمایید،
هموطنان آمریکایی،
اینهم کشتی در حال
غرق شدنتان که
تمام دنیا هم
تماشاگر آن
هست. شما یک
بیمار دروغگوی
مردم آزار را
بعنوان رئیس
جمهور انتخاب
کردید. فقط
کلاه قیفی سرش
را کم داریم. حق
تان است که
شرمسار باشید.
یالا، سقوط و کرنش
تان در مقابل
پوپولیسم
احمقانه را
برابر
جهانیان به
نمایش
بگذارید.
آشکار
شد که آمریکا
هنوزپختگی
لازم برای
داشتن
یک رئیس
جمهور زن را ندارد.
حالا ما باید
خودمان را
آماده کنیم تا
به روشی مناسب
برای کودکان
مان توضیح
بدهیم که چرا
یک حباب
نژادپرست و
ضدزن بعنوان
مقتدرترین
مرد دنیا
انتخاب شد.
سیسی
والین
نقل از
مترو
http://roshangari.info/?p=5127
--------------------------------------------
شورش
نامطلوبهای
'ترامپستان'
راد
درهرسردبیر،
مجله امریکن
کانسروتیو
دونالد
ترامپ در
سخنرانی
پیروزیاش که
به طور
غیرمنتظرهای
ملایم بود گفت
"مردان و زنان
فراموش شده کشور
ما دیگر
فراموش
نخواهند شد."
فراموش شده؟ آنها
فراموش نشده
بودند. نخبگان
حاکم در آمریکا
آنها را انکار
کرده بودند،
نادیده گرفته
بودند، تحقیر
کرده بودند و
این طبقه حاکم
با پیروزی
خیرهکننده
ترامپ به
سزایشان
رسیدند.
هیچکس
انتظارش (
پيروزي ترامپ
) را
نداشت. من هم
نداشتم، و به
عنوان یک
محافظه کار که
در بطن
آمریکای سرخ
زندگی می کند،
حتی این بهانه
شهرنشینان
ساحل نشین را
هم ندارم که
از
«ترامپستان»
دور هستند و
نمیدانند
آنجا چه میگذرد!
شاید
انتظارش را
نداشتم چون
زیادی به
نظرسنجیها
اعتماد کرده
بودم. شاید
چون وقت زیادی
را صرف خواندن
و گوش دادن به
رسانهها
کردم به جای
این که روی
تراس خانه
مادرم بنشینم
و شاید
انتظارش را
نداشتم چون
اگرچه به طور
کلی با دیدگاه
ناسیونالیستی
و پوپولیتسی
ترامپ
موافقم، نمیتوانستم
تصور کنم رایدهندگان
مردی چنین بیملاحظه
و غیرقابل پیشبینی
را رئیس جمهور
کنند.
اما
این اتفاق
افتاد. و من میدانم
که در روزهای
آینده سیلی از
دشمنی از جانب
همان طبقه
حاکم که ترامپ
شکستشان داد
روانه خواهد
شد. آنها رای
دهندگان ترامپ
را نژادپرست،
فاشیست،
متعصب، پر از
نفرت و مانند
آن خواهند
خواند. مدتها
است که چنین
کردهاند و
دودش هم در
چشمشان رفته
است. من از
طرفداران
ترامپ نیستم،
ولی احساس
رضایت آنها
قابل درک است.
قیام
نامطلوبها
در
طول یک ده دهه
گزارش
رویدادهای
مربوط به
ازدواج همجنسگرایان،
اغلب با
روزنامهنگاران
دیگر درباره
نحوه پوشش این
موضوع بحث داشتهام.
پوششی که
آشکارا
یکطرفه بوده و
آنها در عمل
طرفداران
سینه چاک
ازدواج
همجنسگرایان
بودهاند. آیا
وظیفه حرفهای
ما ایجاب نمیکند
که طرف دیگر
داستان را هم
روایت کنیم؟
در جواب من میگفتند
آیا رسانهها
موظف بودند در
قبال کوکلاس
کلان ها هم در
جریان جنبش
حقوق مدنی
(سیاهپوستان)
منصفانه عمل
کنند؟
برای
بسیاری از
خبرنگاران
قضیه به همین
سادگی بود. ما
به واقعگرا
بودن خود
افتخار میکنیم،
اما در عمل، دنیایمان
را بر اساس
ارزشهای
اخلاقی
خودمان تجسم
میکنیم. این
باعث شد
بسیاری
نتوانند
بفهمند چرا مردم
از تصمیم
اوباما که
توالتهای
جنس مخالف را
به روی دانشآموزان
تراجنسی باز
کرد، ناراحت
شوند. یا نفمهند
چرا از نظر
بسیاری از
سفیدپوستان،
جنبش «جان
سیاهان اهمیت دارد»
واکنشی
نژادپرستانه
و ضد آزادی به
مساله خشونت
پلیس است.
اصحاب
اتاق خبر
حساسیت زیادی
روی گوناگونی
و تنوع دارند:
هر تلاشی می
کنند تا تنوع
نژاد، جنسیت و
گرایش های
جنسی را بیشتر
کنند. اما تنوع
اندیشهها
برایشان
ارزشی ندارد.
در یکی از
اتاق خبرهایی
که کار میکردم،
تنها مسیحیان
محافظهکار
به جز خودم
منشیهای
سیاهپوست
بودند. این از
نظر هیچکس
مشکلی نبود.
بر عکس، معتقد
بودند محافظهکاران
مذهبی، مثل
دیگر اقشار
نامطلوب، خود
مشکل هستند.
اما
این نامطلوبها(مردم
فراموش شده
ترامپ) نشان
دادند که اکثریت
رایدهندگان
هستند. اگر
فکر کنند که
پوشش خبری، آن
طور که ترامپ گفت،
دستکاری شده،
حق دارند.
آیا
رسانه ها باید
این قصور
فاجعه بار را
بازبینی و حتی
جبران مافات
کنند؟ فکرش را
هم نکنید! اگر
چنین کنند
باید به
بدترین پیش
داوریهای
خود اذعان
کنند، و
بزرگترین
پیشداوری آنها
این است که در
«طرف درست
تاریخ»
ایستادهاند.
یک
اعتراف
من
هم باید به
اشتباه خودم
اعتراف کنم.
تابستان ۲۰۱۵
با پدر و
مادرم که از
طبقه کارگر
هستند در خانه
روستاییشان
نشسته بودم و
میتینگ
انتخاباتی
ترامپ را در
موبیل،
آلاباما،
تماشا میکردم
که زنده از
فاکس نیوز پخش
میشد. پدر و
مادرم
تماشایش میکردند
چون مشتاق
بودند
حرفهایش را
بشنوند. من با
پنج سال سابقه
در رسانه های
نیویورک،
حرفهای ترامپ
را میشناختم.
باقی آمریکا
هم بعد از
مدتی با او
آشنا شد.
پدر
و مادر من فکر
می کردند
حرفهای ترامپ
منطقی است. من
به آنها میگفتم:
"به او زمان
بدهید. خودش
خودش را نابود
خواهد کرد."
شب
انتخابات،
بعد از رای
دادن، مادرم
را به شام
دعوت کردم
(پدرم سال
۲۰۱۵ در گذشت).
او با شور و شوق
به ترامپ رای
داده بود و
فکر میکرد که
برنده شود. من
در انتخابات
ریاست جمهوری
رای ندادم،
چون نمیتوانستم
نه ترامپ و نه
هیلاری
کلینتون را
تحمل کنم. اما
به مادرم گفتم
که کلینتون با
فاصله زیادی
برنده میشود.
مادر
من یک
مادربزرگ
بیوه و راننده
سابق اتوبوس
مدرسه است که
از سیاست هیچ
چیزی نمیداند.
پسرش یک
کارشناس
محافظهکار
است که برای
یک مجله در
واشنگتن
درباره سیاست
و فرهنگ مینویسد.
با وجود این،
خانم کوچکاندام
روستانشین
نتیجه را درست
پیشبینی کرد.
خوب یا بد،
مردم ساده
مانند او هستند
که تاریخ جهان
را عوض کردهاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در
ضرورت راهبرد
گسست: درسهای
انتخابات
آمریکا برای
چپ سوسیالیستی
نویسنده:
عباس شهرابی
فراهانی
۲۲
آبان, ۱۳۹۵
.
جامعهی
بورژوایی به
دوراهی رسیده
است،
یا گذار
به سوسیالیسم
یا واپسروی
به بربریت.
روزا
لوکزامبورگ،
جزوهی
جونیوس
.
ترامپ،
خلافِ قاطبهی
نظرسنجیها،
رییسجمهور
آمریکا شد. او
توانست با جلب
آرای مناطق
روستایی
دربرابر
مناطق شهری،
شهرهای کوچک
دربرابر کلانشهرها،
و با رأی
مردان سفید،
کمترتحصیلکردهها،
مناطق صنعتی و
سابقاً
صنعتی،
هیلاری کلینتون
را شکست دهد.
چرخش ترامپیِ
چند ایالتی که
در سال ۲۰۱۲
اوباما را بر
رامنی و سه
ایالت میشیگان
و ویسکانسین و
نیوهمپشایر
که در
انتخابات
مقدماتی حزب
دموکرات
سندرز را بر کلینتون
ترجیح داده
بودند، و نیز
کاهش رأی سیاهپوستان
به کلینتون در
مقایسه با
اوباما، در پیروزی
دونالد ترامپ
بیتأثیر
نبود. اما چرا
چنین شد؟ و
همهی اینها
برای یک چپ
سوسیالیستیدموکراتیکِ
ضدسیستمی در
آمریکا و سایر
کشورها چه
معنایی دارد؟
از آنجاییکه
پاسخ پرسش اول
نیازمند
آشناییِ
دقیقی با سیاست
و جامعهی
آمریکا است و
نگارنده فاقد
چنین دانشی
است، پرسش اول
نه جامع، که
مختصر و بر
اساس نگاهی کلّی
به تحلیلهای
موجود بررسی
میشود. هدف
اصلیِ این
نوشتار، طرح
پاسخی به پرسش
دوم است. در
بخش (۱) و (۲)
زمینههای
اجتماعی-اقتصادیِ
پیروزیِ
ترامپ و در بخش
(۳) کجفهمیهای
تاکتیکیای
که دشمنان به
اصطلاح ترقیخواه
ترامپ برای
پیروزیِ او
فراهم کردند
بررسی، و در
بخش (۴) نیز
تزهایی برای
یک استراتژیِ سوسیالیستیِ
آلترناتیو
ارائه میشوند.
.
(۱)
«نسل هزارهای»
(Millennial Generation)
اصطلاحی است
که دو جمعیتشناس
آمریکایی –
ویلیام
استراوس (William Strauss) و نیل
هاو (Neil Howe) – برای
اولین بار در
سال ۱۹۸۷، ولی
بهطور مشخص
در سال ۲۰۰۰ و
با کتاب هزارهایها
برمیخیزند
جعل کردند.
«هزارهایها»
(millennials) شامل
کسانی میشوند
که در اوایل
دههی ۱۹۸۰ تا
اواسط دههی
۱۹۹۰ و سال
۲۰۰۰ به دنیا
آمدهاند. در
واقع، اولین
گروه از
«هزارهای»ها،
سال ۲۰۰۰
تحصیلات
متوسطهی خود
را به پایان
رساندهاند.
پیشفرض همهی
بحثهای
استراوس و هاو
در جمعیتشناسیِ
نسلی این است
که افراد یک
نسل ویژگیهای
رفتاری و
اجتماعیِ
مشابهی را
نشان میدهند،
چون در یک
دورهی زمانی
و درون شرایط
خاص آن دوره
رشد کردهاند.
البته، آنها
این نکته را
بدل به
دستاویزی
کردند تا از «نسل»
یک مقولهی
تحلیلیِ فینفسه
بسازند که به
کار شرکتها و
کمپانیها برای
مدیریت
تقاضایشان در
بازار کار و
نیز بازاریابیِ
محصولاتشان
بیاید.
دربارهی
نگاه «هزارهای»ها
به سیاست
یادداشتها و
تحلیلهای
بسیاری نوشته
شده است. طبق
پژوهشی که
بنیادِ Reason در
سال ۲۰۱۴
انجام داده
است، سرفصلهای
اندیشهی
سیاسیِ «هزارهایها»
از این قرار
است: ۱) بیاعتمادیِ
به دستهبندیهای
سیاسیِ سنتی
۲) حمایت از
مداخلهی
دولت در تأمین
خدمات
اجتماعی ۳)
حمایت از عقبنشینی
دولت از خدمات
اجتماعی و
کاهش هزینههای
دولت در بین
«هزارهایها»یی
که سن بالاتر
و ثروت بیشتری
دارند ۴)
تمایل به کسبوکار
۵) بیاعتمادی
به تمایل دولت
و سیاستگذاران
در تعقیب
منافع عمومی
۶) ارزشگذاشتن
به خودبنیادی
و تمایل به
ارزشهای
بازار آزاد.
یادداشتی
در نشریهی Atlantic این
آشفتگی را اینگونه
جمعبندی میکند:۱)
هزارهایها
از بخشهای
دیگر کشور، به
ویژه در مسائل
اجتماعی، لیبرالترند،
اما وقتی پول
بیشتری جمع
کنند، از نظر
اقتصادی
محافظهکار
میشوند. ۲) ۶۵
درصد از آنها
طرفدار کاهش
هزینههای
دولتاند،
درحالیکه ۶۲
درصد میگویند
دولت باید در
زمینهی
زیرساختها و
ایجاد مشاغل
بیشتر هزینه
کند. ۳) ۵۸ درصد
طرفدار کاهش
عمومیِ مالیاتها
و ۶۶ درصد
طرفدار
افزایش
مالیات بر
ثروتمندان
هستند. ۴) ۶۶
درصد خدمات
دولتی را
ناکافی و
اسرافآمیز
میدانند،
درحالیکه
بیش از دوسوم
آنها فکر میکنند
دولت باید
غذا، پناهگاه
و مزد پایه
تأمین کند. ۵)
۴۲ درصد
سوسیالیسم را
بهتر از
سرمایهداری
میدانند،
درحالیکه ۶۲
درصدشان
اقتصاد بازار
آزاد را به
اقتصاد تحتکنترل
دولت ترجیح میدهند.
نکتهای
که چنین تحلیلهایی
نادیده میگیرند
این است که
آشفتگی و
پیچیدگیِ
باورهای این
نسل، عمدتاً
زادهی تجربههای
اجتماعیِ
مشترکی است که
در جهان آشفته
و ناایمنِ
زادهی
سرمایهداریِ
نولیبرال از
سر گذرانده
است. این نسل
را تجربیات
اجتماعیِ
مشترکی شکل
داده است:
بدهکاری و
وام، بیکاری،
ناامنی
اقتصادی و
پروپاگاندای
میلیتاریستی
محافظهکاران
و نومحافظهکاران.
آنطورکه شون
اسکات در
جستاری در
نشریهی
ژاکوبن با
عنوان «هزارهایها
قرار نیست
نجاتمان
دهند» مینویسد،
این تجربیات
به مسئلهی
بزرگترِ
چگونگیِ
تخصیص منابع
در سرمایهداریِ
امروز مربوط
میشود.
بااینحال،
الگوی رأیدهیِ
جوانان در رأیگیریهای
مقدماتی
احزاب و
نظرسنجیها،
نابسندگی
تحلیلهای
مبتنی بر
عقاید سیاسیِ
«نسلی» را نشان
میدهد. گزارش
«مرکز اطلاعات
و پژوهش
یادگیری و
مداخلهی
مدنی» مشارکت
جوانان (۱۷–۲۹
ساله) در رأیگیریهای
مقدماتی را در
مجموع بالاتر
از دورههای
قبل میداند.
گزارشی دیگر
از همین بنیاد
نشان میدهد
که در ۲۰
ایالت
موردمطالعه،
حدود دو میلیون
جوانِ ۱۷ تا
۲۹ ساله به
برنی سندرز،
۷۴۷ هزار نفر
به دونالد
ترامپ و ۷۲۷
هزار نفر به
هیلاری کلینتون
رأی دادهاند.
جوانانی که به
سندرز رأی
دادند، از
مجموع
جوانانی که به
ترامپ و
کلینتون رأی
دادند بیشتر
بوده است.
نکتهی جالب
اینکه ترامپ
در جذب
جوانان، با
اختلاف اندکی
از کلینتون
پیش بوده است.
نگرانی از ناتوانیِ
احتمالیِ
کلینتون در
جذب طرفداران
جوان سندرز در
انتخابات
اصلی در همین
گزارش انعکاس
یافته است.
نتایج
نظرسنجیای
که در
یادداشتی در Forbes به آن
اشاره شده،
نشان میدهد
که تنها ۵۶
درصد از ۱۸ – ۲۴
سالهها و ۵۳
درصد از ۲۵ – ۲۹
سالهها گفتهاند
که به کلینتون
رأی میدهند.
هر دوی این
گروههای سنی
در سالهای
۲۰۰۸، ۶۶ درصد
و در سال ۲۰۱۲
۶۰ درصد به اوباما
رأی داده
بودند. بااینحال،
این ضعف
کلینتون نمیتواند
کمک مستقیمی
به ترامپ کرده
باشد؛ یعنی رویگردانی
از کلینتون نه
به حمایت از
ترامپ، بلکه
به حمایت از
احزاب سوم یا
عدم مشارکت در
انتخابات
ترجمه شده
است. آخرین
نظرسنجیِ
«مرکز اطلاعات
و پژوهش
یادگیری و مداخلهی
مدنی» نشان میدهد
که کلینتون و
ترامپ از آرای
۱۸ – ۳۴ سالهها
به ترتیب ۴۹ و
۲۸ درصد، و از
آرای ۱۸ – ۲۹
سالهها به
ترتیب ۵۵ و ۳۷
درصد را نصیب
خود میکنند.
نکتهی شگفتانگیزی
که میتواند
تحلیلهای
مبنی بر
نژادپرستبودن
رأیدهندگان
را کمی به
چالش بکشد،
این یافتهی
«مرکز» است که
نسبت به دورههای
قبل، جوانان
سفیدپوستی که
گفتهاند به
نامزد جمهوریخواه
رأی میدهند
سه درصد کمتر،
و جوانان
آفریقایی-آمریکایی
و لاتینیتبار
یک درصد بیشتر
شدهاند. این
تفاوت هرچند
کوچک است، اما
اگر آن را کنار
کاهش نسبی
حمایت جوانان
آفریقایی-آمریکاییها
و لاتینیها
از کلینتون
بگذاریم،
نشانگر عدم
موفقیت دموکراتها
در جذب مداوم
جوانان
غیرسفید
است.[۱] در این نظرسنجی
شمار جوانانی
که گفتهاند
۱) به نامزد
حزب سوم رأی
میدهند، ۲)
در انتخابات
شرکت نمیکنند،
۳) پاسخی برای
این سوال
ندارند
افزایش یافته
است.
نگاهی
به دادههای
رأیگیریهای
مقدماتی و
نظرسنجیهای
انتخابات
اصلی نشان میدهد
که «هزارهایها»
شاید به گفتهی
نویسندهی Atlantic
نتوانند
سوسیالیسم را
تعریف کنند و
در عین اعتقاد
به مداخلهی
دولت در تأمین
خدمات
اجتماعی به
ارزشهای
فردگرایانه و
بازارآزادی
باور داشته باشند،
اما تجربهی
بحران
اقتصادی و
ناامنیِ ناشی
از آن به آنها
آموخته که
امنیت
اقتصادیشان
در گرو یک
سیاستگذاریِ
اقتصادیِ
جدید است، حال
نامش سوسیالیسم
باشد یا چیز
دیگر. فارغ از
این آیا سندرز
در عمل قادر
بود گامی
فراتر از
سیاستهای
اقتصادیِ
اوباما
بگذارد یا نه،
«هزارهایها»
سیاست
اقتصادیِ
مطلوبشان را
در برنامههای
سندرز یافته
بودند، نه در
کلینتون یا
ترامپ.
.
(۲)
گفتار
اقتصادیِ
دموکراتها
در سالهای
گذشته بهسوی
حمایت از
پیمانهای
تجارت آزاد
حرکت کرده
است. در
برابر، پیشبینی
میشود که با
ترامپ – اگر بر
وراجیهای
انتخاباتیاش
پایبند باشد
–شاهد حرکت
حزب جمهوریخواه
بهسوی حمایتگرایی
و مقابله با
تجارت آزاد
باشیم. این
تغییر نه فقط
در سطح نخبگان
حزب، که در
میان بدنهی
رأیدهنده
نیز رخ داده
است. گزارش
«واحد
اطلاعاتی اکونومیست»
نشان میدهد
که بیش از ۵۰
درصد رأیدهندگان
دموکرات نگاه
مثبتی به
پیمانهای
تجارت آزاد
دارند. این
رقم در میان
رأیدهندگان
جمهوریخواه
زیر ۴۰ درصد
است. با نگاهی
به آثار پیمانهای
تجارت آزاد
مثل NAFTA
(پیمان تجارت
آزاد آمریکای
شمالی) و TPP
(شراکت ماورای
اقیانوس آرام)
بر ایالتهای
موسوم به
کمربند زنگار
(Rust Belt) میتوان
حمایت این
ایالتها از
ترامپ را
توضیح داد.
گزارش
«واحد
اطلاعاتی
اکونومیست» با
وجود پیشبینیِ
اشتباهش
دربارهی
پیروزیِ
کلینتون،
درست گفته بود
که «ترامپ میتواند
رأی ایالتهای
سنتاً
دموکرات در
کمربند زنگار
را با شعارهای
ضدتجاری و
وعدهی
بازسازیِ
صنایع
تولیدیِ
آمریکا از آن
خود کند.»
البته،
کلینتون هم
حامیِ سرسخت
پیمانهای
تجارت آزاد
نیست، اما
اولاً به
اندازهی
سندرز و ترامپ
در نقد آنها
صراحت نداشت،
و ثانیاً این
بیل کلینتون
بود که در سال
۱۹۹۳ NAFTA را امضا
کرد.
اکونومیست
در یادداشتی
که در مجموع
مبلغ منافع
تجارت آزاد
است، تصویری
از تحولات
تجاری آمریکا
عرضه میکند:
از
دههی ۱۹۸۰،
اقتصاد
آمریکا رفتهرفته
رو به واردات
ارزان باز شد.
این روند در
سال ۱۹۹۳
هنگامیکه
بیل کلینتون
پیمان تجارت
آزاد آمریکای
شمالی (NAFTA) را با
مکزیک و
کانادا امضا
کرد، تسریع
شد. … شوک بزرگتر
در راه بود: در
سال ۲۰۰۱ چین
به سازمان
تجارت جهانی (WTO)
پیوست. … به
دنبال آن،
سونامیِ
واردات چینیِ
ارزان آمد.
با وجودِ
وفور کالاهای
ارزانتر در
دست مصرفکنندگان
آمریکایی،
کمر
تولیدکنندگان
آمریکایی – بهویژه
در کمربند
زنگار – شکست.
این بیش از
همه برای
کارگران با
مزدهای پایین
زیانبار
بود، زیرا
برای سرمایهی
آمریکایی – که
حالا هرچه بیشتر
بینالمللی
شده بود –
مهارتهای
این کارگران
با قیمت ارزانتر
و به میزان
بیشتری در
چین و مکزیک
موجود بود.
افزایش
بیکاری در
مشاغل تولیدی
از سال ۲۰۰۰ –
همزمان با
اوجگیریِ
واردات چینی
به آمریکا –
آغاز شد.
ایالتهای
کمربند زنگار
متضررترین
بخشهای
آمریکا از
پیمانهای
تجارت آزادند.
کارخانههای
ویران و
محلاتی خالی
از کارگران که
برای کار به
مناطق دیگر
رفتهاند،
تصویر غالب
این ایالتهای
صنعتزدوده
است. در گزارش MSNBC
دربارهی
همین موضوع
آمده است که
برای مثال،
شهر کلیولند
در اوهایو،
تأمینکنندهی
جارو برقی و
قهوهساز کل
آمریکا بود،
کاری که حالا چین
و مکزیک میکنند.
خشمِ مردم این
نواحی از
تجارت آزاد در
اظهارنظر یک
کارگر
بیکارشدهی
اهل ایالت
اوهایو – که در
گزارش مذکور
نقل شده –
نمایان است:
«شغل من منسوخ
نشد. رُباتها
شغلم را
نگرفتند. شغل
من هنوز وجود
دارد، فقط در
خارج از
آمریکا.» پس از
امضای «پیمان
تجارت آزاد
آمریکای
شمالی»، خط
تولید General Motors در اوهایو
به مکزیک
منتقل شد تا
از نیروی کار ارزانتر
مکزیکیها
بهرهمند شود.
نکتهی مهمی
که در اینجا
وجود دارد،
بیگانهستیزیای
است که این
تجربیات میتواند
در میان بیکاران
و بیثباتکاران
ایجاد کند.
ترامپ
رأی چهار
ایالت این
کمربند –
میشیگان،
ویسکانسین،
پنسیلوانیا و
اوهایو – را که
از ۱۹۸۸ به
این سو به
جمهوریخواهان
رأی نداده
بودند، از آن
خود کرد. از پنج
ایالت کمربند
زنگار، فقط
ایلینویز از
آن کلینتون
شد، آن هم فقط
از نظر درصد
آرا. در واقع، تعداد
شهرستانهایی
که ترامپ در
آنها اکثریت
داشت بیشتر
از کلینتون
بود، اما
اختلاف
کلینتون با ترامپ
در ۱۱
شهرستانی که
اولی را
برگزیده
بودند، بسیار
زیاد بود. از
ایالتهای
دیگر این
کمربند، در دو
ایالت اوهایو
و ایندیانا
ترامپ با
اختلاف زیادی
پیروز شد (به
ترتیب با ۸ و
۱۹ درصد
اختلاف). این
الگو کموبیش
همان اتفاقی
است که در رأیگیریهای
مقدماتیِ حزب
دموکرات رخ
داد. در سه
ایالت
میشیگان،
ویسکانسین و
ایندیانا
برنی سندرز هیلاری
کلینتون را به
ترتیب با یک،
سیزده و پنج
درصد اختلاف
شکست داد.
گفتار راسخ
سندرز در مخالفت
با تجارت آزاد
– باز هم فارغ
از توان عملیِ
او – بیش از
دمدمیمزاجیِ
کلینتون
امکان مقابله
با ترامپ را
داشت.
.
(۳)
«پُشت هر
فاشیسمی،
انقلابی شکستخورده»
یا «انقلابی
که به آن
خیانت شده»
نهفته است
شکاف
محوریِ
انتخابات
ریاستجمهوری
شکافِ
«تشکیلات» (Establishment) و
ضدتشکیلات بود.
سندرز در دور
مقدماتی با
هوشمندی این
فضا را تشخیص
داد و تا جایی
که در توانش
بود، سوار بر
آن پیش رفت.
بااینحال،
در انتها زور
«تشکیلات»
چربید و نامزد
خود را که از
دستراستیترین
و نامحبوبترین
چهرههای حزب
دموکرات بود
به عنوان
نامزد حزب
برای انتخابات
ریاستجمهوری
معرفی کرد. با
وجود این،
سندرز و بیش از
او ترقیخواهانی
مثل چامسکی و
جودیت باتلر،
با وجودِ صحهگذاشتن
بر شکاف
تشکیلات و
ضدتشکیلات
اهمیت آن را
جدی نگرفتند و
دربرابر
پدیدهای
تقریباً جدید
همچنان
راهکار سنتیِ
انتخاب «شر کمتر»
را پیش پای
مردم گذاشتند.
آیا
راه دیگری
پیشِ روی
سندرز و ترقیخواهان
بود؟ بله!
پذیرش دعوت
جیل استاین و
تشکیل یک جبههی
مستقل به
همراه او به
پشتوانهی
جنبش مردمیای
که حول کارزار
انتخاباتی
سندرز شکل
گرفته بود.
آیا این جبهه
در انتخابات
۲۰۱۶ پیروز میشد؟
قطعاً نه! آیا
رییسجمهورشدنِ
ترامپ را سادهتر
نمیکرد؟
پاسخ این پرسش
ناگزیر زمانپریش
است، چون ما
اکنون از
پیروزیِ
ترامپ در انتخابات
آگاهیم. اما
گریزی از این
آگاهی نیست.
بااینحال،
یک احتمال قوی
وجود دارد، آن
هم اینکه
جبههی
سندرز-استاین
نه از آرای
کلینتون، که
از آرای ترامپ
کم میکرد.
در
اینکه سندرز
در مقام نامزد
حزب سوم از
جیل استاین و
جانسون رأی
بیشتری کسب
میکرد، شکی
نیست. بااینحال،
امتناع سندرز
از شرکت در
انتخابات بهعنوان
نامزد حزب سوم
به دو شکل
پیروزیِ
ترامپ را
تسهیل کرد: با
هدایت بخشی از
کسانی که به
دنبال یک
سیاست جدید
بودند بهسوی
دونالد
ترامپ؛ و با
تشدید شکاف
تشکیلات و ضدتشکیلات
ازطریق تقویت
جبههی
تشکیلات. در
شرایطی که
شکاف عمده بین
تشکیلات و
ضدتشکیلات
است، جبههی
ضدتشکیلات
هرچه بیشتر
تکصدایی
شود،
قدرتمندتر و
امکان پیروزیاش
بیشتر میشود.
در چنین
شرایطی، چه
بسا حضور یک
حزب سوم
نیرومند به
رهبریِ سندرز
در انتخابات،
شانسِ بهاصطلاح
ترقیخواهان
را برای بهکرسینشاندنِ
کلینتون بیشتر
میکرد.
آیا
سندرز میتوانست
بهراحتی حزب
دموکرات را
ترک کند؟ بله!
تغییر حزب در
سیاست آمریکا
کار سختی
نیست. کار
حزبی، خلافِ
کشورهای
اروپایی، نه ایدئولوژیک،
که کاری حرفهای
است. برای
مثال، ران پال
خیلی راحت میتواند
از حزب
لیبرتارین به
حزب جمهوریخواه
بیاید و در
رقابتهای
درونی آن شرکت
کند؛ یا رالف
نیدر میتواند
یکبار مستقل
و یکبار از
حزب سبز نامزد
انتخابات شود.
حتی در سیاست
آمریکایی
اصطلاحی رایج
است به نام
«تغییر حزب» (Party Switching).
از این اصطلاح
هنگامی
استفاده میشود
که عضو یک حزب
در همان زمان
تصدیِ یک مقام
رسمی که با
عضویت در حزب X به
دست آورده،
حزب X
را ترک میکند
تا به حزب Y برود.
البته،
دربارهی اینکه
حمایت سندرز
از کلینتون
چقدر فضای عمومی
و رأیها را
به نفع ترامپ
برد، هنوز نمیتوان
با قطعیت سخن
گفت. تنها
منبع برای
سنجش این
نکته،
نظرسنجیهای
پیش از
انتخابات است.
این نظرسنجیها
نشان میدهند
که چیزی میان
۱۰ تا ۳۰ درصد
طرفداران سندرز
گفتهاند در
انتخابات به
کلینتون رأی
نمیدهند.
(بنگرید به گزارش
Washington Post و FiveThirtyEight)
بااینحال،
بحث در این
زمینه همچنان
باز است.
سندرز
را در مجموع
رویکرد کوتاهمدتنگرانهاش
زمین زد،
رویکردی که
معطوف به همین
انتخابات و
همینجا بود،
و نه به ساختن
و تقویت جنبش
مردمی. سندرز
با حمایت از
کلینتون
عملاً نقدهای
بنیادیِ خود
سیاست مستقر
در آمریکا بیاعتبار
کرد. این در
حالی بود که
در انتخاباتی که
به گزارش
گالوپ از سال
۲۰۰۰ کمترین
مشارکت را
داشته و در
جوّی از بیاعتمادیِ
عمیق به
فرایندهای
سیاسیِ حاکم
بر آمریکا رخ
داده، این
ترامپ بود که
با وجود نامحبوبیتش،
به تنها چهرهی
ناقد این
فرایندها بدل
شد. جنبش
سندرز-استاین
میتوانست
علاوه بر
طرفداران و
فعالان
کارزار سندرز،
رستهها و
گروههای
معترضِ
پراکنده را
گرد خود جمع
کند و یک جنبش
ضدتشکیلات
نیرومند
بسازد.
.
(۴)
چپ
سوسیالیستی،
دموکراتیک و
ضدسیستمی از
این انتخابات
چه میتواند
بیاموزد؟
طبعاً تزهای
زیر در شرایط
خاص هر کشور
با توجه به آن
شرایط باید
تعدیل شود:
۱) دربرابر
عقلانیت کهنهی
معطوف به
انتخاب «شر
کمتر» و چهرههای
سیاسیِ
ناتوان از
گسست که دیگر
نمیتوانند
سوژههای
مضطربِ
نولیبرال را
بسیج کنند،
باید به فیگورِ
«لنین» بازگشت.
سیاست
عقلگرایانهی
«شر کمتر»
شاید در
جوامعی که
نولیبرالیسم
کاملاً حکمفرما
شده است، کمتر
از هرجای دیگر
کارساز باشد.
نولیبرالیسم
جوّی از
تردید، بیاعتمادی،
عدمقطعیت به
آینده،
ناامنی و آسیبپذیری
را در جامعه
دامن میزند.
سوژهی
نولیبرال،
خلاف دعاوی
رایج، آن
انسان
عقلانیِ
محاسبهگر
نیست. او
سرشار از عدمقطعیت
است و به
تصویری یقینیتر
نیاز دارد.
انتخاب «شر کمتر»
که مبتنی بر
محاسبهی
عقلانی است
توان ارائهی
این تصویر را
ندارد. منش
لنین تصویر
مناسبی است
برای آنچه یک
کنشگر سیاسیِ
سوسیالیست باید
باشد: توان
اتخاذ تصمیمهای
قاطع در
مواقعی که
باید از سیاست
تشکیلاتی
گسست ایجاد
کرد. طبعاً در
جوامعی که
امکان ظهور
آزادانهی
جنبشها و
چهرههای
سیاسی وجود
ندارد،
تاکتیک «شر کمتر»
نه از طریق
هدردادن
انرژیِ جنبشها،
که با عقبانداختنِ
شکلگیریِ یک
گفتار
سوسیالیستیِ مستقل
مانعتراشی
میکند. (در
اینجا منظور
از بازگشت به
لنین نه لنینِ
مارکسیسم-لنینیسم
و حزب پیشآهنگ،
بلکه «فیگور»
لنین در مقام
کنشگری است که
نقاط گسست را
تشخیص میدهد.)
۲) سرمایهداریِ
نولیبرال دست
و پای افراد
را بسته است. باید
با شکلهای
نوین سازمانیابی،
کارناوالها
و جمعسازیهای
جدید حس
توانمندی را
از خلال گشودن
امکانِ
کنشگریِ فردی
و جمعی به
افراد
بازگرداند.
نولیبرالیسم
میکوشد از
انسانها
موجوداتی
بسازد که در
سیلی از قسطها،
وامها، بیثباتکاریها،
بیکاریها و
بحرانها
ناتوان شدهاند.
در برابر چنین
شرایطی، شکلهای
کلاسیک
سازماندهیِ
حزبی که به
بدنهی خود حس
بیعملی و بیتأثیری
میدهند، نمیتوانند
جذاب باشند.
انواع شکلهای
جدید کنشگری –
که انتخاب آنها
بسته به میزان
آزادیهای
مدنی دارد – از
کارگروههای
مطالعاتی و
حلقههای
غیرسلسلهمراتبی
گرفته تا
کارناوالها،
جشنها،
پرفورمنسها
تا سازمانهای
سیاسی-اجتماعی
با حداکثر
تصمیمگیریهای
جمعیِ ممکن میتواند
به افراد حس
مشارکت در امر
جمعی و حس توانمندی
در پیشبرد یک
پروژهی جمعی
را بدهد. این
به معنای
سودای «تغییر
جهان بدون
تسخیر قدرت»
نیست، بلکه
پذیرش یک
واقعیت ساده
است: حزب در
ساختار
کلاسیکش بیش
از حد برای
سوژههای
نولیبرال
کسالتبار
است. باید
ساختار حزبی
را
تکثرپذیرتر و
مشارکتیتر
کرد. علاوهبراین،
سوسیالیسمهای
اقتدارگرا
فقط در مرحلهی
دولتشدنشان
اقتدارگرا
نشدند، بلکه
مناسبات
اقتدارگرایانه
از دورهی
سازماندهی و
مبارزه آغاز
شده بود.
مسئله در
بدطینتی لنین
و استالین و
مائو نبود که
حال ما
سوسیالیستهای
دموکراتِ خوشطینت
اگر با همان
مناسبات
سازمانیِ
کلاسیک قدرت
بگیریم طور
دیگری رفت
خواهیم کرد،
بلکه سوسیالیسم
دموکراتیک و
مشارکتی باید
در تمامی
مراحلش، از
سازماندهیِ مبارزه
تا
سازماندهیِ
نهادهای
اجرایی و تقنینی،
مشارکتی و
دموکراتیک
باشد.
۳) باید
دربرابر«انحلالطلبی»
(liquidationism)
ایستاد،
هرچند امکان
«رخنه» (entryism) و
تسخیر را باز
گذاشت.
انحلالطلبی
در معنای
محدودش –
انحلالطلبی
منشویکی –
یعنی نفیِ
ایدئولوژیکِ
پیکار
طبقاتیِ
انقلابیِ
پرولتاریای
سوسیالیست بهطور
عام، و انکار
هژمونیِ
پرولتاریا در
انقلاب
بورژوا-دموکراتیک
ما بهطور
خاص. … از نظر
سازماندهی،
انحلالطلبی
یعنی انکار
ضرورتِ یک حزب
سوسیالدموکراتیکِ
غیرقانونی، و
در نتیجه،
انکارِ حزب
کارگران
سوسیالدموکرات
روسیه و خروج
از صفهای آن.
انحلالطلبی
یعنی مبارزه
با حزب در
مطبوعات
قانونی، سازمانهای
کارگریِ
قانونی،
اتحادیههای
کارگری و
اجتماعات
همیاری، و در
کنگرههایی
با حضورِ
نمایندگان
طبقهی
کارگر.(Lenin [1909] 1973: The Liquidation of Liquidation)
ضدیت
لنین با انحلالطلبی
در سرآغاز قرن
بیستم، چه
معنایی برای
سیاست بدیل در
سرآغاز قرن
بیستویکم
دارد؟ تاکتیک
«شر کمتر» شکل
امروزیِ
انحلالطلبی
است؛
وانهادنِ
مطالبات یا
گفتار ترقیخواه
برای تندادن
به خواستهای
کوتاهمدت. به
بیانی دیگر،
«شر کمتر» از
آن رو انحلالطلبی
است که دو سر
یک تضاد سیاسی
را (در اینجا
تضادِ
تشکیلات /
ضدتشکیلات) در
یک جانب تضاد
حل میکند.
سندرز با
وانهادنِ
گفتار
ضدتشکیلاتیِ
خود همچون
مصداق انحلالطلبی
در سیاست قرن
بیستویکمی
عمل کرد. این
نوع از انحلالطلبی،
در شرایط وجود
یک جنبش
مردمی،
انرژیِ آن را
هدر میدهد، و
در شرایط عدم
وجود چنین
جنبشی، شکلگیریِ
یک گفتار
سوسیالیستیِ
مستقل را به
تأخیر میاندازد.
در مقابلِ
انحلالطلبی،
در صورت نبود
امکان تشکیل
یک سازمان مستقل،
راهبرد «رخنه»
وجود دارد،
راهبردی که به
نظر میرسد
کوربین در حزب
کارگر اکنون
پیش گرفته است:
ماندن در
رهبری و ورود
هرچه بیشتر
بدنهی
سوسیالیست به
حزب.
۴) رخنه در
نهادهای
دموکراتیک و –
بهویژه –
نهادهای
جامعهی مدنی
را نباید
وانهاد، اما…
سوسیالیسم
قرار نیست
همچون صاعقهای
از آسمان بر
فرق سر سرمایهداری
فرو بیاید. هر
تحولی باید از
دل نهادهای موجود
صورت بگیرد،
اما با سه
تبصره: الف)
اگر اصلاً نهاد
دموکراتیکی
وجود داشته
باشد! بدلکردن
مشارکت چپها
در رژیمهای
غیردموکراتیک
به یک
استراتژی،
بیش از آنکه
به اصلاح
وضعیت
بینجامد، به
بیاعتباریِ
خود این چپها
میانجامد. در
فقدان چنین
نهادهای
سیاسی دموکراتیک،
باید آرامآرام
گفتار
سوسیالیستی
را در هر
محیطی که امکان
آن وجود دارد
و در هر سنگر
قابلتصرف
جامعهی مدنی
گستراند. در
چنین وضعیتی،
وظایف سوسیالیستها
دشوارتر هم میشود:
پیشبُرد همزمان
مطالبات
دموکراتیک و
مطالبات
سوسیالیستی.
ب) ورود در
نهادهای
دموکراتیک و
سنگرهای
جامعهی مدنی–
حتی الامکان –
باید باحفظ
برنامه و گفتارِ
سوسیالیستی
صورت بگیرد.
صِرفِ رخنه و
حضور چند
سوسیالدموکرات
و چپگرای خوشقلب
در یک نهاد
بورژوایی-دموکراتیک
هیچ اهمیتی
ندارد،
چگونگیِ این
رخنه مهم است.
چهبسا گاه
نبود آنها در
چنین موقعیتهایی
کمتر زیان
داشته باشد
(مثل مورد
سیریزا در
یونان!) ج) این
برنامهی
سوسیالیستیِ
مفروض میبایست
با اتکا به
جنبش مردمیِ
پُشت خود،
گسترش،
فراگیرسازی و
حتی در شرایط
لزوم،
دگرگونیِ
نهادهای
دموکراتیکِ
دولت و جامعهی
مدنی را
دربرداشته
باشد.
.
پینوشت:
[۱] در مجموع،
حمایت همهی
گروههای
سنیِ
آفریقایی-آمریکایی
و لاتینیتبار
از کلینتون،
نسبت به
اوباما کاهش
یافته است.
موج قتل
شهروندان
آفریقایی-آمریکایی
به دست
نیروهای پلیس
و ضعف دولت
اوباما در
مواجهه با این
بحران در این
کاهش محبوبیت
بیتأثیر
نبوده است.
برگرفته
از:«پروبلماتیکا»
http://problematicaa.com/rupturestrategy/
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیانیه
تحلیلی حزب
کمونیست
انقلاب
آمریکا
دقایقی
بعد از اینکه
دانالد ترامپ
رئیس جمهور
آمریکا شد.
نشریه
انقلاب ارگان
مرکزی حزب
کمونیست انقلاب
آمریکا ۹
نوامبر ۲۰۱۶
ترجمه
: برهان عظیمی
به
نام بشریت،
ما
حاضر به
پذیرفتن
آمریکای
فاشیستی
نیستیم،
به
پا خیزید…به
خیابانها
بروید…در همهجا
برای ساختن
مقاومت به هر
طریقی که میتوانید
با مردم متحد
شود
متوقف
نشوید: مصالحه
و سازش نباید
کرد…مأنوس و
سازگار
نشوید…همدستی
نکنید
دانالد
ترامپ در حال
حاضر برنده
ریاست جمهوری
شد. او تحت
شعار «آمریکا
را بار دیگر
پرعظمت کنیم»
وحشیانه به
مکزیکیها و
مسلمانان
حمله کرد،
تهدید به
اخراج میلیونها
نفر نمود و
مفتخرانه
اعلام کرد که
به دور مرزهای
آمریکا دیوار
خواهد کشید.
او مردم
آمریکا را به
ترس و نفرت از
کسانی که «متفاوت»اند
و یا کسانی که
از کشورهای
دیگر و یا از
ملیتهای
دیگری به
آمریکا آمدهاند،
یا ادیان
مختلف دارند،
تحریک و وادار
نمود. او به
طرز وقیحانهای
زنان را تنزل
و خوار شمرد و
آشکارا تجاوز
به زن را مایه
افتخار دانست.
او قهرمان
برتری نژاد
سفید که به
مردم سیاهپوست
اهانت کرده
است و آنها
را تهدید میکنند
و شلاق و
ذهنیت
نژادپرستانه
را ترویج و تبلیغ
میکند. ترامپ
حتی ناتوانان
جسمی
ازکارافتاده
را مسخره کرد.
او یک نظامی
تهاجمی کله
شقی است که
تهدید به
استفاده از
سلاحهای
هستهای
نموده است و
اینک
انگشتانش بر
روی کدهای هستهای
است. او
آشکارا
طرفدار
جنایات جنگی و
جنایت علیه
بشریت،
ازجمله شکنجه
و کشتن
خانوادههای
افراد متهم به
تروریسم،
هستند. او قصد
دارد دیوان
عالی کشور
آمریکا را با
قضاتی که همهی
کوششان گرفتن
حق سقطجنین
از زنان است،
زیر پا گذاشتن
حقوق همجنسگرایان
و سایر حقوق
قانونی مهم
دیگر را معکوس
نمایند، پر
کند. او تغییر
آبوهوای
محیط زیستی
را از جعلیات
میداند و
سیاستهای او
تخریب بیشتری
در مورد محیطزیست
به وجود خواهد
آورد. او در
سراسر طول
انتخابات
آمریکا به
مطبوعات حمله
کرد و آنها
را مورد شتم و
ضرب قرارداد و
آنها تهدید
کرده است و از
هواداران خود
خواسته است که
همان کار را
انجام دهند.
ترامپ بهطور
مداوم در طول
برنامههای
تبلیغاتیاش
بهتحقیر
مطلق حقایق و
حقیقت پرداخت
و برای پیشبرد
برنامههایش
بهدروغ
متوسل شده
است. برای
حاکمیت
قانون، تا آنجا
پیش رفت و
آشکارا حریف
خود، هیلاری
کلینتون را نهتنها
به زندان بلکه
حتی به ترور
کردنش تهدید میکند.
دانالد ترامپ
آشکار یک
فاشیست است.
او در حال
حاضر رئیسجمهور
منتخب آمریکا
است.
فاشیسم
یک پدیده
بسیار جدی
است. فاشیسم
متکی بر
ناسیونالیسم
متعصب متنفر
از بیگانه و
مردم کشورهای
دیگر،
نژادپرستی و
سرکوبگر
تهاجمی «ارزشهای
سنتی» هست.
فاشیسم از
خشونت و تهدید
برای ایجاد یک
جنبش و به
قدرت رسیدن
تغذیه و
استفاده میکند
و آنها تشویق
میکند. زمانی
که فاشیسم به
قدرت برسد
حقوق سنتی
دموکراتیک
اساسی را از
بین میبرد.
فاشیسم، به
مخالفان خود
را حمله و آنها
را زندان میکند
و دستههای
اراذلواوباش
خشونت گران را
علیه «اقلیتها»
سازماندهی
میکند. در
آلمان نازی در
سالهای ۱۹۳۰
و ۱۹۴۰، تحت
هیتلر،
فاشیسم همه
این چیزها را
عملی کرد. آنها
میلیونها
نفر را در
اردوگاههای
کار اجباری
زندان و
میلیونها
نفر از
یهودیان،
مردم کولی و
دیگران را بهعنوان
«عناصر
نامطلوب»
جامعه، به قتل
رساندند.
هیتلر
تقریباً همه
این کارها را
از طریق نهادهای
مستقر و
«حاکمیت
قانون» انجام
داد. این همان
چیزی هست که
در آمریکا
دارد اتفاق میافتد.
و بله، خود
هیتلر زمانی
که احساس میکرد
به منافعش
خدمت میکنند
و آرامش
مخالفان خود
برانگیزد
«صحبتهای
لطیفی» هم میکرد.
دانالد
ترامپ حتی
آرای محبوبیت
مردمی به نفع خود
را نبرد (حتی
باوجودآنکه
او توسط
«گزینگی انتخاباتی»
یا «رأی
الکترورال» و
نه رأی مردم
که فرجام
انتخاباتی
ایالاتمتحده
را تعیین میکند
برنده شد.). خود
هیتلر از طریق
روشهای
دموکراتیک
طریق فرایند
انتخابات به
قدرت رسید.
آیا مردم باید
هیتلر را میپذیرفتند؟!
متأسفانه آنها
با هزینه
وحشتناک که
برای بشریت به
ارمغان آورد
چنین کردند.
امروز،
باوجود سلاحهای
هستهای
هزینه میتواند
بسیار بالاتر
است.
به
نام بشریت، ما
آمریکا
فاشیستی را
نمیپذیریم!
این
واقعیت که
ترامپ بسیاری
از آرا را برد
باید درک شود.
این واقعیت که
حتی او بیش از 10
درصد از آراء
را توانست
بگیرد شرمآور
است و موارد
بسیار زشتی را
در مورد
امریکا نشان
میدهد. پس
چرا این اتفاق
افتاد؟ امروز
جهان آشفته و
پر از تغییرات
است. کسانی که
از برنامه فاشیستی
ترامپ را
حمایت کردند
اکثریتشان از
بخشهای مردم
سفیدپوستی
اما نهتنها
مردان
سفیدپوستی
هستند که
آرزوی بازبرتری
سفیدان و سلطه
جهانی
آمریکا، و
انقیاد آشکار
زنان
روزشماری میکردند.
یک اقلیت قابلتوجهی
از مردم
سفیدپوست هم
با او مخالفت
میکنند، اما
ما باید با
نژادپرستی،
شوونیسم ملی و
نفرت از زنان
که عمیقاً در
این جامعه
بافتهشده
است، مقابله و
مبارزه کنیم و
با شورونشاط
آنها به چالش
بکشیم و
بهشدت با آن
مخالفت کنیم.
اما
حتی بیش از
این، ترامپ
توسط نیروهای
قدرتمند در
این جامعه
حمایت میشد.
فراتر از
آنانی همچون
رسانهها،
حزب دموکرات،
و دیگرانی که
از او بهعنوان
یک نامزد
مشروع و بهطور
مستقیم از او
حمایت کردند،
حاضر نشدند او
را بهعنوان
فاشیستی که
است بخوانند و
در حال حاضر از
همه میخواهند
که عروج او به
قدرت قبول
نمایند و بپذیرند.
تمام نیروهای
عمده قدرتمند
در این جامعه مسئولیت
آن را به عهدهدارند،
آنها هستند
که بیش از چند
دهه این نیرو
فاشیستی ساختند
و قوام
بخشیدند و یا
آنها «فعال»
نمودند.
شما
نمیتوانید
در مقابل
فاشیستها
«صبر کنید» که
چه خواهند
کرد. کسانی که
در زمان آلمان
هیتلری زندگی
میکردند و در
حاشیه نشستند
و به هیتلری
که یک گروه پس
از دیگری را
به زندان و
قتل کشاند
فرصت داند
همکاران شرم
سار جنایات
هولناکی علیه
بشریت شدند.
ترامپ و رژیمش
از همین حالا
از راههای
مختلف و در هر
گوشهای از
جامعه باید به
مبارزه
طلبیده شود و
در مقابلش
مقاومت نمود.
مصالحه،
آشتی و همکاری
با او هیچچیز
کمتر از
ارتکاب به جرم
و جنایت نیست
و مرگبار هست.
باهم متحد
شویم… مقاومت
کنیم… و تمام جهان
اعلام کنیم که
ما نمیخواهیم
این کار عملی
شود!
حزب
کمونیست
انقلابی
آمریکا
۹ نوامبر
۲۰۱۶
لینک
این مقاله به
زبان
انگلیسی در نشریه
انقلاب:
http://www.revcom.us/a/464/in-the-name-of-humanity-we-refuse-to-accept-a-fascist-america-en.html
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«اعتماد» شماره
۳۶۷۴ | ۱۳۹۵ سه
شنبه ۲۵ آبان
عقلانيت،
اعتدال، جنبشهاي
فاشيستي،
جنبشهاي
مذهبي افراطي
يوسف
اباذري
استاد
جامعهشناسي
دانشگاه
تهران
من
البته رشتهام
جامعهشناسي
است و فلسفه
نيست، اما چون
اصرار كرده بودند،
متن را نوشتهام
و از روي متن
نوشته ميخوانم.
اما مطالبي كه
بيان ميكنم،
مثل مطالب
اساتيد ازلي و
ابدي نيست،
بلكه در حال
حاضر مطرح
است. مساله
خود من، كشور
خودمان و
خاورميانه
است. البته اين
نكته شايد از
متني كه نوشتهام،
مشخص نشود.
از
بزرگان فلسفه
تشكر ميكنم
كه به معلم
ساده جامعهشناسي
اجازه دادند
تا در روز
فلسفه درباره
مقولات فوق كه
پيشنهاد خود
آنان بود،
سخناني عرض
كنم. روز
فلسفه را به
فلاسفه تبريك
ميگويم و
اميدوارم
سخناني كه ميگويم
كمكي هر چند
ناچيز در حل
مسائلي بكند
كه فلسفه و
جامعهشناسي
و ساير علوم
انساني در
زمانه حاضر با
آن مواجه
هستند. زمان
موجود ٣٠
دقيقه براي
بحث درباره
مقولات فوق
كافي نيست. از
اين رو كوشيدهام
تا گفتهام را
هر چه خلاصهتر
و در عباراتي
كوتاه بيان
كنم. عبارات
من بيشتر طرح
مساله است.
من در
طرح خود نيازي
ندارم كه از
مقولهاي
شروع كنم و
سپس مقوله
بعدي را از آن
استنتاج كنم.
از نظر من
مقولات فوق
دوري را تشكيل
دادهاند كه
به من اجازه
دادهاند تا
از هر جا شروع
كنم و از هر جا
سخن بگويم، به
شرط آنكه ربط
آنها را به
يكديگر بيان
كنم.
ظهور
ترامپ يك
نشانه
از
آخرين اتفاق
كه دنيا را به
تعجب واداشت
شروع ميكنم،
انتخاب
دونالد ترامپ
به رياستجمهوري
امريكا. كسي
كه آشكارا
گرايشات
فاشيستي دارد
و مشخصا جنبشي
كه به راه
انداخته، جنبشي
نژادپرستانه
و طالب
تبعيضات ديني
است كه به شكل
اغراقآميز
خواهان عظمت
امريكاست.
بسياري از
آماردانان و
متخصصان
افكار عمومي و
متخصصان
انتخابات به
طور عمده با
تكيه بر ويژگيهاي
رايدهندگان
اين انتخابات
را تحليل كردهاند.
اما مهمترين
تحليل، تحليل
ساختاري است و
كساني بر آن
انگشت گذاشتهاند
كه از قبل
درباره ظهور
پديده ترامپ
هشدار دادهاند.
نويسندهاي
در مقاله
«بدتر از آن
چيزي است كه
فكرش را ميكنيد»
نوشته شده در
تاريخ ١١
نوامبر ٢٠١٦
مينويسد: «چامسكي
٦ سال پيش به
من گفت، وضعيت
شبيه وضعيت
دوره وايمار
آلمان است.
مردم از نظام
پارلماني
نااميد شدهاند.
مساله بر سر
آن نيست كه
فاشيستها
دموكراتها
را شكست دادهاند.
مردم از احزاب
محافظهكار و
ليبرال نيز
نفرت داشتند.
نفرت از آنها
بود كه فاشيسم
را پيروز كرد.
مردم امريكا
تاكنون خوشبخت
بودهاند كه
رهبر
كاريزماتيكي
چون جوزف مك
مكارتي يا
ريچارد
نيكسون يا
واعظان
اونجليست
ظهور نكردهاند».
اونجليستها،
كساني هستند
كه در مقايسه
با آنها داعشيها
را ميتوان افراد
بسيار
مهرباني
خواند.
اوانجليستها
در حمله به
عراق جناياتي
تصورناپذير
كردند. اما
رسانههاي
جهاني (corporate media)
به هيچوجه به
اين مساله
نپرداختند.
كساني
كه با
اوانجليستها
آشنا هستند،
ميدانند كه
مسبب اصلي ٢
ميليون كشته
در عراق و نابسامانيهاي
آن همينها
هستند. معاون
آقاي ترامپ
مايكل پنس جزو
همين
اوانجليستهاست،
كساني كه نفرت
از سياهان،
اسلام، كارگران
مهاجر و ستايش
كمپانيهاي
بزرگ جزو
كارشان است.
كساني كه راجع
به داعش كار
ميكنند،
بهتر است راجع
به مشابهان
آنها در دنياي
مسيحي نيز كار
كنند. رسانههاي
جهاني معمولا
راجع به اين
مسائل از جمله
اوانجليستها
كار نميكنند
و به همين
دليل كمتر كسي
آنها را ميشناسد.
آن نويسنده در
ادامه مينويسد:
«اگر چنين كسي
(فرد
كاريزماتيكي
چون مككارتي
يا...) بيايد و
صادقانه مردم
را خطاب كند،
خواهد توانست
به سبب نوميدي
و استيصال و
خشم مشهور
مردم امريكا و
در غياب
هرگونه پاسخ
موجه راي
ايشان را به
خود جلب كند.
او به جاي
يهوديان در
دوره نازيها،
سياهان و
مهاجران را
سبب بدبختي
مردم معرفي
خواهد كرد و
به ما خواهد
گفت كه اكنون
سفيدهاي مذكر
هستند كه
طردشدگان
جامعه هستند.
او به ما
خواهد گفت
اكنون بايد از
خود و شرافتمان
دفاع كنيم.
بايد قدرت
نظاميمان را
تقويت كنيم
وگرنه رهبري
جهان را از
دست خواهيم
داد. ايالات
متحده قدرتي
جهاني است مثل
آلمان قدرت
منطقهاي
نيست. ظهور
چنين كسي براي
جهان مخاطرهآميز
است. من گمان
ميكنم چنين
كسي نه از
ميان جمهوريخواهان
و
جمهوريخواهان
دستراستي،
بلكه از ميان
جمهوريخواهان
ديوانه برخواهد
خاست و
انتخابات را
خواهد برد.
سركوب ناراضيان
شبيه سركوب در
رژيمهاي
توتاليتر
خواهد شد.
امنيت دولت در
درجه اول
اهميت قرار
خواهد گرفت.»
اينها
حرفهاي
چامسكي ٦ سال
پيش است. بعضي
از شاگردان من
در امريكا
هستند. روساي
دانشگاهها
به ايشان
پيامك زدهاند
كه نگران
نباشيد، ما از
شما دفاع
خواهيم كرد.
اين نشان ميدهد
كه
دانشجوياني
كه در آنجا
هستند، در
وحشت به سر ميبرند
و مساله شوخيبردار
نيست.
فرمانروايي
نئوليبرالها
بعد از ريگان
و تاچر
چامسكي
مثل بقيه
روشنفكران
مسوول امريكا
ظهور ترامپ را
پيشبيني
كرده بود و
علت آن را
فرمانروايي
نئوليبرالها
از زمان ريگان
به بعد ميدانست.
نئوليبرالها
را در ايران
دست كم گرفتهاند.
من اين
انتخابات
امريكا را به
طور خاص دنبال
كردم و تمام
كساني كه
معتقد بودند
امريكا به
استيصال
كشيده شده و
راي دادن به
ترامپ و
امثالهم ناشي
از استيصال
برآمده از
سياستهاي
بعد از
نئوليبراليسم
است، در ايران
ناديده گرفته
شدند. بهتر
است به اين
انتخابات
امريكا توجه
كرد.
نئوليبرالهايي
كه چه در قالب
جمهوريخواهان
و چه در قالب
دموكرات، با
توسل به سياستهاي
يكسان و سياستهاي
تهاجمآميز
بر امريكا
حكومت كردند.
اين
نئوليبرالها
را اعم از
اينكه
جمهوريخواه
باشند يا دموكرات
به سبب
همانندي
سياستهايشان
مركز افراطي
يا به عبارت
ديگر اعتدال
افراطي
ناميدهاند.
چرا
مركز؟
اما
چرا اينها
مركزند و چرا
در عين حال
افراطي
هستند؟ اين
مساله مختص
غربيها نيست
و در همه جاي
جهان مشهود
است. نخستين با
ر پينوشه شيلي
سياست
اقتصادي
نئوليبرال را اجرا
كرد. سياستهايي
كه به ظاهر
اقتصادياند،
اما در باطن
بيمانندند.
آزاديد كه هر
كار كه
خواستيد
بكنيد، اما به
اصول من دست
درازي نكنيد.
يا با من
هستيد يا
دشمن. آنان
براي كافران
دين شان صفتهايي
هم دارند:
پوپوليسم
راست يا چپ.
بعدها تاچر در
انگلستان
وريگان در
امريكا و سپس
سوسياليستهاي
فرانسه به
رهبري ميتران
اين سياستها
را اجرا كردند
و سپس به
كشورهاي جهان
سوم تحميل
كردند و آن را
جهاني كردند.
جهاني شدن
يعني
نئوليبرال
شدن.
چرا
چنين شد،
حكايتي مفصل
دارد. اما
مقوله مركز يا
اعتدال به اين
ترتيب
برساخته ميشود
اگر
نئوليبرال ميشدي،
ديگر گذشتهات
به كارت نميآمد.
فرقي نميكرد
از چپ هستي يا
از راست.
نئوليبراليسم
اصول سادهاي
دارد و هر كس
چند دقيقه صرف
كند، به كنه
آن پي خواهد
برد وگرنه در
ميان دريايي
از حرفهاي بيربط
غوطه خواهد
خورد. مهمترين
اصل بازار
آزاد يا
نئوليبراليسم
اين است كه
بازار، حقيقت
را ميگويد؛
من بر اين
مساله تاكيد
دارم، چون ٣٠
سال است در
ايران بعد از
جنگ اين مباحث
مطرح ميشود.
بازار، حقيقت
را ميگويد،
از نظر ايشان
بحثي معرفت
شناسانه است.
از زمان
باستان
تاكنون
فيلسوفان
محترم راجع به
حقيقت و شرايط
امكان آن حرفها
گفتهاند. از
نظر
نئوليبرالها
بازار، حقيقت
را ميگويد.
فيلسوفان اگر
به اين سخن
اعتراف كنند و
طبق شرايط
بازار كارشان
را بكنند،
مزاحم نيستند.
از نظر
نئوليبرالها
مناقشه
فيلسوفان و
متالهان
همچون بازي كودكان
است. آنان تا
زماني كه بازي
مخل حقيقتشان
نشود،
اعتنايي به آن
نميكنند،
اما زماني كه
نگاهي
انتقادي به آن
ميكنند،
دشمن محسوب ميشوند.
چرا
بازار حقيقت
را ميگويد؟
اما چرا
بازار حقيقت
را ميگويد و
نه كسي يا
چيزي ديگر؟
اين حكايتي
فلسفي است كه
كساني چون
هايك و ديگران
آن را باز گفتهاند.
اما
نئوليبرالها
همين حقيقت
ساده را هر
جايي به زباني
ميگويند. در
ايران آن را
به زبان علم
اقتصاد و فقط
اقتصاد
ارزيابي كردهاند.
وگرنه نگاهي
اجمالي به
آثار هايك
كافي است تا
نشان دهد كه
از نظر او
بازار مهمترين
پاسخ معرفت
شناسانه
تمامي فلسفهها
و نه فقط علم
اقتصاد را
داده است. يكي
از دلايلي كه
در روز فلسفه
توجه
فيلسوفان را
به اين نكته
جلب ميكنم،
اين ادعاست.
با وجود آنكه
معرفتشناسي
نئوليبرالي
در تمامي دولتهاي
بعد از جنگ
تحميلي اعم از
اعتدالي و
اصولگرا و
اصلاحطلب
بوده است،
فيلسوفان
ايران
التفاتي به اين
مطلب نكردهاند،
زيرا گمان
كردهاند كه
اينها مسائلي
اقتصادي است و
اقتصاد ربطي
به آنها
ندارد.
فيلسوفان
و متالهاني كه
معتقدند
خداوند ضامن
حقيقت يا فراهمكننده
شرايط امكان
آن است، روش
سادهاي در
برابر غير خود
دارند: اگر
طالب حقيقت هستيد،
در كار خدا
دخالت نكنيد.
نئوليبرالها
نيز بر اين
سياق گام برميدارند
و ميگويند
اگر طالب
حقيقت هستيد،
در كار بازار
دخالت نكنيد.
مداخله در
بازار از دو
طريق صورت ميگيرد:
دولت و مردم.
بازار آزاديهاي
ايراني به سبب
جنگ تبليغاتي
تاكنون گفتهاند
كه دولت نبايد
در كار «مردم»
دخالت كند و
به همين سبب
عده كثيري از
مردم از ايشان
خوششان آمده
است. اما
منظور ايشان
اين است كه
دولت نبايد در
كار بازار
دخالت كند.
اما نئوليبرالهاي
ايراني چندان
علني نكردهاند
كه مردم هم
نبايد در كار
بازار دخالت
كنند، مگر
زماني كه
مجبور شدهاند.
اما در اين
دوره و در
تمامي دولتهاي
بعد از جنگ
فرمولهاي
خود را ياد
دادهاند كه
چگونه هر جمعي
را كه طالب
دخالت در بازار
است، طرد
كنند. دكتر
روغني زنجاني
گفتهاند: «من
در مجلس اين
استدلال را
كردم كه اگر
شما به دنبال
اجراي يك
سياست مشخص
هستيد بايد
منتظر يك سري
عواقب
اجتماعي-
سياسي و قادر
به پرداخت هزينههاي
تصميم خود نيز
باشيد. مثلا
دولت كره
سياستهاي
خود را به طور
علني اعلام ميكند
و بهشدت نيز
آنها را
پيگيري ميكند.
وقتي هم با
واكنش
كارگران و
دانشجويان
مواجه ميشود،
پليس را براي
سركوب آنان به
خيابانها ميآورد.
اگر قرار باشد
بخواهيم چنين
واكنشهايي
را شاهد
نباشيم، هرگز
سياستها و
تصميمهايي
را كه مدنظر
داريم، اجرا
نخواهيم كرد.
من براي
نمايندگان
مجلس توضيح
دادهام براي
اجراي سياستهاي
برنامه اول و
برنامه دوم
بايد در سياستهاي
خارجي كشور
اصلاحاتي به
وجود آوريم.»
نئوليبرالهاي
ايراني
ماجرا
ساده است.
اينجا آقاي
روغني زنجاني
خيلي واضح و
مشخص گفته است
كه براي اجراي
سياستهاي
نئوليبرالي
بايد سياست
داخلي و سياست
خارجي تغيير
كند. خيلي
روشن بگويم كه
اين سياست
خارجي يعني ادغام
در سرمايهداري
جهاني. به
نكتهاي ساده
اشاره ميكنم:
يا سياستهاي
نئوليبرالي
را اجرا نميكنيد،
يعني مملكت را
به وضعيتي
دچار نميكنيد
كه وضعيت ١
درصد و ٩٩
درصد پديد آيد
و اگر چنين
كرديد، بايد
به بازار
جهاني بپيونديد.
حق دارند اين
نئوليبرالها
كه ما اگر اين
سياستها را
اجرا كرديم،
بايد به بازار
جهاني بپيونديم.
اين نكته چون
درك نميشود،
در دنياي
سياست مورد
مباحثه قرار
ميگيرد.
نئوليبرالها
از اين حيث
محق هستند.
لفظ سرمايهگذاري
خارجي جزو
مقولات اساسي
ايشان است. در
دوره آقاي
احمدينژاد
كه ٧٥٠
ميليارد دلار
پول وارد
مملكت شد، ايشان
مرتب از
سرمايهگذاري
خارجي دفاع ميكردند.
حتي همان موقع
چنين ميكردند.
دليل اساسي
بودن سرمايهگذاري
خارجي اين است
كه سرمايهداري
بايد جهاني
شود و ما بايد
تمام قواعد
سرمايهداري
را بپذيريم. ما
بايد كنه
ماجرا را
بفهميم. از
اين حيث طرفداران
نئوليبراليسم
محق هستند كه
ميگويند
براي پذيرش
سرمايهداري،
بايد سرمايهگذاري
خارجي را
بپذيريم زيرا
ما بيش از ٢٠
سال است كه
اين سياستها
را اجرا ميكنيم
و اگر تمام
اين سياستها
اجرا شود و آن
قدم آخر
(سرمايهگذاري
خارجي و
پيوستن به
سرمايهداري
جهاني) برداشته
نشود، چه
فايدهاي
دارد؟ اما
اينكه ما به
سياستهاي
سرمايهداري
جهاني
بپيونديم، يك
تصميم است.
آنها
(نئوليبرالها)
در آغاز هر
انتخاباتي
غيبشان ميزند.
از هيچ كس
علنا حمايت
نميكنند،
زيرا معتقدند
كه بايد از همه
دولتها دور
شد. اما بعد از
انتخابات سر و
كلهشان براي
ارايه اقتصاد
علمي پيدا ميشود
و به همه دولتها
مشورت ميدهند.
در دوره آقاي
احمدينژاد
هم حضور
داشتند. تعديل
قيمتهاي
حاملهاي
انرژي جزو
برنامه
اينهاست. بعدا
آقاي خاتمي
نيز گفتند كه
من آرزو داشتم
اين برنامه را
من اجرا كنم.
حالا كه وضع
نابسامان شده
است، كساني كه
پشت
كانديدايي
خاص بودند و معتقد
بودند كه
ماهانه بايد
٥٠ هزار تومان
به عنوان
يارانه به
مردم بدهند،
ميگويند اين
كارها رابين
هود بازي است.
در حالي كه
اين برنامه
خودشان بود.
قرار بود اجرا
كنند و احمدينژاد
آن را اجرا
كرد. تازه او ٥
هزار تومان هم
كمتر از پولي
كه شما ميخواستيد
بدهيد، داده
است. اينجاست
كه به اساس كار
پي ميبريم.
اين مسائلي
است كه در
اينجا اتفاق
افتاده و باعث
اغتشاش خاطر
مردم است.
از
دولت بايد خلع
يد كرد
ايشان
(نئوليبرالها)
معتقدند دولت
بايد از خود
خلع يد كند،
يعني تمام
داراييهاي
دولتي را
خصوصي كند.
آنها معمولا
از داراييهاي
دولتي ياد ميكنند
و فراموش ميكنند
كه اين داراييها
متعلق به تمام
مردم است و
دولت تنها
وكيل مردم
براي اداره
آنها است.
آنها ميگويند
دولت تاجر
خوبي نيست و
بايد خصوصيسازي
شود. آنها
دولتها را
بعد از جنگ
ترغيب به
خصوصيسازي
كردند و به
همين سبب در
قانون اساسي
نيز تغييراتي
دادند. بحث از
ماجراي تغيير
قانون اساسي
در اصل ٤٤ است.
سال ١٣٦٥
كساني كه در
سازمان
برنامه
بودند، گفتند
كه قانون
اساسي بايد عوض
شود. مردم از
بعضي خصوصيسازيها
خوششان نميآمد،
آنها هم
زيرسبيلي به
مردم باج ميدادند
و ميگفتند
خصولتي شده
است. اين
اصطلاحي «من
درآوردي» است،
وگرنه از حيث
ساختاري چه
فرقي با بقيه اموال
خصوصي شده
نظير ايكس يا
ايگرگ دارد.
آنها اين را
ميدانند و به
همين سبب راه
فرار خصولتي
را براي خود
باز ميگذارند،
و گرنه خود
آنها در فرصتهاي
گوناگون
اعتراف كردهاند
كه بخش خصوصي
در ايران وجود
نداشته است. روغني
زنجاني در
كتاب اقتصاد
سياسي ايران
گفته است: «پيش
زمينههاي
بسياري از
اقداماتي كه
قرار بود در
قالب برنامه
اول توسعه
اجرا شود، يا
وجود نداشت يا
ضعيف بود و
دولت بايد
خودش براي
ايجاد آن
زمينهها و
فرهنگ لازم آن
تلاش ميكرد.
مثلا در زمينه
بخش خصوصي ما
فاقد يك بخش خصوصي
كاردان و لايق
و با توان
بالايي
خواهيم بود.
در هر كجا ميخواستيم
كاري كنيم،
بايد يك بخش
خصوصي ايجاد ميكرديم.»
ببينيد
آقايان ميگويند
بايد بخش
خصوصي ايجاد
شود. بعضي
جاها را هم كه
دوست ندارند،
خصولتي ميخوانند.
شما كه داريد
ايجاد ميكنيد
و وجود نداشته
است، پس چه
فرقي بين ايكس
و ايگرگ هست؟
اگر ميخواهيد
ساختاري و
ماهوي و درست
بحث كنيد، اين
كار را خودتان
انجام دادهايد.
ايشان
در ادامه مينويسد:
«در سالهاي
١٣٦٩ و ١٣٧٠
صحبت بر سر
خصولت و
اقداماتي در
جهت شكلگيري
بخش خصوصي
نوپا انجام ميشود.
چون بخش خصوصي
قوي وجود
ندارد، دولت
وظيفه سرمايهگذاري
بخشها يا
حوزههاي
مختلف را به
عهده گرفته
است. ما اصلا
نهاد بخش
خصوصي در كشور
نداشتيم و هنوز
هم نداريم. يك
سازمان كه
واقعا در
اقتصاد كشور
موثر باشد و
رابطه تعريف
شده داشته
باشد، هنوز
نداريم. يكي
از اهدافي كه
برنامه سوم
دنبال ميكند
اين است كه
بخش خصوصي را
در كشور ايجاد
كند.» اين همان
رسانه جمعي در
سطحي جهاني
است.
شكست
رسانهها
سيانان
به عنوان
نماينده
رسانه جمعي در
سطح جهاني بعد
از پيروزي
ترامپ شكست
عظيمي خورد.
به ايشان كه
طرفدار
كلينتون
بودند، گفتند
شما كه همهچيز
را ميدانستيد،
چه شد كه شكست
خورديد؟
اعتراف كردند
نميدانستند
مردم امريكا
چه ميخواهند.
حتي
انتلكتوئلهايي
در حد جوديت
باتلر نيز گفت
كه ما نميدانستيم.
چرا نميدانستند.
زيرا سيانان
فكر ميكرد ٣٠
سال است دارد
مسائل را
ديكته ميكند.
كن لوچ،
(كارگردان
برجسته چپ
بريتانيايي)
بيبي سي را
نيز جزو همينها
ميگذارد. او
بيبيسي را
جزو رسانههاي
جمعي جهاني ميداند
كه برنامههاي
نئوليبرالي
را پي ميگيرد.
سيانان هم
همين كار را
ميكند. الان
است كه سوال
از ايران شروع
شده است. كساني
كه اين جا
نشستهاند،
ممكن است
توطئهاي در
كار است، خير
طرح توطئه
آميزي در كار
نيست، همين
الان يكي از
پرسشهاي مهم
در سطح
روشنفكري
جهان اين است
كه چطور شد سيانان
نفهميد و تا
لحظه آخر دروغ
گفت؟ چطور شد
بيبي سي كه
از نظر كن لوچ
همين سياست را
دنبال ميكند،
متوجه قضيه
نشد؟
دولت
كه بخش خصوصي
نوپايي را
ايجاد ميكند،
غير از خصولتي
شدن است كه
بازار آزاديها
در ظاهر به آن
حمله ميكنند
اما در باطن
از آن حمايت
ميكنند،
زيرا نتيجه
تلاشهاي
ايشان است.
مساله آن است
كه بخش خصوصي
يا كسي كه
چنين عملكردي
دارد، عقلاني
عمل ميكند.
اينجاست كه
مفهوم
عقلانيت نقش
مهمي ايفا ميكند.
منظور ايشان
از عقلانيت
رسيدن به سود
در كوتاهترين
مدت ممكن است.
يعني توسل به
همان عقلانيت
معطوف به هدف
يا عقلانيت
ابزاري ماكس
وبر. آنان به
كنش عقلاني
معطوف به ارزش
يعني فلسفه
ورزيدن و
امثالهم
اهميتي نميدهند،
به جز زماني
كه اين
عقلانيت دست
تعدي به سمت
عقلانيت
ابزاري دراز
كند. آن وقت
است كه دادشان
در ميآيد كه
علم اقتصاد به
فنا رفت،
جامعه نابود
شد. خلاصه
كنم، به اعتقاد
آنها دولت
بايد پاسدار
حقيقت بازار،
يعني فراهم
كردن قوانين
مورد علاقه
آنها و سركوبكننده
كسي باشد كه
ميخواهد به
بازار تعدي
كند. اكنون
بايد مشخص شده
باشد كه چرا
به آنها مركز
يا مركزگرا يا
اعتدالي ميگويم.
هر كس كه
نئوليبرال شد
و دولت را در
دست گرفت، بايد
همين وظايف را
انجام دهد
ولاغير. به
همين دليل است
كه رفتن
كلينتون و
آمدن بوش
محافظهكار
يا جابهجايي
ساركوزي
محافظهكار و
اولاند
سوسياليست
كوچكترين
فرقي نميكند.
دولت بايد
آموزش و
بهداشت را به
حقيقت بازار
واگذار كند.
گذشت زماني
سوسياليستها
طرفدار بيمه همگاني
و آموزش
همگاني بودند.
مهمترين
دليلي كه
انتخابات بيمعنا
شده است، همين
خلع يد دولت
از خود است. مساله
بسيار مهم
است. اين
پديده در
ايران هم مشهود
است.
تفاوت
دموكراسي و
آزادي
نئوليبرالي
بسياري
ميگويند كه
دموكراسي
غربي همين
است. اما
واقعيت است كه
فرقي ميان
ساركوزي و
اولاند نيست،
چون سياستهاي
بازاري تداوم
مييابد. وقتي
ماجراي يونان
پديد آمد،
وزير مالي يونان
گفت قويترين
مرد يونان كسي
است كه انتخاب
هم نشده است.
حرف او اين
است كه
دموكراسي يك
نقطه ضعف دارد
كه آن هم مردم
هستند! زيرا
هر آن ممكن
است راي بدهند
و ضد يكي از
اين روندهاي
خصوصيسازي
حرف بزنند،
مثلا بهداشت
يا آموزش
رايگان
بخواهند. اين
خصوصي شدن
بهداشت و
آموزش در ايران
هم هست. الان
در ايران ٧٥
درصد دانشگاهها
خصوصي هستند.
اين نشان ميدهد
پولدارها ميتوانند
تحصيل كنند.
ايشان هم
پولدار هستند
و هم مقامات
بالا را اشغال
ميكنند.
طبقات پايين
راهي جز تحصيل
براي بالا كشيدن
خودشان
ندارند. غير
از آن مواد
مخدر است. يكي
از دلايلي كه
به ترامپ راي
دادند، اين
بود كه در طول
سي سال وام
دانشجويي به
عنوان يكي از
مهمترين
مسائل
دانشجويان
امريكا از
ميان رفته بود.
به همين دليل
بسياري از
دانشجويان
براي تامين
هزينه دانشگاه
به كارهاي
قاچاق روي
آوردند. به
همين دليل است
كه مساله
پيچيده شده و
به ترامپي راي
ميدهند كه ميگويد
همهچيز را
عوض ميكند.
استيصال جايي
باقي نميگذارد
براي اعتبار و
مفهوم فلسفياش
است.
اما
چرا از اعتدال
افراطي حرف ميزنم؟
زيرا
نئوليبراليسم
از سلطه يك
درصد از مردم
به ٩٩ درصد
مردم در همه
جاي جهان منجر
شده است. اين
اعتدال به اين
سبب افراطي
است كه بيش از
هر رژيم سياسي
از مردم خلع
يد كرده است.
مردم ديگر
درباره
سرنوشت خود
نميتوانند
تصميم بگيرند
و رابطه مردم
و دولت گسسته
است. اين جاست
كه خاورميانه
به اين وضع
دچار ميشود و
دولت- ملتها
از بين رفتند.
ما بايد قدر
امنيتي كه در
داخل داريم را
بدانيم. اما
عناصر
ساختاري (و
نه فردي) در
داخل هستند كه
اين مساله را
پروبلماتيزه
ميكنند. همين
جاست كه
همانطور كه
چامسكي گفت،
مردم به سمت
فاشيستي مثل
ترامپ رجوع ميكنند.
نئوليبراليزم
يا گونه قديمي
آن همواره جاده
صاف كن فاشيسم
بوده است، چه
در وايمار و چه
در انگلستان
كه از اروپا
خارج شد و چه
در امريكا كه
ترامپ راي
آورد. سياست
بيمعنا شده
است.
اخيرا
عدهاي از
جوانان بر سر
قبر كوروش رفتند
و شعارهايي سر
دادند. آنچه
مرا وحشتزده
كرد، شعارهاي
ضدعرب و ابراز
نفرت از اعراب
بود. فاشيسم
هميشه همينطور
شروع ميشد.
شايد كساني كه
در آن جمع
بودند،
خودشان نميدانند
كه چه عمل
فاشيستياي
مرتكب شدهاند.
شايد خود آنها
منتقدان
ترامپ باشند.
نئوليبراليسم
و فاشيسم
مسيرهاي
مشابهي را طي
ميكنند. وقتي
از وجود عناصر
به طور
ساختاري سخن ميگويم،
به همين نكته
اشاره دارم.
هيتلر همين طور
كارش را شروع
كرد. ترامپ هم
عليه سياهان
حرف ميزد.
يكي از دلايل
جنگ شيعه و
سني امروز
ناشي از همين
گرايشها است.
اين طور ابراز
نفرت فاشيستي
است.
اما
چرا جنبشهاي
فاشيستي بعد
از ٤ دهه
فرمانروايي
نئوليبرال سر
بلند كردهاند
و اكنون
نئوليبراليسم
به فاشيسم گره
خورده است؟
جواب را بايد
در جهاني شدن
سرمايه جستوجو
كرد. جهاني
شدن سرمايه
نيازمند
قوانيني است
كه در سطح
جهاني رعايت
شود.
بحث
بعدي رابطه
بين آزادي و
دموكراسي است.
مساله مورد
توجه ما است و
عده زيادي از
مردم دنبال
آزادي هستند و
ميگويند
دموكراسي
نيستند. اين
اشتباه را
دولتها هم
مرتكب ميشوند.
مثلا نشريه
صبح با نگرش
تيزي گفت كه
دموكراسي
يعني اباحهگري
و نگفت
دموكراسي
يعني مردم
مشكلات خودشان
را بيان كنند.
نئوليبرالها
و ليبرتارينها
همواره
طرفدار آزاديهاي
شخصي از انواع
مختلف بودند.
در ايران خلطي
ميان اين نوع
آزاديها و
دموكراسي
صورت گرفته
است. ما
طرفدار دموكراسي
هستيم نه اين
آزاديهاي
اباحهگرايانه.
نئوليبرالها
بهشدت دنبال
اين هستند كه
آزاديهاي
اباحه
گرايانه كه در
صنعت فرهنگ
جهاني منتشر
ميشود را
برجسته كنند و
مساله
دموكراسي از
ميان برود.
جناح
محافظهكار
كساني هستند
كه هر نوع
آزادي دادن را
ممنوع ميكند.
اما داستان
اين است كه
ايشان ميگويند
موسيقي لس
آنجلسي ممنوع
است. بعد قرار
ميشود در همين
جا موسيقي پاپ
توليد شود.
اما تا قرار
ميشود كنسرت
برگزار شود،
اجازه نميدهند.
از سوي ديگر
فشاري به تمام
جوانان ميآيد
و آنها فكر ميكنند،
آزادي يعني
همين. بورديو
ميگويد
زماني كه در
خلاقيت بسته
ميشود، در
هجو باز ميشود.
نگاه به شبكههاي
اجتماعي
كنيد، ميبينيد
كه سراسر متلك
پراكني و هجو
شده است. اين
وسط كسي ميبرد
كه معتقد است
بايد
دموكراسي از
ميان برود.
اين دو (آزاديهاي
اباحهگرايانه
و دموكراسي)
ربطي به هم
ندارند. اينكه
شما ميگوييد
آزادي و
دموكراسي،
يكي نيست.
دموكراسي يعني
اينكه فرد
بتواند در
سرنوشت خودش
دخالت كند.
داعش و
آدمهاي زائد
من
راجع به داعش
و آدم زائد
هانا آرنتي
نوشته بودم كه
فرصت نشد
دربارهاش
بحث كنم. آدم
زائد كه در
جنگ جهاني در
اروپا متولد
شد، كسي بود
كه هيچ پيوند
ملي با جايي نداشت.
او آدم رها
شده و بدون
حقوقي بود.
درست همينها
فاشيسم را ساختند.
ما الان سطح
عظيم بيكاري
در ايران را شاهديم
كه آدمهاي
زائد را ايجاد
كرده است. چرا
داعش به وجود آمد؟
زيرا
امريكاييها
آنجا را له
كردند. تمام
زيرساختها
را زدند تا به
قول خودشان
عراق را از نو
بسازند. در
كتاب دكترين
شوك در ٢٠
صفحه به خوبي
توضيح داده ميشود
كه چه طور
امريكاييها
عراق را ويران
كردند تا بهشت
نئوليبرالي بسازند
و نتيجه نيز
اين شد. اين
كساني كه الان
دنبال داعش
رفتهاند،
آدمهاي زائد
و مستاصلي
هستند كه از
همه جا رانده شدهاند.
بالاخره
روحيه
راديكال هم در
هوا هست و نتيجه
همين ميشود.
اين عده راديكال
همين آدمها
را گرد خود ميآورند.
مساله
متافيزيكي
است
به
مساله ديگري
هم اشاره كنم.
بيژن
عبدالكريمي
به من گفتند
كه چرا
متافيزيك را
فراموش كردهاي؟
من نوشتم كه
متافيزيك را
فراموش نكردهام.
هايدگر در
بنياد يك
متافيزيك يا
در وجود و زمان
از اضطراب و
ملال به عنوان
حالتها (mode)
ي وجودي سخن
ميگويد.
اينها اموري
ذهني هستند و
عيني نيستند. اينها
پس زمينهاي
بنيادي هستند
كه رابطه
انسان با جهان
را شكل ميدهند.
هايدگر مثال
ايستگاه راهآهن
را ميزند.
اما ميتوان
از مثال
بيكاري ياد
كرد. در
بيكاري حالتهاي
ملال (زماني
كه زمان فرد
را فراموش ميكند)
و اضطراب
(وقتي انسان
ميخواهد از
زمان پيش
بيفتد) رخ ميدهد.
مواد مخدر
رابطه آدمي با
زمان را شكل
ميدهد. در
بيكاري ملال و
اضطراب به آدم
فشار ميآورد
و به همين
خاطر به مواد
مخدر و مواد
محرك روي ميآورد.
اتفاقا به
آقاي عبدالكريمي
ميخواهم
بگويم مشكل
اعتياد ما
متافيزيكي
است. مشكل
بيكاري ما
جهاني است و
مشكل ايران به
تنهايي نيست.
تا زماني كه
اين سياستهاي
اقتصادي
نئوليبرالي
ادامه پيدا
كند، اين
مساله ادامه
دارد.
نئوليبرالها
از دولت- ملت
بيزارند
در
پايان مايلم
به اين نكته
اشاره كنم كه
نئوليبرالها
بهشدت از
دولت-ملتها
بيزارند. زيرا
ميگويند
دولت-ملتها
اموري مصنوعي
هستند. از نظر
آنها سيستمهاي
طبيعي مثل قوم
و... بهتر هستند.
آنها طالب از بين
رفتن دولت-ملتها
هستند. در
جهان نيز چنين
است. مثلا در
انگلستان،
اسكاتلند ميخواهد
از بريتانيا
جدا شود. قديم
نميتوانستند
چنين كنند.
اما الان به
واسطه بازار جهاني
ميتوانند
چنين كنند.
بنابراين
گمان نكنيم
اين مشكلات در
بيرون است و
در درون هم
وجود دارد. البته
درست است كه
مسائل فلسفي
خيلي مهم است،
اما اگر به
اين مسائل
انضمامي فكر
نكنيم، همين جمعي
كه الان در
اينجا هستيم
هم ويران ميشد.
در آخر سخن به
نظر من مشكل
ما چيست. من
اين را به
فوكو در كتاب
بسيار مهم
زيست- سياست
ارجاع دادم.
فوكو آنجا
مفصل بحث ميكند
و ميگويد
جايي رژيمي
هست كه ميگويد
بازار حقيقت
را ميگويد.
يك وقت جايي
رژيمي داريم
كه ميگويد بازار
حقيقت را ميگويد
و جايي رژيمي
داريم كه ميگويد
خداوند حقيقت
را ميگويد.
اين دو تا در
اثر اينكه در
غرب فكر ميكردند
قابل تلفيق
است، با هم
گره خوردند.
اما مشكل ما
اين است كه
مساله بد بودن
اين فرد و آن فرد
و اينها نيست،
بلكه مساله ما
تضاد ساختاري
است كه يك جا
همه
سياستمداران
از رژيم نخست
سخن ميگويند
و جاي ديگر از
رژيم بازار
دفاع ميكنند.
اين تضاد
ايجاد ميكند.
اين تضاد به
ايران فشار ميآورد
و اي بسا كه
اگر حل نشود،
بسيار مضر
است. من از چيزي
جانبداري نميكنم
و نميگويم چي
به چي است. شما
خودتان كتاب
فوكو را
بخوانيد. من
ميگويم
مساله سياست
را به
روانكاوي
سياستمداران
فرونكاهيم و
به اين تناقض
اساسي توجه
كنيم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن
روی سکه
انتخاب ترامپ!
امید
بهرنگ
برخلاف
انتظار همگان
در سراسر جهان
و برخلاف تلاش
اکثریت
گردانندگان
فعلی دولت
آمریکا (از
دمکرات ها تا
جمهوری خواهان)
و حتی بسیاری
از سران
اروپایی،
ترامپ به
عنوان رئیس
جمهور آمریکا
انتخاب شد.
برخلاف
انتظار، نیمی
از شرکت
کنندگان در
انتخابات به
ترامپ که
آشکارا از
عقاید
فاشیستی و شوونیستی
دفاع می کند،
رأی دادند. 42
درصد زنانی که
در انتخابات
شرکت کردند به
فردی رأی دادند
که آشکارا زن
ستیزترین
رئیس جمهور
تاریخ آمریکاست.
29 درصد از
مهاجرین
لاتین تبار و 8
درصد سیاهپوستان
شرکت کننده در
انتخابات به
فردی رأی
دادند که علنی
ترین
نژادپرست
تاریخ معاصر آمریکاست
و موردحمایت
بیدریغ کو
کلاس کلانها
قرار دارد.
برخلاف
انتظار بخش
وسیعی از
کارگران و
کسانی که زیر
خط فقر زندگی
میکنند (41 درصد
کسانی که کمتر
از سی هزار
دلار درآمد
دارند و 42 درصد
کسانی که بین 50 –
30 هزار دلار
درآمد دارند)
به یکی از بزرگترین،
متقلب ترین،
مکارترین و
سوداگرترین سرمایه
دار جهان رأی
دادند.
چه
بر سر جامعه
آمریکا آمده
است؟ چه بر سر
مردم آمریکا
خواهد آمد؟
ترامپ با مردم
جهان چه خواهد
کرد؟ آیا راه
نجاتی هست؟
بسیاری
از مردم از
نتیجه این
انتخابات
دچار بهت و
نگرانی شدید
شدند. این
نگرانی واقعی
است. انتخاب
یک فاشیست رذل
در رأس بزرگترین
قدرت سیاسی –
نظامی جهان
نمی تواند
دلهره آور
نباشد.
عده
ای، علت
پیروزی ترامپ
را نشانه خشم
مردم از
نابسامانی
های جامعه
آمریکا
دانستند. برخی
آن را شورش
وارونه مردم
علیه نخبگان
سیاسی به حساب
آوردند. کسانی
این انتخاب را
بیان تشدید شکاف
طبقاتی در این
دوره دانستند
و این رأی را
نه بزرگ به
دمکرات ها
تلقی کردند.
گروهی دیگر آن
را نشانه
اشتباهات
کلینتون در
جریان
کارزارهای
انتخاباتی در
نظر گرفتند.
افرادی دلیل
پیروزی ترامپ
را نشانه بحران
در نظام
نمایندگی
آمریکا و
انتخابات دو
حزبی یا غلط
بودن سیستم
انتخاب
دومرحله ای قلمداد
کردند: تضاد
بین رأی
مستقیم (که در
آن کلینتون
دویست هزار
رأی بیشتر
آورد) با
سیستم الکترال
(که در آن
ترامپ حدود ۷۰
رأی بیشتر
آورد.) عده ای
دیگر این
انتخابات را
صرفاً نمایشی
دانستند که در
آن بازیگری
توانسته با
عوامفریبی
بیشتر نقش خود
را بهتر ایفا
کند و برنده
شود و اساسا
تفاوتی بین
آمریکای قبل و
بعد از ترامپ
نخواهد بود.
بسیاری از این
توضیحات می
توانند مربوط
یا نامربوط
باشند و شاید
حرفی برای
گفتن داشته
باشند اما
اغلب آنها با
انگیزۀ
اطمینان خاطر
فوری و کاذب
به خود دادن
طرح می شود که
چندان با
واقعیات
سازگار نیست.
آنچه
واقعی است.
افول قدرت
آمریکا در
صحنه جهانی و
پولاریزه شدن
عمیق و جدی
جامعه
آمریکاست. این
انتخاب
سرآغاز یک
دوران سخت و
مبارزه حاد در
تاریخ
مبارزات مردم
آمریکا و حتی
جهان است.
البته
هنوز بسیاری
در فکر آن اند
که انشاالله گربه
است. عده ای به
"بنیانها و
نهادهای
دمکراتیک"
جامعه آمریکا
دل بسته اند
که خودبخود
رویگردان
فاشیسم خواهد
بود.
بسیاری
دلخوش کرده
اند که ترامپ
نمی تواند
تمامی وعده
های خود را
عملی کند. میگویند:
باید فرق
گذاشت بین
تبلیغات
انتخاباتی با
توانایی
عملی، وی
مجبور خواهد
شد که سیاست
های خود را
رقیق کند. عده
ای روی این
حساب بازکرده
اند که ترامپ
برنامه
اقتصادی
ندارد و سیاست
های ناگزیرش
در دفاع از
میلیاردرها
سرانجام چشم کسانی
که به وی
متوهم هستند
را بازخواهد
کرد. عده ای به
روند تاریخی و
اجتنابناپذیر
افول هژمونی
آمریکا در قرن
بیست و یکم
دلبسته اند.
بستر
اجتماعی؛
هراس واقعی!
این
واقعیتی است
که نتایج این
انتخابات را
باید بر بستر
شرایط بین
المللی قرار
داد که در آن
دیگر
امپریالیسم
آمریکا به
عنوان
بزرگترین
قدرت جهان نمی
تواند هژمونی
خود را اعمال
کند. رویای
قرن بیستم
آمریکایی،
مدتهاست که به
سراشیبی در
غلتیده است.
ساختار
اقتصادی-
اجتماعی آمریکا
در پی
گلوبالیزاسیون
دچار تغییرات
مهم و متناقضی
شده و در آن
تبعیض
طبقاتی،
نژادی و جنسیتی
تشدید یافته
است. تضعیف
پایه صنعتی و
انتقال آنها
به چین، مکزیک
موجب از بین
رفتن بسیاری
از مشاغل شده
و
بیکارسازیهای
گسترده،
زندگی بسیاری
از کارگران
صنعتی که طی
دهه ها از
ثبات و امنیت
شغلی
برخوردار
بودند را شدیداً
تحت تأثیر خود
قرار داده
است. اقتصاد
آمریکا هر چه
بیشتر وابسته
به نیروی کار
مهاجر لاتین
تباری شد که
در شرایط
غیرقانونی
مجبورند به بدترین
شرایط کاری و
بی حقوقی کامل
تن دهند. هم
اکنون تنها
هشتصد هزار
کودک در آمریکا
هستند که از
مجوز اقامت
قانونی
برخوردار نیستند.
بحران
مالی ۲۰۰۸ که
خود نتیجه
کارکرد سیستم
و خاصا فرایند
گلوبالیزاسیون
بود،
نابسامانی
های اجتماعی
را تشدید کرده
است. عملاً
نزدیک به یک
چهارم جمعیت
کشور دچار فقر
شده که اغلب
از دستیابی به
شغل ثابت
محروم مانده اند.
بسیاری درگیر
کارهای
خدماتی موقتی
و پاره وقت
هستند و
بسیاری بی
خانمان شدند.
عملاً حدود
چهار تا پنج
هزار دلار از
درآمد سرانه
آمریکاییها
در سال کاسته
شد. درصورتی
که یک درصد از
آمریکایی ها
به بزرگترین
میلیاردر جهان
بدل شده اند.
علیرغم اینکه
تولید ناخالص
ملی در دوران
شصت سالهٔ پس
از جنگ جهانی
دوم ۶ برابر
شده است،
دستمزد واقعی
کارگران
چندان تغییری
نکرده و حتی
اقشار میانی
نیز بهرهٔ چندانی
از این رشد
تولید ناخالص
ملی نبرده
اند. ۱۰ درصد
جمعیت کشور،
۹۰ درصد درآمد
ناخالص ملی را
در تصاحب
دارد. این
فرایند،
وضعیت را به
جایی کشانده
که امروزه ۳۰۰
نفر از سرمایه
داران جهان
(که بیشتر
آمریکایی
هستند) به
اندازه 3
میلیارد نفر
مردم جهان
یعنی جمعیتی
معادل جمعیت
مردم چین،
هند، آمریکا و
برزیل درآمد دارند.
این وضعیت
اقتصادی –
اجتماعی است
که مردم
آمریکا را
دچار کابوس و
هراس کرده است.
اکثریت مردم
آمریکا در ترس
دائمی از بی
ثباتی شغلی،
ناامنی زندگی
و بی آیندگی
بسر می برند.
ترامپ
در درجه اول
محصول این
اوضاع و بهتر
است گفته شود
محصول کارکرد
سیستم سرمایه
داری – امپریالیستی
با تمامی
تناقضاتش است.
فاشیست
نژادپرستی
است که توسط
دمکراسی آمریکایی
از طریق
انتخابات غسل
تعمید یافت.
تمامی نیروهای
قدرتمند
آمریکا به
انحاءمختلف
از وی حمایت
کردند و به
عروج وی یاری
رساندند. او از
جانب رسانه
ها، حتی حزب
دمکرات و
دیگران به عنوان
نامزدی مشروع
به رسمیت
شناخته شد. کسی
از آنان ترامپ
را به عنوان
یک فاشیست به
جامعه معرفی
نکرد. حتی پس
از پیروزی وی،
این قبیل
نیروها از
مردم می
خواهند که
قدرت وی را بپذیرند.
اوباما به
ترامپ سریعا
مشروعیت داد و
از همکاری با
وی سخن راند.
هیلاری
کلینتون در اولین
سخنرانی از
هوادارانش
خواست که به
ترامپ فرصت
رهبری بدهند.
برنی ساندرز
تحت پوشش
اینکه حاضر به
حمایت از
اقدامات
ترامپ در بالا
بردن سطح
زندگی
خانواده های
کارگری سفید است،
به وی مشروعیت
بخشید. همه
این همراهی ها
تحت عنوان
"دفاع از
دمکراسی" در
واقع حفاظت از
منافع
امپراتوری
توجیه می شود.
راز
پیروزی؛
ایدئولوژی
فاشیستی!
"فهرستی از
شکایات خرده
بورژوازی و
اشرافیت کارگری
آمریکا از
جهانی سازی" روکش برنامه
سیاسی ترامپ
بود. امروزه
این مشخصه
تبلیغات
سیاسی همه
فاشیستها در
کشورهای
امپریالیستی
است. اما راز
موفقیت ترامپ
در جای دیگری نهفته
است. تختهٔ
موج سواری
ترامپ و تکیه
گاه اصلی او،
ایدئولوژی عوامفریبانه
اش می باشد. او
از این طریق
توانست بر موج
هراس سوار
شود.
ایدئولوژی
فاشیستی که وی
جلو گذاشت نقش
کلیدی، مهم و
تعیین کننده
در قانع کردن
پایه اجتماعی
اش، بسیج و
تهییج آنان و
روحیه تعرضی
دادن به این
پایه اجتماعی
و "یکپارچه" کردن
آنان داشته
است. علت عمده
اینکه کسی
منتظر پیروزی
ترامپ نبود،
کم بهایی به
نقش و کارکرد
ایدئولوژی
است. معمولاً
نقش محرک
ایدئولوژی در
مبارزات
سیاسی دیده
نمیشود. حال
آنکه
ایدئولوژی
توان و قدرت آن
را دارد که
مردم را به
حرکت درآورد،
هدف جلوی روی
شان قرار دهد
و به آنان
انگیزه بخشد و
امید دستیابی
به هدف را
تقویت کند. در
جهان بحران
زده کنونی،
کمتر کسی به
وعده های
دلفریب یا طرح
این یا آن
خواسته و
مطالبات قسمی
(اغلب دروغین
و حتی گاها
واقعی)
سیاستمداران
توجهی دارد.
همه دنبال
ترسیم
دورنمای
متفاوت اند تا
بر هراس خود
از ناامنی و
بی ثباتی جهان
و بی آیندگی
فائق آیند. ترامپ
از این نظر برخلاف
دیگر
کاندیداها
چیزی برای
عرضه داشت. ترامپ
برخلاف
کلینتون وعده
های متعدد
روزمره و
مطالباتی
نداد. وعده او
تغییرات بزرگ
مبنی بر
آرزوهای بزرگ
عوامفریبانه
بود. بر این مبنا
او می تواند
طرفداران خود
را قانع کند
که تحت این یا
آن اوضاع مشخص
از این یا آن
مطالبه یا
سیاست وعده
داده شده، دست
شویند و برای
اهداف کلی تر
و تغییرات
بزرگ تر مد
نظر وی
فداکاری کنند.
این خطرناک
ترین جنبه
ایدئولوژیهای
فاشیستی است.
ترامپ
مدام بر تفاوت
و تمایز
دورنمای کلی
خود با دیگران
انگشت نهاد و
در این کار به
صراحت و با
موفقیت جوانب
اصلی ایدئولوژی
خود را در
مقابل
کلینتون که
حافظ نظم موجود
بود، به صحنه
آورد. او از
ناامیدی مردم
نسبت به انجام
اصلاحات توسط
نخبگان سیاسی
حاکم به
حداکثر سود
جست.
فاشیستهای
بورژوا همواره
از بحران
اقتصادی و
روانی خرده
بورژوازی و
اشرافیت
کارگری به نفع
خود بهره
برداری می
کنند. اما
تنها گفتن
اینکه در
تحلیل نهایی و
سرانجام
بورژوازی
امپریالیستی
از فاشیسم سود
میبرد کافی
نیست. افشای
عمیق و همه
جانبه ماهیت
ایدئولوژی
فاشیستی و
توضیح پایگاه
اجتماعی و
تاریخی آن و
اهداف و اشکال
کاربردش به
عنوان شکل
خاصی از
ایدئولوژی
امپریالیستی
نیز ضروریست.
هسته
مرکزی این
ایدئولوژی
فاشیستی
"بازگرداندن
عظمت به
آمریکا" به هر
قیمت است: به
قیمت پراکندن
نفرت قومی و
نژادی بر
مبنای برتری
نژاد سفید، به
قیمت خوار
شمردن وقیحانه
زنان، به قیمت
تحقیر و سرکوب
اقلیت های فرهنگی
و مذهبی و
دگرباشان
جنسی و
معلولان، به
قیمت سرکوب
آزادی های
سیاسی و
مطبوعاتی، به قیمت
به راه
انداختن جنگ
ها و تهدید به
استفاده از
سلاح های هسته
ای، به قیمت
تخریب بیشتر محیط
زیست است.
ترامپ با منطق
"گور بابای
دیگران"،
"گور بابای
طبیعت" و با
سراب "توانگران
دخل مسکینان
اند" سوداگری
میکند و به پایه
اجتماعی خود
اوهام و خیال
می فروشد.
اوهام و خیالی
که امروزه
خریدار دارد.
برای
مثال ترامپ به
دنبال تحقق
رویای مرد سفید
آمریکایی است
که هم بیگانه
ستیز است هم
امنیت و رفاه
می خواهد و هم
حافظ ارزشهای
سنتی
خانوادگی است.
کارکرد نهاد
خانواده سنتی
یکی از حلقات
اتصال مهم
ایدئولوژی
بورژوایی با
مردم، به ویژه
اقشار خرده
بورژوایی و
طبقه کارگر
سفید در آمریکاست.
اقشاری که در
تصورات و آمال
خود در جستجوی
کانون
خانوادگی
امنی هستند که
در آن مبارزه
طبقاتی و
جنسیتی مخفی
بماند. علیرغم
اینکه سرمایه
داری با
کارکردهای
خویش مدام به
تلاشی
پیوندهای
خانوادگی
سنتی دامن می
زند اما مشوق
نهاد خانواده
به عنوان
"پناهگاه امن"
نیز هست.
بورژوازی
امپریالیستی
از نقطه نظر
ایدئولوژیک
نهادی که متکی
بر "سلسله
مراتب و
اقتدار" باشد
را مطلوب خویش
می داند و
مدام تقویتش
می کند. این هم
واقعیتی است
که بورژوازی
با کشاندن
نیروی کار
ارزانتر زنان
به بازار کار
موجب کاهش
برخی
امتیازات
مردان شد.
کمتر مردی است
که دیگر
بتواند خود را
همچون گذشته "مسئول"
خانواده
قلمداد کند.
تضعیف نقش
مردانه، موجب
نفرت از زنان
در میان بخش
هایی از جامعه
شده است.
نفرتی که در
آمارها خود را
به صورت
افزایش قتل
زنان، آزار
جنسی و تجاوز
به آنان و رشد
بی سابقه صنعت
پورنو گرافی
در آمریکا
نشان میدهد.
نفرت از زنان
آن روی سکه
ایدئولوژی
تقویت
خانواده است.
متناقض است
اما واقعیت
دارد. بسیاری
از مردان و
همچنین زنان
(به ویژه زنان
متأهل بخشی از
طبقات میانی
سنتی تر) برای
فرار از این
تناقضات به
ایدئولوژی
فاشیستی
ترامپ روی
آورده اند. به
مرد نژاد
پرست، هرزه ای
امید بسته اند
که با اقتدار
مردانه و ثروت
میخواهد
دوباره امنیت
گذشته را به
زنان
بازگرداند و
با کنترل
بیشتر زنان و
ملغی ساختن حق
سقط جنین
اخلاقیات
سنتی خانوادگی
را نجات دهد.
بستر
تاریخی ؛ کُد
بندی ارتجاعی!
ایدئولوژی
فاشیستی
ترامپ از ریشه
تاریخی برخوردار
است. طبق
آمار، حداقل
شش درصد (طبق
برخی آمارها
تا ۲۰ درصد)
طرفداران
ترامپ عمیقاً
معتقدند که
لغو برده داری
در آمریکا کار
اشتباهی بوده
است. برده
داری در آمریکا
طی جنگ داخلی
(میان شمال و
جنوب که خونین
ترین جنگ قرن
۱۹ بود و بیش
از نهصد هزار
تن قربانی
گرفت) رسماً
ملغی شد.
اینکه هسته
مستحکمی که
امروزه دور
ترامپ حلقه
زده اند این
چنین ارتجاعی
می اندیشند،
مهم است.
مسئله این
نیست که آنان
می خواهند یا
می توانند
دوباره برده
داری به سیاق
قرن ۱۹ را
احیاء کنند.
اما آنان به
واقع با این
ایدئولوژی که
در میان بخشی
از مردم
آمریکا به
ویژه حاکمان
ریشه دار است،
میخواهند
جامعه و حتی
جهان را با استانداردهای
ارتجاعی تر
بازسازی کنند.
مسئله بازگشت
به برده داری
نیست، مسئله
فاشیستی یا
فاشیستی تر
کردن روابط
اجتماعی در
زمینه چیرگی
مرد بر زن،
برتری نژاد
سفید بر سیاه
و دیگر رنگین
پوستان، سلطه
سرمایه دار بر
کارگر و استیلا
آمریکا بر
دیگر
کشورهاست.
در
جهان پرآشوب
کنونی تحمیل
نظم، مقررات و
معیارهای ارتجاعی
تر به جامعه
کاملا قابل
تصور است.
مثال برجسته
آن خمینی است.
زمانی که
خمینی به قدرت
رسید کسی باور
نمیکرد که او
با احکامی چون
شلاق و قصاص،
ارتداد و مفسد
فی الارض و
غیره بتواند
قوه قضائیه و
بسیاری از
روابط اجتماعی
جامعه را با
معیارهای
۱۴۰۰ سال پیش
"کد بندی" کند.
اما خمینی
توانست و
انجام داد.
تاریخ جوامع
طبقاتی
تاکنون کم
شاهد چنین
عقبگردهای ارتجاعی
نبوده است.
جامعه آمریکا
– همانند جامعه
صنعتی
پیشرفته
آلمان در دهه
۳۰ میلادی –
نیز میتواند
شاهد چنین
عقبگردهایی
باشد.
این
هم واقعیت مهم
دیگر است که
طی دو دهه
اخیر، با
اتخاذ سیاست
های بیرحمانه
نئو لیبرالی،
سیاستهای
تهاجمی
جمهوری
خواهان از بوش
پدر و پسر
گرفته تا
مصالحه های
خفت بار و
همیشگی اوباما
و کلینتون،
این
ایدئولوژی
فاشیستی رفته
رفته وزن خاص
خود را یافت و
به شکل
قدرتمندی به
جلوی صحنه
آمد. ظهور
ترامپ قبل از
هر چیز بیان
بحران
مشروعیتی است
که دولت
آمریکا – مشخصاً
دو حزب حاکم -
دچارش شده
اند.
ایدئولوژی
مسلط دستخوش
بحران شده و
این خود ظهور
و دخالت ایدئولوژی
فاشیستی نوع
ترامپ را
ضروری ساخت.
بخشی از هئیت
حاکمه آمریکا
از طریق ترامپ
میخواهد
رابطه جدیدی
میان
ایدئولوژی (در
این شکل مشخص)
با دستگاههای
سرکوب، قوه
قضاییه و قوه
مجریه برقرار
کند.
بسیاری
فکر می کنند
این رقابت بین
ترامپ و کلینتون
موجب شده که
جامعه آمریکا
پولاریزه شود.
حال آنکه شکاف
و قطب بندی در
رأس هرم قدرت
در آمریکا
تاریخ خود را
داراست و ریشه
هایش به جنگ
داخلی آمریکا
برمیگردد.
جامعه آمریکا
از دوران جنگ
داخلی دوقطبی
باقی مانده
است. آمریکا
به شکل خشنی شاهد
گسل های
اجتماعی مهمی
چون تبعیض
نژادی و جنسیتی
و شکاف های
متعدد به
جامانده از آن
دوران است.
این شکاف ها و
گسل های کهنه
است که در
شرایط جدید و
در شکل تازهای
سر باز کرده
اند. گسل میان
فقر و ثروت،
سیاه و سفید،
زن و مرد،
شکاف میان
"اخلاقیات
سنتی" حزب
جمهوریخواه
با "بی
اخلاقی" حزب
دمکرات، شکاف
میان مناطق و
حومه های
فقیرتر در
مناطق میانی
آمریکا با
شهرهای مرفه
ساحلی، شکاف
میان خانواده
سنتی با اشکال
دیگر خانواده
و .... همه این شکافها
هیزم بیار آتش
معرکه
انتخاباتی
اخیر بوده
اند. البته
طبقه حاکمِ
آمریکا
همواره از این
شکاف ها برای
پیشبرد
سیاستهای خود
سود جسته است.
توهم و فریب –
مشخصاً پیروی
از ایدئولوژی فاشیستی
– همواره
هوادارانی -
نه چندان کم -
در این جامعه
داشته است.
مسئله این است
که این بار
هسته مستحکم
حول ترامپ با
شهوت تمام و
به شکل هاری
فعال شده و به
جلوی صحنه
آمد. دمکرات
ها نیز نه
تنها توان
مقابله با
آنان را
ندارند بلکه
در پی مصالحه
و سازش با
آنان هستند.
تناقضات
ذاتی؛
دورنمای واقعی!
در
چنین اوضاعی
اینکه دقیقاً
مختصات سیاست
"انزوا
گرایی" (در سطح
بین المللی)
یا "حمایت گرایی"
(از اقتصاد
داخلی) ترامپ
چه خواهد بود
یا چقدر پیگیر
آن خواهد شد
یا این
سیاستها را
چگونه عملی
خواهد کرد از
اهمیت تعیین
کننده ای برخوردار
نیست. ترامپ
مانند تمام بورژواها
و همانند
فاشیست هایی
چون هیتلر به اندازه
کافی
پراگماتیست
هست که این یا
آن سیاست خود
را تعدیل بخشد
یا در این یا
آن زمینه با توجه
به شرایط ،
جملات دل آزار
یا خوشایند
تحویل مردم
دهد. اما آنچه
روشن است جهت
گیری پایه ای
او در "کد
بندی"
فاشیستی
روابط اجتماعی
درصحنه داخلی
و بین المللی
است. اینکه ترامپ
با پوتین
بسازد یا ناتو
را رها کند یا
چین را تحت
فشار قرار دهد
یا قرارداد
هسته ای با ایران
را پاره کند
یا با بشار
اسد مصالحه
کند یا چه
مانوری در
مقابل مسئله
سقط جنین و
همجنسگرایان
دهد یا چگونه
سروته داستان
غیرعملی
دیوارکشی در
مرز مکزیک را
به هم آورد، چندان
مهم نیست.
مشغله اصلی او
حل بحران
ایدئولوژیک
طبقه حاکمِ و
حل بحران
مشروعیت کل
نظام سرمایه
داری –
امپریالیستی
حاکم بر
آمریکا به شیوه
فاشیستی است.
البته
او با چاله و
چوله های
واقعی در
دنیای سیاست
روبرو است که
هر یک می
توانند
برنامه هایش
را نقش بر آب
کنند. هرج
ومرج شدید و
آشوب عظیم در
جهان کنونی
اتخاذ هر
سیاست از جانب
هر قدرتی را
عملا به طاس
لغزانی بدل
کرده است. از
این رو سیاست
های آتی ترامپ
درصحنه داخلی
و خارجی به
راحتی
میتواند خود
منشأ آشوب های
جدید شود و بن
بست های جدید
بار آورد.
اینجاست که
تناقضات
دوران ریاست
جمهوری ترامپ
خود را نشان
خواهد داد.
امپراتوری
آشوب به راحتی
می تواند به آشوب
های بزرگتر در
سطح بین
المللی و آشوب
های اجتماعی
گسترده در سطح
داخلی بدل شود
و "رؤیای
آمریکای
فاشیستی"
ترامپ را به
خاک بسپارد. اما
هیچ آشغالی
خود به خود
جارو نخواهد
شد. نیاز به
دستان
قدرتمند و عزم
و اراده انسان
های آگاهست.
برای
اولین بار در
تاریخ،
آمریکا، شاهد
بروز جنبش
اعتراضی توده
ای پس از
انتخاب یک
رئیس جمهور
است. اینکه
ترامپ تا چه
حد بتواند طرح
ها و نقشه های
خود را عملی
کند، اساساً
به رشد و
تکامل
مقاومتی که هم
اکنون در مقابلش
سازمانیافته،
بستگی دارد.
هرچند هواداران
ترامپ نیز
تهاجمات
گسترده خود را
علیه سیاهان،
مسلمانان و
لاتینی
تباران آغاز
کرده اند، اما
مقاومت چند
شبانه روز
اخیر نویدبخش
است. این دهها
هزارنفری که
هم اکنون در
دهها شهر
انتخاب ترامپ
را به مصاف
طلبیده اند
نماینده
وجدان آگاه
بشریت اند.
آنان خطیر
بودن اوضاع را
دریافته اند.
آنان خطر
ایدئولوژی
فاشیستی
ترامپ را برای
مردم آمریکا و
سراسر جهان درک
کرده اند.
مردم جهان
باید اهمیت
این مبارزه تاریخی
را دریابند و
بدون تردید و
تزلزل به
حمایت از آن
برخیزند. به
ویژه از
پیشروترین
بخش این جنبش
فعالانه دفاع
کنند. کسانی
که مقاومت در
برابر ترامپ
را با افق
سرنگونی کلیت
این سیستم
پیوند زده اند
و برای سازمان
دادن انقلاب
اجتماعی
واقعی تلاش می
کنند. به طور مشخص
از حزب
کمونیست
انقلابی
آمریکا تحت
رهبری باب
آواکیان که
شجاعانه تلاش
می کند راه
دیگری در
مقابل مردم
آمریکا
بگشاید و افق
کیفیتا
متفاوتی جلوی
روی بشریت
قرار دهد.
امید
بهرنگ – 14
نوامبر 2016
Behrang1384@yahoo.com
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ