من و توی
طفیلی
" بهانه
ی" این
دردناله ی
غمین، بخاطر
همنوائی با
همدردان
افغانیم است
که زخمه تلخ
اش بر عاطفه ی
رنجور،
در "یزد" بر
ساز دل همه ی
بی خانمانان
این زمین بی
سرپناه
کشیده شد و
من نیز یکی از
آنان بودم.
1
چرا به
کربلای ما
آمدی
تا شهید
شوی؟
افغان
ِنالان،
مکن فغان.
ویلان
ِهمچو من ِ
گریان ـ
ای خود
ِمن !
ما ـ
هردومان ـ
طفیلی
ِاین زمین
ِدردآلوده
ایم .
2
سر و کمر
و غرور
شکستگانیم
بر
"سفره آش دین و
پخت سرمایه"
و
همچنان در
انتظار می
چرخیم
به دور
ضریح وهم
در
دورترین
ویرانه های
گمان
تا:
ناجی
بدبختی
هایمان را در
ادیان بیابیم.
3
اینک:
نمایندگان
خدا،
این
عاشقان ِوحدانیت،
در دیار
ما
تنها:
مسئول
غبار روبی
ضرایح اند
و ما،
در خلسه
ی اطاعت آنها
در
زیارتگاه های
خوشبختی
همچنان
بدور خود می
چرخیم
و قلبِ
مشعشع نور
در دست
ِضریح سرد
ِزئران ِهر زیارتِ
تنها
راهنمای ِ
بهشتِ موعودمان
گشته است.
و
پاکترین ِنذر
ما ـ
در این
ضرایح :
"کاسه
های ِخالی
سرمان" بود
که برای
جلب رضای خدا
آنها را
به زاده ی پاکان
ِ سپردیم
تا در
اعماق مان
معنا
بسازند
و
ساختند.
طولی
نکشید
که به
یاری خدا
معجزه شد.
از تهی
ِکاسه های
سرمان
هزارها
تکایا
روضه
خانه ها،
مساجد و
مناره ها
در
سراسر دنیا
عین علف
روئیدند.
ما حتا
توانستیم ـ
امامزادگان
مفقود را در
چاه و بیابان بیابیم
4
و حالا
ما :
بندگان ِپاکروان
بر در
ِدرگاه
ِآقایانمان
نشسته و
شکرگزاریم
که
سرزمین مان
مزین است
بر برکت
اولادان شافی
و مشهور
جهان شدیم.
بارگاه
های سرکردگی،
در
کرانه های
عبودیت ما
دشت تا
دشت
صحرا به
صحرا
شهر تا
شهر
دریا به
دریا
با
زئران شیفته ی
دیانت
پر رونق
شدند.
و این
بود که
شما هم
از افغانستان
آمدید!
ما:
با خون
خود و
خوف از
عقوبت
رستاخیز ـ
تا آنجا
که توانسیتم
بارو
های عظمت دین
مان را
به همتِ
باور
بلندِ
بلند
برافراشتیم
راه
مردان والا را
باز و
روشن و هموار
کردیم
سی و سه
سال است که
برای
بزرگوارنمان
بهشت
ِزمینی می
سازیم
تا خدا
راضی گردد.
5
اینک:
در
انتظار کسب
ِرزق
به صف آش
صلواتی دین
پیوسته ایم
و با
خلوص تمام
ترانه
های پخت
سرمایه را
با رغبت
می شنویم
و باز می
خوانیم.
6
ما ـ
هردو ـ
در بدر ِ
ـ
نه ـ در
سده ها ی دورِ دورِ
زورـ
که:
قربانی سفره ی
نذر امروزیم
"عصر
صحرا" را
ما ـ باز
گردانده ایم
و شرنگ
ِمرگ را،
در تیغ
ِتیز ِایمان
در پس
گردن هایمان
چندان
حس نمی کردیم
مگر
آنگاه که:
اجسادِ
آرزوهایمان
به
ساطور
آشپزباشی سپرده
شد،
تا او ـ
شرمسار
ِمهمانان
ِآسمانی
ِخویش،
این ـ
همیشه
گرسنگان
تاریخ ـ
نماند.
آنچه در
سفره ی رنگین
حضرات، باید
باشد، هست
در
خلوتگه ُعلیا
ارکستر
ِشیون
ِمادران ـ
رقص
ِزیبای ِمرگ
ِسربداران ـ
نی ناله
های ترس
اسیران ـ
زنگ فساد
قارو
قور ِگرسنگی،
همه
موزون و ماهرانه،
با هم و
در کنار هم
محشر
گرمی را می
نوازند،
قیامتِ
پر شوری ـ
و رهبانیتی
ِبی پایان
در
ایران ـ
برپاست.
7
در این
ملکوت ما:
تنها
راز دار،
دست و پا
و کول بیناست
که
حقیقت ِمهر
ِآسمانی را دیده
و چشیده است.
بگو:
چرا به
کربلای ما
آمدی ـ
تا چنین
شهید شوی؟
چرا
آمدیی؟
مگر در
خواب بودی،
که نان و
آزادی را ـ
در
سرابِ مهرِ
خدا می جستی؟
آیا
سرنوشت ما را
ندیدی؟
ما ـ نسل
های گمراه را!
ما
لهیده شدگان
باور را!
ما
سازندگان
جلال ِ
دینمداران را!
فریب
خوردگان ـ
پاک
باختگان ِ
اعصار را ـ ندیدی؟
ندیدی؟
که در
این وادی بی
داور
امید به
پلشتان ِدزد،
این
سارقان آبرو
به کار
انسان نمی آید
و
انسانیتِ
دست و پا
بریده را
هرگز اینان
مأمنی
نداده اند؟
بدان:
"ما
طفیلی سفره
های خویشیم"
زمین و
آسمان و زمان
ـ
زن و
زندگی و نان ـ
زیر
ِزهر
ِشمشیرجهل و
جبرـ
و در
تصرف هیولا های
آنان ـ
زندانی
اند.
شبگیران
ِ هزار چشم
فروغ را
اسیر ـ
و
خورشید را از
زمین دور کرده
اند.
بر سرهر
بزنگاهی،
جلادان
ِکتاب بدست،
از موی
خواهرو
زنانمان
طناب
های دار بافته
اند.
دیریست:
دین و
سرمایه
جشن سیر
کردن گرسنگان
را
در
آسمان ـ می
گیرند.
8
هم رنج
ِمن
من و
تویِ بی پناه،
تنهائیم.
باید
انسان بمانیم.
باید
انسان
ماندن را
پناهگاهی شویم.
مرهمی بر
زخم ِ دشمنی ها!
تا
دوستی ـ
در این
دیاران خونین
ِوحشت و مرگ
بستگانی
بیابد ـ و
شاید،
روزی جان بدر
برد.
9
بیا
همسازِ من
ترانه ی شیرینی
باشیم
برای
شنیدن ِکام
های تلخ.
آنجا که:
بسیاری
ـ
حق
انسان بودن را
نداشتند.
تنها
کافی ست، ما
یک
انسان کوچک
باشیم
به
اندازه ی همه
ی کوچک
ماندگان
نه کم و
نه بیشتر!
همان
باشیم
که
خلیفه ی ما
آنان را
از بارگاه خود
راند!
بیا با
هم
همدردی
و همراهی
بکاریم
تا
گُمگشتگی
خویش را
بیش از
این
برداشت
نکنیم.
10
من نه در
گذشته خدائی
یافته ام که
مرا کمک کند
و نه
امروز خدائی
دارم که از او
بخواهم ترا از
مصیبت
نمایندگان
ناخلف اش یاری
و رهائی دهد
سرنوشت
من و تو
محصول
گذشته ایست
از راه
های دور ِدور
ِدروغ
تا به
امروز ِشرم ِ
سفلگانش،
که این
علمداران:
همیشه
فریب می کاشته
اند
و ما
بندگانشان
در
سراسر تاریخ
وعده
درو می کرده
ایم
راه
برده داران را
ما
بندگان ِگوش
بفرمان گشوده
ایم.
چرا به
کربلای ما
آمدی
تا شهید
شوی؟
بهنام
چنگائی ۲۴ تیر
۱۳۹۱