پاسخ به
پرسشهای حائز
اهمیت
پیرامون نظام
جهانی سرمایه
و مضامین
مربوط به آن
)قسمت
پنجم و پایانی(
یونس
پارسا بناب
درآمد
بخش پنجم و
پایانی این
نوشتار به
پرسش هایی در
زمینه های
زیرین می
پردازد:
•دو
عامل مهم در
مورد موفقیت
های تعدادی از
کشورهای
آمریکای
لاتین در جهت
استقرار
استقلال،
آزادی و عدالت
اجتماعی در آن
کشورها،
•ماهیت
تلاقی های
موجود بین
نظام جهانی و
بنیادگرائی
های دینی –
مذهبی،
•وظیفه
ی اصلی
نیروهای چپ ضد
نظام در مقابل
تلاقی های
کاذب بین نظام
جهانی و
بنیادگراین
دینی – مذهبی و
•احتمال
اضمحلال و
سقوط نظام در
آینده.
پرسش سی و
هفتم: در دهه
آغازین قرن
بیست و یکم، دو
عامل مهم باعث
گشتند که
تعدادی از
کشورهای آمریکای
لاتین یکی
بعد از دیگری
خود را از یوغ
"بازار آزاد"
نئولیبرالیسم
رها ساخته و
در جاده
استقلال،
آزادی و عدالت
اجتماعی حرکت
کنند، این دو
عامل عبارتند از:
۱- عامل
خارجی و بین
المللی: در
غلتیدنهای
همه جانبه ی
آمریکا در
باتلاقهای
جنگی و سیاسی
افغانستان،
عراق،
پاکستان،
لیبی و ...
بالطبع عدم
توجه کافی
هیئت حاکم
آمریکا به فعل
و انفعالات
سیاسی و ظهور
صف بندیهای
جدید اجتماعی
و سیاسی در
کشورهای
آمریکای لاتین.
۲- عامل
داخلی و ملی:
شکل گیری و
رشد چپ متحد
در کشورهای
آمریکای لاتین
و تشدید
مبارزات آن در
جهت گسست از
نهادهای
متعلق به نظام
جهانی
سرمایه مانند
بانک جهانی،
صندوق بین
المللی پول و
سازمان جهانی
تجارت.
در پرتو
این شرایط آیا
درست است که
تصور کنیم که آمریکا
به عنوان راس
نظام جهانی
(بطور تاکتیکی
و موقتی هم که
شده) واقعا
مجبور به عقب
نشینی در
"حیاط خلوت
خود" گشته
آمریکا و دیگر
متوسل به
مداخلات
سیاسی و
تجاوزات نظامی
در کشورهای
آمریکای
لاتین نخواهد
گشت؟
- برای
پاسخ به این
سوال مهم باید
خاطرنشان ساخت
که در حال
حاضر آمریکا
از دو "موهبت"
و "برکتی" که در
کشورهای آسیا
و آفریقا
(بویژه در
خاور میانه)
برخوردار
است، در
کشورهای
آمریکای
لاتین به کلی
محروم است.
این دو موهبت
و برکت که تا
اندازهای
لازم و ملزوم
هم میباشند
عبارتند از:
۱- رشد انواع
و اقسام
اندیشهها و
جنبشهای
بنیاد گرایی
دینی و مذهبی
و
۲- نبود یک
چپ اصیل متحد
به عنوان یک
بدیل جدی.
ولی
"محرومیت"
آمریکا از این
دو موهبت در
کشورهای
آمریکای
لاتین به این
معنی نیست که
آمریکا تصمیم
به عقب نشینی
در این کشورها
گرفته است.
باید توجه کرد
که
گلوبالیزاسیون
سرمایه عموما
و بلافاصله
منجر به ایجاد
دو
پولاریزاسیون
در جوامع
میگردد. پدیده
پولاریزاسیون
عمودی که
جهانی تر و
فراگیرتر
است، به تعمیق
بیشتر شکاف
بین فقر و
ثروت در درون
جوامع و در
بین جوامع
(بین مرکز های
"مسلط" و
پیرامونیهای
"دربند") میانجامد.
پولاریزاسیون
افقی که
عمدتاً در
درون جوامع و
کشورهای
کثیرالمله و چند
فرهنگی
بوقوع میپیوندد،
منجر به رشد
اندیشههای
شووینیستی
اولتراناسیونالیستی،
الحاق گرأیئ و
جدایی طلبی در
آن جوامع
میگردد. چون هیئت
حاکمه آمریکا
در کشورهای
آمریکای لاتین
از موهبت رشد
بنیاد گرأیئهای
دینی و مذهبی
به کلی محروم
مانده و از
سوی دیگر با
رشد یک چپ
اصیل متحد
ابتکار عمل را
به کلی در
بین تودههای
زحمتکش از دست
داده است در
نتیجه به
تشدید
پولاریزاسیون
افقی (تشویق و
حمایت از جنبشهای
جدایی طلب از
"بالا") متوسل
گشته است.
شایان
توجه است که
ما امروز در
کشورهای
آمریکای
لاتین شاهد
رشد دو نوع
جنبش جدایی
طلب با
تفاوتهای
ماهوی و اساسی
هستیم. در
کشورهای
ونزوئلا،
اکوادور و
بولیوی بیش از
دیگر کشورهای
آمریکای
لاتین در سالهای
اخیر این جنبش
ها فعال بوده
اند. نوع اول
جنبشی است که
از پائین توسط
اقلیتهای
ستمدیده بومی آمریکا
بوجود آمده و
خواهان کسب
آزادیهای
دمکراتیک و
زندگی معیشتی
بهتر هستند که
قرنها از آن
محروم بودند.
نوع دوم جنبشی
است که از
"بالا" توسط
زمین داران
بزرگ، سرمایه
داران بزرگ و
ارتشیان
عالیرتبه
ثروتمند
بوجود آمده
است که به هیچ
عنوان خواهان
بهبود وضع کارگران
و دهقانان (که
عمدتاً به
اقلیتهای
بومی تبار
تعلق دارند)
نیستند. آنها
میخواهند
مناطق غنی خود
را با حمایت
همه جانبه
آمریکا، از
بدنه آن
کشورها جدا
سازند. در
سالهای اخیر
بعد از روی
کار آمدن چپ
متحد در
کشورهای ونزوئلا،
اکوادور و
بولیوی،
بومیان
ستمدیده فرصت
یافته اند که
بر خلاف گذشته
در تعیین
سرنوشت خویش
نقش مهمی
ایفا کرده و
سطح زندگی
معیشتی خود را
به طور
چشمگیری
ارتقأ دهند.
در مقابله با
این تحول
چشمگیر در
زندگی
معیشتی
میلیونها نفر
از بومیان
آمریکایی، آریستوکراسی
این کشورها که
ساکنین و
صاحبان املاک
و ثروتهای
طبیعی ایالات
ثروتمند در آن
کشورها
هستند، با
حمایت و عنایت
آمریکا متوسل
به اندیشه جدایی
طلبی از آن
کشورها شده
اند.
یکی از
این جنبشهای
جدایی طلب از
"بالا" متعلق
به ملاکین و
سرمایه داران
ایالت نفت خیز
"زولیا" در
کشور ونزوئلا
است. این
ایالت که هم
مرز کشور کلمبیا
است، بخش قابل
توجهی از
منابع نفتی
ونزوئلا را
دارا میباشد.
تصمیم اخیر
دولت اوباما
در تأسیس
پایگاههای
نظامی جدید در
کشور کلمبیا
رابطه تنگاتنگ
با جنبش جدایی
طلبانه در
ایالت
"زولیا" و ایالات
واقع در
کشورهای
اکوادور و
بولیوی را دارد.
در کشور
اکوادور، دولت
متمایل به چپ
پرزیدنت
رافائل کوریا
در مقابل جنبش
از "بالای"
بانک داران
بزرگ و فراملیهای
کشاورزی که
خواهان جدایی
مناطق ثروتمند
و حاصل خیز از
خاک اکوادور
هستند،
مبادرت به
پیاده ساختن
سیاستهایی
کرده که
هدفشان ازدیاد
مشارکت تودههای
مردم بویژه
بومیان در امور
سیاسی،
اجتماعی و
اقتصادی کشور
اکوادور است.
در کشور
بولیوی، بسیج
تودههای
مردم بویژه
بومیان
"سرخپوست"
توسط چپها
باعث گشت برای
اولین بار یک
بومی
"سرخپوست"
(اوا مورالس)
به ریاست
جمهوری
انتخاب شود.
بعد از پیروزی
مورالس در
بولیوی،
ملاکین بزرگ، ابر
سرمایه دارن و
ارتشیان
عالیرتبه در
پنج ایالت
حاصل خیز یک
ائتلاف سیاسی
به نام "کمر
بند نیمه ماه"
تشکیل داده و
بلافاصله
خواهان جدایی
از کشور بولیوی
گشتند. اکثریت
قریب به اتفاق
هیئت حاکمه کشورهای
آمریکای
لاتین تا
سالهای اخیر
را سفید
پوستان
اروپایی
(اسپانیولیها
و پرتقالی ها
و ... ) تشکیل
میدادند.
اسلاف این
سفید پوستان نزدیک
به پانصد سال
پیش با حملات
پی در پی
نظامی،
تمدنهای
تاریخی و
قدیمی بومیان
را از بین
برده
وکشورهای
آمریکای
لاتین را به
مستعمرات خود
تبدیل ساختند.
هم در دوره
استعمار که
نزدیک به سیصد
و پنجاه سال
طول کشید و هم
در دوره
استقلال (از
نیمه اول قرن
نوزدهم به این
سو) بومیان
حقٔ هیچ نوع
مشارکت در امور
سیاسی و
اجتماعی این
کشورها را
نداشتند.
در طول ۱۰ سال
گذشته اوضاع
سیاسی در
آمریکای
لاتین به طور
کلی دستخوش
تحول گشت.
اتحاد
نیروهای چپ و
موفقیت آنها
در بسیج و
سازماندهی
تودههای کار
و زحمت بویژه
بومیان و توده
های مستیزو
(دورگه) نه
تنها باعث
انتخاب و روی
کار آمدن افراد
دورگه (مثل
هوگو چاوز،
رافائل
کوریو، ... ) و بومی
(مثل اوو
مورالس) در
کشورهای
آمریکای لاتین
گشت بلکه منجر
به ارتقاء سطح
زندگی خلقهای
مستیزو و بومی
که ۷۵ در صد
جمعیت ۸۵۰
میلیون نفری
آمریکای
لاتین را
تشکیل میدهند،
گشت. در پرتو
رشد نیروهای
چپ در ۱۳ کشور
آمریکای
لاتین از یک
سؤ و فرو
رفتن آمریکا
در باتلاق
جنگهای
افغانستان،
عراق، پاکستان،
لیبی و ... از سوی
دیگر، هیئت
حاکمه آمریکا
و صاحبان
کمپانیهای
انحصارت مالی
قادر نشدهاند
که با شیوع
اندیشهها و
جنبشهای
بنیادگرایی
دینی و مذهبی،
سیاستهای
"بازار آزاد"
نئولیبرالی
خود را در
کشورهای
آمریکای
لاتین پیاده
سازند. چون آمریکا
از این طریق
نتیجه ای بدست
نیاورده دست به
حمایت همه
جانبه از جنبشهای
جدایی طلبانه
آریستوکراسی
ارضی و ابر
سرمایه داران
در کشورهای
ونزوئلا،
بولیوی،
اکوادور و ...
زده است تا با
جدایی بخشهای
حاصل خیز آن
کشورها دولتهای
چپ و یا
متمایل به چپ
را با عدم
تثبیت اقتصادی
و سیاسی روبرو
ساخته و در
نهایت
نیروهای کمپرادور
را در آن
کشورها
جایگزین دولتهای
دمکراتیک
سازد. اتخاذ
استراتژیهای
مناسب از طرف
نیروهای چپ در
حاکمیت و خارج
از آن در کشورهای
آمریکای
لاتین از یکسو
و حمایت چپ
جهانی از
مبارزات مردم
آمریکای
لاتین از سوی
دیگر سرنوشت
این "نبرد
نابرابر" بین
آمریکای هژمونی
طلب و دولتهای
چپ و متمایل
به چپ را در
آیندهای
نزدیک ورق زده
و تعیین
خواهند کرد.
پرسش سی و
هشتم: به نظر
شما تلاقی بین
نظام جهانی
سرمایه
(امپریالیسم =
سرمایه داری
واقعا موجود)
و بنیادگراییهای
متنوع دینی و
مذهبی
منجمله (اسلام
گرایی سیاسی)
واقعی است یا
اساسا کاذب و
بر مبنای
تضادهای
مصنوعی و
ساختگی می
باشد؟
- حاکمین
کاخ سفید ادعا
میکنند که
دشمن اصلی
آمریکا بویژه
در خاورمیانه
ی بزرگ و
آسیای جنوبی
بنیاد گرائی
اسلامی در جنگ
با آمریکا می
باشد. این
حاکمین مجبور
و محتاج تبلیغ
این گفتمان
هستند تا در
انظار و افکار
عمومی بویژه
در آمریکا و
کشورهای عضو
"ناتو"،
فجایع ناشی
از جنگهای
تحمیل شده به
کشورهای
پیرامونی "در
بند" بوسیله
آمریکا را که
برای پیشبرد
پروژه ی تسلط
نظام جهانی
سرمایه بر
جهان است تحت
شعار "جنگ
علیه تروریسم"
توجیه سازند.
نگاهی
اجمالی به
این جنگها
دقیقاً نشان
میدهد مبارزه
و تلاقی های
آمریکا با نیروهای
طالبان،
القاعده و
دیگر
"تروریستها"
در کشورهای
افغانستان،
عراق، لبنان،
فلسطین و ...
کاذب و مرموز
بوده و هدفشان
انحراف افکار
عمومی از
توجه به
واقعیتهای
حقیقی این
جنگها است.
با اینکه
در
افغانستان،
نیروهای
طالبان و القاعده
در فرصتهایی
نیروهای
اشغالگر را
مورد حمله
قرار میدهند،
ولی در عین
حال حاضرند که
با حمایت و
دوستی کامل
آمریکا (مبنی
بر خروج
نیروهای
نظامی آمریکا
از خاک آن
کشور) دوباره
به حاکمیت در
افغانستان
دست یابند.
اما آمریکا در
باتلاقی فرورفته
که نمیتواند
نیروهای
نظامی خود را
تخلیه کند،
زیرا در آن
صورت هیئت
حاکمه آمریکا
قدرت تبلیغی و
حرف نهایی خود
(جنگ علیه
تروریسم) را
از دست داده و
تضعیف خواهد
شد. ناگزیر در
تحت این
شرایط، وجود
طالبان و
القاعده و
دیگر
"تروریستها"
برای پیشبرد
پروژه آمریکا
در آن منطقه
از جهان سودمند
و ضروری است.
در عراق،
تهاجمات و
حملات
نیروهای
اسلامی صرفا و
فقط علیه نیروهای
اشغالگر نیست.
آیا نباید
موفقیت "سیا"
را در ایجاد
جنگ داخلی بین
شیعهها و
سنّیهای
اسلامی جدی
بگیریم؟ بدون
تردید،
آمریکا از نظر
سیاسی در عراق
با ناکامی
روبرو گشته است.
زیرا رژیم تحت
الحمایه
آمریکا (دولت
نوری المالکی)
هیچ نوع
اعتبار و
مشروعیتی در
عراق ندارد.
از سوی دیگر
جنبشهای
مقاومت عراق
نتوانسته اند
ضربه های جدی
و مهمی را بر
نیروهای
نظامی
اشغالگران
وارد سازند. در
یک چشم انداز
تاریخی و در
مقام مقایسه،
چهل سال پیش،
ویتنامیها
بدون توسل به
ایدئولوژی
های مذهبی و
اعمال
تروریستی،
موفق به اخراج
کامل و جدی نیروهای
اشغالگر
آمریکا از
میهن خود
شدند. آیا ایدئولوژی
اسلام سیاسی
مسئولیتی در
مقابل عدم
موفقیت مردم
عراق ندارد؟
در لبنان،
حزب الله موفق
شد یک ضربه
شدید نظامی بر
ارتش مهاجم
اسرائیل در
جنگ تابستان ۲۰۰۶
وارد سازد. بهمان
اندازه پیش از
حزب الله،
کمونیستهای
لبنان نیز
تواناییهای
خود را در
جنوب لبنان در
رویارویی با
نیروهای
اشغالگر بنحو
بارز و جدی
نشان داده
بودند. واقعیت
اینست که حزب
الله در
لبنان با حمایت
مشترک ایران،
سوریه و
قدرتهای غربی
(که علیرغم
اختلافاتشان،
از رشد کمونیستها
در جنوب
لبنان، بیشتر
از اسلامیستها
هراس دارند)
ایجاد و تقویت
گشت. امروز از
سویی حزب الله
نیز یک "بنبست
سیاسی" برای
لبنانیهای
غیر شیعه
محسوب میشود،
چون پروژه های
اجتماعی،
فرهنگی و
سیاسی آن مورد
قبول آنها
نیست. از سوی
دیگر، آنطور
که مبلغین
جمهوری
اسلامی ایران
و حامیان کاخ
سفید در اذهان
القاء
میکنند، حزب
الله آنطور که
باید و شاید
مورد حمایت
حتی شیعههای
سکولار لبنان
هم نیست.
در
فلسطین، حماس
نیز مانند
"سکولاریست
های" درون
سازمان "ساف"
موفق به ایجاد
یک "مقاومت موثرتر"
علیه اشغال و
تجاوزات دولت
اسرائیل
نگشته است. در
اینجا اشاره
به دو نکته
حائز اهمیت
است. نکته اول
اینکه "اخته
شدن" و تضعیف سازمانها
و گروههای
متشکل درون
"ساف" بویژه
"الفتح"
بوسیله سیاستهای
سیستماتیک
اسرائیل،
آمریکا و اتحادیه
اروپا در
فلسطین در
دوره پس از
انعقاد قرارداد
اسلو (بویژه
در زمان
بیماری
طولانی و
مرموز یاسر
عرفات) تعبیه
گشته و به پیش
برده شد. نکته
دوم اینکه
تجزیه فلسطین
به دو بخش
ضعیف کرانه
غربی و
نوارغزه به خواست
مردم فلسطین
بر اساس حق
تعیین سرنوشت
ملی به وقوع
نپیوست. طرح
این تجزیه در
پروژه ی نظام
جهانی
سرمایه ماهها
پیش از مرگ عرفات
به عهده
اسرائیل
گذاشته شده
بود.
بدون
تردید
سیاستهای
ماجراجویانه
جمهوری اسلامی
ایران را نیز
در وقوع این
تجزیه های نکبت
بار نباید دست
کم گرفت. در
تحلیل نهایی
باید توجه کرد
که اسلام
گرائی (اسلام
سیاسی) جنبشی درجهت
نوگرائی دینی
نیست بلکه
مانند دیگر بنیادگراییها
و امت گراییها
فقط یک جنبش
سیاسی است.
این جنبش با
توسل به عادات
و اندیشه های
تاریک و
ارتجاعی موفق
شده است که در
سی سال گذشته
بویژه بعد از
دوره "جنگ
سرد" توده های
وسیعی را زیر
تفکرات و
رهنمودهای
کاذب بسیج
سازد. موفقیت
ناپایدار این
جنبشها بعلت
ویژگیهای
ارتجاعی آنها
منجمله اشاعه
ی "جنگهای محلی
خانمانسوز
بین شیعهها و
سنّی ها"
نباید از نظر
چپ متحد و
متشکل پنهان
بماند.
پرسش سی و
نهم: به نظر
شما وظیفه
اصلی
نیروهای چپ
ضدّ نظام (در
رأس آنها
مارکسیستها) در
مقابل این
تلاقیها
بویژه در
کشورهای خاور میانه
بزرگ،
افریقای
شمالی و
آسیای جنوبی
چیست؟
- در
حال حاضر
عملکرد
آمریکا در
پیاده کردن
پروژه جهانی
خود در منطقه
خاور میانه و
در آسیای
جنوبی نشان
میدهد که در
این مناطق
استراتژیک
چهار نیروی
اساسی را به
چالش و صف آرائی
کشانده است:
۱- بخش بزرگی
از این نیروها
آنهایی هستند
که به گذشته
ناسیونالیستی
خود میبالند.
آنها در واقع
چیزی غیر از
وارثین اخته شده
و اخلاف فاسد
شده ی
بوروکراسی و
بطور عمده
بقایای
جنبشهای ضدّ
استعماری و
آزادی بخش ملی
(که زمانی در
دهههای ۱۹۵۰
و ۱۹۶۰ میلادی
مبارزان جدی
علیه استعمار
و سرمایه
خارجی بودند)
نیستند. امروز
اینان معتقد
به تعامل و
مماشات و کرنش
در مقابل
سرمایه داری جهانی
هستند. مردمان
این کشورها به
ویژه کارگران
و دیگر
زحمتکشان به
این نیروها و
برنامههایشان
امیدوار
نیستند.
۲- آن
نیروهایی که
به جنبشهای
بنیاد گرائی،
و از آن جمله
اسلامی تعلق
دارند. این
نیروها در
تقویت شرایط
پر آشوب، آشفتگی
و بحرانی که
رأس نظام
جهانی
سرمایه
(آمریکا) در
منطقه بویژه
در کشورهای عراق،
افغنستان،
پاکستان و
لیبی ایجاد
کرده است نقش
مهمی ایفا
کرده و در
روند بالکانیزه
کردن بعضی از
این کشورها
نقشی کلیدی به
نفع پروژه
جهانی
آمریکا دارند.
۳- نیروهایی
که دور محور
"دموکراسی
خواهی" و خواستههای
"دمکراتیک" و
یا حقوق بشر
متشکل شدهاند.
این نیروها به
حمایت
کشورهای مرکز
مشخصا آمریکا
تکیه کرده و
خواهان
"تغییر رژیم"
در این کشورها
از طریق
انقلابات
مخملی
(نارنجی، بنفش
و ... ) هستند.
بدون
تردید، تسخیر
قدرت توسط هر
یک از نیروهای
ذکر شده نمیتواند
به رهایی
کارگران و
دیگر
زحمتکشان این کشورها
از یوغ ستم
ملی و
استثمار
طبقاتی نظام
جهانی
سرمایه داری و
همدستان بومی
و محلی منجر
شود. واقعیت
این است که
منافع طبقات
کمپرادور
محلی و بومی
که طبیعتا و
ضرورتأ با
منافع کنونی
محورهای اصلی
نظام سرمایه
داری جهانی
(آمریکا،
اتحادیه
اروپا و ژاپن)
در منطقه معرفی
و تعریف
میشوند، از
طریق سه نیروی
فوق الذکر بیان
میگردند. این
نکته را نباید
از نظر دور داشت
که دیپلماسی،
فعالیتهای
سیاسی و کمک
های نظامی
دولت آمریکا،
پیوسته این سه
نیرو را درگیر
جنگ با یکدیگر
میکنند. آنها
از عواقب این
درگیریها و
جنگها به نفع
پیشبرد پروژه
خود در خاور
میانه "بزرگ"
استفاده
شایان و
ممتازی ببرند.
۴- نیروهای
چپ مارکسیست و
دیگر نیروهای
برابری طلب
میباشند که
خواهان
براندازی
نظام
استثماری
سرمایه داری و
رهایی از یوغ
امپریالیسم و
ارتجاع هستند.
مارکسیستها
و دیگر
نیروهای
مترقی و آزادی
خواه باید
برای منافع
اقتصادی و
اجتماعی
زحمتکشان و
کارگران (دفاع
از دمکراسی،
حاکمیت و استقلال
ملی و عدالت
اجتمائی که هر
سه از نظر
تکامل تاریخی
جدا ناپذیر
بوده و مکمل
یکدیگرند)
مبارزه کنند.
این نیروهای
انقلابی باید
از ائتلاف با
سه نیروی فوق
الذکر اجتناب
کنند. زیرا
ائتلاف و
اتحاد با آن
نیروها (مثل
انتخاب بین بد
و بدتر، یعنی
حمایت از رژیم
برای جلوگیری
از پیروزی
بنیادگرایان
در پاکستان،
مصر و ...
یا برعکس
حمایت از
نیروهای
"دموکرسی
خواه" در مبارزه
علیه جمهوری
اسلامی حاکم
در ایران،
سودان و ...)
بدلیل خصلت
ارتجاعی شان
محکوم به شکست
است. امروز
"مناطق
طوفانی" و
وسیع
ژئوپولیتیکی خاورمیانه
- اقیانوس هند
به میدان اصلی
تلاقی و
مبارزه کلیدی
بین رأس نظام
جهانی
سرمایه
(امپریالیسم
آمریکا) و
متفقین و
همدستان بومیاش
از یک سو و ملتها
و توده های
جهان از سوی
دیگر تبدیل
شده است. شکست
پروژه آمریکا
در این مناطق
پیش شرط
پیشبرد
مبارزه و
ایجاد شرایط
مناسب در جهت
ترقی، رفاه و
استقرار
عدالت
اجتماعی در هر
منطقه از جهان
است. شکست نیروهای
مترقی و
دمکراتیک در
این مناطق و
مشخصا در
عراق، پیروزیها
و پیشرفتهای
دیگر مناطق
جهان (آسیا،
آمریکای
لاتین و ... ) را
شکننده و آسیب
پذیر میسازد.
این نکته به
هیچ وجه به
این معنی
نیست که ما به
مبارزاتی که
امروز مردم در
مناطق مختلف
جهان (از نپال
در آسیای
جنوبی تا
ونزوئلا و ... در
آمریکای
لاتین) به پیش
میبرند، کم
بها دهیم.
بلکه مردم
نباید اجازه
بدهند که آمریکا
در رأس نظام
جهانی
سرمایه، در
منطقه
خاورمیانه و
آسیای جنوبی که
برای وارد
آوردن "اولین
ضربه" جنایت بارش
در قرن بیست و
یکم انتخاب
کرده، پیروز
گردد.
پرسش چهلم:
در سالهای
اخیر، بروز
بحران ساختاری
عمیق نظام
جهانی
سرمایه داری
کم و کیف آسیب
پذیری و
"اضمحلال" نظام
را بیش از هر
زمانی به
"مادر بحثها"
در بین
نیروهای چپ
نظام تبدیل
نموده. در
شرایط بحرانی
امروز و در
پرتو رشد
امواج خروشان
بیداری و
رهایی در
کشورهای سه
قاره جنوب،
آیا میتوان
اضمحلال و
نابودی این
نظام و رشد
شرایط مطلوب و
انقلابی را
در آینده
نزدیک احتمال
داده و پیش
بینی کرد؟
- بدون
تردید نظام
سرمایه داری
با بحرانهای
بیشمار و جدی
روبرو است،
ولی وجود این
بحرانها که
حتی از بعضی
جهات در تاریخ
پانصد ساله
سرمایه داری
(به علت تشدید
روند جهانی
شدن سرمایه در
سی سال اخیر)
بی سابقه
بوده است،
صرفا به معنی
اضمحلال و
سقوط این نظام
در آینده
نیست. باید به
این امر توجه
کرد که چگونه
در ساختار
سرمایه داری،
بحرانها به
عنوان
ابزارهای
عملی در خدمت
و حمایت نظام
استفاده کرده
و با استحکام
و تثبیت قدرت
انحصارات
کلان سرمایه
دارن "نظم
نوینی" (که
شکاف
براندازانه
تر و استثمار
گرتر و از نظر
طبقاتی
هیرارشی تر
باشد) مستقر
سازد. به نظر
خیلی از تحلیل
گران چپ این
امر در مورد
جنگهای بزرگ
بویژه در قرن
بیستم و قرن
حاضر نیز صدق
میکند. اکثر
جنگهای
جهانی و یا
منطقهای با
اینکه از
عوارض رشد و
گسترش
بحرانها هستند
عملأ هدفشان
ایجاد و تأمین
"نظم نوین"
جهانی است.
به عبارت
دیگر، عواملی
که سرانجام به
اضمحلال و
سقوط نظام
سرمایه داری
منجر خواهند
گشت، رشد
بحرانها و
گسترش جنگهای
بزرگ منبعث از
آن بحرانها
نیستند. بلکه
عواملی که
شرایط را برای
"گذار" از
نظام
"فرسوده"،
"فرتوت" و
منسوخ
"سرمایه داری
هار به جهانی
بهتر" عینی
میسازند،
اتحاد برای
ایجاد تشکیلات
و ساختن یک
بدیل جدی از
طرف نیروهای
چپ چالشگر ضدّ
نظام میباشد.
این نظام صرفا
به خاطر ضعفها
و محدودیتهای
خود و یا به
خاطر وجود
تضادهای
درونی خود از
بین نخواهد
رفت.
خیلی از
حلقههای
درون چپ
منجمله بخشی
از
مارکسیستها
بر آن هستند
که در گذشته
بعضی از
نظامها مانند
اتحاد جماهیر
شوروی، بعلّت رشد
و گسترش تضادهای
داخلی خود در
ساخت و گسترش
سوسیالیسم با
شکست مواجه
شدند. نگارنده
این نظرگاه را
بر دو اساس
نمیپذیرد.
نخست عدم
دسترسی به یک
متدولوژی
تحلیلی و علمی
که علل شکست
آن نظام را بر
اساس افزایش و
رشد تضادهای
درون آن، با
یک تحلیل علمی
و عینی و
مقایسه ای
بررسی کند.
دوم، رهبران
نخستین اتحاد
جماهیر شوروی
بویژه لنین،
پس از پیروزی
انقلاب اکتبر ۱۹۱۷
تلاش نمودند
که "کشور
شوراها" را به
یک بدیل جهانی
در مقابل نظام
سرمایه داری
موجود آن زمان
تبدیل سازند.
اما فعل و
انفعالات
بزرگ در صحنه
سیاسی جهان
بویژه در
دوران بین دو
جنگ (که توصیف
آن در این
مقاله نمیگنجد)
مانع تبدیل و
گسترش
سوسیالیسم
نوپای اتحاد
جماهیر شوروی
به یک بدیل
جهانی گردید.
علیرغم این
ناکامی،
اتحاد جماهیر
شوروی توانست
عموما در بخش
بزرگی از عمر
خود به عنوان
به یک "ستون
مقاومت" جدی، نظام
جهانی
سرمایه داری
را به چالش
طلبیده و
سالها در
مقابل سبعیت و
سیاستهای
سلطه جویانه و
شکاف
اندازانه آن مخصوصا
در کشورهای
توسعه نیافته
جهان، سودمندانه
ایستادگی کند.
در هر صورت
تردیدی در جدی
بودن این
بحرانها و وجود
تضادهای
درون نظام
سرمایه داری و
رشد آنها
نیست. اما
نظام سرمایه
داری عموما
موفق گشته و
ظرفیت آنرا
داشته که از
وجود آنها
استفاده کرده
و با ایجاد
دگردیسی
دوباره به
بقای خود
ادامه دهد.
چالشگران ضد
نظام باید با
ایجاد
تشکیلات و
تنظیم استراتژیهای
مبارزاتی
مناسب ابتکار
عمل را در
میدان کارزار
علیه نظام
سرمایه داری
به دست گرفته
و با بسیج
توده ها و
قربانیان
نظام پروژه
های نظامی
آمریکا را در
کشورهای
پیرامونی با
ناکامی روبرو
سازند. در غیر
این صورت
تهاجم سرمایه
داری و
پیامدهای آن
این دفعه
محدود به بخش
پیرامونی
(کشورهای
جنوب) نبوده و
دامن کارگران
و دیگر
زحمتکشان
جوامع
کشورهای مسلط
مرکز (شمال) را
نیز خواهد
گرفت. بدین
ترتیب که راس
نظام بعد از
پیروزیها و
کامیابیهای
نظامی علیه
خلقهای جنوب
یورش عظیمی
را علیه
کارگران و دست
آوردهای آنان
در کشورهای
خودی (شمال) به
پیش خواهد
برد. شایان
ذکر است که
این سناریوی
تراژیک (تهاجم
سرمایه داری
علیه کارگران
و دیگر
زحمتکشان) هم
اکنون در قلب
و مهد نظام
(آمریکا)
گریبان
کارگران و
زحمتکشان این
کشور را نیز
گرفته است.
بخش بزرگی از
امتیازات و
مزایایی را که
طبقه کارگر در
نتیجه سالها
مبارزه مداوم
در آمریکا و
دیگر کشورهای
مرکز به حقٔ
کسب کرده است
توسط اولیگارشیهای
حاکم با اعمال
قوانین جدید
نئولیبرالی و یا
با تهدید و
ارعاب از آنها
پس گرفته
میشوند. تظاهرات
و اعتراضات
اخیر کارگران
و جوانان بیکار
و ناراضی در
انگلستان (در
فوریه ۲۰۱۱) و در
ایالات
ویسکانسین،
اوهایو، و
میشیگان در
آمریکای
شمالی علیه
خصوصی سازیها
و تصویب
قوانین ضدّ
کارگری (در
مارس ۲۰۱۱) نمونه
هایی از فعل و
انفعالات
منبعث از
تهاجم سرمایه
داری در
کشورهای مرکز
(مسلط) علیه
کارگران خود
آن کشورها می
باشند. این
تهاجم برای چندمین
بار نشان
میدهد که
سرمایه داری
با به راه
انداختن جنگ و
ویرانی،
پیروزیهای
موقتی و مصنوعی
علیه توده های
کشورهای
پیرامونی را در
اکناف جهان
بدست آورده و
قادر میگردد
هارتر از پیش
در کشورهای
خودی علیه
کارگران و
دیگر زحمتکشان
آن کشورها نیز
قد علم کند.
در تحت این
شرایط،
رادیکال شدن
مبارزات در سطح
جهانی غیر
ممکن به نظر
نمیرسد. ارثیه
فرهنگهای سیاسی
اروپا هنوز در
میان
اروپاییان از
بین نرفته است
و میتواند به
احیای آگاهیهای
انترناسیونالیستی
بیانجامد.
تغییر و تحولی
در این جهت به
علت اینکه
الزامات
جهانی شدن
مبارزه علیه
نظام جهانی
سرمایه داری
را برآورده
میسازد، بدون
تردید منجر به
چالش کشیدن
امپریالیسم
کنونی
(امپریالیسم
سه سره) میشود.
در آینده ی
نزدیک احتمال
بسیار دارد که
رشد امواج
بیداری و مبارزات
رهایی بخش در
کشورهای سه
قاره جنوب (از
کشورهای
آمریکای
لاتین تا
کشورهای خاور
میانه و
آفریقای
شمالی) و
گسترش آنها به
دیگر مناطق
این قارهها
به جریان اصلی
و تعیین کننده
تلاقیها و
مبارزات بزرگ
علیه
امپریالیسم
"رانت خوار"
تبدیل گردد.
توسعه این
مبارزات
کارگران کشورهای
مسلط را قانع
خواهد ساخت که
تنها راه رهایی
از یوغ سرمایه
داری همانا
همبستگی
جهانی آنها
با خلقهای سه
قاره علیه
امپریالیسم
است. به نظر
نگارنده این
همبستگی
زمانی میسّر
خواهد گشت که
نیروهای چپ
رادیکال (در رأس
آنها
مارکسیستها)
در کشورهای
مسلط مرکز (آمریکای
شمالی،
اروپای
اتلانتیک و
ژاپن) به این واقعیت
پی ببرند که
ساختن "دنیای
بهتر"
(سوسیالیسم)
بدون رهایی
خلقهای سه
قاره از یوغ
امپریالیسم
امکان پذیر
نیست. مسلما
این امر از
چالشگران ضدّ
نظام طلب میکند
که به تأسیس و
استقرار
انترناسیونال
نوینی از
کارگران و
زحمتکشان خلقهای
جهان دست
بزنند.
منابع و
مأخذ
1 – سمیرامین،
"جهانی که
آرزو می کنیم:
اهداف انقلابی
در قرن بیست و
یکم"،
نیویورک،
مانثلی ریویو
پرس، 2008، صفحات 24
-17.
2 – کارل
مارکس،
"هجدهم
برومرلوئی
بناپارت،" ترجمه
باقر پرهام،
نشر مرکز، 1368.
3 – جان
بلامی فاستر،
"سرمایه
آفرینی مالی
در سرمایه
داری" در مجله
"مانثلی
ریویو"،
آوریل 2007.
4 – ویلیام
تب، "چهار
بحران نظام
سرمایه داری
جهانی"در
مجله "مانثلی
ریویو"، 2008.
5 – مارک
انگلر،
"بانکهای
آمریکای
لاتین و استقلال"،
در نشریه "این
دوران"،
شماره فوریه 2008.
6 – جان
بلامی فاستر و
فرد مگداف،
"بحران بزرگ
مالی"،
نیویورک، 2009.
7 – پال
باران و پال
سوئیزی،
"سرمایه داری
انحصاری"،
نیویورک، 1955.
8 – امانوئل
والرستین،
"سقوط قدرت
آمریکا"،
نیویورک، 2003.
9 – ایوو
مورالس،
"سیاره زمین
را از سرمایه
داری نجات
دهید"، 28
نوامبر 2008.
10 – سمیر
امین،
"گسست"، چاپ
لندن، 1990.
11 – مین
کی لی، "عصر
گذار: آمریکا،
چین و سقوط
لیبرالیسم"،
در مجله
"مانثلی
ریویو"، سال
59، شماره 11 (آوریل
2008 ).
12 – حوزه
مارتی، "در
شکم هیولا"،
ترجمه فیلیپ
فونر،
نیویورک، 1975.
13 – غمزه
پوکان و علی
مراد
اوزدمیر،
"عدالت در سرمایه
داری"
آنکارا، 2008.
14 – استیون
کینز،
"براندازی"،
نیویورک، 2007.
15 – امانوئل
والرستین،
"افغانستان –
پاکستان: جنگ
اوباما"، اول
آوریل 2009
درسایت:
www.binghamton.edu
16 – محمد
تقی آیت اللهی
"ولایت فقیه
زیر بنای فکری
مشروطه و
مشروعه: سیری
در افکار و
مبارزات سید
عبدالحسین
لاری"،
تهران، 1363.
17 – سمیر
امین، "وسوسه
های
تئوکراتیک:
یهودیت، مسیحیت
و اسلام" در
نشریه
"دیالکتیک،
جهان هستی و
جامعه"،
شماره 12 (1999).
18 – سمیر
امین، "یورو
سنتریسم"،
نیویورک 1988.
19 – هاله
افشار،
"آموزشهای
خمینی در باره
زنان ایران و
پی آمد های
آنها"، در
کتاب "زیر
سایه اسلام:
جنبش زنان
ایران"، گرد
آورندگان،
آذر طبری و
ناهید یگانه،
لندن، 1982.
20 – یونس
پارسابناب،
"جهان در عصر
تشدید جهانی
شدن سرمایه 2009 – 1991"،
چاپ آمازون
دات کام، 2010.