بمناسبت سی امین
سال تیرباران شدن
رفیق علی مهدی
زاده
به رخشنده و کرامت
عزیز
انگار قرارمان
همین دیروز بود
. ساعت یازده و یازده
ونیم .
دخترکم را بیدار
کرده نیمه خواب
نیمه بیدار لباس
پوشاندم تا سر
ساعت در محل قرارمان
حاضر باشم .
هنوز دخترکم
چشمانش را میمالید
که رسیدیم .
گلم بیدار شدی.
در آغوشم تکانی
می خورد و مرا از
وجود مدارکی که
با دقت در لباس
او جا سازی شده
مطمین می کند .او
را به خود می فشارم
و نگاهی به ساعت
و نگاهی به اطراف
می اندازم.
خیابان شلوغ
و پر رفت و آمد است
. دست راست خیابان
صف طولانی از خریداران
نفت است ، گاهی
بجای آدم ها پیت
نفت تنها در صف
میبینی .
خواهر تو صف نزن
من از نصف شب
این جام
من از دیشب جا
گرفتم
امروز نفت تمام
شد برید فردا بیائید
همهمه ای بر پاشد
و تمام پیاده رو
بهم ریخت .
به سرعت راهی
از میان جمعیت
پیدا می
کنم تا به محل قرار
که درپیاده رو
رو برو است بروم .
از تو خبری نبود. نیامد
ی.
هزار فکر و خیال
به سراغم آمد کمی هم امیداواری قرار
بعدی نیم ساعت
بعد
باید شک کسی را
برنیا نگیزم .
آرام قدم بر میدارم
تا بایک رفت و آمد
در مسیر قرار نیم
ساعت وقت کشی کنم .
رسیدم
باز نیامدی
مدتی گذشت تا
به خود بیایم
باید هرچه زودتر
بروم
ضربان قلبم همراه
با قدم هایم تند
تر میشد
تمام شد تمام شد
واگویه می کنم
تنها صدای خودم
به گوشم میرسد
آن همه جمعیت
و هیاهو کو؟ ا حساس
میکنم تنها در
بیابان قدم میزنم
فکر و خیال میرود
و می آید.
امیدی هست؟
راه زیادی نیست
چرا نمی رسم؟
باید برم بچه
ها را خبر کنم . اینکه
کسی به من خبری
نداده شاید خوب
یاشه.
به در خانه می
رسم پله
ها را یکی دو تا
نفس زنان بالا
می روم.
دکمه لباس دخترنازنینم
را باز می کنم تا
نوشته ها را در
آورم و در جایی
پنهان کنم .
با شتاب پله ها راـ
با بچه دربغل ـ
پایین می آیم
دخترم بی خبر
از همه جا، از اینهمه
شتاب احساس نا
امنی کرده و دستاهایش
را دور گردنم انداخته
و خودش را به من
می چسباند .
عجله دارم .
تلفن عمومی کمی
دورتر از خانه
را انتخاب میکنم .
الو الو
منوچهر منوچهر
صدایی شتاب زده
منوچهر رفت بیمارستان .
رفت بیمارستان
؟
آره دیروز
تلفن قطع شد.
خودم را به زحمت
از کابین تلفن
بیرون کشیدم.
منوچهر هم رفت .
تو را تنها از
طریق قرارهای سازمانی
میشناختم .
اما به جرات میگوییم
که از اولین قرار
چه حس خوبی داشتم
.حس راحتی و اعتماد ،
انسانی فروتن
و خاکی که همیشه
به فکر دیگران
بود حتی سر قرار.
چهره مهربانت
به سراغم می آید
. باورم نمی آید
که دیگر به سرقرارنمی
آیی.
اما احساس امنیت
می کنم مگر
نه بعد از 24 ساعت
دستگیری سر قرارت
آمدم و تو شکنجه
ها را به جان می
خریدی تا زبان
نگشایی.
من آزاد و تو
زیر شکنجه میرقتی
تا مصداق شعرشاملو
شوی.
نازلی سخن نگفت.
تو سخن نگفتی نه 24 ساعت
بعد و نه
هرگز نه از من
و نه از دیگران
،از هیچ کس
عظمت و ارزش مقاومتت
را بعدها که به
این جهنم دره افتادم
فهمیدم .
تو رفتی با سربلندی
رفتی
من ماندم تا این
مقاومت جانانه
را باز گو کنم .
علی جان هرچند
اعتقادی به قهرمان
سازی ندارم تو
قهرمان منی و در
ذهن وخاطره من
همیشه زنده
فریبا ثابت
1نوامبر
2013