۱۹
بهمن گرامی
باد !
اکبر
معصوم بیگی
فیسبوک
در
تاریخ لحظه
هایی پیش می
آیدکه گروهی
حس می کند در
کانون رویداد
ها و بزنگاه
حادثه های زمانه
ایستاده، در
تاریخ، و با
تاریخ همراه
است، امّا هیچ
دریافت منسجم
و همبسته ای
از این حسّ
گنگ ندارد. در
چنین لحظه
هایی گروه
تنهاست، بی
پناه است،
سنتّی
نیرومند و
یاری بخش پشت
سر خود ندارد،
به جایی وصل
نیست، سخت بیگانه
می نماید، ولی
این تنهایی
اورا نمی ترساند،سهل
است همین
تنهایی، همین
یکتایی و غرابت
در تمام وجنات
کار و رفتار
او، مایه ای
برای جنبش و
تکاپو و جوشش
فراهم می
آورد؛ نیرویی
انگیزنده
اورا به پیش
می راند، و آن
نیروی
راهگشایی
است.تاریخ،
تاریخ جهان،
تاریخ به
گسترده تر
مفهوم کلمه،
گواه روشن بُن
بست ها و بّن
بست شکنی هاست
. بشر در همه ی
سویه های زندگی
اجتماعی،
اقتصادی،
سیاسی، هنری،
فرهنگی،
هنری، ادبی و
چه بسا زندگی
فردی خود، با
بّن بست ها و
گره های کور و
گوریده ای دست
و پنجه نرم می
کند که ادامه
حیات او در
گروِ در هم شکستن
آن هاست. شاید
قیاسی پُر بی
راه نباشد اگر
بگوییم در
زمینه ی هنر و
ادبیات نیز
بزرگ ترین
نویسندگان و
شاعران و
هنرمندان
لزوما خوش
تکنیک ترین و
خوش خوان ترین
و پُرآوازه
ترین
هنرمندان
نیستند، بلکه
چون هنرمندان
و نویسندگان
بن بست شکن
اند در ذروه ی
تاریخ هنر می
درخشند،
کسانی اند که
این بن بست های
ادواری تاریخ
هنر را به همت
بلند و جسارت و
پُردلی خود در
راهگشایی
درهم می شکنند
و راهی نو می
گشایند، و
بدین گونه
بیان هنری را
که دستخوش
بحران و الکنی
و انحطاط شده
است یک یا چند
پله ارتقا می
بخشند.میکل
آنژ، دوناتلّو،
تیسین شهره ی
آفاق اند و
بزرگ، اما
جوتو است که
که بر ستیغ
قله ایستده
است چون بن
بست شکن است.
سروانتس است
که با بن بست
شکنی های خود
راهی نو
درداستان
سرایی می
گشاید و رمان
نویسی را از
عصر رُمانس
های دوپولی به
عصر رمان مدرن
دیگرگون می
کند.در تاریخ
معاصر خود ما
نیمای بزرگ
راه گشاست اما
لزوما شیرین
ترین و دلنشین
ترین و
خوشگوار ترین
و خوش لفظ ترین
شاعر ما نیست،
بسا که زبان
او زبان دوره
ی بحران تب
دار زمانه
است. او بن بست
شکن است، مثل
جوتو، مثل
سروانتس ، مثل
مانه، مثل
سزان مثل ...
چریک
های فدایی خلق
در زمستان سال
۱۳۴۹، بی هیچ
عقبه ای،
آستین ها را
بر زدند و به
کاری کارستان
برخاستند که
جلوه ی بزرگ
ترین بُن بست
شکنی ها بودو
تا چند سال
بعدی بی گمان
در میانه و کانون
همه ی
رویدادهایی
قرار گرفتند
که هرچه به چپ
و سوسیالیسم و
عدالت
اجتماعی
مربوط بود
باید از
گذرگاه آن می گذشت.
بن بست شکنی
فداییان بیش و
کم همه ی نیروهای
فعال چپ و
پیشرو را به
گرد آن ها
فراهم آورد و
فداییان
توانستند با
وجود مشکلات
اساسی نظری و
عملی و
تشکیلاتی و
ضربه های مرگبار
سال 55 خودرا تا
انقلاب ۱۳۵۷
برسانند؛ اما
دریغ که در آن
ایام دیگر
راهگشا
نبودند. چندی
بود که نیروی
بن بست شکنی
خودرا از دست
داده بودند.
انقلاب ۵۷ بن
بست های بزرگ
نظری، عملی و
تشکیلاتی
بزرگی پدید
آورد که در
قیاس با بن بست
های دهه ی ۴۰
چون سیلی
بنیاد کن می
نمود و به
نیرویی نیاز
داشت که با
مایه های نظری،
تشکیلاتی و
عملی در خور
وضع موجود این
بن بست را
درهم شکند،
اما چپ
سردرگُم تر از
آن بود که
بداند تکلیفش
با آنچه پیش
آمده (قیام یا انقلاب
یا هرچه ) و بن
بست های ملازم
این وضع و پس
از آن، تکلیفش
با نیروی به
قدرت رسیده
چیست . اشغال
سفارت امریکا
در تهران تتمه
ی این چپ را به
باد داد و بخش
اعظم فداییان
(اما البته نه
همه را ) از
لحاظ
ایدئولوژیک
خلع سلاح کرد
و دربست تسلیم
نیروی قاهر و
چیره بر اوضاع
کرد. بُن بست
ها به جا ماند
و همچنان بن بست
ها بر بن بست
ها افزود اما از
آن پس کّل چپ (و
نه
تنهافداییان
)هیچ گاه نتوانست
به نیروی بن
بست شکن و
راهگشایی دست
یابد که
فداییان در ۱۹
بهمن سال ۱۳۴۹
بدان دست یافته
بودند.
۱۹
بهمن نشان گاه
راه گشایی
است، راه
گشایی را پاس
می داریم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگی
از دفتر ایام
(چهار)
اکبر
معصوم بیگی
19 بهمن، چهل
و سومین
سالروز تولد
نسل فریاد و اعتراض
و رهایی گرامی
باد!
آن
روز نیمه ی
آبان سال 1349،
سوز سردی
تهران را برداشته
بود. از مدرسه
که به خانه
برگشتم مادرم
همان دمِ در
گفت: «دوستات
اومده بودند
دنبالت».
پرسیدم: «خوب؟»
مادرم گفت:
«رفتند طرف
باغ راه آهن».
منظورش پارک
کوچکی بود
روبه روی
ایستگاه بزرگ
راه آهن در
میدان راه آهن
تهران و در
جنب محله ی
سلیمان خانی
که ما یکی دو
سالی بود از محله
ی جوادیه به
آن جا نقل مکان
کرده بودیم.
بی درنگ دفتر
و قلم را پرت
کردم گوشه ی
حیاط و جَلدی
رفتم طرف
پارک. دو سه
دقیقه یی راه
بیشتر نبود.
در میانه ی
پارک، روی نیمکتی،
حسن ملکی و
احمد میرموید
در دو سوی کسی
نشسته بودند
که قدش یک هوا
از آن دو تا
بلندتر بود،
سبیل پُرپشتی
داشت و همین
طور نشسته
داشت با هر دو
کَل کَل می
کرد (در واقع، کشتی
می گرفت). چشم
بچه ها به من
که افتاد بلند
شدند، اما
وسطی هم چنان
نشسته ماند و
احمد با دیدن
قیافه ی متعجب
من رو کرد به
غریبه که: «این
اکبره» و رو
کرد به من که
«این هوشنگه».
عجب، پس هوشنگ
این است!
راستش اش تصویری
که از او در
ذهن داشتم کمی
جدی تر و عبوس تر
بود اما
هوشنگی که می
دیدم راحت تر
و آزادتر بود.
به رسم آن
روزها که «چرا
باید کرد،
روشن است ولی
چه گونه باید
کرد، روشن
نیست»، پس از
سلام و علیک
بحث و جَدَل
شروع شد. بحث
بین هوشنگ بود
و من. آن دو تای
دیگر یا ساکت
بودند یا احمد
(که برادرش آن
زمان در زندان
جمشیدیه یا
عشرت آباد بود
و بعدها از
رهبران
«فداییان خلق»
شد) گاه به گاه
دخالتَکی در
گفت وگو می
کرد و البته
طرف هوشنگ را
می گرفت (شاید
برای آن که به
من بفهماند که
زیادی پررو بازی
در می آورم و
نباید در
مقابل هوشنگْ
آدمی آن قدر
زبان درازی
کنم) و حسن هم
گاهی به حمایت
از هوشنگ تکه
یی می پراند.
هوشنگ زُبده و
چکیده ی نظریه
ی مبارزه ی
مسلحانه را
توضیح داد: کار
ما تبلیغ
مسلحانه است،
بنابراین در
وهله ی اول
کار ما سرنگون
کردن حکومت
نیست، چون
توانش را
نداریم. ابتدا
باید
روشنفکران آگاه
را جذب و بسیج
کنیم. اما در
جریان تبلیغ مسلحانه،
توده آگاه می
شود و می بیند
که برای واژگون
کردن بساط ستم
و دیکتاتوری
چاره یی جز حرکت
در روند
مبارزه ی
مسلحانه نیست.
در یک کلام،
غرض ما از
ضربه های
مسلحانه (مصادره
ی بانک ها،
انفجار بمب و
احیانا اعدام
انقلابی
عناصر تبهکار
دشمن، حمله
های چریکی
محدود به
پاسگاه های
ژاندارمری و
پلیس و مانند
آن ها) نه
واژگون کردن
حکومت بلکه
جلب نظر خلق
است
من
بچه ی بیست
متری جوادیه ی
تهران بودم.
جوادیه منطقه
یی کارگری و
زحمت کش نشین
بود و خلقی را
که هوشنگ از
او دَم می زد
با پوست و گوشت
و خونم درک می
کردم. به
هوشنگ گفتم:
«ممکن نیست
خلق با تبلیغ
مسلحانه به
چریک ها
بپیوندد». بحث
بالا گرفت و
هر دو طرف سعی
کردیم یک دیگر
را قانع کنیم.
از هوشنگ
پرسیدم: «مگر
شما چه قدر
نیرو دارید؟»
هوشنگ جواب
داد: «در آغاز
تعداد نفرات
مهم نیست،
لازم هم نیست. به
قول چه گوارا
در آغاز 50 نفر
هم کافی است.
تعداد زیاد
خطرناک است،
اصلا دست و پا
گیر است». بحث به
جاهای دیگر هم
کشید: حزب
توده، 28 مرداد
32، رویزیونیسم،
خروشچف، استالین،
مائوتسه
تونگ، تصفیه
های حزبی و
خیلی موارد
دیگر. بر سر
استالین اصلا
توافق نداشتیم
اما هر دو
مائو را
انقلابی
بزرگی
ارزیابی می
کردیم. آن
روزها تازه
«درباره ی
تضاد» و
«درباره ی عمل»
را خوانده
بودم و نقل
هایی از آن دو
مقاله می
آوردم. هوشنگ
پرسید: «خوب، دیگه
چی خوندی؟»
چند تایی را
اسم آوردم:
««مانیفست» و
«سوسیالیسم
تخیلی و علمی»
و «مسائل
لنینیسم»ِ
استالین، «یک
گام به پیش،
دو گام به پس»ِ
لنین، «اصول
کمونیسم»ِ
انگلس،
«خاطرات جنگ
انقلابی
کوبا»ی چه
گوارا، ترجمه
ی مغلوطی از
«انقلاب در
انقلاب»ِ دبره
و چند رمان با
زمینه ی
انقلابی از
جمله «زنگ ها
برای که به صدا
در می آیند»
(«ناقوس در
عزای که می
زند») از ارنست
همینگوی.
هوشنگ خندید و
گفت: ««زنگ ها ...»
یک راهنمای
جنگ چریکیِ
درجه ی یک است.
فیدل از این
کتاب خیلی
تعریف می کند
و می گوید در
دوره ی جنگ انقلابی
کوبا کتاب بالینی
اش بوده». بعد
اشاره یی به
احمد کرد و رو
به من گفت:
«برات کتاب می
فرستم». گفتم:
«ممنون. اما می
خواستم بپرسم
عملیات تان کی
شروع می شه؟»
هوشنگ گفت:
«بهار عملیات
را شروع می
کنیم. عمده ی
کار ما در کوه
و روستا و
جنگل است».
پرسیدم: «پس
شهر چی؟» گفت:
«شهر حُکمِ
پشتیبان را
دارد: تهیه ی
سلاح، آذوقه،
به دست آوردن
پول از راه
مصادره ی بانک
ها، جذب نیروهای
تازه نفس و ...».
دهان
هردومان از
بحث و جَدَل
کف کرده بود و
ساعت به دو
بعد از ظهر
نزدیک می شد
که هوشنگ گفت:
«بلند شید
بریم چیزی
بخوریم». راه
افتادیم طرف راسته
ی کت-شلوار-«پالتاری»ها،
کفش وکلاه
فروشی های
ارزان قیمتِ
جهت غربی
میدان راه
آهن، و در یکی
از چلوکبابی
های نزدیک
«کاخ جوانان»
(که چند سالی بود
بر روی زمین
«حصیرآباد»
بنا شده بود)
مشغول ناهار
شدیم. ضمن
ناهار بحث
ادامه پیدا
کرد. هوشنگ
حریف خوبی
بود. خسته
بِشو نبود.
بعد از ناهار
برگشتیم به
پارک و نیم
ساعت بعد هوشنگ
و احمد و حسن
خداحافظی
کردند و
رفتند.
این
نخستین و
آخرین دیدار
من با هوشنگ
بود. چندی بعد
از احمد سراغ
هوشنگ را
گرفتم. گفت: «از
قضا، هوشنگ از
تو بدش
نیومده». با دل
شوره پرسیدم: «راستی
راجع به آن
روز چه گفت».
احمد در آمد
که: «هوشنگ گفت
این رفیقت
خیلی باهوش
بود و تو بحث
کم نمی آورد،
اما چرا این
قدر به رفیق
استالین بد می
گفت!».
اواخر
بهمن بود که
احمد از
لاهیجان به
تهران آمد:
هیجان زده،
منگ، تاریک و
کمی ترسیده.
گفت: «بچه ها به
پاسگاه
سیاهکل حمله
کردند، بعضی
هاشان را
گرفته اند،
زیر شکنجه
اند، هوشنگ را
دوبار آورده
اند لاهیجان.
فضای رعب آوری
بر لاهیجان و
سراسر منطقه
سایه انداخته.
جُنب نمی شود خورد».
اسفند
رو به پایان
بود که تیتر
روزنامه های
اصلی، کیهان و
اطلاعات، در
صفحه ی اول
روی پیشخوان
دکّه ی
روزنامه
فروشیِ میدان
راه آهن مرا
خشک زده به
زمین میخکوب
کرد (شاید بی
گزافه یک ربع
ساعت ساکت و
صامت ماندم):
«به جرم حمله
به پاسگاه
ژاندارمری
سیاهکل 13 نفر
اعدام شدند».
هوشنگ نیرّی
هم در میان
اعدام شده ها
بود.
بهار
سال 1350، وقتی
داشتم همراه
یکی از رفقا
برای تحویل
گرفتن 50 لوله
دینامیت به
میدان ژاله ی
تهران می رفتم
پشت شیشه ی
بیشتر مغازه
ها عکس 9 نفر را
چسبانده بودند
که برای
دستگیری هر
کدام 100هزار
تومان جایزه
گذاشته بودند.
یکی از عکس
ها، جوان
عینکیِ تکیده
و باریکی را
نشان می داد
که نگاه دعوت
کننده یی
داشت: امیر
پرویز پویان.
ترکیب اسم
کوچکش برایم
عجیب بود،
امیر پرویز!
آن روزها، به
قول یکی از
متهمان
دادگاه 20 نفره
ی فداییان،
تهران در سوزِ
تب فرو رفته
بود.
گفتم
که در بحثم با
هوشنگ زیر بار
قبول تاثیرگذاری
تبلیغ
مسلحانه (اما
نه مبارزه ی
مسلحانه)
نرفتم. اما در
آن لحظه های
سرنوشت ساز یک
چیز مثل روز
برایم روشن
بود: «چریک های
فدایی خلق» در
نوک پیکان
تاریخ جای
داشتند، جهت
اصلی تاریخ
سمتِ آن ها
بود. گروه های
دیگر، حزب توده،
ساکا، سازمان
انقلابی و ... در
حاشیه ی تاریخ
بودند. جنگِ
بی زنهار آغاز
شده بود. به
قول سطری از
ترانه یی از
باب دیلان که
در همان ایام
بر سر زبان ها
بود: «برای آن
که بدانی باد
از کدام سو می
وزد، نیازی به
هواشناس نیست».
... قطار به
راه افتاده
بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ