دستفروش
مجهوالالهویه
مینا
خانلرزاده
• سوالی
که این روزها
مطرح میشود
این است که
چرا در تونس
دستفروش
معروف، محمد
البوعزیزی،
که خودش را
آتش زد نامش
را همهی ما
میدانیم و در
اعتراض به
سرنوشت او آن
حوادثی در تونس
شعله گرفت که
تا به امروز
ادامه دارند
ولی در ایران
ما حتی نام
دستفروشی که
خود را زیر قطار
تکهتکه کرد
را هم نمیدانیم ...
از
روزنامه
اعتماد: « …
زمانی که این
اتفاق افتاد
دخترم آنجا
بود، آن مرد ...
قصد خودکشی
داشت چشمهایش
را بست و خودش را
داخل ریل
انداخت. دخترم
از آن روز تا
الان از خانه
بیرون نیامده...
آن روز حدود
ظهر ماموران
آن مرد را از
داخل قطار
توقیف کرده
بودند و او را
از قطار خارج کردند.
او هرچه
التماس میکرد
که اموالش را
به او
برگردانند به
حرف او توجهی
نکردند... همین
موضوع موجب شد
دستفروش ... عصبی
شود و چند بار
تهدید کرد که
خودش را جلوی
قطار میاندازد
و بعد هم همینکار
را کرد… این
فرد را مجهولالهویه
مینامند...»پایان
نقل قول
یک:
دستفروش
مجهول الهویه
است، نام و
نامفامیل
ندارد، بینام
نگهداشتن او
شاید به این
منظور بوده که
داستان او را
غیرتراژیک و
بیچهره کنند
و وانمود کنند
که او شیءای
بوده، یا
حبابی از باد
بوده و زیر
چرخدندههای
مترو به هوا
رفته است. اما
بینامی او
واقعیتهای
پیچیدهتری
را برای ما
آشکار میکند:
عدم وجود نام
و نامفامیل،
آشنایانی که
برای او
عزاداری
کنند، و داستانی
دو یا سه خطی
از زندگی او
سبب نامگذاری
او به مجهولالهویه
شده است: او
تنها یک بدن
عریان بوده،
بیداستانی،
بی ماسکهای
هویتی و البته
مرگی که در
نهایت بازتاب
ِ آن° سوال ِ
«چرا عزاداری
نکردیم؟» بوده
است. اما بیماسک
بودناش او را
فراگیر کرده
است: هر کدام
از فروشندگانی
که بعد از
ساعت پنج عصر
کنار خیابان
بساط پهن میکنند،
دادزنهای
حوالی میدان
انقلاب، هر یک
از بیکاران و
فالفروشان
کنار خیابانها
و متروها میتوانند
او باشند و یا
او تکتک آنها
ست. اگرچه
هویت ِ مخدوش،
شخص بودن او را
متزلزل و مرگ
او را برای
سازمانهای
حقوق بشر و
بسیاری از
فعالین حقوق
بشر غیرقابل
عزاداری کرده
است، اما او
محتوی زندگی
بوده، محتویای
که قابل تقسیم
و تجزیه شدن
نیست، آنچه
بین او و باقی
غیرشخصها،
نیمهشخصها
و شخصها
مشترک بود
حاوی زندگی
بودن و زنده
بودن او بود.
حاکمیت
حتی نپذیرفته
که سبب کشته
شدن دستفروش
شده و او را
تلویحا به
داشتن بیماری
روحی متهم
کرده است،
یعنی طبق منطق
ِ حاکمیت،
عامل خشونت
علیه
دستفروش، خود
ِ بدن او بوده
و خارج از بدن
او عاملی علیه
او وجود
نداشته است.
کشته
شدن دستفروش
برای سیستم
سیاسی-حقوقی
کشور مسولیتی
ندارد چون او
حقوقی ندارد،
به عبارت دیگر
او وجودی ثبت
نشده است که
در منطق
حاکمیت و
سیستم قضایی
به این معنا
ست که او هرگز
وجود نداشته
است و یا از
وجودهای قابل
اهمیت نبوده
است. حتی
سازمانهای
حقوق بشر هم
از او که اسمی
ندارد نمیتوانند
اسمی ببرند،
چطور از حقوق
بشر فردی بینام
دفاع کنند؟ به
قول هانا آرنت
آنکه شهروند نیست،
شامل حقوق بشر
هم نمیشود.[۱]
برون رفت از
این بحران،
تنها با تاکید
روی اصل زنده
بودن دستفروش
و محتوی زندگی
بودن او رقم
میخورد، نه
جایگزین کردن
شخص بودن او
بهجای حقوق
شهروندیای
که نداشته
است، زیراکه
دستکم در این
مورد میبینیم
که بین اشخاص
سلسلهمراتب
هست و همه به
یک اندازه شخص
نیستند.
دستفروش
ِ مجهولالهویه
حقوق شهروندیای
که میباید میداشته
را نداشته
است. اما حقی
که نمیباید
میداشته را
داشته، یعنی
حقی که هیچ
حاکمیتی به او
هیچگاه اعطا
نمیکرد و آن
حق تهدید کردن
ِ مامور به
پرت کردن خود
در ریل قطار و
پرت کردن خود
در اعتراض به
حرکت مامور
شهرداری بود و
آشفتن خاطر
کسانی که دوست
دارند
بپندارند که
او هرگز وجود
نداشته است.
ناشهروندان
هرچند که حقوق
شهروندیشان
را از آنها
سلب نمودهاند،
اما حقوقی
دارند که
هیچگاه قرار
نبوده که داشته
باشند، [۲] مثل
مهاجران
غیرقانونیای
که در
اردوگاههای
پناهجویی لبهایشان
را بهم میدوزند
و یا اعتصاب
غذا میکنند،
خشونت سیستم
را به بدنشان،
یعنی تنها
آنچه که سیستم
برای آنها
باقی گذاشته،
در یکی از
آخرین عملهای
باقی مانده
برای مقاومت
اعمال میکنند،
در مقاومتی که
ما ببینیم و
صدایشان
بشویم: [۳] به
قول یکی از
پناهجویان
سوری: آنچه از
ما دریغ کردهاید
را هرگز نمیباید
که برای
درخواست آن
مجبور میبودیم
که قطره قطرهی
خود را فدا
کنیم.
دو:
دستفروشان
تبلور
محدودیتهای
سیستمی اند که
ادعا میکند
که به حد کافی
کار کردن از
آنها
شهروندانی
«شیک و مستقر» تولید
میکند که به
عنوان
کالاهای
تبلیغاتی
سیستم عرضه
بشوند،
دستفروشان
مایهی شرم
چنین سیستمیاند:
شهروندانی که
مدام کار میکنند
ولی به
کالاهای «شیک»
و قابل عرضهی
سیستم تبدیل
نمیشوند،
مازادهای
قابل رویت
سیستماند که
دروغ آن را
فاش میکنند و
بنابراین مخل نظم
اجتماعی برای
سیستم محسوب
میشوند،
برای همین
باید از چهرهی
شهر پنهان
شوند.
دستفروش
مجهوالالهویه،
تناش بوده و
اجناسی که
متصل به بدن
خود به این سو و
آن سو میکشیده،
مامور
شهرداری به
عنوان
نمایندهی
حاکمیت مشکلاش
با دستفروش تن
سیال و سیار
او بوده که به
عنوان مخل نظم
اجتماعی در
نظر میگیرد،
محل کسبوکار
باید ثبتشده
و قابل پرداخت
اجاره و
مالیات
باشد، محل کسبو
کار سیار و
سیال نمیتواند
باشد چون
نمایش مالکیت
مردم بر جایجای
شهر، بطور
سیال و سیار،
با وحشت
حاکمیت توام
است، مامور در
پی از محیط
راندن دستفروش
بوده در
فرایندی که
مالکیت
حاکمیت به
محیط اطراف و
تن دستفروش که
محل کسب و کار
به آن نصب بوده
و از طرفی به
طرف دیگر
کشیده میشده
را تثبیت کند.
مقاومت برای
دستفروش ممکن
نبوده، یعنی
داشتن زندگی
سیاسی از او
سلب شده بوده
است. او از
سلاح تهدید
مامور به
خودکشیاش
استفاده میکند
و با نشان
دادن اینکه جز
تناش سلاحی
برای مبارزه
ندارد،
مالکیت خود بر
«حیات برهنه»
که به آن
کاسته شده است
را رسما اعلام
میکند [۴]، نه
اینکه زندگی
او غیرسیاسی
باشد زیراکه
سیار بودن او
در شهر تهدیدی
علیه نظم شهر توسط
منطق سیستم
محسوب میشود
و نه اینکه او
حق داشتن
زندگیای
سیاسی داشته
که مثلا حق
مقاومت کردن
در برابر
سیستم را هم
نداشته است.
اما او با
تهدید کردن
مامور،
مالکیت بر تن
خودش را به
مامور یادآوری
میکند، در
عین حال نمایش
میدهد که
برای مقاومت
در برابر او
جز بدناش
سلاح دیگری
(از قبیل
قانون، حقوق
شهروندی،
سازمان
کارگران همصنفیاش
و غیره)
ندارد، او با
تکیه به همان
«حیات برهنه»
مقاومت سیاسی
میکند و از
بدناش به
عنوان سلاحی
برای مقاومت
در برابر حاکمیت
استفاده میکند.
اما مامور
وارد رابطهی
قدرتی که
دستفروش در
مبارزهاش
علیه او تدارک
میبیند نمیشود
و تهدیدهای او
را نادیده میگیرد.
دستفروش در یک
لحظه خود به
حاکمیت تبدیل
میشود و
مالکیت خود بر
تناش را که
پیش از این با
تهدید خودش به
مرگ به مامور
اعلام کرده
بوده عملی میکند،
و خشونت
نامریی و
روزمره شده در
سیستم را با کشتن
خود مریی میکند.
آنچه که او با
کلاماش در
آخرین لحظات
عمرش
نتوانسته بود
با مخاطبیناش،
ما، ارتباط
برقرار کند را
با جان و تناش
برقرار کرد.
سه:
سوالی که این
روزها مطرح میشود
این است که
چرا در تونس
دستفروش
معروف، محمد
البوعزیزی،
که خودش را
آتش زد نامش
را همهی ما
میدانیم و در
اعتراض به
سرنوشت او آن
حوادثی در تونس
شعله گرفت که
تا به امروز
ادامه دارند
ولی در ایران
ما حتی نام
دستفروشی که
خود را زیر قطار
تکهتکه کرد
را هم نمیدانیم.
پاسخ این پرسش
برای من این
است که ایران
از شرایط
استثنایی دههی
شصت هرگز خارج
نشده است، در
واقع بین
شهروندیت و
ناشهروندیت
در ایران
فاصلهای
نیست، بین
آنچه میتوان
گفت و آنچه
بابت آن تنها
بایستی خاموش
ماند فاصلهای
نیست، در واقع
وضعیت
استثنایی دههی
شصت هیچوقت
غیراستثنایی
نشده که به
پایان رسیده
باشد. گمنام
ماندن سنگ
مزار ِ دستفروش
همان گورهای
دستهجمعی ِ
دههی شصت
است، دستفروش
یکی از همین
اشخاصی ست که بین
ناشهروندی و
شهروندی و حق
حیات داشتن و
مهدورالدم
بودن سرگرداناند
و هر لحظه
بدون مجازات
شدن ِ قاتل میتوانند
مهدورالدم
در نظر گرفته
بشوند. در
چنین وضعیتی
زندگی کردن
نامریی بودن،
بیصدا بودن،
ناامید بودن،
منزوی بودن، و
بی حقوق بودن
است. سرکوب
دههی شصت، از
سرکوبهای
وسیع علیه
مطالبات
انقلاب ۵۷
بود، و پس از
آن تلاشهای
مردم برای
خروج از شرایط
استثناییِ آن
دهه نتیجهای
عملی هنوز نداشته
است. برای
شکست این تلاشها
این عوامل را
میتوان در
نظر گرفت: عدم
سازماندهی،
نبود احزاب مستقل،
مخدوش شدن آنچیزهایی
که در دوران
انقلاب ۵۷
مطالبه کرده بودهاند
(مثل عدالت
اجتماعی و
سیاسی) و
فراگیر شدن صدای
بخشی از حکومت
به عنوان
معقولترین
شیوهی کنش
سیاسی. ما حتی
الفاظ و
مفاهیم را هم
از دست دادهایم
و حاکمیت آنها
را از آن ِ خود
کرده و سپس از مفهوم
تهیشان کرده
است: مثلا
شخصا از بکار
بردن اصطلاح «ضدانقلاب»
در این نوشته
هراس داشتم یا
اخیرا بخشهای
دیگری از
حاکمیت،
مفاهیمی
همچون «سیاستورزی
مردمی» و
امثال آن را
سعی میکنند
از مفهوم تهی
کنند. یاس
سیاسی یکی از
تبعات چنین
شرایطی است.
حتی بحثهای
اخیر حول آشتی
با حکومت و یا
از بین بردن فاصلهی
حاکمیت با
مردم را باید
در سایهی
همین یاس و
افسردگی
سیاسی دید
البته با این تفاوت
که مقاومتی در
این موج ِ
آشتیخواهی
با حکومت وجود
ندارد، این
موج از ابتدا
شکست خود را
پذیرفته بوده
و به این
نتیجه رسیده
که جز با یکی
شدن با قدرت
راه دیگری
برای عبور از
این بنبست
وجود ندارد.
به همین دلیل
است که
متفکرین آشتی
ملی در چند
ماه اخیر در
راستای
پاکسازی و جعل
تاریخ و یا
ادعای آنکه
«مردم فراموش
کردهاند»
مطالب بسیاری
نوشتهاند.
وجود محمد
البوعزیزی در
تونس، دستکم
در سطح
ایدیولوژیک
اپوزیسیون،
انکار نمیشد،
اما وجود
انکار شدهی
دستفروش و
شرایط امثال
او در ایران
توسط بخش
گستردهی
اپوزیسیونی
که اخیرا
بزرگترین
دغدغهاش
فراموش کردن و
جعل و پاکسازی
تاریخ بوده
است پیش و بیش
از حاکمیت
انکار میشود.
چهار:
دستفروشی که
خودش را جلوی
مترو پرت کرد هم
بخشی از جامعه
است، او نه
تنها بخشی از
جامعه است
بلکه به
آمارهای
اقتصادی که
رجوع کنیم،
شرایط او
شرایط اکثریت
جامعه را
نمایندگی میکند.
با اینحال در
بسیاری از
نوشتههای
اخیر
تصویرهایی
ارایه میشوند
که در آنها
منافع
اقتصادی
مشترکی بین جامعه
و حکومت ِ
اعتدال وجود
دارد که گویا
همهی جامعه،
از سیاستهای
اقتصادی-سیاسی
حکومت نفع میبرد
و یا اینکه به
قدری تمام
جامعه دچار
آگاهی کاذب
شده که با
وجود به حاشیه
رانده شدن توسط
سیاستهای
اقتصادی-سیاسی
حکومت همچنان
راهحل
مشکلات
روزانهاش را
«آشتی با
حاکمیت» تلقی
میکند: مردم
زیر خط فقر و
روی خط فقر هم
بخشی از جامعه
هستند که بخشیشان
هم مثل
دستفروش
مترو، ادامهی
زندگی در سکوت
را از روی
ناچاری و
استفاده از
بدنشان بهعنوان
« بیان ِعملی»
در برابر
خشونت روزانه
را شیوهای از
مقاومت در نظر
میگیرند.
آن
مرد، «آن مرد
قصد خودکشی
داشت، چشمهایش
را بست و خودش
را داخل ریل
انداخت. این
فرد را مجهولالهویه
مینامند.
دخترم از آن
روز تا الان
از خانه بیرون
نیامده...» این
خلاصهی
شرایط اینروزهای
ما ست.
پینوشت
:[۱]
فصل نه
از کتاب ریشههای
توتالیتاریسم
:[۲]
Jacques Rancière,
“Who is the
Subject of Human Rights,”
in South Atlantic Quaterly 2/3, Spring 2004.
:[۳]
مهمت
الاسعد شاعرو
فعال سیاسی
سوری است. در
انتهای یکی از
اشعارش می
گوید « آنچه از
ما دریغ کردهاید
را هرگز نمیباید
که برای
درخواست آن
مجبور میبودیم
که قطره قطرهی
خود را فدا
کنیم»: به این
معنی که حقی
را که باید
داشته باشیم
نداریم اما
خود شعر نشان
می دهد که حقی
را که نداریم
را داریم
(مثلا در این
شعر دوختن لب
و پا و «قلب» یک
پناهجو در یک
اردوگاه
بازداشت
پناهجویان و
بطور کلی اعتراض
و برهم ریختن
نظم ظلمی که
روزمره شده).
در نسخهی
دیگری از شعر
گفته شده:
آنچه از ما
دریغ کردهاید
را هرگز نمی
بایست که
مجبور می
بودیم که آن
را درخواست
کنیم
پناهندگی
ممکن
است از میان
سیم خاردار
نگاه کنی که
چطور/ پاهایم
را به یکدیگر
می دوزم/ دور
تر از آنکه هرگز
به آن نیازی
داشته باشند/
راه رفته اند/
آیا ممکن است
از میان سیم
خاردار بیشتر
نگاه کنی/
قلبم را می
دوزم/ پر است/
از خاکستر
روزهایم/ دیگر
در خود نمی
گنجد/ ااز
میان سیم
خاردار/ برای آخرین
بار/ لطفا
تماشا کن/ لب
هایم را به
یکدیگر می
دوزم/ آنچه از
ما دریغ کردهاید
را/ هرگز نمیباید
که برای
درخواست آن
مجبور میبودیم/
که قطره قطرهی
خود را فدا
کنیم
[۴]
Giorgio Agamben,
Homo Sacer: Sovereign Power and Bare Life, trans. Daniel Heller-Roazen
(Stanford, CA: Stanford University Press, 1998).
برگرفته
از :
اخبار
روز:
www.akhbar-rooz.com
شنبه ۱۲ بهمن
۱٣۹۲ - ۱
فوريه ۲۰۱۴