ما
خیلی کم
مُردیم!
آساره
کیانی
اینجا
ایران است؛
آدمهایی زیر
خروارها برف
پایینتر از
صفر درجه، نفسهایشان
را حبس میکنند؛
عدهای را میبینی
که زیر گرمای
بالای ۵۰۰
درجه و دود و
آتش و آوار،
گرفتارند و در
جای دیگر، با
خانههای
گِلی و
کپرهایشان در
آب غرق میشوند.
از
دور اگر
تماشایشان
کنی، اجسامی
بزرگ و بدقواره
هستند که از
کوه و کمر
بالا میروند؛
آنها که کوچکترند
و پیرتر ممکن
است لحظهای
مکث کنند،
نفسی بگیرند و
باز بالا
بروند؛ اینجا
گردنهای است
که اسم آدمهایش
«کولبر» است. و
مردمان مناطق
مرزی کردنشین،
از این واژه
خوششان نمیآید.
آب
نیست؛ درختها
خیلی وقت است
خشک شدهاند و
چارپایان،
بیش از
اندازه،
استخوانیاند
و لاغر و هر
وقت ببینیشان
دارند جای
علوفههای
سبز و خوشبو،
مقوا میخورند.
مردمش میگویند
خشکسالی است و
اصلا 5 سالی
هست که باران نیامده؛
شمار بالایی
از مردان
روستاهای
درهمتنیده
بلوچستان، تا
به حال، به
چشم خود، برف
را ندیدهاند؛
از هر غریبهای
که پا در شهر و
روستایشان میگذارد،
میخواهند
دعا کند
برایشان که
باران ببارد و
به زمینهای
خشک کشاورزی
اشاره میکنند
و میگویند
«اینجا نقطه
صفر مرزی است.»
شاید
آدمهای
تهران، تا
حالا نقاط صفر
مرزی را ندیده
باشند اما
دیدهاند که
یک ساختمان در
روز روشن آتش
گرفته و ریخته
روی سر کارگری
که گفتهاند
برود مدارک و
اسناد را
بردارد تا بیش
از این، طعم
بیپولی و فقر
را نچشد و
شاید همان
موقع که کسبه
در جستجوی
هویت خود
بودند، هیچ به
تکههای
باقیماندهای
از بدنهایشان
فکر نمیکردند
که قرار است
چند روز دیگر
بار کامیون شده
و توی آوار
انتقالیافته
همین ساختمان
به هرندی(یکی
از محلهای
دپوی آوار
پلاسکو) پیدا
شود.
ساختمان
با صدایی شبیه
انفجار، ریخت
و ۱۶ آتشنشان
را شهید کرد،
مسیر آنهایی
که دوست
ندارند،
کولبر
صدایشان کنند
هم حوالی همان
روزهای
آوارشده
تهران، بر سر
آدمهایش
خراب شد، بیهیچ
صدای
انفجاری؛
مردمان مناطق
مرزی، با صدای
انفجار آشنا
هستند وقتی
پایشان روی
مینهای
یادگار جنگ
تحمیلی میرود
تا بعد اگر
خیلی شانس
بیاورند، چند
روزی از آنها
تجلیل بشود. و
درست همین
روزها بود که
گیاههای خشک
و چارپایان بیجان
هم مُردند و
شادی باران به
عزای سیل بدل
شد.
گردنهای
که مردان و
زنان،
پیرمردان و
پیرزنان و حتی
کودکان، هر
روز با پای
پیاده از آن
میگذرند،
حالا پر از
برف شده؛ اسمش
بهمن است و از
ویژگیهای
این مناطق در
فصل سرد. خبر
میرسد که
شانزده
کولبر، شبهنگام،
گرفتار بهمن
شدهاند.
اینجا
تهران است و
مجلس شورای
اسلامی؛ آقای
شهردار را
برای توضیح
فاجعه خواستهاند؛
او دارد توضیح
میدهد که «در
سئول ۵۰۰ نفر
مُردند و در
بنگلادش، ۱۲۰۰
نفر وقتی
پلاسکوهایشان
خراب شد؛
البته آنها
پلاسکو
نداشتند اما
ما در مقایسه
با آنها خیلی
کمتر مُردیم و
عملکردمان
همهجوره خوب
بوده است.»
کودکان
کپرنشین بلوچ
با آن لباسهای
زیبا و رنگرنگ
و چرکمُرد،
حالا دیگر
مدرسه هم
ندارند؛ آب
همه کتاب و
دفترهایشان
را برده؛
دختربچه ۵ ساله
که در تعطیلات
تابستانه
مدرسه روستای
بجاربازار(در
منطقه
دشتیاری
بلوچستان) زیر
دیوار مدرسه
دمپاییهایش
را جاگذاشت،
شاید میدانست
که قرار است
آب مدرسه را
با خودش ببرد.
مردان
یخزده
کردستان نانآوران
خانههایشان
بودند، حالا
که مُردهاند،
زنان و کودکان
یا حتی
پیرمردان و
پیرزنان باید
جایشان را
پرکنند؛
بارهای
بدقواره بر
دوش خود
بگذارند و از
گردنه بگذرند.
میگویند
آتشنشانها
از بچههای
پایینشهر
هستند؛ مردان
قوی که نانآوری
برای خانواده
را از همان
کودکی
یادگرفتهاند
و هر ۱۶
نفرشان اگر
حالا زنده
بودند شاید
دوست نداشتند
که شهردار
برای بار چندم
«همکاران عزیز
من» خطابشان
کند. اینجا
مردم شهر چشم
به راه یافتن
مقصر حادثهاند
و روزنامهها
مطالبه میکنند
مدام؛ اینجا
حتی اگر پاسخ
به مطالبات هم
لابهلای
ارائه عملکرد
سازمانهای
توضیحدهنده،
گُم شود باز
هم یک مراسم
تشییعجنازه
برای رفتگان
برگزار خواهد
شد.
مردان
یخزده
کردستان را
کسی ندید و
تنها تصاویری
تار را برخی
کاربران
فضاهای مجازی
رد و بدل
کردند؛ کودکان
بلوچ، از همهجا
بیخبرند؛ آنها
قایقهای
کوچک میسازند
و کاری به
بزرگترهایی
ندارند که
دارند برای
غرقشدن آدمها
عزاداری میکنند؛
قایقهایشان
را با هزار
آرزو در آبهای
گلآلود میاندازند؛
کودک بلوچ پیش
از این زیر
دیوار مانده
بود؛ همان
موقع که دمپایاش
با رد خون دور
تا دور مدرسه
را دیوار
کشیده بود.
منبع
: همدلی
http://www.hamdelidaily.ir/?newsid=26353