درباره
نظریه ارزش و
نقدهای
اتوپیایی
نئوکلاسیکها
عابد
توانچه
«این
افکار و
اندیشه های
انسان نیست که
به زندگی
اجتماعی او
شکل میدهد؛
این تعیینات
زندگی مادی
انسانهاست
که افکار و
اندیشه های
آنان را میسازد.»
کارل
مارکس
بهانه
نوشتن متن پیشرو،
انتشار مقالهای
با عنوان
«نانی که
اسمیت در کاسه
مارکس گذاشت»،
در سایتی به
نام «چراغ
آزادی» است.
میل دارم که
قبل از
پرداختن به
محتویات این
مقاله در ابتدا
شناخت خود را از
نویسندگان
و منتشر
کنندگان چنین
مطالبی بیان کنم.
حتی
برای انتخاب
نام درست و
برازنده برای
این افراد با
مشکل رور به
رو میشویم.
سالی بیش از
یک میلیون نفر
در کنکور شرکت
میکنند و به
دلیل خصوصی
شدن آموزش و
پرورش و تحصیلات
داشگاهی در
ایران،
معمولاً همه
آنها در دانشگاه
پذیرفته میشوند
و در پایان
دویست هزار
صندلی خالی در
رشتههای
مختلف _در
بازار آزاد
علم و دانش،_
روی دست سرمایهداران
و فروشندگان
این کالا باد
میکند.
«دانش
آموخته» اسم
باکلاس هر کسی
است که مدرکی زیر
بغل دارد؛
خواه این مدرک
را خریده
باشد، خواه در
دانشگاه
دولتی و با
خرج جامعه،
آنرا به دست
آورده باشد.
«دانشجو» هم
علی القاعده
باید کسی باشد
که در
دانشگاهی
مشغول درس
خواندن باشد.
در همین لحظه
که در حال
خواندن این
متن هستید بیش
از چهار
میلیون
دانشجو در
سراسر ایران
موجود میباشد.
و اما
«لیبرال»،
یعنی کسی که به
ایدوئولوژیای
به نام
لیبرالیسم
معتقد است.
این سیستم فکری
زمانی علیه
سیستم کهنه و
ارتجاعی
جامعه ایستاد
و در طی
مبارزه خود با
فئودالیسم،
در دوران
انقلابی خود
قرار گرفته و
ماهیتی کاملا
مترقی داشت.
بعد از حدود
٣۰۰ سال آزمون
و خطا و کشمکشهای
مختلف،
بالاخره سیستم
سرمایهداری
جایگزین
سیستم
فئودالی شد.
وقتی این نظام
جدید بر قدرت
مسلط شد و خود
را تثبیت کرد
و به عنوان
شیوه اصلی و
عمومی تولید و
نظم جهانی درآمد
از حالت
انقلابی خود
خارج شد و به
دلیل وارد شدن
طبقه سرمایهدار
به مرحله «حفظ
قدرت» و «بقا»،
وارد دوران ارتجاعی
خود شده و
علیه
انسانیست،
آزادی و ترقی جامعه
قرار گرفته
است. مذهب که
تا پیش از این
دشمن شماره یک
لیبرالها بود
تبدیل به دوست
و «شریک» طبقه
سرمایهدار و
دستگاه
تبلیغی
لیبرالیسم
درآمد.
دیگر
مخالفتهای
ولتر منشانه
با کلیسا لازم
نبود و برای
همین ایالات
متحده آمریکا
به عنوان مرکز
نظام سرمایهداری
تبدیل به یکی
از مذهبیترین
جوامع حال
حاضر جهان شده
است. در پشت
ظاهری به شدت
آزاد و بی قید
که از جامعه
آمریکا نشان
داده میشود،
یک نظام
مذهبیِ کاملا
قوی در متن
ساختارهای
اجتماعی و
فرهنگی و
سیاسی این
کشور وجود دارد
که کار آن
استفاده از
خدا برای
جلوگیری از تغییر
و اتحاد در
برابر دشمن
است.
کافی
است به ویکی
پدیای فارسی مراجعه
کنید تا به
صورت خلاصه و
کوتاه
بخوانید: «بر
اساس آمار سال
۲۰۰۲، ترکیب
مذهبی مردم آمریکا
به شرح زیر
بودهاست[۴]:
پروتستان
۵۲٪، کاتولیک
۲۴٪، مورمون
۲٪، یهودی ۲٪،
مسلمان ۱٪،
دیگران ۱۰٪،
بدون دین ۱۰٪.
پروتستانهای
آمریکا نیز به
فرقههای
متعددی تقسیم
میشوند. برخی
از آنان
میلیونها
نفر را دربر
میگیرند، در
حالی که
کلیساهای
کوچک، تنها
هزاران عضو
دارند. برخی
از فرقههای
مذهبی معروف
آمریکا عبارتاند
از:
اپیسکوپلینها،
پرسبیترینها،
متدیستها،
باپتیستها،
یونیتارینها،
مریدان مسیح،
کلیسای
اصلاحی
هلندی، کویکرها
و
کانگروگیشنالیستها.»
نکته
مهمتر اینکه
از نظر یک
مهاجر آمریکا
دوست، "خوب"
کسی است که
بمباران کند.
"بهتر" کسی است
که بیشتر
تحریم کند.
مهاجران و
پناهندگان سیاسی
افرادی جدای
از جامعه
نیستند. ظاهرا
برای یک
ایرانی که
ظاهراً از
خفقان سیاسی و
اجتماعی حاکم
بر ایران خسته
شده است، رئیس
جمهور خوب
برای ایالات
متحده، رئیس
جمهوری است که
از ایالت
تگزاس بیاید و
اهل جنگ باشد.
چنین روسای
جمهوری در آمریکا
معمولا
ریپابلیکنهای
عضو فرقههای
مذهبی به شدت
اصولگرا و از
نظر فکری و
فرهنگی بسیار
عقب افتاده
هستند. به طور
مثال "جان مک
کین" از
طرفداران سختگیری
بیشتر ایالات
متحده در
برخورد با
جمهوری
اسلامی ایران
است. او در
جریان یک
سخنرانی در
آوریل ۲۰۰۷ ین
در یک جلسه
پرسش و پاسخ
در ایالت
کارولینای
جنوبی، آوازی
منسوب به گروه
بیچ بویز در
پشت میکروفون
به شوخی سر
داد که در آن
آواز خوانده شده:
«بر روی ایران
بمب بمب بمب
بمب بریزیم» (Bomb bomb bomb bomb Iran). شکست "جان
مک کین" در
انتخابات
ریاست جمهوری آمریکا
تاثیرات روحی
و روانی شدیدی
بر بخشِ پناهندگان
سیاسی و
راستگرای
ایرانی ساکن
این کشور
گذاشت تا جائی
که بعضی از
این آزادیخواهانِ
لیبرال از
باراک اوباما
به عنوان
"کاکا سیاه"
یاد میکردند
اما عاقبت
پیروزی یک
سیاهپوست در
انتخابات
ریاست جمهوری
کشور آمریکا
که برای پناهندگان
سیاسی ایرانی
مسئله مرگ و
زندگی بود باعث
شد آنان دشمنی
خود را با
سیاه پوستان و
دموکراتهای
آمریکا کنار
گذاشته و در
نامهای از
رئیس جمهور
آمریکا
خواستند با با
اتخاذ «تحریمهای
هدفمند علیه
سران جمهوری
اسلامی» در
کنار مردم
ایران بایستد.
گرچه
به اعتقاد
بسیاری از
فعالان سیاسی
در ایران، این
نامه هرگز وزن
و اثری در
تصمیمگیریهای
دولت آمریکا
نداشته و
اصولاً بعید
به نظر میرسد
کسی آنرا مورد
توجه قرار
داده باشد اما
این نامه حاوی
صادقانهترین
آرزوهای چند
دانشجوی
درخواست
کننده قبول
پناهندگی در
آمریکا بود.
از قضا این
آرزو خیلی زود
به واقعیت
تبدیل شد و با
تحریم هدفمند
سران جمهوری
اسلامی توسط
دولت آمریکا،
قیمت هر دلار
دلار ٣۶۰۰
تومان شد و مردم
ایران فقیرتر
شدند و کسانی
که انحصار اقتصادی
و نبض قدرت را
در دست داشتند
به لطف تحریمها
ثروتمندتر
از گذشته شدند
و هم اکنون که
مردم ایرن از
شدت گرانی
دچار فقر
غذایی هستند و
تحریمها
عامل بدبختی و
فلاکت
ایرانیان شده
است. جالب
اینکه
فرزندان
کسانی که قرار
بود تحریمهای
هدفمند شامل
حال آنان شود
در کشورهای
انگلیس و
آمریکا مشغول
تحصیل و زندگی
هستند و
«تحریمها
اقتصادی
هدفمند» و
مجموعه مسائل
سیاسی مرتبط
با آن، به جز
قتل عام
اقتصادی و
روانی مردم و
جامعه ایران،
فقط شامل آنان
شد که ثروتها
نفتی ایران را
غارت کرده
بودند و ممکن
بود دادگاه
حکم به بازگشت
اموالشان از
کشورهای غربی
بدهد(مانند
بابک زنجانی)
در لیست تحریمها
قرار گرفتند
تا پولهایی که
از غارت نفت
ایران به دست
آورده و در
این کشورها
ذخیره کرده بود
هرگز به ایران
بر نگردد.
نظام
سرمایهداری
بعد از مارکس
به هذیان گفتن
وادار شده است
سایت
چرغ آزادی،
سایتی وابسه
به بنیاد اطلس
است. در
ابتدای
فعالیت سایت
پایه ثابت پستهای
این سایت،
عناوینی در
هجو و مسخره
کردن کارل
مارکس بود.
عناوینی
مانند «آیا
مارکس یک رمال
بود؟» یا «نانی
که آدام اسمیت
در کاسه مارکس
گذاشت» که به
تیتر نشریات
زرد روی دکههای
جمهوری
اسلامی شبیه
است که حاوی
عناوینی از
این دست است:
«شایعه کاهش
مدت خدمت
سربازی»، «هدیه
تهرانی خبر
نامزدیاش را
تایید کرد»،
«رسوایی
اخلاقی
فوروالد تیم
ملی فوتبال»،
«ده عامل
موفقیت مردان
متاهل»، «ماجرای
کلاهبرداری
از تاجر
معروف»، «حضور
بازیگر معروف
در جشن ختنهسوران
پسر
والیبالیست
معروف» و...!
سه
سایت «بامداد
خبر»، «چراغ
آزادی» و
«تقاطع» بیشتر
فروشگاههای
هستند که
تعدادی از
پناهندگان
ایرانی ساکن
آمریکا برای
امرار معاش و
لابیگری به
راه انداختهاند.
صاحبان این سه
سایت(بامداد
خبر، چراغ
آزادی، تقاطع)
عادت دارند تا
هر از گاهی با
انتشار
مطالبی
درباره عکس
بیکینی و
تحلیل سایز
بازیگر
هالیوودی،
استفاده از
مطالبی با
تیتر یا
محتوای به شدت
سکسیستی یا
حتی پورن(۱،۲،٣،۴،
۵ ،۶ و..)، دفاع
از حمله نظامی
خارجی(۱،۲ و...)،
هجو چپ ها(۱،۲
و...) و غیره برای
خود خوانندهای
دست و پا کنند.
در
رجوع به سایت
بامداد خبر و
ورود به قسمت
درباره ما
خواهید خواند:
"بامداد خبر
به عنوان ارگان
خبری «گروه
دانشجویان و
دانش
آموختگان لیبرال
دانشگاههای
ایران» فعالیت
میکند و توسط
مرکز ایرانی
مطالعات
لیبرالیسم حمایت
میشود."
همچنین در
قسمت “درباره
ما” روی
سایت چراغ
آزادی نوشته
شده است:
«چراغِ آزادی
برنامه فارسی
بنیادِ پژوهشهای
اقتصادی اطلس
است.»
پیمانکار
ترویج دموکراسی
آقای "تام جی.
پالمر" نایب
رئیسِ بنیادِ
پژوهشهایِ
اقتصادیِ
اطلس و "مدیرِ
برنامهیِ
جهانی این
بنیاد" معرفی
شده و به
مصاحبه او در
ترکیه لینک
مستقیم داده
شده است. جایی
که محمدرضا
جهانپرور و
رضا انصاری از
صاحبکار خود
میپرسند:
«آقای پالمر
از اینکه در
این گفتگو
شرکت کرده اید
بسیار ممنونم
و اگر صحبتی
دیگری دارید
خوشحال میشوم
بگویید» و
پالمر به
زیردستانش
پاسخ میدهد:
«من خیلی
هیجانزده ام
که شاهدِ
نوزاییِ یک
جریانِ اصیلِ
لیبرالیسمِ
ایرانی هستم.
سایتهایی که
اداره میکنند،
کتابهایی که
منتشر میکنند،
همگی ارزشمند
اند. گر چه
نیاز به زمان
است تا این
فعالیتها به
ثمر بنشیند؛
زمانی که
قطعاً بیشتر
از یک هفته یا
یک ماه است،
شاید مثلاً یک
دهه طول بکشد
تا ما در
ایران شاهد
چنان دگرگونیهایِ
سیاسی فرهنگی
و اقتصادی
باشیم. ده سال
یا بیست سال
زمانِ درازی
نیست. من خیلی
دربارهِ چشماندازِ
جنبشِ آزادیخواهی
در منطقه
خوشبین ام.
فقط مهم است
که لیبرالهای
ایرانی
بدانند که
باید چشم به
آینده داشته
باشند. برای
مثال ببینید
در ترکیه چه
اتفاقی افتاد.
انجمن اندیشهیِ
لیبرال (ای ال
تی) در ترکیه
نزدیک به بیست
سال در ترویج
لیبرالیسم
کار کرد تا
ترکیه به
نتایجی که
امروز شاهد آن
هستیم رسید.
امروز ترکیهیِ
باز و اهلِ
مداراتر که
شاهد حکومت
قانون است از
جمله نتیجهیِ
تلاش “ای ال تی”
است. “ای ال تی”
در بازتر شدن
ترکیه نقش
اساسی داشته و
این ممکن نبود
جز اینکه آنها
چشمانداز
بلندی را برای
خود در نظر
گرفتند. مردم
فراموش میکنند
که وقتی “ای ال
تی” شروع به
کار کرد مردم
اگر یک مارکِ
آلمان در جیب
داشتند به
علتِ سیاستهایِ
کنترلِ
بازارِ ارز
توسط دولت
دستگیر میشدند،
و به زندان میافتادند.
ولی الان
ترکیه کشوری
باز و دموکراتیک
و توسعهیافته
است و این به
خاطر این است
که امثال “ای
ال تی” گفتند بیایید
چشماندازی
۲۰ ساله داشته
باشیم. و این
چیزی است که
من به
ایرانیان
توصیه میکنم؛
اینکه به ده
سال آینده فکر
کنند.»
بنیاد
اطلس، ارگان
تبلیغی «حزب
لیبرتارین» کشور
آمریکا است که
بعد از جنگ
جهانی دوم
درست شده است.
موسس این
بنیاد
«لئونارد رید»
است که در
زمان جنگ
جهانی دوم در
ایالت
میشیگان یک
دکان راه میاندازد
و کارش میگیرد
و بعد همین
کار را در
فرانسیسکو
انجام میدهد.
لئونارد رید
در ظاهرا
بسیار مذهبی
بوده و همیشه
از حمایت
کلیسا بهره میبرده
است. او به
تدریج به اتاق
بازرگانی
آمریکا راه
پیدا می کند.
کمکهای مالی
اش را از William Volker Fund و Harold Luhnow میگیرد.
در سال ۱۹۶۴
_دقیقا بعد از
جنگ دوم
جهانی_ با Hazlitt
موسسه FEE را
که اکنون پایه
سازماندهی و
ترویج عقاید
حزب
لیبرتارین در
آمریکا است را
تاسیس میکنند.
حزب
لیبرتارین
آمریکا نسبت
به
اصولگرایانِ
حزب جمهوریخواه،
در سیاست
خارجی افکاری
جنگطلبانهتر
از آنها و در
سیاست داخلی
امریکا
طرفدار اقتدارگرایی
بیشتر و گسترش
طرحهای
محسوس و
نامحسوس
امنیتی است.
از زمان حمله
نظامی ارتش
آمریکا و
اشغال کشور
عراق، حزب لیبرتارین
در ایالات
متحده به شدت
قدرت گرفته و
در حال عرض
اندام در عرصه
است.
نویسندگان
سایت چراغ
آزادی در خدمت
و استخدام این
حزب قرار دارند.
هنگامی
که یکی از
دوستان من
لینک مقالهای
با عنوان
«نانی که آدام
اسمیت در کاسه
مارکس گذاشت»،
اسم این مقاله
که یادآور تیترهای
جنجالی
روزنامههای
زرد بود رقبتی
در من ایجاد
نکرد تا به
آدرس مربوطه
رفته و این
مطلب را
بخوانم. در طی
روزهای بعد از
آن چند پیام
از طرف
همفکران خودم
دریافت کردم
که از من
خواسته بودند
پاسخی به این
مقاله بدهم
اما به دلیل
شناخت دقیقی
که از این
پناهندگان آمریکا
دوست، داشتم
پاسخ دادم که
مقاله نویسی و
بحث در جایی
که معنا دارد
که با افراد
مستقل و آزاد
صورت بگیرد و
در این موارد
که مقالات سفارشی
است و در
جایگاه مامور
و مستخدم
تهییه و تدارک
دیده شدهاند
دلیلی برای
پاسخگویی و
اعتبار بخشی
به آنها وجود
ندارد. بعد از
آن با اطمینان
از اینکه این
مطلب از طرف
نیروهای چپ
نقد خواهد شد
از این ماجرا
فاصله گرفتم
تا آنکه مدتی
قبل، از طرف
جمع کوچکی از
علاقهمندان
به اقتصاد
سیاسی،
مطالعه و نقد
این مقاله به
عنوان
مسئولیت به
گردن من
انداخته شد.
وقتی
مقاله «نانی
که اسمیت در
کاسه مارکس
گذاشت» را
خواندم تازه
متوجه شدم چرا
کسی پاسخی به
آن نداده است.
وقتی کسی میگوید
«خسن و خسین
دختران
معاویه هستند»
خیلی راحت میتوان
به او گفت که:
_
اسم درست
افرادی که به
آنها اشاره میکند
حسن و حسین
است
_
آنها از نظر
جنسیت، مذکر
هستند و طبق
قوائد زبانی
نمیتوانند
دختر کسی
باشند. زیرا
دختر، به
فرزند مونث
گفته میشود.
_
نام پدر آنها
معاویه نبوده
و چیز دیگری
بوده است.
_
و...
با یک
سلسله توضیح
میتوان
اشتباهاتی از
این دست را
برای کسی که
دچار آن شده
است را تشریح
و تصحیح کرد
اما وقتی کسی
مینویسد که
نظریات یک
اقتصاددان و
فیلسوف بزرگ
در واقع دزدی
از فرد دیگری
بوده است که
همانها هم
درست نیستند و
اشتباه
هستند؛ ماجرا
تبدیل به یک
داستان عامه
پسند از جنس
سریالهای
صدا و سیمای
میشود که چون
چیزی در آنها
نیست، رغبتی
در کسی ایجاد
نمیشود که
نقدی بر آنها
وارد کند.
پاسخ به چنین
مطالبی خواه
ناخواه به
سقوط منجر میشود.
به خصوص اینکه
در مقاله سایت
چراغ آزادی،
فیلم سخنرانی
یک نفر دیگر
که ادعا میشود
آدم بزرگی است
_اما معلوم
نیست که کیست_
پیاده سازی
شده و به
عنوان مقاله
منتشر گردیده
است. به علاوه
اینکه در این
نوشته از انقلابی
نام برده شده
که مابهازای
خارجی ندارد و
"مثال زدن"
عامل تایید یا
رد یک نظریه
بزرگ اقتصاد
سیاسی است.
همانطور
که یک فرد
مذهبی باید
بپذیرد که هر
عبارتی که به
زبان عربی
نوشته شده
است، گفته خدایی
که میپرستد
نیست، روزی
نیز جامعه
فارسی زبان
باید بفهمد که
هر نوشته یا
سخنرانیای
که به زبان
انگلیسی بیان
شود، منبع و
ماخذ علمی
محسوب نمیشود.
من تنها ذهن
خواننده را به
این سوال جلب
میکنم که
«فردی که یک
فیلم سخنرانی
از او روی سایت
یوتیوب قرار
دارد و رضا
انصاری با
پیاده کردن
سخنرانی او
اقدام به
تولید مقاله
کرده است،
کیست؟» و از
این مقوله میگذرم.
متن
پیاده شده این
فرد که تبدیل
به مقاله شده است
در واقع یک
کلاف سر در گم
از حماقت و
بلاهت است که
به دلیل گرههای
کوری که عمدا
یا سهوا در آن
ایجاد شده است
فقط میتواند
مورد غلطگیری
واقع شود ولی
نباید فراموش
کرد که ایرادی
متوجه
لیبرالیهای
ایرانی نیست.
بعد از مارکس،
دستگاه فکری و
تبلیغی نظام
سرمایهداری
به هذیان گفتن
افتاده است.
هر روز خرگوشی
از کلاه شعبده
بازی بیرون
کشیده میشود
و ادعا میشود
این خرگوش
نظری جدید در
آستین دارد و
همه میراث
فکری پیش از
خود را ابطال
کرده و انقلابی
جدید آفریده
است. مدتی حول
این خرگوش توجهی
جلب میشود و
در نوبت بعد
خرگوشی دیگر
از کلاه بیرون
میآید و از
آنجا که
توجهات متوجه
خرگوش جدید میشود
کسی به کلاهی
که خرگوش از
آن بیرون
کشیده میشود
توجهی نمیکند.
در عصر
تقلیلها و
تباهیها
_یعنی در عصر امپریالیسم_،
در عصر
رفتارهای
دوگانه نظام
سرمایهداری
در برابر
وقایع و
تفکرات، در
عصری که تولید
گوشی اپل نام
انقلاب به خود
میگیرد و
توجه به یک
عرصه کوچک از
نظام یکپارچه تولید
اجتماعی _یعنی
عرضه و تقاضا_
با انقلاب کوپرنیکی
مقایسه میشود
و نام گروهی
که برای منافع
قدرتهای غربی
به خیابان میآیند،
میشود مردم و
آزادیخواه و
دموکراسی
طلب؛ اما نام
گروهی که برای
مقاصدی مخالف
نظریات
دولتهای غربی
به خیابان بیایند
میشود
تروریست و
جدایی طلب و
گروههای ضد
مردمی؛ در این
عصر عوام
دانشگاهی و
روشنفکران
تنوع طلب و
طبقه متوسطیهای
عاشق مصرف، به
خود شعبده و
صاحب کلاه
توجهی نمیکنند.
مقاله
منتشر شده روی
سایت چراغ
آزادی از این
راه رفته است:
۱:
تقلیل مفاهیم
و منطق اقتصاد
سیاسی کلاسیک
به یک
مثال(مثالا
چرا هواپیما
از صندلی
گرانتر است؟)
۲:
بدیهی و ثابت
شده فرض کردن
این ادعا که «کارل
مارکس نظریهی
اقتصادی و
بخشِ اعظمِ
نظریهایش در
اقتصاد سیاسی»
را از آدام
اسمیت قرض
گرفته، کپی
کرده یا دزدیده
است.
٣:
نفی نظریه
ارزش-کار با
مثالی درباره
اینکه چرا یک
صندلی عتیقه
گرانتر از یک
صندلی معمولی
است.
۴:
معادل قرار
دادن اندیشه
اقتصادی
مارژینالیسم
با یک انقلاب
۵:
همرده قرار
دادن طرح
نظریات
مارژینالیستی
با انقلاب
کوپرنیکی
۶:
نویسنده در
پایان با جواب
دادن به همان
مثال عتیقهجات
که با آن
اقتصاد سیاسی
کلاسیک و
اقتصاد سیاسی
مارکسیستی را
باطل اعلام
کرده است و در
پایان مینویسد:
«نظریه
ی ارزشِ ذهنی
که در تاریخِ
اندیشه ی
اقتصادی
انقلابِ مارجینال
هم خوانده میشود
توسطِ ویلیام
جِونز در
انگلیس
(۱۸۶۲)، کارل
منگر در اتریش
(۱۸۷۱) و لئو
والرا در
سوئیس (۱۸۷۴)
مستقل از هم و
تقریباً همزمان
با هم در نیمه
ی دومِ قرنِ
نوزدهم ارائه شد
و چونان
انقلابِ
کوپرنیکی درکِ
ما را دگرگون
کرد، و کسی
نمیداند که
آیا مارکس هر
یک از آن سه
نوشته منجر به
انقلابِ
مارجینال را
خوانده بود یا
نه.»
پاسخ
به سوالی که
فکر می کنید
کسی نمیداند
اول
اینکه درج سال
۱٨۶۲ در جلوی
نام ویلیام جونز
به عنوان
تاریخ ارائه
نظریه ارزش
ذهنی، یک تاریخ
نه چندان غلط
اما یک شیادی
بسیار
ناشیانهای
است. ویلیان
جونز در سال
۱٨۶۲ جزوهای
منتشر کرد که
به صورت خلاصه
مقاله چاپ شد
و بعدها در
سال ۱٨۷۱
مفهموم
مطلوبیت
نهایی را در
کتابی با
عنوان "نظریه
اقتصاد
سیاسی" تکمیل
و ارائه کرد.
کلا
کتابهای
جونز به شرح
زیر است:
یک:
کتاب
"پرسشهای
مربوط به زغال
سنگ" در سال ۱٨۶۵
منتشر شد.
دو:
"بررسیهای
مربوط به پول
و اعتبار" در
سال ۱٨٨۴
منتشر شد.
سه:
"نظریه
اقتصاد
سیاسی" در سال
۱٨۷۱ منتشر شد.
چهار:
"دولت در
رابطه با
کارگران" در
سال ۱٨٨۲ منتشر
شد.
پنج"
کتاب "اصول
علم اقتصاد"
در سال ۱۹۰۵
توسط پسرش
منتشر شد.
«اصول
علم اقتصادِ»
منگر در حوالی
۱۸۷۱ چاپ شد. در
مورد آقای
"لئو والرا"
که شخصیت
جدیدی در عرصه
اقتصاد است که
توسط آقای رضا
انصاری کشف شده
است باید گفت
که اگر منظور
"لئون
والراس" بوده
است که طرح
نظریه اش به
۱٨۷۴ نسبت
داده شده است.
از نظر سایت
آقای انصاری
این کشف بزرگ
صورت گرفته
است که کسی
نمیداند
مارکس آثار
آنها را
خوانده اس یا
خیر! در صورتی
که این موضوع
قابل تحقیق
است و ادعای
اینکه "کسی
نمیداند آیا
کارل مارکس
آثار جونز،
منگر و والراس
را خوانده
است" با توجه
به موجود بودن
آثار مارکس و
قابل تحقیق
بودن تاریخ
انتشار کتابها،
نشان میدهد
که آقای رضا
انصاری هر
آنچه را در
فیلم دیدهاند
بدون فکر و
تحقیق، بدیهی
و درست فرض
کردهاند.
کارل
مارکس در ۵ می ۱٨۱٨
به دنیا آمد و
در ۱۴ مارس
۱٨٨٣ درگذشت.
مارکس در سال
۱٨۶۷ جلد اول
کتاب سرمایه را
"منتشر" کرد.
مارکس جدای از
آنکه قرار
نبوده به
کرامات «امام
زادههایی که
بعدا قرار است
کشف و تبلیغ
شوند» بپردازد،
از نظر زمانی
قادر نبوده به
کتابهایی که ۴
یا ۶ سال بعد
منتشر میشود
پاسخ بدهد.
جونز در سال
۱٨۷۰یک
دانشجوی اقتصاد
بود و جایگاهی
نداشت که
بخواهد
نظراتش را در
سطح وسیع مطرح
کند. «مطلوبیت»
با در نظریات
آلفرد مارشال
بود که محلی
از اعراب پیدا
کرد. کتاب
"اصول علم
اقتصاد"
مارشال نیز در
سال ۱٨۹۰
منتشر گردید و
به لطف تاسیس
دانشکده
اقتصاد(توسط
خودش) در
دانشگاه
کمبریج مورد توجه
قرار گرفت.
اثری که به
شدت رنگ و بوی
اخلاقیات
مسیحی را دارد
و تلاشی برای
تحلیل علوم
اقتصادی بر
پایه تحلیل
هندسی است. اثر
مارشال،
ارائه تلفیقی
از تئوری
کار-ارزش ریکاردو
با تئوری
«مطلوبیت
ارزش»
مارژینالیستها
است.
مارکس
در کتابها و
نوشتهها خود
به چهرههای
اصلی و محوری
تفکرات مختلف
پرداخته است و
جوابی که رضا
انصاری به
نمایندگی از
یک سخنران
مجهولالهویه
به دنبال آن
است را به
اسمیت و ژان
باتیست سه
داده است.(به
این سوال که
اسمیت و ژان
باتیست سه چه
ارتباطی به
نئوکلاسیکها
و
مارژینالیستها
دارند، جلوتر
پاسخ داده
خواهد شد.) او
همچنین در دست
نوشتهها و
یادداشتهای
آماده شده
برای جلد سوم
و چهارم
کاپیتال(که
بعد از مرگ
کارل مارکس و
توسط فردریش
انگلس) مرتب
سازی و منتشر
شد به منطق
موجود در بحثی
که نئولیبرالها
اسم آن را
"انقلاب"
گذاشتهاند
با سرفصلی با
عنوان
"اقتصاد
عامیانه" پرداخته
است. افرادی
مانند
الکساندر
ناتانیل،
بیکر،
باستیا، بینس،
بلر،
بوزانکه،
بوره، کرتیس،
دیر و ژا
باتیست سه
بشدت مورد نقد
مارکس قرار میگیرند.
در جلد چهارم
کاپیتال،
انبوهی اسم
آمده که همگی
درباره ارزش
کالا
ادعاهایی
داشته اند.
مارکس به نقد
نظریات یک به
یک آنان
پرداخته است و
برای همیشه
نظریات آنان
را در گذشته
دفن کرده است.
آیا
مارکس نظریات
اسمیت را کپی
و تکرار کرده
است؟
مارکس
از نظریات
افراد بسیاری
استفاده کرده است.
۱٨ ساعت
مطالعه
روزانه مارکس
در رابطه با
کتابهای
فلسفی،
تاریخی،
علمی، فنی،
اقتصادی و گزارشهای
اقتصادی و
بهداشتی مهم
پیش از خودش
از او فردی
مسلط به تمام
نقاط قوت و
ضعف اندیشهی
پیش از خودش
ساخته بود.
مارکس نام
کتاب دو جلدی
و قطور خود را
"مقدمهای
برای نقد
اقتصاد
سیاسی" گذاشت.
جایگاه مارکس
در فلسفه و
اقتصاد، از
انقلابی است
که با نقد
اقتصاد
کلاسیک پیش و
همزمان با خود
ایجاد کرد.
وقتی درباره
اقتصاد
کلاسیک صحبت میشود
و اقتصاد
سیاسی مورد
نقد قرار میگیرد
واضح است که
مدام و مدام
اسامی و نظرات
متنفکران این
مکتب تکرار
شده و نظریات
آنان نقد میشود.
مارکس نمیتوانسته
است برای نقد
اقتصاد سیاسی
اسم میوه فروش
سر کوچه احمدینژاد
یا اسم حامیان
مالی و سیاسی
بنیاد آموزش
اقتصادی و
بنگاههای
تبلیغاتی
جمهوریخواهان
جنگطلب
آمریکا را ذکر
کند. مارکس در
آثار خود به تمام
نظریات محوری
فیزیوکراتهای
قبل از خود و
ادامه تفکرات
این سلسله را
در
اقتصاددانان
پیش از خود که
آن را «اقتصاد
کلاسیک»، مورد
نقد و بررسی
قرار میدهد.
این دستهبندی
تا به امروز و
در همه متون
تخصصی
اقتصادی مورد
استفاده است.
تکرار
پیدر پی نام
اسمیت و به
خصوصی
ریکاردو در
کاپیتال به
جهت نقد دقیق
و مفصل نظریات
آنان است. اسمیت
پدر علم
اقتصاد مدرن
است. اما
نظریات اسمیت
پایان دوره میانسالی
نظام سرمایهداری
بود. در پایان
قرن ۱۷ و
ابتدای قرن ۱٨
میلادی،
سرمایهداری
به کلی بر
فئودالیسم
چیره شده و
شیوه تولید
سرمایهداری،
متن اصلی و
نظام عمومی
سیستم جهانی
را تشکیل میدهد.
سرمایه داری
در این دوره
حتی شیوههای
تولید غیر
سرمایهداری
را در حاشیهها
و نقاط خارج
از نفوذ خود
را طریق به
اوج رسیدن
سیستم حمل و
نقل و گسترش
بی سابقه
مبادلات، در
خدمت بقا و
رشد خود
درآورده است.
زمان آن فرا
رسیده بود تا
نظام ارزش
بازمانده از
قرون وسطا و
نظام فئودالی
و قوانین به
جا مانده از
نظام کهنه و
نابود شده نیز
از عرصه
جامعه(حقوق،
اقتصاد و
سیاست) کنار
گذاشته شود؛
به همین جهت
متفکرین
لیبرال چارهای
نداشتند جز
اینکه به
تجزیه و تحلیل
مناسبات
تولید در نظام
سرمایهداری
بپردازند و
عینی(طبیعی)
بودن آن را
ثابت کنند.
آدام
اسمیت در
"ثروت ملل"
آخرین گام
ممکن را برای
اثبات طبیعی
بودن روابط
حاکم برنظام
تولید و طبیعی
بودن نظام
حقوقی مبتنی
بر شیوه تولید
سرمایهداری
را برداشت.
معنای "طبیعی
بودن" در
فلسفه آن زمان
یعنی، یکی
دانستن
قوانین و
روابط یک پدیده
یا مفهوم یا
وضعیت، با
قوانین،
روابط و وضعیت
تعیین شده
توسط قدرت فرا
انسانی(خدا یا
طبیعت)! «طبیعی
است» در فلسفه
و تفکر آن
زمان، به صورت
خلاصه یعنی
«چیز بیشتری
درباره آن نمیدانیم»،
دلیلی برای آن
نداریم و به
صورت خلاصه
یعنی: «همینی
که هست». در
مبارزه بین
سرمایهداری
و فئودالیسم
به تضاد بین
سود و بهره
مالکانه
زمین،
اندیشمندان
لیبرال به صورت
یکصدا و پیگیر
به "رانت"
حمله میکردند.
متفکرین
لیبرال در
دوران قرار
داشتن سرمایهداری
در وضعیت
انقلابی،
سرسختانه با
این قانون و
رابطه که کسی
کار کند و
زحمت بکشد و
کسی بدون آنکه
در تولدی
دخالتی داشته
باشد سهم بزرگی
از تولید را
به عنوان بهره
زمین دریافت
کند، میجنگیدند.
اما وقتی نظام
فئودالی
فروپاشید و سرمایهداری
چیره شد،
اندیشمندان
لیبرال از
موضع خود عقب
نشستند و
تصاحب سود
توسط سرمایهدار(یعنی
کسی که کار
نمیکرد و
تنها به این
دلیل که
همانند صاحب
زمین، صاحب
ابزار تولید
بود همه سود
فرایند تولید
را برای خود بر
میداشت) را
امری طبیعی
معرفی کردند.
اسمیت سعی کرد
با آلوده کردن
اقتصاد به
اخلاق،
نابرابریهای
شیوه تولید
اجتماعی جدید
را توجیه کند
و میگفت این
سیستم منطقی و
طبیعی است
زیرا که همه در
آن فرصت برابر
دارند تا از
آن بهرهمند
شوند. از نظر
اسمیت صرف نظر
از نتیجهی
نابرابر،
وجود "امکان"
رسیدن یک
کارگر به موقعیت
یک سرمایهدار،
دلیل طبیعی و
بی نقص بودن
سیستم و نظام
سرمایهداری
بود.
در
فاصله بین
انتشار کتاب
ثروت ملل تا
ظهور ریکاردو،
شرایط به کلی
تغییر میکند.
قدرتهای
اروپایی در
مصرف منابع
طبیعی چنان
افراط کردهاند
که نقاط ضعف
شیوه تولید
جدید، خودش را
نشان میدهد.
وقتی کریستف
کلمب در ۱۴
اکتبر ۱۴۹۲
میلادی پا به
جزایر باهاما
گذاشتند، با
صحنه ای ار روابط
انسانی و
اجتماعی روبه
رو شدند که
شرح آن، به
نوعی بیان
وضعیت در
اروپا است.
کلمب در نامهای
به فردیناند و
ایزابلا دربارهٔ
ساکنان جزیره
مینویسد:
«اگر
اعلیحضرتین
دستور
فرمایند، میتوانم
تمام آنها را
به کاستیل
گسیل دارم یا
در همین جزیره
به اسارت
گیرم. پنجاه
مرد کافیست تا
کل این مردم
را تحت انقیاد
در آورید و به
انجام دادن هر
کاری وادار
سازید... این
مردم دین ندارند
و حتی بت نمیپرستند.
بسیار نجیبند
و نمیدانند
بدی چیست. هیچ
نوع سلاحی
ندارند؛ نه
یکدیگر را میکشند
و نه از هم
سرقت میکنند.»
در طول ٣۰۰
سال بعد از آن
اروپا منابع
طبیعی خود را
تا سر حد جنون
مصرف کرد و به
مدد پیشرفتهای
تکنولوژی،
محیط زیست
نابود شده و
رقابت بی حد و
مرزی برای
چپاول طبیعت و
استثمار
نیروی کار در
میگیرد.
قدرتهای
سیاسی و
اقتصادی
ناچار به رقابت
شدید با
یکدیگر شده و
و در عرصه
حقوقی، اقتصادیی
و بین المللی
_،در فاصله
انتشار ثروت
ملل آدام
اسمیت و تسلط
نظریان
ریکاردو در
اقتصاد، _
مسائلی مانند
افزایش شدید
جمعیت،
گرفتار شدن
اروپا در جنگهای
ناپلئونی و
نیز تصویب
قانون
غلات(محدودیت
واردات غلات و
وضع عوارض
گمرگی سنگین
به بهانه
بهبود تولید
داخلی
انگلستان)
زمینه ساز استقبال
از نظریات
فردی چون
مالتوس میشود.
مالتوس در این
دوران ظهور
کرد و در کتاب
"اصل جمعیت"
برای اولین
اولین بار به
این موضوع
اشاره کردهاست
که افزایش
جمعیت راه
حلی برای
پیشرفت نیست.
او به رشد
تصاعدی جمعیت
انسان و رشد
خطی میزان
تولید مواد
غذایی اشاره
کرد و در آخر
برای جلوگیری
از رشد جمعیت،
سه نوع راهحل
ارائه داد:
۱.منع
یا فشار
اخلاقی(عقب
انداختن
ازدواجها)؛
۲.کنترل
جمعیت از طریق
برنامه تنظیم
خانواده؛
٣.فقر
وگرسنگی؛
مالتوس
منع اخلاقی و
تنظیم
خانواده را
"راه حل
جلوگیری" و
استفاده از
فقر و گرسنگی
برای کاهش نرخ
جمعی را "راه
حل مثبت" و
مهمترین عامل
متوقفکننده
افزایش جمعیت
معرفی کرد.
با
آمدن
ریکاردو، سیمای
فاجعه بیش از
پیش هویدا شد.
ریکاردوی
تیزبین به
تضادی دیگر هم
دست پیدا کرد.
"دستمزد" در کنار
"سود" و
"رانت"، به
عنوان شق سوم
و تعیین کننده
در اقتصاد
وارد شد و به
نظر ریکاردو
چنین آمد که
«تعیین
قوانینی که
توزیع(رانت،
سود و دستمزدها)
را تنظیم میکند،
مسأله اصلی در
اقتصاد سیاسی
است.»
با
آمدن کارل
مارکس، عمق
فاجعه بیش از
زمان طرح
مالتوس و
ریکاردو
آشکار شد.
نادرستی
افسانه دست
نامرئی بازار
و حرکت خودبهخودی
بازار به سمت
اشتغال کامل،
از طریق تجزیه
و تحلیلی
روابط درونی
خود سیستم
سرمایهداری
اثبات گردید.
در ادامه روند
پیشرفت
اندیشه از
اسمیت به
ریکاردو و از
ریکاردو به
مارکس، هیچ
نتیجهای جز
براندازی و
عبور از سیستم
سرمایهداری
باقی نمیماند.
اوضاع سیاسی
به شدت ملتهب
است و جامعه روشنفکری
و دانشگاهی و
سیاسی در شوک
اعلام علمی بن
بست در نظام
سرمایهداری
است. در اینجا قدرت
با همه
ابزراهای
تبلیغی،
سیاسی، آموزشی
و پلیسی خود
دخالت کرد تا
با هژمون کردن
مکتب
نئوکلاسیک،
برای همیشه رد
و اثر نظریات
کلاسیک را پاک
کنند. به هیچ
یک از نظریات
انتقادی مکتب
کلاسیک پاسخ
داده نمیشود
و تنها آنها
کنار گذاشته
میشوند تا
دیگر کسی به
تضادهای دروی
نظام سرمایهداری
توجه نکند و
به آنها فکر
نکند و
نپردازد. در
اثر همین عامل
و بعد از طی یک
روند خاص پاکسازی
از سال ۱٨۹۰
تا کنون است
که امروزه در
دانشکدههای
اقتصاد ایران
هیچ کس وجود
ندارد که به
اندیشههای
اسمیت و
ریکادو و
مارکس مسلط
باشد و دانشگاههای
ایران تحت
فرمانروایی
نظریات مکتب
شیکاگو و مکتب
اتریش و تا
حدود کمتری
کینز گرایان
قرار دارد.
با
تفاسیر بالا
اگر اخذ نظریه
خام و ناقص
ارزش-کار از
ریکاردو را در
نظر گرفته و
تدوین نظام مند
نظریه ارزش
مارکس را متهم
به اخذ نظریه
ارزش-کار
ریکاردو
کنند، این اتهام
ناشی از خامی
در علم اقتصاد
و شناخت
روزنامهوار
از نظریات
ریکاردو و
مارکس گرچه
سبب خنده و
مزاح است اما
قابل درک است؛
ولی مقایسه
نظریه ارزش
مارکس با
نظریات اسمیت
بی اطلاعی محض
از کاری است
که مارکس با
نظریات اسمیت
میکند. برای
روشن شدن مطلب
بد نیست که به
ذکر چند نمونه
از نگاه مارکس
به نظریات
اسمیت پرداخته
شود
نقد
مارکس به
اسمیت و
اقتصاد
کلاسیک:
فهرستی
خلاصه و کوتاه
از نقدهای
مارکس به
نظریات اسمیت:
_
اسمیت فرضیات
نادرست گذشته
را بدیهیات
خود قرار داد
و در ضمن به
فرضیات درست
پیشیناین خود
اعتنا نکرد.
_
آدام اسمیت
ارزش کالا را
به دستمزد+
سود سرمایهدار
+ اجارهی
زمین تقسیم میکند.
با توجه به
اینکه اجارهی
زمین در واقع
قسمتی از سود
سرمایاهدرا
است در واقع
ارزش کالا از
نظر آدام
اسمیت مساوی v+s
است.
_
اسمیت اساس
پژوهش خود را
بر بازتولید
ساده قرار
داده است.
_
اسمیت قادر به
فرار رفتن از
بازتولید
ساده و درک
باتولید در
مقیاس
اجتماعی نشده
است.
_
عدم تمایز
میان فرآیند
متفاوت گردش و
تولید در آرای
اسمیت
_
عدم درک تفاوت
نقش پول در
جایگاه وسیله
پرداخت با نقش
پول در جایگاه
وسیله گردش
_
عدم درک ماهیت
متفاوت کار در
دست کارگر به
عنوان کالا و
در دست سرمایه
دار به عنوان
سرمایه
_
اسمیت کار
سودمند(ایجاد
کننده کالا و
ارزش اضافی)
را با کاری که
توانایی
ایجاد ارزش
مصرفی دارد را
یکسان فرض میکند
_
اسمیت سرشت دو
گانه کار را
تشخیص نداده
است و در
نتیجه ارزش
محصول سالانه
را با محصول
ارزش سالانه
یکی میگیرد.
_
هیچ قسمتی از
ارزش کالا را
به عنوان
بازتولید
کننده سرمایه
ثابت در نظر
نگرفته و در
فقط تلاش کرده
است بعد از
تجزیه ارزش به
دستمزد+ سود،
ارزش سرمایه
ثابت را به
طور قاچاقی و
با لفاظی وارد
ماجرا کرد.
_
اسمیت در
اینجا دچار
تناقض شده است
که:
اول،
در نظر گرفته
که ارزش =
دسمزد + سود
بعد،
در جاهایی
اینطور به
مسئله نگاه
کرده است که:
سود+ دستمزد =
ارزش
در
مورد اول:
ارزش کالا از
پیش مشخص است
و او فقط آنرا
تجزیه کرده
است تا به مزد
و سود برسد
در
مورد دوم: سود
و دستمزد را
همچون اجزایی
تصور میکند
که قیمت کالا
را تشکیل میدهند.
_
اسمیت طی سه
مرحله، هر
لحظه فاصله
خود را با واقعیت
زیاد کرده و
از اقتصاددان
سیاسی به کسی که
وارد اقتصاد
عامیانه میشود
سقوط میکند.
۱:
بیان این
قاعده توخالی
که درآمد، مزد
و سود، سه جز
ارزش کالایی
را تشکیل میدهند.
۲:
قاعده بالا از
این قاعده
معقولانه تر
اما باز هم
نادرست اخذ
شده است که:
ارزش کالایی
را به سه جز
تقسیم میکند.
٣:
خطای بالا
متکی بر
بنیادی عمیق
تر و درست است
که: تولید
سرمایه داری
بر این امر
متکی است که
کارگر نیروی
کار خودش را
به سرمایه دار
بفروشد. اما
عمل مقدماتی
خرید و فروش
نیروی کار که
عمل گردش را
میسازد، خود
متکی بر توزیع
عناصر تولید
است که پیش
فرض و مقدم بر
توزیع محصول
اجتمایع است؛
یعنی جدایی
بین نیروی
کار، به عنوان
کالایی برای
کارگر و وسیله
ی تولید، به
عنوان دارایی
غیر کارگران
_
با فرض اینکه
آدام اسمیت میخواست
هنگام
پرداختن به
ارزش کالایی
به نقشهایی
توجه کند که
اجزای
گوناگون آن
ارزش در فرایند
سراسری تولید
ایفا میکنند،
باید این امر
روشن میبود
که اگر بخشهای
معینی،
کارکرد درآمد
را اجرا میکنند،
بخشهای
دیگر باید
پیوسته
کارکرد
سرمایه را داشته
باشد. و بر
مبنای این
منطق، این به
معنای آن است
که این بخشها
باید به عنوان
اجزای سازندهی
ارزش کالایی
یا اجزایی که
ارزش کالایی
به آن تجزیه
میشود،
توصیف شود.
_
اسمیت تولید
کالایی را به
طور کلی با
تولید کالایی
سرمایه درای
یکی میگیرد.
_
مارکس در نقد
خود از تئوری
اسمیتی کار
مولد ، از
همانندسازی
که بین شیء
مادی و کالا
انجام گرفته
انتقاد میکند.
یک ثروت نا
مادی چون
خدمات نیز یک
کالا است.(امانوئل
رنو – ب.کیوان)
_....
شرح
تعدادی از
نقدهای مارکس
به اسمیت
الف:
اسمیت، مارکس
و درآمد
اسمیت:
هیچ سرمایه ای
نمیتواند به
اندازهی
سرمایه مزرعهدار،
کمیت بزرگتری
از کار مولد
را به حرکت
اندازد. نه
تنها
خدمتکاران
کارکن او،
بلکه دامهای
بارکش او نیز
کارگر مولد
هستند...بنابراین
کارگران و دامهای
بارکش که در
کشاورزی به
کار گرفته میشوند،
نه تنها مانند
کارگران در
مانوفاکتورها
موجب
بازتولید
ارزشی برابر
با مصرف خویش
یا برابر با
سرمایه ای که
آنها را به
کار گمارده
است، همراه با
سود
مالکانشان میشود،
بلکه ارزش به
مراتب بیشتری
تولید میکنند.
آنان علاوه بر
سرمایه مزرعهدار
و تمامی سودش،
اغلب به
بازتولید
اجارهی زمیندار
میپردازند.
مارکس:
مقولهی
درآمد ریشه
تمامی مشکلات
اسمیت است...
اگر خط مستقیمی
به طول معین
بکشم.، در
وهله نخست، با
شیوهای از
رسم که منطبق
با
قواعد(قوانین)
معینی است که
مستقل از من
هستند، خط
مستقیمی را
«تولید کردهام»(مسلما
به صورت
نمادین، چون
از همان ابتدا
این را میدانم).
اگر این خط را
به سه قسمت
تقسیم کنم(که
میتواند
برای مسئله
معینی نیاز
باشد) آنگاه
هر یک از این
سه قسمت،
مانند گذشته،
یک خط راست باقی
میماند و
تقسیم یاد شده
خط اولیه را
که اینها
اجزایش
هستند، به
چیزی جز خط
مستقیم، مثلا به
یک نوع منحنی
تجزیه نمیکند.
همچنین
نمیتوانم
این خط را که
طول معینی
دارد به گونه
ای تقسیم کنیم
که مجموع سه
قسمت آن، بزرگتر
از خود خط
تقسیم نشده،
شود. به بیان
دیگر، طول خط
تقسیم نشده بر
اساس قسمتهایی
که به آن
تقسیم میشود،
تعیین نمیشود.
برعکس طول
نسبی این خطها،
از پیش توسط
حدود خطی
محدود میشود
که آنها جزئی
از آن هستند.
کاربرد
وسایل تولید
به عنوان ارزش
سرمایهای،
هیچ تاثیری بر
ارزش این
وسایل نمیگذارد،
همانطور که
ماهیت و طول
خط مستقیم، تحت
تاثیر این
موضوع نیست که
به عنوان
قاعدهی مثلث
یا قطر بیضی
به کار میرود.
ارزش نیروی
کار مانند هر
وسیلهی
تولید دیگر
مستقلا تعیین
میشود.(نقل
قول از کارل
مارکس)
ب:
اسمیت درست در
جایی که تازه
مشکلات شروع
میشود تحقیق
را قطع کرده
از
زمان آدام
اسمیت به بعد
مرسوم بوده
است که انباشت
ساده را مصرف
محصول اضافی
توسط کارگران
مولد ، یا
تبدیل ارزش
اضافی به
سرمایه را
تبدیل ارزش
اضافی به
نیروی کار
تلقی نی
کردند. مثلا
ریکادو مینویسد:
«باید
دانست که
تمامی
محصولات یک
کشور مصرف میشوند؛
اما بزرگترین
تفاوت قابل
تصور این است که
ایا این
محصولات را
کسانی مصرف
کردهاند
که ارزش دیگری
بازتولید میکنند،
یا توسط کسانی
مصرف میشود
که ارزش دیگری
بازتولید نمیکنند.
هنگامی که میگوئیم
درآمد پس
انداز و به
سرمایه خواهد
شد، مورد نظر
ما این است که
بخشی از درآمد
که به سرمایه
افزوده شده،
توسط کارگران
مولد مصرف شده
است و نه توسط
کارگران
نامولد. خطایی
بزرگتر از این
نمیتوان
باشد که فرض
کنیم سرمایه
از راه عدم
مصرف افزایش
مییاید.»
مارکس:
خطایی بزگتر
از این نمیتواند
باشد که این
نظر آرام
اسمیت،
ریکاردو و سایر
اقتصادان
دانان سیاسی
بعدی را تکرار
کنیم که: «بخشی
از درآمد
افزوده شده به
سرمایه توسط
کارگران مصرف
شده است.» بنا
به این تصور
غلط، تمامی
ارزش اضافی
بدل شذه بله
سرمایه،
سرمایه
متغییر میشوند
اما برعکش،
ارزش اشافی
مانند ارزش
پرداخت شدهی
اولیه به
سرمایه ثابت و
سرمایه
متغییر، به وسایل
تولید و نیروی
کار تقسیم یم
شود. نیروی کار
شکلی است که
به واسطهی آن
سرمایه
متغییر درون
فرآیند تولید
وجود دارد. در
این فراند است
که خود نیروی
کار توسط
سرمایه دار
مصرف میشود.
نیروی کار از
طریق کارکرد
خویش یعنی
کار، وسایل
تولیدر ا مصرف
میکند. در
همان حال، پول
پرداخت شده
برای خرید نیروی
کار به وسایل
معاش تبدیل میشود
که نه توسط
"کار مولد" بلکه
توسط "کارگر
مولد" مصرف میگردد.
اما
آدام اسمیت در
پایان تحلیل
یکسره نادرست به
این نتیجه
احمقانه میرسد
که حتی اگر هر
سرمایه
انفرادی به دو
بخش ثابت و
متغیر تقسیم
شود، سرمایه
اجتماعی فقط در
سرمایه
متغییر حل میشود،
یعنی این
سرمایه
منحصرا برای
پرداخت مزدها
خرج میشود.(آدام
اسمیت – ثروت
ملل – فصل اول –
البته اسمیت
نه به سرمایه
ثابت و متغییر
که به سرمایه
پایا و در
گردش اشاره میکند.
) مثلا یک
کارخانهدار
پارچه بافی را
در نظر بگیرید
که ۲۰۰۰ پوند
را به سرمایه
تبدیل میکند.
یک بخش از این
پول را صرف
استخدام بافندگان
و بخش دیگری
را صرف خرید
نخ پشمی ماشین
آلات و غیره
میکند.اما
افرادی که وی
از آنها نخ و
ماشین آلات میخرد،
خود نیز بخشی
از پول دریافت
شده را برای پرداخت
کار صرف میکنند
تا اینکه کل
این ۲۰۰۰ پوند
برای پرداخت مزدها
خرج شود یا کل
محصولی که
بازنمود ۲۰۰۰
پوند است توسط
کارگران مولد
مصرف میشود.
بدیهی است که
تمام قدرت
استدلال در
این کلمات «تا
اینکه» است
که ما را از
پونتیوس به
پیلاتوس
حواله میدهد(مثل
توپ دست به
دست میکند).
در واقع آدام
اسمیت درست در
جایی که تازه مشکلات
شروع میشود
تحقیق را قطع
کرده است. (نقل
قول از کارل
مارکس)
در چاپ
فرانسوی،
جمله ای که با
«آدام اسمیت
در پایان
تحلیلی یکسره
نادرست» آغاز
شده، به این صورت
بازنویسی شده
است: «هنگامی
که مجموع ارزشهای
مازاد ناشی از
انباشت به
همان شیوهی
مجموع سایر
ارزشها به
سرمایه تبدیل
میشود،
آشکار است که
دکترین
اشتباه آدام
اسمیت دربارهی
انباشت صرفاً
به خطای
بنیادی در
تحلیل تولید
سرمایهداری
بدل میشود.
در واقع وی
تاکید میکند
که با آن که
سرمایهی
منفرد به بخش
ثابت و بخش
متغیر، یعنی
به ارزش وسایل
تولید و
مزدها، تقسیم
میشود، این
گونه نیست که
مجموع سرمایههای
منفرد با
سرمایهی
اجتماعی یکی
است. برعکس
ارزش سرمایهی
اجتماعی
برابر با
مجموع
مزدهایی است
که پرداخت میکند،
به بیان دیگر
سرمایهی
اجتماعی چیزی
جز سرمایهی
متغیر نیست.»
(افزوده ۱۱
شماره حسن
مرتضوی به فصل
۲٣)
پ: نقد
مارکس به تفکر
اسمیت درباره
باتولید و انباشت
آدام
اسمیت در
تحلیل خود از
فرآیند
بازتولید، و
بنابراین در
مورد انباشت
نیز نه تنها
به پیشینیان
خود به ویژه
فیزیوکراتها
پیشرفتی
نکرده، بلکه
در بسیاری
جهات هم به نحو
پشمگیری
پسرفت داشته
است.. توهمی که
ما در متن(دفتر
هفتم از جلد
یک کتاب
سرمایه) از آن
سخن گفتیم
پیوند
تنگاتنگی با
جزم واقعا
شگفت انگیزی
دارد که .ی
برای اقتصاد
سیاسی به ارث
گذاشته اس و
بنا به آن
قیمت کالاها
از مزد،
سود(بهره)، و
اجارهی
زمین، یعنی
فقط از مزد و
ارزش اضافی
تشکیل شده
است. استورش
که از این
مبنا آغاز میکند،
دست کم ساده
لوحانه
اعتراف میکند
که «امکان
ندارد که قیمت
ضروری را به
سادهترین
عناصرش تجزیه
کرد»(استورش
در ۱٨۱۵). چه علم
اقتصاد
زیبایی که
اعلام میکند
تجزیه قیمت
کالا به ساده
ترین عناصرش
غیر ممکن است!
در این باره
در دفتر سوم
جلد دوم ودفتر
هفتم جلد سوم
مفصل تر سخن
خواهم گفت.
(نقل قول از
کارل مارکس)
ث: نقد
مارکس به
ریکاردو؛
مبادله
ابزار
بازتولید
سرمایه است،
عامل زاینده
سرمایه نیست
«تشکیل
سرمایه باید
حتی در صورت
یکسانی قیمت و
ارزش کالا
امکانپذیر
باشد، زیرا
تشکیل سرمایه
را نمیتوان
با رجوع به
تفاوتهای
بین قیمت و
ارزش توضیح
داد. اگر
قیمتها
عملاً با
ارزشها
متفاوت
باشند، ما
باید قیمت را
به ارزش تحویل
کنیم، یعنی
این وضعیت را
چون وضعیتی
تصادفی
نادیده
بگیریم تا
بتوانیم
پدیدهی
تشکیل سرمایه
را بر مبنای مبادلهی
کالاها در
حالت ناب خود
مشاهده کنیم و
مانع از
مداخلهی
اوضاع و احوال
تصادفی و
مختلکننده
که ارتباطی با
مسیر بالفعل
این فرایند
ندارد، در
مشاهداتمان
شویم. علاوه
بر این،
میدانیم که
این تحویل به
قلمرو علم
محدود نیست.
نوسانهای
دائمی در
قیمتها،
صعود و نزول
آنها،
همدیگر را جبران
میکنند و با
یکدیگر سر به
سر و موجب
میشوند تا به
قیمت
میانگینی
تحویل یابند
که
تنظیمکنندهی
درونی
آنهاست. این
قیمتِ
میانگین،
پرتوِ راهنمای
تاجر یا
تولیدکننده
در انجام هر
تعهدی است که
ماهیتی
درازمدت دارد.
کارخانهدار
میداند که
اگر زمان برای
یک دورهی
طولانی در نظر
گرفته شود،
کالاها نه
بالاتر و نه
پایینتر بلکه
در سطح قیمت
میانگین به
فروش میرسند.
بنابراین،
اگر وی کلاً
به تفکری
بیغرضانه
علاقهمند
باشد،
مسئلهی
تشکیل سرمایه
را چنین طرح
میکند: چگونه
میتوانیم
منشا سرمایه
را با این پیشانگاشت
توضیح دهیم که
قیمتها بر
اساس قیمت
میانگین یعنی
نهایتا با
ارزش کالاها
تنظیم
میشوند؟
میگویم
«نهایتاً»،
زیرا قیمتهای
میانگین،
همانطور که
آدام اسمیت، ریکاردو
و دیگران
اعتقاد
دارند،
مستقیماً با ارزش
کالاها منطبق
نیستند.
«ریکاردو
درهمآمیختن
یا یکساندانستن
ارزش مبادله
با قیمت
تمامشده یا
قیمت طبیعی را
از سوی اسمیت
میپذیرد»،
درهمآمیختنی
مبتنی بر این
مفهوم که ارزش
مبادلهای با
جمعکردن
ارزش مزدها،
سود و رانت
ایجاد میشود
(نظریههای
ارزش اضافی،
پارهی دوم، ص
۲۱۷ ـ م. ا).» (کارل
مارکس -
کاپیتال –
ترجمه حسن
مرتضوی)
ج: کار
به عنوان عامل
پیشرفت و
تکامل بشر در
مقابل مفهوم
زحمت و اجبار
[یادداشت
برای ویراست
دوم:] آدام
اسمیت برای اثبات
اینکه «کار
به تنهایی،
مقیاس نهایی و
واقعی است که
از رهگذر آن
میتوان ارزش
تمامی کالاها
را در همهی
زمانها و
مکانها
ارزیابی یا
مقایسه کرد»، میگوید:
«کمیّتهای
برابرِ کار
باید در تمام زمانها
و مکانها،
ارزش یکسانی
برای کارگر
داشته باشند.
وی در حالت
عادی سلامتی،
قدرت و
فعالیت، با
درجهی متوسط
مهارت و
چالاکی،
همیشه باید
بخش یکسانی
از راحتی،
آزادی و خوشبختی
خود را قربانی
کند» (ثروت
ملل، پاره ی
اول، فصل ۵،
[صص ۱۰۵ ـ ۱۰۴]).
از یکسو،
آدام اسمیت در
اینجا (اما
نه همهجا)
تعیین ارزش را
بر حسب مقدار
کار صرفشده
در تولید
کالاها با
تعیین ارزش
کالاها بر حسب
ارزشِ کار
اشتباه
میگیرد، و
درنتیجه میکوشد
ثابت کند که
مقادیر
برابرِ کار،
همیشه ارزش یکسانی
دارند. از سوی
دیگر، وی
احساس میکند
هنگامی که کار
در ارزش
کالاها نمود
مییابد،
تنها به منزلهی
صَرف نیروی
کار در نظر
گرفته
میشود؛ اما
بار دیگر، این
صرف شدن
نیروی کار را
صرفاً قربانیکردن
راحتی، آزادی
و خوشبختی
میداند و نه
عمل عادی
زندگی انسان.
البته او یک
کارگر
مزدبگیر جدید
را در نظر
دارد. سلف گمنام
آدام اسمیت،
که در زیرنویس
۹ {ص ؟؟؟ کتاب
حاضر} از او
سخن به میان
آمد، به هدف
نزدیکتر می
زند، وقتی
میگوید: «یک
نفر، یک هفته
وقت صرف میکند
تا خود
ضروریات
زندگی را
تأمین کند... و
کسی که ضروریات
دیگری بهازای
آن به او
میدهد، جز با
محاسبه ی
اینکه چه
چیزی، دقیقاً
برای او همین
مقدار کار و
وقت میبرد، راه
بهتری برای
ارزیابی هم
ارز شایسته ی
آن ندارد. در
واقع، این
چیزی جز
مبادله ی کار
یک نفر برای
تولید یک چیز
در زمانی
معین، بهازای
کار فرد دیگری
برای تولید
چیز دیگری در
زمانی برابر
نیست»
(تأملاتی
درباره ی بهره
ی پول به طور
عام...، ص ٣۹).
[افزوده ی
انگلس در ویراست
چهارم:] زبان
انگلیسی این
امتیاز را
دارد که دو
واژه ی
جداگانه برای
این دو جنبه ی
متفاوتِ کار
دارد. کاری که
ارزش مصرفی
خلق میکند و
از لحاظ کیفی
سنجیده
میشود، work
نام دارد؛
کاری که ارزش
خلق میکند و
فقط از لحاظ
کمّی اندازه
گیری
میشود، labour
نام دارد.](
کارل مارکس –
کاپیتال –
مجلد یکم – فصل اول
– ترجمه حسن
مرتضوی)
چ: عدم
تمایز اقتصاد
کلاسیک میان
کار مجرد و کار
مجسم
نارسایی
تحلیل
ریکاردو از
مقدار ارزش ـ
البته تحلیل
وی بهمراتب
بهترین تحلیل
است ـ در مجلّد
سوم و چهارمِ
اثر حاضر(کتاب
سرمایه) معلوم
خواهد شد.
اقتصاد سیاسی
کلاسیک
درباره ی ارزشْ
به طور کلی،
درحقیقت هیچجا
بین کار که در
ارزشْ تجلّی
مییابد و
همان کار که
در ارزشِ
مصرفیِ
محصولاش
نمود پیدا میکند،
تمایز آشکار و
آگاهانهای
قایل نمیشود.
یقیناً این
تمایز در عمل
انجام
میشود، زیرا
با کار، گاهی
از جنبهی
کمّیاش
برخورد
میکنند و زمانی
دیگر از لحاظ
کیفی. اما به
ذهن این
اقتصاددان
ها خطور
نمیکند که
پیش انگاشت
تمایزِ صرفاً
کمّی بین
انواع کارها
وحدت یا
یکسانی کیفی
آنها و
بنابراین،
فروکاست
آنها به کارِ
مجردِ انسانی
است. مثلاً،
ریکاردو
اعلام میکند
که با این سخن
دستوت دو
تراسی موافق
است که
میگوید:
«همانطور که
مسلماً
استعدادهای
جسمانی و
اخلاقی ما بهتنهایی
ثروت راستین
ما هستند، بهکارگرفتن
این
استعدادها،
یعنی نوع
معینی از کار،
گنجینه ی
راستین ما به
شمار میآیند
و همیشه، با
همین روندِ
بهره گیری از
استعدادهاست
که تمام
چیزهایی خلق
میشوند که
آنها را ثروت
مینامیم... همچنین
مسلماً تمام
این چیزها فقط
بازنمود کاری
هستند که
آنها را خلق
کرده است و
اگر ارزشی، یا
حتی دو ارزشِ
متمایز داشته
باشند، تنها میتوانند
از ارزشِ
«کاری حاصل
شده باشند که
از آن سرچشمه
گرفته اند»
(ریکاردو،
اصول اقتصاد
سیاسی،
ویراست سوم،
لندن، ۱٨۲۱، ص
٣٣۴). در اینجا
تنها به ذکر
این نکته
بسنده میکنیم
که ریکاردو
تفسیر
عمیقتر خویش
را بر واژه
های دستوت
تحمیل کرده
است. مسلماً
دستوت میگوید
که تمامی
چیزهایی که
ثروت را تشکیل
میدهند «بازنمود
کاریاند که
آنها را به
وجود آورده است»،
اما از سوی
دیگر، وی همچنین
میگوید که
آنها «دو
ارزش متفاوت»
(ارزش مصرفی و
ارزش
مبادلهای) را
از «ارزش کار»
کسب میکنند.
در نتیجه،
همان خطای
پیشپاافتاده
ی اقتصاددانهای
عامیانه را
مرتکب میشود
که فرض میکنند
ارزش یک کالا
(در اینجا
کار)، برای
تعیین ارزش
کالاهای دیگر
به کار گرفته
میشود. اما
ریکاردو
گفتهی دستوت
را چنین تعبیر
میکند که
گویا گفته است
کار (نه ارزش
کار)، در هر دو
ارزش مصرفی و
ارزشْ متجلّی
است. با اینهمه،
ریکاردو خود
نیز، میان
خصلت دوگانه
ی کاری که به
این شیوه ی
دوگانه جلوه
میکند، چنان
تمایز اندکی
قایل است که
ناگزیر، کل
فصل «ارزش و
ثروت و
ویژگیهای
متمایز آنها»
را در کتاب
خود به بررسی
شاق مسایل بی
اهمیت ژان
باتیست سه
اختصاص
میدهد و
عاقبت خود
نیز، کاملاً
از این موضوع
شگفت زده
میشود که پی
میبرد به
رغم توافق با
دستوت در این
خصوص که کارْ
سرچشمه ی
ارزش است، وی
با «سه» نیز در
مفهوم ارزش
توافق نظر
دارد
ح:
مارکس: ارزش
در اقتصاد
کلاسیک
«فرانمودی بی بنیاد»
است.
«یکی
از کاستیهای
بنیادی
اقتصاد سیاسی
کلاسیک این
است که هرگز
نتوانسته است
از تحلیل خود
درباره ی
کالا و بهخصوص
تحلیلِ ارزشِ
کالا، شکل
ارزش را نتیجه
بگیرد؛ شکلی
که درواقع
ارزش را به
ارزش مبادله ای
بدل میکند.
حتی بهترین
نمایندگان
اقتصاد سیاسی
کلاسیک، آدام
اسمیت و دیوید
ریکاردو، به
شکلِ ارزش، همچون
چیزی بی
اهمیت یا
چیزی بیرونی
نسبت به ماهیت
خودِ کالا میپرداختند.
این امر صرفاً
از آنرو نبود
که تحلیل
مقدار ارزش،
یکسره، نظر
آنها را جلب
میکرد. دلیل
آن عمیقتر
است. شکل
ارزشِ محصولِ
کار،
مجردترین،
اما عامترین
شیوه ی
تولیدِ
بورژوایی است
که بهواسطه
ی آن بر
کالا، مُهر
این شیوه ی
تولید، به
عنوان نوع
ویژه ی تولید
اجتماعی با
خصلتی تاریخی
و گذرا خورده
است. اگر
مرتکب این
اشتباه شویم
که شکل ارزش
را شکل طبیعی
و ابدیِ تمامیِ
تولیدِ
اجتماعی
بدانیم،
ضرورتاً جنبه
ی خاصِ شکلِ
ارزش، سپس شکل
کالایی و در
درجاتی
متکاملتر،
شکل پولی و
شکل سرمایه
ای و غیره را
تشخیص
نخواهیم داد.
بنابراین میبینیم
که
اقتصاددانهایی
که توافق کامل
دارند که مدت
کار مقیاس
کمیّتِ ارزش
است، متنوعترین
و
متناقضترین
تصورات را
درباره ی پول،
یعنی صورت
کمالیافتهی
هم ارزِ عام
دارند. این
موضوع هنگامی
بشدت بارز میشود
که این
اقتصاددانان
به بانکداری
میپردازند،
یعنی آنجا که
تعاریفِ پیشپاافتادهی
پول دیگر
کارساز نیست.
به این ترتیب،
در تقابل با
اقتصاددانهای
کلاسیک، نظام
مرکانتیلیستیِ
بازسازیشدهای
(گانیل و غیره)
سربرآورده
است که در
ارزش، تنها یک
شکلِ اجتماعی
یا به بیان
دقیقتر، فرانمودی
بیبنیاد را
میبیند.
اجازه
میخواهم یک
بار برای
همیشه
خاطرنشان
سازم که منظور
من از اقتصاد سیاسی
کلاسیک، کل
اقتصادی است
که از ویلیام
پتی به بعد
ساختار درونی
مناسبات
تولید بورژوایی
را پژوهیده
است؛ در مقابل
آن، اقتصاد
عامیانه فقط
در میان
ساختار
ظاهریِ آن
مناسبات چرخ
میخورد و
بیوقفه
مطالبی را نشخوار
میکند که از
مدتها پیش
اقتصاد سیاسی علمی
آنها را
فراهم کرده
بود، و میکوشد
برای
ناخوشایندترین
پدیدهها
توضیحات
موجهی را جستوجو
کند تا
نیازهای
روزمرهی
بورژوازی را
برآورده سازد.
علاوهبراین،
اقتصاد
عامیانه به
این بسنده
میکند که
تصورات
پیشپاافتاده
و
خودپسندانهی
عوامل
بورژواییِ
تولید را
دربارهی
جهان خویش، که
آن را بهترین
جهان ممکن
میدانند، به
طرز فاضل
مآبانه ای
نظام بخشد و
آنها را
حقایقِ ابدی
اعلام کند.»
درباره
یک انقلاب
جعلی
اگر
قرار باشد به
هر "گسستی" از
اصول و نظریات
پیش از خود،
دست و
دلبازانه
واژه انقلاب
استفاده شود،
"انقلاب
ریکاردوئی"
که با انتقاد
از نظریات
آدام
اسمیت(اصلیترین
شخصیت فکری
مکتب کلاسیک)
شروع شده و به
تجدید نظر در
میراث او به
پایان رسید، عبارت
ضروریتری
است. همچنین
انقلابی که
مارکس با طرح
تضاد بین کار
و سرمایه مطرح
کرد و کل نظام
"طبیعی" آقای
اسمیت و مکتب
کلاسیک را
متلاشی کرد.
در
سراسر نوشتههای
اقتصادی
دوران پختگی
مارکس، وی به
دیوید ریکاردو(۱۷۷۲ـ۱٨۲٣)
میپردازد که
اثر عمدهاش،
دربارهی اصول
اقتصاد سیاسی
و مالیاتبندی
(۱٨۱۷) مظهر
نقطه عطف
اقتصاد سیاسی
کلاسیک بود؛
پس از ۱٨٣۰،
رشد مبارزهی
طبقهی کارگر
اقتصاد
بورژوایی را
مجبور ساخت از
پایبندی به
کشفیات علمی
پیشین خود دست
بکشد و این
امر به ظهور
اقتصاد
عامیانه
انجامید (ر. ک.
به پسگفتار
مارکس بر
ویراست دوم
مجلد یکم
سرمایه، صص.
٣۶ـ٣۷ {ترجمهی
فارسی آقای
حسن مرتضوی}).
اثر ریکاردو،
مانند اثر
آدام اسمیت،
مرجع ثابتی در
سراسر سرمایه
بهشمار میآید،
و مارکس فصلهای
متعددی را در
نظریههای
ارزش اضافی
(پارهی دوم
در ویراست
استاندارد) به
نقد ایدههای
ریکاردو
اختصاص داده
است.(مترجم
انگلیسی کتاب
سرمایه). از
نظر مارکس «
تبدیل ارزش
اضافی به سود ناشی
از تبدیل نرخ
ارزش اضافی به
نرخ سود است و
نه برعکس. در
واقعیت عملی،
نرخ سود
آغازگاه تاریخی
است. ارزش
اضافی و نرخ
ارزش اضافی،
در ارتباط با
آن، ذاتی
نامشهود
هستند که باید
پژوهیده
شوند، در
حالیکه نرخ
سود و از
اینرو، شکل
ارزش اضافی به
عنوان سود
پدیدارهای
مشهود سطحی
هستند.»(کارل
مارکس –
سرمایه – جلد
سوم – ترجمه
حسن مرتضوی)
مارکس
جلد دوم
سرمایه را با
کاری سترگ و
سنگین آغاز میکند.
بررسی
دورپیماییهای
سهگانه
سرمایه که
قرار است
مهمترین
اشتباه تمامی
اقتصاددانان
پیش از خود را
روشن کند. به
دلیل درهم
تنیده بودن
فرایند تولید
بیواسطه و
فرایند گردش، شناخت
ویژگیهای
متمایز این دو
فرآیند چنان
مشکل میشود
که حتی نابغه
اقتصادکلاسیک
و ستاره بیبدیل
این مکتب یعنی
ریکاردو نیز
از فهم و درک
آن عاجز میماند.
مارکس این گره
بنیادی را
اینگونه
تعبیر میکند
که در مبادله،
کالا «به
تعبیری، از
زندگی انداموار
درونی خود پا
به مناسبات
بیرونیاش
میگذارد،
مناسباتی که
در آن سرمایه
و کار با
یکدیگر مواجه
نمیشوند،
بلکه از سویی
سرمایه با
سرمایه و از سوی
دیگر افراد به
عنوان
خریداران و
فروشندگان
ساده بار دیگر
رویاروی هم
قرار
میگیرند. زمان
گردش و زمان
کار مسیرهای
یکدیگر را قطع
میکنند و به
نظر میرسد که
هر دو ارزش
اضافی را به
شیوهی واحدی
تعیین
میکنند.»
سوالی
که در پائینتر
میآیند به
نظر من تنها
پرسش جدی و
مهم
نئوکلاسیکها،
به خصوص بخش
محترمتر
آنها یعنی
مکتب اتریشیها(در
مقابل مجانین
مکتب شیکاگو)
از اقتصاد مارکسیستی
است. البته در
مقاله سایت
چراغ آزادی رد
و اثری از
آگاهی نسبت به
این سوال و
این موضوع
وجود ندارد با
این حال بد
نیست در اینجا
به این مسئله نیز
پرداخته شود.
آیا
مارکس به مصرف
و توزیع و در
نتیجه به جایگاه
مصرف کننده بی
اعتنا بوده و
بی دلیل و به
اشتباه پایه
تحلیل خود را
بر روابط
تولید گذاشته
است؟
جایگاه
مسائل مربوط
به عرضه و
تقاضا در آرای
مارکس واضح و
مشخص اشت.
مارکس مینویسد:«اگر
عرضه و تقاضا
قیمتِ بازار
را تعیین
میکنند،
آنگاه قیمتِ
بازار و با یک
واسطه ارزشِ
بازار، نیز
عرضه و تقاضا
را تعیین
میکنند. تا
جایی که تقاضا
مدنظر است،
این موضوع
کاملاً روشن
است، زیرا تقاضا
در جهتِ
معکوسِ قیمت
حرکت میکند،
و هنگامی که
قیمت سقوط
میکند تقاضا
رشد میکند و
برعکس. اما
همین موضوع در
خصوص عرضه هم
صادق است.
زیرا
قیمتهای
وسایل تولیدی
که در کالاهای
عرضه شده
وارد
میشوند،
تقاضا برای
این وسایل
تولید، و از
اینرو
همچنین
عرضهی کالاهایی
را تعیین
میکند که
همراه با خود
تقاضا برای
این وسایل
تولید را نیز
به همراه میآورند.
قیمتهای
پنبه عرضه ی
کالاهای پنبه
ای را تعیین
میکنند.
علاوه
بر این آشفتگی
ــ تعیین قیمت
با عرضه و تقاضا
و تعیین عرضه
و تقاضا با
قیمت ــ تقاضا
نیز عرضه را
تعیین و برعکس
عرضه تقاضا را
تعیین
میکند،
تولید بازار و
بازار تولید
را تعیین
میکند.
حتی اقتصاددانی
عادی میفهمد
که بدون تغییر
در عرضه و
تقاضای ناشی
از شرایط
بیرونی،
رابطهی بین
این دو
میتواند در
نتیجهی
تغییر در ارزش
بازار کالا
تغییر کند.
حتی او باید
تصدیق کند که
ارزش بازار هر
چه باشد، عرضه
و تقاضا باید
یکدیگر را
متوازن کنند
تا این ارزش
بازار به وجود
آید. به کلام
دیگر، رابطه
ی بین عرضه و
تقاضا ارزش
بازار را
توضیح
نمیدهد،
بلکه در عوض
ارزش بازار
است که نوسانهای
موجود در عرضه
و تقاضا را
توضیح میدهد.
نویسنده ی
مشاهداتی
{درباره ی
مجادلات لفظی در
اقتصاد سیاسی
و غیره} پس از
قطعهای که
درزیرنویس
بالا نقل شد
ادامه میدهد:
«اما اگر هنوز
این نسبت را»
(بین عرضه و
تقاضا) «تحت
عنوان
"تقاضا" و
"قیمت طبیعی"
با رجوع به
آدام اسمیت به
همان نحو که
اکنون
فهمیدیم
بفهمیم، باید
همیشه نسبت
برابری باشد؛
زیرا فقط
هنگامی که
عرضه برابر با
تقاضای موثر
باشد، یعنی
برابر با
تقاضایی که نه
بیشتر و نه
کمتر از قیمت
طبیعی است، آن
قیمت بازار در
واقع پرداخت
شده است؛ پس
برای کالای
یکسانی
میتوان دو
قیمت طبیعی
بسیار متفاوت
در زمانهای
متفاوت یافت،
و با این همه
نسبتی که عرضه
با تقاضا
دارد، در هر
دو مورد یکسان
است، یعنی
نسبت برابری.»
بنابراین،
تصدیق میشود
که در موردی
که ما دو «قیمت
طبیعی» متفاوت
برای کالایی
یکسان در زمانهای
متفاوت داشته
باشیم، اگر
قرار است کالا
به «قیمت
طبیعی»اش در
هر دو مورد
فروخته شود،
عرضه و تقاضا
میتوانند و
باید با هم
منطبق شوند.
اما چون در این
یا آن مورد هیچ
تفاوتی در
رابطهی بین
عرضه و تقاضا
وجود ندارد
بلکه در عوض
تفاوتی در
مقدار خودِ
«قیمت طبیعی»
وجود دارد.
این تفاوت
آشکارا مستقل
از عرضه و
تقاضا تعیین
میشود و
یقیناً نه
توسط آنها.
زیرنویس
مارکس به همین
بحث نیز قابل
تامل و روشنگرانه
است. مارکس به
عنوان زیرنویس
بحث بالا مینویسد:
«باریکبینی و
دقت» زیر
حماقت محض
است: «در جایی
که کمیت
مزدها،
سرمایه و زمین
لازم برای
تولید یک
محصول،
متفاوت از آن
چیزی میشود که
پیشتر بوده
است، آنچه
آدام اسمیت
قیمت طبیعی آن
مینامد، نیز
متفاوت است و
آن قیمتی که پیشتر
قیمت طبیعی آن
بود، با توجه
به این تغییر
به قیمت بازار
آن تبدیل
میشود؛ زیرا
گرچه ممکن است
نه عرضه و نه
کمیت لازم
تغییر کرده
باشد» ــ
اینها هر دو
در اینجا
تغییر
میکنند،
زیرا دقیقا ارزش
بازار، یا
آنچه آدم
اسمیت قیمت
تولید مینامد،
در نتیجه ی
تغییر ارزش
تغییر میکند
ــ «آن عرضه
اکنون دقیقاً
برای آن دسته
از افرادی که
میتوانند و
میخواهند
آنچه را که اکنون
هزینه ی
تولید است
بپردازند
کافی نباشد،
بلکه بزرگتر
یا کوچکتر از
آن باشد، در نتیجه
نسبت بین عرضه
و آنچه اکنون
با توجه به هزینه
ی جدید تولید
تقاضای موثر
مینامیم،
متفاوت از آن
چیزی است که
پیشتر بود.
تغییری در نرخ
عرضه، البته
اگر مانعی در
مقابل آن نباشد،
رخ میدهد، و
سرانجام کالا
را به قیمت طبیعی
جدیدش
میرساند. سپس
ممکن است عده
ای درست
بدانند که
بگویند چون
کالا با
تغییری در عرضه
ی آن به قیمت
طبیعی اش
میرسد، قیمت
طبیعی
همانقدر
ناشی از یک
نسبت بین عرضه
و تقاضاست که
قیمت بازار
ناشی از نسبت
دیگری؛ و در
نتیجه، قیمت
طبیعی همانند
قیمت بازار به
نسبتی که عرضه
و تقاضا با هم
دارند وابسته
است ... اصل بزرگ
عرضه و تقاضا
به کار گرفته
میشود تا
آنچه را که
آدام اسمیت
قیمتهای
طبیعی و نیز
قیمتهای
بازار
مینامد
تعیین کند»
(مالتوس،
مشاهداتی
درباره ی
مجادلات لفظی
در اقتصاد
سیاسی و غیره،
لندن، ۱٨۲۱،
صص. ۶۰ ـ ۶۱). این
مرد باهوش
نمیفهمد که
در مورد بحث دقیقاً
تغییر در
هزینه ی
تولید و
بنابراین تغییر
در ارزش است
که تغییری را
در تقاضا به
وجود
میآورد،
یعنی در
رابطه ی بین
عرضه و تقاضا،
و این تغییر
در تقاضا
میتواند تغییری
را در عرضه
ایجاد کند.
اما این
کاملاً ضد آن
چیزی را ثابت
میکند که
نظریه پرداز
ما میخواست
ثابت کند؛
تغییری در
هزینه ی
تولید به هیچوجه
تابع رابطه ی
عرضه و تقاضا نیست
بلکه برعکس
هزینه ی
تولید است که
بر این رابطه
حاکم است.
(کارل مارکس-
کاپیتال –
ترجمه حسن
مرتضوی –
تاکید از
خودم)
آنانکه
امروز این نقد
را مطرح میکنند
که: «تئوری
ریکاردویی
ارزش طبق این
واقعیت که
سرمایههای
مساوی عموماً
با کمیتهای
نابرابر کار
به گردش در میآیند،
با نا کامی
روبروست. با
این همه،
تقسیم مساوی
نرخهای سود از
نظر ریکاردو و
همچنین آدام
اسمیت و مارکس
همچون قانون
اساسی اقتصادهای
سرمایهداری
تلقی شده
است.»(ژیل-کیوان)
خبر ندارند که
حرفی را تکرار
میکنند که
۱٣۰ سال قبل
از آن زده شده
است و مطلع نیستند
که خود مارکس
پیش از آنها
از وجود این مشکل
در اندیشه
اسمیت و
ریکاردو را
تشخیص داده و
در ۱۲ اوت
۱٨۶۲ در نامه
ای به انگلس،
«ناتوانی
پیروان
ریکاردو در
پاسخ گفتن به
ایراد را در
ناکامل بودن
مکتب
ریکاردو،
فراموشی
تئوری ارزش –
کار و نشاندن
اقتصاد
عامیانهی "میل"
به جای اقتصاد
سیاسی علمی،
اقتصاد سیاسی
بورژوایی
(نظریات
ریکاردو) میدانست.»
( قبلی)
مارکس
در
یادداشتهای
خود برای جلد
سوم کاپیتال
که بعدها به
دست انگلس جمع
آوری و
ویراستاری شد
با اطلاق
علامت
اختصاری K
به مجموع S+V،
آنرا قیمت
تمام شده کالا
در جریان تولید
مینامد که
حاصل جمع آن
با ارزش اضافهای
_که در قالب
سرمایه
کالایی به
بازار وارد شده
و بعد از
تبدیل به شکل
پولی قادر به
جدا کردن خود
از سرمایه
ثابت و سرمایه
متغییر میشود،_
تشکیل دهنده
قیمت کالا در
بازار است.
به
عقیده مارکس،
قیمت تمام
شده به تشکیل
ارزش کالا یا
فرایند ارزش
افزایی
سرمایه ارتباطی
ندارد اما میگوید:
«با این همه،
تحقیق ما نشان
خواهد داد که قیمت
تمام شده در
اقتصاد
سرمایه صورت
ظاهر دروغین
مقوله ای
بالفعل از
تولید ارزش را
پیدا میکند.»
در
اندیشه کارل
مارکس، سود،
زادهی ارزش
اضافی است و
ارزش اضافی
همزمان از
همه ی اجزای
سرمایه به کار
رفته ایجاد
میشود. این
استنتاج را
میتوان به
نحو چشمگیری
با این کلمات
روشن و ساده ی
مالتوس خلاصه
کرد: «سرمایه
دار ... از تمامی
اجزای
سرمایه ای که
پرداخت
میکند سود
برابری انتظار
دارد.»
«ارزش
اضافی به عنوان
مشتق فرضی از
کل سرمایه ی
پرداخت شده،
شکل
تغییریافته
ی سود را به
خود میگیرد.
بنابراین،
مبلغی ارزش
هنگامی
سرمایه است که
برای تولید
سود پرداخت
میشود ، یا
اینکه سود به
این دلیل
ایجاد میشود
که مبلغی ارزش
به عنوان سرمایه
به کار برده
میشود. اگر
سود را p
بنامیم،
آنگاه فرمول C = c + v + s = k + s
به فرمول k + p = C
یا سود + قیمت
تمام شده =
ارزش کالا،
تبدیل میشود.»
فرمول C = k + s میتواند
به C
= k (یعنی
قیمت تمام شده
= ارزش کالا)
تبدیل شود
]اگر و[ فقط اگر
سهم ارزش
اضافی برابر
با صفر باشد. حالتی
که به گفته
مارکس «هرگز
در شرایط
تولید
سرمایه داری
رخ نمیدهد،
ولو اینکه
شرایط ویژه
بازار معینی
سبب شود تا
قیمت فروش
کالاها به
قیمت تمام
شده یا حتی
پایینتر
سقوط کند.»
در این
صورتنبدی «اگر
کالا به ارزش
خویش فروخته
شود، سودی
تحقق مییابد
که برابر با
فزونی ارزش آن
نسبت به قیمت
تمام شده ی
آن است، یعنی
برابر با کل
ارزش اضافی
گنجیده در
ارزش کالاست.
اما حتی اگر
سرمایه دار
کالا را کمتر
از ارزش خود
بفروشد
میتواند سود
به دست آورد.
مادامی که
قیمت فروش
کالا بالاتر
از قیمت تمام
شده اش باشد،
حتی اگر زیر
ارزش آن باشد،
جزیی از ارزش
اضافی گنجیده
در آن همیشه
تحقق
مییابد،
یعنی سودی کسب
میشود.»
«حدِ
کمینه ی
قیمتِ فروشِ
کالا از طریق
قیمت تمام
شده تعیین
میشود. اگر
کالا
پایینتر از
این قیمت تمام
شده فروخته
شود، اجزای
صرف شده
سرمایه ی
مولد
نمیتوانند
به طور کامل
با قیمت فروش
جایگزین شوند.
اگر این
فرایند
طولانی شود،
ارزش سرمایه
ی پرداخت شده
کاملاً ناپدید
میشود. از
این منظر،
سرمایه دار
گرایش دارد تا
به قیمت تمام
شده به عنوان
ارزش درونی
واقعی کالا
بپردازد چرا
که این قیمتی
است که صرفاً
برای حفظ
سرمایه اش
نیاز دارد. اما
علاوه بر این،
این واقعیت
مطرح است که
قیمت تمام
شده ی کالا
قیمت خریدی
است که خود
سرمایه دار
برای تولیدش
پرداخته است،
یعنی قیمت
خریدی که توسط
خود فرایند
تولید تعیین
میشود. به
این ترتیب،
مازاد ارزش یا
ارزش اضافی تحقق
یافته با
فروش کالا به
به نظر سرمایه
دار چون مازاد
قیمت فروش
کالا نسبت به
ارزش آن
میرسد، و نه
مازاد ارزش آن
نسبت به قیمت
تمام شده، در
نتیجه ارزش
اضافی پنهان
در کالا صرفا
با فروش آن
تحقق
نمییابد
بلکه عملاً از
خودِ فروش
ایجاد
میشود.»
مارکس به این
توهم که ناشی
از نگاه به
تولید از دید
سرمایهدار
است در مجلد
یکم، فصل
چهارم
(«تضادهای فرمول
عام») به صورت
مفصل پرداخته
است.(از منبع
قبلی تا
اینجا، تمام
جملات داخل
گیومه نقل قول
مستقیم از جلد
سوم کاپیتال،
نوشته کارل
مارکس و ترجمه
فارسی حسن
مرتضوی میباشد.)
تمام
بازی پر سر و
صدایی که
نهائیون و نئوکلاسیکها
با ملاک و
پایه قرار
دادن روابط
ناشی از مبادله
به جای روابط
ناشی از
تولید، در بحث
ارزش به راه
انداختهاند
و به پشتوانه
آن، ارزش را
امری صرفا
ذهنی تصور میکنند
که در چهارچوب
قیمت(که خود
متغییری بین دو
کرانِ
مطلوبیت
فروشنده و
مطلوبیت
خریدار معرفی میشود)
چیزی جز بازی
قیمتها در
بین دو کرانِ s=۰ و s=m*v
نیست که در آن s
ارزش اضافی، v
نمایانگر
سرمایه متغیر
و mنمایانگر
نرخ ارزش
اضافی است.
هر فرد
عامی با نگاه
به ثروتهای
موجود در
جوامع مختلف
میتواند
مشاهده کند با
وجود دورانهای
مختلف فحطی،
جنگ و مواردی
از این دست،
مجموع عمومی
ثروتهای
جوامع مختلف
نسبت به مثلا
۱۰۰ یا ۲۰۰
سال پیش رشد
داشته است.
این ثروتها
میتواند
ارزش شبکههای
زیرساخت(مانند
جادهها،
خطوط انتقال
نیرو، پلها،
خطوط و ناوگان
حمل و نقل، و...)،
مجموع اندوختههای
پولی و غیره
باشد. سوال
بنیادی
اینجاست که چه
عاملی موجب
این افزایش در
مجموع ارزشهای
اقتصادی شده
است؟ پاسخ
مارکس این است
که این ثروتهای
ملی و غیر
ملی، ناشی از
کار انسانی
است(فارغ از
اینکه با دست
خالی یا به
واسطه ابزار و
ماشین آلات
ایجاد شده
باشد)؛ کاری
که در شیوه تولید
سرمایهداری
تنهای بخشی از
بهای آن به
فرونشده
نیروی کار پرداخت
شده و بخش
دیگری از ارزش
و قیمت آن به
دلیل مناسبات
اجتماعی و
حقوقی مالکیت
بر ابزار تولید
و مناسبات
ناشی از شیوه
تولید سرمایهداری
به دست سرمایهداران(اعم
از افراد و
دولتها) رفته
و در آنجا
انباشت شده
است. جابهجایی
کالاها و داد
و ستد میتواند
عامل دست به
دست شدن ارزشهای
اقتصادی باشد
اما نمیتواند
عامل به وجود
آورنده ارزش
باشد. نئوکلاسیکها
و راستهای
وطنی اگر پاسخ
دیگری برای
این سوال
دارند میتوانند
آنرا ارائه
کنند تا این
بحث(یعنی نظریه
ارزش) فراتر
از مثالها و
تیترها زرد و
جنجالی ادامه
پیدا کند.
مارژینالیسم
فرار سرمایهداری
از بن بستی
بود که خود
سرمایهداری
در آن قرار
داشت. آنها میخواستند
روابط
اجتماعی
مبتنی بر
مالکیت خصوصی
بر ابزار
تولید را
طبیعی جلوه
دهند و در پی اثبات
آن بودند اما
چون
نتوانستند
این کار را
بکنند نظریه
ارزش مبتنی بر
تولید را رها
کرده و در طرف
دیگر یعنی در
قطب
مصرف(توزیع-مبادله)
به جستجوی
توجیهی برای
طبیعی و بینقص
جلوه دادن
نظام تولید
سرمایهداری
پرداختند. در
متون راستهای
وطنی طوری
وانمود میشود
که گویی با
تغییر پایه
نظریه ارزش از
تولید به مصرف(در
اندیشه
نوکلاسیک)
مشکلات سیستم
سرمایهداریداری
حل شده است و
نظرات کلاسیکها
و آرای منتقد
بزرگ اقتصاد
کلاسیک(یعنی
کارل مارکس)
را متهم به
قرار گرفتن در
بن بست میکنند
تا توجهات از
این مسئله
منحرف شود که
آنها(راستهای
ایرانی) تلاش
میکنند
تضادها، بحرانها
و مشکلات ناشی
از خود سیستم
سرمایهداری
به گردن روابط
عرضه و
تقاضا(و در
نتیجه به گردن
خود نیروی کار
و جامعه
انسانی)
بیاندازند.
این تقصیر
مردم و طبقات
تحت ستم
سرمایهداری
نیست که یکروز
به یک
اقتصاددان به
شدت راستگرا
جایزه نوبل
داده میشود و
روزی دیگر تحت
پیگرد قانونی
قرار گرفته و
به جرم
کلاهبرداری
به زندان می
افتد! همچنان
که مشخص نیست
بالاخره بعد
از انقلاب
کپرنیکیای
که از آن صحبت
میشود،
مسئولیت
بحرانهای
اضافه تولید و
بحرانهای
ناشی از رکود
و بحرانهای
ناشی از رکود
و تورم که
اروپا و
آمریکا و کشورهای
در حال توسعه
را مدتهاست
درگیر خود
کرده است، دقیقا
با کیست؟ با
ملاک قرار
دادن مناسبات
توزیع به جای
مناسبات
تولید، چه
مشکلی از
مشکلات جهان
حل شده است و
چه تغییری در
زندگی انسانها
و جوامع ایجاد
شده است؟
نئوکلاسیکها
به شدت تخیلی
هستند. آنها
به دنبال
اتوپیایی
هستند که در
آن باید دخالت
دولت در بازار
به حداقل برسد
تا همه مشکلات
به صورت
خودکار درست
شود. درباره
این "حداقل
دخالت" صحبت
میشود اما حد
و حدود آن
روشن نمیشود.
درست مانند
مادری که از
فرزند خود که
در حال خروج
از خانه است
میپرسد: «کجا
میروی؟» و
فرزند به او
پاسخ میدهد:
«بیرون». درست
مانند پدری که
از فرزند خود
که در حال
خروج از خانه
است میپرسد:
«کی بر میگردی؟»
و فرزندش به
او پاسخ میدهد:
«بر میگردم»!
یکی از چهرههای
مکتب اتریش به
نام هایک میگوید:
"وجود دولت
برای انجام
دادن چنین
وظایفی
«ضروری» است: نه تنها
برای «اجرای
قانون» و «دفاع
در برابر دشمنان
خارجی» بلکه
«در یک جامعه
پیشرفته،
دولت موظف است
از قدرتش برای
افزایش درآمد
ناشی از مالیات
اقدام کند تا
بتواند
خدماتی را
ارائه کند که
به دلایل
مختلف نمیتواند
از مسیر بازار
تأمین شود یا
به کفایت تأمین
شود.»
از
جمله این
کالاها و
خدمات اینها
هستند: «حفاظت
در برابر
خشونت،
بیماریهای
مسری یا
نیروهای قهری
طبیعی مثل سیل
و بهمن و
همچنین تأمین
بسیاری از
امور رفاهی که
زندگی در
دنیای مدرن را
قابل پذیرش
کرده است مثل
بسیاری از
جادهها....
تهیه
استانداردهای
اندازهگیری
و تهیه بسیاری
از اطلاعات و
دادهها مثل
آمار زمینها
و نقشهها و
همچنین ارائه
گواهی کیفیت
بسیاری از کالاها
و خدماتی که
در بازار
ارائه میشود.»
دیگر وظایف
دولت شامل
«بیمه حداقلی
از درآمد برای
همگان» است؛
دولت باید
«چنان هزینههایش
را در طول
زمان توزیع
کند که هرگاه
سرمایهگذاری
خصوصی
علامت[منفی]
داد بتواند
قدمی بردارد»؛
باید مدارس و
مراکز
تحقیقاتی را
تأمین مالی
کند و همچنین
«مقرراتی
تنظیم کند،
قوانین مربوط
به غذای سالم
تصویب کند،
گواهی تخصصهای
خاص صادر کند،
فروش کالاهای
خطرناک خاص را
ممنوع کند(مثل
جنگافزار، مواد
منفجره، سموم
و مواد مخدر)،
همچنین مقرراتی
بهداشتی و
امنیتی برای
فرآیندهای
تولید تصویب
کند؛ و
نهادهای
عمومی چون سالنهای
تئاتر،
ورزشگاهها و
غیره ایجاد
کند»؛ و دولت
باید «قدرت
مطلقهاش» را
برای افزایش
«کالای عمومی»
به کار گیرد. علاوه
بر این به طور
کلی[از سوی
هایک] پذیرفته
میشود که
دلایلی هست تا
باور کنیم با
افزایش ثروت
عمومی و تراکم
جمعیت، سهم
نیازهایی که
تنها با
فعالیت
اجتماعی میتواند
ارضا شود،
رشد خواهد
کرد."
(هرمان-میرزائی)
البته
باز باید بر
نام هایک و
مکتب اتریشیها
درود فرستاد
که همچون
مجانین مکتب
اترش وظیفه
دولت را تنها
به چاپ دلار و
پائین ریختن
این دلارهای
بدون پشتوانه
از هوا به
زمین، به قصد
رفع رکود در
سیستم سرمایهداری
و رفع بحرانهای
ناشی از اشباع
بازار سرمایهداری
محدود نمیکند؛
اما این
سوالات از
آنها
پابرجاست که:
_
وظایفی مانند
حفاظت جامعه
در برابر
خشونت تا کجا
دست دولت را
برای دخالت در
تمامی عرصههای
اجتماع باز میگذارد
و این دخالتها
به نفع چه
طبقهای و به
ضرر چه طبقهای
صورت خواهد
گرفت؟
_
برنامهریزی
برای بهداشت
عمومی و یا
فرهنگ چطور میتواند
بدون گره
خوردن به همه
عرصهها و
روابط اجتماعی
و تولیدی صورت
بپذیرد؟
_
قوانین را
باید چه گروهی
وضع کنند و چه
روابط و
مناسباتی
قانون گذاران
را در موقعیت
قانون گذاری
قرار میدهد؟
_...؟
یکی
از شعارهای
اصلی گزارههای
مارژینالیستی
در اقتصاد،
«تأکید بر
شرایط رقابت
کامل» است.
ایران
بزرگترین
برنامه مبارزه
با مواد مخدر
را در جهان
دارد و در عین
حال بیشترین
ترانزیت مواد
مخدر نیز در
ایران صورت میگیرد.
ایالات متحده
آمریکا نیز
قوانینی را بر
علیه
"انحصار" وضع
کرده است اما
خواجه حافظ شیرازی
نیز میتواند
با یک جستجوی
ساده متوجه
شود که کانون
انحصارات
جهانی در ایالات
متحده قرار
دارد و
بزرگترین
عامل مخل شرایط
رقابت آزاد،
همین مسئله
انحصار است.
موضوعی که
لنین به خوبی
به آن پراخته
و یکی از دستاوردهای
فکری لنین
برای تکمیل
نظریههای
مارکسیستی،
توجه و ورود
او به بحث
«امپریالیسم»
و تحقیق و
تفسیر درباره
دورانی است که
بالاترین حد
از انحصارات
در کل تاریخ
انسانی را با
خود به همراه
داشته است.
اخیرا نیز یک
اقتصاددان
لیبرال به نام
پروفسور «ها
جون چانگ» که استاد
اقتصاد
دانشگاه
کمبریج است،
در دو کتاب به
اسامی
«نیکوکاران
نابهکار» و
«۲٣ گفتار
درباره
سرمایهداری
پیرامون
نکاتی که آنها
را بروز نمیدهند»
به قصد دفاع
از آرمانهای
اولیه
لیبرالیسم به
ذکر نمونههای
متعدد و
پرشمار از
مشکلاتی که
سیستم سرمایهداری
و بازار آزاد
واقعا موجود
برای انسانها
و جوامع جهانی
به وجود
آورده، است.
ریشه اکثر
مباحثی که این
استاد
دانشگاه
کمبریج مطرح میکند
به صورت
مستقیم یا با
واسطه، به
مسئله نظام انحصارات
شکل گرفته در
سرمایهداری
جهانی مرتبط
است. دکتر
زرافشان
معتقد است
بازار آزاد
وجود خارجی
ندارد اما به
نظر من بازار
آزاد وجود
خارجی دارد و
همه ورژنهایی
که نئوکلاسیکها
بر پایه اصل
لسهفر آز آن
می سازند در
واقعیت و
مناسبات
عینی، همان
چیزی است که
امروزه شاهد
آن هستیم.
بازار آزاد،
یک سیستم تولید
به شدت طبقاتی
است که در آن
طبقه بالایی
دارای قدرت
نظامی،
سرمایه مالی و
تکنولوژی است
و طبقه پائینی
صاحب بازاری
که باید به
روزی طبقه
بالایی گشوده
شود. هیچگونه
راهی نیز برای
تغییر جایگاه
طبقاتی وجود
ندارد که از این
فقدان آزادی و
برابری در بین
تولید کنندگان
جهانی، با یک
نظام قدرتمند
از انحصارات
محافظت میشود.
جایگاه
کلاسیکها و
نوکلاسیکها
نسبت به هم
و
ارتباطات
نظریات سه با
انگارههای
مکتب
نئوکلاسیک
اسمیت،
ژان باتیست سه
و تا حدود
زیادی
استوارت میل
به وجود یک
تعادل دائمی
بر اساس قانون
بازارهای سه
باور داشته و
رشد دائمی
اقتصاد را به
خودیِ خود
امکانپذیر
میدانستند؛
در حالی که
ریکادو،
مالتوس و
مارکس، قانون
سه را بیارزش
میدانستند و
سیستم کلاسیک
را محکوم به
عدم تعادل
دانسته و پیش
آمدن بحران را
امری درونزا
میدانستند.
نئوکلاسیکها
به این موضوع
اهمیت نمیدادند
که بخواهند
نادرستی این
نظر(یعنی محکوم
به عدم تعادل
بودن سیستم
موجود) را
اثبات کنند.
آنها مثل همه
موضوعات
دیگر، فرار از
واقعیت و
تغییر سوال
موجود را
انتخاب کردند.
نئوکلاسیکها
به ملاحظات
کلان کاری
ندارند و
سیستم اقتصادی
را از یک
دیدگاه خُرد
بررسی میکنند.
آنها سعی میکردند
وجود تعادل
دائمی در
سیستم
اقتصادی را از
طریق عملکرد
خود بخودی
بازار اثبات
نمایند و نشان
دهند که تخصیص
منافع فردی
بهینه در سطح
خُرد به تعادل
دائمی و رشد
در سطح کلان
منجر میشود.
از نظر
نئوکلاسیکها
صورت مسئله به
این طریق پاک
میشود که چون
بررسی تولید
خرد مورد توجه
است، درنتیجه
تحقیق و
ادعایی
درباره
اقتصاد کلان
وجود ندارد.
از نظر این
مکتب، «چون
عدم تعادل و
بحران وجود
ندارد»!،
نیازی به
نگرانی در
مورد آن نیز
وجود ندارد و
پیشاپیش
هرگونه مشکلی
را ناشی از
دخالت دولتها
در اقتصاد و
آزاد نبودن
بازارها میدانند.
موضوع
بررسیهای
نئوکلاسیکی
اقتصاد، «نفع
شخصی» و «تحلیل
روانشناختی»
است. از همین
روی
نئوکلاسیکها
در نظریه ارزش
بجای ارزش
تولیدی
کلاسیک، که یک
مفهوم عینی(OBJECTIVE) بود، از
ارزش مصرفی که
ناشی از اصل
مطلوبیت بوده
و یک مفهوم
ذهنی(SUBJECTIVE)
است صحبت میکنند.
در
نظام سرمایهداری
جهانی، تسلط و
ترویج دولتیِ
تفکرات نئوکلاسیکی
بر دانشکدههای
اقتصاد سبب
شده است که
اکثر
دانشجویان و دانش
آموختگان
اقتصاد از فقر
شدید آگاهی
نسبت به
مفاهیم
کلاسیک
اقتصاد رنج
ببرند. واقعیتهای
روشن و واضح و
برای آنان
تبدیل به
اعداد، نمودارها
و معادلات
پیچیده و گاه
بی سر و ته شده
است. ارزش و
قیمت برای
آنان تبدیل به
امری ذهنی و
قسمتی هاشوری
خورده در زیر
منحنی عرضه و
تقاضا شده است
و به آنها خورانده
شده است که
اقتصاد ربط
چندانی به
عینت روابط
تولیدی ندارد.
سیستم آموزش
نئوکلاسیکی،
اقتصاد را
تبدیل به امری
ذهنی و نسبی
کرده است که
آموزههای آن
در سطح مفاهمی
نسبی دانشکدههای
هنر قرار داده
است! مفاهیم
نئوکلاسیکی
اقتصاد از هر
گونه قطعیتی
تهی شده و
بنابراین
چارهای جز
پذیرش وضعیت
موجود نمیتواند
داشته باشد.
نقدهای
بنیادی کارل
مارکس به
اسمیت و امثال
ژان باتیست سه
چه ارتباطی به
موضوع بحث ما
_یعنی نظریه
ارزش مارکس و
نقدهای او به
ژان باتیست به
مفاهیم
نئوکلاسیک
اقتصاد_ دارد؟
توجه
به تفاوتهای
موجود در بین
نظریات ژان
باتیست سه و
آدام اسمیت میتواند
ما را در
بررسی یک سیر
تاریخ به
تفاوتهای
بین مکتب
اتریش و مکتب
شیکاگو در
اقتصاد برساند.
ژان باتیست
آثار خود را
شرح و سادهسازی
مطالب کتاب
ثروت
ملل(نوشته
آدام اسمیت) برای
خوانندگان آن
در اروپای
قارهای
معرفی میکند.
در اثر اصلی
سه، یعنی در
کتاب «رساله
اقتصاد سیاسی»
با وجود همدلیهای
گفتاری و
زبانی،
اختلافات
فکری بین اسمیت
و سه آشکار
است.
نظریات
"آدام
اسمیت" ما را
به سوی "دیوید
ریکاردو"،
"جان استوارت
میل"، "آلفرد
مارشال"،
"ایروینگ
فیشر"، "جان
مینارد کینز"
و "میلتون
فریدمن" میکشاند
اما ژان
باتیست" ما را
به سوی
"تورگو" و "ریچارد
کانتیون" و
بعد به "ناساو
سینیور"، "فرانک
فتر"، "کارل
منگر"،
"لودویگ فن
میزس" و "موری
روتبارد" می
کشاند. اسمیت
و سه را در بین
دسته
اقتصاددانان
کلاسیک جای میدهند
اما نباید
فراموس کرد با
وجود نزدیکی
بسیار زیاد در
اندیشه اسمیت
و سه، ژان
باتیست سه
طلایهدار
مکتب اتریش
است. (نقل به
مضمون از لری
سکرست)
سه بر
خلاف آدام
اسمیت، دیوید
ریکاردو و
دیگر کلاسیکها
که کار یا
«عامل مولد» را
خالق و بنیان
نظریه ارزش
قرار میدهند،
میگوید: «این
توانایی در
خلق فایده
است...که به
عامل مولد
ارزش می دهد».
او واگرایی
اولیه از
نظریات اسمیت
را پایهریزی
کرد که بعدها
سیر منطقی آن
به مکتب اتریش
میرسد اما از
نظر همین آقای
سه، گردشهای
بازار،
معادلاتی با
حاصلجمع صفر
هستند و در
مبادله، ارزشهای
برابر با
یکدیگر
معاوضه میشوند
و این نظری
است که به طور
کلی هر
نئوکلاسیکی
را به خشم و
جنون میرساند.
از نظر
نئوکلاسیکها
در هر دو سوی
مبادله،
جاذبهی
مطلوبیت وجود
دارد و در نظر
نئوکلاسیکهای
اتریشی به شرط
نبودن اجبار
در معامله، به
طور قطع در هر
دو سوی یک
مبادله سود
وجود دارد!
نظر مارکس
درباره آرای
سه
با
توجه به توضیح
بالا اکنون
توجه به
نقدهای کارل
مارکس به
نظرات ژان
باتیست سه،
موضوعیت خود
را به موضوع
این بحث مشخص
میکند.
مارکس
در جلد اول
کتاب سرمایه
مینویسد: «دو
نکته در اینجا
وجود دارد که
سرشت نشان روش
توجیه گران
اقتصاد
بورژوایی
است.»
۱:
یکسان دانستن
گردش کالاها
با مبادله
مستقیم
محصولات، از
طریق نادیده
گرفتن سادهی
تفاوتهای
این دو
۲:
تلاش برای
توجیه
تضادهای
فرایند تولید
سرمایهداری
با تقلیل
روابط بین
افراد درگیر
در این فرآیند
تولید به
روابط سادهی
برآمده از
گردش کالاها
نقد مارکس
به نظریات ژان
باتیست بسیار
مبسوط است. به
عنوان نمونه
مارکس درباره
سه مینویسد:
«تولید و گردش
حتی اگر از
لحاظ گستره و
اهمیت با هم
تفاوت داشته
باشند، پدیدههاییاند
که در متنوع
ترین شیوههای
تولید یافت میشوند.
اگر صرفا با
تجریدی ترین
مقولات گردش
که در همه
آنها مشترک
است آشنا
باشیم، نمیتوانیم
چیزی دربارهی
ویژگی مشخص(differentia specifica) آنان
بدانیم و
بنابراین نمیتوانیم
درباره آنها
داوری کنیم.
در هیچ علمی به
جز اقتصاد
سیاسی، چنین
ترکیبی از خود
بزرگبینی با
تکرار طوطی
وارِ اصول پیش
پا افتادهی
ابتدایی حاکم
نیست. به
عنوان نمونه،
ژان باتیست سه
چونمی داند که
کالا محصول
است به خود
اجازه میدهد
تا در مورد
بحرانها حکم
صادر کند.
برداشتی
که ریکاردو از
سه ملال آور
کسب کرده یعنی
اینکه اضافه
تولید ممکن
نیست یا دست
کم اشباع
عمومی یازار
ممکن نیست،
متکی بر این حکم
است که
محصولات با
محصولات دیگر
مبادله میشوند(نظریه
ارزش اضافی،
پاره دوم،
صفحه ۴۹٣). سه
در جلد دوم
رسالهی
اقتصاد سیاسی
خود(پاریس،
۱٨۱۴) مینویسد:
«محصولات تنها
با محصولات میتوانند
خریده شوند.»
که
این خود کلمه
به کلمه قرضی
است که از
فیزیوکرات
هایی گرفته
شده است که در
زمان سه
فراموش شده
بودند. اصل
فیزیوکراتی
آن چنین است:
«محصولات تنها
با محصولات میتوانند
پرداخت
شوند».(از
لوترون،
نوشته شده در
پژوهشی
درباره اصول
مربوط به
ماهیت تقاضا و
ضرورت مصرف –
چاپ سال ۱٨۲۱)
همانطور
که نابودی
پنبه شرط
اساسی برای تولید
نخ است،...ارزش
محصول نه با
فرایند کاری
که آنها به
عنوان وسایل
تولید وارد میشوند،
بلکه فرایندی
کاری تعیین میشود
که از آن به
عنوان محصول
بیرون آمدهاند.
این وسایل
تولید در
فرایند کار
فقط ارزش مصرفی،
یعنی چیزی که
ویژگیهای
سودمندی دارد
عمل میکنند و
بنابراین،
نمیتوانند
هیچ ارزشی را
به محصول
انتقال دهند
مگر اینکه خود
پیش از ورود
به این فرایند
ارزشی را در
تصاحب داشته
باشند.
این
امر بی معنا و
پیش پا افتاده
بودن نظر ژان باتیست
را نشان میدهد
که مدعی است
ارزش
اضافی(بهره،
سود و اجاره)
را در خدمات
تولیدی(services productifs) ناشی از
وسایل
تولید(زمین،
ابزارهای
کار، مادهی
خام) در
فرایند کار و
از طریق
ارزشهای
مصرفی آن
استنتاج میکند.
سه در
رسالهی
اقتصاد
سیاسی، جلد
اول، معتقد
بود که کارگران
به عنوان مصرف
کننده از رواج
ماشینها
بهرهمند شده
اند. یکی از
هواداران ریکاردو
در پاسخ یاوه
سراییهای
سه مینویسد:
«با تکامل
تقسیم کار، از
مهارت
کارگران فقط
در شاخه ای
خاص که رد آن
پرورش یافتهاند
استفاده نمیشود،
آنان خود نوعی
ماشین هستند.
همین است تکرار
طوطی وار
مطالبی از این
قبیل که اشیا
گرایش به
یافتن سطح خود
دارندف مطلقا
بی معنی است.
با نگاه به
پیرامون خود
میبینیم که
اشیاء قادر
نیستند مدت
مدیدیبه سطح خود
برسند و هر
گاه سطح خود
را یافتند آن
سطچ پائینتر
از آن چیزی
است که رد
آغاز این
فرایند وجود داشت.»
قضیه
این تکرار
طوطی واری که
از انسان یک
ماشین ساخته
است و سه نیز
با تکرار طوطی
وار حرفهایی
به ماشین فاقد
شعور تشبیه
شده است، چیست؟
مجموعهی
کاملی از
اقتصاددانهای
سیاسی
بورژوایی
مانند جیمز
میل، مک کولوچ،
تورن، سینیور
و جان استوارت
میل و غیره
ادعا میکنند
که هر ماشینی
که کارگران را
از کار بیکار
میکند،
همزمان و
ضرورتا مقدار
کافی سرمایه
برای استخدام
دقیقا همان کارگران
بیکار شده
آزاد میکند.
در
مزخرف بودن
این نظر همان
بس که با
جایگزینی
ماشین به جای
نیروی کار
انسان، سهم
سرمایه ثابت
در مجموع
سرمایه ثابت و
متغییر
سرمایهدار
افزایش یافته
و به جای آنکه
سرمایه آزاد شود،
بیشتر و بیشتر
مقد به شکلی
شده است که
نمیتواند با
نیروی کار
مبادله شود.
در نتیجه اتفاقی
که میافتد
آزادی سرمایه
نیست، آزادی
نیروی کار از ابزار
تولید است.
تنها کاری که
اقتصاددانان
بورژوا کردهاند
این است که
بدیها را با
کلمات سبک
کردهاند.(nominibus mollire licet licet mala)"
(
کارل مارکس –
سرمایه - فصل
شش از جلد اول –
بحث درباره
سرمایه ثابت –
ترجمه حسن
مرتضوی)
مارکس
به ادامه
نظریات
اینچنین بعد
از سال ۱٨۰٣
نیز می پردازد
و می نویسد: «...
ژان باتیست سه
مدعی است که
ارزش اضافی
(بهره، سود و
رانت) را از خدمات
تولیدی (services productifs) ناشی از
وسایل تولید
(زمین،
ابزارهای
کار، ماده ی
خام) در
فرایند کار و
از طریق
ارزشهای مصرفی
آنها،
استنتاج
میکند. آقای
ویلهلم روشر،
که به ندرت
فرصتی را برای
روی کاغذ آوردنِ
مدیحه سرایی
های بدیع از
دست میدهد،
نمونه ی زیر
را میآورد: «ژ.
ب. سه (رساله،
جلد اول، فصل
۴) به درستی
خاطرنشان
میکند: ارزش
تولیدشده
توسط کارخانهی
روغنکشی، پس
از کسر تمامی
هزینه ها،
چیز جدیدی
است، چیزی
کاملاً
متفاوت از
کاری که کارخانهی
روغنکشی را
ساخته است»
(اثر
پیشگفته،
یادداشت ص ٨۲).
کاملاً درست
است! روغن
تولید شده با
کارخانهی
روغنکشی در
حقیقت متفاوت
از کاری است
که صرف ساختنِ
کارخانه
میشود! مقصود
آقای روشر از «ارزش»،
اجناسی مانند
«روغن» است
زیرا روغن ارزش
دارد،
صرفنظر از
این واقعیت که
نفت خام «در طبیعت»
یافت میشود،
هر چند در
«کمیّتهای»
نسبتا اندک.
وی با اشاره
به همین مطلب
میگوید:
«طبیعت! بهزحمت
ارزش
مبادلهای
تولید
میکند.» [اثر
پیشگفته، ص
۷۹]. «طبیعتِ»
آقای روشر و
ارزش مبادله هایی
که تولید
میکند شبیه
به باکره ی
احمقی است که
اعتراف کرد
بچه دنیا
آورده اما
«بسیار کوچولو
بود.» همین «آدم
فاضل» (savant sérieux)
درباره ی
موضوع یادشده
چنین ادامه
میدهد: «مکتب
ریکاردو
میکوشد تا
سرمایه به
عنوان کار
انباشت شده
تحت تبعیّت
کار قرار
گیرد. این
تلاش ماهرانه
نیست (!) زیرا (!)
در حقیقت صاحب
سرمایه (!)
بالاخره (!)
کاری بیش از
صرفا خلق (؟) و
حفظ (؟؟) همان ارزش
(کدام ارزش؟)
انجام داده
است: یعنی (؟!؟)
پرهیز از لذت
بردن از آن
انجام داده
است، و در عوض
به جای آن
مثلاً (!!!)
خواستار بهره
شده است.» (اثر
پیشگفته [ص
٨۲]. نویسنده
چقدر در این
«روش کالبدشناسی
ـ روانشناسی»
اقتصاد سیاسی
که یک «مطالبه»
را به منبع
ارزش تبدیل
میکند،
ماهرانه عمل
کرده است!»
درباره
عتیقه جات
رضا
انصاری در
قسمتی از
مقاله خود با
عنوان «نانی
که اسمیت در
کاسه مارکس
گذاشت» با
ارائه یک مثال
به اثبات باطل
بودن نظریه
ارزش مبتنی بر
کار میرود.
او ابتدا سوال
میکند یک
هواپیما
گرانتر و
ارزشمندتر
است یا یک
صندلی؟ و خیلی
ساده پاسخ میدهد
هواپیما
گرانتر و
ارزشمندتر
است. یعنی هواپیما
از نظر ارزش و
از نظر قیمت
دارای ارزش و قیمتی
بیشتر از یک
صندلی است.
این مثال
مناقشهای
ایجاد نمیکند
چرا که از
منظر مواد
اولیه به کار
رفته، تکنولوژی
ساخت، میزان
نیروی کار مورد
استفاده قرار
گرفته و غیره،
یک هواپیما
نسبت به یک
صندلی:
۱:
میزان بسیار
زیادتری مواد
اولیه(اعم از
فلزات صنعتی و
آلیاژها و
مصنوعات
پلاستیکی و
لاستیکی،
مقادیری
زیادتری رنگ و
نوع خاص و
گرانتری از
رنگ، انبوهی
از وسایل
روشنایی و
راداری و
ارتباطی و
زیبایی و...،
تجهیزات
الکترونیکی و
هیدرولیک و
صدها و هزاران
قطعه و ماده
اولیه دیگر)
برای ساخته
شدن احتیاج
دارد.
۲:
تکنولوژی
ساخت آن نیز
بسیار
پیچیده(یعنی
زمان و هزینه
بسیار بیشتری
برای دسترسی
به آن تکنولوژی
مصرف شده است)
٣:
تعداد
زیادتری
کارگر در
مجموع ساعات
کار بسیار
بیشتری برای
تولید آن صرف
کرده اند.
۴:
ابزار آلات و
ماشین آلات
مورد نیاز
برای ساخت آن
بسیار بیشتر و
گرانتر است.
ساخت یک قطعه کوچک
از یک هواپیما
شاید به یک
دستگاه تراش
سی.ان.سی یا
یک کارگاه
تولیدی مخصوص
احتیاج داشته
باشد اما ساخت
یک صندلی در
صورت آماده
بودن چوب، فقط
به وسایلی
نظری میخ و
اره و گیره و
چکش و غیره
نیاز دارد.
برای جابهجایی
قطعات بزرگ
هواپیما باید
از جرثقیل استفاده
کرد اما قطعات
صندلی را با
نیروی دست نیز
میتوان جابهجا
کرد.
۵:
سرمایه ثابت
زیادی برای
ایجاد مقدمات
تولید
هواپیما
احتیاج است و مثلا
اگر یک صندلی
در یک اتاق
کوچک قابل
ساخت است برای
ساخت هواپیما
باید دهها
هزار متر مربع
زمین و انبار
به عنوان
محوطه ساخت و
نگهداری
ابزار ساخت و
مواد تولید
تدارک دیده
شود.
۶:
ساخت یک کالای
تکنولوژیک
مانند
هواپیما به مجموعه
از دفترداران
و حسابداران و
کارشناسان
ایمنی، آتش
نشان، آشپز،
نظافتچی و غیره
نیاز دارد در
صورتی که برای
ساخت یک صندلی
این مسائل
همگی توسط یک
نفر صورت میگیرد.
۷:...
بعد از
این مثال که
بدون توضیحات
بالا بیان شده
است، رضا
انصاری میپرسد:
«پس چرا قیمت
یک صندلی
عتیقه از یک
هواپیما
بیشتر است؟» و
از همین سوال
و مثال نتیجه
گرفته میشود
که ارزش یک
امر ذهنی است
و به امور
عینی تولید
ربطی ندارد!
قیمت
یک هواپیمای
ایرباس A٣٨۰
برابر ۴۱۴
میلیون و ۴۰۰
هزار دلار
است. قیمت یک
بوئینگ ۷۴۷-٨
برابر با
٣۵۱میلیون و
چهارصد هزار
دلار است.
انواع دیگری
از ایرباس و
بوئینگ با
قیمتهای
۲۰۰، ۲۴۰، ۲۷۹
و ٣۰۰ میلیون
دلار نیز وجود
دارند.
نگاهی
به چند عتیقه
گران قیمت و
مثالی از یک ماده
طبیعی:
_
سوپخوری Germain Royal
ساخته شده در
سال ۱۷٣٣ و با
وزنی بیش از
۱٣ کیلوگرم که
به قیمت ۱۰.۶
میلیون دلار
قیمت دارد.
میزی
دستساز
مربوط به سال
۱۷۶۰ که از یک
کتابخانه و
یک میز تحریر
متصل به هم
ساخته شده
است. این میز
در سال ۱۹٨۹
به قیمت ۱۲.۴
میلیون دلار به
فروش رفت.
_
یکی از نمونههای
آثار هنر
اسلامی(تابلو
مربوط به سال
۱۵۰۰ است) در
سال ۲۰۱۱ به
قیمت ۱۲.۵
میلیون دلار
به فروش رفت.
_
یک تاج که از
الماس و
جواهرات
زیادی ساخته
شده است و به
دلیل صاحبان
قبلیاش(اشرافیون
دانمارک،
فرانسه و
آلمان) بسیار بیشتر
مورد توجه
قرار گرفته
بود در سال
۲۰۱۱ به قیمت
۱۲.۷ میلیون
دلار به فروش
رفت.
_
یکی از گرانترین
عتیقههای
کشور چین که
در سال ۲۰۰٨
به قیمت ۱۵
میلیون دلار
به فروش رفت.
این ظرف مربوط
به دوران مینگ
(قرن ۱٣ و ۱۴)
است و از طلای
۱٨ عیار ساخته
شده است.
_ جام
میناگری شده
که در میان
سالهای
۱۷٣۶ و ۱۷۹۵
ساخته شده
است. این
عتیقه با قیمت
۱۶.۵ میلیون
دلار، در سال
۲۰۱۰ به یک
خریدار نا
معلوم فروخته
شد.
_
شیپورهای
قدیمی بیشتر
در هنگام آغاز
جنگ استفاده
میشدهاند.
بسیاری از این
شیپورها به
صورت دستی را
بر روی عاج
فیل میساختند.
یک شیپور جنگی
مربوط به قرن
۱۱ میلادی در
اسکاندیناوی،
به قیمت ۱۷
میلیون دلار
به فروش رفت.
_ کتابی
نوشته شده در
سالها ۱۷۰۰ که
یادداشتهای
درباره
اختراعات و
طرحهای
لئوناردو
داوینچی است.
بیل گیتس
توانست این
مجموعه را در
سال ۱۹۹۴ به
قیمت ٣۰
میلیون دلار
خریداری کند.
_
یکی از بهترین
آثار فرانسوی
که تا به حال
ساخته شده
است. این کمد
توسط ٣۰ نفر
در طول ۶ سال
ساخته شد.
قیمت این اثر
که در سال
۲۰۰۴ به فروش
رفت ٣۲ میلیون
دلار است.
_
این ظرف بسیار
زیبا با طرح
دو ماهی به
رنگای قرمز و
سفید و نقاشی
منحصر به فرد
که در ابتدای
بررسی این اثر
به نظر میآمد
که این عتیقه
اصل نباشد و
قیمت آن(با
وجود همه
زیبائیاش)
هزار دلار
برآورد شد اما
پس از بررسی
دقیق، این ظرف
توانست در
حراجی سال
۲۰۱۰ به مبلغ
٨۱ میلیون
دلار دست
یابد.
_
در سال ۲۰۱۰
تابلوی
"برهنه. برگهای
سبز و
بالاتنه"
پابلو پیکاسو
با فروش ۱۰۶.۵
میلیون دلار
در یک حراجی
به عنوان گرانترین
کار هنری
شناخته شد.
_
یک نسخه از
کار ادوارد
مونش با عنوان
"جیغ" در سال
۲۰۰۹ به قیمت
۱۲۰ میلیون
دلار به فروش
رفت.
_
در سال ۱٣٨۶
نقش برجسته ای
از تخت جمشید
در حراج
کریستی لندن
به قیمت یک
میلیون و صد و
هشتاد هزار و
دویست و هشتاد
و چهار دلار
به فروش رفت.
ابعاد این نقش
۲۴ در ٣۱
سانتیمتر است
و سر سرباز
هخامنشی را به
همراه قسمتی
از نیزه این
سرباز نشان میدهد.
_
کاملا بیربط
به مثالهای
بالا و صرفا
برای یک
مقایسه: در
سال ۱٣۹۲
الماسی ۵۹.۶
قیراطی و
بسیار نادر موسوم
به ستاره
صورتی، در ژنو
سوئیس، ۶۰
میلیون دلار
قیمتگذاری
شد.(برای روشن
شده میزان خاص
بودن این الماس
میتوان به
گفته دیوید
بنت مدیر بخش
اروپا-
خاورمیانه جواهرات
در حراجی
سادبیز بر روی
سایت خبر
آنلاین اشاره
کرد که میگوید
قطعا ستاره
صورتی یکی از
ذخایر بزرگ
کره زمین به
صورت طبیعی
است و کشف
الماس صورتی
در وزن ۵
قیراط نیز به
ندرت صورت میگیرد،
چه برسد به
الماسی در
ابعاد ۵۹
قیراط که
بسیار نادر
محسوب میشود.)
وقتی
صحبت از اثری
است که در آن
سنگهای
طبیعی و گران
قیمت به کار
رفته یا
ظرافتی در آن
هست که مثلا
حاصل کار چند
هنرمند در طول
چندسال
است(مانند
کمدی که قدمت
٣۰۰ ساله دارد
و حاصل کار ۶
هنرمند و
صنعتگر زمان
خود در طول ۱۰
سال است) هنوز
به صورت
مستقیم با
قواعد ارزش-کار
مواجه هستیم.
طلا(به صورت
استخراجی
اولیه یعنی به
صورت رگههای
باز و نیازمند
به پالایش
فیزیکی و نه
شیمیایی) و یا
الماس، حاصل
کار طبیعت
هستند که در اقتصاد
مارکسیستی در
کنار "کار"
یکی از منابع زاینده
ثروت و تولید
قرار
دارند(چند وقت
قبل یکی از
پیروان مکتب
شیکاگو به نام
دکتر موسی غنینژاد
در ادعایی
عجیب ادعا کرد
که مارکس به
نقش طبیعت در
تولید ارزش
توجهی نکرده
است. ادعایی
که توسط یک
دانشجوی مقطع
لیسانس
اقتصاد و با یک
رجوع ساده به
آثار مارکس،
نادرستی آن در
کسری از ثانیه
اثبات شد). اما
برای تحلیل
خرید و فروش
عتیقه میتوان
به سراغ مثالهای
دیگری رفت یا
حتی از مثال
عتیقه خارج شد
و مثلا به
فروش کاندوم
استفاده شده
در اولین سکس
فلان بازیگر
هالیوود به
قیمت مثلا ۱۰
هزار دلار در
یک حراجی
اشاره کرد. به
فرض که روزی
چنین حراجیای
برپا شود و در
آن تعدادی از
افراد به
رقابت با
یکدیگر
پرداخته و این
کاندوم را با
چنین قیمت
بالایی
خریداری
کنند، به فرض
که این قیمت
ناشی از
مطلوبیت این
کاندوم
استفاده شده
برای تعدادی
از افراد
باشد، چرا
باید اصول
نظام حاکم بر
سیستم اقتصاد
جهانی بر
مطلوبیت فردی
یک مشت آدم
روانی یا
نادان تعیین
شود؟ شاید
مثالی که من
بیان کردهام
کمی اغراق
آمیز و سطحی
جلوه کند اما
مگر مثالهای
مورد استفاده
مارژینالیستها
همینقدر
اغراق آمیز و
سطحی نیست؟
آنها آب را
مثال میزنند
که در کنار یک
رودخانه با
آبی تمیز و
زلال پشیزی
ارزش ندارد
اما در کویر و
برای کسی که
در حال مرگ در
اثر تشنگی است
از الماس هم
گرانبهاتر
است. این مثال
با ترسیم یک
حالت
استثنائی تلاش
دارد احکامی
را در مقیاس
جهانی ثابت
کند و این
"روش"
همانقدر
نادرست و
مسخره است که
کسی بگوید:
«اگر یک نفر در
کویر گرفتار
شده و در آستانه
مرگ بر اثر
تشنگی باشد
حاضر است برای
یک قمقمه آب
همه ثروت خود
را بدهد اما
به محض خوردن
آب و سیراب
شدن به صاحب
قمقمه حمله
کرده و برای
پس گرفتن
ثروتش او را
خواهد کشت؛ در
نتیجه با این
مثال ثابت میشود
که نتیجه کمک
به افراد
درمانده،
مرگِ فرد یاری
دهنده است به
همین خاطر هیچ
انسان عاقلی
به یک فرد
نیازمند کمک،
نباید کمک
کند!» یک
دستگاه منطقی
یا یک روش
فکری را شاید
بتوان با مثال
توضیح داد اما
نمیتوان با
مثال درستی آن
را ثابت نمود.
ایراد اساسی
نئوکلاسیکها
این است که
برای ایجاد یک
نظریه ارزش و
ایجاد روابط
اقتصادی و
اجتماعی
مبتنی بر آن،
از مثالهای
فرضی و
استثنائی نه
به عنوان
وسیله شرح و توضیح
که به عنوان
جزئی از نظام
استدلالی خود استفاده
میکند. مارکس
و انگلس این
مشکل را با
نیاکان اقتصاددانان
لیبرال و راست
داشتهاند.
آنان نیز بدون
هیچ پیششرط و
تاریخی، یک
مثال را وسط
میگذارند و
شروع به ساختن
همهی دستگاه
استدلالی خود
بر مبنای این
مثال میکنند.
شروع
بررسی روابط
اقتصادی از یک
«ماهیگیر تنها»
یا «یک شکارچی»
تنها یا
«رابینسون
کروزو و بردهاش
جمعه» در
اقتصاد پیش از
مارکس همان
چیزی است که
انگلس نام آن
را «هبوط
معصومیتآمیز»
مینامد. نظمی
که بر مبنای
یک مثال برپا
شده باشد با
زیر سوال رفتن
آن مثال به
کلی زیر سوال
میرود. ابزار
ماهیگیر و
شکارچی تنها
از کجا آمدهاند؟
چرا روند
اجتماعی منجر
به ایجاد فکر
و پروسه ساخت
ابزار نادیده
گرفته شده
است؟ جمعه چطور
برده
رابینسونِ
تنها است و
روابط بردهدارانه
چطور به جزیرهی
متروکه او
پرتاب شده
است؟ و...؟
به طور
مثال انگلس در
شاهکار
ارزشمند خود
«آنتی دورینگ»
در پاسخ به
تعدادی از این
دست سوالات که
مارکس و خود
او آنها را در
مقابل
اقتصاددان
پیش از خود میگذارند
مطالبی را
مطرح کرده و
به نتایجی
یکسره متفاوت
از آنان میرسد.
«مسئله
قبلاً با هبوط
معصومیت
آمیزی که ضمن
آن روبینسون،
جمعه(بومی
سیاه پوست) را
تحت انقیاد
خود در آورده
بود، ثابت شده
است. این یک
عمل قهر آمیز
و بنابراین یک
مسئله سیاسی
بود، و از آنجا
که این بردگی
نقطه آغاز و
اس و اساس
تمام تاریخ
تاکنون را
تشکیل میدهد،
و به گناهی
کبیره آلوده
است، آنچنان
که در واقع
این امر در
اعصار بعدی
فقط تعدیل شده
و بیشتر به
اشکالی از
وابستگی غیر
مستقیم اقتصادی
تبدیل شده است
و از آنجا که
بر پایه این
بردگی اولیه،
کل مالکیت
قهری که
کماکان معتبر
مانده است قرار
دارد، پس واضح
است که باید
همهی پدیده
های اقتصادی
را بر اساس
علل سیاسی یعنی
قهر توضیح داد
و آن کس هم که
به این امر
قانع نیست در
خفا فرد
مرتجعی است.
رابینسون
چگونه میتواند
از کار جمعه
به نفع خود
بهره برداری
کند؟
پاسخ
این است: تنها
به این شیوه
که جمعه با
کار خود مقدار
آذوقه بیشتری
از آنچه
راینسون باید
به او بدهد تا
قادر به کار
باشد، تولید میکند.
...حال
به سراغ دو
مرد مورد
نظرمان برویم.
رابینسون به
ضرب شمشیر
جمعه را برده
خود میکند.
ولی رابینسون
برای اینکار
به جز شمشیر
به چیز دیگری
هم احتیاج
دارد. برای بردهدار
فقط داشتن
برده کافی
نیست. برای
اینکه بتواند
از برده
استفاده کرد
باید دو چیز
در اختیار
داشت: اول
کارافزاری که
برده با آن
کار کند و دوم
افزار تامین
معاش حداقل او
(نیاز حیاتی
زندگی).
بنابراین قبل
از آنکه بردهداری
امکان پذیر
گردد باید
مرحله معینی
از تولید فرا
رسیده و درجه
معینی از
نابرابری در توزیع
پیش آمده
باشد، و برای
آنکه کار بردهگی
شیوه تولیدی
مسلط در کل
جامعه گردد،
افزایش هرچه
بیشتر تولید،
بازرگانی و
ثروت اندوزی لازم
است. در جوامع
اشتراکی عهد
عتیق که با مالکیت
جمعی بر زمین
همراه بود،
بردهداری یا
اصولا وجود
نداشت یا
اینکه نقش
جنبی بازی میکرد.
در آغازین شهر
دهقانی، یعنی
روم نیز که همین
گونه بود، ولی
بر عکس وقتی
روم یک «شهر
جهانی» شد و
هرچه بیشتر
املاک
ایتالیا به
دست یک طبقه
متمول مالک که
از نظر تعداد
در اقلیت کوچکی
بود افتاد،
آنگاه جمعیت
برده گان نیز
جانشین جمعیت
دهقانی شد...».
اما از
بحث اصلی در
این قسمت دور
نشویم. موضوع صحبت
در این بخش،
سوالی است
درباره تقاوت
قیمت یک صندلی
معمولی یا یک
صندلی عتیقه
که البته
نویسنده
مقاله سایت
چراغ آزادی به
اشتباهی که
ناشی از نوع
نگاه
نئوکلاسیکها
به اقتصاد است
آنرا به صورت
عمومی معادل
تفاوت ارزش یک
صندلی معمولی
و ارزش یک
صندلی عتیقه
قرار داده است.
این سوال میتواند
به صورت بسیار
گویاتری به
این شکلها
مطرح شود که
چرا قیمت بعضی
کالاها به صرف
متعلق بودن به
یک برند به
ظاهر خارج از
مناسبات
نظریه
ارزش-کار جلوه
میکند؟ چرا
به طور مثال
قیمت گوشی
آیفون بسیار
بیشتر از ارزش
مواد اولیه+
تکنولوژی
ساخت+ نیروی
کار + غیره،
تعیین میشود؟
چرا بعضیها
اشیا قدیمی را
با قیمتهای
نجومی
خریداری میکنند؟
و...؟
در
مورد کالاهای
مربوط به یک
برند خاص این
اختلاف زیاد
بین ارزش و
قیمت ناشی از
انحصار
تکنولوژی که
ویژگی شیوه
تولید کالایی
سرمایهداری
است. از تولید
یک ماده غذایی
یا دارو گرفته
تا قطعات
صنعتی و ابزار
نظامی،
هنگامی که کشوری
بتواند
انحصار
تکنولوژیکی
کشوری دیگر را
در زمینه
تولید آن
محصول بشکند،
در اغلب موارد
فاصله هزینه
تولید در داخل
یا هزینه
واردات آن
کالا بیش از
سه یا ده
برابر(یا
بیشتر) است که
به خوبی نشان
دهنده تحمیل
قیمت بالا به
کالا به دلیل
وجود انحصار
در تولید است.
مسئله بعدی
مربوط به
ایجاد نظام
ارزشی توسط
بازوهای
تبلیغی-تربیتی
نظام سرمایهداری
است که در کل
تشکیل دهنده
یک نوع سبک زندگی
است. در این
شیوه زندگی،
مصرف بیشتر به
معنای جایگاه
بالاتر در این
نظام فرهنگی
است. این مصرف
میتواند
شامل کیف و
کفش و لباس و
لوازم آرایشی
یا مواد غذایی
یا خرید خدمات
جراحی
پلاستیک یا حتی
مصرف فرهنگ و
تاریخ و هویت
جمعی باشد.
همچنین در عصر
امپریالیسم،
وجود فشار
نظامی، ایجاد
نهادهای مالی
و تجاری(همچون
بانک جهانی،
صندوق بین
المللی پول و
سازمان تجارت
جهانی) و غیره
عامل بقا و
تشدید انحصارات
هستند.
گابریل
تارد در
انتقاد به
جامعهشناسی
دورکیم، میگوید؛
مُد نشانهای
از اشتیاق بیپایان
مردم برای
تقلید از
دیگران بود.
توضیح و دلیلی
برای پذیرفتن
صفت «بی پایان»
به عنوان صفتی
ذاتی برای
وجود این
اشتیاق وجود
ندارد. همچنین
نمیتوان
کلمه «مردم» را
بی هیچ قید و
توضیحی معادل کلیت
جامعه قرار
داد و وجود
«اشتیاق بی
پایان» را به
عنوان ویژگی
ذاتی انسانها
پذیرفت. اما
وجود اشتیاق
به تقلید در
بین اقشار
زیادی از
جوامع تحت هجمه
ابزارهای
تبلیغی نظام
سرمایهداری
انکارناپدیر
است. تفاوت
فاحش قیمت با
ارزش در نظام
سرمایهداری
که با اصول
اقتصاد
نئوکلاسیک
خود را توجیه
میکند نه
تنها اثبات
نادرستی
نظریه
کار-ارزش مارکسی
نیست که اثبات
نوع نگرش مارکسیستی
به نظریه
کار-ارزش است
که با نوع نگرش
اسمیت و
ریکاردو به
این نظریه
اساسا متفاوت
است. ارزش در
اندیشه کارل
مارکس امری
تمام اجتماعی
است. ناشی و
زاده روابط
اجتماعی است.
فردی را در
نظر بگیرید که
دارای یک گوشی
نوکیا یازده-دوصفر
است و با همین
گوشی تمام احتیاجات
لازمه خود در
امر مکالمات
تلفنی را تامین
میکند اما
بنا به فشار
روابط موجود
با مثلا همکاران
یا دستان خود
برای فرار از
نگاه
تحقیرآمیز یا
رهایی از فشار
روانی-تبلیغی
محیط اجتماعی
خود اقدام به
خرید یک گوشی
آیفون با
قیمتی گزاف میکند
در حالی که به
آن احتیاجی
ندارد و ممکن
است از بیشتر
امکانات آن هرگز
استفاده نکند.
یا جوانی را
فرض کنید که
برای او گوشی
تلفن همراه
تبدیل به چیزی
بیشتر از کالایی
برای برقراری
تماسهای
تلفنی میشود
و گوشی آیفون
برای او تبدیل
به وسیلهای
لازم برای
ایجاد و
برقراری
ارتباط با
جنبس مخالف و
تامین
نیازهای
عاطفی و جنسی
بازنموده و معرفی
میشود و او
نیز به این
تبلیغ، به این
مد، به این آموزه
محیطی تن داده
و واردات
مناسبات مد میشود.
این روند بعد
از مدتی
تاریخمند شده
و به عنوان
فرهنگ مسلط
خودش را نشان
میدهد. حرکت
بسیار نادرست
و غیر منطقی
این است که
بیماریهای
اجتماعی ناشی
از سیستم
اقتصادی و
اجتماعی
سرمایهداری
را به عنوان
وضعیتهای
عادی و طبیعی
در نظر بگیریم
و ادعا کنیم نظریه
کار-ارزش باید
هماهنگی خود
را با این بیماریها
و مشکلات
اجتماعی و
ازخودبیگانگیها
به اثبات
برساند!
در
مورد قیمت
بالای اشیای
عتیقه که به
صورت مکرر به
عنوان مثالی استفاده
میشود که
نادرستی
نظریه
کار-ارزش از
آن مثال نتیجه
گرفته میشود،
مفهوم کلی
انضمامی هگل
توصیف بسیار
مناسبی است.
فرد در فردیت
محض خودش یک
امر انتزاعی
باقی میماند،
او حتما باید
خودش را به یک
کلیت پیوند بزند
تا بتواند یک
هویت انضمامی
و واقعی کسب
کند. کسی که
لوستر میخرد
قصد استفاده
از روشنایی و
زیبائی آنرا
دارد، کسی که
ماده غذایی میخرد
قصد سیر کردن
شکم خود را
دارد، کسی که
بلیط تئاتر میخرد
قصد بهرهمندی
از لذت روانی
آن را دارد،
محققی که یک
فسیل را میخرد
قصد تحقیق و
پژوهش روی
آنرا دارد اما
کسی که به فرض
جوراب سوراخ
ناپلئون را به
قیمت ده هزار
دلار میخرد
چه قصدی دارد؟
به نظر میآید
جوراب
ناپلئون نه به
طور مستقیم
مصرف میشود
(طرف آنرا به
عنوان جوراب
برای پوشیدن
نمیخرد) و نه
به طور غیر
مستقیم به
تولید کالایی
دیگر منجر میشود.
جوراب
ناپائون نه
زینت دارد نه
کاربرد؛ در
اینجا ما یک
مفهوم بسیار
بسیار مهم
آشنا میشویم
که والتر
بنیامین به ما
داده است.
مفهوم مورد
استفاده
والتر بنیاین
در این زمینه،
مفهوم "هاله"
است. او در
مقاله اثر
هنری در عصر
بازتولید
پذیری تکنیکی
این مفهوم را
معرفی میکند.
بنیامین میپرسد:
سینما و عکس
چه چیزی به
عالم هنر داده
و چه چیزی از
آن گرفته است؟
پاسخ او این
است که تا پیش
از رشد صنعت و
تکنیکهای
بازتولید
پذیری مثل
عکاسی هر اثر
هنری دارای یک
ویژگی ممتاز
بود و آن هم
"یکه" بودن
است. برای
دیدن یک نقاشی
باید حتما آن
را در همان
جایی میدیدیم
که نقاش آن را
کشیده است.
مثلا نقاشی میکل
انژ بر سقف
کلیسا را باید
در همان کلیسا
میدیدیم. «آن
نقاشی
آنجاست.» یک
مجسمه یا یک
اثر معماری
نیز دارای
چنین وضعی
بودند ولی در
عصر بازتولید
پذیری به این
معصومیت اثر
هنری خیانت میکنند
و آن را بارها
و بارها تکثیر
میکنند. یک
عکس یا یک
فیلم هیچ نسخه
اصلی و ارجینالی
ندارد؛ یکسان
هستند. در
حوزه نقاشی ما
میتوانیم
اصل را از بدل
تشخیص دهیم
ولی در سینما
و عکاسی خیر؛
زیرا همه نسخهها
یکسانند. ولی
یکتا بودن اثر
هنری که در
زمانهای
قدیم همچون
هالهای
پیرامون اثر
را گرفته
چیست؟ و چه
اهمیتی دارد؟
در اینجا نگاه
تاریخی
بنیامین خود
را نشان میدهد.
از نظر والتر
بنیامین بر
خلاف لوکاچ
نمیتوان
تاریخ را در
ایده کلی هگلی
که بیاتکا به
جزئیات
صیرورت میکند،
دید. تاریخ
کجاست؟ از نظر
لوکاچ تاریخ
در یک سلسله
مراتب
استعلایی _در
آثار عالی
هنری_ در مفاهیم
محض خود را
نشان میدهد
ولی از دید
والتر
بنیامین
تاریخ آن چیزی
است که به
مرور و در اثر
گذشت تاریخ بر
تن اشیا مینشیند.
ما در
یک نقاشی اثر
نور آفتاب را
بر تخته داربست
و کم رنگ شدن
رنگها و
لغزیدن دست
نقاش و همه و
همه را میبینیم
اما یک کشتی
را در نظر
بگیرید که در
قعر اقیانوس
مانده و بعد
از قرنها
بیرون کشیده
میشود. سراسر
کشتی را آثاری
از زنگ زنگی
فلزات، باد
کردن چوب،
چسبیدن گل لای
و غیره فرا
گرفته است. از
دید والتر
بنیانین این
اثر هنری است.
چیزی که در
خود تمام زمان
را جمع کرده و
نشان میدهد.
بنابراین
اثر هنری از
نگاه والتر
بنیامین واجد
یک عنصر بسیار
اساسی است و
آن اینکه در
خودش تاریخ را
حمل میکند.
نکته بعدی
اینکه این
جوراب(جوراب
سوراخ ناپلئون)
به شکلی
ایماژیستی
ناپلئون را
احضار میکند.
ایماژیسم
یک مکتب هنری
است که نیما
هم بدان تعلق
داشت. نیما میگوید
«برای آنکه یک
روستا را
توصیف کنی
گفتن از درختها
و آداب
روستایی و
محصولات و
تعداد خانوار
و اینها
اهمیتی ندارد.
تو باید
بتوانی لجن ته
جوب آب را خوب
توصیف کنی. آن
وقت کل روستا
احضار میشود.»
(نقل به مضمون)
یک
شیء وقتی
تبدیل به اثر
هنری یا
تاریخی میشود،
تداعی کننده
تاریخ نهفته
در خودش میشود.
جوراب سوراخ
ناپلئون یک
وضعیت کاملا
انتزاعی
را(داستانها
و شهسواریها
و سلطنت
ناپلئون را)
از خلل جوراب
ناپلئون تداعی
میکند.
ناپلئون در
کتابها و یا
در پرترههای
نقاشی پنهان
شده اما یک
چیز واقعی، یک
چیز کوچک
واقعی او را
احضار میکند.
جوراب
ناپلئون، یا
یک جام در
کلیسا که سنت
پل از آن آب
خورده و به
عنوان شی مقدس
نام برده میشود،
یا تربت کربلا
همه از همین
منطق روانی پیروی
میکنند؛
یعنی یک جزء
انضمامی، کل
آن فضای انتزاعی
یا دست نایافتنی
را گویی احضار
میکند. این
یک مکانیسم
روانی است که
برای تبیین آن
باید سراغ
روانکاری رفت.
(درباره
نظریات هگل و
بنیامین از
راهنمایی
فکری یک دوست
فیلسوف استفاده
کردهام که به
دلیل نداشتن
اجازه از بیان
نام او امتناع
میکنم.)
مسئله
را میتوان با
استفاده از
نظریات کارل
مارکس از
زوایای دیگری
نیز نگریست.
کران نیازهای
جسمی انسان
مشخص است:
_
اگر ۲۴ ساعت
طول مدت شبانهروز
را تقسیم بر
زمان لازم
برای هضم معدهی
پر یک فرد
کنیم، دفعات
غذا خوردن او
در یک شبانهروز
مشخص شده و با
ضرب این عدد
در حجم معده
آن فرد می
توانیم به حجم
و وزن کل
مقدار غذایی
که آن فرد می
تواند در طول
یک روز مصرف
کند دست پیدا
کنیم. البته
بعد از آن
باید این عدد
را با توجه به
زمان استراحت
و امور دیگر
کاهش داده و
تصحیح کنیم.
حجم
معده یک
سرمایهدار
هرچقدر هم به
مدد استثمار
نیروی کار
دیگران و در اثر
پرخوری، گشاد
و جادار شده
باشد باز هم
حجمی مشخص
دارد و اگر
حتی به صورت
عقده وارانه
از قیمتیترین
غذاها(مانند
خاویار، گوشت
حیوانات در معرض
انقراض، و
غیره) پر شود
باز هم برای
هضم آنها
زمانی لازم
است و از طریق
حجم معده و
زمان لازم
برای هضم غذا،
توانایی خوردن
یک فرد
شکمباره به
رغم تمایل
خودش محدود خواهد
شد. هزینه آن
نیز قابل
محاسبه از
طریق محاسبه
مجموع قیمت
مواد غذایی
خریداری شده و
هزینه نیروی
کار(خدمتکار،
آشپز) و وسایل
کار(گاز،
یخچال، فر،
ماهیتابه و
قابلمه و کارد
و ...) و قیمت
انرژی لازم
برای استفاده
از ابزار(برق،
گاز و ...) است.
_
به صورت
میانگین هر
بار عمل سکس
برای هر فرد خاص،
مدتی معلوم
دارد. میتوان
طول مدت یک
روز را از
ساعت لازم
برای خوردن و
دستشوئی رفتن
و خوابیدن و
کارهای دیگر
کم کرد و بعد
زمان
باقیمانده را
به زمان لازم
برای هر بار
رسیدن به
اورگاسم تقسیم
کرد و در
نتیجه تعداد
سکس مشخص میشود.
همچنین اگر
ملاک ما برای
پرداختن به تنفروشی،
ملاکهای
لیبرالی _یعنی
آزادی خرید و
فروش سکس و روسپیگری
و غیره _ باشد؛
هزینه این
تعداد سکسهای
ممکن در یک
روز مساوی میشود
با آن تعداد،
ضرب در قیمت
آن "کالا" در
"بازار آزاد"!
درباره
خودرو، لباس،
لوازم آرایش،
لباس، وسایل
ورزشی و...و...و
چیزهای دیگر
نیز این کرانها
وجود دارد.
مصرف همه
اینها در
افسارگسیختهترین
حالات
ازخودبیگانگی
نیز حد و مرزی
دارند. اما
وقتی در اثر
تضاد سرمایه
با کار(یعنی
تقابل سرمایهداران
با فروشندگان نیروی
کار)، جهان در
سیستم سرمایهدرای
به دو بخش ۹۹
درصدی و یک
درصدی تقسیم
شده است و یک
درصد جمعیت
جهان صاحب
نیمی از تمام
ثروت موجود بر
روی کره زمین
هستند (یعنی
هفتاد میلیون
نفر، نیمی از
مجموع ثروت هفت
میلیارد نفر
جمعیت روزی
کره زمین را
در اختیار
دارند)؛ در
نتیجه آن ۱
درصد مجبور است
به زندگی تهی
و پوچ خود
بهایی از
فرهنگ و هنر و
اصالت بدهد و
حوزههای به
وجود بیاورد
که در آن حوزهها
بتواند هرچند
به صورت
دروغین،
هویتی برای پر
کردن خلا
موجود در خود
دست و پا کند.
شرایط
تحمیل شده از
سوی نظام
سرمایهداری
گرچه آفریدهی
جامعه است اما
تلاش میشود
که به نظر
طبیعی جلوه
کنند یعنی که
افراد آدمی بر
آنها نظارتی
ندارند و
محدودیت
افراد که در
مناسبات
قبلی(فئودالی
و غیره)
«محدودیت شخص
به شخص بود
اکنون در
مناسبات
سرمایه داری به
محدودیت عینی
فرد تحت سلطهی
مناسباتی
مستقل و
خودسامان
تبدیل میشود»(کارل
مارکس -
گروندریسه(.
در حالی که
فرد در این
نظام توانایی
غلبه بر
تعیینات و
محدودیتهای
شخصیاش را
ندارد ادعا میشود
که میتواند
بر روابط
خارجی تحمیل
شده به او
آزاد شده و با
بردن بلیط بخت
آزمایی و یا
تبدیل شدن به یک
استیو جابز
جدید، تمامی
قیدها را از
خود برهاند.
احمقانهتر
اینکه این
"مثال" تبدیل
به دلیلی برای
"طبیعی" بودن
روابط نظام
فعلی و
"برابر" بودن
افراد در نظام
سرمایهداری
معرفی میشود.
هابز عبارت
مناسبی برای
توصیف این
وضعیت دارد:
این وضعیت
"جنگ همه علیه
همه است(lellum omniom contra omnes)".
در
درجه اول
مهمترین
دغدغه برای یک
درصدیهای
جهان، حفظ
وضعیت موجود
است. وضعیتی
که بازتولید
کننده سیستم
موجود باشد در
نتیجه باید راهی
برای هدر دادن
"انباشت"
حاصل از شیوه
تولید سرمایه
داری یافت شود
تا "اندوختههای
انباشت شده"
راهی برای
قرار گرفتن در
خدمت جامعه و
۹۹ درصدیها
پیدا نکرده و
چرخه حماقت
سرمایهداران
به مسیر خود
ادامه دهد.
حتی با مصرف
٣۰ درصد از
مجموع «همه
کالاهای
مصرفیای که
در جهان تولید
میشود» توسط
جمیعت
آمریکا(٣۱۵
میلیون نفر)
نیز انباشت
عظیم سرمایهداری
در مقیاس
جهانی قابل
حیف و میل
نیست
بنابراین
قمار(ریسک و
خرید و فروش
ریسک) به صورت
رسمی وارد اقتصاد
شده، مقداری
زیادی از ثروت
تولید شده توسط
مردم توسط
دولتها صرف
خرید اسلحه و
تقویت نیروی
نظامی میشود،
در رقابت
درونی طبقه
سرمایهدار
قدرتهای
سرمایهداری
در سطح جهان
جنگهایی به
راه میافتد
تا از یکسو
سودآوری
سرمایهها
درگیر با
صنایع اسلحه
سازی افزایش
یابد و از سوی
دیگر لزوم
استیلای نظام
امنیتی-پلیسی
در کشورهای
مختلف به
اثبات برسد و
غیره. نتیجه غیرقابل
انکار و غیر
قابل پیشگیری
این روند، متمرکز
و متراکم شدن
بیشتر سرمایه
و تقویت و
تشدید بیشتر
انحصارات است.
در
درجه دوم "خرج
کردن" و "مصرف
کردن همه چیز" تبدیل
به یک نظام
ارزشگذاری
برای طبقهبندی
افراد درون
اجتماع میشود.
مصرف هنر،
مصرف تاریخ،
مصرف فرهنگ،
مصرف گذشته و
غیره نیز به
اندازه مصرف
در حوزه نیازهای
جسمی حائز
اهمیت میشود
اما با ارزش و
قیمتی بسیار
بالاتر از
آنکه در دسترس
عموم جامعه
قرار بگیرد.
نکته
بعدی اینکه در
کشورهایی که
قوانین اجازه
برپائی موزههای
خصوصی را میدهد
یا موزهها و
اماکن
توریستی به
دست
پیمانکاران
خصوصی اداره
میشود، خرید
آثار هنری و
تاریخی به قصد
جذب توریست
صورت گرفته و
از طریق آنها
درآمدهای
نجومی برای
این مجموعهها
و سهمی بزرگ
از درآمد
عمومی یک
کشور(از طریق
صدور روادید،
هزینه ای که
توریستها
برای حمل و
نقل و اسکان،
غذا خوردن و
غیره در آن
کشور هزینه میکنند
که هم سبب
رونق اقتصاد
آن کشور و هم
سبب بالا رفتن
سهم مالیات
دولتها میشود)
ایجاد میشود.
اگر به فهرست
عتیقههای
گران قیمتی که
در ابتدای این
بخش به آن اشاره
شد نگاهی
دوباره
بیاندازید
متوجه خواهید
شد که اثری
متعلق به یک
دوره تاریخی
کهن، قیمتی
بیشتر از یک
اثر هنری دارد
و یک اثر هنری
با میزان کار
بیشتر و
پیچیدهتر(مثال
کمدی که توسط
٣۰ نفر در طول
۶ سال ساخته
شده است) از یک
اثر صرفا
تاریخی اما با
عمر نه چندان
زیاد، گرانتر
است. با اضافه
کردن هر قطعهای
منحصر به فرد
از دوره زمانی
خاص میتوان
بر شهرت
مجموعهها و
موزهها
افزود و
توریستها و
بینندگان
بیشتری را جذب
کرد و به
مجموعه
اقتصاد مرتبط
با آن(هتلداری،
رستورانداری،
حمل و
نقل،سوغات و
صنایع دستی و ...)
سرعت گردش
بیشتر و در
نتیجه سرعت
بیشتری به
استفاده از
سرمایه
متغییر و در
نتیجه سرعت
بیشتری به چرخه
استحصال ارزش
اضافی(سود)
داد.
همچنین
میتوان خرید
و فروش آثار
هنری و تاریخی
را به عنوان
یک نوع "ابزار
ذخیره سازی"
ثروت در نظر
گرفت. حجم ٣۰
میلیون دلار
طلا یا دلار
بیشتر است یا
یک تابلو؟ در حجمی
کمتر میتوان
یک "اعتبارِ
ایجاد شده از
نظام ارزشی سیستم
سرمایهداری"
را همزمان به
عنوانی یک
اندوخته و یک
وسیله زینتی و
نشانهای
برای فرهنگ
دوستی و غیره
استفاده کرد.
نکته
آخر اینکه
خرید و فروش
آثار هنری به
صورت غیر قابل
انکاری به
"قاچاق مواد
مخدر"، "قاچاق
اعضای بدن"،
"قاچاق زنان و
دختران"، "
پولهای دزدی"
و غیره گره
خورده است.
خرید و فروش عتیقه
روشی برای
"پول شوئی"
است. البته با
وقاحتی که ما
از راستهای
وطنی سراغ
داریم بعدی
نیست که
بگویند: «دولت
حق دخالت در
امر مبارزه با
مواد مخدر و
سلاح و انسان
را ندارد و
دست نامرئی
بازار خودش باید
این مسائل را
کنترل کند»!
موضع پیروان
مکتب شیکاگو
که همکاری و
حمایت آنان از
رژیمهای
نظامی حاصل از
کودتا رسمی،
علنی و اثبات
شده است(برای
مثال میلتون
فریدمن)
قاعدتا هیچ
دلیل منطقی
برای عدم
حمایت از
تجارت
کثیف(انسان، مواد
مخدر و ...)
ندارند.
خرید و
فروش بعضی
چیزها ریشه در
دخالتهای
دولتها و ملیگرایی
دارد. مثلا
اثری با عنوان
"رختخواب
من" که شامل
رختخوابی به
هم ریخته و
آشغالهای کف
اتاقی پر از
بطریهای
خالی ودکا، ته
سیگار و
کاندوم است به
قیمت بیش از
دو میلیون
پوند خریداری
میشود و بیبیسی
آنرا « یکی
از آثار کلیدی
و مهم جنبش
هنرمندان
جوان بریتانیایی»معرفی
میکند. درست
مانند دیوید
بکهام که
انگلیسیها
تلاش دارند هر
طور شده است
برای او
جایگاهی بین
مارادونا و
پله درست
کنند. این
ویژگی قدرتهای
افول کرده است
ولی مکانیسمی
مشابه در کشورهایی
که در
معیارهای
مسلط جهان خود
را تهی و خالی
از فرهنگ و
تاریخ می
بینند نیز
وجود دارد. هجوم
شیوخ کشورهای
حاشیه جنوبی
خلیج فارس و
خرید انبوه
آثار هنری
ایرانی و غیر
ایرانی بعد دیگری
از تلاش برای
کسب جایگاه
بالاتر از
طریق مصرف
بیشتر است.
در آخر
میتوان رندانه
این سوال را
مطرح کرد که
در چهارچوب
فکری مطلوبیتگرایی
دقیقا چرا و
به چه دلیلی
کران مطلوبیت
یک عتیقه_ی با
عمر زیر ۵۰۰
سال _ به کران
مطلوبیت یک
هواپیما
نرسیده است؟!
در عین
حال قیمت
بالای یک
صندلی ۱۰۰
ساله نسبت به
یک صندلی یک
ساله با وجود
آنکه بازگو
کنند مسئلهای
در بین جمعیت
یک درصدی جهان
است را نشانهای
از طنزی تلخ
دانست. سرمایهداری
با جهان ما چه
کرده است که
هر چیزی وابستگیای
با گذشته
داشته باشد
دارای ارزش
بیشتری محسوب
میشود؟ و بیش
از زمان حال
بهادار شده
است؟
«انسانها
در تولید
اجتماعی
زندگیشان
وارد روابط
معین، ضروری و
مستقل از
اراده خویش میگردند...
مجموعه این
روابط،
ساختار
اقتصادی جامعه
و پایه مشخصی
که روبنای
حقوقی و سیاسی
بر مبنای آن
قرار میگیرد
را تشکیل میدهند...».
متن
کامل مقاله رضا انصاری
تحت عنوان :
نانی که
آدام اسمیت در
کاسه ی کارل
مارکس گذاشت
چرا
ارزشِ یک
هواپیمایِ جت
از ارزشِ یک
صندلی بیشتر
است؟ یک
توضیحِ
ظاهراً بدیهی
این است که
ارزشِ یک
هواپیمایِ جت
بیشتر از
ارزشِ یک صندلی
است، چون
منابعِ
بیشتری در
ساختِ آن صرف
شده است؛
ساختِ
هواپیمایِ جت
هم منابعِ
فیزیکیِ
بیشتری برده
است، و هم نیرویِ
کارِ بیشتر.
میتوان با
دست لمس کرد و
به عینه دید
که هواپیمایِ
جت بزرگتر از
صندلی است؛ میتوان
تک تکِ پیچ و
مهرههایِ
هواپیمایِ جت
را شمرد؛ میتوان
همهی
آلومینومِ بهکار
رفته در آن را
وزن کرد و
سختیاش را
سنجید؛ میتوان
تایرهایِ آن
را لمس کرد و
مقاومت
حرارتیشان
را اندازه
گرفت، میتوان
شمارِ
روزهایی را که
آدمهایِ
واقعی بر رویِ
آن کار کرده
اند، شمرد. هر آنچه
که در ساختِ
هواپیمایِ جت
استفاده شده است
ملموس و عینی
است و
خصوصیاتِ
فیزیکی دارد.آن
اجزا و
خصوصیاتشان
زاییده خیالِ
ما نیستند؛
ذهنی نیستند؛
مادی اند. بنا
به توضیحِ
ظاهراً بدیهی
ارزشِ همین منابعِ
فیزیکی که در
ساختِ
هواپیمایِ جت
صرف شده است –
که از منابعِ
صرف شده در
ساختِ صندلی
بیشتر است-
ارزشِ آن را
هم تعیین میکند.
این
توضیحِ
ظاهراً بدیهی
برایِ ارزش در
نظرِ آدام
اسمیت، بنیانگذارِ
علمِ اقتصاد،
نیز به قدرِ
کافی مقبول
بود. آدام
اسمیت مینویسد:
«ارزشِ هر
چیزی برایِ
صاحبش، چه
وقتی میخواهد
که آن را مصرف
کند، و چه
وقتی که میخواهد
آن را با چیزِ
دیگر مبادله
کند، آن میزان
رنج و زحمتی
است که میتواند
با استخدامِ
نیرویِ کارِ
دیگران در مقابلِ
آن صرفهجویی
کند.» یا در
جایِ دیگر میگوید:
«ارزشِ هر
کالا … برایِ
دارندهی آن
[که میخواهد
آن کالا را
مبادله کند]،
برابر است با
مقدار کاری که
صاحبِ کالا میتواند
با آن بخرد. از
اینرو، کار
معیارِ
حقیقیِ ارزشِ
مبادلهایِ
همهی کالاها
است.»
کارل
مارکس نظریهی
اقتصادی و بخشِ
اعظمِ نظریهی
سیاسیاش را
بر نظریهی
ارزشِ مبتنی
بر کار بنا
نهاد. نظریهی
ارزشِ مبتنی
بر کارِ مارکس
صریحتر از
نظریهی
اسمیت بود،
اما این نظریه
نانی بود که
اسمیت در کاسهی
او گذاشته
بود.
اینکه
ارزشِ هر چیز
ناشی از
نیرویِ کاری
است که در آن
صرف شده است،
یک نتیجهی
مستقیم و
منطقاً درست
دارد و آن اینکه
این ارزش
متعلق به
تولیدکنندهی
آن یعنی همان
نیرویِ کار
است، و هر
مقدار از این
ارزش را که
صاحبِ سرمایه
بردارد، چیزی
است که از
کارگر
استثمار کرده
است. این
نتیجهی
مستقیمِ را
مارکس از
نظریهی
ارزشِ مبتنی
بر کار گرفت.
اینگونه هر
یک ریال سودِ
بیشترِ صاحبِ
سرمایه معادلِ
یک ریال
دستمزدِ کمتر
برایِ نیرویِ
کار است، و از
این رو کارگر
و سرمایهدار
با هم در یک
نزاعِ دائم و
سازشناپذیر
اند، نزاعی که
–به پیشگوییِ
مارکس- به
علتِ قدرتِ
افزونترِ
کارگران به
پیروزیِ
نهاییِ آنها
میانجامید،
و برقراریِ
حکومتِ
اشتراکیِ
پرولتاریا.
اما
آیا اینگونه
است که مصرف
میکنیم با
این هدف که
کار کنیم، یا
کار میکنیم
با این هدف که
مصرف کنیم؟
آیا هر روز
نان میخوریم
تا فردا به
سرِ کار
برویم، و بعد
فردا کار میکنیم
تا بتوانیم
نان بخوریم،
تا بعد
بتوانیم پسفردا
دوباره سرِ
کار برویم، یا
نان میخوریم،
چون میخواهیم
نان بخوریم؟
اما
اگر منابعِ
صرفشده در
صندلی ارزشِ
آن را تعیین
میکند،
چگونه است که
یک صندلی بعد
از پنج سال و ده
سال که مستهلک
میشود ارزشش
کم میشود،
اما بعد از
چند ده سال
ارزشش شروع به
افزایش میکند،
و صندلیِ
دویستسالهی
عتیقه ارزشِ
نجومی مییابد؟
در این دویست
سال نیرویِ
کارِ بیشتری صرفِ
این صندلی
نشده است. پس
صندلیِ عتیقه
ارزشِ افزونشدهاش
را از کجا
آورده است؟ یا
اگر ارزشِ هر
چیزی ذاتیِ
همان چیز است،
در آن تجسد و
عینیت یافته است،
آن وقت چرا
اصلاً دست به
مبادله میزنیم؟
چرا من چیزی
با ارزشِ
بیشتر از صد
واحد را به تو
بدهم تا تو
چیزی با ارزشِ
صد واحد به من
بدهی، یا چرا
تو چیزی به
ارزشِ کمتر از
صد واحد بگیری
و چیزی به
ارزشِ صد واحد
به من بدهی؟ یا
اگر هر کدام
چیزی داریم که
ارزشِ برابرِ
صد واحد دارد،
آنگاه اصلاً
چه انگیزهای
داریم که آن
دو را مبادله
کنیم؟
هر
کالایی یک
چرخهی تولید
دارد. مثلاً
برایِ تولیدِ
نان زمینی لازم
است و آهنی تا
بعد بیلی شود،
تا بعد زمینی شخم
زده شود، تا
بعد گندمی
کاشته شود، تا
بعد با داسی
گندمی درو
شود، تا بعد
با سنگِ
آسیایی گندمی
آرد شود، تا
بعد در تنوری
خمیری نان
شود. همهی
این مراحل
توسطِ نیرویِ
کار انجام میشود،
و بینِ همهی
این مراحل در
چرخهی تولید
ترتیبِ زمانی
وجود دارد؛ همچنانکه
علت بر معلول
تقدمِ زمانی
دارد. هدف
تولیدِ نان
است و سنگِ
آسیا وسیلهای
برای رسیدن به
این هدف.
ارزشِ نان که
هدفِ تولید بوده
است در نظر
آدام اسمیت و
کارل مارکس
ارزشِ کلِ
نیرویِ کاری
است که طیِ
مراحلِ
مختلفِ چرخهی
تولید صرفِ
وسایلِ رسیدن
به آن شده است.
به عبارتِ
دیگر، در نظرِ
اسمیت و
مارکس، ارزشِ
وسیله ارزشِ
هدف را تعیین
میکند، و این
نیرویِ کار
است که منشأ
ارزشمندیِ
همهی این
وسایل (ابزارِ
تولید) و
نتیجتاً همهی
اهداف
(کالاهایِ
مصرفیِ نهایی)
است.
ارزش
از هدف به
وسیله جریان
مییابد، از
معلول به علت،
از کالایِ
مصرفی به منابعِ
طبیعی و
نیرویِ کار، و
نه همجهت با
ترتیب و تقدمِ
زمانی در چرخهی
تولید از
وسیله به هدف
از علت به
معلول، از منابعِ
طبیعی و
نیرویِ کار به
کالایِ مصرفی.
اما
آیا اینگونه
است که مصرف
میکنیم با
این هدف که
کار کنیم، یا
کار میکنیم
با این هدف که
مصرف کنیم؟
آیا هر روز
نان میخوریم
تا فردا به
سرِ کار
برویم، و بعد فردا
کار میکنیم
تا بتوانیم
نان بخوریم،
تا بعد
بتوانیم پسفردا
دوباره سرِ
کار برویم، یا
نان میخوریم،
چون میخواهیم
نان بخوریم؟
اگر
انسانی نبود
که به نان
ارزش بگذارد،
نه زمینی ارزش
داشت، نه
گندمی، و نه
سنگِ آسیایی.
نه تنها نان
که کالایِ
مصرفیِ نهایی
است ارزشش را
از ذهنِ مصرفکنندهی
خود میگیرد،
بلکه همهی
ابزارهایِ
واسطهایِ در
فرآیندِ
تولید نیز
ارزشِ خود را
از ارزشِ
کالایِ نهایی
در ذهنِ مصرفکننده
میگیرند. آرد
ارزش دارد چون
مصرفکنندهی
نهایی به نان
ارزش میگذارد؛
گندم ارزش
دارد، چون آرد
ارزش دارد، چون
نان ارزش
دارد؛ سنگِ
آسیا ارزش
دارد، چون آرد
ارزش دارد،
چون نان ارزش
دارد. و به
همین قیاس زمین
ارزش دارد چون
گندم ارزش
دارد، چون آرد
ارزش دارد،
چون نان ارزش
دارد.
ارزش
از هدف به
وسیله جریان
مییابد، از
معلول به علت،
از کالایِ
مصرفی به منابعِ
طبیعی و
نیرویِ کار، و
نه همجهت با
ترتیب و تقدمِ
زمانی در چرخهی
تولید از
وسیله به هدف
از علت به
معلول، از منابعِ
طبیعی و
نیرویِ کار به
کالایِ مصرفی.
کالاها
اعم از مصرفی
وسرمایهای
ارزش ندارند
چون کار صرفِ
تولیدِ آنها
شده است؛
برعکس، در
تولیدِ آنها
کار صرف شده
است چون
انتظار بوده
است که ارزش
داشته باشند.
اگر انسانی با
ذهنِ ارزشگذار
مصرفِ نان را
بیشتر
بخواهد،
ارزشِ سنگِ آسیا
هم بالاتر میرود؛
در مقابل، اگر
انسانی با
ذهنِ ارزشگذار
نمیبود،
سنگِ آسیا سنگ
نتراشیدهای
در گوشهای در
طبیعت میبود،
بیهیچ ارزشی.
کالاها
اعم از مصرفی
و سرمایهای
ارزش ندارند
چون کار صرفِ
تولیدِ آنها
شده است؛
برعکس، در
تولیدِ آنها
کار صرف شده
است چون
انتظار بوده
است که ارزش
داشته باشند.
نظریهی
ارزشِ ذهنی که
در تاریخِ
اندیشهی
اقتصادی
انقلابِ
مارجینال هم
خوانده میشود
توسطِ ویلیام
جِونز در انگلیس
(۱۸۶۲)، کارل
منگر در اتریش
(۱۸۷۱) و لئو والرا
در سوئیس
(۱۸۷۴) مستقل
از هم و
تقریباً همزمان
با هم در نیمهی
دومِ قرنِ
نوزدهم ارائه
شد و چونان
انقلابِ کوپرنیکی
درکِ ما را
دگرگون کرد، و
کسی نمیداند
که آیا مارکس
هر یک از آن سه
نوشته منجر به
انقلابِ مارجینال
را خوانده بود
یا نه.
اینکه
در یک مبادلهی
آزادانه سودِ
یک طرف زیانِ
دیگری است،
اینکه هر چیز
که کارِ بیشتر
ببرد
ارزشمندتر
است، اینکه
بینِ سرمایهدار
و کارگر نزاعِ
دائم در جریان
است، همانقدر
بدیهیاند
که گردشِ
خورشید به
دورِ زمین.
در
پرتوِ این
نظریهی
جدید، در فهمِ
این دچارِ
مشکل نیستیم
که چرا صندلیِ
عتیقهی
دویستساله
ارزشی بیشتر
از صندلیِ
مشابهِ نو
دارد. میتوانیم
بفهمیم که یک
سنگِ آسیایِ
قدیمی که در قرنِ
بیستویکم
دیگر هیچ
کارکردِ
تولیدی
ندارد، میتواند
یک قطعهی
ارزشمند در
گوشهی یک
موزه باشد،
فراتر از
ارزشِ زحمتی
که برایِ
تولیدِ آن صرف
شده است
(روایتِ مارکس
از نظریهی
ارزش مبتنی بر
کار)، یا
زحمتی که
برایِ بازتولیدِ
آن باید کشیده
شود (روایتِ
آدام اسمیت از
نظریهی ارزش
مبتنی بر کار).
ذهنِ مصرفکننده،
هر چه که هست،
چنان ارزشی میگذارد.
میتوانیم به
روشنی درک
کنیم که چرا
مبادله میکنیم.
اگر من اسبی
دارم و به شیر
و پنیر ارزشی
بیش از سواری
میگذارم، و
تو گاوی داری
و سواری را
بیش از شیر و پنیر
ارزش میگذاری،
من و تو اسب و
گاو را با هم
مبادله میکنیم،
و هر دو ارزشِ
بیشتری کسب میکنیم.
وقتی هر مبادلهی
آزادانه یک
بازی با جمعِ
مثبت است و نه
جمعِ صفر،
آنگاه مفهومِ
استثمار در
فهمِ ما از
مبادلاتِ
آزادانهمان
با یکدیگر
جایی نمییابد.
هر روز
خورشید از شرق
طلوع میکند و
در غرب غروب
میکند. برایِ
هر ناظرِ
ساکنِ زمین،
ناآگاه از کشفِ
کوپرنیک که هر
روز زمین یک
بار به دورِ
محورِ خود میچرخد،
طبیعیتر از
این نیست که
به اشتباه
بگوید این
خورشید است که
به دورِ زمین
میگردد، و چه
چیز بدیهیتر
از این.
اینکه
در یک مبادلهی
آزادانه سودِ
یک طرف زیانِ
دیگری است،
اینکه هر چیز
که کارِ بیشتر
ببرد
ارزشمندتر
است، اینکه
بینِ سرمایهدار
و کارگر نزاعِ
دائم در جریان
است، همانقدر
بدیهیاند
که گردشِ
خورشید به
دورِ زمین.
عقلِ معاشِ
ظاهربین خیلی
سودمند است،
اما گاهی فریب
میدهد.
(
توضیح رضا
انصاری: بخشِ
عمدهای از
استدلالها و
تعبیرها در
این نوشته از
یک سخنرانیِ
ویلیام لا در
بنیاد آموزشِ
اقتصادی
برگرفته شده
است: http://vimeo.com/4353750
مقاله
رضا انصاری در «چراغ
آزادی»
http://cheragheazadi.org/index.php/archives/4752