مفاهیم
نظری انباشت
سرمایه
حسن
مرتضوی
در این
مبحث تلاش میكنم
تا نظریهی
انباشت
سرمایه را از
دیدگاه جلد
اول «سرمایه»
ماركس بررسی
كنم.* انباشت
سرمایه ــ یا
تبدیل ارزش
اضافی به سرمایه
ــ یكی از دو
جنبهی
فرایند تولید
سرمایه است.
جنبهی دیگر
خود تولید ارزش
اضافی است كه
ما در اینجا
به آن نخواهیم
پرداخت.
در
اینجا توضیحی
لازم است: سه
جلد كتاب
«سرمایه» كلی
را تشكیل میدهند
كه هر كدام
عرصهی معینی
را كندوكاو میكند.
فرضهای حاكم
بر هر جلد
منظر متفاوتی
را ایجاد میكند.
در جلد اول از
منظر تولید به
كل سازوكار جامعه
نگریسته میشود.
فرضهای اصلی
همان فرضهای
اقتصادسیاسیدانان
كلاسیك یعنی
اسمیت و
ریكاردو است.
در این منظر
قیمت كالا با
ارزش آن برابر
است. از تجارت
صادراتی كه به
واسطهی آن
كشوری میتواند
اجناس تجملی
را یا به
وسائل تولید
یا یه وسیلهی
معاش یا برعكس
تبدیل كند صرفنظر
شده است. كل
جهان
بازرگانی چون
یك كشور در نظر
گرفتهشده و
فرض شده كه
تولید سرمایهداری
در همه جا
استقرار
یافته و بر
تمام رشتههای
صنعت مسلط شده
است. ماركس
نظام بستهای
را فرض میكند
كه درون آن
سرمایه به
شیوهای
«عادی» گردش میكند.
این فرض مهم و
آشكارا
محدودكننده
است. ما با یك
مدل سروته زده
از پویشهای
انباشت
سرمایه روبرو
هستیم كه از
نظریهی ارزش
اضافی مطلق و
نسبی در نظامی
بسته استنتاج
یافته است. در
آن چیزی به
نام تجارت
خارجی وجود
ندارد و سود
به مقولات
اساسی درآمد
یعنی سود
صنعتی، بهرهی
تاجر و رانت
زمیندار
تقسیم نمیشود
و دخالت دولت
در عرصهی كسبوكار
به حداقل میرسد.
در چنین
شرایطی ماركس
آرمانهای
این
اقتصاددانان
لیبرال را تا
انتها دنبال
میكند و
نتیجهی امر
انباشت
بیرحمانهی
سرمایه و
ایجاد
انحصارات
بزرگ سرمایهداری
از دل رقابت
آزاد را نشان
میدهد، یعنی
فقیرشدن
مستمر تودههای
مردم و از بین
رفتن شرایط
معاش آنها و
پدید آمدن
مولتی
میلیاردها.
یعنی وضعیتی
كه در سی سال
گذشته در سطح
جهانی با رواج
نولیبرالیسم روبرو
هستیم. اما در
جلد دوم مسئله
گردش سرمایه
با تعدیلاتی
در این فرضها
وارد میشود. در آنجا
سوال بزرگ این
است كه تقاضای
موثر برای
كالاهای
فزایندهی كه
تولید میشود
از كجاست.
نگاه ماركس
جنبههای
دیگری از
انباشت
سرمایه را در
برمیگیرد.
اگر قرار است
جامعه سرمایهداری
به حركت روان
خود ادامه دهد
باید نوعی توازن
بین دو بخش
عمده اقتصاد
از این جامعه
یعنی بخش
تولید
كالاهای
مصرفی و بخش
تولید كالاهای
تولیدی ایجاد
شود. به
عبارتی باید
شرایطی ایجاد
شود كه طبقهی
كارگر
توانایی خرید
كالاهای
مصرفی تولیدشده
را داشته
باشد. ماركس
باز هم با طرح
فرضهایی
محدودكننده
این موضوع را
بررسی میكند.
نتیجهی این
بحث همان چیزی
است كه ما در
اقتصاد رفاه
دهههای 50 و 60 تا
اوایل دههی 1970
شاهدیم. دوران
رونق بزرگ و
طلایی سرمایهداری
یا همان دولت
رفاه. از این
منظر ما با
موقعیتی
متفاوت روبرو
هستیم. در جلد
اول زاویه دید
محدود بود. در
جلد دوم این
زاویه گستردهتر
میشود. در
جلد سوم تمامی
فرضهای
تعدیلكنندهی
ماركس كنار
گذاشته میشود
و در شرایطی
كه عوامل
گوناگون بر هم
اثر میگذارند
سازوكار
سرمایهداری
از بُعدی تمامگستر
یا پانورامیك
بررسی میشود.
دیگر ارزش با
قیمت فروش یكی
نیست. تجارت خارجی
و بنابراین
رقابت بینالمللی
یكی از عوامل
موثر در
اقتصاد است.
تقسیم سود
میان طبقات
جامعه به یك
عنصر مهم در
تحلیل تبدیل
میشود. همین
شرایط مسئله
بروز بحران و
به عبارت دیگر
گرایش نزولی
نرخ سود را
مطرح میسازد
كه با ضدگرایشهای
گوناگون
روبروست. پای
نظام بانكی،
نظام
اعتباری،
سرمایهی
ربایی،
سرمایه
تجاری و سرمایهی
موهومی به
میان كشیده میشود.
از ترسیم چنین
گسترهای از
عوامل ما با
واقعیت جامعهی
سرمایهداری
به صورتی مشخص
روبرو میشویم.
من در بحث
خودم انباشت
سرمایه را با
فرضهایی كه
ماركس برای
جلد اول
سرمایه مطرح
كرده است پیش
خواهم برد.
میدانیم
كه نخستین مرحله
از حركت
سرمایه تبدیل
مبلغی پول به
وسائل تولید و
نیروی كار
است. این
تبدیل در
قلمرو گردش رخ
میدهد نه در
قلمرو تولید.
هنگامی كه
وسایل تولید
به كالایی
تبدیل شوند كه
ارزش آن
بالاتر از اجزای
تشكیلدهندهی
آن باشد، یعنی
به كالایی كه
شامل سرمایهی
اولیه پرداختشده
به اضافهی
ارزش اضافی
باشد، آنگاه
دومین مرحله
حركت سرمایه
انجام میشود.
سپس این
كالاها باید
به قلمرو گردش
راه یابند،
آنجا فروخته
شوند، ارزش آنها
به شكل پول
تحقق یابد و
بار دیگر به
سرمایه تبدیل
شود. این
فرایند باید
مرتباً تكرار
شود و در هر
تكرار مراحل
یكسانی رخ میدهد.
به كل این
فرایند گردش
سرمایه اطلاق
میشود.
بنابراین،
شرط انباشت
این است كه
سرمایهدار
موفق شود
كالاهای خود
را بفروشد و
بخش بیشتر
پولی را كه از
فروش دریافت
كرده به
سرمایه تبدیل
كند.
چگونه
انباشت
سرمایه از
طریق استخراج
ارزش اضافی در
طول زمان
بازتولید میشود
و تداوم مییابد؟
انباشت
سرمایه را
باید «در یك
بهمپیوستگی
مستمر و در
جریان بیوقفهای
از تجدیدحیات»
ببینیم، به
گونهای كه
«هر فرایند
اجتماعی
تولید در همان
حال فرایند
بازتولید است»
و علاوه بر
این «اگر تولید
شكل سرمایهداری
دارد،
بازتولید هم
شكل سرمایهداری
دارد.» اگر
ارزش اضافی كه
شكل درآمد را
برای سرمایهدار
دارد، فقط صرف
مصرفش شود
بازتولید
ساده رخ داده
است. اگرچه
بازتولید با
مقیاس ثابت
فقط تكرار
فرایند تولید
است، «اما
تكرار ساده یا
پیوسته،
مشخصههای
جدیدی را بر
این فرایند
تحمیل میكند یا
به بیان دیگر
سبب ناپدیدی
برخی از مشخصههای
آشكار این
فرایند به
صورت منفرد میشود».
كارگران برای
نیروی كار خود
كه به سرمایهدار
میفروشند به
شكل مزد پول
دریافت میكنند
و سپس آن پول
را برای خرید
بخشی از كالاهایی
میدهند كه
خود جمعاً
تولید كردهاند.
یعنی كارگران
نه تنها ارزش
اضافی بلكه
مزد خود یعنی سرمایهی
متغیر را
تولید میكند.
هنگامی كه به
جای سرمایهدار
منفرد و كارگر
منفرد كل طبقهی
سرمایهدار و
كل طبقهی
كارگر را در
نظر بگیریم
این موضوع
آشكار میشود.
درواقع
مجموعهی
كارگران از
منظر سرمایه
تسمه نقالهی گردش
بخشی از
سرمایه است.
كارگر پیوسته
در فرایند C-M-C
است. اما به
جای اینكه این
را یك رابطهی
سادهی خطی
ببینیم اكنون
باید به آن
چون رابطهای
مداوم و دوار
بیندیشیم.
بخشی از
سرمایه به عنوان
ارزش
منعقدشدهی
كارگران در
كالاها جریان
مییابد، مزد
پولی آنها را
دریافت میكند،
پول را برای
كالاها خرج میكند،
آنها را
بازتولید میكند
و بار دیگر
روز بعد به
كار برمیگردد
تا ارزش
بیشتری را در
شكل كالاها
منعقد سازد.
كارگر با گردش
سرمایهی
متغیر به این
شكل زنده میماند.
این
مفهوم، بحثی
را دربارهی
خاستگاه
سرمایهداری
مطرح میسازد:
باید شروعی
وجود داشته
باشد كه
سرمایهداران
بهنحوی صاحب
دارایی كافی
شده باشند، چه
به شكل پولی و
چه غیر آن، تا
وسائل معاش
كارگران را به
پول بپردازند.
چگونه و به
وسیلهی چه
كسی این
سرمایهی
اولیه
بازتولید شده
است؟
انباشت
اولیهی
سرمایه با
روندهایی
مانند سلبمالكیت
از
روستاییان،
انحلال
دارودستههای
فئودالی،
فروپاشی
جامعهی سنتی
با پول و شكلگیری
جهانی كه پول
بر آن حاكم
است، با ایجاد
املاك بزرگ،
بنگاههای
دامداری بزرگ
و نظایر آن و
تكثیر همزمان
مبادلهی
كالایی ملازم
بود. سلبمالكیت
اجباری مردم
در قرن
شانزدهم
محركی جدید و
دهشتناك یافت
و پس از آن
مقاومت نظم
اجتماعی سنتی
فرو نشست. به
جای آنكه
نابرابریهای
حاصل از قدرت
پولی، نقش
تبعی پیدا
كند، دولت
متحد قدرت
پولی شد و
شروع به اعمال
فرآیندهای
پویای
پرولتریزه
كردن نمود. بر
این پایه، اتحادهای
طبقاتی جدید و
قدرتمندتری
شكل گرفت.
اشراف زمیندار
جدید متحد
طبیعی بانكسالاری
جدید، سرمایهی
مالی تازه رشد
یافته و
كارخانهدارهای
بزرگی شدند
كه در آن زمان
به تعرفههای
حمایتی گمركی
وابسته بودند.
به بیان دیگر صورتبندی
بورژوازی
تركیبی بود از
سرمایهداران
زمیندار،
سرمایهداران
تاجر، سرمایهداران
مالی و سرمایهداران
كارخانهدار
در اتحادی
گسترده. آنان
دستگاه دولتی
را تابع ارادهی
جمعی خود
ساختند و در
نتیجه به قول
ماركس خودِ
قانون بدل به
ابزاری شد كه
به مدد آن
زمینهای
مردم دزدیده
میشد.
دزدی
نظاممند
مالكیت
اشتراكی در این
دوره با حركت
بزرگ حصاركشی
زمینهای
مشاع گسترده
شد. غصب
اجباری زمینهای
مشاع كه
معمولاً با
تبدیل مراتع
مزروعی به
زمینهای
چراگاه همراه
بود در اواخر
قرن پانزدهم آغاز
شد و به قرن
شانزدهم
امتداد یافت.
چپاول املاك
كلیسا،
واگذاری
مزورانهی
املاك دولتی،
دزدی از اراضی
اشتراكی، غصب
مالكیت
فئودالی و
طایفهای و
تبدیل آن به
مالكیت خصوصی
جدید با
ارعابی بیشرمانه
جملگی روشهای
گوناگون
انباشت بدوی
هستند. روشهای
یادشده زمین
را برای
كشاورزی
سرمایهداری
تسخیر كرد، آن
را در سرمایه
گنجاند و برای
صنایع شهری
منبعی از
پرولتاریای
آزاد و بیحقوق
ضروری را
تامین كرد.
تمامی
این افرادی كه
از زمینها
رانده شده
بودند، از چشم
دولت به خانه
بهدوش، دزد،
سارق و گدا
تبدیل شدند.
دستگاه دولتی
به همان شیوهای
واكنش داد كه
تا به امروز
ادامه داشته
است. آنها را
مجرم اعلام میكرد
و به زندان میانداخت.
از آنان
اوباشی به
تصویر در میآورد
و اغلب خشنترین
مجازاتها را
بر آنان اعمال
میكرد. به
این گونه تودههای
روستایی را كه
ابتدا از زمینشان
سلب مالكیت
كرده؛ از خانههای
خود بیرون
رانده و به
ولگردی
كشانده بودند
اكنون با
قانونهایی
به شدت ارعابآور
به ضرب شلاق و
داغ و درفش و
شكنجه به
پذیرش انضباطی
وادار كردند
كه برای نظام
مزدبگیری
ضرورت داشت.
خشونت
اجتماعی كردن
كارگران در
دستگاه انضباطی
سرمایه در
ابتدا شفاف
بود اما سپس
قانونمندی
بورژوایی
برای بازداری
قدرتهای
جمعی بالقوهی
كارگران
استفاده شد.
در
كنار این
تحولات تكوین
مزرعهدار
سرمایهدار
رخ داد.
فرایند پولیشدن
و كالاییشدن
شالودهی
«انقلاب
كشاورزی» در
زمین بود كه
به سرمایه اجازه
داد به شیوههای
معینی بر زمین
مسلط شود.
تاثیر این
انقلاب دو
جانبه بود. نه
تنها تعداد
زیادی كارگر
را آزاد كرد
بلكه وسایل
معاش را كه
پیشتر
مستقیماً روی
زمین مصرف میشود
آزاد میسازد.
نتیجهی این
امر، گسترش
مبادلهی
بازار و
افزایش
اندازهی
بازار بود. در
این میان
سرمایه
بسیاری از حرف
پیشهوری و
خانگی را نه
تنها در هند
بلكه در خود
بریتانیا
نابود میكرد.
این موضوع به
ایجاد بازار
داخلی
قدرتمندتر و
بزرگتری
انجامید. به
نظر ماركس رشد
بازار داخلی
در بریتانیا
از سدهی
شانزدهم به
بعد عنصر مهمی
در رشد سرمایهداری
بود. این
موضوع ما را
به بخش بعدی
یعنی تكوین
سرمایهدار
صنعتی میرساند
كه نقش رهبری
كننده را از
سرمایهی
تجاری،
سرمایهی
ربایی، بانكسالاری
(سرمایهی
مالی و سرمایه
ارضی) تصاحب
میكند و این
تصاحب از همان
ابتدا به نحو
فشردهای با
استعمار،
تجارت برده، و
آنچه كه در
آفریقا و
آمریكا رخ داد
در هم آمیخته بود.
سرمایهداری
صنعتی در
انگلستان در
مكانهای
توسعهنیافتهای
روستایی رخ
داد كه خالی
از سازمان
صنوف و
بورژوازی
شهری بود.
بنابراین بخش
اعظم صنعتیشدن
بریتانیا در مكانهای
روستایی
مانند
منچستر،
لیدز،
بیرمنگام انجام
میشد (تمام
شهرهای پنبهبافی
اساساً دهكدههای
كوچك بودند).
نقش نظام
مستعمراتی و
تجارت برده را
نیز نباید
فراموش كرد.
همچنین نمیتوان
نقش تعیینكننده
دولت را به
عنوان نیروی
سازمانده و
بانی نظام
استعماری درك
كرد، بدون آنكه
اهمیت بدهی
ملی و نظام
اعتباری ملی
را به عنوان
وسایلی كه از
طریق آن قدرت
پولی بر قدرت دولت
كنترل مییابد
نادیده
بگیریم. ادغام
بین قدرت پولی
و قدرت دولتی
از سدهی
شانزدهم به
بعد با ظهور
نظام مالیاتی
مدرن و نظام
اعتباری بینالمللی
مشخص میشود.
بانكداران،
ماموران
مالیه، رانتخواران،كارگزاران
و دلالان بورس
و غیره كه این
نظام را رواج
دادند نقش
قدرتی مهمی را
ایفا كردند.
نظام
مستعمراتی
اجازه داد تا
گنجینههای
تصاحب شده خارج
از اروپا با
غارتگری
آشكار، بردهسازی
و قتل و كشتار
به دست آمده
بود به سرزمین
مادری
بازگردد و در
آنجا به
سرمایه تبدیل
شود. این در
حالی است كه
قرضهی عمومی
به
قدرتمندترین
اهرم انباشت
سرمایه تبدیل
میشود.
اكنون
پس از این شرح
كوتاه به بحث
خود برمیگردیم.
انباشت
سرمایه
بازتبدیل
ارزش اضافی به
سرمایه است
بنابراین
مستلزم تبدیل
بخشی از محصول
اضافی به
سرمایه است.
اگر تمام
محصول اضافی
توسط سرمایهدار
مصرف میشد ما
با بازتولید
ساده روبرو
بودیم. اما
اگر بخشی از
محصول اضافی
از نو وارد
چرخهی تولید
شود و به
سرمایه تبدیل
شود، تغییرات
معینی هم در
وسایل تولید و
هم در نیروی
كار رخ میدهد
كه در ادامه
به آن خواهیم
پرداخت. این
مرحله را
بازتولید
گسترده مینامند.
چرخهی
بازتولید
ساده شكل خود
را تغییر و به
یك مارپیچ
صعودی دگرگون
میشود. محصول
اضافی فقط به
این دلیل میتواند
به سرمایه
تبدیل شود چون
ارزش آن، كه
همانا ارزش اضافی
است، اجزای
تشكیلدهندهی
مادی كمیت
جدیدی از
سرمایه است.
به عبارت دیگر
انباشت
سرمایه درون
روند تشكیل
ارزش اضافی
انجام میشود.
اكنون انباشت
را از لحاظ
تاثیری كه بر
سرنوشت
كارگران میگذارد
بررسی میكنیم.
ماركس دو مدل
انباشت را در
طرح خود ارائه
میدهد: در
مدل اول هیچ
تغییر
تكنولوژیكی
وجود ندارد و
در مدل دوم ما
با تغییر
تكنولوژیك
مداوم روبرو
هستیم.
در مدل
اول انباشت
سرمایه
با دو حالت روبرو
میشویم:
الف)
حالت اول مدل
اول انباشت:
اگر سرمایهدارها
ارزش اضافی را
كه دیروز
تصاحب كردهاند
تقسیم كنند، و
آن را امروز
در تولید بیشتر
سرمایهگذاری
میكنند، این
امر مستلزم
نیروی كار
بیشتر است. با
فرض ثابت
ماندن تركیب
سرمایه (یعنی
نسبت بین وسایل
تولید و مزد
كارگر)، رشد
سرمایه
مستلزم رشد
جزء متغیر آن
است یعنی جزیی
كه به نیروی كار
بدل میشود.
اگر استثمار
كارگران
موجود با
افزایش مدت
كار (ارزش
اضافی مطلق) و
تشدید كار
(ارزش اضافی
نسبی) افزایش
نیابد، باید
كار اضافی
بیشتری برای
دور بعدی
تولید وجود
داشته باشند.
بنابراین بهطوركلی
انباشت
سرمایه تضارب
شمار
پرولتاریاست.
اما این
كارگران اضافی
از كجا فراهم
میشوند و
پیامدهای این
افزایش تقاضا
چیست؟ در مقطعی،
افزایش تقاضا
به افزایش
مزدها میانجامد.
بنابراین،
«مارپیچ»
انباشت متضمن
تولید بیشتر
سرمایه،
استخدام
بیشتر
كارگران و در
برخی مقاطع
مزدهای
بالاتر است،
یعنی نیروی كار
یا بالاتر از
ارزش خود فروخته
میشود یا
اینكه ارزش
نیروی كار
بالاتر میرود،
چون كارگران
به
استانداردهای
بالاتر زندگی
دست مییابند.
در این حالت
افزایش قیمت
كار در نتیجهی
انباشت
سرمایه موجب
رفاه بیشتر
كارگران میشود
یا به قول
ماركس طول و
وزن زنجیر
طلایی كارگران
اندكی شلتر
شود. دو بدیل
در اینجا به
وجود میآید:
یا قیمت كار
همچنان
افزایش مییابد
زیرا سرمایهدار
در مواجهه با
كاهش نرخ
استثمار، با
افزایش تعداد
كارگران
استخدامشده
میتواند حجم
سرمایه كسبشده
توسط سرمایهدار
را افزایش
چشمگیری دهد.
بنابراین در
این سناریو
هیچ تنشی بین
افزایش مزدها
و انباشت
سرمایه وجود
ندارد. بدیل
دوم عبارتست
از اینكه
انباشت در
نتیجهی
افزایش قیمت
كار كند میشود،
زیرا محركهای
سودبری كند
شده است. نرخ
انباشت كاهش
مییابد، اما
این به معنای
آن است كه علت
اصلی این كاهش
كه همانا عدم
تناسب بین
سرمایه و
نیروی كار استثمارپذیر
است از بین میرود.
سازوكار
فرایند تولید
سرمایهداری
همان موانعی
را كه موقتاً
ایجاد میكند،
از میان برمیدارد.
قیمت كار بار
دیگر به سطحی
كاهش مییابد
كه منطبق با
نیازهای
سرمایه برای
خودارزشافزایی
است.
(ب)
حالت دوم مدل
اول انباشت با
فرض ثابت بودن
بهرهوری،
انباشت
سرمایه تقاضا
برای كار را
افزایش میدهد.
اینكه این امر
به افزایش
مزدها
بیانجامد یا
نیانجامد به
جمعیت در
دسترس وابسته
است. اما هر چه
جمعیت قابلدسترس
بیشتر و بیشتر
اشتغال یابد،
مزدها بالا میرود
و این نرخ
استثمار را
كاهش میدهد. اما
حجم ارزش
اضافی میتواند
همچنان
افزایش یابد
زیرا كارگران
بیشتری
استخدام میشوند.
اگر در نقطهی
معینی، به هر
دلیلی، حجم
ارزش اضافی
شروع به كاهش
كند، آنگاه
تقاضا برای
كار كمتر میشود،
فشار بر مزدها
كند میشود و
نرخ استثمار
دوباره احیا
میشود.
بنابراین در طول
زمان، ما
احتمالاً
نوسانات خنثیكنندهای
را در مزدها و
نرخ سود
شاهدیم. مزد
افزایش مییابد،
انباشت كند میشود،
مزد افت میكند،
سودها و
انباشت
تجدیدحیات مییابند.
ماركس در
اینجا نظام
تنظیم خودكار
را بین تقاضا
و عرضهی كار
و پویشهای
انباشت توصیف
میكند
دومین
مدل انباشت
این موضوع را
تحلیل میكند
كه هنگامی كه
تكامل بهرهوری
كار اجتماعی
به
«قدرتمندترین
اهرم انباشت»
بدل میشود،
چه اتفاقی میافتد؟
در این حالت،
تاثیر
تغییرات
تكنولوژیكی و
سازمانی بر
بهرهوری در
رابطه با پویشهای
انباشت باید
جایگاه اصلی
یابد. این
موضوع منجر به
آن شد كه
ماركس تا حدی
به قانون افزایش
تركیب ارزشی
سرمایه
بپردازد.
مقصودم نسبتی
است كه مطابق
آن سرمایه از
لحاظ ارزش و نه
حجم آن به
وسایل تولید و
نیروی كار
تقسیم شود. با
رشد بهرهوری
كار، مقدار
وسایل تولید
نسبت به نیروی
كاری كه آن را
تولید میكند
افزایش مییابد.
به این ترتیب،
تمامی شیوههای
افزایش بهرهوری
مانند
همكاری،
تقسیمات جدید
كار، كاربرد
ماشینآلات،
علم و
تكنولوژی به
سبب كاهش
مقدار كار متناسب
با مقدار
وسایل تولید
یا رشد صعودی
سرمایه ثابت
نسبت به
سرمایهی
متغیر میشود.
این امر خود
را در كاهش
ارزش كالاها
نسبت به
افزایش حجم
آنها نشان میدهد
چون مقدار كار
كمتری در حجم
وسیعتری از
كالاها به
دلیل افزایش
بهرهوری كار
تجسم مییابد.
اما
هنگامی كه
انباشت به
جریان میافتد،
پیشرفت بهرهوری
فزاینده
همچنین به
فرایندهای
تمركز و تراكم
سرمایه بستگی
مییابد. فقط
به این طریق
میتوان
تمامی صرفهجویی
در مقیاس را
تحقق بخشید.
ثروت بیش از
پیش در دستان
محدودی قرار
میگیرد زیرا
در هر دور
انباشت،
سرمایهدار
حجم فزایندهای
از سرمایه را
در شكل قدرت
پولی در
اختیار میگیرد.
تمركز از سوی
دیگر از مسیر
متفاوتی به تراكم
سرمایه میرسد
ــ تصاحب شركتها،
ادغامها،
نابودی
بیرحمانهی
رقبا. گرایش
معینی به سمت
تمركز وجود
دارد كه بیشك
محرك آن
«نیرویی جدیدی
است ك با
تكامل تولید
سرمایهداری
پا به عرصهی
وجود گذاشته
است: یعنی
نظام اعتباری.
نظام اعتباری
در مراحل
اولیهی خود
در خفا چون
دستیار حقیر
انباشت شاخه
میدواند و
سپس با رشتههای
نامریی منابع
پولی را در
اختیار
سرمایهدارای
منفرد یا جمعی
قرار میدهد.
این وسایل
پرداخت در
مقادیر كم و
زیاد در سطح
جامعه
پراكندهاند،
اما دیری نمیگذرد
كه به اسلحهای
تازه و مهیب
در رقابت و
سرانجام به سازوكار
اجتماعی
عظیمی برای
تمركز سرمایهها
بدل میشوند.
نهادهای
اعتباری خرد و
مالی بزرگ
برپا میشوند
تا آنچه را كه
«ثروت در كف
هرم است»
تصاحب كنند و
سپس تمامی این
ثروت را میبلعند
تا از نهادهای
مالی بینالمللی
بیمار حمایت
كنند (و همهی
اینها به كمك
بانك جهانی و
صندوق بینالمللی
پول انجام میشود).
رقابت و
اعتبار كه
قدرتمندترین
اهرمهای
تمركز هستند،
متناسب با
تكامل تولید
سرمایهداری
و انباشت
هستند، تكامل
مییابند.
بنابراین
ابزارهای
تمركز برای
پویشهای
انباشت
كاملاً تعیینكننده
هستند. اما
این خطر قدرت
انحصاری را
تشدید میكند.
حتی اگر
اقتصاد بازار
با شركتهای
خرد و بشدت
رقابتی آغاز
شود، تقریباً
یقیناً بسرعت
از طریق تمركز
سرمایه
دگرگون میشود
و در نهایت به
حالت انحصار
چند قطبی یا
تكقطبی میرسد.
نتیجهی
رقابت همیشه
انحصار است.
افزایش
بهرهوری كار
(یعنی افزایش
تركیب ارزشی
سرمایه)
پیامدهایی
برای تقاضای
كار دارد چون
تقاضا برای
كار نه برحسب
حجم كل سرمایه
بلكه فقط با
جزء متغیر آن
تعیین میشود،
بنابراین
برخلاف فرضیهی
پیشین ما كه
تقاضای كار
متناسب با رشد
كل سرمایه
افزایش مییابد،
این تقاضا به
نحو فزایندهای
با رشد این سرمایه
كاهش مییابد.
تقاضا برای
كار در رابطه
با مقدار كل
سرمایه به طور
نسبی و هنگامی
كه این مقدار
افزایش مییابد
با آهنگی شتابیافته
سقوط میكند.
مسلماً با رشد
مقدار كل
سرمایه، جزء
متغیر آن یعنی
نیروی كار
تنیده شده در
آن افزایش مییابد اما به
نسبتی كه پیوسته
در حال كاهش
است. این امر
حاكی است كه
انباشت
سرمایهداری
«پیوسته، و در
حقیقت به نسبت
مستقیم با انرژی
گسترهاش، یك
جمعیت نسبتاً
مازاد كارگری
ایجاد میكند
یعنی جمعیتی
كه بیش از
نیازهای
میانگین سرمایه
برای ارزشافزاییاش
است و
بنابراین
جمعیتی مازاد
تلقی میشود.»
سرمایهداری
این كار را با
فرایندهایی
انجام میدهد
كه ما اكنون آن را
كوچكسازی
شركتها مینامیم.
سرمایهداری
فقر را با
ایجاد مازاد
نسبی كارگران
از طریق
استفاده از
تكنولوژیهایی
ایجاد میكند
كه كارگران را
از كار بیرون
میاندازد.
برای اینكه
انباشت بتواند
گسترش یابد
ذخیرهی
دائمی از
كارگران
بیكار به لحاظ
اجتماعی ضروری
است. بنابراین
خود تكنولوژی
نیست كه اهرم عمدهی
انباشت است
بلكه ذخیرهی
كارگران
مازاد است كه
به ظهور آن
منجر میشود.
به گفتهی
ماركس شیوهی
تولید سرمایهداری
مستقل از
مرزهای
افزایش واقعی
جمعیت، تودهای
از مصالح
انسانی را خلق
میكند كه
همیشه جهت
استثمار شدن
توسط سرمایه
به نفع
نیازهای
متغیر ارزشافزایی
آن، حاضر و
آماده است.
نوعاً ارتش
ذخیره به
تولید كشیده
میشود و با
فورانهای
متناوب،
بیرون
انداخنه میشود
و در نتیجه
حركتی چرخشی
را در بازار كار
به وجود میآورد.
به گفتهی
ماركس «مراحل
متغیر چرخهی
صنعتی، این
اضافه جمعیت
را به خدمت
خود در میآورد
و به یكی از
فعالترین
عوامل
بازتولید آن
بدل میشود.»
پیامدهای
این فرآیند به
مهارتزدایی
بخشهای
بزرگی از
نیروی كار و
فرآیندهای
صنعتزدایی
از طریق تغییر
تكنولوژیك میانجامد
كه در طول 30 سال
گذشته بیش از
حد بارز شده
است. وجود این
مازاد جمعیت
نسبی نوعاً به
زیاده كاری
كسانی منجر میشود
كه شاغل هستند
زیرا همواره
با خطر اخراج
روبرو هستند
مگر آنكه بیش
از حد كار
كنند و بپذبرند
كه كارشان با
شدت انجام
شود،
چون سرمایه
در زمان ما
مایل نیست
هزینهی
غیرمستقیم
كارمندان
تماموقت را
بر عهده بگیرد
(مانند هزینههای
درمانی و حقوق
بازنشستگی).
اولویت به اینكه
بر شاغلین
فشار بیشتری
آورده شود تا
بیش از حد كار
كنند چه
بخواهند چه
نخواهند، سبب
شده است تا
ذخیرهی كار
بیكار افزایش
یابد. حتا
توافق بر سر
اضافه كاری
گاهی به شرط
اشتغال تبدیل
شده است. نتیجهی
این كار،
اضافهكاری و
استثمار مفرط
شاغلان است.
این موضوع به
وسیلهای
چشمگیر برای
توانگر ساختن
سرمایهداران
منفرد بدل میشود.
تاثیر این
موضوع بر
مزدها نیز
چشمگیر است.
به عبارت دیگر
در این فرایند
سرمایهداران
هنگامی كه با
افزایش مزد
روبرو میشوند
به تغییرات
تكنولوژیكی
روی میآورند
و عملا یكشبه
میتوانند
بسیاری از
كارگران را
مازاد بر نیاز
كنند.
همانطور
كه دیدیم
انباشت بدوی،
چیزی جز فرایند
تاریخی جدایی
تولیدكننده
از وسایل
تولید نیست.
این فرایند از
آن جهت همچون
فرایندی
«بدوی» ظاهر میشود
چون
پیشاتاریخ
سرمایه و شیوهی
تولید منطبق
با آن را شكل
میدهد. اما
آیا این گفته
به معنای این
است كه هنگامی
كه سرمایهداری
انباشت بدوی
را از سر
گذراند،
هنگامی كه پیشاتاریخ
به پایان میرسد
و جامعهی سرمایهداری
بالیدهای
ظهور میكند،
دیگر آن
فرایندهای
خشنی كه ماركس
در اینجا
توصیف میكند
بیاهمیت میشود
و دیگر برای
كاركرد
سرمایهداری
ضروری نیست؟
ماركس معتقد
است پس از
فرایندهای
قهرآمیز
انباشت
اولیه، اجبار
خاموش مناسبات
اقتصادی دست
بالا را مییابد.
پروژهی
سیاسی ماركس
در سرمایه این
بود كه به ما
هشدار بدهد كه
چگونه این
اجبارهای
خاموش بر ما
عمل میكنند،
بدون اینكه
حتی ما متوجه
باشیم، و در
پشت ماسكهای
بتوارهای
كه همه ما را
محاصره كرده
جاری است. او
میخواست به
ما نشان میدهد
كه هیچ چیز
نابرابرتر از
برخورد برابر
نابرابرها
نیست؛ چگونه
نابرابری از
پیش مفروض در
مبادلهی
بازار ما را
به باور در
برابری افراد
سوق میدهد؛ و
چگونه آموزههای
بورژوایی
حقوق ناشی از
مالكیت خصوصی
و نرخ سود
كاری میكند
كه به نظر
برسد ما همگی
از حقوق
انسانی برابری
برخوردار
هستیم؛ و
چگونه توهمات
ناشی از
برابری و
آزادی شخصی از
آزادیهای
بازار و تجارت
آزاد بر میخیزند.
مسئلهی
تداوم انباشت
اولیه در
جغرافیای
تاریخی سرمایهداری
یكی از نكاتی
است كه باید
جدی گرفت. رزا
لوكزامبورگ
جنبهای از
انباشت
سرمایه را به
مناسبات بین
سرمایهداری
و شیوههای
غیرسرمایهداری
تولید مربوط
كرد كه نمود
خود را در
صحنهی بینالمللی
آشكار میسازد.
متدهای غالب
بر آنها عبارت
است از سیاست
مستعمراتی،
نظام وامهای
بینالمللی
كه سیاستی است
با منافع
گوناگون و
جنگ. در این
میدان جنگ،
زور، حقهبازی،
سركوب و تاراج
آشكارا بدون
تلاش برای
پنهان كردن،
به نمایش
گذاشته میشود.
رزا ادعا میكند
«پیوندی
ارگانیك» بین
این دو نظام
استثمار و
انباشت در
داخل و خارج
وجود دارد.
تاریخ طولانی
سرمایهداری
بر این پویش
بین انباشت
بدوی مداوم از
یك سو و پویشهای
انباشت از
طریق نظام
بازتولید
گسترده كه در
كاپیتال
توصیف شد از
سوی دیگر
متمركز است.
رزا استدلال
میكند كه
بنابراین
محدودكردن
انباشت اولیه
به یك نقطهی
عهد دقیانوس
یعنی
پیشاتاریخ
سرمایهداری
اشتباه است.
اگر سرمایهداری
درگیر دورهای
تازهای از
انباشت اولیه
نمیشد به
ویژه از طریق
خشونت
امپریالیستی،
مدتها پیش از
این نابود شده
بود.
فرآیندهای
خاص انباشت
اولیه كه
ماركس توصیف میكند
یعنی خلعید
از جمعیتهای
روستایی و
دهقانی،
سیاستهای
مستعمراتی،
نومستعمراتی
و امپریالیستی
استثمار،
استفاده از
قدرتهای
دولتی برای
بازتخصیص
داراییها به
طبقهی
سرمایهدار،
حصاركشی زمینهای
اشتراكی،
خصوصیسازی
زمینها و
داراییهای
دولتی، نظام
بینالمللی
مالی و اعتبار
و شكوفایی
اوراق قرضهی
ملی و حتا
تداوم سایهوار
بردهداری از
طریق قاچاق
انسانها به
ویژه زنان،
همهی این
اشكال هنوز با
ماست. این
تداوم هنگامی
خیرهكنندهتر
میشود كه نگاهمان
را از مورد
كلاسیك
بریتانیا به
جغرافیای تاریخی
سرمایهداری
در صحنهی بینالمللی
معطوف كنیم.
لوكزامبورگ
از به اصطلاح جنگهای
تریاك علیه
چین به عنوان
نمونهای از
این فرآیندها
یاد میكند.
لوكزامبورگ
میگوید فقط
با این نوع
اقدامات
امپریالیستی
بود كه انباشت
درازمدت و
تحقق سرمایه
میتوانست
انجام شود.
بنا به اثر
لوكزامبورگ،
تداوم انباشت
اولیه عمدتاً
در پیرامون،
یعنی خارج از
مناطقی كه
شیوهی تولید
سرمایهداری
غالب بود،
انجام گرفت.
رویههای
استعماری و
امپریالیستی
در این امر
تعیینكننده
بودند. اما
هنگامی كه به
زمان حال
نزدیكتر میشویم،
نقش پیرامون
تغییر میكند
(بهویژه با
استعمارزدایی)
و رویههای
انباشت اولیه
نه تنها در
شكل تغییر و
تكثر كرده است
بلكه در مناطق
مركزی كه
سرمایه غالب
است نیز
برجسته شده
است.
بنابراین،
الف) چیزی
مشابه با
انباشت اولیه
زنده است و
درون پویشهای
سرمایهداری
معاصر جریان
دارد و ب) حیات
مداوم آن ممكن
است برای بقای
سرمایهداری
امری بنیادی
باشد. خشونت
برای استخراج
منابع طبیعی
به ویژه در
سراسر افریقا
ادامه دارد و
سلب مالكیت از
جمعیتهای
دهقانی در
امریكای
لاتین و سراسر
آسیای جنوبی و
شرقی هنوز جریان
دارد. هیچ
كدام از این
فرآیندها
هنوز ناپدید
نشده است و در
برخی موارد
تشدید شده
است. علاوه بر
این هنگامیكه
ماركس به قرضهی
ملی و نظام
اعتباری
نوظهور به
عنوان جنبههای
حیاتی در
تاریخ انباشت
اولیه اشاره
میكند
دربارهی
فرآیندی صحبت
میكند كه
اكنون به نحو
نامتعارفی از
آن زمان به
بعد چون نوعی
نظام عصبی
مركزی برای
تنظیم جریان
سرمایه عمل میكند.
تاكتیكهای
غارتگرانهی
وال استریت و
نهادهای مالی
شاخصهایی از
انباشت اولیه
به طرق دیگر
است. بنابراین
هیچ كدام از
رویههای
غارتگرانهای
كه ماركس مشخص
كرده بود از
بین نرفته و
در برخی موارد
چنان رشدی
داشتهاند كه
در زمان ماركس
غیرقابل تصور
بود.
در
زمان ما تكنیكهای
توانگر ساختن
طبقات حاكم و
كاهش استاندارد
زندگی
كارگران از
طریق چیزی
مشابه با انباشت
اولیه تكثیر
یافته است،
یعنی موج
خصوصیسازی
كه در سراسر
جهان سرمایهداری
از دههی 1970 به
جریان
افتاد،
خصوصیسازی
آموزش، آب و
برق و تامین
اجتماعی كه
روزگاری به
عنوان خدمات
عمومی در
اختیار مردم
قرار داده میشد.
خصوصیسازی
فعالیتهای
دولتی كنترل
بر توسعه و
تصمیمات
مربوط به سرمایهگذاری
را كاهش
چشمگیری داده
است. نتیجهی
كار بیرون كشیدن
داراییها و
حقوق مشترك
مردم است. به
واقع قدرت
طبقاتی
سرمایه به نحو
فزایندهای
از طریق
فرآیندهایی
از این دست
استحكام یافته
است. از آنجا
كه نمیتوان
این فرآیندها
را انباشت
بدوی نامید،
هاروی معتقد
است كه باید
آنها را
انباشت بهمدد
سلبمالكیت
نامید. نولیبرالیسم
از اواسط دهه 1970
به این ترفند
دست زده است.
انباشت بهمدد
سلبمالكیت
بیش از پیش
درون مناطق
اصلی سرمایهداری
رشد كرده است.
ما همه جا
شاهد این
فرآیند هستیم:
از سلب حقوق
دسترسی به
زمینها و
تامین معاش تا
محدودكردن
حقوق
بازنشستگی،
آموزش و تامین
اجتماعی كه در
مبارزهای
دشوار در
گذشته از طریق
جنبشهای
طبقهی كارگر
كسب شده بود.
ما در
همه جا شاهد
نمونههای بیشماری
از مبارزه
علیه این شكلهای
متنوع انباشت
از طریق سلب
مالكیت هستیم.
مبارزه علیه
دزدی ژنتیكی و
تلاش برای
ایجاد انحصار
در كدهای
ژنتیك،
آبادسازی محلات
فرسوده و
تولید بیخانمانها
در شهرهای
بزرگ و شورش
مردم علیه آن،
روش غارتگرانهی
نظامهای
اعتباری كه
خانوادهها
را وادار به
فروش زمین و
مستغلات خود
كرده است. در
حالی كه ماركس
گرایش داشت كه
بازتولید
گسترده را
مكانیسمی
بداند كه از
طریق آن ارزش
اضافی، انباشت
و تولید میشود،
نباید انباشت
بهمدد سلب
مالكیت را
نادیده گرفت
یعنی انباشت از
طریق نابودی
حقوق
بازنشستگی،
عدم توجه به حقوق
مردم نسبت به
داراییهای
مشترك، مثلا
حق به شهر و
نیز حقوق
تامین اجتماعی
یا افزایش
كالایی شدن
آموزش و نیز
تسخیر محیط
زیست برای رشد
عملیات
سرمایهداری،
همگی اینها
جزیی از پویش
سرمایهداری
است. علاوه بر
این تبدیل
داراییهای
مشترك مثلا
آموزش به
كالا، تبدیل
دانشگاه به
نهادهای
نولیبرالی،
پیامدهای
ایدئولوژیك و
سیاسی و نیز
نماد و نشانهی
پویش سرمایهداری
است كه هیچ
جایی را در
مبارزهاش
برای گسترش
سودآوری و
سودسازی به
حال خود رها
نكرده است.
در
تاریخ انباشت
بدوی انواع
مبارزات در
برابر اخراجهای
اجباری و سلبمالكیت
وجود داشت. در
سدههای
هفدهم و
هجدهم، شكلهای
اولیهی
مبارزهی
طبقاتی شكلهایی
بودند كه در
قامت مبارزه
با خلعمالكیت
شكل میگرفت و
نه جنبشهایی
كه در مقابل
استثمار
كارخانهای
مقاومت میكردند.
امروزه در
بسیاری نقاط
جهان میتوان
همین را گفت.
این موضوع
مسئلهی مهمی
را پیش میكشد:
كدام شكل از
مبارزهی
طبقاتی هستهی
جنبش انقلابی
را علیه
سرمایهداری
در مكان و
زمان معینی
تشكیل میدهد؟
ظهور مكانیسمهای
انباشت به مدد
سلبمالكیت
سبب شده كه
نظام اعتباری
و تصاحبهای
مالی شكل
برجستهتری
بیابد، كه
آخرین موج آن
سبب شد تا
چندین میلیون
نفر در سراسر
جهان بیخانمان
شوند. مبارزات
سیاسی علیه
انباشت از طریق
سلبمالكیت
به همان
اندازه مهم
است كه جنبشهای
پرولتری.
مسئلهی
نزدیك شدن این
دو جنبش هم از
لحاظ عملی و
هم از لحاظ
نظری بسیار
مهم است. اگر
حرف رزا لوگزامبورگ
بر حق باشد كه
رابطهی
ارگانیك بین
این دو شكل
انباشت وجود
دارد، آنگاه
باید به دنبال
رابطهای
ارگانیك بین
دو شكل مقاومت
در برابر آن
باشیم.
*متن
سخنرانی ارائهشده
در مؤسسهی
پرسش در دوم
بهمنماه 1393
برگرفته
از:«نقد
اقتصاد سیاسی»
http://pecritique.com/