آزمون؛
به وقت سرزمین
نخل و آفتاب
جدال
نابرابر
کنکور و دانشآموزان
روستاهای
محروم سیستان
و بلوچستان
صبورا
سمنانیان[۱]
مقدمۀ
پداگوژی:
متنی که در
ادامه میخوانید،
روایتهای
صبورا
سمنانیان،
یکی از اعضای
اردوهای جهادی
کانون
السابقون
دانشگاه
امیرکبیر است که
در سال ۱۳۹۴
در روستاهای
توابع شهر
سراوان استان
سیستان و
بلوچستان
برگزار شد.
روایتها
بازنمایی
تلفیقی از طرد
جغرافیایی،
جنسیتی، و
آموزشی
مردمان آن
مناطق است.
شفاف ترین
تصویری که از
آن مدرسه در
ذهنم نقش
بسته، تصویر
یک روز گرم و
خشک است.
بادهای تند،
خاک و شن بلند
کرده
اند
و همهچیز
لایهای از
خاک دارد،
انگار که مدت ها است کسی
در این
دبیرستان درس
نمی خواند.
اما اینطور
نیست، مدرسه
باز است و
دانش
آموزان
و معلمان رفتوآمد
دارند. این،
خصلت آب و
هوای منطقه
است.
بچهها
میزهایشان را
به هم چسباندهاند،
از میز معلم و
تخته حسابی
فاصله گرفتهاند
و جُم هم نمیخورند.
مردی در مدرسه
نیست اما همه
با حجاب، حتی
بعضی با چادر
نشستهاند. در
هر کلاس یکی
دو نفر هم
برخلاف تذکری
که برای
پوشیدن فرمِ
مدرسه بهشان
داده شده، با
لباس خودشان
هستند. لباس
خودشان یعنی
پیراهن بلند و
شلواری
پوشیدهاند
که هردو سوزندوزی
بلوچی و نقشونگارهای
رنگی دارد،
صندل به پا
کردهاند و
پارچۀ بلند و
عریضی را روی
سر انداخته و دنبالهاش
را روی شانه
نگه داشتهاند.
دخترها
ریزریز میخندند،
به هر اتفاق
ریز و درشتی
زیر لب میخندند
و با آرنج به
بغلدستیشان
سقلمه میزنند.
نوبت حرفزدنشان
که میشود،
برای گفتن
اسمشان باشد
یا برای جوابدادن
به سؤال درسی،
سرخ و سفید میشوند
و صدایشان به
زحمت به گوش
میرسد.
هربار
که میخواهیم
دستمان بیاید
چقدر بر مباحث
کتاب درسی
مسلطند و کدام
بخشها را
مشکل دارند،
همین اتفاق
میافتد.
هربار عقب میرویم،
فصلهای پیش،
بخشهای
قبلی، و کتابهای
عقبتر. چون
سؤال میپرسی
و جز دو، سه
دانشآموزِ
مستعد، باقیِ
کلاس ساکت میمانند.
به مرور متوجه
شدیم بحثِ
مسلط بودن یا نبودن
بر مباحث مطرح
نیست، دانشآموزان
«بدیهیات» را
نمیدانستند.
همان چیزهایی
که برای ما
بدیهی محسوب
میشد و سالهای
اول راهنمایی
یا دبیرستان
آموخته بودیم تا
سالهای آخر
بر پایهشان
با مباحث
پیچیدهتری
سر و کار
داشته باشیم.
فرقی نمیکند
ادبیات باشد
یا شیمی، عربی
یا ریاضی؛ باید
برگردیم عقب و
از ابتدا
ماجرا را برای
دانشآموزان
سوم دبیرستان
تعریف کنیم،
آجرها را از
کف بچینیم و
یکییکی
بیاییم بالا:
«کی میدونه
قافیه چیه؟ به
چی ردیف میگیم؟
این یه مصرعه
یا یه بیت؟»
گوشۀ
دفتر معلمها
و مدیر، یک
کمد فلزی
قدیمی است.
درش را باز میکنم
و سی، چهل
کتابِ کمکآموزشی
و تست را روی
هم تلنبارشده
میبینم. این
مدرسه، سهسالی
هست که مدرسۀ
هدفِ گروه
جهادی است و
کتابها را
گروه برایشان
جمعآوری
کرده و
فرستاده است.
اعضای گروه
کتابها را
از کتابخانۀ
مدارس و
دانشجوها
تحویل گرفتهاند
و تعدادی هم
اهداییِ
انتشارتِ خود
کتابها است.
زنگ بعد به
دانشآموزان
میگویم شما
که این همه
کتاب کمکآموزشی
دارید، پس
چطور کار نمیکنید؟
تست نمیزنید؟
از روی
پاسخنامۀ
تشریحیاش
نکته و راهحل
یاد نمیگیرید؟
نگاهم میکنند.
آن موقع نمیدانستم،
اما چندوقت
بعد متوجه شدم
علتش ساده است.
چون بچهها
با کتاب کمکآموزشی
نامأنوساند.
بلد نیستند از
آن استفاده
کنند. کسی
یادشان نداده
و کسی نبوده
که نگاهش کنند
و یاد بگیرند.
اسم
بعضی زنگها
را گذاشتهایم
مشاوره. قرار
است برای بچهها
از برنامهریزی
درسی بگوییم و
ساعت مطالعه و
تنظیم ساعات
خواب و درس و
تفریح. میخواهیم
همۀ آن
تجربیاتی را
که به کارِ
دانشآموزان
سالهای آخر
دبیرستان میآید
در این ساعت
به دستشان
برسانیم. قرار
است صحبتهای
انگیزشی
داشته باشیم و
تلنگری بزنیم
تا موتورِ درس
خواندن این
بچهها روشن
شود. قول
معروفِ این
منطقه این
بوده که چون
تزریقاتچیِ
خانم نداشتهاند،
برای یک تزریق
ساده مجبور
بودهاند
مسیر دو
ساعتهای را
در جاده طی
کنند تا به
درمانگاه
برسند. حالا
قول معروفِ ما
این شده که
درس بخوانید و
بشوید همان
فردی که نبودش
در شهر و
روستایتان آزارتان
میداده؛
بروید درس
بخوانید و
برگردید تا محل
زندگیتان را
آباد کنید.
سعی میکنیم
با گفتن اینکه
میتوانید
آیندهتان را
با درسخواندنتان
تغییر دهید،
پر از انگیزهشان
کنیم. پرچالشترین
ساعات
حضورمان،
همین ساعات
است. وقتی برایشان
درشت پای تخته
هدفهای
تحصیل را مینویسیم
و پشت سرمان
سکوت است. جدول
برنامهریزی
هفتگی میکشیم،
یادشان میدهیم
چطور خودشان
درصد بگیرند و
پیشرفتشان
را بسنجند. ما
از درصد مینویسیم
و تراز و رتبه
و آزمونهای
هماهنگ و پشت
سرمان صدایی
نمیآید. برمیگردیم
سمتشان. چند
ثانیه در چشمهای
هم خیره میشویم
و بالاخره
سکوت را میشکنیم:
«سؤالی ندارین
بچهها؟»
اینجا
جنس موانع
تحصیلی
متفاوت است.
مریم که سابقۀ
درسیاش خوب
بوده و تراز
آزمونهایش
جزء بالاترینهای
مدرسه است،
مدتی است نمیتواند
خوب درس
بخواند؛
«چرا؟» چون
هفتۀ دیگر مراسم
عروسیاش با
پسرعمویش هست.
«حالا داماد
اجازه میده
مریم ادامه
تحصیل بده؟»
مریم با گونههای
سرخشده زمین
را نگاه میکند.
سرش را بلند
نمیکند. «نمیدونیم
خانم. راستش…
فکر نکنیم».
پیشبینی مریم
درست است. سالهای
تحصیلش اینجا
تمام، یا
ناتمام میشود.
فرقی
نمیکند دانشآموز
سال چندم
دبیرستان
باشند؛
برایمان عادی
شده است که
بپرسیم
ازدواج کردهاند
یا نه. اگر گفت
نه، بپرسیم
پدرش با ادامه
تحصیلِ او
موافق است؟ و
اگر متأهل بود
اجازه و همراهی
شوهرش را
بپرسیم. سؤال
کنیم بچه
دارد؟ مادرش
یا
مادرِهمسرش
قبول میکنند
بچه را نگه
دارند که
مدرسه بیاید و
بعد در خانه
درس بخواند؟
اگر باردار
بود، حساب
کنیم ماه
زایمانش چقدر
با کنکور
فاصله دارد.
میدانیم
باید بپرسیم
خانوادهاش
از عهدۀ ثبتنام
در آزمونها
و خرید کتابهای
کمکآموزشی
برمیآیند
یا نه. و اگر
نه، معدلش به
حد بورسیهشدن
میرسد؟
تعداد
دانشآموزانی
که برای آزمونها
ثبتنام کردهاند
را میشماریم
که ببینیم به
حد نصاب میرسد
یا نه. اگر
نرسد،
تابستان
برایشان
پرسشنامهها
را نمیفرستند.
مگر اینکه
خودشان
بتوانند
فاصلۀ دو، سه
ساعته تا
نزدیکترین
مرکزِ
برگزاری
آزمون را
بروند، و برگردند.
بچهها
در آزمونهای
هماهنگ شرکت
میکنند، اما
فقط شرکت میکنند؛
گذشته از
اینکه نتیجۀ
آزمون و
نمودارهای
رنگارنگ و
درصد و تراز
به دستشان
نمیرسد، حتی
دفترچۀ
پاسخنامهای
هم برایشان
نمیآید که
بدانند
عملکردشان در
این آزمون چه
طور بوده است.
شهرشان شش
ساعت از مرکز
استان فاصله
دارد و همین
سؤالات هم، به
همت یکی از
دلسوزان به
شهر میرسد.
نتیجه
را برایشان
تلفنی از روی
سایت میخوانیم:
«… زبان صفر
درصد. ریاضی
صفر درصد.
عربی رو هم که
دوباره سفید
تحویل دادی.
فلسفه و منطق ۲۰
درصد. دینی ۱۲
درصد، آفرین
تاریخ ادبیاتت
رو این بار
خوب زدی ۶۰
درصد، بارکالله
خیلی خوبه…»
زینب
تلفنش خاموش
است. چند هفته
شده که تماس گرفتهام.
میدانم
مادرش را
دوسالی است از
دست داده و
خودش شده
مادرِ خواهر و
برادرهای
کوچکترش.
همین است که
بیشتر اوقات
فرصت نمیکند
درس بخواند.
از همکلاسیهایش
سراغش را میگیرم
و بهشان میسپرم
بگویند با من
تماس بگیرد.
چند روز بعد،
پیامکی برایم
میرسد که
«زینبم خانم،
این شمارۀ
پدرم هست» و من
هم شماره را
ذخیره میکنم:
زینب-پدر.
بعدتر که تماس
میگیرم، کسی
جواب نمیدهد.
چند دقیقه بعد
گوشیام زنگ
میخورد. صدای
نازک و
کودکانۀ زینب
پشت خط میگوید
پدرش مسجد
بوده و همین
که برگشته،
تلفن را به
زینب داده که
«بیا خانمِ
پشتیبانت از
تهران تماس
گرفته، زنگ
بزن بهش».
از پشت
تلفن صدای
گریۀ بچه و
داد و قال و
ظرف و ظروف میآید.
لابلای این
صداها میشنوم
زینب معدلش به
حد بورسیهشدن
برای قلمچی
نرسیده و پدرش
هم گفته از پس
هزینۀ آزمونها
برنمیآید:
«سال کنکوره
خانم. خیلی
نگرانم. همش
فکر میکنم
چی میشه». سعی
میکنم چهرهاش
را به خاطر
بیاورم. عینکی
بود با صورتی
گرد. ریزنقش
بود؛ لبخندش
هم یادم میآید.
یادم میآید
بلوچستان که
بودیم گفته
بود نمیرسد
هم کارِ خانه
را کند، هم به
خواهر و برادرهای
کوچکتر برسد
و هم درس
بخواند. گفتم
«شبا بخون».
خندهاش
گرفت، گفت از
خستگی روی
کتاب و دفتر
خوابش میبرد.
اما چند ماه
پیش برایم
پیامک زد.
نوشته بود: «از
این که تاحالا
به خوبی درس
نخوندم معذرت
میخوام. از
همین امروز
شروع کردم
کنکوری بخونم
و زرنگ بشم.
شما هم باید
عید نوروز
بیاین و دفترچه
برنامهریزیم
رو ببینین. از
شما میخوام
فقط مشوق من باشین.
با تشکر
فراوان»
به
مدرسۀ جدیدی
سر زدهایم.
این یکی در
روستایی
پرجمعیت است.
ساختمان سفید
مدرسه، قدیمی
و زیباست.
درگاهها قوس
دارند و از
پشت دیوارِ
کوتاهِ حیاط،
ترکیب
نخلستان و
آسمان شفاف
آبیرنگ،
ظاهر مدرسه را
چشمنوازتر
میکند. مدیر
میگوید: «این
ساختمون مال
چهل، پنجاه
سال پیشه. زلزله
که اومد، همۀ
ساختمونای
اطراف آوار
شد؛ اما این
تکون نخورد.»
زنگهای
تفریح
برایمان آبانبۀ
تولید
پاکستان میآورند
و خرمای درشت
و تازه. یک
هفته بعد موقع
رفتن هم از
همین خرما
بهمان هدیه
دادند. روی جعبه
اسم شهر «بم»
نوشته شده
بود. تعجب
کردیم و پرسیدیم؛
گفتند از باغ
خودشان است،
ولی در این جعبهها
برای فروش میفرستند:
«اسم این
روستا رو که
کسی نمیشناسه».
سر
کلاس میروم.
پنج، شش دانشآموز
پیش دانشگاهی
پیش پایم بلند
میشوند.
یکصدا صلوات
میفرستند و
سلام میکنند.
دوباره همان
سکوت، خجالت،
نگاههای
کنجکاوانه و
حس غریبگی از
حضور یک
دانشجوی
دانشگاه
تهران در میانشان
است. بهمنماه
است و یک
بخاری نفتی
قدیمی وسط
کلاس روشن است.
بچهها کمک میکنند
میز معلم را
نزدیک بخاری
بکشانیم. به
چهرههای
آفتابسوخته
و زیبایشان
لبخند میزنم.
لپهایشان گل
میاندازد و
نگاهشان را میدزدند.
این
زنگ قرار است
با بچهها
رفع اشکال تستهای
کنکور را
داشته باشیم.
منتظر میمانم.
هیچ سؤالی
مطرح نمیشود.
پرسوجو میکنم.
فقط سکوت است
و سکوت. در
نهایت متوجه
میشوم این
دانشآموزانِ
پیش
دانشگاهیِ
داوطلبِ شرکت
در کنکور، تا
به الان هیچ
تستی حل نکردهاند.
زنگ تفریح
سراغ
کتابخانۀ
خلوتِ دفتر
مدیر میروم.
فقط پنج یا شش
کتاب تِست به
دیوار تکیه داده
شده، نو و دستنخورده.
به بچهها میگوییم
کتاب کمک
آموزشی و تست
و سؤالات سالهای
گدشتۀ کنکور
را بار وانت
میکنیم و
برایشان میفرستیم.
لحظهای مکث
میکنم تا در
ذهنم حساب و
کتاب کنم:
«کتابها تا
یکماه دیگر
به دستشان
میرسد، عید
است و اینجا
اردویی
آموزشی برای
تعطیلات عید
در کار نیست.
حدود سه ماه
تا آزمون فرصت
میماند و
تازه آنزمان
اولین مواجهۀ
این دانشآموزان
با پدیدهای
به نام تست
کنکور خواهد
بود. اشکالات
اساسی و ضعف
پایهایشان
را هم اضافه
میکنم و به
نتیجهای
میرسم، که
هیچ خوشایند
نیست». صحبتمان
را ادامه میدهیم
که وقتی کتابها
دستتان
رسید، با همت
خودتان و
زحمتی که برای
هدف بزرگتان
بکشید موفقیت
دستنیافتنی
نیست و… . نمیدانم
به حرفی که میزنیم
ایمان داشته
باشم یا نه.
اردو
به پایان میرسد.
برنامۀ اردو
طوری تنظیم
شده که قبل از
شروع ترم
برگشته باشیم.
برگشتهایم.
فردا شنبه
است، به وقت
تهران.
[۱]
دانشجوی
کارشناسی
ارتباطات
اجتماعی، دانشگاه
تهران
برگرفته
از:«پداگوژی»
http://pedagogyreview.com/azmoon-sistan/