کتابی
که به آن
خیانت شد
انتشار
تحلیل
تروتسکی از
شوروی و تاثیر
آن بر چپ
جهانی
آرش
عزیزی
«انقلاب
اکتبر توسط
هیئت حاکمه
مورد خیانت قرار
گرفته اما
هنوز سرنگون
نشده. قدرت
عظیم مقاومت
آن بر بنیان
روابط مالکیت
مستقر، نیروی
زندهی
پرولتاریا،
آگاهی بهترین
عناصر آن، بنبست
سرمایهداری
جهانی و
اجتنابناپذیر
بودن انقلاب
جهانی استوار
شده است.» - تروتسکی،
«انقلابی که
به آن خیانت
شد.»
جفری
کاپستاین،
استاد شهیر
علوم سیاسی در
دانشگاه
تورنتو، که
نویسندهی
این سطور هم
روزی شاگردش
بود، عاشق
تعریف داستانّ
بازدیدهایش
از اتحاد
شوروی در
آخرین سالهای
حیات آن و
دیدار با
«همکاران»
دانشگاهیاش
در آن کشور
بود. این عالم
سیاسی راستگرا
و طناز همیشه
دوست داشت
سوالی رندانه
از این
«همکاران» که
وظیفهی تمامشان،
بنا به تعریف،
تحلیل
مارکسیستی
بود بپرسد:
«چگونه میشود
از نظام موجود
در اتحاد
شوروی تحلیل
مارکسیستی
ارائه داد؟».
کاپستاین، که
هیچ علاقهای
به «مارکسیسم»
نداشت و
ندارد، در
کلاسش تعریف
میکرد که هدف
از این سوال،
که انگار با
چشمکی ضمنی
همراه بود،
این بود که
نشان دهد هر
گونه نگاه
ماتریالیستی
(چنانکه
مارکسیستها
ادعای آنرا
دارند) به
جامعهی
شوروی
بلافاصله
تناقضات
بسیار آنرا
آشکار میکند.
اما سالها
پیش از آنکه
کاپستاین به
شوروی برد و
این لطیفه را
تعریف کند،
تحلیلگری
مارکسیستی
بود که عزم
خود را جزم
کرد تا دست به
این مهم بزند:
نقد
مارکسیستی
رژیمی که نه
تنها به ادعای
خودش که توسط تمام
عالم به عنوان
مهد مارکسیسم
و کمونیسم در
جهان شناخته
میشد.
او لئون
تروتسکی بود،
رئیس شورای
کارگران پتروگراد،
رهبر نظامی
انقلاب اکتبر
و فرماندهی
ارتش سرخِ
شوروی؛ او که
نقشی مستقیم و
انکارناپذیر
در بنیان
گذاشتن رژیم
شوروی و هدایت
آن در طول شش
سال جنگ داخلی
داشت و اینک
نه تنها از
کشور اخراج و
تبعید شده بود
که همهجا
سایهاش نیز
تحت تعقیب
همان دولت
بود؛ فرزند
انقلابی که
اینک به تلخترین
شیوه «خورده»
میشد.
تروتسکی
که مدت کوتاهی
قبل برنامهی
ساختن اولین
دولت کارگری
جهان را میریخت
اکنون آوارهی
تبعید شده بود
و از کشوری به
کشور دیگر میجست
و هر جا که
بود، اما،
تمام وقت خود
را صرف آن
کاری میکرد
که مهمترین
وظیفه میدانست:
ارائه تحلیل
مارکسیستی از
جهان و تدارک
چشماندازهای
سیاسی برای
پیروانش.
اما اگر
تحلیل
مارکسیستی،
یعنی
ماتریالیستی
دیالکتیک،
مدعی به نگاه
علمی است و هر
نگاه علمی
باید قاعدتا
«بیشور و
احساسات» باشد
آیا این فرزند
طردشدهی
انقلاب میتوانست
نگاهی
اینچنینی به
رژیمی داشته
باشد که
تبعیدش کرده
بود، خانواده
و رفقایش را
به قتل رسانده
بود و خودش را
سایه به سایه
تعقیب میکرد؟
برای پاسخ
به این سوال
خوب است لحظهای
به زندگی
تروتسکی در
اواسط دههی ۳۰، که
دست به نوشتن
کتاب معروفش
در تحلیل نظام
شوروی،
«انقلابی که
به آن خیانت
شد؟»، زد، بیاندازیم.
عنوان فصلی از
خودزندگینامهاش
که به این
موضوع اختصاص
دارد همه چیز
را توضیح میدهد:
«سیارهای
بدون ویزا.»
تروتسکی و
هوادارانش در
آن سالها
توسط هر
نیرویی که
فکرش را بکنید
تعقیب میشدند:
دولتهای
سرمایهداری،
شورویِ
استالینی،
احزاب
کمونیست پرومسکو،
احزاب سوسیال
دموکرات،
رژیمهای
دیکتاتوری…
دخترش،
زینایدا، در
اثر تعقیب
استالین خودکشی
کرد؛ هزاران
نفر از رفقا و
همخطانش را
در اردوگاههای
اجباری سیبری
و سایر نقاط
به گلوله
بستند؛ همسر
اولش،
الکساندرا
سوکولووسکایا،
نیز در
اردوگاههای
استالینی جان
سپرد؛ فرزند
بزرگش، لئون سدوف،
که از سازماندهندگان
اصلی
انترناسیونال
چهار بود در
درمانگاهی در
پاریس به قتل
رسانده شد؛ دو
منشی اروپاییاش،
رودولف کلمنت
و اروین ولف،
کشته شدند.
ایگناس رایس،
از افسران
گ.پ.او (سازمان
امنیتی شوروی)
که علنا از
استالین جدا
شد و به
تروتسکی پیوست،
در سوئیس به
قتل رسانده شد.
آخرین
امید او شاید
پسر جوانترش،
سرگئی، بود که
در روسیه باقی
مانده بود و
میخواست
کاری به کار
سیاست نداشته
باشد و به
فعالیتهای
خودش در زمینهی
مهندسی ادامه
دهد. زهی خیال
باطل! او نیز
از خشم
استالین در
امان نماند و
پس از چندین
سال حبس در
اردوگاهّهای
کار اجباری،
تیرباران شد.
با این
حساب شاید جای
حیرت است که
«انقلابی که به
آن خیانت شد؟»
و سایر مقالات
کوتاه و بلند
تروتسکی در مورد
انقلاب روسیه
و اتحاد شوروی
با آن خونسردی
عالمانه و
شاید کمی بیرحمانهای
همراهند که
مشخصهی
تحلیلهای
مارکسیستی
(حداقل این
سنت
مارکسیستی)
است. تحلیل
تروتسکی را چه
خوش داشته
باشی چه نه شکی
نیست که اساس
آن تحلیل دقیق
و «خشکِ»
واقعیات
جامعهی
شوروی، بنیانهای
مادی و سیر
تاریخی آن است
و نه شدت درجهی
توحش و خونریزی
آن که هرگز
بنیان تحلیلهای
مارکسیستی
نبوده. این
دقیقا همان
چیزی است که
تحلیل
تروتسکی را
ویژه و متمایز
میسازد چرا
که بیشتر
تحلیلهای
مخالفِ او، چه
از راست و چه
از چپ (منجمله
تروتسکیستهای
پس از او)، چه
بعد و چه قبل
از او، دقیقا
در همین نقطه
است که ضعف
نشان میدهد.
با بالا گرفتن
جنایات مسلم
رژیم استالین،
که به راستی
در تاریخ بشر
کمنظیر است،
و تکرار آن در
کشورهای
مشابه استالینیستی
در سراسر
جهان، زانوی
بسیاری سست شد
تا به تحلیلهای
احساسگرایانه
و سطحی
بیافتند و آن
قطبنمای
ماتریالیستی
که در
«انقلابی که
به آن خیانت
شد» راهنمای
نویسنده،
بزرگترین
قربانی استالینیسم،
است
از کف
بدهند.
شوروی،
رژیمی مترقی؟
تکاندهندهترین
نکتهی تحلیل
تروتسکی این
است که با
تحسین از
شوروی آغاز میشود.
صفحات آغازین
«انقلابی که
به آن خیانت
شد» نه راجع به
درندهخویی
رژیم
استالینی که
تحسین از
پیشرفتهای
اقتصادی آن با
استناد به
آمار و ارقام
بسیار است. آنگونه
که تروتسکی به
تحسین پیشرفتهای
شوروی در
رشدِِ تولید
برق و محصولات
کشاورزی و صنعت
مینشیند
خواننده در
ابتدا شاید
گمان کند با
یکی از نشریات
طرفدار شوروی
روبرو است.
اما بنیان
این تحسینها
نظریهی
مارکسیستی
جدیدی است که
از محض تولدش
طوفانی در چپ
جهان به پا
کرد و اکنون
با گذشت بیش
از ۷۰ سال هنوز
از جنجالیترین
نظریات
تروتسکی تلقی
میشود که
کمتر کسی
وفاداری به آنرا
حفظ کرده است.
تروتسکی
در این کتاب
مدعی میشود
که نظام موجود
در اتحاد
شوروی چون
مخلوقی جدید
است که با
فرمولهای
حاضر و آمادهی
قدیمی
مارکسیستی
نمیتوان
تحلیلش کرد.
نه در نوشتههای
مارکس و انگلس
و سایر کلاسیکها
با چنین موجودی
روبرو میشویم
و نه در آخرین
نوشتهها و
تحلیلهای
لنین که تا
زمان مرگش در
ژانویهی ۱۹۲۴
مدام به تحلیل
مشخص وضعیت
نظام شوروی
پرداخت.
بنابراین به
جای بیرون
آوردن نقل قولها
و «مجموعه
آثار»ها برای
تحلیل شوروی
میبایست از
روشِ
مارکسیستی و
روحِ آن
استفاده کرد.
در اینکه
رژیمی که در
شوروی سر کار
است
«سوسیالیسم» نیست
و طبقهی
کارگر در آن
امور را به
دست ندارد
البته شکی
نبود. اما سوال
این بود که
اگر
«سوسیالیسم»
نیست پس چیست؟
اگر قرار است
در چارچوب
تحلیل
مارکسیستی
باقی بمانیم،
بنیان طبقاتی
آن کدامست؟
در طول بیست
سالی که از
زمان انقلاب
اکتبر و تاسیس
دولت جدید میگذرد
چه تفاوتهایی
کرده است؟ اگر
سرمایهداری
است پس سرمایهدارش
کو و از چه
زمانی سرمایهدار
شده؟ در
بیشتر تحلیلهای
عامهپسند
موجود (که،
طرفه آنجا
که، نسخهی چپ
و راستشان
تفاوت چندانی
با هم نمیکرد
و نمیکند)
استالینیسم
ادامهی
لنینیسم و
بلشویسم و
نتیجهی
طبیعی آن تلقی
میشد:
دیکتاتوریای
که جای
دیکتاتوری
دیگر را
گرفته. مگر آن
ضربالمثل
قدیمی نیست که
«قدرت فاسد میکند»؟
آنارشیستها،
که هیچوجه به
بنیان نظری
قوی معروف
نبودهاند،
دلیلی بیش از
پیش مییافتند
که داشتن حزب
متمرکز سیاسی
از نوع لنین به
دیکتاتوری میانجامد.
در زیر به نقل
مهمترین
موارد این
تحلیلها مینشینیم
و میبینیم که
نکتهی مشترک
آنها این بود
که نظام شوروی
را چیزی به جز
«یک دیکتاتوری
دیگر» نمیدیدند
و اگر قرار
بود زحمت
تحلیل مادی
اقتصادی یا
مارکسیستی به
خود بدهند
اغلب میگفتند
این «سرمایهداری
دولتی» است که
در آن
حزب-دولت جای
سرمایهداران
خصوصی را
گرفته است.
تروتسکی
اما مدعی بود
که شوروی اگر
سوسیالیسم
نیست به هیچ
وجه سرمایهداری
هم نیست. او
شوروی را
«دولتی
کارگری» میدانست
که مهمترین میراثهای
انقلاب اکتبر
را حفظ کرده
است. یعنی
روابط مالکیت
ملیسازیشده
و اقتصاد
برنامهریزی.
او نوشت: «این،
در تحلیل آخر،
دولتی کارگری
است اما هیچ
اثری از
دیکتاتوری
پرولتاریا در
آن باقی
نمانده است.
در اینجا
شاهد یک دولت
منحط کارگری
هستیم که تحت
دیکتاتوری بوروکراسی
در آمده.»
و این جانمایهی
تحلیل
تروتسکی از
شوروی بود:
«دولت منحط
کارگری.» (در
انگلیسی: Degeneratd Workers’ State). دولت،
همچنان
کارگری است به
این معنی که
بنیان
اقتصادی آن
مالکیت عمومی
و اقتصاد
برنامهریزی
است و از این
رو نسبت به
رژیمهای
سرمایهداری،
از نظر
تاریخی،
مترقی و ارجح
شمرده میشود.
اما ادارهی
سیاسی آن به
دست کاستی از
بوروکراتهای
حزب کمونیست
افتاده که آنرا
به صورت
توتالیتر و
استبدادی
اداره میکنند.
بنابراین آنچه
انقلابیون در
شوروی به آن
نیاز دارند نه
انقلابی
اجتماعی،
چنانکه
مارکسیسم طلب
میکند، که
«انقلابی
سیاسی» است که
قدرت را به
طبقهی کارگر
و ارگانهای
دموکراتیکش
باز گرداند.
علت به دنیا
آمدن این
حکومت
بوروکراتیک
از دل آنچه
دموکراسی
راستین
کارگری سالهای
اول انقلاب
دانسته میشد،
به طور خلاصه،
عقبماندگی
روسیه و
انزوای بینالمللی
آن (یعنی عدم
گسترش جهانی
انقلاب، آنطور
که لنین ضروری
پنداشته بود)
دانسته میشد.
برای
خوانندهی
ناآشنا با
موضوع این
تفاوت شاید
پیش و پاافتاده
به نظر برسد.
اما نتیجهگیریهای
عملی مستنتج
از آن بسیار
وسیع و تعیینکننده
بودند.
بوروکراسی
جنایتکار
استالینی نه مشابه
سرمایهداران
یا
دیکتاتورهای
فاشیستی که
چون رهبران
فاسد اتحادیههای
کارگری
دانسته میشدند:
باید علیه
رهبری آنّها
مبارزه کرد
اما تنها برای
باز پس گرفتن
آنچه رهبرِ
آنند (اقتصاد
ملیسازیشده
و برنامهریزی.)
مهمتر از آن
این استنتاج
بود که در عین
تلاش برای
انقلاب سیاسی
باید از شوروی
در مقابل ضدانقلاب
سرمایهداری
که میخواهد
بنیان
اقتصادی آن
نظام را از
میان ببرد
دفاع کرد. در
موارد جنگی این
به معنی دفاع
از شوروی، به
عنوان دولت
کارگری، در
مقابل تمام
دولتهای
سرمایهداری
و
امپریالیستی
بود.
این پندار
که دولت
کارگری در
شوروی به علت
عقبماندگی
شرایط کشور
نمیتواند
«ایدهآلترین
دموکراسی»
(رزا
لوکزامبورگ)
را به پا کند و
لاجرم نقصانهای
بوروکراتیک
خواهد داشت به
هیچ وجه جدید
نبود. این در
واقع تم اصلی
تحلیلهای
لنین از شوروی
در سالهای
آخر زندگیاش
بود. مثلا
لنین در
سخنرانی خود
با عنوان
«اتحادیههای
کارگری،
موقعیت کنونی
و اشتباهات
تروتسکی» در ۳۰
دسامبر ۱۹۲۰ میگوید:
«دولت ما
دولتی کارگری
با معایب
بوروکراتیک
است.» لنین
بارها، از
جمله در وصیتنامهاش،
هشدار داده
بود که عروج
بوروکراسی در
دولت شوروی میتواند
رژیم اکتبری
را از میان
ببرد. اما
تنها حالتی که
او متصور شده
بود بازگشت
سرمایهداری
بود و نه وجود
طولانیمدت
مخلوقی جدید
که جایی در
تحلیلهای
کلاسیک
مارکسیستی
پیشبینی
نشده بود.
تروتسکی
نیز البته
تاکید میکرد
که نظام موجود
در شوروی
مشخصهی
«انتقالی»
دارد. یعنی
خیلی زود یا
با انقلاب
سیاسی به سوی
سوسیالیسم میرود
و یا روابط
مالکیت
سرمایهداری
با ضدانقلاب،
احیا میشود.
در کمتر جایی
از این کتاب و
نوشتههای
بعدی او میتوانیم
این پندار را
بیابیم که
نظام استالینیستی
بر جایگاه خود
استوار میشود
و چندین و چند
دههی دیگر با
نام «اردوگاه
سوسیالیسم»
حکومت میکند.
و تازه بیش از
یک سوم کرهی
زمین نیز در
کنترل حکومتهایی
مشابه آن
خواهد بود. بر
عکس در آخرین
سالهای عمر
تروتسکی،
آغاز در گرفتن
جنگ جهانی دوم،
نظر قاطع او
این بود که در
پی پایان این
جنگ، ناقوس
مرگ سرمایهداری
و استالینیسم
با هم به صدا
در میآورد و
نیروهای
سازمان کوچک
او،
انترناسیونال
چهارم، (که در
تمام کشورها
به حداکثر پنج
شش هزار نفر
بیشتر نمیرسیدند)
رهبر اصلی
طبقهی کارگر
میشوند.
مشکل اینجا
است که
تروتسکی باقی
نماند تا از
شورویای که
در پی پایان
جنگ، و پس از
پیروزی در آن،
سر بر آورد و
نظامهای
متعدد مشابه
آن تحلیلی
ارائه دهد.
موضوع تحلیل
زودتر حساب
تحلیلکننده
را رسید. حدود
چهار سال پس
از انتشار «انقلابی
که…»، نویسنده
در آخرین خانهی
تبعیدیاش،
در محلهی
کویوآکانِ
شهر مکزیکو،
به دست مامور
استالینیستی
به قتل رسید.
آخرین اثری که
رویش کار میکرد
زندگینامهای
از استالین و
چگونگی عروج
نظام جدید
بوروکراتیک
در شوروی بود.
تاثیر
«انقلابی که…»
قبل و پس از
مرگ تروتسکی
در ۹ مه ۱۹۵۱،
حدود یازده
سال پس از مرگ
تروتسکی،
ناتالیا سدووا،
همسر او که به
نوبهی خود
کمونیست و سپس
تروتسکیست
بود، نامهی
استعفایش از
انترناسیونال
چهار را نوشت.
ناتالیا
در این نامه
دلیل اصلی
استعفای خود را،
که تمام دلایل
«روزمره
سیاسی» و فرعی
ناشی از آن میشوند،
در دو جمله
خلاصه کند:
«شما وسواس
فرمولهای
قدیمی و
فرسوده را
دارید و
همچنان دولت
استالینیستی
را دولتی
کارگری تلقی
میکنید. من
در این راه
نمیتوانم
دنبالهروی
شما باشم و
نخواهم بود.»
بیوهی
مستعفی اما به
هیچ وجه مدعی
نیست که
خواهان بریدن
از نظرات
تروتسکی است.
تاکید او تنها
بر این است که
اگر تروتسکی
خود بیش از
چهار سال زنده
مانده بود
حتما به همین
نظر میرسید.
او میگوید که
همسرش مدام
تاکید میکرده
که «رژیم به
سوی راست حرکت
میکند» و «وضع
اجتماعی،
سیاسی و
اقتصادی طبقهی
کارگر تضعیف
میشود».
سدووا میافزاید:
«او (تروتسکی)
میگفت که اگر
این روند
ادامه پیدا
کند، انقلاب به
آخر میرسد و
به احیای
سرمایهداری
میرسیم.
متاسفانه
امروز این
اتفاق افتاده
است گرچه به
اشکال جدید و
غیرقابل
انتظار.»
این واکنش
ناتالیا
سدووا به
تحلیل همسر
فقیدش مشتی
نمونهی
خروار بود.
این موضوع که
آیا شوروی که
هر روز استبداد
و کراهتش
بیشتر آشکار
میشد همچنان
میتواند به
عنوان «دولت
منحط کارگری»
تعریف شود و
اینکه آیا
انقلابیون
باید از آن
دفاع نظامی
کنند یا نه
(مثلا در جنگ
کره که در
همان زمان در
جریان بود)
محوریترین
موضوعی بود که
به انشعابهای
بسیار و متعدد
در اردوی چپ
ضداستالینی
به طور کلی و
تروتسکیستها
(انترناسیونال
چهار) به طور
مشخص انجامید.
اما نه
تنها این
موضوع که
دلایلی که
ناتالیا برای
رسیدن به این
نظر میآورد
نیز کم و بیش
در میان
بسیاری در
اشتراک بودند:
«به سختی میتوان
کشوری در جهان
پیدا کرد که
افکار واقعی سوسیالیسم
و مدافعین آن
در آن چونان
بربرانه
سرکوب شوند.
دیگر باید نزد
همه روشن باشد
که
استالینیسم،
انقلاب را
تمام و کمال
نابود کرده
است.»
آیا این
دقیقا همان
برخورد
غیرعلمی و
احساسی نیست
که تمام ویژگی
تحلیل
تروتسکی
اجتناب از آن
بود؟ آیا
«افکار واقعی
سوسیالیسم و
مدافعین آن»
در زمانی که
تروتسکی این
کتاب را نوشت
کمتر از ۱۹۵۱
سرکوب میشدند؟
این دقیقا
همان حلقهی
اصلی شد که چپ
ضداستالینی
جهان بر سر آن
مشتت شد. قبول
تحلیل
مارکسیستی و
علمی و در
نتیجه «بیشور
و احساسِ»
تروتسکی از
شوروی به
عنوان نظامی
که بنیانهای
مالکیت عمومی
و اقتصاد
برنامهریزی
به آن ویژگی
مترقیای میدهند
(حالا دیکتاتوری
حاکم بر آن
هرچقدر که
مخوف باشد) و
یا رد آن و
اعلام شوروی
به عنوان
«سرمایهداری»
یا چیزی شبیه
آن؟
این نه پس
از مرگ
تروتسکی که
بلافاصله پس
از انتشار
«انقلابی که…»
بود که این
بحث در چپ
جهانی، و
بخصوص
ضداستالینیها،
در گرفت.
تروتسکی
کتاب را، مثل
اکثریت قریب
به اتفاق
آثارش، به
روسی نوشته
بود اما این
شانس بزرگ را
داشت که بعضی
از طرفدارانش
از بهترین
مترجمهای
زبانهای خود
بودند. ویکتور
سرژ آنرا به
سرعت به
فرانسوی
ترجمه کرد و
ماکس ایستمنِ
آمریکایی
معروفترین
ترجمهی
انگلیسی آنرا
انجام داد تا
هزاران نسخهی
آن در میان
محافل چپ
خوانده شود و
موضوع نقد و
بررسی قرار
بگیرد.
این نقد و
بررسی اما
بلافاصله
همراه با
مخالفتهای
شدید بود. این
مخالفت در صف
مخالفین
تروتسکی
طبیعی بود.
آنارشیستها،
که تبدیل
شوروی به
دیکتاتوری را
تاییدی بر
نظریات
بزرگان نظری
خود از
باکونین تا
کروپوتکین و
ماکنو و اما
گلدمن، میدانستند
تروتسکی را
محکوم کردند
که هنوز از نظام
مخوف شوروی
دفاع میکند
چون حاضر نیست
ارتباط آنرا
با اعمال لنین
و خودش
بپذیرد. گرایش
«کمونیسم چپ»
(که مورد نقد
لنین در کتاب
معروف «کمونیسم
چپ: بیماری
کودکی» در ۱۹۲۰ است)
از همان سال ۱۹۱۸
شیوههای
مدیریتی
موجود در
کارخانههای
شوروی را، که
خیلی مواقع
«مدیریت تکنفره»
بود، بازگشت
زودهنگام
سرمایهداری
دانسته بود و
اکنون نیز
تحلیل
تروتسکی را
محکوم کرد.
کائوتسکی، که
پس از دفاع از
بورژوازی
آلمان در جنگ
جهانی اول از
لنین عنوان «مرتد»
دریافت کرده
بود، و اکنون
نظریهپرداز
اصلی
انترناسیونال
دوم تلقی میشد
تاکید کرد که
از آنجا که
شرایط در
روسیه «آمادهی
لغو سرمایهداری
نبوده» اکنون
شاهد بازگشت
آن هستیم «اما در
اشکالی که
برای
پرولتاریا
سرکوبگرانهتر
از اشکال
قدیمی هستند.»
اما در صف
طرفداران خود
تروتسکی نیز
این نظریه و
نتیجهگیریهای
عملی از آن به
زودی مخالفان
بسیاری پیدا کرد.
بار دیگر در
پسِ آمار و
ارقام بسیار و
تحلیلها و
شبهتحلیلهای
«مارکسیستی»
میتوان سایهی
یک نگرانی
بزرگ را دید.
آخر چطور است
که «پیر مرد»
دارد از نظامی
که طرفدارانش
را در شمار
بسیار به قتل
رسانده و به
تنگ آورده
دفاع میکند
(گیرم جنبههایی
از آن)؟
بزرگترین
سازمان
تروتسکیستها
در آن زمان،
حزب کارگران
سوسیالیست در
آمریکا بود که
موفق شده بود
بخش قابل
توجهی از رهبران
اولیهی حزب
کمونیست
آمریکا را جذب
کند. این
سازمان با دو
سه هزار عضو
احتمالا
نزدیک به نیمی
از کل نیروهای
انترناسیونال
چهار در جهان
را شامل میشد.
تصور اینکه
کار
تروتسکیستهای
آمریکایی در
تبلیغ موضع
«دفاع از
بنیان اجتماعی
نظام شوروی»
در کشوری مثل
آمریکا چقدر دشوار
بوده است خیلی
سخت نیست. در
این میان بود که
تئوری
«کالکتیویسم
بوروکراتیک»
که پیش از آن
در اروپا سکه
خورده بود
میان بخشی از
تروتسکیستّهای
آمریکا پا
گرفت. مدافعین
این تئوری
موافق بودند
که نظام موجود
در شوروی نه
سرمایهداری
و است نه
سوسیالیست
اما میگفتند
این دولت
«کالکتیوست
بوروکراتیک»
است که صاحب
وسایل تولید
است و نه طبقهی
کارگر یا
عموم. در ضمن
مازاد («سود») به
جای اینکه
بین طبقهی
کارگر توزیع
شود بین
«نومنکلاتورا»
یعنی بوروکراسی
حزبی پخش میشود.
از این رو نه
میتوان
شوروی را
نظامی مترقیتر
از سرمایهداری
دانست و نه میتوان
خواهان دفاع
از هیچ چیزِ آن
شد.
نظریهی
«کالکتیویسم
بوروکراتیک»
را اولین بار
ایوان
کرایپو،
تروتسکیست
«مستقل»
فرانسوی،
مطرح کرده
بود. کرایپو
تاکید میکرد
که سرمایهداری
سوسیال
دموکراتیک
مترقیتر از
جامعهی
کالکتیویستی
بوروکراتیک
است. این
نظریه در میان
بخشی از
رهبران و
روشنفکران حزب
کارگران
سوسیالیست که
بخصوص پس از
آغاز جنگ (که
شوروی بخاطر
معاهدهی
استالین و
هیتلر هنوز به
آن نپیوسته
بود) تحت فشار
بودند تبلیغ
شد. در اثبات
اهمیت این موضع
برای تروتسکی
همین بس که او
تمام توان خود
در یکی دو سال
آخر زندگیاش
را بر مبارزه
با این موضع
درون بزرگترین
حزب
تروتسکیست
جهان در آن
هنگام گذاشت.
«پیرمرد»
اکنون در
مکزیکو، در همسایگی
آمریکا،
زندگی میکرد
و رهبران حزب
از آمریکا به
طور مداوم به
دیدار او میآمدند
و هر از چند
گاهی در
خانه-دفترِ او
مستقر میشدند
و کار میکردند.
بخش زیادی از
جدلها و بحثهای
آنها دقیقا
به همین تحلیل
ماهیت شوروی
اختصاص داشت.
آخرین کتاب
پلمیکی که از
تروتسکی
یادگار مانده
مجموعهای از
مقالات و نامهّهای
درونحزبی در
سالهای ۱۹۳۹ و ۱۹۴۰ است
که به نام «در
دفاع از
مارکسیسم:
تناقضات اجتماعی
و سیاسی اتحاد
شوروی در
آستانهی جنگ
جهانی دوم»
منتشر شد و از
آن هنگام تا
کنون جزو
انجیلهای
تروتسکیسم
ارتدوکس
شناخته میشود.
در پی جدلهایی
که شرحشان در
«در دفاع از
مارکسیسم»
آمده، آنچه
تروتسکی
گرایش خردهبورژوازی
در حزبِ
آمریکا میدانست
کنار زده شده
و یکی از جالبترین
سرنوشتها در
تاریخ چپ جهانی
را پیدا کرد.
این گرایش به
رهبری مکس
شاتمن ابتدا
با نام «حزب
کارگران»
(بعدها
«اتحادیه سوسیالیست
مستقل»)
انشعاب کرد و
طولی نکشد که
مثل بسیاری
گروههای
دیگر به گروههای
کوچکتر
بسیار تجزیه
شد. اما عاقبت
موضع این
جریان در مورد
شوروی جالب و
آموزنده است.
پس از پایان
جنگ و در زمان
بالا گرفتن
جنگ سرد، شاتمن
و همراهانش
(که موفق شدند
کنترل
اتحادیه قدرتمند
کارگران
خودروسازی
آمریکا را به
دست بگیرند)
بیشتر و بیشتر
به راست حرکت
کردند. ضدیت
شدید با
شوروی، همگام
با فضای جنگ
سرد، ویژگی
اصلی آنها
بود به طوری
که عملا همگام
با کمپین
سناتور مککارتی
علیه کمونیستها
در آمریکا
شدند. انگار
اتهام
تروتسکی اثبات
شده بود: ستیز
کورکورانه به
شوروی عاقبتی
جز راستگرایی
و ضدکمونیسم
نمییابد! (اینکه
بعضی فعالین
جریان شاتمن
سالها بعد به
نظریهپردازان
دولت بوشِ پسر
بدل شدند و
لحنشان
هنگام دفاع از
جنگ عراق هنوز
بوی همان پلمیکهای
چپها را میدید
از طنزهای
تاریخ است.
معروفترین
آنها پل
ولفوویتز بود
که معاون وزیر
دفاع آمریکا و
از نزدیکترین
مشاورین بوش
شد.)
بیرون از
این جریان
آمریکایی،
مشهورترین مخالفت
با تز تروتسکی
از سوی زوج
شهیرِ سی ال
آر جیمز،
تروتسکیست
معروف سیاهپوست
و کارائیبالاصل،
و رانا
دونایوسکایا،
منشی سابق
تروتسکی در
شوروی، آمد که
به نام عناوین
حزبی خود به
«گرایش
جانسون-فراست»
معروف بودند.
آنها هم مثل
شاتمن خیلی
زود راه خود
را از تروتسکیسم،
و سپس از
همدیگر، جدا
کردند.
دونایوسکایا،
که پس از
تبعید بیشتر
عمرش را در
شیکاگو گذراند،
با بازگشت به
نوشتههای
اولیهی
مارکس و تاکید
بر مفاهیمی
همچون «از خود
بیگانگی»
مبتکر جریان
«مارکسیسم
اومانیسم»
(مارکسیسمِ
انسانگرا)
شد. (یکی از
وقایعی که
خیلی بر
دونایوسکایا
تاثیر گذاشت
انقلاب ۵۷
ایران و نقش
زنان در آن
بود که مقالات
بسیاری در
مورد آن نوشت.
آشنایی
دونایوسکایا
با چپهای
ایرانی در شهر
شیکاگو نیز
باعث شد
طرفدارانی در
میان آنها
پیدا کند و
بسیاری از
آثار او به
فارسی ترجمه
شود.)
مخالف اما
وفادار؟
اما بر
خلاف کسانی که
در زمان خود
تروتسکی به این
اثر واکنش
نشان دادند و
بر سر آن از
تروتسکیسم
انشعاب
کردند، پس از
مرگ او بسیاری
همان گمان
سادهانگارانهی
ناتالیا
سدووآ را
تکرار کردند
که «اگر تروتسکی
زنده مانده
بود، نظرش عوض
میشد.» آنها
میخواستند
در بعضی نظرات
تروتسکی
تجدیدنظر کنند
و همچنان
تروتسکیست
بمانند.
این
واقعیت که سیر
رویدادهای
جهان پس از
پایان جنگ
جهانی بسیار
متفاوت از آنچه
تروتسکی تصور
کرده بود پیش
رفت امروز
امری واضح
است. تروتسکی
انتظار داشت
پس از پایان
جنگ، سرمایهداری
غربی از یک سو
وارد بحران
شود، رژیمهای
استالینیستی
از یک سو و
امپراتوریهای
استعماری از
یک سو. و مهمتر
آنکه،
انتظار داشت
این بحران همهجا
به رشد
نیروهای او
بپیوندد. او
در آخرین سالهای
عمرش پیشبینی
کرده بود که
«ظرف ده سال»
سنگ روی سنگ
انترناسیونال
دوم و سوم
(احزاب سوسیال
دموکرات و
احزاب
پرومسکو) نمیماند
و
انترناسیونال
چهار به رهبر
قاطع طبقهی
کارگر جهان
بدل میشود.
اما این سیر
محتمل (که مثل
هر «سیر محتمل»
دیگری ترسیمی
از چشماندازها
است و هیچ چیز
قطعی در مورد
آن وجود ندارد)
متحقق نشد. یا
بهتر بگوییم،
به شیوهی
دیگری متحقق
شد. سرمایهداری
وارد بزرگترین
دورهی
شکوفایی
اقتصادی در
تاریخش شد که
تا دههی ۷۰
پابرجا ماند و
بر این بنیان
«صلح طبقاتی»
وسیعی بر پا
شد که حاصلش
«دولت رفاه»
سوسیال
دموکراتیک
بود.
امپراتوریهای
استعماری فرو
ریختند اما
انقلابّهای
ضداستعماری
نه به رهبری
طبقهی کارگر
که به رهبری
سرهنگها و
بناپارتیستهای
متمایل به
شوروی بودند.
و بر همین
بنیان، شوروی
استالینیستی
نه تنها تضعیف
نشد که پس از
شکست آلمان
نازی به شدت
تقویت شد و
بلافاصله
تمام اروپای
شرقی را در
اردوگاه خود
گرد آورد.
رهبران
جریان اصلی
انترناسیونال
چهار، که شاخصترینشان
ارنست مندلِ
بلژیکی بود،
اما انگار نمیخواستند
بپذیرند که
این پیشبینی
تروتسکی
متحقق نشده و
تنها منتظر
گذشتن «ده سال»
و تحویل گرفتن
سرنوشت طبقهی
کارگر جهانی
بودند. در این
میان واکنش به
این عدم
انعطاف و
تاکید بر لزوم
بازبینی در
چشماندازهای
تروتسکی
طبیعی بود و
از سوی جریانات
مختلفی در
انترناسیونال
مطرح شد.
مهمترین
این جریانات
در بریتانیا
بودند که از
آن روز تا
امروز همیشه
شامل انواع و
اقسام گرایشات
تروتسکیستی و
چپ به طور کلی
بوده است. در
این کشور
مهاجرپرور،
که مارکس و
انگلس و لنین
و تروتسکی همه
سالیان سال را
در آن گذراندهاند،
تعجبی نیست که
بزرگترین
رهبران جنبش
تروتسکیستی
نیز مهاجر
بودند. تونی
کلیف، یهودی اهل
فلسطین که در
سال ۱۹۴۷ به
بریتانیا
آمده بود، و
تد گرانت،
متولد آفریقای
جنوبی که حدود
یک دهه قبل از
کلیف به جزیره
مهاجرت کرده
بود، را باید
مهمترین
رهبران
تروتسکیسم
بریتانیا (و
تا حدودی،
جهان) پس از
پایان جنگ
دانست.
کلیف
و گرانت هر دو
بر این واقعیت
که چشماندازهای
تروتسکی،
مشخصا در
مواردی که در
بالا نقل شد،
غلط از کار در
آمده و باید
چشماندازهای
جدیدی ترسیم
کرد (و در ضمن
بر سر اینکه
با این وجود
میخواهند
همچنان
تروتسکیست
بمانند) متفقالقول
بودند اما
نتیجهگیریهایی
که از آن میگرفتند
متفاوت بود.
باز هم
مسالهی
ماهیت اتحاد
شوروی و تحلیل
تروتسکی در
کتاب «انقلابی
که…» محور اصلی
اختلاف بود.
کلیف
و جریانش که
به زودی به
نام
«سوسیالیستهای
بینالملل»
معروف شد و از
آن روز تا
کنون از
پرنفوذترین
جریانات
تروتسکیستی
جهان است
تئوری «سرمایهداری
دولتی» را
توسعه دادند
که میکوشید
چیزی بیش از
واکنش
احساساتی به
ددمنشیهای
شوروی باشد.
کلیف در همان
بدو ورود خود
به بریتانیا
کتاب نسبتا
قطور «ماهیت
روسیهی
استالینیستی»
را نوشت که
بعدها با نام
«سرمایهداری
دولتی در
روسیه» بازچاپ
شد و بر پایهی
تحلیلهای
اقتصادی خود
مدعی شد که
شوروی اکنون
به «سرمایهداری
دولتی» بدل
شده است و
تروتسکی در
این مورد
اشتباه میکرده
است.
نظریهی
«سرمایهداری
دولتی» در
مورد شوروی
البته چیز
جدیدی نبود.
احتمال تبدیل
شوروی به چنین
نظامی در نوشتههای
خود لنین و
سایر رهبران
شوروی نیز از
همان اولین
سالها یافت
میشود. پس از
کنگرهی دهم
حزب بلشویک در
سال ۱۹۲۱ که در
شرایط قحطی و
مشکلات جنگ داخلی،
با تصویب «نپ» (سیاست
جدید اقتصادی)
راه را برای
رشد سرمایهداران
کوچک در شوروی
باز کرد،
بسیاری
مخالفین درون
حزب (از جمله
فراکسیونهایی
چون
«اپوزیسیون
کارگری» و
«گروه
سانترالیسم
دموکراتیک» که
هنوز ممنوع
نشده بودند)
این فکر را
مطرح کردند که
شوروی دارد به
سرمایهداری
دولتی بدل میشود.
گروههای
«کمونیست چپ»
زیرزمینی
جدید که فیالحال
راه خود را از
بشلویکها
جدا کرده
بودند نیز
همین نظر را
مطرح کردند.
مهمترین آنّها
«گروه کارگری»
به رهبری
گاوریل
مایاسنیکوف
بود.
مایاسنیکوف
را شاید باید
اولین نظریهپرداز
جدی «سرمایهداری
دولتی» در
رابطه با
شوروی دانست
گرچه با توجه
به اخراجش از
حزب و سالهای
طولانی زندان
و تبعید (از
جمله مدتی
فرار به ایران
که به دستگیری
سریعش توسط
حکومت رضاشاه
و دیپورت به
ترکیه منجر
شد) موفق به
تدوین منسجم
آن نبود. با
این وجود انته
کیلیگای کروات،
از معدود
زندانیان
تروتسکیستی
که سالم از زندان
بیرون آمد،
تعریف میکند
که نظریات
مایاسنیکوف و
سایر «کمونیستهای
چپ» در دههی ۱۹۳۰
تاثیرات مهمی
بر تروتسکیستهای
درون شوروی
داشته است.
گرچه آنها
زنده نماندند
تا اثری از
این تاثیرات
به جای
بگذارند. خود
کیلیگا، پس از
آنکه موفق شد
از سیبری نجات
پیدا کند و به
اروپا تبعید
شود، از همان ۱۹۳۶،
یعنی همزمان
با انتشار
کتاب «انقلابی
که…»، در
مخالفت با نظر
تروتسکی
نظریهی
«سرمایهداری
دولتی» را در
میان
تروتسکیستها
مطرح میکرد.
اما
در فضای پس
از جنگ جهانی
دوم مطرح کردن
این نظریه
توسط کلیف رنگ
و بوی دیگری
داشت. بخصوص
وقتی با گذشت
یکی دو دهه
وارد دوران
«چپ نو» و شورش
پدرکشانهی
چپهای جوان
علیه پدربزرگهای
سیبیلوی
استالینی میشدیم.
بار دیگر میبینیم
که احساسات و
نگاه سطحی،
همراه با نوعی
فرصتطلبی
سیاسی، جای آن
تحلیل «بیشور
و احساسِ»
مارکسیستی که
تروتسکی
ارائه داد میگیرد.
شعار «نه به
مسکو، نه به
واشنگتن» که
کلیفیها
پرچمش را بلند
کرده بودند
بدون شک محبوب
بود و اگر میشد
تئوریای
ارائه داد که
طبق آن شوروی
چیزی جز
«سرمایهداری»
نبود، چرا که
نه؟ در واقع
جالب اینجا
است که این
تحلیل «سرمایهداری
دولتی» تحلیل
مشترک تمام
جریاناتی شد
که با وجود
تفاوتهای
بسیار خود را
در مقابل
هژمونی جهانی
استالینیسم
مطرح میکردند:
از طرفداران
توی کلیف
گرفته تا حزب
کمونیست چین و
مائوئیستها
که حوصلهی
ابداع تئوریهای
جدید نداشتند
و همین تئوری
را از کلیف
وام گرفتند،
با اینکه
«تروتسکیسم»
را بدترین فحش
سیاسی ممکن میدانستند.
در این
میان اما تد
گرانت راهی
دقیقا مقابل
کلیف را طی
کرد. او نیز
موافق بود که
چشم اندازهای
تروتسکی با
سیر واقعی
تاریخ غلط از
کار در آمده و
مخالف پیروی
دگمگرایانه
مندل و رهبران
انترناسیونال
بود اما تاکید
میکرد که
تئوری
تروتسکی
دربارهی
ماهیت اتحاد
شوروی را
نباید رد کرد
که باید آنرا
تثبیت کرد و
توسعه داد. در
زمینهی
تحلیل «بیشور
و احساس» و
دقیق و علمی،
گرانت را
دقیقا میتوان
نقطه مقابل
کلیف تصور
کرد. این را در
عاقبت جریانهای
سیاسی آنها
نیز میتوان
دنبال کرد. هر
چقدر جریان
کلیف (که
بعدها نام
«حزب کارگران
سوسیالیست» را
به خود گرفت و تا
امروز نیز
بزرگترین
گروه چپ
افراطی بریتانیا
است) دنبال
تمام امواج و
حس و حالهای
مختلف جنبش
جوانان و «چپ
نو»های دههی ۶۰ای
میرفت و مدام
«زیگزاگ» میزد،
گرانت بر
تمرکز روی
طبقهی کارگر
و لزوم باقی
ماندن
مارکسیستّها
در صفوف «حزب
کارگر» تاکید
میکرد. این
جدیت و استوار
بودن نظری را
در تحلیل گرانت
از شوروی و
سایر کشورهای
شبیه آن نیز
میتوان پیدا
کرد.
گرانت با
قرار دادن خود
بر بنیان کتاب
«انقلابی که…» و
سایر آثار
مارکسیستی به
این نتیجه
رسید «تا دورهای
طولانی، میتوان
شاهد تخاصم
بین دولت و
طبقهای که آن
دولت نماینده
آن است، بود.»
این همان مفهومی
بود که مارکس
در کتاب مشهور
خود، «هجدهم
برومر لوئی
بناپارت» به
نام
بناپارتیسم
مطرح کرده
بود: دولتی که
بر بنیان
مالکیت
سرمایهدارانه
قرار گرفته
اما در کنترل
مستقیم طبقهی
سرمایهدار
نیست. گرانت
با گسترش این
مفهوم مدعی شد
که
استالینیسم
نیز نوعی
بناپارتیسم
است، منتهی
«بناپارتیسم
پرولتری.»
گرانت مینویسد:
«استالینیسم
نوعی
بناپارتیسم
است که خود را
بر نهاد
مالکیت دولتی
قرار میدهد
اما از هنجار
دولت کارگری
متفاوت است
چنان که
فاشیسم یا
بناپارتیسم
بورژوایی از
هنجار
دموکراسی
بورژوایی
متفاوت است.»
مهمتر آنکه
گرانت این
تعریف را نه
فقط شامل
شوروی که شامل
تمام کشورهای
مشابهی میدانست
که در پی جنگ
جهانی دوم
سرمایهداری
را سرنگون
کردند. بر این
حساب او
خواهان
«انقلاب سیاسی»
علیه تمام آنها
بود و بر خلاف
رهبران
انترناسیونال
چهار اتحاد
سیاسی با
رهبران آن
کشورهای
«بناپارتیسم
پرولتری» که
مخالف
استالین
بودند مجاز
نمیشمرد.
فهرست
کشورهای
«بناپارتیسم
پرولتری» به زعم
گرانت شامل
یوگسلاوی،
چین، کوبا،
ویتنام،
لائوس،
کامبیوج،
آنگولا،
موزامبیک،
عدن (یمن
شمالی)، بنین،
اتیوپی و حتی
برمه و سوریه
(که بر خلاف
بقیه ادعاهای
کمونیستی هم
نداشتند) میشد.
حتی الکس
کالینیکوس،
که امروز مهمترین
نظریهپرداز
«حزب کارگران
سوسیالیست»
بریتانیا است،
در کتاب خود
به نام
«تروتسکیسم»
با وجود تمام
انتقادات
مطروحه از
گرانت اعتراف
میکند که او
در نظریهی
«بناپارتیسم
پرولتری» از
تمام سایرین
«پیگیر»تر بود
هاست. نتیجه
آنکه وقتی
مندل و یارانش
آن رهبران
استالینیستی
که با استالین
چپ میافتادند،
از تیتو در
یوگسلاوی تا
مائو در چین،
نه فقط
بوروکراتهای
حاکم بر «دولت
منحط کارگری»
که «تروتسکیست
ناخودآگاه» میخواندند
با مخالفت
شدید گرانت
روبرو میشدند
که تمام آنها
را
استالینیست
میدانست،
حتی کوبا که
با توجه به
محبوبیت شدید
جهانیاش و
کمتر بودن
قابل توجه
سرکوب سیاسی
در آن کعبهی
آمال خیلی از
تروتسکیستها
شد.
گرانت این
موضع را تا
انتهای حیات
خود (۲۰۰۶) حفظ
کرد و یکی از
آخرین کتابهایش
به نام «روسیه:
از انقلاب تا
ضدانقلاب» که پس
از فروپاشی
شوروی نوشته
شد تحلیلی از
چگونگی
فروپاشی «دولت
منحط کارگری»
و احیای
سرمایهداری
است: یعنی همان
چشماندازی
که تروتسکی ۶۰ سال
قبل پیشبینیاش
را کرده بود.
***
پس از
فروپاشی
شوروی به نظر
میرسید این
دعوای قدیمی
چپ جهان بر سر
ماهیت آن نظام
بالاخره به
پایان برسد
اما چنین نشد.
که برعکس
تحلیل از خود
وقایعی که به
فروپاشی بلوک
شرق انجامید
به مهمترین موضوع
اختلاف بدل
شد. آیا این
شکستی بزرگ
برای طبقهی
کارگر بود یا
بر عکس فرجهای
جدید برای چپ
جهانی تا خود
را بدون
استالینیسم
تعریف کند؟
آیا باید از
جنبشهایی
مثل «همبستگی»
در لهستان به
عنوان آلترناتیو
ضداستالینی
دفاع کرد یا
آنها را به
عنوان عامل
سازمان سیا و
کلیسای
کاتولیک
محکوم کرد؟
آیا این چنان
که کریس
هارمن، رهبر
وقت حزب کارگران
سوسیالیست
بریتانیا، میگفت
فروپاشی
شوروی قدمی نه
به جلو یا به
عقب که تغییری
ظاهری بود و
یا چونان که
گرانت ادعا میکرد
ضدانقلابی
بزرگ که باید
علیه آن
ایستاد؟ و
امروز با گذشت
بیش از ۲۰ سال
این اختلافات
هنوز زنده است
و جدالی زنده
در این مورد
در چپ جهانی
جریان دارد.
نه تنها در
مورد ماهیت آن
پنج کشور جهان
که هنوز خود
را «کمونیست»
مینامند
(چین، ویتنام،
لائوس، کوبا و
کرهی شمالی)
که مهمتر از
آن در مورد
اولین دولت کارگری
جهان، شوروی، و
ریزِ اتفاقات
اولین سالهای
آن اولین تلاش
برای ساختن
جامعهای
فرای سرمایهداری.
این است که
کتاب «انقلابی
که…» و سایر
آثار تروتسکی
در این مورد
همچنان
خوانندههای
خود را از دست
نداده و مدام
به زبانهای
مختلف ترجمه
میشود،
بازچاپ میشود
و مورد بحث
قرار میگیرد.
پس از سقوط
شوروی اولین
بار این فرصت
فراهم آمد که
در سال ۱۹۹۶، در ۶۰امین
سالگرد
انتشار این
کتاب،
کنفرانسی در خودِ
مسکو در مورد
آن برگزار
شود. شرکتکنندگان
از سراسر
جهان، از جمله
هیئتی بزرگ از
تروتسکیستهای
ژاپن، در مورد
ریز تحلیلهای
این کتاب صحبت
کردند و همه
بر سر یک
موضوع متفقالقول
بودند: تحلیل
تروتسکی از
شوروی آزمون تاریخ
را از سر
گذرانده و جزو
خواندنیهای
اجباری برای
هر دانشجوی
سیاست و تاریخ
است.
در خیلی از
لطیفههای
موجود راجع به
انشعابات و
تفرقههای
همیشگی چپها
از این میشنویم
که آخر چطور
میشود گروههایی
در سراسر جهان
بر اساس تحلیل
از ماهیت نظامی
که اکنون دیگر
وجود ندارد آن
هم در کشوری گاه
هزاران
کیلومتر
دورتر از خود
منشعب شوند؟
پاسخ شاید در
این باشد که
نزاع بر سر
تحلیل ماهیت
شوروی نزاعی
است نه صرفا
تاریخی و
مربوط به
گذشته که
نزاعی بر سر
ماهیت آن نظام
و دولت جدیدی
که انقلابیون
چپ داعیهی
بنا کردن آنرا
دارند.
***
«انقلابی که
به آن خیانت
شد» در ایران
این میتواند
به عنوان
باکسی جدا و
نقلی کار شود.
یکی
از عوارض
سرکوب شدید
تروتسکیستها
توسط استالین
این بود که
جریانات بومی
آن، که در
اوایل مطرح
شدن نظرات
تروتسکی در
خیلی کشورها
(ویتنام، سریلانکا،
بولیوی،
چین،…) اکثریت
کمونیستها
را با خود
داشتند خیلی
زود از بسیاری
کشورها قلع و
قمع شدند.
تروتسکی که به
زعم موافق و
مخالف از
بزرگترین
نویسندگان
تاریخ دانسته
میشد بخصوص
پس از محاکمههای
مسکو توسط احزاب
اردوگاهی به
عنوان جاسوس
آلمان نازی و
خرابکار
ضدشوروی و …
معرفی میشد و
نظرات او حتی
خوانده نیز
نمیشد. (راه
یافتن
زودهنگام این
نظرات به
آمریکا،
کانادا و
انگلیس علاوه
بر جو
دموکراتیک
این کشورها به
علت حادثهای
تاریخی در یکی
از کنگرههای
کمینترن در
شوروی بود که
در اینجا
حوصلهی نقد
آن نیست.)
در ایران
نیز، مثل
بیشتر
کشورهای
خاورمیانه،
«تروتسکیست»
بیش از هر چیز
در میان چپ
تحت غلبهی
استالینیستها
به عنوان فحش
سیاسی شمرده
میشد. حمید
شوکت، تاریخنگاری
که با آثار
خود راجع به
کنفدراسیون
دانشجویان
ایرانی در خارج
از کشور
شناخته میشود،
سال پیش در
کنفرانسی در
تورنتو میگفت
که در
«کنفدراسیون»،
که تحت غلبهی
چپها بود، از
هر کسی
استقبال میشده
(ملیگرا،
اسلامگرا،
مائوئیست،
فدایی، حتی
تودهای…)… مگر
تروتسکیستها
که معمولا
توسط بقیه ضرب
و شتم فیزیکی
میشدند!
با این
وجود جریانات
کوچک
تروتسکیستی
میان ایرانیان
آمریکا و
اروپا پا گرفت
که پس از
انقلاب ۵۷ به
ایران
بازگشتند و
مدتی فعالیت
سیاسی داشتند
و گروههایی
شکل دادند.
معروف ترین
آنها البته
بابک زهرایی
بود که در
آمریکا به «حزب
کارگران
سوسیالیست»
پیوسته بود و
پس از انقلاب
به همراه
سایرین حزبی
به همین نام
را در ایران
ایجاد کرد.
تروتسکیستهای
ایرانی بر به
دو گروه عمومی
تقسیم میشدند،
اولی تحت
تاثیر مندل و
جریان او و
دومی، مثل
زهرایی، تحت
تاثیر حزبِ
آمریکا و
نظریهپردازان
وقت آن همچون
جوزف هانسن و
جک بارنزِ جوان
که اکنون رهبر
آن جریان است.
هر دوی این
جریانها
مخالف نظریهی
«سرمایهداری
دولتی» و
مدافع تحلیل
موجود در کتاب
«انقلابی که…»
بودند. این
کتاب نیز با
ترجمهی حسن
صبا و مجید
نامور در
ایران (نشر
فانوسا، ۱۳۵۹؛
چاپ دوم، ۱۳۸۲)
منتشر
شد. آخرین
انتشار این
کتاب به ترجمهی
مسعود صابری و
نشر طلایهی
پر سو است که
معمولا کتابهای
انتشاراتی
پتفایندر
آمریکا را
ارائه میکنند
که متعلق به
همان «حزب
کارگران
سوسیالیست»
آمریکا و رهبر
کنونی آن، جک
بارنز، است.
بارنز جزو
کسانی است که
عدم سرمایهداری
تلقی کردن را
در مورد کوبا
بیش از همهی
تروتسکیستهای
دیگر پیش برد
و به مداح بیچون
و چرای رژیم
کاسترو بدل
شد. امروز
پتفایندر
انتشاراتی
رسمی برای
ترجمه و توزیع
نشریات دولتی
کوبا در سطح
جهان است.
با این
حساب نظریهی
«سرمایهداری
دولتی» از نوع
تروتسکیستی
آن هیچوقت در
ایران جریان
پیدا نکرد.
اما انواع
غیرتروتسکیستی
آن همیشه وجود
داشتهاند.
عموما به غیر
از حزب توده
که مسلما تا
زمان سقوط
مدافع بیچون
و چرای
«سوسیالیسم
واقعا موجودِ»
شوروی بود،
قاطبهی بقیه
چپ ایران
گرایش عمومی
«ضدروزیونیستی»
داشتند و مدعی
بودند که
شوروی پس از
مرگ استالین
به سرمایهداری
بازگشته است.
این تحلیلها
(اگر اصلا
بشود چنین
نامی روی این
گذاشت) البته
حتی کمتر از
نمونههای
بینالمللی
خود فاقد از
هر گونه تحلیل
جدی و مادی شرایط
سیاسی و
اجتماعی و
اقتصادی در
شوروی بود. آن
تحلیلگران و
استادان
دانشگاههای
غربی که گرایش
مائوئیستی
داشتند گاه
کتابهایی در
این زمینه چاپ
میکردند که
گاه به فارسی
نیز ترجمه میشد
اما جدی
دانستن این
کتابّها، که
امروز اثر
چندانی از
نویسندگان آنها
(شاید به غیر
از شارل
بتلهایم)
نمانده است واقعا
دشوار است.
بعدها،
این جریان
منصور حکمت
بود که نظریهی
«سرمایهداری
دولتی» بودن
شوروی را به
شیوهای مدونتر
و تئوریکتر،
و البته با رد
نظرات کلیف و
تروتسکیستها
علم کرد.
سابقهی حکمت
و گروهش،
«اتحاد
مبارزان
کمونیست» (معروف
به سهندیها)
به جریانات خط
۳
در ابتدای
انقلاب باز میگشت
که بزرگترینشان
«پیکار»
طرفدار خط
انور خوجه، رهبر
سوپراستالینیست
آلبانی، بود
گرچه آموزش
سیاسی خود
حکمت به سالهای
تحصیلش در
انگلستان پیش
از انقلاب ۵۷ و
حشر و نشر با
تروتسکیستی
مهجور به نام
دیوید یافه
بازمیگشت که
از کلیف
انشعاب کرده و
«گروه کمونیست
انقلابی» را
بنیان گذاشته
بود. این گروه
نه تنها نظریهی
سرمایهداری
دولتی کلیف را
کنار گذاشته
بود که به نوع
غریبی (برای
تروتسکیستّها)
شوروی و چین و
سایرین را
«دولتهای
سوسیالیستی»
میدانست که
انحطاطهایی
دارند. بهرحال
«اتحاد
مبارزان
کمونیست» در
سال ۱۳۶۲ به
«کومهله»
کردستان
پیوست و در
نواحی تحت
کنترل آن، گروهی
به نام «حزب
کمونیست
ایران» را
بنیان گذاشتند.
این «حزب» در
اواخر دههی ۸۰ چند
بولتن با
عنوان
«مارکسیسم و
مسالهی
شوروی» منتشر
کرد که در آن
بحثهای
درونی حزب در
مورد ماهیت
شوروی منتشر
شد که از
تئوریکترین
و مدونترین
اسناد موجود
ایرانی در این
زمینه هستند.
اعتقاد به
«سرمایهداری
دولتی» بودن
شوروی نکتهی
مشترک تمام
این بحثها
بود. مقالهی
اصلی این
بولتنها
نوشتهی
منصور حکمت و
ایرج آذرین
بود که این
نظریه را بسط
میداد. «حزب
کمونیست» از
آن هنگام به
چندین و چند جریان
مختلف تجزیه
شده است اما
همه همچنان از
این نظریه
دفاع میکنند
و این باعث
شده «سرمایهداری
دولتی» را
شاید بتوان
نظریهی غالب
در چپ
غیراستالینی
ایران دانست.
در میان
جریاناتی که
شوروی را
«سوسیالیسم
واقعا موجود»
میدانستند
اما بر خلاف
حزب توده
مدافع بیچون
و چرای آن
نبودند، این
«راه کارگر»
(معروف به خط
چهار) بود که
در سالهای
فروپاشی
شوروی به
تجدید نظر در
نظرات خود پرداخت
و به نقد شدید
نظام شوروی
پرداخت. محمدرضا
شالگونی،
نظریهپرداز
اصلی این
گروه، در کتاب
«کدام
سوسیالیسم؟»
که مجموعه
مقالات درونی
و بیرونیای
است که در آن
سالها نوشته
این نظریات را
به طور مدون
مطرح میکند.
شالگونی
البته معتقد
نبود شوروی
هرگز سرمایهداری
بوده است و از
این رو در عمل
بسیار نزدیک به
نظریات
تروتسکی در
کتاب «انقلابی
که…» بود گرچه
تروتسکیفوبیای
حاکم بر چپ
ایران باعث شد
هرگز چنین «اتهامی»
را نپذیرد و
دو سه صفحه از
کتاب مذکور را
هم به نقدی از
تروتسکی و
کتاب «انقلابی
که…» میپردازد
که بر خلاف
بقیهی کتاب
بی سر و ته و بیارجاع
به استدلالات
تروتسکی است.
اولین
انتشار در:
مهرنامه، ماهنامهی
علوم انسانی،
شماره ۲۲،
خرداد ۱۳۹۱