ده سال پس از
۱۱ سپتامبر
۲۰۰۱
شکست
ترور و "جنگ
علیه ترور"
بهروز نظری
ده
سال پیش در
چنین روزی حمله
تروریستی به
سواحل شرقی
ایالات متحده
آمریکا به
کشتهٔ شدن بیش
از سه هزار تن
از شهروندان
این کشور منجر
شد. در این
اقدام جنایتکارانه
و حساب شده،
تروریستهای
القاعده
هواپیماهای
ربوده شده را
به بمبهایی
تبدیل کردند
که سمبلهای
مالی و نظامی
آمریکا را
نشانه گرفتند.
این جنایت جامعه
آمریکا را که
همچنان زخم
شکاف بوجود آمده
از انتخابات
تقلبی ریاست
جمهوری در سال
۲۰۰۰ را میلیسید،
در غم شریک و
یکپارچه کرد و
موجی از همبستگی
بینالمللی
را در سراسر
جهان
برانگیخت.
واکنش جریان
هار حاکم بر
آمریکا به این
قتل عام، اما،
به گسترش فضای
ترور، فجایع و
جنایتهای
بمراتب
وحشیانه تری
علیه بشریت
منجر شد.
بدنبال این
حمله تروریستی
کاندولینا
رایس، مشاور
امنیت ملی
آمریکا، از
کارکنان ارشد
خود خواست
بطور جدی
درباره اینکه
چگونه میتوان "از
فرصتهای بدست
آمده" ناشی
از این فاجعه
استفاده کرد بیندیشند.
"فرصت" اصلی
اما چیزی نبود
مگر ملت شوک
شده و زخم خورده
ای که در خشم،
عزا و ترس
متحد بودند، و
دولت بوش تلاش
کرد تا از این
"فرصت"
بیشترین بهره
برداری سیاسی
را برای
پیشبرد مقاصد
خود در سطح
ملی و جهانی
بکند.
پاسخ
دستگاه حاکمه
آمریکا به
تروریسم "جنگ
علیه ترور"
بود، سیاستی
که از هر نظر
ورشکسته و شکست
خورده است.
جهان امروز در
مقایسه با ده
سال قبل جهانی
به مراتب
خطرناک تر
است، و "جنگ
علیه ترور" به جای
پایان دادن به
جنگ و کشتار،
حاصلی جز
گسترش وحشت و جنگ
نداشته است، و
سیاست "صدور"
دمکراسی" بهانه
ای بوده (و
هست) برای
محدود کردن
آزادیهای
مدنی در
آمریکا و دیگر
کشورهای
جهان. اینها
همه حقایقی
است که کمتر
کسی میتواند
انکارشان کند.
در ایندوره ما
شاهد ۱۰ سال
جنگ در
افغانستان، ۸
سال اشغال
عراق، صدور
شکنجه و
زندانیان
برای شکنجه،
فجایعی همچون
گوانتاناما و
ابو قریب،
حمله به آزادیهای
مدنی و سیاسی
در غرب، تشدید
حمله به فلسطینی
ها، جنگ در
لبنان و
سومالی،
ناامنی هر چه
بیشتر در
پاکستان، و
تشدید نژاد
پرستی ضدّ
مسلمانها در
اروپا و
آمریکا بوده
ایم. هزینه
انسانی و مالی
واکنش آمریکا
بویژه در عراق
و افغانستان
قابل مشاهده
است. در جنگ
علیه ترور که
بلافاصله به
صنعتی با سود
دهی کلان
برای شرکتهای
نفتی، مالی،
امنیتی و
ساختمانی
آمریکا تبدیل
شد، بیش از یک
میلیون نفر
کشتهٔ و زخمی شده
اند، میلیونها
نفر بی
خانمان و
آواره شده، و
عواقب اسف بار
اجتماعی،
سیاسی،
اقتصادی و
زیست محیطی
اشغال این
کشورها تا
چندین دهه
ادامه خواهد
داشت. در کنار
اینها نباید
فراموش کرد که
فرصت طلبی
دولتهای
دیگر و بکار
گرفتن عبارت
"جنگ علیه
ترور" از سوی
این دولتها
برای جلب
"حمایت جهانی"
در مقابله با
گروههای
مخالف، هر چند
طبیعت خشونت
این دولتها
علیه گروههای
مخالف خود را
تغییر نداد،
اما در جا
انداختن درک
جدیدی از
منازعات بی
تاثیر نبود.
از این لحاظ
تحولات در
غزه، کشمیر و
چچنی نمونههای
قابل توجه و
غیر قابل انکاری از
گسترش فضای
ترور و خشونت
به بهانه مبارزه
با "ترور"
هستند.
اعدام
بن لادن در
پاکستان، که
همچون دیگر
اقدامات در
"جنگ علیه
ترور" در
مخالفت آشکار
با قوانین
جهانی صورت
گرفت، واقعیت
شکست "جنگ
علیه ترور" را
ذره ای خدشه
دار نمیکند.
نفس
"بازنشسته"
کردن اصطلاح
جنگ علیه
ترور، اما، به
این معنا نیست
که سیاست
مداخله
امپریالیستی
نیز کنار
گذاشته شده
است. دهمین
سالگرد ۱۱
سپتامبر، در
دست دولتهای
غربی، به
بهانه ای
تبدیل شده
برای توجیه
جنگهای ده
سال گذشته و
تدارک برای
جنگهای
آینده. در
سناریوی وحشتی
که تکرار
میشود، سقوط قذافی در
لیبی بعنوان
سند غیر قابل
انکاری از
اهمیت و موفقیت
مداخلات
امپریالیستی
ارائه میشود،
با این هدف که
اولا واقعیتهای
تجاوز به
افغانستان و
عراق وارونه
جلوه داده
شوند، و
ثانیا،
احتمال چنین
اقداماتی در سوریه
و یا حتی
ایران، همچنان
در دستور قرار
داشته باشند. همچنین اشتباه
است اگر تصور
کنیم که بحران
و رکود اقتصادی
عمیق کنونی
مانعی در
مقابل جنگ
طلبی خواهد
بود. مالیه
جنگهای دهه
گذشته اساسا
با دستبرد زدن
به خزانه عمومی
و به قیمت
کاهش بی
سابقه سرمایه
گذاری در
خدمات عمومی
تامین شدند، و
حالا همین
دولتهای جنگ
طلب کسری
بودجه عظیم
خود را
میخواهند از
طریق شوک
تراپی و تحمیل
سیاستهای
ریاضت
اقتصادی به
کارگران و
زحمتکشان این
کشورها
تحمیل کنند.
از این جهت
مسئله جنگ و
رکود نه دو
موضوع مجزا
بلکه در هم
تنیده هستند.
با
وجود تبلیغات
کر کننده کنونی
و تلاش مقامات
آمریکایی
برای استفاده
از "فرصتهای
بدست آمده" از
دهمین سالگرد
۱۱ سپتامبر، باید
به خاطر داشت
که سیاست "جنگ
علیه ترور" در
عیه حال سه
نکته اصلی را
نیز در معرض
دید همگان
قرار داده
است. اولا،
باتلاق جنگ
افغانستان و
عراق نشان
داده اند که
حتی نیروی
نظامی عظیم
آمریکا
نامحدود نیست
و نمیتواند
باشد؛ ثانیا،
مداخلات
آمریکا به جای
تثبیت و گسترش
نفوذ آن در
منطقه و جهان
به کاهش نسبی
قدرت آن منجر
شده؛ و ثالثا،
شکاف عظیمی که
در فرهنگ
سیاسی آمریکا
و بدنبال
انتخابات
تقلبی سال
۲۰۰۰ تعمیق
پیدا کرده
بود با وجود بهبود
نسبی آن در
فردای ۱۱
سپتامبر، نه
تنها پر نشده
بلکه عمق
بیشتری نیز
پیدا کرده
است. در این
میان تبدیل
شدن عراق و
افغانستان به
ویتنام
دیگری، و
همچنین نقش
جنبش ضدّ جنگ
بویژه در
آمریکا و اروپا
برجسته بوده
اند. اگر
فاجعه ۱۱
سپتامبر بطور
موقت جنبش
برآمده علیه
سرمایه داری
جهانی را که
بویژه در حرکت
درخشان سیاتل
قابل مشاهده
بود با گسست
مواجه کرد،
جنبش ضدّ جنگ
از یکطرف و
اعتراضات
وسیع توده ای
علیه سیاستهای
ریاضت
اقتصادی در یک
سال گذشته،
پرچم مبارزه
برای صلح،
آزادی و
برابری را
همچنان در اهتزاز
نگاه داشته
اند.
در
کنار اینها
باید به
انقلابات رشک
انگیز جهان
عرب اشاره
کرد. سقوط
متحدان غرب در
منطقه و بویژه
در مصر
(که اتفاقا
زادگاه تعدادی
از عوامل حمله
به برجهای
مرکز تجارت
جهانی
است) این سوال
مهم را مطرح
میکند که
چگونه بن لادن
توانست در
میان مردم منطقه
نفوذی داشته
باشد، و بر چه
اساسی بوش به
قهرمان
"دمکرات های"
غربی تبدیل
شد. اما حقیقت
این است که بر
خلاف تبلیغات
و تحلیلهای
سطحی و مبتذل بسیاری
از رسانهها
و مفسران، بن
لادن و بوش در
مردم ستیزی و
نادیده گرفتن
قدرت و اراده
مردم متفق
القول بودند.
بن لادن با
اتکا به ترور
و بوش با اتکا
به خشونت
نظامی
و تجاوز به کشورها
برای "تغییر
رژیم" ، علیه اراده
مردم برای
سازمان دادن
مستقل خود و
بهمین اعتبار
علیه
دمکراسی، دست
به اقدام
زدند. خیزش
مردم در دنیای
عرب، حمایت
کارگران و
زحمتکشان
جهان از این
انقلابات و از
جمله همبستگی
درخشان
کارگران
ویسکانسین با
کارگران مصر،
در عین حال از
ورشکستگی
نظریه
ارتجاعی چالش
تمدنها پرده
بر میبردارند.
۲۰
شهریور ۱۳۹۰ /
۱۱ سپتامبر
۲۰۱۱