یادآوری
این
مقاله که
نخستین بار ،
ده سال پیش در ۱۳۸۱
در شماره ۱۷۰
نشریه"راه کارگر"
انتشار یافته
،
روی
نکاتی انگشت
می گذارد که
متأسفانه
هنوز هم در
بحث های جاری
در باره ملیت
های ایران
نادیده گرفته
می شوند.
سایت
"راه کارگر"
ملت
ایران ؟
آری ، اما به چه
معنا ؟
محمد
رضا شالگونی
"
نسب ام شاید
به زنی فاحشه
درشهر بخارا
برسد "
سهراب سپهری
برای
آنهایی که به
مسلمات سیاست
رسمی خو کرده
اند ، هرعلامت
استفهامی در
باره " ملت ایران
" نشانه
خیانتی است
نابخشودنی. "
ملت ایران "
برای آنها
موجودیتی است
بی ابهام،
مانند خورشید
در آسمان
بالای سرمان ،
که در طول
هزاره ها دوام
آورده و بعد
از این نیز هم
چنان پایدار خواهد
ماند. امٌا
حقیقت این است
که " ملت ایران
" در میان خود
ایرانیان،
اکنون در
مقایسه با 50 یا
حتی 25 سال
پیش به مفهومی
مبهم تر تبدیل
شده است(1). و اگر
ایرانیان
نتوانند
ابهام ها و
آشفتگی های آن
را كنار بزنند
و بر سر یک درک
روشن
دموکراتیک از
آن به نوعی هم
رایی دست
یابند ، همین
مفهوم به ظاهر
بدیهی – که خیلی
هاآن را داده
پایه ای هر
قضيه مهم
سیاسی می
انگارند –
ممکن است به
داغ ترین
موضوع
اختلافات و
دشمنی ها در
میان
ایرانیان تبدیل
شود. مساله
این است که
ایران یک کشور
چند ملیتی است
(2)
و ملی گرایی
اکنون در این
کشور، گرایشی
در حال اوج
گیری است. به
عبارت دیگر،
احتمال
افزایش تنش در
میان ملیت های
ایران در چشم
انداز کنونی ،
خطری است که
برای مقابله
با آن اگر از
همین امروز به
فکر چاره جویی
نباشیم، فردا
بسیار دیر
خواهد بود .
در
شرایط کنونی ،
عوامل متعددی
می توانند روابط
میان ملیت های
ایران را
بحرانی سازند.
قبل از هر چیز
باید توجه
داشت که جامعه
امروز ایران
در حال پشت سر
گذاشتن
ساختارهای
اجتماعی سنتی
است و این به
خودی خود
زمینه ای
مساعد برای
رشد ملی گرایی
( به مثابه یک
جنبش سیاسی)
فراهم می
آورد. فقط
کافی است به
یاد داشته
باشیم که
اکنون اکثریت
مردم ایران
شهرنشین شده
اند و توانایی
خواندن و
نوشتن دارند.
در آستانه انقلاب
( در سال 1355) فقط 46
درصد جمعیت
کشور در شهرها
زندگی می
کردند و 38 درصد
از توانایی
خواندن و
نوشتن بر
خوردار بودند.
در حالی که
این نسبت ها
اکنون به
ترتیب 61 درصد
و 69 درصد (3)هستند.
اینها
تحولاتی
هستند که
زمینه آگاهی از
تعلقٌات ملی و
تاثیر پذیری
از این تعلقات
را به شدت
تقویت می کنند
.
عامل
دیگری که در
این زمینه نقش
بسیار مهمی دارد
، موجودیت
جمهوری
اسلامی است.
شکل گیری جمهوری
اسلامی در جهت
عکس تحولاتی
بود که در همه
سطوح زندگی
اجتماعی
ایرانیان
دریک دوره صدو
پنجاه ساله
پیش از آن
جریان داشت.
بعد از ضربه بیدار
کننده ناشی از
شکست ایران در
جنگ با روسیه (
یعنی از 1828سال
انعقاد قرار
داد ترکمانچای،
به بعد ) جهت
تلاش های فکری
ایرانیان
یافتن راه های
گریزاز " عقب
ماندگی " بود و
اکثریت قاطع کسانی
که به این "عقب
ماندگی" پی
بردند ، راه
نجات را به
شیوه های
مختلف و گاهی
حتی متضاد در
مدرن شدن یا
اروپایی شدن
می دیدند (4).
افتادن قدرت
سیاسی به دست روحانیت
و دوام آوردن
دولت مذهبی در
دوره ای نزدیک
به یک ربع
قرن، هم
بزرگترین
اختلال در راه
پیمایی
طولانی،
متناقض ، و تا
حدی ناموفق ایرانیان
در جهت
مدرنیته را به
وجود آورده و
هم نیاز به
مدرن شدن را
به یک نیاز و
مشغله واقعاً
توده ای و
عمومی تبدیل
کرده است. خواست
جدایی دین از
دولت و مهار
آمریت دینی و
اقتدار روحانیت
در زندگی
اجتماعی، که
اینک به نقطه
هم رایی
اکثریت قریب
به اتفاق
ایرانیان
تبدیل شده است
، خواه ناخواه
زمینه رشد ملی
گرایی را
تقویت می کند.
مخالفت قاطع
کنونی ایرانیان
با ولایت فقیه
و دولت مذهبی
، بی تردید به
معنای این است
که آنها دیگر
حاضر نیستند
مذهب را به
عنوان عنصر
تعیین کننده
هویت ملی
بپذیرند. به
این ترتیب ،
فضای مساعدی
برای برجسته
شدن عناصر
دیگر فراهم می
آید و ملی
گرایی می
تواند تشخص
قطعی تری پیدا
کند.
تصادفی نیست
که تاکیدات
ایدئولوژیک ناسیونالیزم
ایرانی –
مخصوصاً
تاکید بر
درخشش تمدن
ایران باستان
و خوار شمردن
غرب و عربیت
به عنوان
نابود کننده
آن تمدن "آریایی-
اهورایی" (5) -
اکنون پژواكي
توده ای می
یابد.
سومین
عامل مهمی که
زمینه مساعدی
برای رشد ملی
گرایی فراهم
می آورد ،
پیکارها ی
سیاسی و طبقاتی
گسترش یابنده
ای است که هم
اکنون در
ایران جریان
دارد. بی حقی
عمومی مردم
ایران در
مقابل یک
استبداد
مذهبي تاریک
اندیش و فاسد ،
گسترش بی
سابقه
نابرابری های
طبقاتی و
گرفتار آمدن
اکثریت مردم
در چنگال فقری
ذلت بار، نظام
کنونی را برای
اکثریت قاطع
ایرانیان
تحمل ناپذیر می
سازد. اما به
تجربه می
دانیم که
پیکارهای سیاسی
و طبقاتی بزرگ
به مصالح
ایدئو لوژیک
نیاز دارند ،
مصالحی که
قابلیت توده
ای شدن داشته
باشند . و در
شرایط کنونی
ایران وجهان –
با نبود آزادي
های سياسی و
مدنی در
ايران، بحران
جنبش
سوسياليستي و
چيرگي ايدئولوژي
نئو ليبرالي
در سطح بین
المللی – دم
دست ترین
مصالح ایدئولوژیک
عملاً می
توانند به
میدان دار شدن
ملی گرایی
بیانجامند(6).
با
توجه به این
شرایط و
عوامل، باید
به یاد داشته
باشیم که رشد
ملی گرایی
دیگر نمي
تواند به
تقويت
ناسیونالیزم
ایرانی خلاصه
شود، بلکه هم
زمان، ناسیونالیسم
ملیت های دیگر
ایران را نیز
تقویت خواهد
کرد. بنابراین
همراه با عمیق
ترین شدن
بحران عمومی
جمهوری اسلامی،
ممکن است ما
با ظهور هم
زمان چند جنبش
ناسیونالیستی
فعال
برخوردار از
حمایت توده ای
روبرو شویم .
این جنبش ها ی
ناسیونالیستی
در همدلی و
همبستگی با هم
دیگر به میدان
نخواهند آمد،
بلکه به
احتمال زیاد،
به درگیری و
دشمنی با
یکدیگر کشیده
خواهند شد.
زیرا
ناسیونالیزم
ها عموماً و
ناسیونالیزم
های قومی به
ویژه ، تنها
از دهان
زندگان حرف
نمی زنند ،
بلکه به نام
مردگان نیز
سخن می گویند (7).
و درکشوری که
ستم ملی و نابرابری
میان ملیت ها
واقعیتی است انکار
ناپذیر،
افزودن چاشنی
داوری ها و
پیشدواری های
" تاریخی" به
مسایل و
مرافعات
واقعی روزانه
نمی تواند
خصومت آفرین
نباشد. ولی در
هر حال منشاء
اصلی تنش های
احتمالی،
همین مسایل و
مرافعات
امروزی
خواهند بود.
اکنون در
ایران حداقل،
شش ملیت مختلف
داریم؛ فارس و
ترک و کرد
وعرب و بلوچ و
ترکمن. می
گویم " حداقل"
؛ به دلیل
اینکه گروه
های قومی،
زباني و مذهبی
دیگری هم وجود
دارند که یا
تمایزات شان
با یکی از
همین شش ملیت
خیلی پررنگ
نیست یا به
شمار، اقلیت
کوچکی هستند.
زبان مادری
بیش از نیمی
از ایرانیان
زبان فارسی
نیست و اکثریت
قریب به اتفاق
اینها از حق
استفاده رسمی
از زبان مادری
شان محروم اند
(8).
و این در حالی
است که با
تثبیت آموزش
عمومی به عنوان
عنصر حیاتی
روند جامعه
پذیری ، و
جوانی جمعیت
که دانش
آموزان نزدیک
به یک سوم
جمعیت کشور را
تشکیل می دهند
، محرومیت از
آموزش به زبان
مادری با برجستگی
بیشتری لمس می
شود . هم چنین
با وجود دولت
مذهبی یا حتی (
قبل از جمهوری
اسللامی )
تعهد دولت به
حمایت از مذهب
رسمی ، بعضی
از ملیت های
ایران که
عمدتا ًغیر
شیعه مذهب
هستند ( کردها
، بلوچ ها و
ترکمن ها ) از
بی حقی مضاعفی
رنج می برند.
گذشته از این
ها ، نابرابری
های ملی هستند
( کردها . بلوچ و
ترکمن ها ) از
بی حقی مضاعفی
رنج می برند
گذشته از این
ها ، نابرابری
های ملی با
نابرابری
اقتصادی
تکمیل و تقویت
می شوند و بعضی
از فقیرترین و
عقب مانده
ترین مناطق
کشورمناطق
ملی هستند و
نابرابری های
اقتصادی و
اجتماعی شکاف
بزرگی میان
بعضی از ملیت
های ایران به
وجود می آورد.
اینها
مسایلی هستند
که در دنیای
امروز هر یک به
تنهایی می
توانند به تنش
ها و دشمنی
هایی فاجعه
بار دامن
بزنند. فراموش
نباید کرد که
هر تنشی میان
ملیت های
ایران به سرعت
می تواند از
محدوده
مرزهای سیاسی
کشور فراتر برود
و پای دولت
های دیگر را
به میان
بیاورد. زیرا
غالب ملیت های
ایران در آن
سوی مرزها
خویشاوندان
قومی هم زبان
دارند و بحران
در میان ملیت
های ایران
ممکن است
تعادل های ژئو
پولیتیکی موجود
منطقه را به
هم بزند و به
یک بحران
منطقه و بین
المللی تبدیل
شود. در دوران
جنگ سرد،
احتمال
اشتعال چنین
بحرانی زیاد
نبود. زیرا دو
ابر قدرت رقیب
هر یک به
دلایل خاص خود
آن را مخاطره
آمیز تلقی می
کردند. اما
اکنون با
تعادل های ژئو
پولیتیکی
جدید معلوم
نیست یک
پارچگی ایران
از نظر آمریکا
مانند گذشته
مثبت ارزیابی
شود .
با
این مسائل
بالفعلِ در
حال حاد شدن و
خطرات
احتمالی
ناشی از آنها
چه باید کرد؟ قبل
ازهر چیز باید
عینیت مساله
را بپذیریم.
کسانی که
مساله ملی در
این کشور را
ساخته و
پرداخته
دشمنان ایران
می دانند،
دانسته یا ندانسته
خود بیش از همۀ
" دشمنان
ایران" با
ایران دشمنی
می کنند. اگر
قراراست در
این کشور
نظامی
دموکراتیک بر
پا کنیم که
همه ایرانیان
به یک سان
انسان هایی
صاحب حق
شناخته شوند و
بتوانند در
باره سرنوشت
خودشان تصمیم
بگیرند ،
قطعاً باید
بدانیم که
مساله ملی با
وضوح بیشتر
خود را نشان
خواهد داد.
چطور ممکن است
در کشوری
دموکراسی و
آزادی های
بنیادی بر
قرار شود و در
عین حال نیمی
از مردم هم
چنان از حق
آموزش به زبان
مادری شان محروم
بمانند! بدیهی
است که اگر
مردم از آزادی
بیان و تشکل
برخوردار
باشند برای حل
مشکلات شان از
آنها استفاده
خواهند کرد. و
در آن صورت
مساله ملی در
چنان ابعاد
گسترده بی
سابقه ای خود
را نشان خواهد
داد که انکار
و سرکوب اش
دیگر ناممکن
باشد. از این
رو، منکران
مساله ملی
محکوم اند به
نام دفاع از
موجودیت
ایران و "
تاریخ ایران"
در مقابل پا
گرفتن
دموکراسی در
این کشور بایستند
و درست به
همین دلیل ، طرفداران
دموکراسی نیز
محکوم اند
عینیت مساله
ملی را
بپذیرند و
برای حل آن
تلاش کنند. در
این میان به
ویژه جنبش چپ
وظیفه سنگینی
برعهده دارد.
زیرا اولا ً
سنت دفاع از
حقوق ملیت های
غیرمسلط در
کشور ما ، مانند
بسیاری از
کشورهای دیگر
عمدتاً به چپ
تعلق دارد و
چپ نمی تواند
و نباید این
سنت
دموکراتیک
دیرینه خود را
رها کند.
ثانیاً هر تنش
و بحرانی در روابط
ملیت های
ایران بیش ا
زهر جریان
سیاسی دیگر می
تواند به چپ
ضربه بزند.
حقیقت این است
که خصومت های
ملی همیشه بیش
از همه
زحمتکشان را در
رویارویی با
یك ديگر به
میدان می
کشاند وبیش از
همه از آنها
قربانی می
گیرد. رویارویی
و خصومت میان
ملیت ها نابود
کننده هر نوع
هم بستگی
طبقاتی میان
زحمتکشان است
و چپ بدون این
همبستگي نمی
تواند معنایی
داشته باشد.
ثالثاً محكم
ترین و گسترده
ترین پیوند
میان ملیت های
ایران اساساً
از پائین
تنیده می شود.
از طریق
همبستگی میان
زحمتکشان
ملیت های
مختلف که
قاعدتاً با
تلاش های جنبش
چپ می تواند
تقویت شود. و
ضعف نفوذ چپ
در مقیاس توده
ای خلایی به
وجود می آورد
که به وسیله
ناسیونالیزم
های قومی
متخاصم پر
خواهد شد.
چپ
به درکی دقیق
از مفهوم ملت
نیاز دارد.
اما
چپ ایران،
علیرغم سنت
دیرینه دفاع
از حقوق ملیت
های غیر مسلط
، درک دقیقی
ازمفهوم ملت
ندارد و در
نتیجه
معمولاً نمی
تواند سیاست
منسجم و فعال
در قبال مسائل
ملی در پیش
بگیرد. تقریبا
ً همه
جریانهای چپ
توجه دارند که
در ایران مساله
ملی وجود دارد
و ستم ملی را
محکوم می
کنند. امٌا
غالب آنها از
موضع
گیری های کلی
فراتر نمی
روند. حتی
آنهایی که حق
تعیین سرنوشت
ملیت های ایران
را می پذیرند،
غالباً یا با
حق جدایی
مخالفت می
کنند یا به
بهانه های
مختلف از
پذیرش صریح آن
طفره می روند.
در حالی که
برای حل مساله
ملی ، نه تنها
به سیاست های
شفاف و مشخص،
بلکه به تلاش
های جسورانه و
کارزارهای
سیاسی و
فرهنگی واقعا
ً توده ای نیاز
داریم . و همه
اینها بدون
تکیه بر
مفهومی روشن و
کار کردی از "
ملت " نمی
توانند عملی
شوند. تصادفی
نیست که چپ
اکنون در قبال
غالب مسایل
مرتبط با " ملت
" برخوردی
منفعل و
واكنشي دارد.
البته چنین
برخوردی مختص
چپ ایران نیست
، بلکه به
انحاء مختلف
در کل جنبش
مارکسیستی در دوره
های مختلف
دیده می شود.
در حقیقت
نظریه ملی یکی
از ضعیف ترین
حلقه ها ، یا (
حتی می توان گفت
) حلقه مفقوده
دستگاه
تحلیلی مارکس
محسوب می شود.
گرچه بعداً در
سنت اندیشه
مارکسیستی
کارهای بسیار
با ارزشی در
این زمینه
صورت گرفته
است ولی
هنوزمفهوم " ملت "
در مجموعه نظریه
مارکسیستی
جایگاه روشنی
پیدا نکرده و می
شود گفت تا
حدی هم چنان
مفهومی
عاریتی باقی
مانده است .(9)
در نتیجه ، غالب
جریان های
مارکسیستی یا
به صورتی مصلحت
گرایانه به
واقعیت وجود "
ملت " تن داده
اند و حتی
درعمل با ناسیونالیسم
هم کنار آمده
اند ؛ یا به
نام دفاع از
انترناسیونالیزم
کارگری و
مبارزه
طبقاتی ، واقعیت
وجود ملت را
نادیده گرفته
اند و به مبارزات
ملیت های زیر
ستم برای دست
یافتن به حق
تعیین سرنوشت
شان بی
اعتنایی نشان
داده اند؛
چیزی که در
عمل به تقویت
ناسیونالیزم
و تضعیف هم
بستگی طبقاتی کارگران
انجامیده است.
و حتی بعضی از
احزاب
مارکسیست به
نام انترناسیونالیزم
کارگری و
انقلاب جهانی
ناسیونالیزم
فعال و تعصب
آلودی را
سازمان داده
اند(10). ناگفته
نباید گذاشت
که صحبت از
ضعف نظری و
اشتباهات
سیاسی مارکسیست
ها به معنای
این نیست که
جریان های
سیاسی دیگر،
برخورد بهتری
با مساله ملی
داشته اند. مثلاً
برخورد
لیبرالیسم با
این مساله، در
مقایسه با
مارکسیسم
بسیار آشفته
تر بوده است(11).
هم چنین إشکال
کار مارکسیست
ها نه در مخالفت
شان با
ناسیونالیزم
، بلکه در
چگونگی این
مخالفت بوده
است. حقیقت
این است که
مارکسیست ها
غالباً در
مقابله با
ناسیونالیزم
ناموفق بوده
اند. زیرا به
علل و شرایط
رشد آن چندان
توجهی نداشته
اند. مشکل از
انجا آغاز می
شود که غالباً
ملت و
ناسیونالیزم
هم سان تلقی می
شوند ومخالفت
با
ناسیونالیزم
به بدبینی یا
بی توجهی به
ملت ، و کار
کرد آن در
تاریخ اخیر
جهان منتهی می
شود. در حالي
که اعتقاد به
واقعیت وجود "
ملت " یا حتی
دفاع ا ز حق
موجودیت آن
ربطی به ناسیونالیزم
ندارد. وگرنه
می بایست
انبوه
کمونیست ها و
سوسیالیست
هایی را که در
سراسر قرن
بیستم و پیش
از آن در جنبش
های رهایی ملی
شرکت کرده یا
در سازماندهی
این جنبش ها
نقشی تعیین
کننده داشته
اند،
ناسیونالیست
بدانیم (12).
خودهمین
حقیقت نشان می
دهد که اولا ً
" ملت " ضرورتاً
ابداع
ناسیونالیزم
نیست بلکه
مخالفان
ناسیونالیزم
نیزعملاً
ناگزیرند
واقعیت آن را
بپذیرند و
برای دفاع از
حق تعیین
سرنوشت
مردماني که
خود را "ملت"
می دانند
مبارزه کنند ؛
ثانیاً دفاع
از حق موجودیت
یک ملت
ضرورتاً به
معنای ناسیونالیزم
نیست ، بلکه
هم چنین می
تواند به وسیله
کسانی صورت
بگیرد که خود
را مخالف
ناسیونالیزم
می دانند.
ناسیونالیزم
( = ملی گرایی )
دیدگاهی است
که ملت را
بالاترین ارزش
سیاسی می داند.
(13)
بنابراین هر
نوع دفاع از
حق تعیین
سرنوشت ملی را
نمی توان
ناسیونالیزم
دانست.
ناسیونالیزم
همانطور که
میرسلاوهروچ
یاد آوری می
کند – تنها یکی
از اشکال متعدد
آگاهی ملی است
(14).
جنبش
ناسیونالیستی
معمولاً بر
بستر تنش و
تقابل میان
ملیت ها شکل
می گیرد و
ازطريق تمرکز
بر روی تفاوت
ها و اختلافات
آنها می تواند
رشد کند. و
بنابراین،
چنین تفاوت ها
و اختلافاتی
را دوست دارد
و می کوشد
آنها را ابدي سازد و
ابدی قلمداد
کند و گاهی
حتی آنها را
اخترع میکند(15).
بعلاوه
ناسیونالیزم
دفاع از هویت
ملی و حفظ خلوص
آن را یکی از
وظایف اصلي
خود می داند و
بنابراین ، به
آمیزش با
خارجیان
معمولاً با
سوءظن
می نگردد و
مهمتر از همه ،
به نام حفظ یک
پارچگی
ملی در مقابل
خطر خارجی هر
نوع اختلاف
وشکاف در درون
ملت را خطرناک
تلقی می کند و
به همین دلیل،
معمولاً با
دموکراسی
میانه خوبی
ندارد و به انحاء
مختلف برای
خفه کردن
مبارزات
طبقاتی کارگران
و زحمتکشان به
کار گرفته می
شود (16).
اما
ملت ، در صورت
مهار شدن
ناسیونالیزم،
می تواند سکوی
دموکراسی
باشد. مهم
ترین نکته ای
که در رابطه
با ملت باید
در کانون توجه
قرار بگیرد
این است که
تاکنون ملت
تنها بستر
سیاسی و
فرهنگی عملاً
موجود برای
دست یابی به
مدرنیته و حق
شهروندی بوده
است. تعریف
ملت ، البته
کار آسانی
نیست، زیرا در
گیر شدن با
نمادهایی است که
ایدئولوژی
های مختلف و
متضاد ،
هر یک معنای
خاصی از آنها
می فهمند ومی کوشند
معناهای دیگر
را نادیده
بگیرند(17). ولی
بگذارید برای
روشن شدن نکته
ای که به آن اشاره
کردم ، تعریف
بندیکت
اندرسن را
بپذیریم که "
ملت یک
اجتماعی
سیاسی تصوری است و به
طور ذاتی ، هم
محدود و هم
خود فرمان
تصور می شود''.
او در توضیح
تعریف خود یاد
آوری می کند
که '' تصوری'' (imagined) به معنای
این است که
افراد ملت –
حتی کوچک ترین
ملت ها – همه
همدیگر را
ندیده اند و
نمی شناسند،
ولي تصوير هم
بودی شان در
ذهن آنها زنده
است ؛ یعنی به
پیوند تصوری
شان آگاه اند. ''
محدود '' به معنای
این است که
ملت هر قدر هم
بزرگ باشد باز
هم محدوده ای
تصوری دارد که
در فراسوی آن
ملت های دیگر
قرار دارند.
به عبارت
دیگر، افراد
یک ملت بر
خلاف پیروان
مثلاً مسیحیت
نمی خواهند مردم
روی زمین را
به جرگه خود
در بیاورند. " خود
فرمان " (sovereign) به
این معناست که
ملت در دوره
فروپاشی
مشروعیت های
الهی و
قلمروهای
مبتنی بر
سلسله مراتبِ
دودمانی شکل
می گیرد و ملت
ها می خواهند
آزاد باشند و
خود در باره
خودشان
تصمیم
بگیرند. "
اجتماع "( community) به
معنای این است
که ملت علیرغم
نابرابریها و بهره
کشی هایی که
در درون آن
وجود دارد همیشه
به صورت نوعی
رفاقت عمیق
افقی تصور می
شود واز این
جاست که
انبوهی از
مردم به نام
ملت شان
داوطلبانه به
پای مرگ می
روند(18).
تاملی در
تعریف اندرسن
می تواند بر
ظرفیت های
متناقص ملت
روشنایی
بیندازد. ملت
سویه تاریکی
دارد که غلبه
آن به
رویارویی های
خون بار با
خارجی ها و
خفقان فلج کننده
در درون خود
ملت می انجامد
؛ و در عین حال
سویه روشنی
دارد که می
تواند بسترشکل
گیری
دموکراسی و
آگاهی و
سازمانیابی
زحمتکشان و
محرومان در
جهت
سوسیالیسم
باشد.
سویه
روشن از
آنجاست که
اساساً ملت با
نفی هر نوع
قدرت سیاسی مبتنی
بر مشروعیت
آسمانی و
دودمانی مشخص
می شود و
حاکمیت مشروع
را ناشی از
اراده مردم
تصور می کند(19).
چیزی که ملت
را از مثلاً
قوم ، نژاد یا
" امت " یک دین
متمایز می
سازد همین
تصور یا فرص "
خود فرمانی "
آن است. در
همین رابطه
است که دولت
جدید یا دولت –
ملت یعنی
دولتی که
مشروعیت اش
ناشی از اراده
مردم ( یا ملت )
تصور می شود ،
معنا می یابد.
البته از اینجا
نباید نتیجه
گرفت كه در
دولت – ملت ها
واقعاً دولت
تابع اراده
مردم است. به
تجربه می
دانیم که اکثر
دولت – ملت ها
با دموکراسی و
آزادی های بینادی
میانه خوبی
ندارد و در
عمل وظیفه
اصلی خود را
خفه کردن ملت
می دانند. و
حتی در دولت های
دموکراتیک موجود
نیز دولت
عملاً در کنترل
اقلیتی کوچک
قرار دارد. با
این همه تمام دولت
– ملت ها ، حتی
خود کامه ترین
آنها سعی
میکنند خود را
بیان اراده
مردم قلمداد
کنند. به
عبارت دیگر
دولت جدید به
لحاظ
ایدئولوژیک
ناگزیر است به
مشروعیت ناشی
از رای یا –
لااقل – رضایت
مردم تکیه
کند. در واقع
دولت هایی که
چنین
مشروعیتی را
به صورت نظری
صریح نفی می
کنند، در
دنیای امروز
پدیده های
نادری هستند(20).
ولی دویست یا
حتی صد سال
پیش وضع چنین
نبود و بر عکسِ
حالا ، پدیده
های نادردولت
هایی بودند که
به مشروعیت
ناشی از خواست
مردم متوسل می
شدند. شکل
گیری ملت ها
در دو قرن
گذشته در این
وارونه شدن
تصورعمومی از
مشروعیت
سیاسی، نقش
بسیار مهمی داشته
است. در حقیقت ،
این دو، یعنی
وارونه شدن
تصورعمومی از
مشروعیت
سیاسی و شکل
گیری ملت ها
عناصرجدایی
ناپذیر روند
واحدی هستند
که با فرو
پاشی نظام های
پیشا سرمایه داری
آغاز می شود و با
تکوین و گسترش
و جهان گیر
شدن سرمایه
داری همه
جاگیر می شود. در
تحلیل نهایی
این دگرگونی
را بدون توجه
به دگرگون شدن
" رابطه
مستقیم
صاحبان شرایط
تولید و تولید
کنندگان
مستقیم "(21) نمی
توان توضیح
داد. در
مناسبات
تولیدی پیشاسرمایه
داری تولید
کنندگان
مستقیم
عمدتاً از
طریق اجبار
فرا اقتصادی
به انجام کار
اضافی ( یعنی
کاری که علاوه
بر کار لازم
برای باز
تولید نیروی
کار صورت می
گیرد) وادار
می شوند. در
حالی
که این کار در
نظام سرمایه
داری از طریق
اجبار
اقتصادی صورت
می گیرد. یعنی
کارگر در
سرمایه داری (
بر خلاف رعیت
یا برده در
نظام های پیشین
) به لحاظ
ایدئولوژیک (
و از جمله به
لحاظ حقوقی)
مجبور به کار
برای دیگران
نیست و آزاد
محسوب می شود.
البته "آزاد"
میان مردن به
گرسنگی یا کار
برای دیگران (
در مقابل
دستمزدی که
غالباً آنها
تعیین می کنند
). این گذار از
اجبار فرا اقتصادی
، دگرگونی های
گسترده ای را
در تمامی
مناسبات
اجتماعی دامن
می زند: الف –
با تضعیف و بی
معنا شدن
کارکرد اجبار
فرا اقتصادی
در تولید ، تقسیم
حقوقی افراد
به طبقات ( یا
رسته های )
بسته معنای
خود را از دست
می دهد و سلسله
مراتب
اجتماعی
عمودی موروثی
جای خود را به
منزلت های
اجتماعی فردی
شده و – به لحاظ
حقوقی - افقی ،
می سپارد . ب -
تحرک اقتصادی
و تولیدی،
تحرک اجتماعی
را باعث می
شود و این به
نوبه خود تصور
برابری افراد انسانی
را شکل می دهد
و همه جاگیرمی
سازد. به این ترتیب
همه افراد به
لحاظ
ایدئولوژیک ،
نه تنها آزاد،
بلکه هم چنین
برابر تصور می
شوند. ج -
گسترش و همه
جاگیر شدن
تولید
کالایی،
مناسبات
روستایی
ومعیشتی را از
هم می پاشاند؛
مهاجرت های
گسترده را
دامن می زند؛
شهر های بزرگ
را از طریق
کاهش جمعیت
روستایی به
وجود می آورد؛
بازارهای
محلی و منطقه
را به هم وصل
می کند؛ وسایل
ارتباط و حمل
و نقل بی
سابقه نیرومندی
را به وجود می
آورد؛
پیوندهای طایفه
ای، قبیله ای
و فرقه ای و رسوم
و تعصبات محلی
را تضعیف
میکند و جامعه
ای به وجود می
آورد مرکب از
افراد ذره
واره شدۀ بی نام و
نشان که بی
هیچ واسطه ای ،
به طور مستقیم
با کلیت جامعه
مرتبط می شوند.
د - با سست شدن
پیوندهای
سنتی و گسترش
ذره وارگی (atomization)، نفوذ
دستگا ه های
دینی کاهش می
یابد و ( به قول
مارکس) "دین
داری بیرونی"
جای خود را به
"دین داری
درونی" می
سپارد و به
جای ''کشيش بیرون از
آدم عامی ،
کشیشی در دل
او" کاشته می
شود. ه - گسترش
تولید کالایی ،
همراه با
پایان دادن به
پراکندگی
جمعیت و پراکندگی
وسایل تولید و
تقویت بی
سابقه وسایل
ارتباط و حمل
و نقل، قدرت امیران
و فرمان
روایان محلی
را درهم می
شکند و تمرکز
سیاسی به وجود
می آورد و به ( قول
مانیفست ) "
ایالاتی
مستقل با
منافع، قوانین
، حكومت ها و
گمرکات مختلف
– که تنها
اندکی با هم
رابطه داشته
اند – همگی به
ملت واحد،
حکومت واحد ،
منافع طبقاتی
ملی واحد و
مرزگمرکی
واحد تبدیل می
شوند. و - با از بین
رفتن منزلت
های اجتماعی
موروثي و
گسترش ذره
وارگی، بی نام
و نشانی (anonymity) و تحرک (mobility) افراد
، آموزش عمومی
به عنوان
ضروری ترین
شرط مهارت
یابی نیروی
کار اهمیت بی
سابقه ای پیدا
میکند.
در جوامع
پیشا سرمایه
داری
آموزش
خصلت عمومی
نداشت و عملا
ً فقط روحانیت
و اعضای طبقات
بالا خواندن و
نوشتن یاد می
گرفتند. اما
در جامعه
جدید، کارهر
چه بیشتر سرشت
معنایی (semantic) پیدا می
کند و نیروی
صرفا ً
عضلانی انسان
اهمیت پیشین
خود را از دست
می دهد و
افراد حتی
برای انجام
بسیاری از
کارهای یدی به
کسب مهارت
نیاز دارند و
این مهارت
آموزی در
مقیاس وسیع
بدون حدی از خواندن
و نوشتن عملا
ناممکن می
گردد. اما
آموزش عمومی
به عنوان شرط
پایه ای لازم
برای مهارت
یابی، به زبان
مکتوب دقیق
نیاز دارد،
زبانی که بشود
به وسیله آن،
پیام ها،
رهنمودها و
درس نامه ها
را، بدون تماس
فردی، به
افراد
ناشناخته
منتقل کرد.
چنین زبانی ،
بنا به تعریف
باید بر فراز
گویش ها ی
محلی و محاوره
ای باشد ،
یعنی زبان
مدون زبان
معیار (standard Language). هر چه سطح
مهارت های
پایه ای لازم
بالاتر می رود
، ضرورت با
سوادی عمومی
ترمی گردد وحداقل
لازم برای با
سوادی بالاتر
می رود. و در
نتیجه شکاف
میان فرهنگ
عامیانه و فرهنگ
بالا( high culture ) کاهش می
یابد و
گوناگونی
فرهنگی و
تقسیم کار قومی
جوامع پیشا
سرمایه داری
جای خود را به
همگونی
فرهنگی می
سپارد. و
بالاخره از
آنجا که آموزش
عمومی و همگون
سازی فرهنگی
چنان کار بزرگی
است که فقط با
مباشرت، نظارت یا
حمایت دولت می
تواند عملی
شود، فرهنگ و
سیاست با هم
گره می خورد(22).
در جامعه
معاصر، زبان
معیار، به
دلیل دیگری نیز
اهمیت بی
سابقه ای
دارد. این
جامعه
بدون رسانه
های تود ه ای
غیر قابل
تصوراست. رسانه
ها
هستند که بخش
های مختلف یک
کشور و حتی
دور افتاده
ترین نقاط آن
را به طور
روزانه و (
حالا حتی)
لحظه به لحظه
به هم متصل می
کنند.
بندیکت
اندرسن از هگل
نقل می کند که ''روزنامه
برای انسان
مدرن جای
نیایش صبح
گاهی را گرفته
است'' و توصیح
می دهد که
روزنامه خوانی
نمودار زنده
ای است از
تجسم جامعه تصوری
که به طور هم
زمان
شماروسیعی از
افرادی را که
هیچ آشنایی
شخصی با هم
دیگر ندارند
ولی همه به
ارتباط هم
زمان شان با
هم دیگر آگاه
اند، به هم
وصل می کند(23).
تصوری از هم
زمانی و مرتبط
بودن که با
روزنامه
ایجاد می شود،
در رادیو و
تلویزیون با
تحرک و
سرزندگی بیشتری
بوجود می آید.
چنین تصوری بدون
یک زبان مشترک
استاندارد شده
امکان ناپذیر
است(24).
دگر
گونی هایی که
بر شمردم، به
لحاظ ترتٌب
زمانی ،
ضرورتاً
دنبال هم صورت
نگرفته اند ،
و هم چنین نه
رابطۀ علت و
معلولی یک
طرفه ای با هم
دیگر دارند و
نه همه جا به
روال واحدی صورت
گرفته اند. اما همه
از عناصر مهم
شکل گیری
مدرنیته
هستند. تاملی
در این
دگرگونی ها تردیدی
باقی نمی
گذارد که شکل
گیری ملت نه
تنها جزیی
جدایی ناپذیر
ار روند شکل
گیری مدرنیته
است، بلکه شرط
لازم برای شکل
گیری
بنیادهای حق
انتخاب مردم و
دموکراسی است.
اما
همان طور که
قبلاً اشاره
کردم ملت سویه
تاریکی هم دارد
که می تواند
رویا رویی های
خون بار با
خارجی ها و
سرکوب افراد
خود ملت را به
وجود بیاورد. و
مشکل این است
که همین سویه
تاریک نیزاز
سازه های
مدرنیته است و
در بطن آن و هم
راه با عناصر دیگر
آن شکل می
گیرد. ملت –
همان طور که
در تعریف
اندرسن دیدیم
– اجتماعی است
که ضرورتاً
محدود تصور می
شود. البته
محدودیت منحصر
به ملت نیست
بلکه هر جمع
انسانی فصل
تمایزی با
دیگران دارد
که به موحودیت
آن معنا می دهد
و بعضی از این
فصل تمایزها
برای دیگران
قابل عبور
هستند و بعضی
غیر قابل
عبور. مثلا ً
بعضی از ادیان
( مانند
مسیحیت یا
اسلام ) دعوت
گر( proselytizer ) هستند و
ورود دیگران
به جرگه
پیروانشان را
مجاز می دانند
و تشویق می
کنند و بعضی
دیگر( مانند
یهودیت ) چنین
نیستند و
گرویدن
دیگران به آنها
اگر ناممکن
نباشد،
دشوار است.
وجود فصل
تمایز درجمع های
انسانی به
خودی خود، چیز
بدی نیست.
مثلاً اگر از
یک حزب سیاسی
بخواهيد که
برنامه اش را نادیده
بگیرد و با
حزب رقیب در
هم بیامیزد ،
یا اگر از یک
اتحادیه
کارگری
بخواهید که
غیر کارگران
را هم در صفوف
خودش راه بدهد
، عملاً از آن
ها می خواهید
که از حق تشکل
شان چشم
بپوشند. هم
چنین وجود فصل
تمایز، و حتی
فصل تمایز غیر
قابل عبور،
ضرورتاً به
معنای دشمنی
با دیگران
نیست. مثلاً
همان طور که
ادیان دعوت
گر( درمقایسه
با ادیان غیر
دموکرات)
ضرورتاً مروج
برد باری
عقیدتی
نیستند،
"ملیت قومی" نیز
ضرورتاً در هر
شرایطی بیش از
" ملیت مدنی"
به رویا رویی
با " دیگران "
نمی انجامد.(25)
با این همه،
تجربه دو قرن
گذشته تردیدی
نمی گذارد که
ملت (مخصوصاً
هنگامی که با
دولت گره می
خورد و به
صورت دولت –
ملت ظاهر می
شود) بر فصل
تمایزی فعال و
حساس با "دیگران
" تاکید میکند.
در واقع
بسیاری از
دولت – ملت ها
از طریق همین
تاکید بر
تمایز با
"دیگران" یا
حتی رویارویی
های خونین با
"دیگران"
قوام یافته
اند. بی
اغراق، خونین
ترین جنگ های
تاریخ انسانی
در همین دو
قرن گذشته
سازمان داده
شده اند و
غالباً به نام
ملت ها و
تماماً به
وسیله دولت –
ملت ها. البته
منشاء این جنگ
ها را نمی
توان در وجود
ملت ها جستجو
کرد، اما
تردیدی نمی
توان داشت که
بدون بسیج ملت
ها برای رویا
رویی با
یکدیگر
بسیاری از این
جنگ ها در
ابعادی که رخ
دادند ،
تصورناپذیر
بودند. فراموش
نباید کرد که "صنعتی
شدن جنگ" در دو
قرن اخیر، از
طریق دولت –
ملت ها امکان
پذیر شده و در
تحکیم آنها
نقش مهمی
داشته است(26). هم
چنین فراموش
نباید کرد که
تاریخ تکوین
بسیاری از
دولت – ملت ها
تاریخ منظم
ترین سرکوب های
اقلیت های قومی
و فرهنگی بوده
است. مثلاً
پاک سازی های
قومی هولناک
همین یک صد
سال اخیر که به
نام دفاع از
هویت این یا
آن ملت صورت
گرفته اند ( از
قتل عام بیش
از یک میلیون
ارمنی به
وسیله ارتش
ترک ها در 1915گرفته تا
قتل عام نزدیک
به یک میلیون
توتسی به دست
هوتو های
روآندا در 1994، و از
کشتار شش
میلیون یهودی
و کولی به دست
نازی های
آلمان گرفته
تا کشتار ده
ها هزار نفر از
قومیت های
یوگسلاوی
سابق به دست
یکدیگر در دهه
1990)
شاید به لحاظ
سازمان
یافتگی و
تدارک
آگاهانه
قبلی، در طول
تمام تاریخ
بشری بی سابقه
باشند.
این
سویۀ تاریک
ملت از کجا بر
می خیزد؟ از
بطن همان روند
هایی که ملت
را شکل می
دهند. همان
طور که قبلاً
اشاره کردم،
با فروپاشی
نظام های پیشا
سرمایه داری
بسیاری از
پیوندهای
سنتی ( از
پیوندهای
محلی و قبیله
ای و مذهبی گرفته
تا پیوندهای
حرفه ای – صنفی
و حتی خانوادگی
) ضعیف ترمی
گردند و بعضی
کاملاً بی
معنا می شوند.
با گسترش
مناسبات
کالایی و
مخصوصاً کالا
شدن نیروی
کار، منزلت
های اجتماعی
نه تنها خصلت
موروثی خود
راز دست می
دهند ، بلکه
منعطف تر و بی
ثبات ترمی
گردند. در
نتیجه، جمع
های ارگانیک،
و بنابراین،
هویت های اجتماعی
با ثبات رنگ
می بازند.
گسترش ذره
وارگی، بی نام
ونشانی و بی
ثباتی موقعیت
و پیوندهای اجتماعی
افراد، باعث
می شود که
میان فرد و
کلیت جامعه،
سطح بندی و
تکیه گاه های
محکم و با
ثباتی وجود
نداشته باشند.
در کنار این
روند ها، روند
همگون سازی
فرهنگی باعث
می شود که وساطت
یک زبان مدوّن
و معیار در
ارتباط فرد با
کلیت جامعه ،
نقش تعیین
کننده ای
داشته باشد.
مجموعه این روند
ها اهمیت کلیت
جامعه را ( که
اکنون ناگزیز
به صورت " ملت "
یا – در شكل آرمانی
اش – دولت - ملت "
تصور می شود)
در زندگی و ذهنیت
افراد به نحو
بی سابقه ای
بالامی برد. و
بنابراین "
هویت ملی" به
آسانی می
تواند در ذهنیت
افراد ، هم
چون محکم ترین
و قابل اتكاء
ترین هویت
تصور شود. این
هویت بیش از
آن که انعکاس
اشتراک منافع
افراد ملت
باشد ، تکیه
گاهی است برای
خویشتن خود ِ
فرد؛ فرد ذره
واره شده ای
که با گسترش
مناسبات
کالایی ، از
پیوند ها و
تکیه گاه های
سنتی کنده شده
و به بی تکیه
گاهی پرتاب
شده است. علاوه
بر همه اینها
همراه با شکل
گیری ملت ها
کارکردهای
دولت عمق و
گسترش بی
سابقه ایی پیدا
میکند. از
کنترل یا
لااقل نظارت
بر آموزش و
بهداشت عمومی
گرفته تا
کنترل مستقیم
یا غیر مستقیم
آهنگ رشد
جمعیت،
از تنظیم سیاست
های اقتصادی
کلان گرفته تا
نظارت بر
گسترش و
کارآیی شبکه
های حمل و نقل
و ارتباطات و
اطلاعات. دولت
معاصر در همه
حوزه های زندگی
اجتماعی حضور
فعالی دارد که
درجوامع پیشا
سرمایه داری
غیر قابل تصور
بود. کافی است
به یاد داشته
باشیم که
میانگین سهم
هزینه های
دولت از درآمد
ملی در
کشورهای
پیشرفته
سرمایه داری
در آغاز قرن
بیستم حدود یک
دهم بود ودر
پایانه های
قرن بیستم
حدود یک دوم(27). به دلیل
وجود مجموعه
این روند هاست
که دولت – ملت
ها به صورت
واحد های
سیاسی در می
آیند که به هم
پیوستگی
اجزاء درونی
شان و به هم وابستگی
مردمانشان به
نحوی غیر قابل
مقایسه ، بیشتر
از تمام جوامع
پیشاسرمایه
داری است و بر
تمایزشان با دیگران
تاکیدی دارند
که در جوامع
پیشاسرمایه
داری سابقه
نداشت. به
عنوان نمونه: در
جوامع پیشاسرمایه
داری طبقات
حاکم معمولاً
فرا قومی بودند.
مثلاً خاندان
حاکم کشور
"الف" با خاندان
حاکم کشور "ب"
وصلت می کرد و
از هم دیگر
ارث می بردند
و ارثیه
یاجهیزیه ،
گاهی بخشی از
خاک مملکت بود
که با تمام
جمعیت و دارائی
به مملکت دیگر
ملحق می شد (28).
یا زبان رسمی
اشراف و
خاندان های
حاکم غالباً
با زبان مردم
عادی متفاوت
بود. مثلاً
زبان فرانسه ،
حتی تا نیمه
قرن نوزدهم
زبان اشرافی ممالک
اروپا تلقی می
شد. یا در قرن
شانزدهم ، سه
امپراتوری
بزرگ در دنیای
اسلامی وجود
داشتند که هر
سه به وسیله
دودمان های
سلطنتی ترک تبار
اداره می شدند
( عثمانی ها ،
صفوی ها و
مغولان هند )
ولی فارسی
زبان درباری
هر سه
امپراتوری
محسوب می شد.
به تجربه می
دانیم که بعد
از قوام یافتن
دولت – ملت ها ،
چنین پیوندهایی
با "دیگران"
برای حکومت
کنند گان
خطرناک هستند
و آنها می کوشند
خودشان را
نماد و
نماینده
استقلال و " اصالت
" ملت قلمداد
کنند. تصادفی
نیست که حالا
مرزهای سیاسی
کشورها به
مقدس ترین
مقدسات ملت ها
تبدیل می شوند
، و یک وجب عقب
نشینی از آنها
فاجعه ای بزرگ
و تحقیری تحمل
ناپذیر برای
ملت تلقی می
شود. در حالی
که در گذشته ،
مرزهای
سیاسی،
مرزهای
"ممالک" (= پادشاهی
ها) یا سرحدات
متصرفات این
سلطان یا آن
کشورگشا
محسوب می
شدند(29). برای
روشن تر شدن
این تفاوت
بگذارید
مثالی بزنم :
در سال 1803
ایالات متحد
آمریکا،
لوئیزیانا را
که جزو
متصرفات
فرانسه بود،
از ناپلئون خرید
و بعداً به
هژدهمین
ایالت خود
تبدیل کرد. و همین
طور، در سال 1867
آلاسکا را از
تزار روس خرید
که در سال 1959 به
صورت چهل و
نهمین ایالت
آمریکا در آمد
. امٌا می
دانیم که فروش
آلزاس یا لورن
به آلمان حتی
برای
جسورترین
جانشینان
ناپلئون نیز
غیر قابل تصور
بوده است. و
حالا حتی فاسد
ترین سیاست
مداران روسیه
نیز جرات نمی
کنند به فکر
فروش شبه
جزیره کامچاتکا
به آمریکا یا
ژاپن بیفتند.
همه این ها
نشان می دهند
که تاکید ملت
ها بر موجودیت
تجزيه
ناپذیرشان ،
در عین حال
تاکیدی است بر
تمایز با
"دیگران". و از
این جاست که
زمینه مساعدی
برای رشد پیش داوری
ها و دشمنی ها
میان ملت های
مختلف به وجود
می آید. گر چه
شکل گیری ملت
جزیی جدایی
ناپذیر از
روند عمومی
مدرنیته است،
و گرچه
مدرنیته هر
چیز "مقدس" را
"دنیوی" می
سازد ، ولی در
شکل گیری ملت
روند واژگونه
ای نیز در کار
است که "دنیوی"
ترین چیزها را
به "مقدس"
ترین مقدسات
تبدیل می کند(30).
در واقع ،
ظرفیت و
امکانات راز
آفرینی دولت –
ملت های امروز
را فقط مذاهب
دیروزی
داشتند. کار
کردهای بی
سابقه گسترده
دولت های
امروز و مخصوصاً
نظارت آنها بر
آموزش عمومی،
امکانات
عظیمی برای
دست کاری
ذهنیت مردم در
اختیار آنها
قرار می دهد
که در جوامع
پیشاسرمایه
داری فقط در
اختیار
دستگاه های
مذهبی بود.
همین ظرفیت
راز آفرینی
دولت – ملت است
که مورد بهره
برداری
ناسیونالیزم
قرار می گیرد
و ناسیونالیزم
است که با
فعال کردن و
گسترش دادن
این ظرفیت راز
آفرینی ،
شرایط رشد و
چیرگی سویۀ
تاریک ملت را
فراهم می سازد
. تا این جا من
توضیح داده ام
که اولاً ملت
جزیی جدایی ناپذیر
از روند عمومی
مدرنیته است و
عملاً تنها
بستر سیاسی و
فرهنگی موجود
برای دست یابی
به مدرنیته و
حق شهروندی .
ثانیاً ملت
سویۀ تاریکی
دارد که زمینه
مساعدی برای
رشد پیشداوری
و دشمنی نسبت
به "دیگران" و
سازمان دهی
سرکوب و
دستکاری
ذهنیت "خودی" ها
به بهانه
مقابله با
تهدیدات
"بیگانگان"
فراهم می
آورد. حال
باید دید آیا
می توان سویه
تاریک ملت را
زیر کنترل
نگهداشت؟ به
عبارت دیگر،
آيا می توان
بدون غلتیدن
به
ناسیونالیزم
و ضمن مقابله
با آن ، ملت را
به عنوان سکوی
لازم برای حق
شهروندی پذیرفت
؟ به نظر من
پاسخ این سوال
قطعاً مثبت است.
و حتی فراتر
از این ، جز
محدودۀ ملی ،
سکوی دیگری
برای مبارزه
موثربرای
دموکراسی و
سوسیالیسم
وجود ندارد.
زیرا همانطور که
گوپال بالاکریشنان
به درستی می
گوید: '' چشمه
های اقدام سیاسی
نهایتاً در
شور عضویت در
ملت نهفته است
، چرا که تنها
در شکل یک "
خلق" است که
توده ها به
زندگی سیاسی
پرتاب می شوند
و تاریخ را می
سازند.''(31)
آیا
چپ حق دارد
استراتژی ملی
داشته باشد ؟
اگر
بپذیریم که
میدان اصلی
اقدام سیاسی
توده ای در
محدوده ملی
قرار دارد ،
ناگزیر با این
سوال روبرو می
شویم که آیا
چپ می تواند
بدون دست
برداشتن از هویت
خود ، به
استراتژی ملی
دست یابد؟
منظورم از
"چپ" همه
جریان هایی
هستند که
مبارزه سیاسی
معطوف به
سوسیالیسم را
دنبال می کنند
، یعنی
عمدتاً
کمونیست ها و
سوسیالیست ها
( و نه مثلاً
سوسیال
دموکرات ها ).
این سوال در
نگاه اول ممکن
است بی معنا
به نظر برسد
زیرا ظاهراً
همه جریان های
چپ محدوده های
ملی را انکار
ناپذیر می
دانند. اما در
حقیقت بسیاری
از آنها به
نام
انترناسیونالیزم
و مبارزه
طبقاتی دلیل
وجودی ملت و
بنابراین
منطق مبارزه
در سطح ملی را
کم و بیش
نادیده می
گیرند. برای
پاسخ به این
سوال لااقل
باید
سه نکته را
برای خودمان
روشن کنیم:
اول
– رابطۀ
ملت و
ناسیونالیزم. ملت نه یک
جمع انسانی
ایده آل است و
نه ( برای اکثریت
قریب به اتفاق
انسان ها ) یک
جمع انتخابی .
امٌا بی تردید
، در مرحله
کنونی تاریخ
انسانی ، جمعی
است ضروری که
گریز از آن نه
مفید است نه ممکن.
ما نا گزیریم
با امکاناتی
که ملت بودن در
اختیارمان می
گذارد به
مقابله با
تاریک اندیشی
های برخاسته
از تعصبات ملی
بر خیزیم . هدف استراتژی
ملی برای
هواداران
سوسیالیسم
قبل از هر چیز ،
یعنی همین.
فراموش نباید
کرد که سیاست
آنجا معنا
پیدا می کند
که امکان
اقدام باشد. و
مساعدترین
شرایط برای
اقدام سیاسی
موثر از طریق
دموکراسی
فراهم می آید.
بنابراین
مضمون اصلی سیاست
ملی چپ باید
دموکراتیزه
کردن ملت یا (
به بیان دقیق
تر) محدوده
سیاسی واقع در
مرزهای دولت –
ملت باشد. دموکراسی
تاکنون هر جا
که وجود داشته
و تاحدی که
وجود داشته،
در محدود ه ء
مرزهای دولت –
ملت ها امکان
پذیر شده است (32).
زیرا همان طور
که
قبلاًاشاره
کردم ، مفهوم "
خود فرمانی
مردم'' یا
مشروعیت سیاسی
برخاسته از حق
انتخاب مردم ،
با شکل گیری ملت
به وجود آمده
و همه جا گیر
شده است. هم
چنین است مفهوم
"آزادی" و
مفهوم "برابری"
افراد انسانی.
به
عبارت دیگر،
با ندیده
گرفتن ملت نمی
توان به
دنیایی
دموکراتیک و
انسانی دست
یافت.
تنها راه
موجود برای
مهار موثر سویه
تاریک ملت
دموکراتیزه
کردن دولت –
ملت هاست .
راستای اصلی
دموکراتیزه
کردن دولت –
ملت شکل دادنِ
ملیت مدنی است
( civic nationhood ) است، یعنی
ملتی که جمع
شهروندان
صاحبِ حقوق
برابر باشد ،
صرف نظر از
همه تمایزات و
اختلافات
واقعی یا
خیالی بین
آنها. درشکل
گیری ملت مدنی
یا ملت
شهروندان
پذیرش یافتن
چند شرط اهمیت
حیاتی دارد:
الف
– کنار گذاشتن
قومیت ، زبان،
مذهب یا فرهنگ
مشترک به
عنوان بنیاد
ملیت.
مهم ترین اصل
هر ایدئولوژی
ناسیونالیستی
تاکید بر
مشترکات ملی
است و مقدم
شمردن
پیوندهای ملی
بر همه
پیوندهای
دیگر. این اصل در
زمخت ترین شکل
خود به صورت
تاکید بر یک
تبار مشترک
بیان می شود و
در شکل های
تعدیل یافته تر
وظریف تر، به صورت
تاکید بر
اعتقادات یا رسوم
و فرهنگ
مشترک. اما در
هر حال " تاکید
ی" است بر یک
ویژگی اصیل،
بی همتا ،
غالباً
راز آلود و
تغییر ناپذیر
که یک ملت را
از ملت های
دیگر متمایز
می کند. این
اعتقاد ناسیونالیستی
به لحاظ نظری
غیر قابل دفاع
است و به لحاظ
سیاسی زیان
بار. اولاً
اکثریت قریب
به اتفاق ملت
ها از آمیزش
اقوام مختلف
به وجود آمده
اند و
پیداکردن
تبار قومی
مشترک برای
ملت ها غالباً
تلاشی است
برای جعل
تاریخ . ادعای
تبار مشترک
مخصوصاً برای
دولت – ملت های موجود،
جز نادیده
گرفتن واقعیت
های غیر قابل انکار
معنایی ندارد.
زیرا به
روایتی اکنون
در جهان حدود 6000
زبان وجود
دارد و 5000 گروه
قومی و کمتر
از 200 دولت (33).
یعنی در واقع
اکثریت قاطع
دولت های جهان
عملا ً چند ملیتی
هستند و سنت
های فرهنگی و
قومی بسیار
متنوعی
دارند.
ثانیاً هیچ
قوم ، زبان ،
مذهب و فرهنگی
را نمی توانید
پیدا کنید که
در طول قرون و
اعصار ثابت
مانده باشد.
در واقع
بسیاري از سنت
ها که به نظر
می رسد یا
ادعا می شود
که قدیمی
هستند ،
غالباً منشاء
کاملاً جدیدی
دارند و گاهی
ابداع شده اند
(34).
ثالثاً حتی
وجود سنت های
قدیمی و ( بر
فرض محال) دست
نخورده در
میان مردم یک
كشور، به
معنای این
نیست که همه
مردم به آنها
تعلق دارند یا
آنها را می
پذیرند.
بنابراین
تحمیل سنت ها
، اعتقادات و
تعلقات
اکثریت به همه
مردم ، جز لگد
مال کردن حقوق
اقلیت ها و
خفه کردن آنها
معنایی ندارد.
تردیدی نیست که
در هر جامعه
ای ، در يك دورۀ
معین ، سنت ها
و باورها و
الگو های
فرهنگی معینی
در میان مردم
غلبه دارند ،
اما در عین
حال تردیدی هم
نمی توان داشت
که در هر
جامعه ای اقلیت
های قومی ،
مذهبي ، زبانی
و فرهنگی وجود
دارند و مهم
تر از این ، در
بعضی حوزه ها
،جای اقلیت و
اکثریت در طول
زمان عوض می
شود. بنابراین
ملیت مدنی فقط
در کشورهای چند
ملیتی معنا
ندارد ، بلکه
درک
دموکراتیکی
از ملیت در
همه کشورهاست
. مثلا فرانسه
به لحاظ قومی،
ملت همگونی
تصور می شود ،
ولی در عین
حال یک ملت
مدنی است(35).
ب-
دفاع قاطع از
حقوق فردی
شهروندان. همانطور
که قبلاً
اشاره کردم ،
ملت جمع افراد
صاحب حق تصور
می شود. و این
مهم ترین فصل
تمایز آن با
جوامع سنتی
است. امٌا
چیرگی
ناسیونالیزم
غالباً همین
فصل تمایز
کلیدی را
درعمل بی معنا
می سازد. تصور
ملت به عنوان
یک کل تجزیه
ناپذیر،
دارای سرشت و
سرنوشتی ویژه
و طلب کننده
بالاترین
وفاداریها،
"خواه ناخواه"
آن را به چیزی
چون قبیله یا "اُمت"
دینی تبدیل می
کند که اعضای
اش پیش از حق
با وظیفه شان
مشخص می شوند.
و از آنجا که
کل ( که ملت باشد
) قاعدتاً از طریق
دولت می تواند
خود را
نمایندگی
کند، افراد
عملاً به
رعایا یا
پرستندگان
دست به سینه
دولت تبدیل می
شوند. با چنین
درکی از رابطه
دولت با ملت
بود که هگل می
گفت "دولت
فعلیت یافتن
آزادی است ،
نه مطا بق با
هوس ذهنی،
بلکه بر حسب
مفهوم اراده ،
یعنی بر حسب
عمومیت و
الوهیت" (36). چنین
درکی از رابطه
دولت و ملت از
یک سو و رابطه
ملت با اعضای
آن از سوی
دیگر است که
به فاشیسم و
توتالیتاریزم
می انجامد.
این تسلط دولت
بر ملت را فقط
از طریق دفاع
قاطع از حقوق
افراد ملت (
مخصوصاٌ) در
مقابل دولت می
توان درهم
شکست.
بدون تکیه بر
حقوق فردی، نه
دموکراسی می
تواند معنایی
داشه باشد و
نه ملت مدنی.
ارنست رنان
گفته است "مودجودیت
یک ملت همه
پرسی هرروزه
است''.
هابرماس با
اشاره به این
گفته رنان ،
یاد آوری می
کند که "ملت
شهروندان
هویت خود را
نه از خصوصیات
قومی و فرهنگی
مشترک ، بلکه
از کردار شهروندانی
کسب می کند که
فعالانه حقوق
مدنی شان را
به کار می
گیرند"(37).
مدافعان
ناسیونالیزم
مدعی اند که
شهروندی از
دولت – ملت
ناشی می شود و
در متن هم بستگی
ملی می تواند
شکل بگیرد و
بنابراین
شکاف در درون
ملت و تضعیف
هم بستگی ملی ،
خواه ناخواه ،
شکل گیری شهروندی
اجتماعی را
ناممکن يا
دشوارتر می
سازد (38). اما
تجربه
دموکراسی ها و
پیکارهای
تاکنونی برای
دموکراسی
تردیدی باقی
نمی گذارد که
شهروندی تنها
بر بنیاد حقوق
فردی و
مخصوصاً حقوق
سیاسی افراد
میتواند معنا
پید ا کند.
حقوق
فرد یا " حقوق
بشر" ( اصطلاحی
که مخصوصا با "
اعلامیه عمومی
حقوق بشر ،
مجمع عمومی
سازمان ملل
متحد در 1948
پذیرش عمومی
پیدا کرده است
) سه جنبه دارد
که معمولاً "
حقوق مدنی " "
حقوق سیاسی" و
" حقوق اجتماعی
" نامیده می
شوند. این سه
هم دیگر را
تکمیل می کنند
و منطقاً لازم
و ملزوم هم
هستند، اما به
لحاط تاریخی
در مراحل
مختلفی شکل
گرفته اند و
اکنون نیز
رابطه آنها
یکی از مهم
ترین موضوعات
پیکارهای
طبقاتی است.
"حقوق مدنی"
که قبل از
جنبه های دیگر
شکل گرفته
عمدتا ً ناظر
به "آزادی
منفی" است.
یعنی حقوقی که
با " آزادی از...'' مشخص می
شوند و جهت
اصلی آنها
دفاع از حقوق
افراد ( مخصوصاً
) در مقابل
مداخله حکومت
است. "حقوق مدنی"
با "حکومت
قانون"
متناظر است.
یعنی ضرورتاً
ربطی به
دموکراسی ندارد
. حق حیات ،
امنیت شخصی ، آزادی
عقیده و بیان
، آزادی از
تبعیض نژادی ،
جنسی و غیره ، امروزه
از جمله این
حقوق محسوب می
شوند. "حقوق
سیاسی" که با
انقلاب های
دموکراتیک
شکل گرفته و
مخصوصاً با
انقلاب 1789
فرانسه ، خصلت
جهانی پیدا
کرده ، شامل
حقوقی می شود
که امکان شرکت
در روندهای دموکراتیک
شکل دهی به
نظر و اراده
عمومی را به
افراد می
دهند. "حقوق
اجتماعی" که
اساساً از
طریق جنبش
سوسیالیستی و
جنبش کارگری مطرح
و تا حدی پیش
برده شده ،
حقوقی ما نند
حق کار و حق
حمایت در
مقابل
بیماری، حق
آموزش ، حق بهداشت
، حق مسکن و
غیره را شامل
می شود. به
لحاظ تاریخی ،
" حقوق
اجتماعی"
عمدتاً بعد از
تثبیت حق رای
عمومی و زیر
فشار طبقات
پائین جامعۀ سرمایه
داری شکل
گرفته و حتی
در غالب کشورهای
پیشرفته
سرمایه داری،
فقط بعد از
جنگ جهانی دوم
پذیرفته شده
است. این سه
جنبه حقوق بشرکه
کارل واساک ( karel vasak ) حقوقدان
فرانسوی آنها
را " سه نسل
حقوق بشر، می
نامد و بیانی
از سه شعار انقلاب
فرانسه ، یعنی
"آزادی ، برابری
، برادری"
معرفی می کند –
عناصری هستند
که مجموعاً حق
شهروندی
برابر را شکل
می دهند و
نادیده گرفتن
هر یک از آنها
حق شهروندی
برابر را بی
معنا می سازد(39).
متفکران
لیبرال ، از
هابس و لاک
گرفته تا
دوتوکویل و بنتام
و استیوارت
میل، معمولاً
همه بر "حقوق
مدنی" یا
آزادی های
منفی تاکید می
کنند و برابری
را تا حدودی
زیادی بی معنا
می دانند. این
بی اعتنایی به
برابری،
مخصوصاً با
چیرگی نئو
لیبرالیسم در
دهه های اخیر،
پررنگ تر شده
است . مثلاً هایک
هر نوع تلاش
دولت را برای
حمایت از
طبقات پائین و
ایجاد نظم
تامین
اجتماعی برای
آزادی ها ی
فردی زیان بار
می داند (40). با
توجه به این
حقیقت است که
مارشال می
گوید "در قرن
بیستم ، شهروندی
و سرمایه داری
در جنگ بوده
اند'' (41).
حقیقت این است
که شهروندی بر
بنیاد برابری
سیاسی افراد
استوار است و
سرمایه داری
بر نابرابری
اقتصادی میان
آنها . اما از
سوی دیگر
ناسیونالیست
ها و نظام های
پدر سالار نیز
به بهانه دفاع
از همبستگی
میان افراد
ملت ، "حقوق
مدنی" و "حقوق
سیاسی" افراد
را بی معنا می
سازند (42) به
این ترتیب ،
دموکراسی و حق
شهروندی
برابر مدافع
اصلی خود را
در چپ می یابد .
و چپ با دفاع
قاطع از هر سه
جنبه حقوق فردی
است که می
تواند پیروزی
در "نبرد
دموکراسی" را
تدارک ببیند و
توده زحمتکش
را برای " ملت
شدن " ( به
تغبیر
مانیفیست
کمونیست )
آماده سازد.
ج-
سازمان یابی
برای فرصت
شهروندی
برابر. مقدم شمردن
پیوندهای ملی
بر پیوندهای
دیگر چیزی است
که همه جریان
های
ناسیونالیستی
به شیوه ها و
عناوین مختلف
بر آن تاکید
می کنند.
چنین تاکیدی
نهایتاً جز
سرکوب همه
اختلافات و تضادهای
درون ملت به
نام دفاع از
وحدت و همبستگی
ملی، معنای
دیگری نمی
تواند داشته
باشد. ملت به
معنای
ناسیونالیستی،
اساساً در
رویا رویی با
"دیگران" است
که به انسجام
و هم بستگی
ایده آل دست
می یابد.
تصادفی نیست
که متفکرانی
مانند هگل و
وبر- که علی
رغم همه تفاوت
ها ی فکری، هر
دو پیوندهای
غیر قابل
انکاری با
ناسیونالیسم
داشته اند –
مقصد تاریخی و
معنای جمعی
دولت – ملت های
مدرن را در
سازمان دهی
نظام سیاسی
خود فرمان
آماده به جنگ
می دیدند (43). از
اینجاست که حق
شهروندی- که
خود در بطن
دولت – ملت شکل
می گیرد – با
اصل ملیت در
ستیز می افتد.
زیرا اولاً هر
ملت به طبقات
و گروه های
مختلف تقسیم
می شود که
منافع شان نه تنها با
هم یکی نیست ،
بلکه غالباً
در تضاد کامل
با هم قرار
دارد . فراموش
نباید کرد که
اکثریت قاطع
افراد انسانی
نه به وسیله
"بیکانگان" بلکه
به وسیله "هم
وطن" ها و
افراد ملت
خودشان
استثمار،
سرکوب و تحقیر
می شوند.
ثانیاً همه
افراد ملت از
حقوق یکسانی
بر خورد ار
نیستند . حتی
اگر معیاری
کاملاً صوری مانند
حق رای را در
نظر بگیریم ،
در می یابیم
که بخش های
مختلف غالب
ملت ها هم
زمان به چنین
حقی دست
نیافته اند.
مثلاً سیلویا
والبی یاد آوری
می کند که حتی
در کشوری
مانند ایالات
متحد آمریکا
بخش های مختلف
مردم در پنج
تاریخ مختلف به
حق رای برابر
دست یافته اند
و میان تاریخ
تثبیت حق رای
برای مردان
سفید پوست تا
تثبیت حق رای
برای همه
مردان و زنان
همه رنگ ها در
این کشور حدود
120
سال فاصله
وجود داشته است.
او می گوید در
غالب کشورهای
"جهان اول"
بین اعطای حق
شهروندی
سیاسی به مردان
و زنان
معمولاً
چندین دهه
فاصله بوده
است(44). مسلم
است که ابعاد
این نوع
نابرابری ها
در کشورهای
پیرامونی به
نحو غیرقابل
مقایسه ای بیشتر
است. حال اگر
از نابرابری
های صرفاً
حقوقی فراتر
برویم و
نابرابری
وحشتناک فرصت
های اجتماعی
برای استفاده
از حق شهروندی
را در نظر بگیریم
، در می یابیم
که در همه جا
معمولاً اقلیت
های کوچکی
هستند که به
نام "ملت" سخن
می گویند و به
جای "ملت"
تصمیم می
گیرند، ولی
برای مشروعیت
دادن به مقاصدشان
و قابل دوام
ساختن سیستم
سلطه گری شان
، از"ملت" به
عنوان پوشش
استفاده می
کنند. پس ،
برای این که "
ملت " به حربه
ای برای خفه
کردن ملت
واقعی ، یعنی
اکثریت مردم
یک كشور،
تبدیل نشود ،
کافی نیست به
دفاع از حقوق
شهروندی
برابر برای همه
افراد یک ملت
برخیزیم ،
بلکه لازم است
همه آنهایی را
که از
نابرابری های
حقوقی و واقعی
رنج می برند ،
به پیکار علیه
نظام
نابرابری ها
برانگیزانیم.
اما
پیکارعلیه
نابرابری ها و
مخصوصاً
نابرابری های
واقعی، چیزی
نیست که با
آرایش واحدی
پیش برود و در
نبرد واحدی به
نتیجه برسد.
مثلاً اکثریت
عظیم زنان
ممکن است به
آسانی علیه نا
برابری نظام
مرد سالاری که
خود از آن رنج
می برند ،
بسیج شوند،
اما آیا در پیکار
علیه
نابرابری های
طبقاتی نیزمی
توانند به
همان آسانی به
میدان بیایند؟
هم چنین
تضمینی وجود
ندارد که
کارگران و زحمتکشان
بتوانند در
همان متن
رویارویی با
نابرابری های
طبقاتی ، از
پیش داوری های
جنسیت
گرایانه
رهایی یابند ،
یا ضرورت در
افتادن با
نابرابری
علیه این اقلیت
ملی یا آن
اقلیت مذهبی
را دریابند .
به همین دلیل ،
برای پیکار با
هر شکلی از
نابرابری ،
بیش از همه
سازمان یابی
کسانی لازم
است که از آن
رنج می برند.
ازطریق این سازمان
یابی های
متنوع و
غالباً تو در
تو است که
پیکار موثر
برای دست یابی
به فرصت ها ی
شهروندی
برابر شکل می
گیرد. به
عبارت دیگر
ملیت مدنی نمی
تواند در یک
"جامعه توده
ای" ( mass socity ) که
مردم را به
صورت نا آگاه
به منافع خودشان
، گله وار
بسیج می کند ، پا
بگیرد. ملت
مدنی ملتی یک
پارچه نیست ،
ملتی است با
صف آرایی ها و
سنگر بندی های
درونی طبقاتی
، جنسی ، سیاسی
و غیره و حساس به
اشکال مختلف
نابرابری
اجتماعی.
حقیقت این است
که دموکراسی و
شهروندی
برابر بدون
شکستن پیوندهای
سنتی، تحمیلی
و نا آگاهانه
و ساختن پیوندهای
داوطلبانه ،
آگاهانه و
فعال ، نمی
تواند پا
بگیرد و
پایدار بماند
.
دوم
– رابطه ملت و
انتر
ناسیونالیزم. برخلاف
تصور رایج در
میان بعضی از
جریان های چپ
پذیرش محدوده
دولت – ملت به
عنوان میدان
اصلی اقدام
سیاسی توده ای
، نه تنها با
انترناسیونالیزم
کارگری مباینتی
ندارد، بلکه
تجربه نشان می
دهد که هیچ جنبش
طبقاتی بدون
پایه توده ای
نیرومند و سطح
ملی نمی تواند
نقش و تاثیر
بین المللی مهمی
داشته باشد.
نظریه نا
سازگاری این
دو را معمولاً
خیلی ها به
مارکس و انگلس
نسبت می دهند.
اما چنین
ادعایی بر
قرائت یک
جانبه ای از
آثار آنها بنا
شده است .
فراموش نباید
کرد که " مانیفیست
کمونیست "
پیروزی جنبش
کارگری را بدون
پیروزی آن در سطح
ملی ناممکن می
داند. "مبارزه
پرولتاریا علیه
بورژوازی هر چند
نه در محتوا،
اما به لحاظ
شکل ، ملی است.
پرولتاریای
هر کشوری
البته باید
ابتدا کار را
با بورژوازی
خودش یکسره
کند". ''مادام که
پرولتاریا
باید ابتدا
قدرت سیاسی را
به کف آورد ،
خود را به
مقام طبقه هدایت
کننده ملت ارتقاء
دهد و به
مثابه یک ملت
ابراز وجود
کند ، هنوز
خصلت ملی دارد
، اگر چه به
هیچ وجه نه به
معنای
بورژوایی
آن". هم
چنین باید به
یاد داشته
باشیم که حتی
در شعار
انترناسیونالیستی
معروف
"مانیفیست"
نیز به این "
شکل ملی" جنبش
کارگری توجه
شده است: "
پرولترهای همۀ
کشورها ، متحد
شوید!"(45). و
آنهایی که این
شعار را بصورت
"پرولتاریای
جهان متحد
شوید!" درآورده
اند ، درواقع
به تحریف
آشکاری دست
زده اند.
البته مارکس و
انگلس معتقد
بودند که
گسترش جهانی
سرمايه داری و
تکوین
بازارهای
فراملی ، از
اهمیت ملت می
کاهد و هویت
ها و تمایزات
ملی را بی
معنا می سازد .
اما به تجربه
می دانیم که
چنین نشده ،
بلکه برعکس ،
تکوین
بازارها
وارتباطات
جهانی، در
حالی که
مرزهای ملی را
برای سرمایه
کم رنگ تر
کرده ، برای
نیروی کار
عملاً عبور
ناپذیرتر
ساخته است. و
نشانه ای از
تغییر این
گرایش در افق
های مشهود کنونی
دیده نمی شود،
به چند دلیل:
الف
-
توسعه
ناموزون
سرمایه داری
به تمایزات و
نابرابری های
وسیعی میان
کشورها و
مناطق مختلف جهان
دامن می زند و
این نه تنها
بسیاری از
تمایزات ملی
را باز تولید
می کند ، بلکه
بسیاری از ملت
ها را به رویا
رویی و دشمنی
با یک دیگر می
کشاند. درواقع
نابرابری
هایی که
سرمایه داری
ایجاد می کند
فقط به صورت
نابرابری های
طبقاتی ظاهر
نمی شوند ،
بلکه صورت های
گوناگونی پیدا
می کنند که
نابرابری
اقتصادی میان
ملت های مختلف
یکی از مهم
ترین آنهاست.
فراموش نباید
کرد که اکنون
نابرابری
میان کارگران
کشورهای فقیر
و ثروتمند
جهان، بسیار
برجسته تراز
نابرابری
میان پردرآمدترین
و کم
درآمدترین
کارگران
کشورهای پیشرفته
سرمایه داری
است (46).
بعلاوه روند
کنونی، "جهانی
شدن" جز تقویت
سلطه سیاسی
بعضی از دولت –
ملت ها بر
بقیه معنای
دیگری ندارد.
حتی می توان
گفت که اکنون "جهانی
شدن"
بیش از هر
چیز به معنای
آمریکایی شدن
نظام بین
المللی و
گسترش قدرت
اقتصادی و
نظامی
آمریکاست (47). و این
ها نمی تواند
به باز تولید تمایزات
ملی نیانجامد
.
ب - حقوق
شهروندی در
فراسوی
مرزهای دولت –
ملت ها بی
معناست و در
آینده قابل
پیش بینی نیز،
به احتمال
زیاد، هم چنان
بی معنا خواهد
ماند. انتظار
شکل گیری نوعی
" شهروندی جهانی
" لااقل در متن
روند
کنونی"جهانی
شدن" ، انتظار
عبثی است.
زیرا
امپراتوری
های سرمایه
داری بر خلاف
امپراتوری
های قدیمی ،
اقوام مختلف
را در درون
خود جذب نمی
کنند. مثلاً
دو هزار سال
پیش ، بخش
مهمی از اقوام
آفریقای
شمالی در
امپراتوری رم
جذب شدند و
عملاً رومی شدند ،
اما آفریقایی
هایی که از
قرن هژدهم تا
نیمه قرن
بیستم زیر سلطه
امپراتوری
بریتانیا یا
فرانسه در
آمدند ، نتوانستند
بریتانیایی
یا فرانسوی
بشوند. دراشاره
به این خصلت
امپراتوری
های سرمایه
داری است که
مایکل مان
اصطلاح
"امپریالیسم
طرد کنند ه" (ostracizing
imperialism) را به کار
می برد (48).
فراموش نباید
کرد که اکنون
یکی از مشغله
های مهم دولت
های مرکزی
سرمایه داری
،
کنترل مهاجرت
از کشورهای پیرامونی
است. به عبارت
دیگر ، حقوق
شهروندی به آسانی
نمی تواند از
محدوده سیاسی
دولت – ملت ها فراتر
برود .
ج - زبان
معیار، درست
به همان دلیلی
که در محدوده
دولت – ملت ها
نقشی حیاتی
پیدا می کند ،
در فراسوی
مرزهای ملی به
عایقی جدی
تبدیل می شود
که عبور از آن
برای اکثریت
قاطع مردم ،
اگر ناممکن
نباشد، بسیار
دشوار است.
بسیاری از
مهارت های
جدید، به دلیل
این که خصلت
معنایی
(سمانیتک)
پیدا کرده اند
و به زبان
وابسته اند ،
در فراسوی
محدوده زبانیِ
معین ، بی
معنا می شوند.
بنابراین ،
نیروی کار بیش
از سرمایه به
محدوده ملی
وابسته است و
توده های
زحمتکش و
محروم بیش از
نخبگان و
ثروتمندان به
فضای ارتباطی
ملی نیاز دارند.
با
توجه به این
دلایل، می
توان دید که
اولاً "جهانی
شد" به معنای
از بین رفتن
ملت و کم رنگ
شدن هویت ها و
تمایزات ملی
نیست ، بلکه
در سطوحی معین
حتی می تواند
به تقویت اینها
منتهی شود.
ثانیاً اثرات
"جهانی شدن"
روی همه ملت
ها یکسان نیست
و در کشورهای "شمال"
و "جنوب" ،
آهنگ و دامنه
آن به نحو غیر
قابل مقایسه
ای متفاوت
است. به قول
مایکل مان ، "جهانی
شدن" اقتصادی ؛
بیشتر به
معنای "شمالی
شدن" است (49).
ثالثاً ادغام
بعضی دولت –
ملت ها نه
نشانه یک گرایش
عمومی و جهانی
است و نه به
معنای از بین
رفتن ملت ها.
مثلاً در حالی
که در اروپا
دولت های ملی
به سوی ادغام
پیش می روند ،
در ایالات
متحد آمریکا و
ژاپن هیچ
نشانه ای از
اذغام با دولت
های دیگر دیده
نمی شود . بعلاوه
شکل گیری خود
اتحادیه
اروپا نیز به
معنای کم رنگ
تر شدن مرزهای
آن با بقیه
جهان نیست. در
واقع اتحادیه
اروپا حداکثر
به سوی یک
دولت چند
ملیتی
اروپایی پیش
می رود. معماری
اتحادیه
اروپا تلاشی
است برای کار
آمدتر كردن
دولت – ملت در
اورپا (50).
رابعاً "جهانی
شدن" بیش از هر
چیز، فراملی
شدن بازارهای
سرمایه ، و
مخصوصاً
سرمایه مالی
است. و نیروی
کار هم چنان
تخته بند
مرزهای ملی
است. و حتی
مهاجرات در
سطح بین
المللی، هر
چند در دهه های
اخیر افزایش
یافته ولی
هنوز به سطح
پیش از جنگ
جهانی اول
نرسیده است(51).
درهر حال ،
باید به یاد
داشته باشیم
که نه بورژوازی
همیشه مدافع
ملت است (52) و نه
پرولتاریا می
تواند مدافع
هر نوع
انترناسیونالیزم
باشد(53).
انترناسیونالیزم
کارگری از
بنیاد با
انترناسیونالیزم
سرمایه
متفاوت است و
در مقابله با
آن می تواند
معنا پیدا
کند. حالا
انترناسیونالیزم
سرمایه جز
درهم شکستن
سنگربندی
مردم در
محدوده دولت-
ملت ها و
تبدیل دولت -
ملت ها به
ابزاری برای
کنترل مردم
توسط سرمایه
مالی معنایی
ندارد.
بنابراین است
که
انترناسیونالیزم
کارگری اکنون
بیش از هر چیز
با دفاع از حوزه
حقوق شهروندی
( که در محدوده
دولت – ملت هاست
) در مقابل
فشار نهادها ی
بین المللی
سرمایه مالی،
معنا پیدا می
کند. به قول
جان بلامی
فاستر،
انترناسیونالیزم
راستین بدون
ضدیت با
امپریالیسم
نمی تواند
وجود داشته باشد
(54).
سوم
– رابطه ملت و
طبقه. مفاهیم
ملت و طبقه
رقیب هم
نیستند ، اما
در میدان
سیاست غالباً
در مقابل هم
قرار داده می
شوند، زیرا به
پرچم نیروهای
سیاسی متضادی
تبدیل می شوند.
توجه به هر دو
جنبه این
حقیقت از
اهمیتی ویژه برخوردار
است. استراتژی
ملی چپ، قبل
از هر چیز، از
طریق مقابله
با درک
ناسیونالیستی
از ملت میتواند
معنا پیدا
کند. کنار
آمدن با
ناسیونالیزم
، با هر
انگیزه ای که
باشد، منطق
پیکار طبقاتی
یعنی سکویی را
که چپ فقط روی
آن می تواند
هویت یابد ،
متلاشی می
کند. اما یکی از
حیاتی ترین
لوازم مقابله
با
ناسیونالیزم این
است که
موجودیت ملت
نادیده گرفته
نشود. بی
اعتنایی به
منطق وجودی
ملت،
ناسیونالیزم
را تضعیف نمی
کند ، تقویت
می کند. ملت
مهم تر و
حیاتی تر از
آن است که به
ناسیونالیست
ها واگذارش
کنیم. در این
جاست که باید
توجه داشته
باشیم که ملت
و طبقه
درمقابل هم
قرار ندارند،
بلکه مکمل هم
هستند. قبلاً
توضیح داده ام
که محدوده
دولت – ملت
تنها میدان
اصلی اقدام سیاسی
توده ای است.
بنابراین
پیکارهای طبقاتی
اساساً در
محدوده دولت –
ملت ها می تواند
جریان داشته
باشد. طبقات
اجتماعی و
بنابراین ،
پیکارهای
طبقاتی
، در درهم
تنیدگی همه
جانبه با
سیستم های
ایدئولوژیک
معنا پیدا می
کنند. مارکس
تاکید داشت که
انسان ها از
طریق صورت های
حقوقی ،
سیاسی، مذهبی
، زیبایی
شناختی یا
فلسفی، و در
یک کلام،
"صورتهای
ایدئولوژیک"
است که به
تضادهای
اجتماعی
آگاهی می
یابند و برای
حل آنها به
مبارزه بر می
خیزند (55). و "صورت
های
ایدئولوژیک"
در متن گره
خوردگی مناسبات
اقتصادی ،
اجتماعی ،
سیاسی و
فرهنگی معنا
پیدا می کنند،
یعنی در پیوند
با "صورت
بندی
اجتماعی" (social formation )،
و نه "صرفاً
شیوه تولید (56).
و "صورت بندی
های اجتماعی"
در محدوده
دولت – ملت ها
معنا دارند.
به عبارت
دیگر،
کارگران و
زحمت کشان
اساساً در
محدوده ملت
است که می
توانند به
اهرم های فکری ، ارتباطی
و سازمانی
لازم برای
متحد شدن و
رویاروشدن با
سرمایه ، دست
یابند. و در
این محدوده
است که می
توانند ریشه
های خودشان را
بشناسند. در
تاکید بر این
حقیقت بزرگ
است که والتر
بنیامین می
گوید: "نه
انسان يا
انسان ها ،
بلکه خود طبقۀ
مبارز و
ستمدیده مخزن
معرفت تاریخی
است. در اندیشۀ
مارکس ، این
طبقه در مقام
آخرین طبقه به
بند کشیده شده
، در مقام آن
انتقام
گیرنده ای
ظاهر می شود
که رسالت رهایی
را به نام نسل
های بی شمار پای
مال شدگان، به
انجام می
رساند.
این باور، که
برای مدتی
کوتاه در گروه
اسپارتاسیست
ظهور و خیزشی
دوباره یافت ،
همواره از دید
سوسیال
دموکرات ها
امری مردود
بوده است.
آنها عملاً
موفق شدند طی
سه دهه ، نام
بلانکی را [از صفحات
تاریخ] محو
سازند ، هر
چند که این
نام همان شعار
و آوای مبارزه
جویانه ای بود
که در [فضای
تاریخی] قرن پیشین
طنین افکنده
بود. سوسیال
دموکراسی
صلاح دید نقش
منجی نسل های
آینده را به
طبقه کارگر واگذار
کند، تا از این
طریق رگ و پی
عظیم ترین
نیروی این
طبقه بریده
شود. تعلیم [ایفای]
این نقش ،
طبقه کارگر را
واداشت تا هم
حس نفرت و هم
روح ایثار
خویش را از
یاد ببرد،
زیرا آن چه هر
دو آنها را
تغذیه می کند
، بیشتر تصویر
نیاکان به بند
کشیده شده است
، تا تصویر
نوادگان رها
شده از بند'.' (57)
در
اشاره به این
حقیقت است که
بالا کریشنان
می گوید : '' ملت
با همه زمختی
های اش ، بلیط
ورود
پای مال
شدگان زمین به
عرصه تاریخ
جهانی بوده
است'' (58). همین
امکان آگاهی
از علل اسارت
و شرایط رهایی
است که طبقه
کارگر را از
طبقات محروم
پیشین متمایز
می سازد. چنین
امکانی بر
بستر شکل گیری
ملت به وجود
می آید.
بنابراین ملت
و طبقه می
توانند هم دیگر
را تکمیل کنند
و ملت مدنی
اساسا ً در
بستر پیکارهای
طبقاتی است که
می تواند شکل
بگیرد .
چند
کلمه در بارهء
استراتژی ملی
چپ ایران
مسایل
مشخص
استراتژی ملی
چپ در ایران خود
نیازمند بحث
جداگانه ای
است که در این
جا مجال
پرداختن به آن
وجود ندارد.
بنابراین در این
جا فقط به
رئوس آنها
اشاره می کنم .
به نظر من ،
برای شکل گیری
ملت مدنی در
ایران
مخصوصاً باید
در سطوح زیر
به مبارزه و
تلاش برخاست:
1- دفاع
ا ز موجودیت
ایران و اتحاد
دواطلبانه و
هم بستگی
ملیتهای آن. برای
جنبش
سوسیالیستی و
جنبش کارگری ،
بود و نبود
ایران یکسان
نیست. فراتر
از این ،
تلاشي ایران
یا حتی تنش
میان ملیت های
ایران فاجعه
ای است که
بزرگ ترین
بازنده آن
طبقه کارگر و
جنبش
سوسیالیستی
خواهد بود .
2-
موجودیت
ایران وتقویت
هم بستگی ملیت
های آن، تنها
بر بنیاد
اتحاد داوطلبانه
ملیت های
مختلف ایران و
برابری کامل
حقوق آنها
امکان پذیر
است. معنای
اتحاد داوطلبانه
این است که
همه ملیت های
ایران باید بتوانند
خود در باره
سرنوشت شان
تصمیم بگیرند
و از جمله از
حق جدایی
برخوردار
باشند . تاکید
بر حق جدایی
ملیت های
ایران، نه
طرفداری از
جدایی آنهاست
و نه صرفاً
تاکید بر اصلی
انتراعی برای
جلوگیری از
کشتارها و
فاجعه های روز
مبادا. پذیرش
حق جدایی ،
قبل از هر چیز
یکی از لوازم
حیاتی
دموکراسی و
آزادی
تبلیغات و تشکیلات
در یک کشور
چند ملیتی
است. بدون پذیرش
این حق می شود
هر جريانی را
به اتهام جدایی
طلبی و خیانت
به کشور و
همکاری با
قدرت های
خارجی، کوبيد
و خفه کرد.
3- در
همه کشورها
عموماً و در
کشورهای چند
ملیتی خصوصاً
، دموکراسی
نمی تواند
بدون نوعی عدم
تمرکز قدرت
سیاسی و توزیع
سنجیده آن در
سطوح مختلف
اجتماعی
معنایی واقعی
داشته باشد.
در ایران بدون
نوعی سیستم
فدرال، قدرت
دولت برای
اکثریت مردم
این کشور
غیرقابل
کنترل خواهد
ماند. البته فدرالیسم
به خودی خود
نمی تواند
دموکراسی را
تقویت کند و
حتی بعضی از
اشکال
فدرالیسم
ممکن است
نابرابری های
موجود میان
ملیت های ایران
را گسترده تر
سازند و هم
گرایی و
همبستگی آنها
را تضعیف
کنند. تلاش
برای یافتن
شکلی از
فدرالیسم که
بتواند ملیت
مدنی و حق
شهروندی
برابر را در
این کشور جا
بیندازد و از
شکل گیری پیشداوری
های ملی و
قومی جلو گیری
کند، یکی از
مهم ترین وظایف
طرفداران
دموکراسی در این
کشور است.
4- حق
آموزش
به زبان مادری
و حق استفاده
از آن در سطوح
مختلف زندگی
اجتماعی،
طبیعی ترین حق
ملیت های این
کشور است هر
نوع محدودیت
تراشی برای
این حق، در
افتادن با
شرایط و لوازم
ابتدایی
دموکراسی و
شهروندی
برابر است.
تردیدی نیست
که رابطه میان
زبان های
مختلف و تنظیم
رابطه آنها با
زبان واسط در کل
کشور، نیاز به
طرح ها و تلاش
های سنجیده ای
دارد تا زمینه
مساعدی برای
هم گرایی و
همبستگی و
گسترش
ارتباطات و
پیوندهای
میان ملیت های
ایران فراهم
گردد.
5- دفاع
از برابری
حقوق ملیت های
ایران به معنای
تقسیم کشور به
مناطق ملی در
خود بسته نیست
و نباید باشد.
در هم تنیدگی
و آمیزش های
گسترده کنونی
ملیت های مختلف
ایران شرط
حیاتی پیشرفت
و شکوفایی همه
آنهاست. این
آمیزش ها و
درهم تنیدگی
ها نباید مختل
گردد ، بلکه
هر چه بیشتر
باید تشویق
شود و شرایط
لازم برای
گسترش آنها
فراهم آید.
تنها از این
طریق است که
حق شهروندی
برابر برای
همه اقلیت های
ملی ، فرهنگی
، مذهبی می
تواند فراهم
گردد.
6- چند
ملیتی بودن
ایران نقطه
ضعف آن نیست ،
بلکه در صورت
شکل گیری ملت
مدنی می تواند
به یکی از
بزرگترین
نقطه قوت های
آن تبدیل شود.
شکل گیری ملت
مدنی می تواند
مردم ایران را
با ملت های
همسایه آنها
در ارتباطی
فعال و
دموکراتیک و
سازنده قرار
بدهد و زمینه
مساعدی برای
تقویت
کشورهای
مختلف منطقه و
تبدیل آن به
منطقه صلح و
دموکراسی
فراهم آورد.
تلاش در این
جهت از اهمیتی
حیاتی برخودار
است .
و
یک توضیح
انتهایی
در
این مقاله
تاکید من بر
اهمیت ملیت مدنی
در تاسیس و
تثبیت دموکراسی
است ، مخصوصاً
در کشور چند
ملیتی ما. و در
توضیح آن ناگزیر،
به طور مستقیم
و غیرمستقیم
به مسایل چندی
اشاره کرده ام
که غالباً در
جنبش سوسیالیستی
بحث برانگیز
بوده اند و هر
یک محتاج
تاملی
جداگانه اند.
تردیدی ندارم
که بدون بحث
در باره تک تک
این مسایل ،
چپ نخواهد
توانست به
استراتژی
سوسیالیستی روشنی
دست یابد. یکی
از این مسایل،
رابطه ملت و
انترناسیونالیزم
کارگری است.
در این مقاله ،
تاکید من بر
اهمیت محدوده
دولت – دولت به
عنوان میدان
اصلی اقدام
سیاسی توده ای
، ممکن است به
معنای بی
اعتنایی به
ضرورت حیاتی
هم بستگی بین
المللی طبقه
کارگر در
پیکارهای سوسیالیستی
فهمیده شود.
برای گریز از
این بدفهمی ،
در همین جا
لازم می دانم
یاد آوری کنم
که تفکیک سطوح
ملی و بین
المللی اقدام
سیاسی ـ طبقاتی
هر چند در بحث
تحلیلی
اجتناب ناپذیر
است ، اما به
لحاظ عملی می
تواند گمراه کننده
و زیان بار
باشد. در واقع
اکنون ما در
دنیایی زندگی
می کنیم که نه
فقط ضرورت ،
بلکه هم چنین
امکان
سازماندهی
اقدام های
سیاسی توده ای
در سطح بین
المللی ، بیش
از هر زمان
دیگر در تاریخ
انسانی،
انکار ناپذیر
شده است. و
بدون
سازماندهي
پیکارهای
سیاسی موثر در
سطح بین
المللی نه دست
یابی به
سوسیالیسم
ممکن خواهد
بود و نه حتی
دست یابی به
دموکراسی
پایدار.
محمدرضا
شالگونی - تابستان
۱۳۸۱
پانوشت
ها
1)
در گذشته
ناسیونالیزم
ایرانی هر
صحبتی در باره
"مساله ملی"
یا "ستم ملی"
را نشانه ای
از توطئه های
اتحاد شوروی و
خیانت کمونیست
ها قلمداد می
کرد. اما
اکنون ، بعد
از فرو پاشی
اتحاد شوروی،
همه می بینند که
بحث های مربوط
به "مساله
ملی" بسیار
گسترده تر شده
اند و دیگر در
انحصار
کمونیست ها هم
نیستند.
2) غالب
ناسیونالیست
های ایرانی به
جای ایران
"چندملیتی"
ترجیح می دهند
از "اقوام
ایرانی" صحبت
کنند. امٌا
پناه گرفتن در
پشت این یا آن
تعریف فنی ،
نمی تواند به
حل مشکلی که
خصلت سیاسی
غلیظی دارد ،
کمکی بکند .
اگر بازی با
تعریف های فنی
کارساز بود،
قاعدتاً این
همه ناسیونالیزم
های قومی نمی
بایست در چهار
گوشه جهان سر
بلند کنند و
گاهی به "پاک
سازی های
قومی"
بیانجامند .
3) در سر
شماری 1355 جمعیت
شهر نشین
ایران 15.8
میلیون نفر
بوده که در سر
شماری 1375 به 36.8 میلیون
نفر رسیده است
. به نقل
ار " سالنامه
آماری کشوری . 1375
"، تهران، 1376.
4) در این
باره نگاه
کنید به
کارهای
فریدون آدمیت
، مخصوصاً به "
فکر آزادی و
مقدمه نهصت
مشروطیت" ،
تهران 1340 . و نیز
به " ایران و
مدرنیته "
گفتگو های
رامین جهان
بگلو ، تهران 1379
5)
این تاکیدات
را می توان در
آثار همه
متفکران ناسیونالیزم
ایرانی
مشاهده کرد.
از میرزا فتحعلی
آخوند زاده و
میرزا آقاخان
کرمانی گرفته
تا صادق هدایت
. و از مبارزان
"دوره
بیداری"
گرفته تا
ایدئولوگ های
رسمی استبدادپهلوی.
6) در این
زمینه
مطالعات
میرسلاو و هروچ
در باره جنبش
های ملی
اروپای شرقی و
مرکزی درقرن
نوزدهم و نیز
بعد از
فروپاشی بلوک
شوروی ، بسیار
روشن گر است.
اومی گوید در
میان مردمی که
از آگاهی و آموزش
سیاسی و آزادی
های مدنی محروم
هستند،
مطالبات
مربوط به زبان
و فرهنگ
به آسانی می
توانند جای
مطالبات روشن
و اندیشیده
سیاسی را
بگیرند و
پیوند های ملی
و قومی می
توانند مسایل
دیگر را تحت
الشعاع قرار
بدهند. نگاه
کنید به :
-FromNational
Movement to Fully –Formed Nation: The nation building process in Europe,
Mirslov Hroch, New Left Review , 198, March/April 1993 -
-M.Hroch.Social Conditions of National Revival in Europe, 1985, Cambridge
(بیان
تفصیلی
مطالعات تطبیقی
هروچ )
7) مثلاً
بعضی از
ناسیونالیست
های ایرانی ،
هنوز هم
مسابقات دو ماراتون
را نوعی توهین
به ایران و
ایرانیت می دانند.
چرا که یاد
آور شکست سپاه
داریوش "شاه
شاهان" در اوج
قدرت
امپراتوری
هخامنشی ، به
دست شهر- دولت
های شورشی
یونانی است و
طبعاً سرمستی
تاریخی آنها
را خراب
می کند.
8) هر چند
اصل پانزدهم
قانون اساسی
جمهوری اسلامی
، آموزش زبان
مادری ملیت
های مختلف را در
کنار زبان
فارسی مجاز می
داند ، ولی
این از آن
نکاتی است که
درفضای دوره
انقلاب به
روحانیت
تحمیل شده و
بنابراین
محکوم است که
همیشه روی
کاغذ بماند .
9) بسیاری
از مارکسیست
ها و نیز
مخالفان مارکسیسم
روی این نکته
انگشت گذاشته
اند. برای دو
نمونه قابل
تامل از نقد
مارکسیست ها
در این زمینه
نگاه کنید به :
Tom Nairn: Modem Janus, New Left Review, No 96 November/ December 1975
David Harvey: The Geography of Class Power, in Socialist
Register 1998
10)
البته هر چه
را که احزاب و
جریان های
مختلف سوسیال
دموکرات و
کمونیست در زمینه
مسایل ملی
انجام داده
اند ، نمی
توان محصول
نظریه
مارکسیستی
تلقی کرد ؛ به
این دلیل ساده
که هر جریان
سیاسی علاوه
بر نظریه ای
که رسما آن را
راهنمای خود
اعلام می کند ،
از انگیزه های
متعدد و گاهی
بسیار
نیرومند تر از
نظریه رسمی ،
تاثیر می
پذیرد. اما هر
حفره ای در
نظریه رسمی
معمولاً
توجیه سیاست
های کاملاً
معکوس با
تاکیدات
نظریه رسمی را
آسان تر می
سازد.
بنابراین
گرچه شرکت
غالب احزاب
سوسیال
دموکرات در
نخستین آدم
خواری بزرگ
تمام اروپایی
در 1914
یا حمایت آنها
و نیز بعضی از
احزاب
کمونیست از
سیاست های
استعماری و
جهان خوارانه
دولت های شان ،
نقض صریح همه
آن تاکیداتی
بود که
انترناسیونالیزم
کارگری
مارکسیستی
بیان می کرد،
ولی ضعف نظریه
مارکسیستی در
مساله ملی در
توجیه این
سیاست ها بی
تاثیر نبود.
در هر حال
فراموش نباید
کرد که کسی
کمتر از انگلس
نبود که به
نام دفاع از
دموکراسی و
انقلاب
کارگری اروپا
در مقابل
تهدیدات
تزاریسم
روسیه و امپراتوری
اتریش ، به
نظریه " خلق
های غیر
تاریخی " هگلی
غلتید و ملت
های اسلاو
تبار اروپایی
شرقی و مرکزی
را اقوام
ناشایست برای
داشتن حیات
ملی مستقل
معرفی کرد ؛
یا دستگیری
عبدالقادر
یکی از معروف
ترین رهبران
مقاومت
الجزایری ها
در مقابل
استعمار گران
فرانسوی را "واقعیتی
مهم و فرخنده
برای پیشرفت
تمدن" نامید.
برای این دو
مورد به ترتیب
نگاه کنید به :
Roman Rosdolsky: Engels and the '' Nonhistoric'' peoples,
Critique B00ks 1986
( یک
نقد
مارکسیستی
بسیار
ارزشمند در
باره تئوری "
خلق های غیر
تاریخی")
Ian cummins: Marx, Engles and National movements, London 1980, p 54
یا فراموش
نباید بکنیم
که انترناسیونالیست
شجاعی مانند
روزا
لوکزامبورگ
به دلیل درک
نادرست از
مساله ملی ، تا آنجا
پیش رفت که نه
تنها با جنبش
ملی لهستانی
ها علیه
تزاریسم
روسیه مخالفت
کرد ،
بلکه همه جنبش
های استقلال
طلبانه ملت
های کوچکی که
به لحاظ توسعه
اقتصادی ، فرهنگی و
سیاسی عقب تر
از ملت مسلط
هستند ، را
"ارتجاعی"
نامید. نگاه
کنید به :
M. Lowy: Marxists and The National Question, New left Review, 96, 1976
و بالاخره نباید
فراموش بکنیم
که حتی مواضع
درخشان لنین
در باره حق
تعیین سرنوشت
ملی نتوانست
ابهام های
نظریه
مارکسیستی در
این زمینه را
از بین ببرد.
زیرا خود لنین
نیز این حق را
تابعی از منافع
انقلاب
کارگری قرار
می داد و
بنابراین ،
راه برای سوء
استفاده های
بعدی گشوده
ماند. و حزب
کمونیست
اتحاد شوروی و
سایر حزب -
دولت های "
کمونیستی" به
نام
انترناسیونالیزم
پرولتری ،
سیاست های
ناسیونالیستی
عریان و غالباً
سرکوب
گرايانه ای را
سازمان دادند.
در این باره
مثلاً نگاه
کنید به :
E.H.Carr: The Bolshevik Revolution, Vol. 1.p. 364-79, London1998
H.Carrere d' Encausse and S.Schram: Maxism in Asia, London, 1969
11) غالب
جریان های
لیبرالی نه
تنها نظریه
قابل اعتنایی
در باره مساله
ملی نداشته
اند ، بلکه به
اقتضای منافع
طبقه حاکم و
مصالح دولت
مربوطه شان ،
معمولاً به توجیه
بی حقی ها و
نابرابری ها و
جنایاتی
پرداخته اند
که در زمینه
ملی صورت
گرفته است. در
هر حال فراموش
نباید کرد که
لیبرالیسم
گرچه هیچ وقت
قابل تبدیل به
مکتب فکری
واحدی نبوده
است ، ولی
حداقل در 200 سال گذشته ،
ایدئولوژی
ارگانیک
بورژوازی
بوده و تبین و توجیه
منافع و مصالح
آن را
بزرگترین
وظیفه خود می
دانسته است.
بنابراین
غالب جریان
های لیبرالیسم
یا پرداختن به
تحلیلی جدی از
"ملت" را دست و
پا گیر می
دانسته اند و
به لحاظ
تئوریک آن را
نادیده می
گرفته اند ، یا
نوعی تقدس
زدایی از "ملت"
خودی تلقی می
کرد ه اند و
ترجیح می داده
اند تا حد
امکان آن را
در فضایی مه
آلود و اسطوره
ای نگهدارند.
مثلاً تصادفی
نبوده است که
پر نفوذترین
چهره های
جامعه شناسی
لیبرالی ، از
امیل دورکیم و
ماکس وبر
گرفته تا
گئورگ زیمل و
پارتو و موسکا
و دیگران ، در
باره "ملت"عملاً
چیزی نگفته
اند.
نگاه کنید به
:
Paul James: Nation Formation, London 1996, p.85
به
طور کلی غالب
متفکران
لیبرال قرن
هژدهم ، جامعه
مدنی لیبرال
را فارغ از
تعلقات ملی
درکانون توجه
شان قرار می
داده اند ؛ در
قرن نوزدهم بر
ضرورت و اهمیت
ملت و هم
بستگی ملی
تاکید داشته
اند ؛ و در قرن
بیستم و مخصوصاً
بعد از جنگ
جهانی دوم ،
دوباره اهمیت هویت
ملی را نفی
کرده اند.
نگاه کنید به :
John Gray: Isaiah Berlin, london 19995, p.99
این
تغییر در
گرایش عمومی
نشان می دهد
که اندیشه
لیبرالی در
دوره تکوین
امپراتوری
های سرمایه
داری "ملت" را
دست و پا گیر
می یافته ، در
دوره تحکیم
ملت - دولت های
بورژوایی آن
را مهم و
ضروری می دیده
و در دوره
تثبیت جهانی
شدن سرمایه
داری ، آن را (
به قول
متفکران
لیبرال "نئو
اتریشی"
مانند پوپر و
هایک )
پدیده ای "قبیله
ای" می دانسته
است .
12) در واقع
مارکسیست ها
مخصوصاً بعد
از انقلاب اکتبر
و گسترش نفوذ
نظرات لنین در
مقیاس جهانی
در سازمان دهی
جنبش های
رهایی ملی در
مستعمرات نقش
بسیار مهمی
داشته اند و
نقش جنبش های
ملی نیز (
همراه با جنبش
های دهقانی )
در گستراندن
نفوذ
مارکسیسم به
کشورهای
پیرامونی
تعیین کننده
بوده است. با
اشاره به این
حقیقت است که
ارنست گلنر،
یکی از برجسته
ترین نظریه
پردازان
مساله ملی دهه
های اخیر و
یکی از
مخالفان سر
سخت مارکسیسم ،
با طنزی گزنده
می نویسد : "
پیام بیدار
کننده ، خطاب
به طبقات بود
ولی به خاطر
یک اشتباه
پستی وحشتناک
به آدرس ملت
ها داده شد".
نگاه کنید به :
E. Gellner: Nation and Natioalism, London 1983, p. 129
13)تعریفی از
مازاریک که
پری اندرسن آن
را "روشن ترین
و ساده ترین
تعریف
ناسیونالیزم"
می نامد .
P.Anderson Internatinalism :A breviary. New Left Review , 14, March / April 2002
14) نگاه کنید
به مقاله یاد
شده در زیر
نویس 6.
15) در این
باره نگاه
کنید به مقاله
تام نیرن ، یاد
شده در زیر
نویس 9
16) در این
باره نگاه
کنید به منبع
یاد شده در
شماره 15 و نیز به :
John H. Ehrenreich: Socialism, Nationalism and Capitalist
Development, Review of Radical Political Economics 15.1. 1983
17) در باره
لزوم بررسی
ملت به مثابه
"نماد"(Symbol)
و دام چاله
هایی که در
بررسی ملت
باید از آنها
اجتناب شود
نگاه کنید به :
K. Verdery , Whither Nation and Nationaism in Mapping the
, Ed. By G. Balakrishnan, London, 1996
18)
B. Anderson. Imagined Communities, London 1991. p.6
19) بیان
روشن این اصل
را مثلاً می
شود در "اعلامیه
حقوق بشر و
شهروندی"
انقلاب 1789 فرانسه
دید که "منشاء
تمام حاکمیت
اساساً در ملت
قرار دارد ".
سی يس (E.J. Sieyes ) یکی از
نظریه پردازان
انقلاب و
نویسنده جزوه
معروف "طبقه
سوم چیست ؟"
تاکید می کرد
که ملت بالاتر
از اقتدار و
قانون خودش
هیچ چیزی را
نمی پذیرد و
بالاتر از
منافع خودش چیزی
نمی شناسد. به
نقل از
E.J. Hobsbawm: The
Age of Revolution, London ,1962 , p.81
20) مثلاً
دولت های
حاشیه خلیج
فارس که هنوز
هم رسماً قلمرو خاندان
های حاکم تلقی
می شوند و
بعضی حتی نام
رسمی شان را
نیز از خاندان
حاکم می
گیرند، استثناهایی
بر قاعده
هستند و ادامه
موجودیت آنها
با در آمدهای
نفتی و
وابستگی شان به
امپریالیسم
امکان پذیر می
گردد. یا حتی
جمهوری
اسلامی که بنا
به نظریه رسمی
حکومت ، حاکمیت
و قانون گذاری
را مختص خدا و
انحصاراً از
طریق فقها
قابل اعمال می
داند ، ناگزیر
است ، به
صورتی متناقض
، مشروعیت خود
را ناشی از
انتخاب و
اراده ملت
ایران قلمداد کند
( نگاه کنید
مثلاً به اصل
های 1، 6 و 56 قانون
اساسی آن )
21) رابطه ای
که مارکس آن
را کلید فهم "درونی
ترین راز و
بنیاد نهفته
تمامی ساختار
اجتماعی و
همراه با آن،
شکل سیاسی
رابطه حاکمیت
و وابستگی ، و
در یك كلام ،
شكل ویژه
متناسب دولت"
می نامد.
ترجمه
انگلیسی :
K. Marx. Capital,
Vol.3. p.791, Moscow,1977
22)
توجه و تأکید بر
ضرورت و نقش
آموزش عمومی
در تربیت
نیروی کار و
بنابراین ،
اهمیت توده ای
پیدا کردن
زبان ملی
استاندارد
شده ، بیش از
همه به ارنست
گلنر تعلق
دارد . نگاه
کنید به :
E. Gellner, Nation and Nationalism, London, 1988, p.35-38
23) نگاه کنید
به منبع یاد
شده در زیر
نویس 18، ص 35 . بند
یکت اندرسن ،
نقش " سرمایه
داری چاپ " را
در تلاشی
جوامع سنتی و
تکوین ملت ،
با شواهدی متقاعد
کننده مورد
تاکید قرار می
دهد.
24) بندیکت
اندرسن نقش
رادیو را در
تکوین بعضی جنبش
های ملی،
مخصوصاً در
بیداری
کارگران و
دهقانان بی سواد،
بسیار مهم می
داند. و اریک
هابسباوم یاد
آوری می کند
که زبان های ملی
معیار، پیش از
ظهور چاپ، باسوادی
توده ای و
بنابر این
تحصیلات توده
ای ، نمی
توانستند شکل
بگیرند. او می
گوید حتی زبان
ایتالیایی به
عنوان یک زبان
گفتگوی عمومی
توانا به بیان
نیازهای وسیع
یک زبان قرن
بیستمی ، تحت
تاثیر برنامه
های تلویزیون
ملی شکل گرفته
است. به ترتیب
نگاه کنید به :
کتاب یاد شده
اندرسن ، ص 54 ؛ و
E.Hobsbowm: Nation and Nationalism , London, 1990 , p.10
25)
مثلاً ایالات
متحد آمریکا
يا بریتانیا
یا فرانسه (که
ملیت مدنی
هستند) در 200 یا 130 سال گذشته
در جنگ های بیشتری
شرکت کرده اند
تا آلمان (که
ملیت قومی است)
و نژاد پرستی
آلمانی علیه
یهودیان هر
چند به فاجعه
هولناک دوره
نازیسم
انجامید ، ولی
در مقایسه با
نژاد پرستی
آمریکایی
علیه سیاهان آن
کشور، عمری
کوتاه داشته
است .
26) در این
باره نگاه
کنید به:
Antony Giddens: The Nation- state
and Violence, London, 1985, p.222-244
27) به نقل از The Future of State بررسی
ویژه در شماره
20
سپتامبر 1997 هفته نامه
اکونومیست
لندن .
28) مثلاً
لوئی شانزدهم
پادشاه
فرانسه در
آستانه
انقلاب کبیر،
داماد خاندان
سطلنتی اتریش
بود. یا جرج
اول جد اعلای
همین ملکه
کنونی انگیس ،
امير هانوفر
المان بود که
در سال 1714 پادشاهی
انگلیس را از
آخرین فرد
دودمان استیوارت
این خاندان به
ارث برد و
اخلاف او تا 1847 به
طور همزمان هم
حكومت انگليس
را داشتند و
هم هانوور را.
و اولين پادشاهان
اين خاندان
اصلاً نمی
توانستند انگلیس
حرف بزنند.
بندیکت
اندرسن یاد
آوری می کند
که از اوایل
قرن یازدهم به
این سو ، هیچ
یک از دودمان
های پادشاهی
انگلیس ،
انگلیسی تبار
نبوده است .
نگاه کنید به
منبع یاد شده
در زیر نویس 18 ، ص83
29) به
همین دلیل در
جغرافیای
سیاسی
معمولاً میان
"مرز'' های (borders ) دولت -
ملت ها و "سرحد"
های ( frontiers ) پادشاهی
ها و متصرفات
، فرق می
گذارند. نگاه
کنید به منبع
یاد شده در
زیر نویس 26، ص 5- 49 .
30) توجه به
این نکته در
نوشته بندیکت
اندرسن
برجستگی ویژه
ای دارد.
گوپال بالاکریشنان
به درستی یاد
آوری می کند
که اندرسن ،
بر خلاف نظریه
ماکس وبر در
باره "افسون
زدایی"
مدرنیته ، می
کوشد نشان
بدهد که در
ملت روند
واژگونه ای هم
در کار است و
میان ملت و
مذهب قرابت
هایی وجود
دارد. در این
باره نگاه
کنید به ص 10 - 9
کتاب اندرسن (
نقل شده در
زیر نویس 18) و
G. Balakrishnan: The National Imagination, in Mapping The
Nation, p..205
31) همان
جا ، ص 199 بالا
کریشنان به
سخنان رژی
دبره استناد
می کند که
پیروزی های چپ
تاکنون در
ارتباط با ملت
امکان پذیر
شده است و در
آینده نیز
توانایی چپ به
طراحی مجدد یک
سیاست ملی
بستگی دارد
امٌا حقیقت
این است
که نظر دبره (
مخصوصاً در
مصاحبه ای که
بالاکریشنان
به آن اشاره
می کند ) در
باره ملت، بسیار
آشفته و غیر
قابل دفاع
است. مراجعه
به متن کامل
مصاحبه وی این
را روشن تر می
سازد. نگاه
کنید به :
Marxism and The National Quesstion with Regis Dehray, New
Left Review No. 105, Sep/ Oct 1977
32)
نگاه کنید به:
Jurgen Haberms: Citizenship and National Identiy. In The Condition of Citizenship, ed. B.V. Steenbergen, London , 1994. p. 29
33) نگاه کنید
به:
K.Faulks: Citizenship, London, 2000, p.38
البته در
باره شمار
زبان ها و
گروه های قومی
، ارزیابی ها
بسیار متفاوت
است. مثلاً
ارنست گلنر
زبان های
موجود در جهان
را حدود 8000 می داند و
می گوید اگر
لهجه ها را هم
به حساب بیاوریم
رقم بالاتری
خواهیم داشت (
نگاه کنید به
منبع یاد شده
در زیر نویس 22، ص 44)
34)
E.Hobsbawm and T. Ranger (eds): The Invention of
Tradition, 1983, p.l
35)
L.Greenfeld and D.Chirot: Nationalism and Agression,
Theory and Society, no 23- 1, Feb. 1994, p.83
البته
همگونی قومی
حتی در مورد ملتی
مانند
فرانسوی ها
نیز توهمی بیش
نیست . درواقع
در سال 1988 از هر سه
نفر فرانسوی ،
لااقل یک نفر
خارجی تبار
بوده است نگاه
کنید به :
E. Balibar and I. Wallerstein: Race, Nation and Class, London 1991, p.86
36) از "فلسفه
حق" هگل ، به
نقل از :
R. Harrison: Democracy, London,1955, p.117
37) منبع
یاد شده در
زیر نویس 32.
38)
نگاه کنید به:
A. Smith: Nation and Nationalism in a Global Era, Cambridge, 1995, p. 100
D. Miller: On Nationality , 1995, p.72
39) در باره سه
جنبه حق
شهروندی نگاه
کنید به:
T. H Marshall; Citizenship and Social Class , in T. H. Marshall and
T. Bottomore: Citizenship and Social Class, London, 1992, p.1- 51
B. H Weston: Human Rights, Encyclopaedia Brianica,
ed.2002
40) نگاه
کنید به:
D. Heater: Citizenship, London, 1990, p. 99-104
41) نگاه كنید
به مقاله یاد
شده در زیر
نویس 39 ص 25
42) نگاه
کنید به منبع
یاد شده در
زیر نویس 40 ص 123/114 و
نیر مقاله
کاترین وردر
در منبع یاد
شده در زیر
نویس 17 ص 233
43) نگاه
کنید به منبع
یاد شده در
زیر نویس 30 ص 209
44)
S.Walby: Woman and
Nation in Mapping of the Nation . p. 245-6
( برای
ترجمه فارسی
این مقاله ،
نگاه کنید به
شماره 169 " راه
کارگر " )
45) مانیفیست
کمونیست ، برگردان
شهاب برهان ، 0138 نشر
راه کارگر
46) نگاه کنید
به مقاله
دیوید هاروی
در منبع یاد شده
در زیر نویس 9، ص 68
47)
F. Jameson: Globaliztion and Political Strategy, New Left Review, no 4, July/Aug 2000
48)
M. Mann: Globalization and September 1, New Left Reiview, no 12. Nov/ Dec 2001
49) همان
جا
50)
W.Wallace: Rescue or Retreat? The Nation- State in Westerm Europa, in The
Question of Europe, ed. by P. Gowan and P. Anderson, p. 21-50, London 1997
51) منبع
یاد شده در
زیر نویس 49
52) اتین
بالیبار ، با
استناد به
کارهای فرنان
برودل و
والریستین ، یاد
آوری می کند
که دولت
بورژوازی
ضرورتاً شکل ملی
نداشته است و
اشکال متعددی
همیشه با هم
رقابت داشته
اند. تاکید او
این است که
ملت و دولت
ملی را نمی توان
مستقیماً از
مناسبات
تولید سرمایه
داری استناج
کرد. نگاه
کنید به منبع
یاد شده در زیر
نویس 35 ص 90 - 89
53) در
این باره نگاه
کنید به مقاله
ارزشمند پری
اندرسن:
P.Anderson:
Internationalism, A Breviary, New Left Review, Mar/ Apr 2002
54)
J. B. Foster: Marx and internationalis, Monthly Review,
july- aug 2000.p. 11
55) نگاه کنید
به "مقدمه نقد
اقتصاد سیاسی"
مارکس
، گزیده آثار
مارکس و انگلس
، مسکو، 1977 . ج ا ص504 ( ترجمه
انگلیسی)
56) در این
باره نگاه
کنید به:
L. Altrusser and E. Balibar . Reading Capital, Lobdon 1971
57)
تزهایی در
باره فلسفه
تاریخ ، نوشته
والتر بنیامین
، ترجمه مراد
فرهاد پور،
فصل نامه ارغنون
شماره 11/12 پائیز و
زمستان 1375 تهران ، تز
شماره 12
58) نگاه كنید به
مقاله یاد شده
او در زیرنویس
30 ،ص 212