اتحادیهها
والتر
مولر ینچ
ترجمه
کاووس بهزادی
خطوط
اصلی نظریهی
مارکسیستی
اتحادیهها
در فاصلهی
سالهای 1864 تا 1867
در دورهی
انترناسیونال
اول تبیین شد.
با وجود این،
مهمترین
اظهارنظرهای
تئوریک
دربارهی
اتحادیهها
را میتوان در
اثر انگلس
دربارهی
وضعیت طبقهی
کارگر
انگلستان (1845) و
نوشتهی
مارکس بر علیه
پرودون
(فقرفلسفه، 1847)
یافت. در نوشتههای
اولیهی
آنان،
اتحادیههای
کار انگلستان
موضوع کنکاشهای
نظری دربارهی
اتحادیه بود و
سپس
انترناسیونال
اول به علت ارتباطات
گستردهی
مارکس و انگلس
با آن، ملات
اصلی نظریهپردازی
آنها شد. هر
چند دست
کم در نزد
مارکس بهعنوان
عضو شورایعالی
انترناسیونال
اول تنها منبع
برای دیدگاههایی
که دربارهی
جنبش اتحادیهای
در برنامه
صورتبندی
کرده بود،
صرفاً
انترناسیونال
اول نبودند.
پس از یک دهه
سرکوب
ضدانقلابی،
موج صنعتیشدن
در بسیاری از
کشورهای
اروپای غربی
در حول و حوش
سالهای دههی
1860 ، تأثیر
مستقیم و یکجانبهای
در شکلگیری
ائتلافهای
خودانگیختهی
کارگری داشت،
این ائتلافهای
کارگری در
مبارزات خود
بر علیه سرکوب
دولتی (ازجمله
ممنوعیت
ائتلاف، بهکارگیری
نیروی نظامی
بر علیه
اعتصابکنندگان)
و استثمار
سرمایهداری
از حمایت فکری
و پشتیبانی
مادی انترناسیونال
اول برخوردار
شدند.
مارکس
از محل تبعید
خود در لندن
با علاقهی
سیاسی وافری
این جنبشها
را زیر نظر
داشت، و به
برداشتهای
مهم نظری
دربارهی
اهمیت سیاسی و
اقتصادی
اتحادیهها
دست یافت که
بر زمینهی آن
او برای آنها
نقش محوری در
مبارزهی
برابریطلبانهی
طبقهی کارگر
قائل بود.
اظهارات
تئوریک
دربارهی
اتحادیهها
در ارتباط
تنگاتنگ با
بررسی
مارکسیستی سرمایهداری
و نظریهی
انقلاب است که
میتوان آنان
را در سه
مفهوم کلیدی
خلاصه کرد:
1.1.
مذاکره برای
نیروی کار
کالاییشده ـ
بهنظر مارکس
و انگلس
اتحادیهها
ارگانهای
مبارزاتی و
طبقاتی بودند
که بهاجبار
در بطن
تضادهای شیوهی
تولید سرمایهداری
بهوجود آمدهاند.
«هر قدر صنعت
مدرن و رقابت
بیشتر توسعه
پیدا کنند، بههمان
اندازه عناصر
بیشتری شکل
میگیرند که
موجب ایجاد و
پیشرفت
ائتلافها میشوند.»
MEW 4, 178,elend)) این فقط
مارکسیستها
نبودند که بهدلیل
رشد گستردهی
اتحادیهها
همگام با
سرمایهداری
صنعتی به این
نظر رسیدند که
موجودیت اتحادیهها
با کار مزدی
آزاد مرتبط
است. بهعنوان
مثال لوئیو
برن تاخوز و
نظریهی
لیبرالیاش
در مورد
اتحادیهها
با این نظریهی
مارکسیستی
منطبق است که
کارگران
مزدبگیر فقط
با ائتلافها
یعنی با
محدودکردن
رقابت میتوانند
از اشتغال،
حقوق و شرایط
کاری موجود دفاع
کنند و یا آن
را بهبود
ببخشند. مارکس
یکی از
مخالفان اصلی
قانون خدشهناپذیر
لاسال بود که
در زمان او
بسیار عامپسند
بود. میانگین
مزد کار
متناسب با
قانون عرضه و
تقاضا است
وهمواره تا
میزانی که
برای خرید
وسایل
مایحتاج
زندگی و
بازتولید
نیروی کار ضروریست
محدود میشود.
اینکه
ائتلافها و
اعتصابها
نمیتوانستند
اساساً
تغییری در این
روند بهوجود
آورند،
موضوعی بود که
مارکس در کار
مزدی (1865 ،MEW16)
آن را زیر
سؤال برد.
اتحادیهها
با از میان
بردن رقابت در
میان کارگران
میتوانند
اثر قانون
عرضه و تقاضا
را محدود
کنند. البته
سرمایهدار
میتواند
میزان دستمزد
را، نه بر
تولیدکنندگان
متحد، که بهسادگی
بر تکتک
کارگران
تحمیل کند MEW25,131)).
اینکه
سرمایهدار
بتواند قیمت
نیروی کار
کالاشده را تا
پایینترین
حد برای ادامهی
حیات فیزیکی
پایین بیاورد
و یا اینکه
دستمزد نیروی
کار را «تا سطح
سنتی زندگ»
بپردازد
درنهایت به
توازن قوا بین
سرمایه و کار
بستگی دارد. «…
عنصر تاریخی ـ
و یا اجتماعی
ـ که وارد ارزش
کار میشود
ممکن است
افزایش و یا
کاهش پیدا کند
و حتی از بین
برود بهطوری
که فقط مرز
جسمانی باقی
بماند.» (همان، 148)
بهکرسی
نشاندن قیمت
نیروی کار
کالاشده در
چارچوب سیستم
سرمایهداری
یکی از وظایف
محوری اتحادیهها
است. این قیمت
باعث میشود
که مزدبگیران
نیروی کارشان
را بهطور
کامل (و آن هم
نه تا سطح یک
برده یا دهقان
وابسته به
زمین یا سرف،
یعنی شکل تنزلیافتهی
بیارزششدهی
آن) بازتولید
کنند. به
عبارت دیگر
تنها سازماندهی
و پراکسیس
اتحادیهها
میتواند
تضمین کند که
نیروی کار
کالاشده بهطور
میانگین با
ارزش کامل آن
مبادله شود.
اگرچه مارکس
افزایش
دستمزد واقعی
را با مبارزهی
اقتصادی ممکن
میدانست اما
شانس موفقیتهای
درازمدت
اتحادیهها
را بسیار
محدود
ارزیابی میکرد:
جون وستون
اونیست مدعی
بود که
اتحادیهها
نمیتوانند
تأثیری بر روی
دستمزد
کارگران
بگذارند، مارکس
در پایان
مقالهای
تلاش کرد به
مقابله با این
نظر بپردازد.
او مینویسد:
«گرایش عمومی
تولید سرمایهداری
نه در جهت
بالابردن سطح
متوسط
دستمزدها،
بلکه در جهت
تقلیل آن است.»(152)
شاید برای رفع
این تناقض
اظهارنظرهای
بعدی انگلس
یاریبخش
باشد که بهزعم
او «تأثیر
مناسب
اتحادیهها
محدود می
گردد»: انگلس
از «ارگانهای
حرفهای
مقاومت»، «در
دوران رونق
متوسط و خوب
بازار» صحبت
میکند . (MEW 22, 95).
1
ـ 2. مراکز
سازماندهی
طبقهی کارگر
ـ بسیاری از
استنتاجهای
سیاسی مارکس
نتیجهی زیر
نظرگرفتن
اتحادیهها
در جریان
مبارزهی
دفاعیشان بر
علیه تعرضات
سرمایه است که
با از میان برداشتن
رقابت در میان
کارگران «بدون
آن که خود آنها
بر این مسئله
آگاه باشند،
به مراکز
سازماندهی
طبقهی کارگر
تبدیل شدند»،
همانطور که
مارکس در
رهنمودهایش
برای انترناسیونال
اول در سال 1867
نوشته است (MEW 16, 197) این بدان
معناست که
اتحادیهها ـ
اگر چه اکنون
در درجهی اول
به مسئلهی
دستمزدها و
ساعات کار میپردازند
ـ نباید
عملکرد خود را
به چارچوب سرمایهداری
محدود کنند.
در «جنگ چریکی
بین کار و
سرمایه» (همانجا)
آنها «خدمت
مفیدی بهعنوان
کانون مقاومت
بر علیه
دهشتناکیهای
سرمایه انجام
میدهند (فقر
فلسفه، 153) و
درنتیجه میتوانند
به مراکز
سازماندهی
طبقهی کارگر
تبدیل شوند.
از این رو
اتحادیهها
میتوانند به
آگاه شدن
پرولتاریا بر
سرنوشت مشترکشان
و موقعیت
اجتماعی دستهجمعیشان
یاری رسانند.»
مناسبات
اقتصادی، در
ابتدا مردم را
به کارگر
تبدیل کرد و
سلطهی
سرمایه
موقعیت و
منافع مشترکی
برای این توده
بهوجود آورد.
به این ترتیب
این توده
اکنون به یک طبقه
در مقابل
سرمایه تبدیل
شده است، اما
نه هنوز به یک
طبقه برای
خودش.»
(فقرفلسفه، 180f)
مفاهیم «در
خود» و «برای
خود» نزد هگل
(مقایسه شود
با ph6,
I.v, GW9,167)
به این معناست
که پرولتاریا
بهدلیل
موقعیت عینی
اجتماعی که
درآن قرار
گرفته طبقهی
واحدی را
تشکیل میدهد
اما برای اینکه
عملکرد دستهجمعی
داشته باشد،
باید هنوز به
آگاهی از این
موقعیت
اجتماعی دست
پیدا کند.
مارکس
اتحادیهها
را مهمترین
نیروی محرکهی
جنبش طبقاتی
پرولتاریا میدید.
همانگونه که
انجمن شهرها
در دولتهای
فئودالی قرون
وسطی کانون
ائتلاف
شهروندان بر
علیه فئودالهای
حکمفرما و محل
کسب آگاهی
طبقاتی
شهروندان
بودند،
اتحادیهها
نیز میتوانند
سهم عمدهای
در شکلگیری
پرولتاریا بهعنوان
طبقهاش برای
خود ایفا کنند
(فقر 189، Instrucktionen, MEW 16,197,M) مارکس و
انگلس در
مانیفست با
توجه به
پارامترهای
سیاسی
«سرانجام
غایی» مبارزات
کارگران بررسی
میکردند که
نه در
موفقیتهای
فوری (اقتصادی
و حقوقی)، که
در «متحد
ساختن
کارگران {است}
که هر روز دامنهی
گستردهتری
پیدا میکند». (MEW, 471)
اکنون از آنجایی
که اتحادیهها
سازمان
پرولتاریاییاند،
باید به
سرآغاز جنبش
سیاسی طبقهی
کارگر نیز
تبدیل شوند.
«جنبش سیاسی
طبقهی کارگر»
همانطور که
مارکس در سال 1871
به فریدریش
بولته مینویسد:
«طبیعتاً هدف
نهایی طبقهی
کارگر کسب
قدرت سیاسی
برای خودش است
و بدیهی است
که تا درجهی
معینی نیز
سازمان
تاکنونی طبقهی
کارگر ضروری
است که از دل
مبارزات
اقتصادی خود
انگیخته شکل
میگیرد» ((MEW 33,332.
3.1.
مدرسههایی
برای
سوسیالیسم ـ
در مباحثهی
مارکس با چهار
نفر از
کارگران
فلزکار آلمان در
سال 1869 که توسط ژ
.هامن
حسابدار اصلی
انجمن عمومی
کارگران فلزکار
آلمان ثبت
شده، آمده است
که: «اتحادیهها
مدرسههایی
برای
سوسیالیسم
است. کارگران
در اتحادیهها
سوسیالیست میشوند،
چرا که در آنجا
مبارزه با
سرمایه بهطور
روزمره در
مقابل چشمانشان
به پیش برده
میشود. تمام
احزاب سیاسی،
بدون استثنا،
حالا هر حزبی
هم که میخواهند
باشد، تودههای
کارگران را
فقط برای مدت
کوتاهی میتوانند
شیفتهی خود
کنند، اما
برعکس،
اتحادیهها
از آنجایی
فقط آنها
توانایی جذب
تودههای
کارگران را به
خود دارند، میتوانند
مظهر حزب
واقعی
کارگران
باشند و بر علیه
قدرت سرمایه
قد علم کنند.
تودهی وسیعی
از کارگران به
این نظر رسیدهاند
که وضعیت مادی
آنان حالا به
هر حزبی هم که میخواهند
تعلق داشته
باشند، باید
بهتر شود. آنها
میتوانند بیش
از پیش به
تعلیم و تربیت
فرزندان خود
بپردازند.
همسران و
کودکانشان
دیگر احتیاج
ندارند که از
کارخانهای
به کارخانهی
دیگر به دنبال
کار بگردند.
خود او نیز میتواند
به پرورش فکری
خودش پرداخته
مراقب جسم خودش
باشد و او
دیگر بدون آن
که خود از آن
آگاه باشد،
سوسیالیست
شده است» (به
نقل از
اتحادیهی
فلزکاران 1967 ،52).
بهدلیل
این اظهار نظر
که اتحادیهها
میتوانند بهتنهایی
«حزب واقعی
کارگران»
باشند،
موجودیت این
مصاحبه را
مارکسیسم
رسمی اساساً
زیر سؤال برد
(ناشران MEW
نیز از درج
این مصاحبه
امتناع
کردند). اما
برعکس، اظهارنظرهای
دیگر مطرحشده
در این مصاحبه
که برمبنای آنها
اتحادیهها
باید نقشی
همچون «مدرسههایی
برای
سوسیالیسم»
داشته باشند،
زیر سؤال نرفتند،
آنهم به سه
دلیل: 1 ـ
مبارزهی
روزمره بر
علیه سرمایه
باعث آگاهی
کارگران بر
تضادهای
طبقاتی میشود.
2 ـ اتحادیهها
کارگران را
بدون درنظر
گرفتن جهتگیری
سیاسی آنان
سازماندهی
می کنند
(اتحادیههای
واحد)، 3 ـ بهتر
شدن شرایط
مادی برای
کارگران
امکان فعالیتهای
سیاسی را برای
آنان فراهم میکند
و از «قشر
لاتاروس» (MEW 23, 670)،
پرولتاریایی
قوی برای
مبارزه میسازد.
این آخری در تناقض
با دیگر
اظهارات
مارکس و انگلس
قرار دارد که
براساس آن
مبارزهی
دفاعی به
اتحادیهها
تحمیل شده
است، از آنجایی
که این مبارزه
بی چشمانداز
است به مبارزه
برضد نظام
دستمزدی تبدیل
میشود. بنا
به گفتهی
انگلس
«بنابراین
اتحادیهی
کار در صورتی
که بخواهد به
جنبشی تودهای
تبدیل شود
بایستی کمکم
در این مسیر
گام بردارد
وگرنه در گامهای
بعدی شکست بر
آنان تحمیل میشود«
(به آدولف
زورگه MEW 37,353,8.2.1890
همچنین در
مقدمهی چاپ
مانیفست در
همان سال، MEW 4,585 ).
اگرچه
مارکس نشانههایی
از «آگاهی
اتحادیهها
بر رسالت بزرگ
تاریخیشان» Instruksion, MEW 16,197) ) میدید،
اما بهطور
همزمان این
نکته را
نیزامکانپذیر
میدانست که
اتحادیهها
در صورتی که
خود را فقط به
«جنگ کوچکی بر
علیه تأثیرات
سیستم موجود»
(فقر 152) محدود
کنند از «هدف
نهایی بزرگ» (MEW 17, 440) غافل میمانند.
از این رو،
مارکس در
رهنمودهایی
که از آن اسم
برده شد،
مصرانه بر این
مطلب تأکید میکرد
که: «از اهداف
اولیه
اتحادیهها
که بگذریم، آنها
باید اکنون
یاد بگیرند که
آگاهانه
همچون کانونهای
سازماندهی
طبقهی کارگر
و در جهت
منافع سترگِ
مبارزهی
برابریطلبانهی
تمامعیار MEW 16, 197)) فعالیت
کنند. از این
رو تعیین عاملهای
تبدیل مبارزهی
اقتصادی به
مبارزهی
سیاسی متناقض
از کار درآمد.
در یکجا گفته
میشود که با
توجه به قانونمندی
بحرانهای
سرمایهداری
مبارزه بر
علیه سیستم
دستمزد به
اتحادیهها
تحمیل شده و
از این رو
منافع بلاواسطه
با هدف نهایی
درهم عجین شدهاند
و در جای
دیگری گفته
شده است که
اتحادیهها
باید آگاهانه
به تعقیب
اهداف سیاسی،
یعنی در
اینجا: اهداف
برابریطلبانه
بپردازند،
چرا که هدف
غایی (رسالت
تاریخی) در
مبارزهی
روزمره (جنگ
کوچک) میتواند
به فراموشی
سپرده شود.
این غیر
واقعبینی
تئوریک بر
بستر تجاربِ
اتحادیههای
شغلی انگلیس
بود که مارکس
و انگلس اینجا
و آنجا بهخصوص
در مکاتباتی
که با یکدیگر
داشتهاند،
خصلت
غیرسیاسی،
عامیانه و
اشرافیتِ کارگری
این اتحادیهها
را مورد
انتقاد جدی
قرار دادند.
تازه پس از مرگ
مارکس
اتحادیههای
جدید تأسیس
شدند، از سال 1889
موج اعتصابها
و تأسیس
اتحادیههای
کارگران ماهر
و غیرماهر،
انگلس را به
توانمندی
سیاسی
اتحادیهها
امیدوار کرد.
(مقایسه شود
با، MEW 22 328f,320 u 430f)
4.1
نظریهی
مارکسیستی
دربارهی
اتحادیهها
هنوز از
دوگانگی
سازمانی بین
اتحادیه و حزب
حرکت نمیکند.
مارکسِ علاقهمند
به «جنبش
واقعی» (MEW 3,35)،
رشد سازمانی
پرولتاریا و
جنبش طبقاتی
آن را در
انترناسیونال
اول مورد
بازبینی قرار
میدهد.
سازمانهای
عضو
انترناسیونال
بر اساس
اساسنامهی
آن «هدف
یکسانی را
دنبال میکنند،
یعنی حمایت،
رشد و رهایی
کامل طبقهی
کارگر» (MEW16,15).
مسایل تکنیکی
مبارزهی
طبقاتی از
لحاظ سازمانی
که در دورهی
انترناسیونال
دوم از اهمیت
تعیینکنندهای
برخوردار بود
دیگر مورد
چالش مارکس
قرار نگرفت و
در یکی از
مصوبههای
انترناسیونال
اول در سال 1871
دربارهی «موقعیت
مبارزهجویانهی
طبقهی کارگر»
مطرح شده است
که «جنبش
اقتصادی و
فعالیت سیاسی
طبقهی کارگر
بهطور جداییناپذیری
به یکدیگر گره
خورده است» (MEW 17, 422)
1.2.
در دوران
انترناسیونال
دوم تمایز شکلگرفته
بین عملکرد
حزب و اتحادیهها
به تسلط حزب
بهعنوان شکل
سازمانی عالیتر
در رأس
اتحادیهها
منجر شد. در
بعضی از
کشورها روابط
متفاوتی از
اشکل سازمانی
بین حزب و
اتحادیهها
بهوجود آمد.
جنبش اتحادیهای
سوسیال
دمکراتیک،
تریدیونیستی
و سندیکالیستی
سه نمونهی
اصلی روابط
بین حزب و
اتحادیهها
هستند. رابطهی
بین مبارزهی
اقتصادی و
مبارزهی
سیاسی و
همچنین رفرم و
انقلاب جبههی
منازعاتی
هستند که بر
مبنای آن خط
مشیها از
یکدیگر
متمایز میشوند.
لنین
برعکس مارکس
جنبش سیاسی
پرولتاریا را
برآمده از
مبارزهی
اقتصادی نمیدانست.
برخلاف این
«نظریهی
مرحلهای» او
در «چه باید
کرد؟» مطرح می
کند که تجارب
روسی بهما میآموزد
که جنبش
اقتصادی و
سوسیالیستی
بهطور کامل
مجزا از
یکدیگر شکل میگیرند
و بهزعم او
اتحادیهها
نه پیشبرندهی
فرایند شکلگیری
آگاهی طبقاتی
بودهاند و نه
میتوانند
اشکال جنینی
سازمانهای
سیاسی
پرولتاریا
باشند.
مبارزات
اقتصادی فقط
«اشکال نطفهای»
مبارزهی
طبقاتیاند
که در صورتی
که این
مبارزات بهطور
خودبهخودی
پیش بروند
تنها میتوانند
به «آگاهی
تریدیونیستی»
(LW, 386) منجر شوند.
آگاهی طبقاتی
سیاسی «تنها
از خارج میتواند
به کارگران
داده شود،
یعنی از
حوزهای خارج
از حوزهی
مبارزهی
اقتصادی،
خارج از
محدودهی
روابط بین
کارگران و
کارفرمایان» (436)
یعنی به دست
انقلابیون
حرفهای
سازماندهی
شده در حزب.
برای اتحادیهها
نقش «ارگان
حائل» بین حزب
و طبقهی
کارگر در نظر
گرفته میشود،
از این رو
مبارزهی
اقتصادی برای
مبارزهی
سیاسی بیاهمیت
نیست، اما این
مبارزهی
سیاسی از
مبارزهی
اقتصادی سر بر
نیاورده بلکه
نوعی نیروی
محرکه است که
با
تأثیرگذاری
کادرهای
انقلابی به جنبش
سوسیالیسیتی
تبدیل میشود
و موفقیتهای
حزب انقلابی
کارگران را
افزایش میدهد
(LW.4,288).
2.2.
چپهای
رادیکال در
جنبش
سوسیالیستی
اروپا قبل و
پس از جنگ اول
جهانی،
رفرمیسم و
اپورتونیسم
اتحادیهها و
رهبری
بوروکراتشان
را به زیر باد
انتقاد گرفتند.
رهبری
اتحادیهها ـ
با تکیه بر
موفقیتهای
مادی سازمانی
ـ با اعتماد
بهنفس بیشتر
زیر بار رهبری
حزب نرفتند
(اتحادیههای
آلمان در سال
1905، 1906 در مجادلات
بر سر اعتصابهای
تودهای
توانستند
برخورداری
کامل از حقوق
مساوی در
برابر حزب را
به کرسی
بنشانند). رزا
لوکزامبرگ که
بههرحال
سیاست
رفرمیستی
اتحادیهها
را «کاری بیثمر»
قلمداد میکرد
(SOR,1899)، و آنتون
پانهکوک (1909)
کمونیست
شورایی هلندی
در اعتصابهای
تودهای، و
آنتونیو
گرامشی در
شوراهای کارخانهها
اشکال فعالیت
نوین و ارگانهای
با خصلتهای
انقلابی میدیدند
که قابلیت بیثمرکردن
تاکتیکهای
رفرمیستی
رهبری
اتحادیهها
را دارند، چرا
که این ارگانها
بار دیگر باعث
ادغام مبارزهی
اتحادیهای و
مبارزهی
سیاسی میشوند.
ازاینرو رزا
لوکزامبورگ
مینویسد:
«مبارزهی
اقتصادی
نیروی پیشبرندهی
حرکت سیاسی از
یک نقطه به
نقطهی دیگر
است و مبارزهی
سیاسی زمینِ
مبارزه
اقتصادی را
بارور میکند» Mass, GW2,122)).
فرانتس.
ل. نویمان
نظریهپرداز
منتقد مکتب
فرانکفورت در
اواسط دههی 1930
در تبعیدگاهش
در انگلستان،
مبانی نظری اتحادیهها
را که در سنت
مارکسیستی و
سوسیالیستی
ریشه دارند یکبار
دیگر خلاصهوار
خصلتبندی میکند:
بهنظر او
اتحادیهها
بهطور
همزمان
تعاونیهایی
(برای اعضایشان)،
اتحادیههای
مبارزاتی
(برعلیه
کارفرمایان و
اتحادیههایشان)
و ارگانهای
سیاسی (در
برابر دستگاه
دولتی) هستند.
فعالیت
اتحادیهها
دو هدف را
دنبال میکند:
«بالا بردن
سطح زندگی
اعضایشان و در
نتیجه رشد
طبقهی کارگر
و محقق ساختن
ایدهی رهایی
طبقهی کارگر»
)1935,152).
نظریههای
کلاسیک،
اتحادیهها
را بهعنوان
یک جنبش
اجتماعی و
نماد دستهجمعی
مزدبگیران
پیوسته به
اتحادیهها
خصلتبندی میکنند
که منافع
اقتصادی-
اجتماعیشان
با اهداف
دوگانهی
اتحادیهها ـ
ارتقای
موقعیت
طبقاتی و
امحای سلطهی
طبقاتی ـ
منطبق است.
این مبانی
حداکثر پس از جنگ
جهانی دوم و
با توجه به
تجربهی دوران
رونق طولانی
پس از جنگ
کنار گذاشته
شدند. با
گسترش دولتهای
رفاه و افول
جنبش کارگری
بهمثابه
نیروی
انقلابی
مبارزه
طبقاتی، با
تمرکز و
مرکزیتیافتن
اتحادیهها
بهعنوان
ارگانهای
تودهای
بوروکراتیک،
با پذیرش
منطقی که
عملکرد اتحادیهها
را با سیستم
سیاسی ـ اجتماعی
وسیاست نظام
تعیین
دستمزدها بر
مبانی نظم
سیاسی –
اقتصادی
منطبق میکند
، با همکاری
رهبری
اتحادیهها
در کمیسیونهای
مشورتی،
اطلاعاتی و
تصمیمگیرندهی
دولتی و
عمومی، دیگر
نمیتوان بی
چونوچرا
اتحادیهها
را بهمثابه
جنبش اجتماعی
و ابزار دستهجمعی
کارگران خصلتبندی
کرد.
نظریههای
جدید در مورد
اتحادیهها
دیگر صرفاً به
مسایلی نظیر
عملکرد و
وظایف اتحادیهها
در قبال
اعضایشان
نپرداخته
بلکه به مسئلهی
دوام و
بارآوری خود
اتحادیهها
در نظام
اقتصادی-
اجتماعی
سرمایهداری
نیز میپردازند.
برای
اتحادیههای
مدرن پنج خصلت
ویژه در نظر
گرفته میشود:
ا.
سازمانهای
تودهای با
ساختارهای
تشکیلاتی
بوروکراتیک و
متمرکز.
«اتحادیهی
مستحکم» (Briefs 1952)
که کاملاً به
رسمیت شناخته
و نهادی شده
است، یعنی
همچون تعاونیهای
عمومی.
«قراردادهای
فردی مناسب»:
حال اگر نه برای
کل شاغلان،
بلکه حداقل
برای کل اعضای
اتحادیه ـ
باارزشی که
«قانونگذار
خصوصی» تعیین
کرده (Sinzheimer 1915).
نهادهای
سودمند
اقتصادی برای
دستهبندی
کردن مفید
منافع در
بازار (Freemann / Medoff
1984).
«سازمان
میانجی» (Müller – Jentsch
1982) که
منافع اعضایش
را به افسار
میکشد .
بین
سالهای 1960 و 1970
اتحادیههای
کشورهای
پیشرفتهی
صنعتی سرمایهداری
با رونق غیر
قابلمنتظرهای
روبهرو شدند.
اتحادیهها
در روند
پیشبرد
اقتصاد کلان
زیرنظر دولتها
(اغلب با
رهبری یا
مشارکت احزاب
سوسیالدمکرات)
با سیاست
اقتصادی ـ و
اشتغال کینزی
مشارکت کردند.
آنهم در یک
«بدهبستان
سیاسی» در
ازای از یک
طرف پایین نگهداشتن
سطح دستمزدها
و از طرف
دیگر، در نظر
گرفتن
امکانات کمکهای
سازمانی از
خارج و
تأثیرگذاری
بهتر برای اتحادیهها.
«مشارکت
اتحادیهها»
در این روند،
مباحثات
بسیار شدیدی
را در
نوشتارهای
علوم اجتماعی
تحت عناوین
تخصصی مختلفی
همچون ـ سیاست
درآمد،
قرارداد اجتماعی
کینزی،
تمرکز،
تریوپارتیسم،
نئوکوپراتیسم
ـ دامن زد.
این
روند رونق
اجتماعی به
پیوستن اعضای
جدید به
اتحادیهها
منجر شد. بهرغم
این که
مطالبات
اتحادیهها
باعث کشمکشهای
درونسازمانی
و طغیان اعضای
اتحادیهها
شد. این نکته
به اضافهی
عدم نمایندگی
کافی گروههای
جدید در بازار
کار (مهاجران،
شاغلان با درجهی
مهارت پایین)
بستر تنشهایی
در اشغال
کارخانهها و
اعتصابات
عمومی شد ـ تا
جایی که جامعهشناسان
از «زبانه
کشیدن مجدد
مبارزهی طبقاتی
در اروپای
غربی» (Rouch/ Pizzorno,
1978) و تحت
تأثیر تحولات
ماه مه 1968 در
فرانسه ـ حتی
از یک «انقلاب
درپیش رو» (Gorz, 1970)
سخن به میان
آوردند. بر
بستر این
مبارزات و مباحثات
استراتژیک
حاشیهی آن،
استقلال
کارگری از طرف
برخی ازگروهها
و نظریهپردازان
بهطور کامل
به زیر سؤال
برده شد. گروهها
و نظریهپردازان
دیگر نیز برای
اتحادیهها
وظایف سیاسی
جدید و دفاع
گستردهتر از
منافع گروههای
حاشیهای (1982(Brun,
قائل شدند.
در همین زمینه
نیز نظریهی
مارکسیستی
اتحادیهها
با تجدید
حیاتی موقتی
مواجه شد (Zoll,1976).
در سالهای
پایانی دههی
1970 و در سال 1980
چرخشهای
سیاسی (هژمونی
نومحافظهکاران
ـ به عبارت
دیگر هژمونی
نولیبرالها)
بسیار بارز و
آشکار شدهاند.
گسست
ساختارهای
اجتماعی بهعلت
انقلاب سوم
صنعتی،
سرمایهداری
پسافوردی یا
سرمایهداری
فراملیتی با
فناوری مدرن و
اقتصاد جهانیشده،
اتحادیهها
را به موضع
دفاعی کشاند.
اتحادیهها
در بعضی از
کشورهای
پیشرفتهی
سرمایهداری
(آمریکا،
فرانسه،
بریتانیا)
دچار بحران همهجانبهای
شدند و تنها
اتحادیههای
کشورهای
اسکاندیناوی
از اثرات این
بحران در امان
ماندند.
اتحادیهی
این کشورها توانستند
سطح بالای
موفقیتهای
خود را در
عرصهی
سازماندهی
شاغلان (که
بین 60 تا 90 درصد
آنان در
اتحادیهها
سازماندهی
شدهاند) بین
سالهای دهههای
1980 و 1990 تا همان
سطح نگه دارند
و در مواردی
آن را افزایش
دهند. با وجود
این، در پایان
قرن 20 و آغاز
قرن 21 تمامی
اتحادیهها
با معضلاتی در
عرصهی جهت
گیری و انطباق
با شرایط جدید
مواجه شدند.
آنها ناچار
بودند راهحلهای
متناسب با
شرایط
تغییریافته
را ارائه کنند:
پتانسیل
تغییریافتهی
ترکیب اعضای
آنها (تنزل
شاغلان بخش
صنعتی،
افرایش تعداد
کارمندان،
افرایش
اشتغال زنان)،
تشدید روند
قطعهقطعه
شدن بازار
کار،
محدودکردن
روابط کاری معمول
در نتیجه
افزایش اشکال
اشتغال
نامتعارف
همچنین
مقابله با
سیاستهای
عنانگسیخته
در مورد
کارکنان و
جدول درجهی
مهارت شاغلان
توسط مدیریت
به اصطلاح بیطرف
که کارشان این
است که با
انعطافپذیری
سازماندهی
کار، بهاجبار
حقوق کار را
لغو کنند. در
این زمینه اتحادیهها
طی سالهای دههی
1990، فقط میتوانستند
انتظار حمایت
مشروط
ازاحزاب سوسیال
دمکرات ـ
کارگری را
داشته باشند
که در بسیاری
از کشورهای
اروپایی
دوباره به
قدرت رسیده بودند.
نمایندگان
این گرایش (که
راه سوم نیز
نامیده میشوند)
با استراتژی
انطباقدهی و
لیبرالیزه
کردن ساختار
اقتصادی
اجتماعی با
ایدههای
نولیبرالی بر
بستر اقتصاد
جهانیشده به
ایفای نقش خود
مشغولاند و
میخواهند
اتحادیهها
را به
«سازمانی برای
خدمات عمومی»
تبدیل کنند که
همچون «مراکز
مشورتی و شغلیابی»
فقط در خدمت
مشتریانشان
باشند و دیگر
نه از درخواست
اشتغال و کار بلکه
از توانایی
مشتریان خود
به کار دم
بزنند (Klotz, 2000).
نقش
آتی اتحادیهها
در زندگی کاری
و اجتماعی
سرمایهداری
فناورانه، به
پاسخ آنها به
معضلات دوران
گسست بستگی
دارد.
مأخذشناسی
N.Auerbach, Marx und die
Gewerkschaften, Berlin-Leipzig 1922 (Reprint:
Berlin/W 1972); Autonomia Opreaia.
La storia e i documenti, hgg.v.L. Castellano, Mailand
1979; L.Brenano, „Gewerkvereine”,
in: Handwb, der Staatswissenschaften, Bd, IV, 3.A., Jena 1909, 1106-19; G. Briefs,
„Gewerkschaftswesen und Gewerkschaftspolitik“, in: Handwb.
der Staatswissenschaften, Bd. IV, 4.A.,Jena 1972, 1108-50; ders.,
Zwischen Kapitalismus und Syndikalismus, Die Gewerkschaften am Scheideweg, Bern
1952; C.Crauch u. A.Pizzaorno
(Hg.), The Resurgence of Class Conflict in Western Europe Since 1968, 2 Bde., London 1978; A.Enderle
u.a., Das rote Gewerkschaftsbuch, Berlin 1932 (Reprint: Frankfurt/M 1967); R.B.Freeman
u. J.L.Medoff, What Do
Unions Do? New York 1984; A.Gorz, Die Aktualität der
Revolution. Nachtrag zur „Strategie der Arbeiterbewegung im Neokapitalismus“,
Frankfurt/M 1970;R.Hyman, Marxism
and the Sociology of Trade Unionism, London 1971; IG Metall (Hg.), Fünfundsiebzig
Jahre Industriegewerkschaft 1891-1966, Frankfurt/M 1966; U.Klotz,
„Vom Arbeiterverein zur >Empowerment-Agentur<“,
in: FAZ, 11.9.2000, 30; W.Muller-Jentsch, „Materialen
/zur Gewerschaftstheorie“, in: Gesellschaft. Beitrage
zur Marxschen Theorie 3, Frankfurt/M 1975, 27-60; ders., „Gewerkschaften als
intermediäre Organisationen“, in: KZfSS, Sonderheft
24, 1982, 408-32; ders.(Hg.), Zukunft der
Gewerkschaften. Ein internationaler Vergleich, Frankfurt/M 1988; ders., Soziologie der Industriellen Beziehungen. Eine
Einführung, 2.A., Frankfurt/M 1997; F.L.Neumann, „Die
Gewerkschaften in der Demoktatie und in der
Diktatur“(1935), in: ders., Wirtschaft, Staat,
Demokratie. Aufsätze 1930-1954, Frankfurt/M 1978, 145-222; A.Pannekoek,
Die Taktischen Differenzen in der Arbeiterbewegung, Hamburg 1909; M.Poole, Theories of Trade Unionism,
A Sociology of Industrial Relations, London 1981; H.Sinzheimer, „Der Tarifgedanke in Deutschland“ (1915), in:
ders.,
Arbeiterrechte und Rechtssoziologie. Gesammelte Aufsätze und Reden, Frankfurt/M-Köln 1976, Bd, 1, 150-68; B.Trentin, Die andere Gewerkschaft. Vom traditionellen
Syndikalismus zur politischen Bewegung, Hamburg 1982;R.Zoll, Der
Doppelcharakter der Gewerkschaften. Zur Aktualität der Marxschen
Gewerkschaftstheorie, Frankfurt/M 1976.
منبع:
واژهنامهی
تاریخی
انتقادی
مشخصات
مأخذ:
Historisch-kritisches Wörterbuch,
Argument Verlag – زير
واژه Gewrkschaft
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته
از:«نقد
اقتصاد سیاسی»
http://pecritique.com/